عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/10/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-10-03 03:57:242024-10-03 04:02:26عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام دقیقا برای منم جالب بود شکر گزاری برای نعمات دیگران که لیلا جان گفته بودن،
الان یکهو به دلم افتاد که آره میشه نعمت های دیگران رو به عنوان یک الگو قرار داد که آره میشه،
و اینکه بگراند اونا رو نگاه کرد که چطوری به این نعمت ها رسیدن
سلام رضا جان، شب بخیر
من الان تو موقعیتی هستم پر از سردرگمی پر از حس بد و اتفاقات ناخوشایند در زندگیم که یک ماه پیش برام افتاد،
غم بزرگی که باعث بوجود آوردن بیماری تو من شد،
جالبه وقتی روی خودم کا میکنم اثر اون بیماری میره،
اما وقتی خودم رو رها میکنم، وای عین جمله استاد ، که میگه عین برگ خودم رو رها میکنم
(تو پرانتز یه چیزی بگم من الان با این جمله که نوشتم یکی از باورهای غلط خودم رو متوجه شدم،
این باور که خداوند همه چیز رو برا ما نوشته،
اینکه خدا اگه ما رو دوست داشت این بلا رو سرمون نمیاورد،
وای در حین نوشتن داره ترمزم باور غلطم پیدا میشه.
خدایا ممنون
الان که فکر میکنم میبینم اتفاقات ماه قبل رو خودم بوجود آوردم.
خداوند فقط یه بله گو هست به فرکانس های ما.
خدااااا چه باور خفنی داره توم شکل میگیره عاشقتم که.)
کجا بودیم؟ آهان کلا من یه باوری هم که دارم اینه نمیدونم چرا که اتفاقات بد رو راحتر میتونم جذب کنم
اما این جمله که گفتید که خداوند آسان میکنه خوبی ها رو و آسون میکنه سختی ها رو
یعنی خیلی خیلی راحت میشه هر چیزی رو بدست بیاریم.
جالبه اینم من بگم که من هر چی خواستم خیلی راحت بدست اوردم،
اما با گریه زاری ,اونم بخاطر این باور که
آره گریه کنید ناله کنید خدا بهتر جواب میده.
حالا خدا جواب میداد اما وقتی که به اون خواستم میرسیدم والا دیگه هیچ ذوقی نداشتم. چون همش با حال و حس بد گذشت تا بهش برسم.
آنا آخرین خواستم که بهش رسیدم، کار کردن تو بخش اداری بود،، اونم برای کسی که تو اتاق عمل کار میکنه ، کار غیر نشدنینیه،
جالبه با تجسم و حس خوب، که آره مدیر خودش پیشنهاد ادامه کار هم میده تو این کار نشدن ی، بعد اتمام زمان معین، مدیر خودش بهم پیشنهاد ادامه داد.
چیزی که اصلانشد نداره، فکر کنم اولین نفر من بودم.
این خواستم تنها خواسته ای بود که با کمترین گریه بهش دست یافتم.
پس آهای آدما، ما به خواسته هامون هم راحت میرسیم مثل ناخواسته هامون،
فقط فقط از مشیر لذت ببرید که با آرامش به خواسته خودتون برسید نه با گریه و بدبختی و بی انگیزگی.
سپاس
سلام سارا ،
چقدر این جمله ات که نوشتی به تنهاییم غلبه کردم برام من آشنا بود .
و اینکه گفتی کم کم پله و پله و پله این کار رو کردی، روند تکاملی رو دوباره برام یاد آوری کرد و باعث محکم شدن این باور شد.
آره حرفت من رو یاد خودم انداخت ، که به تنهایی نمیتونستم برم خرید و زار زار گریه که چقدر من بی کسم که کسی باهام نیست،
من هم کم کم با تنهاییم رو به رو شدم ، و تنهایی میرم خرید ، میرم اداره پست میرم….
اینو کسایی که با تنهایی راحت نبودن و همیشه وصله بودن میفهمن چی میگم.
شاید باورتون نشه اما الان عاشق تنهاییم، نمیدونم بعد بچه دار شدن که همش بهم وصل بودن و از اون تنهایی که همیشه مینالیدم،
تازه متوجه شدم تنهایی نعمته نعمت.
درسته تنهایی میرم بیرون، اما باز تو خرید نظر میگیرم از فروشنده ، که جا داره باز روی خودم کار کنم.
یه موضوع دیگه که گفتید خدا عادله، آره منم بچه بودم میگفتن حجاب نداشتن از مو آویزون میکنن، حتی تو مدرسه نشون میدادن،
برام سوال بود که یعنی همهخارجی ها میرن جهنم،
و برام اصلا جای سوال و یه چیزی کم بود،
که با مطالب عدالت خداوند با استاد آشنا شدم.
خداوند بسیار عادل هستت.
ممنون از نوشته خوبت
سلام صدی
این جمله ات(به خدا بسپاری خوش برات جور میکنه) چقدر برای تقویت این باور من که این پایین نوشتم باتری خوبی بود.
این باور که…….
من در نهایت به خواسته هام میرسم.
پس بهتره از مسیر لذت ببرم.
تا با لذت و آرامش برسم، موقع رسیدن لذت و آرامش داشته باشم ،
نه اعصاب خوردی ،( که بگم ای واااای دیدی رسیدم,اما چقدر خودم رو حرص دادم، حیف ای کاش تو اون مدت زمان
رسیدن بیشتر کیف میکردم هی وای من).
من هر چی بخوام خدا برام محیا میسازه. خیلیم راحت این کار رو میکنه.
یه مثال بزنم ”
من زمانی که فارغ التحصیل شدم، خیلی دوست داشتم برم سر کار اما بخاطر الژیم و سختی کارم ، یه جوری فرار میکردم که برم اتاق عمل کار کنم،
رفتم و گفتم من رو اداره بنویسید،گفتند نمیشه، گفتم حداقل یه بیمارستان آرومتر، گفتن دست ما نیست.
منم بی خیال شدم و مدام گریه ، چون تو دین ما گفته بودن هر چه گریه بیشتر بیشتر به خواسته میرسید، و من با گریه ازش میخواستم که فلان بیمارستان
برم که محیطش بهتره اگر اداره بیمارستان بشه که چه بهتر.بماند که اون چند ماه گذشت.
و من نامزد کردم، نامزدم گفت چرا نمیری سر کار و توضیح دادم، گفت من مینویسم نگران نباش.
یک هفته یک ماه بعد نمیدونم کی، بهم زنگ زدن که مریم اکبری بیا برو بیمارستان، گفتم کجا گفتن اینجا، گفتم وای خدای من شکرت،
ولی اون لحظه میدونی چی به ذهنم اومد ، گفتم مریم تو به بیمارستان دلخواهت رسیدی اما چه فایده اون چند ماه رو به خودت زهر کردی.
میتونستی تو اون چند ماه بیشتر لذت ببری،
انگار گریه و حس اون چند ماه نتونست لذت کافی رو از لحظه ببرم،
بماند چند ماه رفتم اما دیدم من با این شیفت ها تو این بیمارستان عالی نمیتونم بمونم،
همون روزها بود که با قانون تجسم و جذب آشنا شده بودم از طریق یه کتابی،
و من به صورت خودکار از کار انصراف دادم ، و میخواستم برم بخش اداری بیمارستان،
اینو بگم که این یک کار نشد هست تو حیطه کار آتاق عمل،
جوری که دوست هام رو دیدم که هزاران پارتی داشتند و اما جور نشد براشون.
من که اومدم بیرون اینبار گفتم مربانو، با حس خوب کیف کن و لذت ببر تو وارد بخش اداری میشی که هیچ تازه خود مدیر بهت پیشنهاد ادامه کار میده،
و من مدام با احساس خوب در حال تجسم این موقعیت بودم،
صدی جان ، شاید باورت نشه، همسرم شد دست خداوند، و به یه دست دیگه پیام زده بود ، بدون اینکه من اطلاعی داشته باشم.
و این نشدنی برام شد شد، دیدم یک روز مسئول معاونت زنگ زد گفت خانم شما چرا نمیری سر کار، گفتم کجا منکه اومدم بیرون.
گفت فلان جا، من رو داری گفتم خودرو قربون.
بماند که زمان معین کار کردن من که داشت تمام میشد یو روز مدیر و معاون من رو خواستن ،
چی بگن خوووووبه؟
گفتن خانم اکبری میخواییم که باهامون همکاری کنید برای ادامه، نظرتون چیه.
منم با اعتماد بنفس گفتم بهتون خبر میدم.
خلاصه هری چیزی که به خدا بسپاری میکنه برات حتی نشدنی تری ها رو
خدایا شکر
سلام زهرا جان، اول کامنتت رو خوندم و ادامه ندادم ،
چه جمله نابی، یک نیرویی من دو کشوند و من مقاومت نکردم.
این یعنی تسلیم بودن دربرابر خدا
یعنی هر چی که میگیم بدون هیچ چون و چرایی انجامش بدیم که به نفع خودمون تمام میشه.
اتفاقا من هر جا به حرف خدا که به قلبم زد یا از طریق کسی بهم زد انجام دادم خیلی به نفع شد و انجام ندادم خوب نمیگم عواقب بلکه فایده هاش رو ندیدم.
همین یک ربع پیش جعبه ابزار که کودکم باهاش بازی کرده بود جمع کردم و درش رو بستم،
یه ندا بهم گفت قبل بلند کردن درش رو چک کن،
اما من نکردم
و بلند کردم و بردم ، وبوم وسیله هاش افتاد به میلی متری انگشت پام ، که اگر افتاده بود انگشتم از جا در میرفت.
اما جالبه با اینکه حرف خدا رو گوش ندادم باز سعی داشت من رو نجات بده، قبل بلند کردن جعبه ، بهم گفت اون سطل رو هم بردار و بزار جاش،
زمانی که سطل رو داشتم میزاشتم سر جاش ، چون باید دس رو کج میکردم تا بزارم، همین باعث شد اون وسایل جعبه ابزار اونور تر بیفته.
پس خدا هایمون نکرده ، با هر دری میزنه که بهمون کمک کنه،
هر چند اون در از نظر زاویه دید ما خوب نباشه ، الان اون سطل از نظر زاویه دید من خوب نبود .
چون واقعا انگار یه کار اضافه بود برام،
پس تو هر شری یه نعمتی نهفته هست.
و خداوند با من حرف میزنه و من رو راهنمایی میکنه ، حالا یا به صورت مستقیم از طریق قلب قشنگم .
یا از طریق زبون بنده هاش یا یا یا…..
ممنون از نوشته ات زهرا جان.
برم ادامه کامنتت رو بخونم
سلام سیده جان،
همینکه شعر اول رو خوندم یه بغضی گلوم رو گرفت ،
برای خودم همدرد شدم، به خودم اومدم، که مری تو همیشه برای حال خوبت دنبال کسی میگردی که حالت رو خوب کنه ،
برای امروز که روز جمعه هست حتما باید بیایی خونه مامانت که حالت خوب بشه.
یا که همسرت بیاد دنبالت که تو رو ببره بیرون تا حالت خوب بشه.
اگر خودمون به فکر حالمون باشیم چه میشه،
منی که همیشه دنبال این بودم کسی حالم رو خوب کنه،
با کلی اتفاقات بد روبه رو شدم از جمله توهین های بی جا، طرد شدن ها .
همیشه هم گلایه که چرا کسی دوستم ندارم.
و چند وقتیه که به خودم روی آوردم و روی خودم کار کردم، کمتر از دیگران حال خوب میخوام.
درسته هنوز میلنگم اما با توجه به گذشته خودم، خیلی خیلی پیشرفت کردم،
از خدا میخوام بهم کمک کنه تا کم کم و پله پله بیشتر روی خودم حساب باز کنم.
اتفاقی که برام هفته قبل افتاد بدترین نوع اتفاق برای هر کسی که میتونه بیفته،
و روحم که خراب شد، شروع کرد یه گلوم درد گرفتن که تیروئید سمی دوباره عود کرد.
و یاد این جمله استاد افتادم که مثل یه دوست با خودمون برخورد کنیم.
از زاویه روبه رو اومدم خودم رو نگاه کردم و گفتم مربانو دورت بگردم چی شده،
و برای خودم توضیح دادم که چی شده، خودم رو بغل کردم
و از یه زاویه دیگه به این اتفاق نگاه کردم و گفتم مری تو عالی هستی و این مشکل از جای دیگه هست،
این همدری به خودم خیلی لذت بخش بود تو تمام عمرم چنین تجربه ای از همدردی از کسی نداشتم.
واقعا عالی عالی شعر اول تون
سلام مر بانو، چه اسم زیبایی داریم، یکی از مواردی که من از بچگی ناخودآگاه بابتش شکر گزار بودم همین اسم زیبا بود.
مربانو این جمله که گفتی که من از خودم راضی نیستم ، و انگار تو آگاهی هام چیزی کم دارم،
دقیقا منم همینطور دختر،
جالبه شاید خودت ندونی اما این جنلت که گفتی خب ما باید با روند تکاملی و کم کم بریم جلو و از مسیر لذت ببریم،
یه باوری تو من ریشه دواند، مرسی از خدا که با قلمت به من پیام داد مرسی از تو مر بانو جان.
و الان یکهو یک چیزی به ذهنم رسید این ایده آل گرای باعث میشه حتما که من از خودم راضی نباشم یعنی فکر کنم آگاهی هام کمه و نیاز دارم به آگاهی های دیگه.
امان از ایده آل گرای که آره باید آگاهی هام زیاد و زیاد و زیاد تز باشه.
همین باعث که روی یک دوره مثلا دوره خانه تکانی فکری نکنیم، اگر مثلا استاد تو این دوره درباره دوره سلامتی یا احساس لیاقت بگه،
ناخودآگاه بگیم آهان پس من به اون دوره نیاز دارم،
و ابن دوره رو ول کنیم بریم سراغ اون دوره،
به نظرم ایده آل گرایی در من این میشه، آلام با این کامنت که نوشتم متوجه ترزمم شدم
که آقا تو مریم اکبری ایده آل گرا هستی و پله و پله رو رعایت نمیکنی بخاطر همین ، نتیجه نمیبینی .
مربانو کم کم برو کم کم، که این باعث میشه بهتر و با کیفیت پیشرفت کنی تا الان به جایی نرسیدی خیالت راحت لا هول شدن و بک شبه هم نمیرسی, نم نم دختر نم نم ( خطاب به خودم)
تو خیلی راحت میتونی روند تکاملی رو درک کتی مریم جان عزیز من دورت بگردم تو خیلی باهوشی و خیلی راحت مطالب رو درک میکنی دوستم( خطاب به خودم و شما)
موفق باشی مریم جان، برم ادامه کامنت زیبات رو بخونم
سلام الهام .
وای الهام ما تو اینستا با هم آشنا بودیم،
و به صورت اتفاقی درباره استاد عباسمنش با هم صحبت کردیم، شما در حیطه… بودید. من اسباببازی.
بعد خبری ازتون نبود الان یکهو پیام مریم جان رو خوندم دیدم انگار حس این پروفایل آشنا هست.
زدم رو پروفایل دیدم بله چقدر آشنا هستید .
اینجاست که میگن فرکانس آدم ها رو به هم نزدیک یا دور میکنه.
خوشحالم الهام جان از دیدن مجددتون
سلام مائده،
اینجا که گفتی کسی در باره من بد میگه و میرفتم دماغش رو میآوردم پایین،
من هم پاشنه آشیلم این هست گرچه مثل شما نمیرم جلو اما تو ذهنم دماغ خودم رو میارم پایین از بس که هی فکر میکنم اگر این و بگم اگر اینطور گفته بودم حاش سر جاش میومد و دیگر تکرار نمیکنه،
آدم باید حتما جواب بده تا طرف حساب بیاد دستش،
بله عزیزم من پاشنه منم همینه اما به ظاهر درسته با طرف خوب حرف میزنم.
اما تو مخم با طرف جنگ دارم،
اما اینجا که گفتی به مرور فهمیدی حرف زدن فایده نداره، یه چیزی ته دلم تکون خورد نمیدونم چی بود.
فقط خدا گفت بنویس تا بهت بگم چی دقیقا بلید کتی که الان موقع نوشتن بهم گفت.
همونی که استاد هزاران بار گفته هزاران بار،
ت جه توجه توجه، آره توجه بشه بهش قدرت میدی ، اعراض کن اعراض.
خوب مغزم من همیشه میگفت نه فقط جواب فقط دعوا وگر نه جواب نمیده( گرچه اصلا تو عمل اهل جواب نیستم فقط تو ذهن)
باید طرف حالیش بشه.
مائده جان از اون ذهنم میگفت دعوا از اینور استاد میگفت اعراض خب،
ذهن میگفت ببین فلانی جواب میده چقدر به نتیجه میرسه همه حرفش رو گوش میدن،
اگر راست میگی یه منطق برای اعراض بیار،
خب خدایی راست میگفت من دلیلی برای اینکه اعراض خوبه و طرف متوجه کارش میشه که اشتباه و من درست میگم نبود.
الان مائده خدا بهم گفت مر بانو تو احساس لیاقتت ضعیف وگرنه دختر چرا باید برات مهم باشه که طرف چه فکری درباره ات میکنه .
وای استاد چی گفتی،
گفتی توجه بهش قدرت میده.
اعراض باعث میشه طرف ازت دورتر و دورتر بشه.
و باعث اتفاقا محبوبت تو بین دیگران میشه.
و اتفاقا به نفع تو میشه.
و اینکه بحث کردن و قانع کردن دیگران درباره تو یعنی خودن برای خودت احساس ارزش نمیکنی وااااااااای.
بخاطر همین نن همش میگم بجنگم تا طرف رو سر جاش بدونم.
این سر جاش نشوندن، یعنی اینکه من خودم رو ثابت کنم،
وای یعنی به بیرون ثابت کنم و اونا هم با تسلیم شدن این حس رو بهم بدن حق با منه و اونا اشتباه میگن درباره من.
وای خدا یعنی من نگران حرف اونام نگران فکر اونام، نگران زاویه دید اونا نسبت به خودمم
وای یعنی چی مریم یعنی چی؟
مریم جان برگرد درون خورت ببین اون حرفی که طرف زده خودت اون رو نسبت به خودت قبول داری یا نه،
مثلا شلخته ای یا نه، باور کن اگه ته دلت خودت رو یه درصد هم شلخته بدونی، بخاطر همین با اون طرف میجنگی که بگی حرفت اشتباه،
اما اگر ته دلت شلختگی رو بباب مثلا بچه داشتن و…. بزاری اصلا حرف طرف رو پشیزی اهمیت قائل نیستی ،
مریم زاویه دید خیلی مهمه، پس تو ه کاری زاویه دیدت رو عوض کن تا با خودت مهربونتر باشی مریم دوست دارم.
مائده جان وسط کامنت یکهو نیاز دیدم بت خودم همدردی کنم و نوشتم .
ممنون از پیامت که یه دری رو برام باز کرد
سلام مصطفی، این جمله ات که نوشتی من با خودم حرف میزنم ، خیلی خوبه من یک ماهی هست خودم برای خودم همدرد میشم همدری که وجود نداره ، همدردی که گدایی میکردم از دیگران، و این باعث میشد همه من رو یه آدم آویزون حس کنن.
از یه بعد دیگه روبه روی خودم میشینم میگم مریم دورت بگردم چته، حرفم رو به خودم میزنم.
بعد برای حرف هام یه عنوان پیدا میکنم
بعد زاویه دیدم رو باهم میچرخونیم و از یهجهت دیگه به اون اتفاقات نگاه میکنم .
و به مریم میگم ری جون نگاه اینطوره و اینطور هم دردی میکنم با مریم دلداریش میدم، تحسینش میکنم ، حق رو میدم بهش.
تمام چیزهایی که بیرون از خودم دنبالشم و پیدا نمیکنم.
چقدر هم لذت بخش که خودم رو همدردی میکنم.
مصطفی یه چیزی الان به دلم افتاد ، اینکه شما بعد اینکه با خودت حرف زدی ، اون عشق از دیگران به شما رسیده.
الان من گدای عشق و همدردیم، این که گفتی همکارت بهت عشق میده، تو من یه تلنگر شده که مریم بانو شما با خودت همدردی کن به خودت عشق بده، این یعنی اینکه شما لایق عشقی لایق همدری هستی بعدی یکی مثل اونکه به مصطفی عشق داده میاد و به تو هم عشق میده.
پس مریم جونم اول از خودت برای خودت ارزش قائل باش خودت رو لایق عشق بدون بسه مری گریه بسه همش برای خودت اتفاقات بد تجسم میکنی،
مری جان ببین مصطفی اول خودش به خودش عشق داده با خودش صحبت کرده، و بعدش که حس لیاقتش رو تق کزده، دیگران هم باهش عشق دادن،
پس برو مریم و روی احساس لیاقتت کار کن ، مریم تو میتونی ، تو هر چیزی خواستی خدا بهت داده ،
تو میتونی دورت بگردم.
مصطفی ممنون بابت کامنت قشنگت