پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 7 - صفحه 15

487 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    علی و مریم گفته:
    مدت عضویت: 2410 روز

    سلام وقت بخیر این سری از فایلهای الگوهای تکرار شونده، فایلهای صوتیشون درست نیست و فقط همون فایل اول در همه فایلهای صوتی که دانلود میکنم شنیده میشه.لطفا رسیدگی کنید چون هر قسمتی که فایل صوتیش رو دانلود کردم فقط همون فایل اول هست و فقط شماره هاشون تغییر کرده. ممنون از مریم جان و استاد پیگیری بفرمایید ممنون میشم. الان فایلهای تصویری رو هم دانلود کردم ولی انگار این مشکل توی فایلهای تصویری هم هست تکراری هستن همه فایلها یعنی فقط از 7 تا فایل این سری فقط شاید دوتاش تکراری نیستن مابقی همگی فایل جلسه اولش تکرار شده و بخاطر این توضیح بیشتر دادم چون به دلیل کوتاه بودن متن، دیدگاه ارسال نمیشه. با تشکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
    • -
      آیناز حیدری گفته:
      مدت عضویت: 1523 روز

      سلام دوست عزیزم

      سری فایل های الگوهای تکرار شونده به علت اینکه پاشنه آشیل و موضوع مهم تو شخصیت همه آدم ها هست برای تاکید بیشتر و ثبت شدن اون توی ذهنمون استاد یه مقدمه ثابت اول هر فایل قرار داده و در چند دقیقه آخر فایل به بررسی موضوعی هر الگو بر اساس اسم فایل اشاره میکنه تا بیشتر ذهن خودمون و و الگوهای رفتاری مون رو شخم بزنیم و به خود شناسی بیشتری برسیم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    مریم شریعت گفته:
    مدت عضویت: 869 روز

    سلام به استاد عزیز و دوستان

    وقتی دستت در دستان قدرتمند خدا باشد بعد مسیر مهم نیست و از فرسنگها فاصله میتوانی خیلی راحت ذهنها را زیر و رو کنی و الگوهای مخرب را از درونشان بیرون بکشی و باز خیلی راحت در دلها رسوخ کنی

    استاد جان من با تمام وجودم شما را تحسین میکنم و به خود میبالم که خدای به این عظمت دارم که دستان قدرتمندش حلال مشکلات انسانهایی شده که تشنه یاری پروردگارشان هستند خدایا شکرت

    اما جواب سوال :

    یکی از اشتباهاتی که من به تکرار انجام میدهم اینست که آنجایی که باید حرف بزنم نمیزنم و آنجایی که نباید حرف بزنم پشت سر هم صحبت میکنم و نتیجه آن قطعا و قطعا پشیمانی و احساس گناه و عذاب وجدان است

    دیگر اینکه من در تصمیم گرفتن برای هر کاری خیلی زیاد احتیاط میکنم و راحت نمیتوانم تصمیم بگیرم در صورتی که خیلی اوقات محاسن آن را هم روی کاغذ میاورم

    و فکر میکنم که علت این باشد که ته ذهنم به حرف مردم اهمیت میدهم با اینکه خیلی روی خودم کار کردم و این هم از اعتماد به نفس پایین من نشات میگیرد

    مورد دیگه من خیلی زود عصبانی میشوم و زود هم آرام میشوم و خدایی دنبالش رو هم نمیگیرم واین هم بخاطر باوری است که از بچگی به ما تلقین کردند که عصبانیت تو ارث ماست

    تصمیم دیگه ای که میگیرم اینه که مثلا من از فردا دیگه زیاد صحبت نمیکنم اتفاقا برعکس میشه بیشتر هم حرف میزنم و حالا که با قانون آشنا شدم میبینم که چون تمرکز میکنم پس اتفاق می افتد

    مورد دیگه من هر کس کمکی میخاد و مشورتی میکنه من خیلی توضیح میدم و با جان و دل همه راهها رو میگم بعد به خودم میگم بابا جان یک راه بگویی بهتر است شاید اصلا طرف خسته میشه و اگر من یک راه بگویم یادش میمونه وقتی من چند تا راه میگم و توضیح میدم بنده خدا گرگیجه میگیره کلا همه حرفام یادش میره

    مشکل بزرگ دیگه ای که دارم آدم دقیقی نیستم چه تو رفتار دیگران و چه تو گفتارشون و به قول معروف دوزاریم دیر میوفته و بیشتر اینکه اصلا من ی جا میرم بخدا خیلی چیزارو نمیبینم اصلا تو فضا سیر میکنم چون چیزایی که دیگران اهمیت میدن اصلا برای من مهم نیستند

    مورد دیگه اینکه من همیشه و همیشه عینک خوبی به چشمم زدم و همه چیزرو خوب میبینم و نگاه و حرف و رفتار و و حتی تیکه انداختن مردم رو با دید خوب نگاه میکنم و بعدا بچه ها مثلا میگن مامان جان شما چرا منظور طرف رو متوجه نمیشی میگم نه منظورش این بود و خوب تعبیر میکنم در صورتی که خیلی اوقات بچه ها درست میگن و اطرافیان منظور خوبی نداشتند

    در مورد اینکه گفتم دقیق نیستم مثلا یکی از نزدیکان موهاشو رنگ میکنه یا تغییری تو ظاهرش میده من متوجه نمیشم بعدا میشنوم طرف پشت سرم گلگی کرده که فلانی مثلا ی تبریک نگفت یعنی متوجه نشد بعد میگم بخدا متوجه نشدم

    من خیلی وقتها شده بی منظور حرفی رو زدم یا خدا چه داستانهایی پیش اومده پشت سرم میگم بابا من اصلا منظورم این نبود یا منظورم تعریف کردن بود خلاصه برام کلی دردسر درست میشه و بخاطر همینه سعی میکنم کمتر صحبت کنن اونم که نمیشه خدایا کمکم کن

    استاد جان ببین چیارو از مغز من میکشی بیرون قربونت برم حسابی تو این فایلهای جدیدتون خودافشایی کردیم که امیدوارم با آموزه های شما در جهت بهبود قرار بگیریم

    دوستون دارم در پناه الله باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    سعید نصیری گفته:
    مدت عضویت: 2108 روز

    باسلام و ادب خدمت استاد گرامی و همه دوستان عزیزم ،

    یکی از مواردی که من بیشتر اوقات باهاش مواجه میشم همین به تعویق انداختن کارهاست که گاها باعث بروز مشکلاتی در زندگیم شده ولی نمیدونم این واقعا از کجا نشآت میگیره و هر جی فکر میکنم نمیدونم چه نوع باوری در مورد این قضیه دارم گاهی وقتها فکر میکنم از بی حوصلگی و نداشتن انرژی نشآت میگیره ولی واقعا نمیدونم چیه ،

    یکی دیگه اینکه من نمیدونم چه باوری در مورد کسب و کارم دارم که همیشه درامدم‌پایینه و همیشه دارم این گاری زهوار در رفته رو با خودم میکشم همیشه از خدا میخام کمکم کنه ،هدایتم کنه ولی باز همیشه همونه ، ی روز اومدم با خودم بررسی کردم که من روزا دارم چکار میکنم چه فکری رو از ذهنم میگزرونم ، و چطوری میتونم خودمو رها کنم و بیخیال بشم ،میبینم دارم به درامدم به نبودن مشتری به اجاره خونه به اجاره دفتر کار و به ی سری مسائل بیخود فکر میکنم و خیلی سعی میکنم اگاهانه کنترلشون کنم که گاهی وقتا میشه و گاهیم که من اینکارو انجام میدم در محیطی قرار میگیرم که دوباره هرچه کار کرده بودم رو به باد میده ، خیلی سعی میکنم که گانون توجه خودمو ببرم به زیباییها به مسائلی که دوست دارم ولی از بس تو قلبم دلشوره دارم که نمیزاره ، با اینکه من 4 ساله تلویزیون ندیدم سعی کردم پای صحبت هر کسی نشینم و هر جور تونستم ذهنمو کنترل کردم ولی یچیزی هست که داره با مشت و لگد افتاده به جونم که نمیتونم پیداش کنم ولی اینو خوب میدونم از جایی ی دفعه همه چی عوض میشه برام تا حالا خیلی خدا کمکم کرده خیلی منتظر تغییرات بزرگم ولی تا اوباور مزخرفو پیدا نکنم نمیشه ، اینم بگم من دوره 12 قدم رو گذروندم بارها گوش کردم و هنوز دارم گوش میدم و سعی میکنم اجرا کنم ،من این دوره رو با پسرم باهم خریداری کردیم خیلی میفهمم ،خیلی خیلی یاد گرفتم ولی نمیدونم کجا ایراد داره که اگه اون ایراده پیدا بشه دوره پیشرفت و طی کردن پله های موفقیت من شروع میشه ، به امید اون روز ،

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    Ss گفته:
    مدت عضویت: 1730 روز

    سلام خدمت استاد عزیز

    من هم با اینکه میدونم چقدر از سکوتم در جایی که باید حرف میزدم و از حقم دفاع میکردم ، ضربه خوردم اما همچنان این اشتباه و ادامه میدم و به نظر و حرف خودم اهمیت نمیدم و سکوت میکنم ،

    خودم رو ضعیف نشون میدم و با کسانی برخورد میکنم که حالت کنترل گری دارند و می خوان من و کنترل و مدیریت کنن ،

    خیلی مشتاق و امیدوارم که تغییر کنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    محمدرضا یکتای مقدم گفته:
    مدت عضویت: 1333 روز

    به نام الله یکتا

    سلام استاد نازنیم

    سلام خانم شایسته

    و سلام دوست های توحیدی ام

    استاد.

    چیزی که خیلی با اینکه میدونم و هزار بار به خودم میگم باز تکرار میکنم

    باز گو کردن قوانین برای دیگران

    خدا شکر خیلی خیلی از قبل بهتر شدم

    ولی هنوز خیلی خیلی جای کار داره

    اتلاف وقت هم خیلی تکرار میشه

    همش به خودم میگم‌تو تنهایی رو خودم کار کنم و از وقتم بهتر بهره ببرم

    ولی همیشه نمیشه

    ی تکرار دیگه اولویت قرار ندادن کار ها

    یعنی همیشه کار های اصلی رو اول انجام نمیدم

    انگار حال نمیده

    حتما باید تحت فشار قرار بگیرم بعد انجام بدم

    بازم تشکر استاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    سولماز ستاری گفته:
    مدت عضویت: 2267 روز

    با سلام ووقت به خیر خدمت استادگرامی و خانم شایسته گل و همه دوستان خوبم:

    الگوی تکرار اشتباه برای من در چندین مورد هست:

    اول اینکه بارهاو بارها که دیدم طرف تو زندگیش مشکل داره ،مخصوصا از نظر روابط،اومدم راهنماییش کردم به سمت سایت و آموزشهای اون.

    یعنی تا اونجا که خودم براش فایل صوتی فرستادم و گفتم گوش کن واگه دوست داشتی ادامه بدی بگو.

    طرف جواب داده فایل طولانی بود حوصله ام نرسید گوش کنم یا اینکه این حرفا رو من نمیفهمم و… .

    خب من درسمو نگرفتم.

    دوباره اومدم براش اکانت درست کردم گفتم لطفا ازاین اکانت واردشو برو تو سایت ،خیلی مطالبی داره که بهت کمک میکنه،ولی چون طرف تو مدارش نبوده هیچ فایده ای نداشته،غیر از اینکه خودمو زجررررر دادم و حرص و جوش خوردم که آقا برو توسایت و فقط و فقط حس خودم رو بد کردم و دقیقا از زندگی و برنامه هام عقب افتادم.

    چندین و چندبار این اتفاق برام تکرارشده که اومدم به کسی کمک کنم که آمادش نبوده ،البته اینو بگم که اونها جز افراد خانواده ام هستن و بسیار دوست دارم که رشد کنند ولی خواسته من مهم نیس،مهم اینه که خودشون متعهدانه بخوان تغیییرکنن.

    مورد دیگه اینکه از اقوام و خانواده ،میان و درددل میکنن و من میدونم که کاملا اشتباه است ولی دراون لحظه نه میتونم صحبت رو عوض کنم و نه جلسه رو ترک کنم و بدترازهمه منم همراهیش میکنم ،مثلا اگر دارن از اقتصاد وشانس حرف میزنند ،منم ده ها مثال براشون میزنم که همراهی کرده باشم.

    البته میدونم همش برمیگرده به درون خودم و اگر من آدم درست تری بشم ،طبق قانون آدمهایی با فرکانس اون لحظه من وارد رابطه ام میشوند.

    ولی میخوام بگم خیلی مواقع فقط برای اینکه تو رودربایستی میافتادم و اینکه طبعیت از قانون رو مساوی میدونم با بی احترامی به شخصی که مثلا داره غیبت میکنه یا درددل میکنه،خودم گرفتار عواقب تخطی از قانون میشم.

    یعنی مثلا مادرشوهرم شروع به غیبت از کسی میکنه،من میدونم اشتباهه که به حرفش گوش میدم ولی به خاطر ترس از اینکه نظرم رو بگم یا حتی ترس از نظر اطرافیان که مثلا بگن حرف مادرشوهرش رو قطع کرد ،این باعث شده بود که چندین سال من بشم سنگ صبور مادرشوهرم.

    خداشاهده خیلی از مواقع که غیبتهاشو گوش میکردم و میترسیدم نظر واقعیم رو بگم ،بعدش مریض میشدم یا اینکه مستقیما روی روابط خودم و همسرم تنش ایجاد میکرد.

    ولی چندساله که با استادآشنا شدم ،خداروشکر دیگه مادرشوهرم و دردل هاش از مدار من خارج شدند.

    اما هنوز خواهرم و دردلهاش هست ،البته اونم همیشه ازسردلسوزی و اینکه جز من کسی رو نداره باعث میشد که زیاد قاطع نباشم،و بارها ازش بخوام که توی سایت بیاد ولی اینقدر لگد خوردم و خوردم که فهمیدم فقط و فقط خودم مهم هستم و احساسم مهم هست.

    ودیگه درس عبرتی برام شده که زورالکی نزنم که خودم هم از مسیر دورمیشم .

    همین دلسوزی بیجا برای همه مخصوصا خانواده همسرم باعث تکرارالگوی اشتباه شده.

    مثلا مادرشوهرم دکترمیره ،من خودم میگم جواب ازمایشتو بده ببینم و نظر میدم ،خب طبیعتا دیگه منو وارد بیماریهاش و روند درمانیش میکنه و این پروسه ادامه داره…

    البته واقعاحالا بهترشدم اما هرازگاهی این دلسوزی های بیجا کاردستم میده.

    یا اینکه میدونم شاید اصلا وقت نداشته باشم که فلان روز کاری رو برای کسی انجام بدم،ولی خیلی با اصرار میگم نه ،من حتما این کار رو براتون انجام میدم،یعنی دقیقا برنامه های خودم رو کنسل میکنم که طرف راضی بشه ازم.

    در زمینه اینکه باید جاهایی حرف بزنم و سکوت میکنم ،دیگه استاد هستم.البته این برمیگرده به خانواده ام ،جایی که هیچ وقت جلوی پدرمون حق نداشتیم حتی به حق ،اعتراضی بکنیم و کلا آدم مودب کسی بوده که هرگز حرف خودش رو نباید بزنه.

    ولی مثلا بعد از اون جلسه چنان در هم میریزم که واقعا میخوام طرف رو بکشم و خودخوری دارم تا چندوقت.

    ممنونم از استاد گرامی به خاطر فایلهای بی نظیرشون که باعث میشه به خودشناسی برسیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    صفاگنجی گفته:
    مدت عضویت: 1749 روز

    به نام خدای بخشنده ی هدایتگر

    سلام‌وعرض احترام‌وادب خدمت استادان عزیزم و همه ی اهالی سایت

    سپاسگزارم از خدای مهربان بخاطراین بنده ی توحیدی که خوب زندگی میکنه و جهان رو داره جای بهتری برای زندگی کردن میکند

    سپاسگزارم از استادعزیزم که اصلواساس قانون جهان رو هربار باآگاهی بهتربه ذهن چموش من یا آوری میکنه عاشقتونم

    چیزی که قبل ازآشنایی من بااین آگاهیها زیاد برام اتفاق میوفتاد این بود که

    داستان رو ازینجا شروع میکنم

    من یک مادربزرگی دارم که چندین ساله نیاز به مراقبت داره و بچه های ایشون دوسه روز یکبار شیفتشون رو عوض میکنن و ازشون مراقبت میکنن و مثل یک پرستار ازصفر تاصد کارهای خونشون رو انجام میدن

    خوب ازونجاکه منوهمسرم دخترخاله پسرخاله هستیم وظیفه ی خودمون میدونستیم که ماهم یک دِینی رو ادا کنیم و هرچندوقت یکبار بریم و چندروزی رو خونه ی مادربزرگم سپری کنیم و ازشون مراقبت کنیم

    این وظیفه ای که ما درحق خودمون میدونستیم چندینوچندسال به همین روال پیش میرفت تااینکه دیدم اگه یروز به خاطر کارهای خودم موقعیتش جورنمیشد که بریم خونه ی مادربزرگم،انگار که همه یک وظیفه ی مهم میدونستن که من حتما هرجورشده خودمو دراسرع وقت برسونوم تااونها به کارهای مهممشون برسن

    گذشتو گذشت و دیدم من دارم از همه چیزه خودم میگذرم حتی تومسائل زناشوییم دارم از همسرم فاصله میگیرم فقط به این خاطر که باید درقبال مادربزرگم مثل یک پرستار شب تاصب کارهاشوانجام بدم،و بخیاله اینکه روزاخرت و نه تواین دنیا خدا اجرشو بهم میده

    کم کم این وظیفه ای که ماانجام میدادیم انگار نه تنها بقیه نمیدیدن بلکه کاملا واضح بود اون عزتواحترامی که باید داشته باشیم رو‌نداریم و اگه هم یروز من به دلایلی نمیشد برم دلخوریهای فراوانی پیش میمومد و جوری باهام رفتارمیکردن که انگار از زیره باره یک مسئولیت مهمم فرارکرده بودم و من بخاطر اعتمادبنفس وعزت نفس پایینم نمیخواستم اونهارو ناراحت ببینم و هربار بیشتر ناتوان شده بودم تو کلمه ی [نه]گفتن

    خلاصه یک روز به خودم اومدم ‌ونشستم کلی خودمو ارزیابی کردم وگفتم من که دارم دوساله دوازده قدم رو کارمیکنم چرا هنوز نتونستم مدرک گواهی ناممو که ساده ترین کاره برام بگیرمش؟

    چرا من که تورابطه ی زناشوییم باهمسرم مشکلی نداشتم الان انقدر ازهم فاصله گرفتیم؟

    چرامن بجای اینکه بادوره ی دوازده قدم حااالم باخودم خوب باشه انقدر احساس میکنم یه جای کارم ایراد داره

    به خدا قسم این سوالا رو میپرسیدم و جوابهاپشت سرهم بهم گفته میشد

    و بهم گفته شد که مگه استادت نمیگه تو‌وظیفه ای درقبال هیچکس غیره‌خودت نداری،تو مسئول زندگی خودتی و نه دیگران

    انسانیت به این معنا نیست که تو بشی عصاکش دیگری،اون وقت خودت یه کوری باشی که نیازبه عصاکش داشته باشی

    من خودمو گول میزدم که نه میخوام کسی عصاکشم باشه و نه عصاکش کسیم من بخاطر ثوابی که داره ازمادربزرگم مراقبت میکنم

    درصورتیکه ته ذهنم یک وظیفه میدونستم مخصوصا که ازدواجمون فامیلی بود و یجورایی آزادیی بیشتری هردومون داشتیم که خونه ی مادربزرگمون باهم باشیم،ولی همین داشت به اصل زندگیمون ضربه میزد و اجازه ی اون رشدی که باید داشته باشم رو نمیداد

    وقتیکه فهمیدم ایراده کارم ناتوانی در نه گفتن هم هست شروع کردم تکاملی به اونها نه گفتن

    کم کم تونستم تکاملی از هفته ای یکبارکه میرفتم، ماهی یکباربرم و ماهی یکباررو چندماه یکبار کردم و گذشتوگذشت ومن دیگه تونستم خیلی راحت نه بگم و کارهاووبرنامه های خودم رو تو اولویت اولم قراربدم، و الان نزدیک به یک سالونیمه که دیگه این وظیفه ی خیالی رو کنارگذاشتم و تواین مدت اخیر کلی پیشرفت داشتم،گواهی ناممو خیلی راحت گرفتم،کلی ازلحاظ شخصیتی تونستم بهتر روی خودم کارکنم و احساس ارزشمندی خودمو بهترکردم

    جوری که الان وقتی من مثلا یهمچین جایی مثل خونه مادربزرگم برم بحای اینکه دیگران وظیفه ی من بدونن پرستاره کسی دیگه ای باشم باکلی عزتو احترام بهتری بامن رفتارمیشه

    قبلا دیگه داشتم درحدی پیش میرفتم که هرکسی هم خونه ی مادربزرگم میمومد من نه تنهاباید مثل پرستار رفتارمیکردم بلکه کاره یه خدمتکارم انجام میدادم و جلوی بچه های مادربزرگم باید کلی پذیرایی هم میکردم

    و فکرمیکردم یه لقمه نونی که خونه ی مادربزرگم میخورم این کارایی که انجام میدم پس وظیفمه…!

    و دقیقا هم همین بازخوردو میگرفتم..ووظیفه من میدونستن که تازمانی اونجام مارهای پختوپزهم باید بامن باشه…دیگه فاجعه رو ببین تاچه حد داشت پیش میرفت

    خلاصه اینکه من بلاخره تونستم تواین زمینه آشغالا رو کم کم از زیر مبل بیرون بکشم و باخیال راحتتری سرمو روی بالش بذارم

    قبلا انگار با احساس معذب بودن میخوابیدم،من خونه ی مادربزرگم دوتا نقش بزرگ ازجمله پرستاری و خدمتکاری بدون هیچ‌حقو حقوقی ایفا میکردم ولی دریغ از یک سره سوزن احساس خوب

    چون ته ذهنم وظیفه بود،ته ذهنم بهم میگفت[ نه ]نیار ناراحت میشن،ته ذهنم کوری شود عصاکشه کوره دیگری بخیاله ثواب دنیوی و اخروی بود

    الان خداروشکر همچین اتفاقاتی رو خیلی وقته تجربه نکردم و بنظرم همین تکامل تونست به دادم برسه،یعنی تکامل تو انجام ندادن کارهایی که بهت احساس خوبی نمیده هم نقش داره

    من اگه میخواستم یهویی این به اصطلاح وظیفم رو بذارم کنار،ممکن بود فشار روحی زیادی بهم واردمیشد ازطرف دیگران

    ولی وقتی آدم بپذیره که هراتفاقی چه جالب و چه ناجالب براش پیش میاد بما قدمت ایدیهمه

    اون وقت خیلی راحتتر میتونه خودشو تغییربده

    الان برای چندین بار دوازده قدم رو کارکردن امروز دوباره رسیدم به قدم سوم که عاشق این قدمم و کلی آدم خودشو کنکاش میکنه ببینه کجای کارش ایرادداره و بیوفته بجونه این علفای هرزه پیچ درپیچ ذهن

    ان شالله که بتونم توبقیه ی مواردزندگیم پاشنه های آشیلم رو بهبود بدم

    ان شالله که همه اهالی سایت مقدس وتوحیدی بتونن به منبع کمال به منبع نوروخوشبختی نزدیک بشن

    دوستتون دارم عاشق همگیتونم هرکجاهستید شادوسربلندباشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  8. -
    سید محسن فاطمی گفته:
    مدت عضویت: 2242 روز

    سلام ب استادجان و مریم جان و دوستان عزیز

    1-من همیشه حرف کم میارم تو مباحث و گفتگو

    با دوستان و غریبه و خیلی تکرار میشه و همیشه

    دنبال راه حلش بودم یه سری آموزش هام دیدم

    ولی اونطوری ک بخوام نتیجه نداده یا طرف میره

    یادم میوفته عه این حرفا میزدم بهتر بود

    2-بولد کردن ادمها: من اوایل ک اصن نگم چقدر مشرک بودم

    ولی رفته رفته بهتر شدم و خیلی کم شد ولی بازهم

    گاهی اوقات پیش میاد واگاهانه ب خودم یادآوری

    میکنم و نمیزارم ذهنم ب بیراهه بره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    معصومه چاپاشی گفته:
    مدت عضویت: 1460 روز

    به نام خدای آگاهی ها..

    وسلام به استادبه این آگاهی که باعث میشه تک تک اعضای سایت به سراغ ذهنشون برن

    خدایا شکرت که به این مسیر پراز آگاهی هدایت شدم..

    سوال؟

    چه اشتباهاتی را شما زیاد تکرار می‌کنید؟ یعنی با اینکه فهمیده‌اید این کار اشتباه است اما دوباره آن را انجام می‌دهید؟

    استاد اولش که سوال رو مطرح کردید چیزخاصی به ذهنم نیومد،اما باآوردن مثالها ذهنم بهم چراغ سبز داد وگفتش آره؛

    1) همیشه کارهام روبه عقب میندازم ،موقع درس خوندن هم همینطوربودم یه عالمه وقت داشتم ها ،امانمیخوندم نمیخوندم تالحظه آخر که به خودم فشارمیاوردم و…

    الان هم این اشتباه روتکرارمیکنم برای کارکردن روی خودم وقت بیشتری دارم ها ومیدونم که الان دارم وقتم رو هدرمیدم بانگاه کردن به گوشی و…اما بازم تکرارش میکنم .

    کلااستاد نمی‌دونم این چه باوریه دارم که وقتی کارم،حسم،مهارتهام ویاهرچیزدیگه ای خوب میشه یه چیزی جلوم رومیگیره که نمیتونم بهترین وعالی ترین باشم .

    2)زودازکوره درمیرم وهربارمیدونم که کارم اشتباهه امانااگاهانه تکرارش میکنم ،البته الان باکارکردن روی خودم زودبه خودم میام واین مثال استادروبه یادمیارم که؛

    قانون کاری نداره که حق با شماست یانه مثل آتیش میمونه ،باهرمنطقی دستتو ببری تو آتیش ،دستتونو میسوزونه ،حالا باهردلیل ومنطقی هم که باشه بازم میسوزونه

    این قانونه که« احساس بد منجر به اتفاقات بد

    واحساس خوب منجر به اتفاقات خوب میشه»

    امیدوارم که امسال موفق بشم باورهای درست رو جایگزین باورهای غلط بکنم و البته باهدایت خداوندویاری استادنازنینم وتلاش واراده خودم ،مطمئنم که موفق میشم .

    استاد عزیزم ومریم خانم شایسته ی گل هردوتانوعاشقانه دوست دارم …

    درپناه حق وبه امیدموفقیت های آینده

    خدانگهدار….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    حسن گرامی گفته:
    مدت عضویت: 1341 روز

    به نام تنها فرمانروای یکتای جهانیان

    سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته بزرگوار

    سلام به تمامی دوستان عزیز

    من قبل از اینکه کلاً وارد این مسیر بشم

    اشتباهات مکرری رو دقیقاً ناخودآگاه مرتکب میشدم

    مثلاً یکی از اون مواردی که خیلی زیاد بودش

    این بود که از انتقاد دیگران نسبت به خودم خیلی ناراحت و بعضاً عصبانی میشدم

    نمی تونستم انتقاد دیگران رو بپذیرم و همین باور کمبود لیاقت من باعث شده بود زود ناراحت بشم

    ولی الان که فکرش رو میکنم خدارو صد هزار مرتبه شکر خیلی خیلی بهتر شدم

    نمیگم کامل این موضوع در من حل شده ولی می تونم بگم که بهتر شدم

    نمونه بارزش همین دیشب بود که یکی از اعضای خانواده ام از من یک انتقادی کرد که از نظر خودم ، اصلاً انتقاد سازنده ای نبود!

    چرا میگم سازنده نبود؟

    چون که من تمام تلاشم رو میکنم که قبل از انجام هر کاری اول از خداوند سوال کنم و مشورت بگیرم که مثلاً حتی اگر بخوام وارد یک دوره ای از آموزش های استاد عباسمنش بشم آیا الان من می تونم وارد اون دوره بشم یا نه؟ و خداوند واقعاً نشانه های واضحی هم میفرسته برای پاسخ به درخواست من ، بگذریم

    در کل انتقادی که دیشب از من شد ، واکنش من نسبت به اون انتقاد خیلی بهتر شده بود ، چون که اولش یکم به هم ریختم ولی سعی کردم سکوت کنم تا بتونم ذهنم رو کنترل کنم

    چون هیچ آدمی دسترسی کامل به هیچ کدوم از فرکانس های یک شخص دیگری ندارد این دقیقاً چیزیه که استاد عباسمنش توی یکی از فایل های دانلودی گفته بود

    در کل گفتم که ، تونستم حداقل یکمی بهتر از قبل از تغییراتم بشم

    مورد بعدی اینکه من قبلاً یک اشتباهی که همیشه انجام میدادم این بود که همیشه بابت انجام یکسری کارهام ، از آدم ها مشورت میگرفتم

    اینم دقیقاً برای دوران قبل از تغییراتم بود که میشه گفت الان بالای 99 درصد خودمو توی مشورت گرفتن از دیگران درست کردم ، یعنی الان سعی میکنم که بابت انجام هر کاری فقط از خداوند مشورت بگیرم

    چون واقعاً اونه که همه چی میدونه

    هیچکسی در کیهان به اندازه خودِ خدا ، من رو نمیشناسه

    پس چه کسی بهتر از اون برای مشورت گرفتن

    یادمه قبلاًها این اشتباه میکردم میرفتم از این و اون مشورت میگرفتم بعد چون اونا با توجه به میزان توانایی که توی خودشون میدیدن به من مشاوره میدادند بابت همین هیچوقت اونطور که دلم میخواست توی اون مورد خاصی که از آدم ها مشورت میگرفتم نتیجه مطلوبی نمیگرفتم ، واقعاً هیچوقت

    ولی الان خداروشکر تو این مورد خیلی خوب شدم و بابت هر کاری فقط از خداوند مشورت میگیرم و واقعاً نتیجه اش خیلی خوب میشه

    بخاطر همین دیدگاه هستش که اگر یک کسی بیاد جلوم بشینه و بخواد به قول خودش من رو یه جورایی نصیحت کنه ، من اولاً اینکه سعی میکنم سکوت کنم دوم اینکه دیگه کمتر ناراحت میشم چرا؟

    چون دقیقاً متوجه میشم که اون بابا اصلاً جریان هدایت هایی که توی دنیای من هست رو خبر نداره ، اصن اگر هم بهش بگم ممکنه ذهنش هم مقاومت کنه

    به نظر من همین درک من نسبت آدم هایی که دنبال نصیحت کردن از دیگران هستن خیلی بهم کمک میکنه که عصبانی یا ناراحت نشم

    البته اینم بگم که خدارو صد هزار مرتبه شکر خیلی خیلی توی زندگی من اینطور افراد کم شدند

    قبلاً یه اشتباه دیگه ای هم که میکردم

    این بود که توی رابطه با هر کسی که بودم دنبال راضی نگه داشتن اون فرد نسبت به خودم بودم در حدی که مثلاً به اون آدم میگفتم ببین اگر من یک رفتار اشتباهی از من سر میزنه حتماً به من بگی ها ، چون من نمیخوام باعث ناراحتی تو بشم!!!

    حالا که فکرش رو میکنم خیلی از اون باورهایی قبل از تغییراتم داشتم خنده ام میگیره

    چون که از نظر خودم اصلاً کاری نمیکردم که باعث ناراحتی کسی بشم در حالی این تفکر باعث شده بود اون آدم سر مسائل پوچ و بی اساس بخواد ایرادها و اشتباهات من رو بگیره و واقعاً هم بخاطرش هم اذیت میشدم

    الان اصلاً و به هیچ عنوان کاری نمیکنم که دیگران بخوان مثلاً از من راضی باشن یا نباشن

    یه مثال ساده میزنم

    مثلاً یک موقعی هستش که ما می‌خواهیم بریم بیرون ، بعد یکی از اعضای خانواده بر میگرده به من میگه که ، نه حسن این لباسی که پوشیدی خوب نیست برو اون لباست رو بپوش

    من اینطور موقع ها بهش میگم نه این بهتره و اگر دیدم که زیاد داره اسرار میکنه کلاً هیچ حرفی نمیزنم یعنی سکوت میکنم این باعث میشه اون آدم هم دیگه حرفی نزنه و چند دقیقه بعدش هم راه میوفتادیم میرفتیم بیرون با همون لباسی که خودم دوست داشتم

    یعنی در این حد دیگه دنبال راضی کردن آدم ها نیستم

    اشتباهی که قبلاً انجام میدادم این بود که دنبال شاد کردن و خندون دیگران بودم حتی اگر از این کار خوشم هم نمیومد که اینم دقیقاً بر میگرده به موضوع بالایی که توضیح دادم ، همون داستان راضی نگه داشتن آدم ها یعنی من با خندون آدم ها میخواستم بهشون این رو القا کنم که ببینید چه پسر خوبی هستم چقدر آقا هستم!!

    یعنی اجازه میدادم که آقا بودم رو آدم ها برام تعریفش کنند تا اینکه خودم بخوام اونجوری که راحت هستم سبک زندگیم باشه

    به قول استاد عباسمنش اون کسی که از این سبک شخصی من خوشش میاد با من در رابطه ست و اون کسی هم که از سبک شخصی من خوشش نیاد جهان هدایتش میکنه با آدم های هم فرکانس با خودش در ارتباط باشه

    تموم شد و رفت

    که این مورد هم در من خیلی خیلی خوب شده

    یعنی اگر قرار باشه جلوی کسی هم مسخره بازی در بیارم و بگیم و بخندیم ، در اصل برای خودم اینکارو میکنم خودم دوست دارم با خودم حال کنم

    خداروشکر حالا که نوشتم چقدر فهمیدم من تغییر کردم چقدر شخصیت بهتری نسبت به قبل از تغییراتم ایجاد شده در من

    یه مورد درونی هستش که هنوز فکر میکنم در من چندان تغییری نکرده

    اونم اینکه چندان شادی نمیکنم یا اینکه مثلاً دوست دارم بیشتر بخندم و دروناً شاد باشم ولی اینطور نیست

    بارها و بارها هم در رابطه با موضوعات مختلف از خداوند مشورت خواستم ، چیزی که خداوند به من میگفت

    این بود که باید احساس خوبی از درون داشته باشم

    یعنی فرض کنید من اصلاً در رابطه با یک موضوع دیگه ای از خدا هدایت میخواستم

    در حالیکه خداوند این رو به من میگفت که شاد باشم

    این نشون میده که شادی چقدر مهمه و فرکانس خوبی رو با جهان میتونم با شاد بودنم بفرستم

    توی این مورد خیلی اشتباه میکنم که شاد نیستم و زیادی جدی گرفتم

    در حالیکه بابا هیچ چیزی تو دنیای من به اندازه ی خودم مهم نیست واقعاً هیچ چیزی

    بیخیال بابا ، حال کنم والا بخدا

    چه چیزی از این مهمتره که من شاد باشم و از زندگی که آرامش واقعاً دارم لذت ببرم

    بقیه اش خودش میاد

    من فقط قدم هامو باید با یکم چاشنی شادی بردارم

    وگرنه من هر ایده ای که خداوند به من الهام میکنه رو تا جاییکه بتونم حتماً انجام میدم ولی خیلی مهمه که با حال خوبم اینکارو کنم

    لذت ببرم از مسیر خواسته هام

    چی از این مهمتره

    الان که فکرش رو میکنم من همش دارم به نتیجه فکر میکنم یعنی به جای اینکه از مسیر رسیدن به خواسته هام لذت ببرم ، دارم این لذت بردن از مسیر خواسته هام رو قربانی رسیدن به مقصد میکنم

    غافل از اینکه این اصلاً جواب نمیدهد

    و دقیقاً اصل داستان اینه که از مسیر زندگیم و رسیدن به خواسته هام لذت ببرم

    من هر الگویی که دیدم

    چه خودِ استاد عباسمنش

    چه کسانی دیگه ای که در زندگیشون به یک جایگاه خوبی رسیدن

    اینها جزو اون دسته آدم هایی بودند که همیشه حالشون خوب بوده

    یعنی حتی اون موقع هم به موفقیت چندانی نرسیده بودن حالشون خوب بوده

    این الگو بین تمام آدم های موفق رو من دیدم که این نشون میده حال خوب چقدر مهمه

    مثلاً یکی از بچه های سایت که خدارو صد هزار مرتبه شکر خدارو صد هزار مرتبه شکر به موفقیت خیلی خوبی رسیده از همون موقعی که شروع کرد روی خودش کار کردن واقعاً حالش خوب بود

    میگفت من با دوستم توی جمهوری تهران یک میز یک در یک رو اجاره کرده بودم که کار مورد علاقه ام رو شروع کنم

    اون موقع هیچی نداشت ولی تنها کسایی که توی اون اتاق درب و داغون صدای خنده هاشون کل ساختمون می‌پیچید همین دوست عزیزمون بود

    خیلی حالا ماجرا داره از مسیر تغییراتی که پیش گرفت

    ولی همون آدم با وجود اینکه هیچی نداشت و فقط داشت روی دوره های استاد کار می کرد و کار مورد علاقه ی خودش رو هم انجام می‌داد ، همیشه می‌خندید و شاد

    الان بیا ببین چی شده

    ماشالله ماشاالله الان فقط پنج تا شرکت تاسیس کرده که اصلاً هر آدم عادی بشنوه ممکنه باور نکنه که با تغییر باورهاش از کجا به کجا رسیده

    به ترکیه مهاجرت کرد فقط 3تا از شرکت هاش توی ترکیه ست

    خودش گفته کار برون مرزی شو خودش انجام میده

    دو تا شرکتی هم داخل ایران داره کاملاً مدیر گذاشته

    می بینید این آدم از بچه های سایته

    با تغییر باورهاش به این جایگاه رسیده

    اصن وقتی من این حرف ها رو توی مصاحبه اش شنیدم واقعاً گفتم این شادی چقدر مهمه

    چون خودش خیلی روی شادی هم تاکید می‌کرد

    خلاصه حواسم به این مورد باشه که باید از مسیر خواسته هام لذت ببرم

    در پناه یگانه عالم هستی دلتون همیشه شاد باشه و لبتون هم همیشه خندان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: