باورهایی قدرتمندکننده درباره خداوند - صفحه 1

4128 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «الهام» در این صفحه: 25
  1. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 3362 روز

    سلام به بهترین استاد دنیا و همه همراهان عزیز

    امروز از صبح میخواستم بنشینم و گوشه ای از خاطرات گذشته ام رو برای شما بنویسم هر بار از انجامش طفره رفتم چون اون خاطرات اونقدر تلخ هستند که اصلا قصد نداشتم خاطر شما رو ازرده کنم ضرورتی ندیدم اونها رو دوباره به خودم یاداوری کنم دلیلی برای اینکار نمیدیدم انقدر داخل خانه قدم زدم و خودم رو با هر کاری مشغول کردم تا این فکر از سرم پر بکشه و بره اما بالاخره یه حس قوی من رو کشوند پای لب تاب و دستانم رو در دستانش گرفت. همون گرمای اشنا ، همون لطافت بی نظیر مثل همه این سالها، خداوند کجای زندگی ماست ، خداوند لامکان است و لازمان ، باید بنویسم که به یاد بیاورم خداوند همیشه و هر زمان و هر مکان با ماست همراه ماست ، درون ماست، از ما جدا نیست حتی یک لحظه ، این ماییم که گاه او را میبینیم گاه فراموشش میکنیم گاه با او رفیق میشویم و گاه جفا میکنیم ، گاه شکرش میکنیم و گاه دشنامش میدهیم

    هر از چند گاهی این دکلمه بسیار زیبا را با صدای گرم و دلنشین گوش میکنم بخصوص با صدای بسیار گرم که در این سایت پیدا کردم

    abasmanesh.com

    در همین چند بیت چقدر ساده و کامل خداوند را شناسانده و چقدر ساده هشدار میدهد که انسان اصل وجودی خویش را با بازیچه های جهان تعویض میکند ( توصیه میکنم حتما دکلمه اش را دانلود و گوش کنید)

    یک شبی مجنون نمازش را شکست

    بی وضو در کوچه لیلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود

    فارق از جام الستش کرده بود

    سجده ای زد بر لب درگاه او

    پر ز لیلا شد دل پر آه او

    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

    بر صلیب عشق دارم کرده ای

    جام لیلا را بدستم داده ای

    وندر این بازی شکستم داده ای

    نشتر عشقش به جانم میزنی

    دردم از لیلاست ،آنم میزنی

    خسته ام زین عشق دل خونم مکن

    من که مجنونم ، تو مجنونم مکن

    مرد این بازیچه دیگر نیستم

    این تو و لیلای تو … من نیستم

    گفت : ای دیوانه لیلایت منم

    در رگ پنهان و پیدایت منم

    سالها با جور لیلا ساختی

    من کنارت بودم و نشناختی

    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یکجا باختم

    کردمت اواره صحرا نشد

    گفتم عاقل میشوی اما نشد

    روز و شب او را صدا کردی ولی

    دیدم امشب با منی گفتم بلی

    مطمئن بودم به من سر میزنی

    در حریم خانه ام در میزنی

    حال این لیلا که خوارت کرده بود

    درس عشقش بیقرارت کرده بود

    مرد راهم باش تا شاهت کنم

    صد چو لیلی کشته در راهت کنم

    امروز بی اختیار یاد روزگاری افتادم که در یک خانه متروکه چسبیده به کوه بهمراه مادر و چهار خواهر و برادر کوچکم زندگی میکردیم و من از بقیه بزرگتر بودم. ویرانه ای که از خدا بی خبران آنروزها برای نپرداختن عوارض به شهرداری شبانه میساختند و روز انرا میفروختند و یا اجاره میدادند و چه بدبخت تر انهاییکه از ناچاری در این ویرانه ها زندگی میکردند. اینکه چرا و چگونه در این خانه زندگی میکردیم خود داستان دیگری است که بسیار مفصل است . این خانه تنها دو اتاق کوچک ، یک راهروی باریک و تنگ و یک دستشویی در حیاط بدون شیر آب ،فضای کل این خانه بود . نه گازی بود و نه گرمایشی و نه سرمایشی ، یک پیک نیک بود که جور همه را با هم میکشید و تنها یک لامپ در کل این خانه روشن بود که سیم انهم قاچاقی از تیر برق کوچه گرفته شده بود . و تنها یک شیر اب در حیاط بود برای کل مصارف خانه .

    حمام هم که نداشت ، تیرآهنهایی هم از سقف به سمت حیاط کشیده شده بودند . یعنی نیمی از تیراهنها کار شده بود و حکم سقف خانه را داشت و نیم دیگرش همینطور در هوا ول شده بود احتمالا صبح شده بود و سازنده بی خیال ساخت مابقی نقشه شده بود . گوشه حیاط هم انبوهی از آجر بود که از بنایی اضافه آمده بود

    یک خرابه با یک لامپ و یک شیر اب بدون حتی دری برای اتاقها و امکانات اولیه زندگی ، برای 5 زن و یک پسر بچه 6-7 ساله . باور کنید هیچ کسی بجز ما جرات زندگی کردن در آن خانه را نداشت ، نه امنیتی بود و نه اسایشی ، همه از ترس فرار میکردند فقط میشنیدیم که میگفتند وقتی فکر میکنیم با ان بچه های قد و نیم قد در ان مخروبه چگونه روزگار میگذرانید با انهمه خطر ،از ترس تبخال میزنیم !

    اما خداوند با دستان گرم و پر مهرش محکم محکم ما را در آغوش گرفته بود ، انها نمیدیدند

    خداوند محافظ و نگهبان ما بود در تمام لحظه ها ، خداوند تنها مهمان سر سفره خالی ما بود، خداوند در آن خانه برای ما نور و روشنی بود، آب بود ، نان بود، پدر بود اما انها نمیفهمیدند

    انجا محله اشرار و دزدان و ولگردها بود و از بد ماجرا چند سالی در همان عمارت نفرین شده ماندیم . در ورودی یک در باریک و اهنی بود که حتی دستگیره هم نداشت تنها حفره ای روی آن تعبیه شده بود و ما با یک میله اهنی دراز که حکم قفل و دستگیره را یکجا داشت ، در را باز و بسته میکردیم

    خلاصه از نظر ذهن همه آدمها اصلا امنیت نداشت جای پرتی بود بسیار خطرناک بود بالاخص برای ما که از صبح زود مادرم برای امرار معاش به محل کارش میرفت و ما بچه ها باید خودمان میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم و غذایی اماده میکردیم تا مادرمان شب به خانه باز میگشت و هر روز طبق شیفت مدرسه هایمان آن لوله آهنی یعنی همان تنها وسیله باز کردن در خانه ، بین ما دست به دست میچرخید

    بعضی از هفته ها ما دخترها همه بعداز ظهری بودیم و برادر کوچکم که کلاس اول بود صبح زود تنهایی به مدرسه میرفت و ظهر بتنهایی باز میگشت برای جثه نحیف او کیلومترها فاصله خانه تا مدرسه واقعا طاقت فرسا بود . ما معمولا در خانه را به هم میکوبیدیم تا بسته شود و به معنای واقعی خانه را به امان خدا رها میکردیم و آن میله همیشه دست برادرم بود که پشت در نماند ، برادرم که می امد با ان کلید جادویی در را میگشود و وارد میشد و انقدر تنها میماند تا عصر که هوا تاریک میشد ما یکی یکی از مدرسه باز میگشتیم و نهایتا مادرم هم به خانه باز میگشت . بارها به او سفارش میکردیم که مواظب باشد که ان میله اهنی را گم نکند و کسی انرا از کیفش در مدرسه برندارد زیرا در ان صورت همه ما پشت در می ماندیم تا رهگذری بیاید و از در بالا برود و در را از داخل خانه باز کند ، او انروزها جثه کوچکی داشت انصافا برای او ان همه دفتر و کتاب و وزن میله زیاد بود و خسته کننده و اکثرا از کلاس پنجمی ها کتک میخورد و خاکی و کثیف بخانه برمیگشت اما در نگهداری امانتی که به او سپرده بودیم هرگز کوتاهی نکرد ، برادرم انقدر ماهر شده بود که حتی با خودکار هم میتوانست در را باز کند ما او را مهندس خطاب میکردیم ( امروز برادرمن مهندس برق است با هیکلی مردانه و با ابهت بسیار موفق هم در کار هم در درس) ، گاهی هر یک از ما یک آلیس در سرزمین عجایب بودیم .. غرق در رویاها و میگفتیم مثلا بیایید فک کنیم خونمون اینجوریه ، اونجوریه ، غذا اینو داریم ، اونو داریم ، این اسباب بازی و داریم تا زمان بگذرد …. و خدا همبازی ما بود ( ما اصلا از قوانین چیزی نمیدانستیم اما رویاپردازی میکردیم) حتما خدا با ما میخندید ، با ما بازی میکرد ، با ما شیطنت میکرد ، حتما چهارچشمی مراقب ما بود ، خداوند بهترین و قدرتمندترین نگهبان همه ماست

    روزی مردی لاغر اندام و مردنی با تلنگری در را هل داد و وارد شد همه ما در حال انجام تکالیف مدرسه بودیم گویا چند روزی زاغ سیاه خانه ما را چوب زده بود فهمیده بود مردی بالای سر ما نیست خلاصه با چرب زبانی کوپونهایمان را گرفت و رفت که برایمان گوشت و مرغ و روغن و خوراکیهای دیگر بیاورد ما هم برو بر با سادگی بچه گانه نگاهش میکردیم و او با همان رفتن برای همیشه رفت

    وقتی مادرم جریان این دزد را برای معاون مدرسه خواهرم تعریف کرد و او به خانه ما آمد که از ما سوالاتی کند تا شکایت تنظیم کند از دیدن خانه ویرانه ما حالش بد شد … ماتش برد وقتی ما را دید گفت فقط خدا شما را محافظت میکند که تا کنون در این ویرانه خون از دماغتان نیامده … کلا بیخیال شد و رفت

    ما تنها بودیم ، مادرم و من و برادرم و سه خواهرم و خدا ، کسی پیش ما نمی امد مهمانی نداشتیم ، دوستی ، همصحبتی ، … هر از چند گاهی افتابه دزدی می امد و آن اندوخته کم را نیز با چرب زبانی از ما بچه ها می دزدید اما خداوند هر بار بگونه ای دیگر برایمان جبران میکرد ، قسم میخورم گاهی شبها در را میکوبیدند و مادرم هر چه میگفت :کیه؟ پاسخی داده نمیشد در تاریکی میرفت و در حیاط را باز میکرد تا چشم کار میکرد کوه و بیابان بود و جنبنده ای نبود … اما کنار در کلی خوراکی بود … انگار خدا میگفت : بچه ها من معذرت میخوام که آن اقا دزده کوپونهاتونو برد ، اینو از من بپذیرید و ناراحت نباشید شاید اونم احتیاج داشته ، این خوراکیها از کل اون کوپونها هم بیشتره….

    دوستان عزیزم دوست دارید خدا چی بشه براتون ، همون میشه، خوراک پوشاک امنیت آبرو صبر نگهبان ، خدا رو چجوری میبینید ، براتون همون میشه ، باور کنید خداوند همه چیز میشود همه کس را بشرط ایمان بشرط باور ، چه باوری از این قدرتمندتر

    داستان خاموش شدن همان یک لاپ خانه و اتصالی و سوختن سیمهای برق متصل به تیر برق را هم در بخش عقل کل برای دوستانم تعریف کرده ام ، داستان نیمه شب پا برهنه کیلومترها پیاده دویدن تا به جایی رسیدن و کمک خواستن را، خداوند آنشب برایمان یک نانوای ساده شد که با دستان آردی آمد و از آتش سوزی نجاتمان داد

    بیشتر جر و بحث بین ما خواهرها بخاطر شستن ظرفهایی بود که باید در تاریکی در حیاط شسته میشد چون شیر اب دیگری نبود و آب هم سرد بود و یادم هست خواهرم انقدر غرق در خواندن آواز و طراحی با کفها بروی ظروف کثیف میشد که اصلا سختی کار را فراموش میکرد ، این داستان همیشگی خانه ما بود هر کسی در رویای خودش غرق بود ، در همان روزهایی که باید غم نان داشتیم ( الان خواهرم یک نقاش ، طراح و خوشنویس و مدرس است و تابلوهای هنری او میلیونها تومان ارزش دارد ) الان که فکر میکنم میبینم باید انزمان را راحت تر میگرفتیم و دایم میگفتیم ” این نیز بگذرد ” زیرا هر چه به عقب برمیگردم میبینم اوضاع بد و بدتر بوده ولی مهم اینست که …پایدار… نبوده و خداوند در هر زمان و هر مرحله ای راهی شده ، پلی شده ، گشایشی شده ، برای عبور برای رشد برای مدارهای بالاتر

    خداوند چقدر عاشق است چقدر مهربان است چقدر ارحم الراحمین است چقدر دستگیر است

    خداوند خیلی بزرگ است بعید میدانم انسانی با این بعد فیزیکی و با این لباس خاکی بتواند حتی بطور ذهنی درک کاملی از خداوند در ذهنش بسازد هر آنچه که بگوییم یقینا باز هم همه ماهیت خداوند نخواهد بود و روزی که دوباره به اصلمان باز گردیم و حجاب از ما برداشته شود توانایی فهم و درک خداوند را آنگونه که شایسته است خواهیم یافت

    زندگی من پر از فراز و نشیبهایی است که گاهی الان که به انها می اندیشم وحشت میکنم که چگونه توانستیم از پرتگاهها جان سالم به در ببریم فقط یک نیروی برتر یک قدرت بینهایت عظیمتر میتوانست حامی ما باشد

    حتما اگر بخواهید از زندگی ام و حضور خداوند و دورانهای مختلف زندگی ام برایتان می نویسم هر چند گاهی در بخش عقل کل برای دوستانم که از وضعیتشان گله میکردند اندکی بازگو کرده ام

    امروز از صبح میخواستم بنشینم و گوشه ای از خاطرات گذشته ام رو برای شما بنویسم هر بار از انجامش طفره رفتم چون اون خاطرات اونقدر تلخ هستند که اصلا قصد نداشتم خاطر شما رو ازرده کنم ضرورتی ندیدم اونها رو دوباره به خودم یاداوری کنم دلیلی برای اینکار نمیدیدم انقدر داخل خانه قدم زدم و خودم رو با هر کاری مشغول کردم تا این فکر از سرم پر بکشه و بره اما بالاخره یه حس قوی من رو کشوند پای لب تاب و دستانم رو در دستانش گرفت تا بنویسم که

    امروز من در خانه رویایی ام قدم میزنم ، خانه ام نه تنها زیباست آرام است امنیت دارد ، نه تنها حمام دارد بلکه استخر ، سونا ، جکوزی هم دارد … بامش تیراهن نیمه کاره نیست یک پارک تفریحی زیباست با آلاچیق و آبشار و ویوی شهر تا ابد

    خانه ام نه یک لامپ که چلچراغ دارد چه نور پردازی زیبایی ، بهترین امکانات سرمایشی و گرمایشی، زیباترین نمای منطقه را دارد ، برای هر وجبش ، هر آجرش سپاسگذارم شاید هنوز 60 هکتار نیست اما برای من یک بهشت است ، اینجا هم هر روز خدا مهمان سفره من است ، برای خدا فرقی ندارد در سفره ات چیست ، نان خشک یا مرغ بریان ، دورو برت دزد و ولگرد هستند یا دکتر و مهندس او حتما همنشینت خواهد شد مهمانت خواهد شد ، او همیشه با توست ، امروز با یک اشاره یک لمس درها برایم باز میشوند ، همه چیز هوشمند شده .. یاد آن لوله باریک افتادم  من فقط اهسته راه میروم چراغها روشن و درها باز میشوند نیازی نیست مراقب چیزی یا کسی باشم هیچ وقت نبوده ام

    از طولانی شدن مطلبم عذر نمیخواهم چون تک تک کلمات را با عشق نوشتم با عشق با هزاران عشق و اعتقاد دارم هر انکس که باید بخواند انرا خواهد خواند و برای یک لحظه هم که شده از اعماق قلبش با همه سلولهای بدنش سجده میکند و شکرگذار پروردگاری خواهد بود که تا امروز و این لحظه چه خطرها که از سرش نگذرانده ، چه درها که برویشش نگشوده ، چه دردهایی را که از او درمان نکرده ، چه نانهایی که سر سفره اش نگذاشته ، چه امدادهای غیبی که برای کمکش نفرستاده ، چه عشق بی قید و شرطی که نثارش نکرده وچه ابروها و چه حرمتهایی که از او نگه نداشته، چه عزت و شرفی که به او نداده …..

    آیا این معبود ستودنی نیست ؟ پرستیدنی نیست ؟ آیا این خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟

    خود را تمام و کمال به دستان توانمند خداوند بسپارید و عاشقانه او را بستایید خود را رها کنید در آغوش پر مهر او و به او اجازه دهید در زندگیتان جاری شود، فقط بخدا اعتماد کنید

    کسی اومد که حرف عشق و با ما زد

    دل ترسوی ما هم دل به دریا زد

    چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست

    یه عمری راهه و در قدرت ما نیست

    باید باور کنی چاره ای نیست

    اونه فرمانروا ، دل کاره ای نیست

    برو با اون به هر جا اون دلش خواست

    به هر جا برد بدون ساحل همونجاست

    خداوند انرژی پاکی است که تو به ان شکل میدهی هر انچه بخواهی او همان میشود ، هر چقدر او را بفهمی او را درک کنی و او را بپذیری و اجازه بدهی هدایتت کند او همانقدر برایت کارآمد میشود او همه چیز میشود همه کس را

    استاد عزیزم آشنایی با شما بزرگترین نعمت زندگی من بود ، شما خداوند را بسیار زیباتر به من و دوستانم شناساندید

    نام شما پر اوازه و جاوید باد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 54 رای:
  2. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 3362 روز

    سلام خانم شبخیز عزیز

    من همیشه مشتاقانه نظرات شما را در سایت دنبال میکنم

    براحتی با کمی تامل در کامنتهای سایت میشود تغییر مدار ایمان را در شبخیزها، کاظم فلاح ها، عطارروشن ها، بنی نجاریان ها، علی جوان ها، صالحی ها ووووو … هزاران دوست و همراه دیگر دید

    چقدر این رشد و تغییر ملموس و زیباست

    پله پله از زمین بلند شدن و اوج گرفتن و تا ستاره ها بالا رفتن تا به خود خدا رسیدن زیباست دوست داشتنی و شیرین است عبرت آموز است

    دوست نازنینم لیلای زیبایم نمیدانم چقدر حرفم را باور میکنی اما حقیقت محض است :

    زمانیکه بسته ثروت 3 را تهیه کردی و شروع کردی به کامنت گذاشتن ، روزی که نوشتی اسماعیلم را باید قربانی کنم ، روزی که نوشتی نگویید شبخیز چه راحت موفق شد من هم به تضاد برخورده ام ، روزی که نوشتی طوفان در زندگیم برپاست ، در قلبم احساس درد کردم حالم دگرگون شد ، زندگی گذشته و پله های ترقی ات در راه رسیدن به آنچه که استادمان عباس منش رسالت خود میداند و چه زیبا آنرا درس میدهد

    ( یکتا پرستی ات) و طوفان تازه زندگیت مانند فیلمی از پیش چشمانم گذشت

    اصلا نمیفهمیدم چه برایم پیش آمده چرا اشک میریزم این تصاویر چیست که در ذهنم میگذرد گمان کردم متوهم شده ام خیالپردازی میکنم ، شاید زیادی غرق در زندگی پر از عشق به خدای تو شده بودم نمیدانم ، جوریکه انگار من به تضاد برخورده بودم

    گاه نجوای ذهنم تو را مقصر میدانست میگفت شبخیز انقدر با استادش همزاد پنداری کرد که دقیقا همان موانع و تضادها و مشکلات را تجربه کرد

    دقیقا انگار زندگیت برایم نمایش داده شد دیدم چه بر سرت آمده ، اسماعیلت را بوضوح دیدم ، حتی یوسف باز آمده را هم دیدم ، باور میکنی یا نه نمیدانم اما قسم به حقیقتی که از قلبم میجوشد و از قلمم مینویسد حتی یوسفت را شناختم نامش، حالش ، و اینکه او کجای زندگیست را هم دیدم و اینکه این یوسف همواره از معبودش زلیخایی با ایمان و یقین واقعی به پروردگار یکتا را خواسته بود

    و خداوند چه زیبا اجابت میکند همه بندگان صالحش را ، چطور این پازل هزار نقش و هزار رنگ را استادانه کنار هم میچیند که بقول استاد اگر ما خود بخواهیم یکی از انها را هماهنگ کنیم میلیونها سال بطول می انجامد اما خداوند توانای داناست

    با اینکه این الهام اینقدر برایم روشن بود اما باورش سخت بود

    کمی گذشت و دائم میپرسیدم چه چیز را باید از این الهام درس بگیرم ؟

    دائم فکرم مشغول سوالی بی جواب بود و هنوز هم به حقانیتش شک داشتم

    چون پس از آن تو انقدر آرام بودی و هر روز موفقیتهایت را در سایت نوید میدادی که گاهی فکر میکردم برای خودم در ذهنم توهم زده ام

    یک روز به خود آمدم ، گفتم فهمیدم !!!!!!!

    خوشبختانه یا متاسفانه گاهی یک انسان آنقدر سریع رشد میکند و تغییر میکند و خالص میشود که واقعا نه پدر و مادر و نه همسر و فرزند و نه خواهر و برادر همخون او نیز فرصت نمی یابند پا به پای او خالص شوند و مدارهای ایمان را بپیمایند ، اینکه این خوب است یا نه نمیدانم فقط میدانم که اگر چنین شدی ، اگر باید از عزیزان جدا بود عذر تقصیری نیست اینکه فرزند در گهواره رها شود و چشم از دیدار عزیزان ببندیم و هجرت کنیم ، هیچ عذر تقصیری نیست

    این تویی که زود اوج گرفتی خیلی زود ، مانند استادت خداوند را انگونه که شایسته است درک کردی و از جسم و تن رها شدی و با روح مقدست یکی شدی ، همانند استادت آنچنان از زمینیان فاصله گرفتی که کسی را یارای همراهی تو نبود

    و در اوج آسمان زیبای زندگیت تنها با کسانی میتوانی همسو و همراه باشی که با تو هم مدارند ، مثل تو زلالند ، مثل تو پاکند

    پس همانگونه که خودت گفتی لیلا تا تحزن ، در یک قلب دو عشق نمیگنجد ، عشق فقط عشق ایزد است و بس ، مابقی باید با تو همرنگ شوند تا با تو سر یک سفره بنشینند

    من امروز نوشته ات را با اعماق وجودم درک کردم و رویای صادقه ام تعبیر شد دانستم که توهم نبود درس بود ، حالا چه درسی برای من داشت چرا قبل از این اتفاقات من باید آنها را میدیدم؟

    چون؛

    پاشنه آشیلم بود ، همان ترمزی که تا پا را از آن برنداری هر چه گاز بدهی حرکتی نداری

    ترس از تنهایی و وابستگی به عزیزانم

    ترس از طوفانها و تضادها

    خو گرفتن به روال عادی زندگیم و موفقیتهای کوچکم

    اینجا بود که دانستم هنوز خدا را خوب نشناختم

    خداوند همه چیز میشود همه کس را بشرط ایمان ، بشرط باور

    دیگر چه غمی ، چه ترسی ، چه تنهایی؟؟؟

    چه عزیزی بهتر از خدا ، چه عشقی برتر از خدا ، چه مونس و چه همدم و چه همصحبتی شیرین تر از خدا

    چقدر منتظر بودم که این درس اول و آخر ( باور خداوند)را از استادم بگیرم و با این فایل و این وعده ای که استادم برای تولید محصول داد تیر خلاص را زد ، مثل همیشه درست سر موقع ، بجا، به وقت

    خانم شبخیز دوست داشتنی برای تازه واردهای سایت چه حجتی بهتر از شما، آیا باز هم میشود به استادی استاد عباس منش و حقانیت کلامش و زلالی راهی که می آموزد شک کرد؟ وقتی شاگردانی خدایی چون شما و بسیاری از همراهان همیشگی سایت را تربیت کرده ؟

    آرزومند آرزوهای زیبایتان هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  3. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 3362 روز

    سلام دوست نازنین

    از تبریک شما سپاسگذارم

    قصد من از ذکر این خاطره ام فقط این بود که نهایت مهربانی پروردگار رو عنوان کنم یعنی ما چه او را بشناسیم و درک کنیم و چه هنوز نشناخته باشیم او بنده پروری میکند و وظایفش را در حد کمال انجام میدهد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 3362 روز

    سلام طاهره عزیز

    خیلی ممنونم از ابراز محبتتون

    امیدوارم همه رویاهاتون به حقیقت تبدیل بشه چون با شناخت خداوند هیچ رویای رویا نخواهد ماند

    هر چه در دل و سر شما گذشت بدانید که از پیش برایتان اجابت شده و دست یافتنی است

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: