پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6 - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-8.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-17 06:13:342024-08-04 11:30:31پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
با سلام مجدد.
میخوام در ادامه ی کامنت قبلیم بنویسم…
حقیقتش نشسته بودم روی صندلی چسبیده به پنجره و باد بهم میخورد و مینوشتم کامنت اول رو که قطع شد برنامه ام…
اصلا نفهمیدم کی دکمه ی ارسال کامنت زده شد، چون هنوز حرف داشتم برای زدن…
اینکه چه اتفاقی افتاد رو کامل نمیگم، سطحی عبور میکنم…
و نکات مثبتش رو میگم…
خیلی غیر منتظره فراخوانده شدم به جلسه ی ساکنین ساختمونمون…
اولین بار بود بعد یه سال که اومدیم خونه مون جمعِ همسایه ها رو دیدم…
اول صحبت هاشونو شنیدم، خودمم صحبت کردم در جمع
تحسین میکنم خودمو برای صحبت های صریح و دور از حاشیه ام…
جالبه تو کلامم از صحبت های استاد هم استفاده کردم.
گفتم بهتره به اصل بپردازیم و از حاشیه دور شیم…
بعد از مدتی و گفتگوهای گروهی، جلسه دچار موارد نازیبا شد توسط دو نفر از ساکنین…
خب چی شد؟؟؟
با خودم گفتم سمانه چی شد تو الان تو این جَوِ نازیبا هستی؟
انتخاب من نبود که
گفتم ناخواسته است…
بهش توجه نکن، پیش اومده ولی تو بهش توجه نکن…
بعد از یه زمانی خودِ جهان منو هدایت کرد به بازگشت به داخلِ واحدمون در حالیکه کل ساختمون متشنج بود و آدمها اومده بودن بیرون ببینن چه خبره …
یه جمله جالب شنیدم که متوجه شدم قانون داره واسه من عمل میکنه
برای من، چون بهش باور دارم، نه برای سایرین، چون تو مدارش نیستن…
اینطوری شد که جلوی در بودم خانم مدیر ساختمونمون یهو به من گفت شما برو خونه، نمون اینجا…
من کاملا استقبال کردم و رفتم داخل و کلی کیف کردم از این حرکت جهان برای من، نه مابقیِ همسایه ها که تازه دونه دونه از کنجکاوی و سر و صدا میومدن بیرون ببینن چه خبره.
یکی از تغییراتم اینه، قبلا دنبال حاشیه بودم، سر و صدا که میشد ببینم چی به چیه؟ از پشت چشمیِ در هم بیرون رو میدیدم…
اما مدتهاست دور شدم از این شیوه ی نازیبا و خیلی آرومم، راحتم، آرامش دارم و جهان پیشِ چشمم زیباتره.
خدا رو شکر فراوان.
و اما بعد از گذشت از این تضاد که البته زیبایی هایی هم داشت:
همسایه ها رو دیدم.
اکثریت انسان های آرام و منطقی بودن.
رشدِ خودم رو دیدم که با اعتماد به نفس در جمع صحبت کردم و نظر دادم.
به اصل اشاره کردم و پیشنهاد به دوری از حاشیه برای رسیدن به نتیجه ی بهتر.
امشب از خودم، یه سمانه ی آروم دیدم که حتی این ناخواسته ی نازیبا، زیاد به همش نریخت، انگار یه بازی باشه، درسته نازیبا بود، ولی انگار برای من بازی بود، بازیِ زندگی، انگار درونم یاد گرفته بود نادیده بگیره و توجه نکنه به این نازیبایی…
استاد جان مرسی با آموزش هاتون که باعث شدین این سمانه ی جدید متولد بشه.
و یه نکته ی مهم: متوجه شدم و به چشم دیدم چقدر مهمه انسان کنترل زبان و رفتارش رو به دست بگیره، اینجاست که کنترل ذهن کمک میکنه. اگه نه تولیدِ شرایط و حالاتِ نازیبا میکنه…
خدای من، تو دل این ناخواسته ی نازیبا، دارم دنبال زیبایی و درس میگردم…
عجب چیزی شدم، خدایا شکرت.
آرزوی خیر و آرامشِ شدید دارم برای تمامِ ساکنینِ محترمِ ساختمونمون…
حالا ادامه ی کامنتِ اولم:
قبلا پرخاشگرتر بودم، یعنی به راحتی به خودم اجازه ی بروز خشمم یا ناراحتیم رو میدادم، این از حس طلبکاری میومد، از حس قربانی بودن، موردظلم واقع شدن میومد…
الان بهتر شدم، کنترل ذهن این مدت و سایر آموزش های استاد، از من یه سمانه ی به مراتب آروم تر و صبورتری ساخته نسبت به قبلم….
دنبالِ صلح هم هستم، گاهی.
اینکه یه نقابِ “قدرت” زدم روی صورتم بهم آسیب زده…
چون باعث شده یادم بره منم ادمم، و گاهی اشتباه هم دارم…
نقشِ اصلاح کننده هم دارم، وقتی کسی صحبت میکنه اگه مغایرتی با باورهایی که خودم درست میدونم داشته باشه، عنوان میکنم.
البته که کمال گرایی هم در من وجود داره و مدتهاست دارم روش کار میکنم، اما نه با تمرکز لیزری، خیلی پخش و پلا کار میکنم…
کنترل گری یا سلطه هم گاهی در روابطم خودشو نشون میده.
البته قبلا بیشتر، الان کنترل شده تر، چون تمرین میکنم احترام بذارم به دیگران، عقاید و سلایقشون…
انتقاد و قضاوت هم درونم گاهی بروزِ شدید داره، مخصوصا در موردِ بعضی اشخاصِ خاص…
چقدر باحاله که آدم خودشو کاوش بکنه.
البته رسیدن به مرحله ی کاوشِ خود، خودش روند تکاملی داره.
تا اینجا اینارو یادم میاد در مورد خودم و نقش هام.
باد همچنان پرقدرت داره فعالیت میکنه.
الهی شکرت.
جالبه که الان هدایت شدم فایل زیبایی ها را ببینیم رو بشنوم.
خدایا شکرت برای تک تکِ تغییراتم.
به نام خداوند مهربان و هدایتگرم.
سلامِ من از شبی خنک که ساعتهاست داره بادِ مطبوعی میوزه به شما میرسه.
خدا رو شکر بی نهایت.
حسِ محشری رو تجربه کردم بارها و بارها امشب، هر بار که باد از پنجره خورد به صورتم، به پوستم و خنکیش به داخلِ قلبم نفوذ کرد.
الان داشتم بر حسب ایده ای که اومد چند دقیقه پیش، تو دفترم از سپاس گزاری هام مینوشتم که رسیدم به تغییراتی که کردم…
و ایده اومد برای آرشیوِ منسجمشون و اینکه هر وقت نیاز به تقویت روحی داشتم رجوع کنم بهش، تو گوگل درایو بنویسم و ذخیره کنم.
عجب چیزِ خوبیه این گوگل درایو، استاد مرسی که معرفی و پیشنهادش کردین تو فایلهاتون.
داشتم اونجا مینوشتم که یهو ایده ی جدید اومد:
اینکه من چه نقشی تو زندگیم ایفا می کنم؟
دقایقی پیش اینجا بودم، چند تا کامنت هم خوندم ولی همچنان نوشتنم نمیومد از خودم…
اما الان وقتش رسید که با خودم شفاف روبه رو شم…
چند دقیقه پیش همه ی کسانی که کامنت نوشتن رو تحسین کردم، چون از درونشون نوشتن، خود افشایی داشتن، شجاعت داشتن…
در حالیکه من هنوز از خودم و درونم ننوشته بودم و اصلا تمایلی هم به نوشتم نداشتم…
خودمم نمیدونستم چند دقیقه بعدش روزی ام میشه بیام اینجا و بنویسم…
مرسی جریانِ شگفت انگیزِ هدایت، که دست منو میگیری میبری هر جا که باید.
من چه نقشی تو زندگیم ایفا میکنم؟
من گاهی میرم تو نقشِ سمانه ای شجاع، جسور، رُک، زبون دراز، قلدر…
میگم نقش. چون وقتی اصیل هست رفتارهام عادی زندگی میکنم، یعنی وقتی شجاعِ حقیقی هستم، خب هستم دیگه، احساسِ نقاب زدن ندارم…
اما وقتی نقشِ یه ویژگی رو بازی میکنم، پَسِ پرده خودم میدونم اون لحظه اون نیستم و نقش بازی میکنم و نقاب زدم…
که چی بشه؟
خب معلومه، که خفن به نطر بیام، تایید بگیرم، تحسین بگیرم، بهم افتخار کنن…
مخصوصا یادمه بعد از فوت پدرم فروردین 1390 وقتی 24 سالم بود، یهو حس کردم باید جای خالیِ پدر رو در خانواده سه نفرمون که تشکیل میشد از من، مادر و خواهرم که یک سال از من بزرگتره ایفا کنم…
یعنی خودمو منجی دیدم، حس کردم خونه یه مرد میخواد و من میخوام بشم مردِ خونه، و شدم…
مرور که میکنم این سالها، تا قبل از ازدواجم، کاملا تو جلد مرد عمل کردم، رانندگی و خریدهای منزل و تعمیرگاه و معاینه فنی و بانک و … رو کامل به عهده گرفتم…
که مادرم راحت باشه، خیالش راحت باشه، مستقل باشیم از خواهرها و برادرم که ازدواج کردن…
و ما سه نفر از پس خودمون، نیازهامون، رفت و امدمون بربیایم.
تقسیم وظایف داشتیمااا
اما من خودمم میخواستم کارهای بیرون و مردونه رو بردارم، انجام بدم، از خودم جَنَم نشون بدم، تحسین آدما رو دریافت کنم، البته که دریافت هم میکردم، البته که وابسته ام میشدن، البته که اجازه ندادم خواهرم بهتر مشارکت کنه در امورِ بیرون از خونه و رانندگی و خرید و …
چرا، چون خودمم دوست داشتم ناجی باشم، البته که غر هم میزدم گاهی بهش، البته که خودمم نقش خودمو پر رنگ میدیدم، نقش اونو کمرنگ…
البته که خودم فرصت ندادم بهش اونم رشد کنه، چون صبر نداشتم که اونم بیاد وسط، راحت بودم خودم انجام بدم سریع…
معدلی بخوام نگاه کنم، اون 7 سال باعث رشدم شد چون تا قبل از فوت پدر یادم نمیاد مسیولیتِ خاصی تو زندگیم انجام داده باشم، بود ولی محدود بود، کارهای پاره وقت غیرِ منسجم، باشگاه ایروبیک، کلاس کامپیوتر، تعلیمِ رانندگی و …
اما بعد از فوت بابا، من یهو زیر و رو شدم…
با انگیزه ی به شدت بالا عوض شدم، شدم یه سمانه ی دیگه…
آدمی که خواهرها و مادرم روش حساب میکردن چون بهم گفتن، متوجه شدم.
من تقریبا از هر مثالی که استاد زدن تو فایل درصدی تو خودم دارم:
گاهی در نقش معلم هستم، دوست دارم صحبت کنم از چیزهایی که یاد گرفتم و درک کردم، به عبارتی بالای منبر رفتن جزوِ الگوهای به شدت تکرار شونده ی منه…
البته من حقیقتا معلم هم هستما، یعنی معلمی جزو شخصیت و شغل من هست.
نقشِ قربانی رو ایفا میکردم، شاید هنوزم گاهی بکنم…
مخصوصا اوایل ازدواجم خیلی اینطوری بودم، ناراضی که میشدم از شرایط مالی، میرفتم تو نقش احساس قربانی بودن…
قبلا پرخاشگرتر بود
سلام رضوانِ عزیزم، رضوانِ نازنینم.
سلام به همه ی عزیزان.
اول بگم چقدر روحیه ام شاداب شد با دیدنِ روی همچون ماهت در پروفایل و انرژیِ خالصی که منتقل میکنی.
بَه بَه، به این صورتِ زیبا و دوست داشتنی.
رضوان جان خیلی خیلی خوشم اومد از کامنتت.
یه جورایی طنزِ تلخِ شیرین:
یعنی اول اسم کاراکترهای معروف رو نوشتی، نسبت دادی به خودت و ضعف های شخصیتی، و بعد رسیدی به بهبودِ خودت…
تحسینت میکنم برای تک تک مواردی که روی خودت کار کردی و میکنی و زندگیتو بهبود میدی هر ثانیه.
چطوری فکر کردی و تو چه فرکانسی بودی که انقدر جذاب و تو دل برو کامنت نوشتی؟
عاشقتم.
از سبکِ نوشتنت خیلی لذت بردم، خیلی خیلی.
چقدر قشنگ ریشه یابی کردی خودتو.
انگار باعث شدی به خودم دقیقتر نگاه کنم، فکر کنم…
الگوهای مشترک با خودم هم پیدا کردم تو کامنتت.
واقعا ترغیبم کردی با کامنتت که بیام و بنویسم برات.
تشکر کنم ازت
تحسینت کنم.
افتخار میکنم بهت.
ماچ به روی همچون ماهِ توحیدی ات.
خدایا شکرت برای استاد جان ها، سایت، و همه ی دوستای توحیدیم.
ماچ بهت خدا جونم، خودت میدونی چقدر عاشقتم.
سلام یگانه جانِ زیبا…
خیلی جالبه امروز صبح تو پیاده روی اسمِ یگانه اومد تو قلب و ذهنم…
نمیدونستم یه دونه از یگانه های خدا قراره امروز کامنتش دستم برسه.
خدا رو شکر.
عزیزم، ممنونم که برام نوشتی.
گاهی خیلی مخفی میشه ویژگی های شخصیتیم برام …
انگار قائم میشن…
بعد آدم یه کامنت از یه دوستی میخونه، تازه انگار پرده ها کنار میره آدم خودشو میتونه ببینه…
من بعضی وقتها واقعا جوابی برای سوالهای استاد نمیرسه به ذهنم که بنویسم.
چون لایه هام پنهانن، قائم شدن که من نفهمم چی به چیه، اما یهو آشکار میشن و اون لحظات برام شگفت انگیزن.
ممنونم که کامنتم رو خوندی، خوشحالم که باعث شده به درونِ خودت سفر کنی و ببینی داخلت چه خبره.
من مقاومت دارم هنوز تو جواب دادن به سوالات استاد که منجر به خودشناسی میشه…
یعنی اول که فایلها رو میبینم جوابی بالا نمیاد، خدا رو شکر خدا خودش میاد کمکم میکنه تو مسیر خودشناسی و هدایتم میکنه به خوندن کامنت بچه ها، نوشتن یا حرف زدن به طوریکه با زبان و کلامِ خودم، خودمو بهم میشناسونه…
خیلی هم عجیبه برام، هم جذابه.
من اون زمان ها فکر میکردم، خانواده 3 نفری مون حولِ محورِ من و تلاش ها و فعالیت هام میچرخه…
وای که چقدر شرک داشتم و خودم خبر نداشتم…
گاهی برام خیلی سخت میشد شرایط اون زمان ها، اما نفهمیدم چرا و چگونه…
تازه از وقتی متمرکز کار میکنم روی خودم با فایلهای استاد تازه دارم میبینم زندگی یعنی چی؟ چی به چیه؟ اتفاقات چطوری به وجود میان؟ سهمِ من تو به وجود اومدن اتفاقات چیه؟ و کلی آگاهی دیگه که کم کم و تازه دارم یه ذره یه ذره درکشون میکنم.
نقطه ی آبی رو دیدم و خوشحال شدم، مرسی که برام کامنت نوشتی یگانه جان.
میدونی نقطه ی آبی، پاسخِ بچه ها برام عینِ یه پیک میمونه که قراره چیزی رو بهم یادآوری کنه…
سمانه جون، مبارک باشه، 3 ستاره ای شدنت همین الان، خوشحالم که دارم روی خودم کار میکنم و در این مسیر زیبا هستم.
خدایا شکرت بی نهایت برای کامنت های سایت
بسم الله الرحمن الرحیم.
به نام خداوند بخشنده و مهربان.
به نام خداوند هدایتگرم.
سلام به همه، سلام به فاطمه ی نازنینم، که هر بار کامنت هاتو میخونم ازش آرامش میباره، حس خوب عشق و عاشقی با خدا میباره.
فاطمه جانم، اینکه به محضِ نوشتن ستاره قطبی ام صبح (تکلیف جلسه اول دوره کشف قوانین زندگی)، پاسخ از دوستان ظاهر میشه، نقطه آبی ظاهر میشه، یعنی بَه بَه از این روز و آغازش تا انتها.
دو پیام دریافت کردم از شما و رضوان جان.
با عشق نوشته شدن، منم با عشق خوندم و شاد شدم.
حس های خوبِ امروز آغاز شدن…
لذت بردن از زندگی در لحظه آغاز شده:
الهی شکر
بادی که میوزه.
صدای باد که میخوره به شاخه و برگ ها و من عاشقشم و میشنومش.
صدای آواز پرندگانِ دلبندم.
لباس های تمیز و شسته شده توسط ماشینِ لباسشوییِ نازنین، که با آرامی و صبر پهن کردم تا خشک بشن بپوشیم لذت ببریم از پاکی و قشنگی شون.
نوشتن هام.
دیدن بنر سایت با فایل جدید استاد: قلبی که به سوی خداوند باز می شود
خدایا، از اسم فایل معلومه قراره همه با هم عاشق تر بشیم…
دیدنِ روی همچون ماه مریم جون، روی عکس بنرِ فایل، در کنار استاد جان.
خوشحالم از این قاب.
دانلودِ بلافاصله ی فایل، هم صوتی هم تصویری.
من اکثر فایلهای استاد رو صوتی دارم، اما بعد از انرژیِ به شدت بالایی که از استاد دریافت کردم تو فایل 9 دوره کشف قوانین زندگی، این دریچه برام باز شد، سمانه ویدیوها رو هم دانلود کن و از انرژی صورتِ ماهِ استاد هم بهره مند شو…
هر چی از فرکانسِ به شدت بالای استاد تو فایل 9 بگم کمه…
تا قبل از این برای من دانلودِ فایلهای تصویری متعلق بودن به سریال زندگی در بهشت، سفر به دور امریکا، بعضی لایوها، سریال تمرکز به نکات مثبت، یعنی کلا هر فایلی که دیدن ویدئو الزامی بود، اما دستورِ کار برام عوض شده، انگار درکم یه پله بره بالاتر که دسترسی هام باز میشن یکی بعد از دیگری…
چقدر عاشقِ مفهوم مدار، باز بودن یا بسته بودنِ دسترسی هستم.
خدا رو شکر روزم به شدت عالی آغاز شده و مطمئنم تا پایانش پر از حس خوب و اتفاقات خوب و لذت بردن بیشتر از زندگیم میشه، همونطور که صبح نوشتم مفصل تا برم به یاریِ خدا، خلقشون کنم.
خلقِ خواسته ها هم جذابه، هم خیلی قدرتمنده…
فاطمه جان، به شدت سپاس گزار خدا هستم، بیشتر و بیشتر هر لحظه، که هدایتم کرد به این مسیر، به این فرکانس. به این مدار…
که هر لحظه قابلیت اینو داره خودم و مدارمو بهبود بدم.
این اوجِ امیدواریه که در جهانی زندگی میکنم که قوانین ثابت داره، خوب کار کنم خوب جواب میگیرم، کم کار کنم یا دچار نوسان بشم باز هم دَر بازه تا برگردم تو مسیر…
هیچ ناامیدی، کمبود، یاس، ترسی وجود نداره در حالت کلی….
اینکه یه جاهایی من میترسم، وجود داره، اما در اصل و کلاً هیچ جایِ ترس و یاس در مسیر وجود نداره، چون مسیر همیشه پاکه، خالصه …
یعنی این جهانی که خدا ساخته و گسترش پیدا میکنه، قوانینش ثابته، شاملِ حالِ شرایط و زمان و … نمیشه، از اول همین بوده همین هم خواهد بود، یعنی همین قوانین ثابت باعث امید میشه، باعث آرامش میشه…
چون سلیقه ای نیست.
شاملِ حالِ زمان و شرایط نمیشه…
برای همه یکسانه، برداشتِ محصول توسط ماست که متفاوته.
اینکه چقدر از ظرفیت ها رو برداشت میکنم دستِ منه…
اینکه میتونم و قدرت دارم با فکرم، باورم، زاویه ی دیدم، نگاهم به اون مسئله، اون مورد رو تبدیل کنم به یه موضوعِ آرامش بخش، امید بخش، لذت بخش یا تبدیلش کنم به یه موضوعِ ترسناک، مایوس کننده، سخت، غیر قابل حل و بهبود…
نکته ی مهم فقط نوعِ نگاه کردن من به اون موضوعه، فقط همین، هر طور فکر کنم و ببینم، همون میشه برای من.
باور کلید اصلی آموزش های استاده که بارها اشاره کردن، بارها و بارها و بارها، بی نهایت بار…
من تازه دارم درک میکنم.
استاد جانم مرسی بی نهایت تا همیشه.
اینکه کلیدِ پر تکرارِ صحبت های استاد میچرخه روی:
توجه به نکات مثبت و زیبایی ها
تحسین
سپاس گزاری
لذت بردن از داشته ها هر لحظه، در همون لحظه
برای من یعنی:
استاد داره به صورت تمرینی و عملی بهم یاد میده سمانه اینکارها رو که انجام بدی هر روز، مستمر، خودت با دستهای خودت، با قدرت خودت، با انتخابِ خودت داری باورهاتو بهبود میدی به سمتِ خدا، امید، شادی، ثروت، حال خوب، حس خوب، اتفاقاتِ خوب، رابطه ی خوب و …
خیلی سپاس گزار خدا هستم هم برای خودم، هم تو، هم تک تک انسان هایی که تو مسیر رشد و آگاهی و بهبودِ خودشون هستن تو زندگی
چون داریم تلاش میکنیم، از فرصت و نعمتی که به نامِ زندگی و حیات، در اختیارمون گذاشته شده بهترین استفاده رو ببریم.
فاطمه جان، مرسی که برام نوشتی.
و دستِ خدا شدی تا هدایت شم به نوشتن…
همین یه دونه نعمت و روزیِ ورودِ آگاهی ها به زندگی، درک کردنشون، عمل کردن بهشون خودش شایسته ی سپاس گزاری های بی نهایت هست تو زندگی در هر ثانیه.
فاطمه جانم ممنونم برای تحسینت، برای دعای خیرت برای پدرم، ممنونم که انقدر قشنگ مدارِ جدیدم رو نوشتی و تحلیل کردی و توجهم رو جلب کردی بیشتر به خودم و موهبتی که خدا بهم داده، به بهبودهام…
ممنونم که واژه ی زیبای هنرمند رو برام نوشتی.
هر چقدر زیبا نوشتی، همه شون از درونِ زیبای خودت بیرون میاد، اینکه با خودت در صلحی و دوست داری خودتو.
من یه قدم رفتم جلو، خدا بی نهایت قدم برمیداره برام.
به قولِ رضوان جان تو کامنتی که صبح خوندم ازش:
خدا رو شاکرم که اجازه داد تا بنویسم و نوشتم.
سپاس گزارم که تو این مدارم و هر لحظه میتونم مدارم رو ارتقاء بدم.
سپاس گزارم که دسترسی هام رو باز میکنه خدا برام، به واسطه ی بهبودهام، برداشتن ترمزهام و …
خدایا شکرت، الهی الحمدالله.
سلام زهرا جان.
خوبی عزیزم؟ حال و احوال دل و قلبت خوبه؟ حال و احوال جسمت، روحِ قشنگ و نورانی ات خوبه؟
از اونجا که دلم برات تنگ شد و دلم خواست کامنتی ازت بخونم هدایت شدم به این پاسخت برای سعیده جان.
چقد مثالت جالب بود.
مرسی که نوشتیش.
عاشق سیستمِ باورها هستم، وقتی شناسایی میشن…
مثالت میشه همون آگاهی که استاد میگن: شما سمتِ خودتون رو انجام بدین، خدا خودش بلده سمت خودشو انجام بده…
همکار شما (سعیده) سمت خودشو انجام داد، مابقی شو جهان خودش جلو برده و میبره به بهترین شکل.
و نکته ی جالب برای من، دوست شما بود که میخواست با تعریف از مهدیه ی قصه، اعتماد به نفسش رو بالا بره…
قانون رو توکامنتت دیدم…
قرار نیست و نبوده و نخواهد بود دیگری روی زندگیِ ما تاثیر بذاره، چه مثبت چه منفی، مگر اینکه خود من بهش این اختیار رو بدم…
اگه اجازه بدم حرف دیگری روی من اثر کنه، اثر میکنه.
اگه اجازه ندم، اثر نمیکنه.
در نهایت باز هم عامل، خود من هستم نه دیگری…
یه قانون دیگه که کامل مشهود بود تو کامنتت:
قدرتِ خلقِ زندگی، توسط خودِ آدم.
هر مدلی که باشه زندگیم الان، چه زیبا چه نازیبا حاصلِ فرکانسها و باور خود منه، هیچ ربطی به بیرون از من نداره.
مرسی برای مثال و این یادآوری ها.
خوب شد اومدم بهت سر زدم اینجا، ازت آگاهی دریافت کردم، هدایتهای خدا همیشه شگفت زده ام میکنه.
دارم مرور میکنم اینجا و میدونم همین تکرارها باعث میشه باورهام محکم تر شن، درکم بالاتر بره و روی عمل کردنم بهبودها خودشونو نشون بدن.
خب، حالا بریم سراغِ نشونه های جذاب امروز من:
یکی از آقایونی رو که تو پیاده روی تو پارکِ دورتر از خونه مون میدیدم، امروز تقریبا حوالی خونه مون دیدم، بهشون سلام داده بودم تو پارک موقع پیاده روی قبلا.
الان که دیدمشون گفتن سلام دادی و رفتی، پارک نمیای و …
احوالپرسی کردیم.
خیلی سورپرایز شدم از این حس خوب و احوالپرسی.
اینکه چطوری یکی از ورزشکاران پارک رو تو مسیرم دیدم نشونه ی خیلی خوبیه برام.
2- در همون مسیر ییاده روی، جلوتر، یه خانمی رو دیدم که نمیشناختمش، لبخند زدم بهش، به عادتِ جدیدم، ایشون برام دست تکون داد و بوسِ دستی فرستاد…
یه لحظه شک کردم واقعا با منه، کس دیگه ای نبود …
بعد یاد خودم افتادم که سلام میدم به غریبه ها موقع پیاده روی، لبخند میزنم، اینم یه پاسخ مهربانانه از جهان برای من بود و کامل باور کردم مهربونی و بازخورد رفتارهای خودمو که برمیگرده بهم.
ذوق کردم عینِ بچه ها، همونقدر خالص، از بوسِ دستی که برام فرستاد اون خانم مهربون.
جالبه اکثر آدم ها با خوشرویی پاسخ میدن به سلام و لبخندم، این نشون میده اونا هم فرکانس خالص و بالایی دارن، تو یه مداریم…
یه آقای محترم کارگر شهرداری هم هست که تو مسیر صبح ها میبینم گاهی، چندین بار سلام و خسته نباشید گفتم، ایشونم با خنده و روی خوش پاسخ میده بهم، انقدر که دیگه حس میکنم کاملا آشنا هست …
خلاصه که بگم این پیاده روی، گنجینه ی منه:
برای سلامتِ روح و روان و جسمم
برای فکر کردن
برای اینکه الهامات و ایده ها میاد
کلی زیبایی میبینم
تمرین سلام و لبخند و خوشرویی انجام میدم در طی مسیر
فایلهای استاد رو گوش میدم
و کلی فرایند حال خوب کن دیگه برام تو دل پیاده روی به وجود میاد، برای همین برام عین گنجینه شده.
خدا رو شکر.
یه کامنتی دیشب خوندم، الان یهو یادم افتاد شاید باید اینجا بنویسم:
دوست عزیزم تو کامنت نوشته بود کاری که انجام میدی رو با حس خوب انجام بده، چون اینطوری تاثیر داره.
یادآوری این نکته، که بارها استاد به طرق مختلف تو همه ی فایلها میگن برام عالی بود.
خودمم اضافه می کنم: اگه حس خوب نداری نسبت بهش، متوقف کن و بعدا مجدد امتحانش کن.
حس که خوب باشه، میشه.
حس که خوب نباشه، نمیشه، هر چقدرم زور بزنم و تلاش کنم نمیشه، اینو تو تکلیف های سنگین اوریگامی ام بارها مواجه شدم باهاش، رهاش کردم وقتی قفل شده بودم، رفتم سراغ کار دیگه ای و رها کردم خودم و ذهنمو، بعدا که مجدد اومدم عین کره و عسل خیلی ساده انجامش دادم.
به عبارتی قفل ذهنیم برطرف شده بود و تونستم کارمو درست انجام بدم.
به تعبیری حس خوب یعنی قفلی نداری تو ذهنت.
حس نازیبا هم یعنی یه قفلی تو ذهنته، برای همین نمیشه ادامه داد اون تکلیف یا هدف رو در اون لحظه، و باید رهاش کرد، مجددا بعدا سراغش اومد.
یادآوری خوبی بود برای خودم، الهی شکر که همه ی هدایت های خدا دقیقا هوشمندانه و هدفمندانه است.
زمان بندی خدا شگفت انگیزه.
ماچ به روی ماهت زهرا جان
ماچ به روی ماهت سمانه جان
آرزوی خیر دارم در دنیا و آخرت برای هر کسی که این کامنت رو میخونه.
الهی شکرت، الهی شکرت، الهی شکرت
سلام نفیسه جان.
کامنت بسیار زیبایی نوشتی مخصوصا قسمتی که نوشتی خونه هم سقف میخواد، هم در، هم پنجره و …
مثالت عالی بود.
موفق باشی نفیسه جان
الهی شکرت
سلام آقا حمید.
الان، بعد از خوندن چندتا از کامنتهاتون و این کامنت، داشتم فکر میکردم چرا دوست دارم کامنت های شما رو بخونم و از طریق ایمیل پیگیری تون میکنم؟
یکی اینکه دارین پله پله کار میکنین روی خودتون با آرامش، بارها خوندم که سخاوتمندانه از خودتون هم نوشتین که بسیار کارگشاست این مثال های حقیقی.
نوسان هاتون رو هم مینویسین، یعنی قوت و ضعف رو مینویسین و چون یکی از شاگردهای خوب این دانشگاه هستین، باعث میشه من هم یادم بمونه سمانه آروم باش، قرار نیست و نبوده و نخواهد بود که سریع بهبود پیدا کنی و سریع عوض شی، ببین بچه ها رو و متوجه شو رعایت روند تکاملی اصله، رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود…
شتاب نکن، کامنت هارو بخون، ببین و بشنو و از تجربه ی بچه ها استفاده کن، اونا هم تو مسیرن و میتونن راهگشا باشن برات. باعث آرامشت بشن که مسیر درسته فقط صبر میخواد و ایمان و عمل…
من با قسمت فنیِ کامنت هاتون زیاد ارتباط برقرار نمیکنم، ولی حس میکنم شما یه روایت مینویسین که مثل قصه است و آدم دوست داره بخونه تا تهشو، که ببینه چی به چیه، چطور جلو میره و …
داستان آشنایی تون با سایت رو چند وقت پیش خوندم، به شدت جذاب و جالب و خوندنی بود، مخصوصا شوخی تون با مدرسان شریف…
اتفاقا وقتی یه نفر مثل شما خوش کلامه، اینکه متن هاش طولانی تر باشه بهتر و لذت بخش تره.
تحسینتون میکنم برای روحیه شوخ طبع و بذله گویی که دارین.
شما یکی از دوستان عزیزی در سایت هستین که خیلی چیزها به من یاد دادین که بابت تک تک شون ممنونم ازتون:
یادم دادین با ادب و احترام و عشق پاسخ بدم به کامنت هایی که برام ارسال میشه توسط پیکِ عزیزِ نقطه آبی.
یادم دادین با سایت gravatar پروفایلمو خیلی ساده تر عوض کنم.
با کامنتهای شما خیلی آیه های قرآن عزیز رو تونستم بخونم و ارتباط برقرار کنم با کلام الله.
همینطور شعرهایی که مینویسین.
تحسینتون میکنم برای عشق و علاقه تون به فضا، صنعت، هواپیما، شعر، قرآن، خداشناسی و خودشناسی.
تحسینتون میکنم برای شغلِ شریف و ارزشمندی که دارین و خدمت رسانی میکنین به خلق.
امیدوارم زندگی رو برای خودتون خلق کنین و جایی قرار بگیرین که هر لحظه اش دائما بگین خدایا شکرت برای همین لحظه، لحظه ی بعدی، لحظه ی بعدی و ….
از طریق کامنت های شما مفهومِ مدار و دسترسی به یه مدار رو بهتر تونستم درک کنم، ممنونم ازتون.
تحسینتون میکنم که روی خودتون کار میکنین، برای صبرتون، آرامشتون، خلوتی که با خدا دارین تحسینتون میکنم.
دعایی که همیشه آخر کامنت هاتون مینویسین رو خیلی دوست دارم.
بعصی وقتها کاملا دلم تنگ میشه برای خوندن کامنت شما و بعضی دیگه از دوستان عزیزم در این سایت.
وقتی کامنتی از بچه ها نمیخونم دلم تنگ میشه براشون…
دقیقا عین اعضای خانواده ام دوستتون دارم و بهترین هارو میخوام برای تک تک تون.
آهان، راستی یادِ ماجرای کولرتون افتادم که نوشتین.
اتفاقا همون لحظه که خوندم اون کامنت رو به شدت ذوق کردم از چیدمان و زمان بندی و هدایت دقیق خدا برای شما، بلافاصله برای همسرم تعریف کردم.
بعدش به ایشون گفتم با همه ی این هدایت هایی که خدا در حق ما میکنه، چرا ما انسان ها انقدر سریع فراموش میکنیم این معجزه های هر ثانیه ی خدا تو زندگی مون رو…
از خدا میخوام که سپاس گزارترم کنه.
حافظه مو قوی تر کنه.
قلبم رو گشایش بده برای درک بهتر و بیشتر هدایتها و نعمتهای خودش.
خلاصه میخوام بگم که حمید آقا خیلی خوب و زیبا و بانمک و خالصانه مینویسین.
همیشه لذت میبرم کامنتهاتونو میخونم.
تحسینتون میکنم که انقدر پاسخ های زیبا مینویسین برای بچه ها، انقدر زیبا تحسین میکنین بچه هارو، با ادبیاتی بسیار ساده و صمیمی و سرشار از احترام کامنت مینویسین برای همه.
این از ویژگی های خوب شماست که تحسین برانگیز هست.
بهترین ها در دنیا و آخرت نصیبتون بشه.
بلافاصله بعد از زدن دکمه ارسال این کامنت، نقطه آبی مشاهده شد.
این دومین باری هست که بعد از ارسال یه کامنت، نقطه آبی رو میبینم.
حس میکنم نشونه ی بسیار خوبی هست برام.
خدایا شکرت برای همه ی روزی های غیر حساب و حسابی که هر لحظه وارد زندگیم میکنی، یکیش همین نعمت کامنت خوندن و نوشتن در این سایت توحیدی و دوست داشتنی
سلام آقا اسدالله عزیز.
ممنونم ازتون برای نوشتن کامنت های زیباتون.
چقدر این جمله قشنگه، امید بخشه:
وقتی من رابطه ام با خودم درست بشه، آنوقت رابطه ام با خداوند میزان میشه. و وقتی رابطه ام باخداوند میزان بشه مثل قطره به دریا وصل میشم.
مرسی که دست خدا شدین و از طریق کامنت خوبتون این پیام رو رسوندین.
ممنونم برای آگاهی هایی که تو کامنتتون هست و انتقالش میدین با سخاوت.
برای خودتون و خانواده ی عزیزتون خیر در دنیا و آخرت رو از خدا میخوام.
الهی شکرت
سلام نفیسه جانم.
چقدر قشنگ نوشتی…
از همون خطِ اول شروع کردی به خوشحال کردن من تا به انتها.
سپاس گزارم ازت که برام نوشتی.
که انقدر لطیف نوشتی…
میدونی من پرنده هارو خیلی تحسین میکنم و عاشق آواز خوندنشونم، همین الان هم داره صداشون از پنجره میاد…
بعد نفیسه جان میاد برای من کامنت مینویسه بدون اینکه منو بشناسه، و بعد مینویسه برام پرنده بهشتی
این عینِ عینِ حس خوبه برای من.
بی نهایتش برگرده سمت خودت نفیسه جانم.
شب و روز و هر ثانیه ات بهشتی باشه.
استاد باور خوبی بهم یاد دادن که ازباورِ فراوانیِ نعمتها و فرصت ها میاد:
اینکه دستِ خدا رو نبندیم برای ورودِ نعمت هاش به زندگی مون، برای رسیدن به خواسته هامون.
پس کار منه اینه درخواستم رو ارسال کنم به سیستم، مابقیش به من ربطی نداره…
امروز یه مسئله مالی مطرح بود برام، یه ایده رو تست کردم دیدم خیر این راهش نیست، همچنان خوشحال بودم، چون گفتم این راه هر وقت درست باشه خودش فعال میشه، پس این راهش نبوده و خدا خودش میدونه و از راه درست، مسئله رو جلو میبره…
با حس خوب ادامه دادم به زندگی کردن…
خب نتیجه معلومه
چون قوانین خدا ثابتن، نتایج هم کاملا مشخص، ثابت و قابل حدس زدن هستن.
خدا، مسئله رو از طریق دیگه ای جلو برد، که اتفاقا خیلی زیبا بود، شیرین بود، برای من هم بسیار راحت بود، عزت نفس من هم حفظ شد، تازه حرکتی که انجام دادم در ادامه اش موجب خوشحالیِ مادر عزیزم هم شد…
خب چه کاریه سمانه جون بخوای خودتو بندازی وسط با ذهنت بخوای بگی از چه روشی بشه!
والا…
اصلا راضی به زحمت تو و ذهنت نیستم عزیزم.
همون باور کلیدی و مهم و توحیدی رو تکرار کن، باور کن، عمل کن، مابقی ساده و شیرین جلو میره.
باور عالیِ جدیدم اینه:
سمانه جون: در محضرِ خدا سکوت کن، صبور باش (صبرِ با امید، با حسِ خوب، نه تحمل)، تسلیم خدا باش، اجازه بده خودش بهت بگه چیکار کنی که بهترین هست در زندگیت در هر لحظه، همون هدایت.
این معجزه میکنه.
تازه کارم
ولی نتیجه دیدم ازش و ادامه میدم به یاریِ خودش.
ممنونم از تحسینت نفیسه جان.
خوشحالم که پیام های منو میخونی با عشق و برام کامنت نوشتی.
امیدوارم در بهترین زمان، روی ماهت رو در پروفایل ببینیم همگی.
آفرین داری که موفق به انجام عکس شدی، عکست هم در بهترین زمان ظاهر میشه، شک نکن، مهم اراده ات در عمل بود که نشونش دادی، آفرین.
امیدوارم همیشه و زیاد در بهترین زمان ها نقطه آبی رو ببینی و کلی ذوق کنی.
خودِ من هر بار که نقطه آبی رو میبینم کلی ذوق میکنم.
در آغوشِ گرم، نرم و امن خدا باشی همیشه نفیسه جانِ مهربان و بخشنده.
خدایا شکرت که با هر بار دریافت نقطه آبی، کلی عشق دریافت میکنم از دوستام که دستان خودت هستن. مرسی که عشقت به من رو از طریق دوستانم به دستم میرسونه خدا جونم. سمانه عاشقته