خیلی از ما، خواسته هایی داریم که معتقدیم با اینکه باورهای لازم برای رسیدن به آن خواسته را ساخته ایم و حتی هر ایده ای که به ذهنمان رسیده را اجرا نموده ایم و از هیچ تلاشی فروگذار نکرده ایم، اما هنوز هم به آن خواسته نرسیده ایم و نمی دانیم اشکال کار کجاست!
خواه آن خواسته درباره ازدواج با فرد دلخواهت باشد یا رسیدن به استقلال مالی، کسب سلامتی و…
در واقع دلیل رخ ندادن اتفاق مورد انتظار ما، وجود یک یا چند مانع ذهنی است که مثل سدّی مانع جاری شدن نتیجه باورهای قدرتمند کننده ای شده است که ساخته ایم.
در دوره کشف قوانین ذهنی، ما نام این موانع ذهنی را “کدهای مخرب” یا “ترمز ها” نامیده ایم.
ترمز ها، همان موانع ذهنی پیش روی خواسته ها هستند که آنقدر نامحسوس در تار و پود وجودمان نفوذ می کند و آنقدر مخفی است که گاهی نه تنها چهره ی یک مانع را ندارند بلکه یک فضیلت هم به حساب می آیند.
تمرکز دوره کشف قوانین زندگی، آموختن نحوه شناسایی این موانع ذهنی و رفع آنهاست. زیرا به محض اینکه موفق به شناسایی این موانع می شوید و در جهت رفع شان اقدام می کنید، به یکباره ثمره ی باورهایی که ساخته اید و اقداماتی که در راستای آن باورها انجام داده اید، وارد زندگی تان می شود.
در همین راستا، تصمیم به طرح سوالی گرفتیم برای: «شناسایی و رفع ترمزهای ذهنی در برابر تجربه ثروت»
تفکر به این سوال، پاسخ به آن و مطالعه پاسخ های دوستانی که به این سوال در بخش نظرات پاسخ داده اند، به شما کمک می کند تا ترمزهایی را در ذهن خود پیدا و رفع کنید که درهایی از نعمت و برکت را در همه جنبه های زندگی بر روی شما می گشاید.
یک سوال به عنوان تمرینی برای «به شناخت رسیدن درباره ی ترمزهای ذهی تان درباره ثروت»:
ایده افراد زیادی برای ثروتمند شدن این است که، از خداوند بخواهند به آنها ثروت زیادی ببخشد تا آنها با مقداری از آن ثروت در جهت انجام کارهای خیر استفاده نمایند. مثلاً بیمارستان، مدرسه، خیریه، مسجد و … بسازند یا به پدر و مادرشان رسیدگی کنند یا مقداری از ثروت شان را صرف تأمین نیازهای بیماران سرطانی و … نمایند.
به عبارت دیگر، افراد زیادی در اولین قدم برای ثروتمند شدن، وارد چنین قراردادی با خدا می شوند که به آنها ثروت ببخشد تا آنها به افراد نیازمند کمک کنند.
در این موضوع و جملاتی که شرح داده شد، یک سری ترمزهای ذهنی در برابر خواسته ی “ثروتمند شدن” وجود دارد. به نظر شما آن ترمزها چه می توانند باشند؟ آنها را در بخش نظرات همین صفحه بنویس.
مهمترین نتیجه و پاداش انجام این تمرین:
پاداش انجام این تمرین و رسیدن به چنین حدی از شناخت درباره ی برنامه ریزی ذهن تان درمورد ثروت و تفکر و تأمل برای شناسایی موانع در ذهن تان -که تا کنون درهای برکت و ثروت را به زندگی تان بسته است- می تواند
تجربه استقلال مالی و آزادی زمانی برای انجام هر کاری و پرداختن به هر علاقه ای و زندگی در هر مکانی و هر شرایطی باشد.
رسیدن به خودشناسی و خداشناسی و باور خودت به عنوان خالق زندگی ات باشد.
خلق زندگی دلخواه ات، به کمک هماهنگی با قوانین خداوندی باشد که قدرت خلق زندگی ات را به تو بخشیده است. خداوندی که: سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ کانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولا «منزه است پروردگار ما که وعده هایش انجام شدنى است.»
و این جنس از به شناخت رسیدن درباره ی ذهنت، اولین و مهمترین گام برای باز کردن درهای نعمت و ثروت به زندگی ات است.
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD0MB9 دقیقه
- فایل صوتی شناسایی «ترمزهای مخفی ذهن» درباره ثروت0MB9 دقیقه
به نام خدای بی نهایتی که هرچه دارم از اوست
سلام به یکی دیگه از داداش های این خانواده ی بزرگ
خیلی خوشحالم که از کامنتم لذت بردید و تونستم کمی به گسترش جهان کمک کنم
باورت نمیشه وقتی گفتی کامنتت دریچه هایی از آگاهی رو برای من باز کرد چقدر خوشحال شدمو گفتم خدایاشکرت ..دیدی چی گفتی …واقعا این نوشته ها و آگاهی ها رو کسی جز خدا نمیتونه برامون مکتوب کنه …
ماجرای عدالت درباره ی ثروت که شما هم بهش اشاره کرده بودین رو در یکی از فایلهای استاد به صورتی دیگر شنیدم …
ولی مایلم هدایت یافتن این آگاهی که شما بهش اشاره کردین رو بگم …
این عبارت ؛
“”خدا میگه اون لاغره با یک بشقاب سیر میشه …پس اینم یک بشقاب ..و اون چاقه با 3 بشقاب سیر میشه اینم 3 بشقاب …عدالت برای خدا سیراب کردنه …پرکردنه …””
.
.
.
یک روز وقتی در آشپز خانه ظرف هارو میشستم …
برادر کوچکم که الان حدودا 14 سال سن دارد توی سالن پای لبتاپ نشسته بود و طبق عادت پوشه ها رو وارسی میکرد…
همون موقع داشتم به عدالت خداوند درباره ی ثروت فکر میکردم و از خدا خواستم تا ظرف ها تمام نشده بهم بگه عدالت واقعا یعنی چی …
برادرم کلا توی سن رشده و خیلی از من تپل تره …
همون موقع انگار بهم گفته شد که چیزایی که از فایل استاد درباره ی عدالت به یاد داری رو با همون داستان به روش پرسش و پاسخ بگو …
برای همین بلند گفتم یونس یه سوال ؟ (اسم برادرم یونس هست )
گفت چی؟
گفتم اگه یه رستوران باشه که کلی غذا تا دلت بخواد اونجا باشه و به هممون یه بشقاب بدن و بگن هرچی بخواین میتونین بردارین …
گفت خب
گفتم خب تو چند تا بشقاب برمیداشتی …
گفت خب بستگی داره با برنج
باشه یا بی برنج
گفتم همه چیز اونجا هست
مثلا چقدر ؟ چند تا بشقاب ؟با چند تا سیر میشی
گفت خب مثلا 3 تا بشقاب پر
گفتم خب منم با یه بشقاب پر سیر میشم منم یه بشقاب میکشمو میایم دوتایی سر سفره …
گفت خب
گفتم خب من حق تو رو خوردم
گفت نه
گفتم تو چی ؟ تو حق منو خوردی چون بیشتر داری ؟
گفت نه …
گفتم افرین چون هر دو مون به یک اندازه دسترسی به کل غذا داشتیم و آزاد بودیم مگه نه ؟
گفت خب آره دیگه تو هم اگه بعد کمت بود میری دوباره میکشی …
….
گفتم افرین مرسی …
گفت خب حالا چی شد برای چی پرسیدی ..؟
گفتم هیچی همینجوری …
و بحثمون تموم شد…
و اون هم دیگه اصرار نکرد ببینه چرا من اون سوالای به ظاهر ساده و پیش پا افتاده رو پرسیدم …
ولی من اون لحظه اونقدر خوشحال بودم که نگو …
وقتی بحثو باز کردم حتی نمیدونستم چی باید بگم …
چی بپرسم
ولی انگار هر لحظه بهم گفته میشد….
تا حالا چیز ها و آگاهی های زیادی بهم گفته شده بود که مینوشتم و بعد از حتی چند روز میفهمیدم به کل فراموش کرده ام اما با ایده ی خدا که گفت با برادرت گفت و گو کن انگار ثبت شد ..انگار که همه ی مکالماتم کلمه به کلمه ضبط میشد …
وقتی از برادرم تشکر کردم
خدا تو دلم داشت میگفت حالا متوجه شدی جریان چیه ؟
ملیکا من هر چقدر تو بخوای بهت میدم …هر چقدر تو خودتو لایق بدونی هرچقدر اندازه ی ظرفت باشه ….
به این ظرفی که داری میشوری نگاه کن
ببین این کاسه فقط راس یک کاسه آب میگیره …این لیوان راس یه لیوان و این بشقاب راس یک بشقاب …
شیر که همش بازه و همش داره ازش آب میاد تفاوت در ظرف هاست …حالا اگه ظرف تو کم باشه چطور از من چیز بیشتری می خوای وقتی ظرفی داری به کوچکی همان چیز هایی که داری …! خب دختر !ظرفت رو بزرگ کن تا برات پرش کنم …
این قابلمه، ببین چقدر آب میشه ،حالا این لیوان رو ببین …
شیر آب یکیه …ولی تفاوت آب های پر شده در ظرف ها چند برابره ….
.
.
اون لحظه انگار داشتم پرواز میکردم ….
هر بار که این جملات رو میخونم …..راسش اصلا نمیتونم حس خوبم رو توصیف کنم …
ممنونم که به کامنتم پاسخ دادی تا دوباره این چیز ها رو یاد بگیرم
دوستت دارم
در پناه الله یکتا شاد و سالم و ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشی …
به نام خدایی که هرچه دارم از توست
سلام به برادر خوبم مجید و این خانواده ی بزرگ عباسمنش …
تمام پاسخ هایتان را خواندن..تکتک..
و آنقدر غرق در خوشحالی شدن که …
اشک در چشمانم جمع شد …
به خدا گفتم خدایا …
من کل زندگیم رو هم به دونبال انسان های خوب و فوق العاده در سراسر جهان میگشتم نمیتونستم این جور افراد فوق العاده ای رو پیدا کنم …
آنچنان قلبم با حرف حرف و هرکلمه باز میشد که …
در عجب و حیرت این عشق خدا و دل و جان خودمو این همه خوبی بودم …
این سایت …این دوستان …این خواهران و برادران فرکانسی … این پدر
آرزوی من بود …خواسته ام
که چنین خانواده ای باشد و داشته باشمش…
و تو هستی یکی از چندین و چندینان نفر …
ازت ممنونم که با پاسخ هایت بهم یادآوری کردی …
که چقدر میتوانم تاثیر گذار باشم …
ازت ممنونم
که بهم یاد آوری کردی که نزدیکای عید چقدر متعهدانه به دنبال پیشرفت و تفکر در لحظه لحظه زندگیم بودم …
من سن زیادی ندارم…
ولی از هر لحظه خواهان تغییر…و ممنونم که گفتی و به من فهماندی …
که ما آدم ها با این همه تجربه های متفاوت چقدر میتونیم در مواردی تفاهم داشته باشیم و سیکل خراب در این جهان و روند خوب زندگی ایجاد کنیم …
هر بار که کامنت هایت را می خواندم …
خداروشکر میکردم که تاثیری در گسترشت داشتم …
ولی برمیگشتمو کامنت قبل خودمم می خواندم و اشک در چشمان …
میگفتم به خدا …
که جز تو نتواند کسی این ها گوید
من که باشم
من که هستم
که چنین ها گویم
من که هیچ نیستمو هیچ از هیچ نیستم
من که هیچ ، هیچ از خویش هیچ نیستم
من که نیست
نتوانم باشم ..
چون تویی
و تویی چون
باز تویی …
عاشقتونم …
عاشق همتون …
ممنونم برای لحظه لحظه که نفس میکشید…
در پناه الله یکتا و مهربان باشی…
منتظر نتایج فوق العاده ات هستم
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام به برادر عزیزم مجید
در این خانواده ی دوست داشتنی ….
نمیدونم واقعا از خدا چطور تشکر کنم ….
روزی که این کامنت رو نوشتم 7 فروردین بود …روز هایی که من نه موبایل برای خودم داشتم نه هنسفیری و با موبایل پدرم از هر فرصتی توی مسافرت برای گوش دادن به آگاهی ها استفاده میکردم
هر بار که دنبال فرصتی بودم تا موبایل پدرم آزاد بشه و روی خودم کار کنم …
و حتی وقت هایی که موبایل دستم نبود با برگه و خودکار از خودم میپرسیدم…نکاتی که یاد داشت کرده بودم را دوباره می خواندم دربارش فکر میکردم ….سعی میکردم قوانین رو درک کنم …اونقدر توی مسافرت مشغول این کار بودم که دیگه برادرم هم از دستم شاکی شده بود …
یادم نمیره …همون روزا …دم یه شهری برای صبحانه ایستادیم و داخل مغازه که رفتیم من دیدم وای خداجون چقدر قشنگ و مرتب تمام خوراکی ها و مواد شوینده و اینا رو جدا کرده و به ترتیب هم از لحاظ قد هم از لحاظ جنس اونا رو توی قفسه هایی چیده …اونم نه فقط قفسه های پایینی …بالایی ها رو هم عالی چیده بود …
وقتی از اون سوپری خریدمون رو کردیم وقتی می خواستیم بیایم بیرون به مغازه دار گفتم ازتون خیلی ممنونم دکاروسیونتون خیلی منظم و زیباست …
اون خوشحال شد و گفت خواهش میکنم ممنونم …
وقتی از مغازه اومدیم بیرون داداش کوچیکم نگاهی به من کردو گفت ملیکا چیزی زدی ؟ حالت خوبه ! چته اینقدر خوشحالی …؟ مامان !مامان ! ملیکا داشت میومد بیرون به مغازه دار گفت چقدر دکارسیونت قشنگه …و من با لبخندی به خودم گفتم تو نمیدونی …من قراره به خاطر همین تحسین و حس خوب که به خودم و اون فرد وارد کردم چه اثرات مثبتی رو قراره دریافت کنم …
یادمه کنار همون مدرسه ای که توی کامنت اول بهش اشاره کردم …برای استراحت چند ساعتی همه خوابیدن
..و کنار اونجا یه فضای خیلی سبز و زیبایی بود
..
و من از مادرم با شک و تردید اجازه گرفتم که از مدرسه برم بیرون و برم توی اون پارک …فکرشو بکن …توی شهر مشهد…40 دقیقه فاصله با حرم …یه جا ناشناخته …و مامان من با کلی حساسیت که تا سر کوچه نمیزاره بریم …
گفت باشه برو …
من با تعجب گفتم باشه ؟ گفت آره ولی زود بیا و من بایه دفتر و خودکار و یه موبایل نیمه سوز که زیاد شارژ نداشت با خوشحالی رفتم توی اون پارک و ایمان داشتم این خداست که باهامه و مامان رو راضی کرد و توی اون فضای سرسبزی زیبا …نوشتم و خوابیدم و تصور کردمو اصلا یه حال و هوایی بود …نسیم…برگ ها …پروانه ها …صدای پرنده ها که از بلبل هم زیبا تر می خوند …گل ها ..و سبزی چمن و برگ ها که به قول استاد نو نو بودن
..
توی اون 15 روز تمام تمرکزم روی خودم بود …چون از استاد داستانی رو شنیده بودم که یکی از شاگرداش توی این مدت کوتاه با وقت آزادی که داشت هر روز روی خودش کار میکرد و پایان تعطیلات اصلا یه پیشنهاد باور نکردنی بهش شد
.
.
.
.
دقیقا برای من هم همین شد …با استاد دانشگاهم حرف زدم …برای ایده و خواسته ام به فرد مناسبی هدایت شدم …به راحتی
زیبایی
..تا
.
.
کامنت دوم دقیقا نقطه ای بود که خواسته ام برآورده شد
..
کامنت دومم 3 خرداد 403 بود …
و فردای آن روز یعنی 4 خرداد 403
روزی که خواسته ای برآورده شد که یکی دوماه داشتم …در بهترین زمان و در بهترین مکان و در بهترین موقعیت …
اما ….
یک جا را نمیدانستم…
اشتباه کردم
و آن تکامل بود
و فردی که فکر میکردم تکامل را از بر شده …و قوانین را حداقل به ظن من میداند جوری که فکر میکردم عباسمنشی هست …
تمام تکامل را زیر پا گذاشت و ….
دیگر نگویم که چه شد
.
.
بلایی سر خودم درباره ی روابط و سلامتی جسمی و روانی سر خودم آوردم که آرزو میکردم به صفر برسم …
مثل پرتگاهی که پرت شده باشم …
تا دو هفته هرلحظه حس میکردم الان است غش کنم …
یا روح از بدنم جدا شوم …
به معنای واقعی پرت شده بودم…
از دو هفته به بعد دیگر هر لحظه حس مرگ نبود ولی هر ساعت یک بار و از بعد از از روز یک بار و همینطور کم میشد ولی تاثیری که بر روح و روانم داشت …مرا هر لحظه بیشتر غرق میکرد…با این حال خدا را کمی حس کرده بودم …ایمانم بیشتر شده بود …من از این موقعیت …استفاده کردم تا به خدا نزدیک تر بشوم …از خدا کمک می خواستم هر لحظه و چون نمیتوانستم درباره اش با کسی صحبت کنم بیشتر توکلم به او بود …مثل همان روزی که راه را گم کرده بودم و فقط توکلم به خدا بود …مثل وقتی که در جنگلی انبوه گم بشوی و فقط توکلت به هدایت خدا باشد …
چند ماه طول کشید تا خودم را کمی جمع کنم …تا کمی خودم را بهتر بشناسم …تا کمی با وابستگی که داشت با اون فرد ایجاد میشد دل بکنم …
و هر لحظه از او کمک می خواستم …
چون او با من بود
خوشبختانه از همون دو سه روز اول ..اقدامات درستی را انجام میدادم…اون لحظات فقط اطاعت میکردم ولی الان میفهمم که چقدر اقداماتی درست و به جا و منطقی و خوب بود …و جسارت و عزت نفس مرا بالا میبرد…جوری که از نظر فرد مقابل بسیار انسان جسور و با وقار و باهوش شناخته میشدم ولی من هر بار که این تعاریف را میگفت با خدا میگفتم من که میدونم تویی …اگه میگه باهوشی ، تویی چون من اصلا نمیدونستم باید چیکار. کنم و تو گفتی تو کردی تو شناختی …سر یکسری مسائل هم کمی لجبازی میکردم …ولی در کل چون پناهی جز او نداشتم اطاعت میکردم …
خوشبختانه الان
بعد از 6 ماه …
و اتفاقات پیاپی …
کمی بیشتر رشد کردم …حس میکنم کمی به خدا نزدیک تر شدم و با اینکه هنوز کمی از حس وابستگی را دارم اما هر لحظه انگار صدای خداوند برایم واضح تر می شد …
خداوند از من محافظت کرد
..با اقدامات کوچک اما به جا …نگذاشت من مورد ظلم یا بی آبرویی قرار گیرم …
یا از سادگی و بی تجربگی ام مورد سوء استفاده قرار گیرم و این چالش باعث شد بزرگ تر شوم چیز هایی را باید درباره ی تفاوت های جنسیتی میفهمیدم…چیز هایی را درباره ی احساساتم ..درباره ی خودم و از همه مهم تر شناخت خداوند …
که الان عاشقشم ….
میدونی چرا اینو میگم
چون من الان یکم این خدای بی نظیر رو شناختم …
می دونی چرا اینو میگم …
بزار از اینجا بگم …
از اول عمرم تا الان هر موقع هر زمان مامانم بهترین راهنمای من بود…بهم همیشه میگفت ازم من کوچک ترین کاری که می خوای انجام بدی بپرس
..
هنوزم میپرسم ولی توی اون زمان
دیدم خدا از مامانم هم بهتره …
بهترین راهنما و هدایتگره …
مامانم با تجربیات خودش راهنمایی میکرد
مامانم بعضی وقتا منو قضاوت میگرد
دعوام میکرد
حتی بعضی وقتا بهم حس گناه میداد…
ولی توی این چند ماه که فقط توکلم خدا بود
خدا همیشه با توجه به تجربیاتم امکاناتم حسم و شرایطم بهم میگفت چیکار کنم …
هیچ وقت هیچ وقت من رو قضاوت نکرد
هیچ وقت به من احساس گناه نداد و همیشه راه کار هایی رو میداد که حالمو بهتر کنه …
بهترین راه رو نسبت به اون شرایط و امکانات و هیستوری و توانایی هام بهم میگفت …
هر زمان که باهاش حرف میزدم حس گناه رو ازم میگرفتم …
میگفت نگران نباش به من اعتماد کن …گناهی نشده یا برو قرآن بخون ریشه ی اون کلمه رو پیدا کن میفهمی منظورم چیه …
خیلی خیلی چیز ها یاد گرفتم …درسته از مسیر اون خواسته های اصلی سال 403 دور شدم ولی الان تجربه و ایمانی دارم که با هیچ چیز عوضش نمیکنم و اگر بازم به دنیا بیام حتی اگه اون تصمیم اشتباه بود باز انجامش میدم …چون با اینکه منو در دره ای پرت کرد اما در حین سقوط با خداوند آنچنان بل تکاملی بال هایم را ساختم که حس رضایت و خوشبختی میکنم …و از همه مهم تر اون خواسته که اون روز برای من محیا شد به صورت باور نکردنی برای من و هر کس دیگه ای که بگی غیر ممکن بود به معنای واقعی …مثل اینکه به یکی بگی مطمئن باش اگر از طبقه ی 10 بپری نمیمیری در این حد
..
ولی وقتی شد …اونم در بهترین زمان و مکان …
من دیگه مطمئن شدم که هر چی بخوام همون میشه و من خالق زندگی ام هستم و اون باور مسخره که اگه نشد یعنی به صلاحت نبوده خیلی کم رنگ شد …چون میگم بعد از اون به خاطر نادیده گرفتم قانون تکامل بلایی سرم اومد که تا یک ماه هر لحظه حس میکردم الان بی هوش میشم …
ولی قانون اینکه من خالق زندگی ام هستم و به هرچی میخوام میرسم …و اصلا صلاح و مصلحتی نیست …
خدا چیزی رو می خواد که من می خوام … درونم بیشتر شد
گرچه من این خواستم چندین روز قبل عید بود و 4ماه بعد عید محیا شد و الان می فهمم که چقدر اون موقع، موقع خوبی بود …چون من بیشتر رو خودم کار کرده بودم و ایمان بیشتری داشتم تا بتونم الان بگم واقعا سربلند ازش اومدم بیرون …اصلا تصور اینکه من قبل عید این خواستم برآورده میشد برام وحشتناکه چون اگه این خواسته و این نادیده گرفتن تکامل با اون باورا و ایمان قبل از تعطیلات عید اتفاق می افتاد قطعا همون روز اول ذهنم منو میکشت …و میمردم ….
چراکه همون 4خرداد هم آنچنان تب و لرزی کردم که مادرم صبح بهم گفت تو چت شده بود اونقدر تب کرده بودی که من گفتم الان تشنج میکنی و میمیری
….
و من تا اینو شنیدم گفتم پس با اینکه هر لحظه گویا از حال میروم ولی اگر زنده ام پس این اتفاق هنوز مرا نکشته و چیزی که مرا نکشد قطعا قوی ترم میکند…
چیز ها و تجربیاتی که اینجا می گویم را حتی با خانواده ی خودم هم درمیون نزاشتم و فقط خدا میدونه و واقعا ازش ممنونم و چقدر خوشبختم که دارمش …
و …
.
.
اکنون
یه حسی بهم گفت برو …
یکی برات کامنت گذاشته…اومدم توی سایت و دیدم بله یک نقطه ی آبی خوشگل اون بالاست …خیلی خوشحال شدم …بازش کردم …کامنتی کوتاه ولی آرامش بخش…بعد از خوندن دوباره به بخش پاسخ به کامنت ها برگشتم و همینجوری زدم بیاد پایین
..بعد صفحه گوشی رو خاموش کردم …و رفتم مسواکمو زدم ..اومدم بخوابم یه حسی بهم گفت برو توی سایت…همین که صفحه ی گوگل رو باز گردم …ابتدای متن شما که با عشق نوشته بودی به چشمم خورد …
نوشته بودی سلاااام سیده بانو ملیکا خانم گل گلاب
اینروزا اینجا خیلی مستحفیض میشیم از آگاهی های ناب شمامتشکررررررم
چقد این کامنتتون عالی بود………………..
آنچنان انرژی اش بالا بود که بی معطلی روی آن زدم و از بالا کامنت خودم را خواندم و به کامنت شما رسیدم …
چقدر لذت بخش بود …
چقدر به یادم آورد
چقدر تحسین کردم …
خودم را
گذشته ام را
تلاش بی وقفه ی عیدم را …
اون موقع یه صدم این امکانات رو هم نداشتم …الان یه موبایل شخصی دارم یه هنسفیری بلوتوثی …یه اتاق تک و تنها یه کمد بی نظیر یه میزو صندلی عالی
..یه اتاق پر نور…اعتماد به نفس بیشتر و از همه مهم تر رویایی و هدفی ناواضح ولی ایمانی که هر لحظه به من می گوید شاید کسی هنوز این کارو نکرده ولی می شود …می توان داشت …و ایده ای ناب و زیبا …که دوست دارم هر چه زود تر اجرایش کنم …
و سعی میکنم به آن نزدیک تر شوم اشتیاقی که از به یاد آوردن آن هدف در چشمانم ببینی باور نکردنی است …
و از همه بهتر …رفتن اون فرد که وابستگی عاطفی بهش داشتم و باعث شده که دیگه نتونم ببینمش که ذهنم درگیر بشه که بهم نیاز داره …البته که هنوزم اینقدر به یادشم که بعضی وقتا کلافه میشم …
راستی..آزادی بیشتری دارم …مامانم کمتر گیر میده ..اونقدر بهم اعتماد کرده که اجازه ی نص اینیستا و حتی کار کردن روی اونو دارم … بعد دانشگاه بعضی وقتا شده یه ساعت توی فضای سبز پشت خونمون راه میرم و از انرژی طبیعت لذت میبرم با خودن حرف میزنم …کالبد شکافی میکنم …از وقت های مرده ی توی راه برای گوش دادن به فایل ها استفاده میکنم …
3 ماه تابستون به دلیل مشغولی ذهنی هدفم را پیگیری نکردم با اینکه توی تابستان بهترین زمانش بود و هنوز سرش مشکل هست ولی از خدا می خوام هدایتم کنه…
ایده هایی که میاد …هدفی که هر روز داره واضح تر میشه و زندگی که هر روز داره آسون تر میشه…و خدایی که هر روز گویا برایم یک میلیونیوم واضح تر میشه
..
تازه اینا بخشیش بود …از روابط و دوستان و لباسای دوست داشتی توی کمدم و اعتماد.به نفسم که دیگه نگوووو
از طرز فکرو مثبت نگری و حس خوب بیشتر در طول روز و سپاسگزاری که دیگه نگم برات ….
از کم شدن انتظارم از افراد مخصوصا خانوادمون دوستان و بی اهمیت شدن حرف دیگران
از حس اطمینان که خدا پشتم هر لحظه بهم هدایت میده بهم حس بد و گناه و نمیده و هرگز قضاتم نمیکنه که دیگه نگم که این بهترین حسه وقتی میفهمی خدا چقدر میتونه بهت نزدیک باشه …
از افرادی که هر روز توی راه توی اتوبوس توی دانشگاه آشنا میشم که دیگه از بس عالیه هیچی نمیتونم بگم …و از این حس که هر روز بیشتر بهم ثابت میشه من خالق زندگی خودم هستم که دیگه پر واضحه ….
آخ….عاشقتم خدای خوبم ….
برادر عزیزم
مجید دوست داشتنی ام
ازت ممنونم به خاطر کامنت زیبایت و پر عشقت که اشک را در جشمانم جمع کرد و جوری که دیگر صفحه ی تایپ برایم تار شده …و آنچنان ذوق زده ام کردی که با اینکه حدودا 21 ساعت است بیدارم آنچنان خواب از سرم پرید و ذوق در چشمانم حلقه زد که دوست دارم از خوشحالی گریه کنم ….و فقط میتوانم بگویم خدایاشکرت
خدایاشکرت
خدایاشکرت
استاد عزیزم …ممنونم به خاطر این خانواده
این بستر و این افراد فوق اعاده …
ممنونم …
نمیدونم چطور تشکر کنم
عاشقتونم …
مرسی برای تک تک لحظاتی با من هستید و با چشمان زیباتون کامنت هام رو خوندید …
خیلی برام ارزشمند هستید خیلی دوستتون دارم …
ممنون که تا آخر کامنتم رو خوندید …عاشقتونم …
کلی بوس …
در پناه الله یکتا
که نزدیک تر از حتی این کلمه ی نزدیکی است باشید ….
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست …
سلام به یکی دیگر از خواهران بی نظیرم در این خانواده ی دوست داشتنی
سلام سمانه جانم
امیدوارم حال دلت عالی باشه ….
وقتی برای چندمین بار به این فایل اومدن تا کامنت خودم و پاسخ به کامنتم رو بخونم …
فایل رو پلی کردم …
دقایق وسط فایل بود که در این فکر بودم که باید حتما حتما کامنتای این فایلو بخورم ….ولی از کجا ..؟
تا خدا بهم گفت از صفحه 256 کامنت ها شروع کن …
همون موقع عدد رو یاد داشت کردم …و فایل که تموم شد اومدم بخ این صفحه …و کامنت شما
اولین کامنت این صفحه بود …
خیلی خیلی لذت بردم …از کامنتت از دیدگاه و از کالبد شکافی ذهنت …
یکسری جملات زیبایت را همزمان کپی میکردم …
آنجا که گفتی ؛.
..
احساس لیاقت برای دریافت اون ثروت از طرف خدا، باعث میشه ما اینطوری فکر کنیم.در مورد من، ترس از گرفته شدنش هم بود.
.
.
دقیقا برای من هم …
و اینکه گفتی یه رابطه ی گرو کشی …
یکم که فکر کردم دیدم این باور و فکر تدی سد ممم هست …
یه جورایی انگار مثلا وقتی 100 تومن داشتم و دوست نداشتم حتی یه هزاری رو الکی خرج کنم … وقتی که به صندوق های صدقات میرسیدم از یه طرف احساس عدم لیاقت و گناه بهم میگفت تو باید بخشی از اونو حتی شده 5 تومن کمک کنی مگر نه پولا مثلا بی برکت میشه و مثل یخ آب میشه …از طرفی انگار هزار تومن هم هزار تومن بود برام…چون من فعلا درامدی ندارم و خیلی سعی میکنم کم خرج کنم تا نخوام از والدینم پول زیادی درخواست کنم …
از طرفی ترس از تموم شدن و از طرفی نگاه انسانی به خداوند که انگار وایساده بالا سرم ببینه من چیکار میکنم آیا بنده ی خوبی هستم …
و از طرفی این جمله خیلی بد جوری توی ذهنم تکرار میشه که اصلا اون بخش کوچک مال تو نیست …پس باید بدیش به نیازمندان بره ….
و وقتی گفتی چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه
یاد جمله ی استاد افتادم که میگفت اگر می خوای به کسی کمک کنی باید اول به خودت کمک کنی …اگه می خوای کمک کنی و ببخشی باید به جایی برسی که بی حساب کتاب و استرس ببخشی اونم نه برای کمک به کسی برای کمک به خودت …
و یادم افتاد که این باور هنوز درونم پا نگرفته که بابا جان …
ما هیچ تاثیری در زندگی دیگران چه مثبت و چه منفی نداریم….
ما نمیتونیم به کسب کمک کنیم …
و دیدم این دلسوزی این احساس گناهه همراه با دلیل و باور کمبود و کمک به دیگران برای تغییر زندگیشون چقدر درونم ریشه داره …
از طرفی یکی از اهداف من استقلال مالیه و متوجه شدم که درون من یه جورایی نمیخواد پولدار بشم چون انگار توی ذهنم اینکه اگه پولدار بشه تبدیل میشی به موسسه خیریه و همه ازت انتظار کمک دارند …
او مای گاد …چه باورای مخربی …
سعی میکنم منطق هاشو پیدا کنم و بعدا در پاسخ به کامنتم بنویسم …
ممنونم ازت که باعث پیدایش این آگهی ها شدی …
اگر تجربه یا منطقی داشتی دربارش حتما برایم بنویس مشتاقانه خواهم خواند …
ازت ممنونم
خیلی دوستت دارم …
در پناه لله یکتا باشید
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست …
وای خدای من …
یلدای عزیزم …
باورت نمیشه که وقتی کامنتت رو می خوندن انگار تبدیل شده بودم به دو نفر …
یکی خواننده ی کامنت تو و دیگری ذهنی که یا باید تایید میکرد و یا رد …
از همان ابتدای کامنتت بزار بگم …
پرسیدی ..؛
چرا من ثروتمند نمیشم ؟
چون فکر میکنم برای اینکه ثروتمند بشم باید
1. یه عالمه زمان بزارم از وقت زندگیم و بچه هام و شوهرم بزارم کار کنم تا بتونم اون مقداری که میخوام پول دربیارم
.
.
.
مغز من :دقیقا درسته
تو اگه بخوای پولدار بشی باید از همه چیز بزنی …نه دیگه آزادی مالی داری نه زمانی نه مکانی …باید وایسی سر بیزینس…مخصوصا توی سن کمی مثل تو که هیچی بلد نیستی …
اگر برام داری دلیل میاری که نه اون دختره هم سن منه ولی ثروتمنده باید بگم که ببینش …ببین چقدر داره میدوه ..18 ساعت در روز داره کار میکنه …دیگه حوصله نداره دیگه انگار فقط داره میدوه تا به ثروتش اضافه کنه …
اگه بخوای توی این سن کم پولدار بشی… باید یا رویا فروشی کنی و کلاه بزاری سر ملت …یا صبر کنی تا یکم بزرگ تر بشی …
.
.
من ،خواننده ی کامنت .
که دوست دارم رشد کنم با تعجب به مغز خودم نگاه کردم ….
.
.به مغزم گفتم …
بابا …
وات دِ فاز ؟
چی داری میگی …چه ربطی داره ….
ببین ثروتمند شدن من هیچ ربطی به زمان و اینا نداره …اون دختره اصلا حتی هم فرکانس با بچه های عباسمنشی هم نشده… برای همین داره از مسیر خارج میشه و فقط می خواد پول رو پول بزاره …اینکه اون توی این سن پولدار شده عالیه …و همین کافیه…. تو چیکار داری مسیرش چطوری بوده …بعدشم کی گفته برای ثروتمند شدن زمان و مکان و خانواده باید فدا بشن ….
من میتونم هزار تا مثال نقض بیارم …
..
.
مغز و منطق محدود من : عه ! آره جون عمت …بگو ببینم !؟
.
.
منی که می خوام رشد کنم با اعتماد به نفس کامل گفتم ….
اولیش همین استاد عباسمنش …
کو
کجا
بگو ببینم
چند ساعت
چقدر محدودیت ..
این ادم ببین چقدر درسته …
هم پول میسازه
هم لذت میبره
هم آزادی زمانی و مکانی خودشو داره
هم روابط عالی داره …
هم برای خودش
هم پسرش
هم عزیز دل
هم خانواده و دوستانی که از راه دور باهاش در تماس اند
هم مادرو پدرش که آنلاین در تماس اند
هم دوستان نزدیک
هم مسافرت میره
هم سالمه
هم اینقدر جون نمیکنه
هم هر روز خود به خود پول داره رو پولش میاد ….
.
.
.
مغز منطقی و محدود من که فکر میکرد من این جوابو بدم با حاضر جوابی گفت :
اون که استثناست
عباسمنش یه ایده نو و جدید داشت…
بعدشم تو خودتو با اون مقایسه میکنی …
قبول نیست …
.
.
من که مطمئن بودم اون قبول نمیکنه گفتم …
خیلی خب …
اول اینکه ثروت برابره با ارزش پس منو تو هرچی ارزش بیشتری خلق کنیم ثروت بیشتری خلق میکنیم مثل استاد که زندگی رو توحیدی تر و راحت تر کرده و این بزرگ ترین ارزشه …
حالا بیا تا بهت بگم چه ارزش هایی توی همین ایران به راحتی باعث ساخت ثروت فراوان شده…
اولیش همین اسنپ و تپسی …ببین چقدر کارو راحت کرده …چقدر ارزش داده …یه هوش مصنوعی اسنپ الان داره در تمام حوضه های دریوری یا نقل و انتقالات ثروت خلق میکنه …نه تنها از تاکسی بلکه از انتفال غذا یا دارو یا سوپری یا حتی نون وایی ….
و فقط با یه سیستم درست و حسابی هست که اون کارفرما فقط داره مدریت میکنه و گسترش میده و اون ارزش و اپ داره براش پول میسازه …
همین خوده من …یه نفرم …
توی اصفهان …فقط تا الان ماهی دو ملیون تومن کم کم اسنپ گرفتم فقط برای دانشگاه ….دیگه خرید از سوپری و غذا ها و رستوران هاش و حتی نون وایی که نگم ….
بعد تازه من یه دختر 20 ساله هستم که تنها دغدغه ام رفتن به دانشگاه و بعضی اوقات خرید غذای بیرونه ….
و تازه دو سه ماهه که با این خطم کار میکنم و اسنپ میگیرم…
حالا بیا یکم گسترده تر بگیم …
ما یه خانواده ی 5 نفره هستیم که هممون با خط های جدا اسنپ داریم حتی داداش 15 ساله ام هم برای رفتن به باشگاه و کلاس هر روز اسنپ میگیره .
.دیگه مامانم رو نگم که از سوپری چقدر با اسنپ خرید میکنه یا صبح ها نون میخره ….یا برای کارش چقدر اسنپ باکس میگیره …
دیگه درباره ی پدرم هم که چقدر باهاش کار میکنه و علاوه بر اسنپ از وانت اسنپ هم برای کارش استفاده میکنه که نگم برات ….
خب فرض میکنیم که هر ماه 3ملیون ما یک خانواده داریم از اسنپ خرید میکنیم و اگر بگم اسنپ 15 درصد رو برای خودش کم کم بر میداره که 10 درصد مالیات حالا بگیریم 5 درصد برای خود اسنپ میمونه فقط ماهیانه 100 تومن از من سود خالص میگیره…دیگه مامانو اینام که اینقدر بیشتر من کار میکنند که هیچی …حالا بگیریم اصلا 500 تومن از همه …حالا 500 نه 250 تومن سود خالص …خب اون مگه کاری کرد ؟ مگه وقتی گذاشت …؟ نه
فقط به خاطر ارزشی که ایجاد کرد و این بستر رو فراهم کرد داره از من پول میگیره تازه تمام کار ها رو هم داره هوش مصنوعی میکنه …خب ما توی یه ساختمونه 10 واحده زندگی میکنیم…
که هر کدوم یه خانواده بین 3 تا 5 نفر هستن …
خب یعنی اسنپ سود خالص با احتساب هر خوانواده ماهیانه 200 هزارتومن از ساختمان ما فقط میشه 2 ملیون تومان ….
خب کنار ساختمان ما 2 تا ساختمون مسکونی و 2 تا هم تازه داره ساخته میشه…اونا رو هم حساب نکنیم فقط از این ساختمون و دوتا ساختمون بغلی حدود حالا بگیر 4 یا 5 ملیون سود خالص داره …خب خیابون ما تقریبا مسکونی هست و به جز چند تا سوپری و لبنیاتی و املاکی مغازه نداره که کمه کمه به فاصله ی هر 100 متر 10 تا آپارتمان هست (رفتم توی نقشه دیدم )تازه فقط یه طرف خیابون و از اول تا آخر. این خیابون 1.2 کیلومترها…
که یعنی میشه حالا بگیریم 1000متر که بشه 10000تا ساختمون که به صورت متغیر بین 2تا 6 طبقه دارند و هر طبقه بین 2تا 3 تا واحد داره …که حالا واحد رو هم ول کن …
تعداد طبقه رو هم 4 تا میگیریم …
یعنی فقط یک طرف این خیابون بدون حساب کردن خونه های کوچه ها و بن بست ها 40000تا طبقه داریم که اگه هر طبقه که 2 یا 3 واحده مال یه خونواده باشه و از هر خونواده فقط 100 هزار تومن سود داشته باشه اونم ماهیانه میشه 4.000.000.000یعنی …از یه طرف خیابون یک کیلومتری فقط از آپارتمان های دم خیابون 4 میلیارد تومن سود خالص …
حالا این خیابون دو طرفه است و حدودا 40 تا کوچه و بن بست داره و توی هر کوچه باز بن بست های متفاوت …که هرکدومشون به اندازه ی یک خیابون طولانی اند …
خب …حالا تو بگو …
اصفهان چند تا خیابون داره …
حالا بگو استان اصفهان چند تا شهر داره
حالا بگو مگه اسنپ فقط توی اصفهانه…؟….دیگه تهران با اون ساختمان های با عظمت 40 طبقه ای رو چی میگی ؟ حالا بگو اسنپ توی چند تا استان فعالیت داره ؟
حالا بگو چند تا استان توی کشور داریم ….
.
.
.
بچه هااااااا
قیافه ی مغزم .؛
یعنی به معنای واقعی ترکید …
اصلا تا همینجا که از یه طرف یه جاده ی 1کیلومتری 4میلیارد سود خالص داشته باشی رو هم نتونستم هضم کنم چه برسه به کشور ایران …
حالا بیا بزرگ ترش کنیم …
آمازون…و کل جهان 🫡
حالا حالا …وایسا …دو اَپ کپی هم داریم تپسی و ماکسیم …
بوم ….
حالا حالا
وایسا
سایت ترب و دیوارم یه همچین مدل آمازون توی ایرانه و جالبه بدونی که دیوار توی امارات هم رواج دارا ….
بوم …
حالا وایسا وایسا دیجی کالا که همه چیز میفروشه رو چی میگی …
؟
بوم….
حالا حالا وایسا …
اینا که کالا و خدمات لمس کردنه…
اپارات و هزینه های تبلیغاتی که میگره بخاطر اینکه روی فیلم دیگران پخش کنه رو چی میگی ؟….
بوم ….
حالا بریم بالاتر …دیگه یوتیوب جهانی رو چی میگی
…
بوم …
توی تمام اینا که گفتم …
کدوم آدمی صبحشو با زجر و بدو بدو داره میگذرونه …اینا که همش کار هوش مصنوعی بود …یه اَپ یه سایت …
و سود خالص خالص ….
وای خدا جون …
من هنوز توی کف اون 4 میلیارد تومن سود خالص که تازه کم کم ماهیانه 100 تومن حساب کردم اونم از هر خانواده نه تکی …
اوفففففف
خیلی طولانی شد …فردا حتما میام دوباره بقیشو میگم برات مغز منطقی محدود…فعلا با این بریم بخوابیم که به به چقدر ثروت و فرصت و آزادی زیاده …
عاشقتم …
ممنونم ازت
در پناه الله یکتا
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِیمِ
به نام خدای هدایتگر بینظیر
که هرآنچه دارم از اوست
سلام آقای بختیارپور
سلام برادر عزیزم در این خانواده ی عباسمنش …
صادقانه بگم …
روز های ابتدای امسال یعنی سال 1403 یکی از بهترین روز های اول سال من بود …تعهدم …اینکه با امکانات کم تلاش میکردم …فایل گوش میدادم آگاهی ها را نشر میدادم و جوری شده بود که هر روز چند تا پاسخ به کامنتام داشتم و جالب اینجا بود بعد از دو سه روز که کامنت هام رو میخوندم متعجب میشدم …اگر اسمم بالاش نبود باورم نمیشد که من نوشته باشم …البته که من ننوشتم …
برادر عزیزم …
شما جزو اولین افرادی بودید که در خوانواده شناختم …و کامنت هاتون در سراسر پاسخ های کامنت هام بینظیر بود …جوری که هنوز که هنوزه بعد از 11 ماه شما را فراموش نکردم ..گرچه اسمتون رو فراموش کردم …ولی لحن صحبت و اون حرف ها و پیگیری هایی که میکردید و اون لذتی که در اون زمان به من دادید هنوز درونم موج میزند…آن زمانی که من نیاز به نشانه های کوچکی برای ادامه ی این مسیر تاریک بودم ….
و شما برایم هر روز چراغ آبی نشان میدادید و خدا میگفت ادامه بده ….
راستش را بخواهی حتی یادم نبود که 3ماه پیش این داستان را تعریف کردم …
الان حقیقت های زیادی برایم پدیدار شده …کمی بیشتر اعتماد به نفس دارم …خود کنترولی ام را تقریبا به دست گرفتم و حدودا 2 ماهی میشود که به طور کامل رابطه ام را با اون فرد قطع کرده ام …انسانی فوق العاده بود ولی من لایق بهتر از اینها هستم ….گرچه الان 2 ماه است به صورت فیزیکی ندیدمش یا با او صحبت نکردم ولی اون هنوز درونم هست …و نمیخواهم هم از بینش ببرم فقط میخواهم اصل و عشق بینهایت و هدایت خدا را پر رنگ تر کنم …
به هرحال من هم انسانم و به محبت های از ته دل وابسته میشوم …
تازه اگه اونقدر زیاد باشه که روی بدنم تاثیر بزاره که دیگه فَبِهَل مراد …
خلاصه ولی تونستم قدرت تصمیم گیری داشته باشم …تونستم از وجود اون فرد استفاده کنم و مشخص کنم دقیقا دوست دارم چه افراد یا فردی مخصوصا جنس مخالف در کنار من باشه …برای یه تعهد طولانی مدت …
یا حتی اگه اونم حساب نکنیم چون من یه مدت پیش اون فرد کار میکردم الان با توجه به ناخواسته هام فهمیدم خواسته ی من از یک محیط کار چیه ….
یا خواسته ی من از رفتار با همکاران چیه …
یا فرق صمیمیت با احترام چیه …
میدونی …تمام چاله ها راهی برای پریدنه نه سقوط کردن ….
تمام پرتگاه ها راهی برای پرواز کردنه نه نابود شدن ….
من این رو با تمام وجودم درک کردم …
و میخوام دقیقا از تمام این چندین ماه استفاده کنم و داستان سقوط را با علاقه ام ترکیب کنم و نه تنها سبک جدیدی وارد کنم بلکه از آن پول بسازم …
هرچند عجولانه حس میکنم دیر شده یا خیبی وقتم را سر مسائل احساسی تلف کردم ولی همان زمان در همان لحظات اگر مرا ببینی …و اگر خودم را ببینم میفهمم در تمامش داشتم علاقه و اشتیاق و ذوق و شوق درونی ام را شکوفا میکردم …ناراحت میشدم ولی با چیزی که داشت از درونم میجوشید عشق میکردم و بلافاصه بعد ناراحتی حال خودمو خوب میکردم …
اصلا از دلایلی که من با اون آدم اصلا زیاد نمیتونستم حرف بزنم این تفاوت فرکانسی شد …
و در نهایت …
همانطور که در رویایی دیدم …
من در فرکانسی دیگر برای آخرین بار او را دیدم و گفتم شاید دیگر مرا نبیند و خداحافظی کردم …
و مثل همیشه او جدی نگرفت و گفت پس اگه اینطوره اصلا خداحافظی نکن و رفت …و میخواستم دنبالش برم که انگار چیزی مرا گرفت …او از پله ها پایین میرفت…
و مرا در فرکانس بالا تر که توان درک و دیدنش را نداشت رها کرد و نمیدانست چیز هایی که میگویم واقعیست …
و آن نیروی خداوند ..
مرا گرفت و گفت …
ملیکا …
از اول هم فرکانس تو با اون یکی نبود …شاید خواسته ای داشتی و به بهترین شکل اجابت شد ولی این اصرار و کفر ورزیدن به قوانین خداوند رو نمیفهممم…..
اگر ایمان داری …پس ایمان داشته باش به قانون فرکانس خداوند…
و من …رها کردم …
بعد ها حقایقی از آن فرد برایم آشکار شد که تمام بهانه هایم را برای زنگ و تماس و حتی دیدار رو هم از من گرفت …
گرچه محبت خالص را هیچ گاه فراموش نخواهم نکرد ولی آن را دیگر برای فرد جدا از فرکانس و قوانین خداوند خرج نمیکنم …بلکه همان را برای خودم …ذوق خودم …اشتیاق خودم …زندگی و ساخت پول و آزادی برای خودم خرج میکنم ….
شاید باورت نشه ولی امروز …
یه آگاهی با تجربه ی دیگه دریافت کردم ….
که دوست دارم اینجا بگم ….
=============
خب راسش چند روزی هست که استاد بعد از یک و خورده ای سال بالاخره از دوره ی جدید رونمایی کرد …
و اسم آن هم جهت با جریان خداوند است ….
حالا داستان من چیه ….
میخواستم ورزش کنم ..یه آهنگ مخصوص ورزش گذاشتم …تا با حرکات مخصوص خودم کلیییی با خودم عشق کنم و ورزش هم بکنم ….خلاصه…وسط ورزش بود که مادرم خواست برم از آشپز خانه چیزی بیاورم …
هنسفیری بلوتوثی توی گوشم بود و آهنگ داشت پخش میشد…من که حرکت ورزشی ام رو انجام داده بودم گفتم اشکال نداره دو دقیقه میرم اونو از توی آشپزخونه میارم …
پس از اتاقم اومدم بیرون ولی موبایلم توی اتاق بود …
همین که از اتاقم خارج شدم و چندین متر از موبایل فاصله گرفتم صدا قط و وصل شد و تا به آشپز خانه رسیدم دیگر هیچ چیز نمیشنیدم …کمی خودم را عقب و جلو کردم و دیدم بریده بریده در حد یک ثانیه خوندن و 5 ثانیه مکس، صداش میاد ….
ولی کاری بهش نداشتم و وسیله رو برداشتم و همینکه اروم آروم نزدیک شدم بریده ها کمتر میشد و تقریبا به فاصله ی 4یا 5 متر صدا تقریبا خوب بود ولی هرچه نزدیک تر بهتر و بدون قطو وصلی …
در هیاهوی آهنگ پاپ با انرژی، انگار خدا با من صحبت میکرد….
ملیکا
جریان خداوند همیشه در جریان است …همیشه هرکجا و در هر لحظه …این تو. هستی که از آن جریان دور میشوی …
تو هستی که از جریان به خاطر حرف دیگران جدا میشوی …
این تو هستی که جهتتت را عوض میکنی …..
تعجب کرده بودم ….
همین دیشب هم همچین آگاهی پیدا کرده بودم ….
میخوای اونم بگم ؟
اره؟
نه ولش کامنت طولانی میشهههههه
….
…
.
نه!
باشه باشه نزن بابا میگم …
دیشب ازحموم که اومدم موهام خیس خیس بودم منم گفتم بزار با سشوار خشکش کنم …و همزمان هنسفیری بلوتوثی رو گذاشتم و فایل جدید معرفی رو پلی کردم ….
و سشوار رو روشن کردم …با دقت به حرفای استاد گوش میدم …
که یوهو …وسط هیاهوی باد سشوار و حرفای استاد….
خدا گفت …
ملیکا باد تند و پر از سروصدای سشوار رو به روی هنسفیری بگیر …آیا اختلالی ایجاد شد ….
نه ….
حالا همون باد رو به فرستنده که مبایلته بگیر آیا چیزی شد ؟
نه
حالا با درجه ی بالا آن را به گوشت نزدیک کن آیا فرقی در صدای استاد کرد …کم رنگ یا خش دار شد
…
با تعجب گفتم …
نه …
گفت موضوع همینه …فرکانس و صدای خدا و جریان خداوند هم همینطوره …هیچ وقت از بین نمیره …تو اون صدایی که از موبایل داره فرستاده میشه به هنسفیری رو نمیبینی …و توی ذهنت یکسری موجه که فرستاده میشه ولی دیدی که حتی هوا هم نتونست اختلالی بهش وارد کنه …..چون اصلا ربطی به هم ندارد …جنسش فرق میکنه…هیچ چیزی نمیتونه مانعش بشه …مانع این صدا و این فرکانس و این جریان خداوند …مگر خودت ….
و با تجربه ی امروز حرفش را کامل کرد و به من نشان داد که با دور شدن از جریانش چطور خودم را از جریان الهی محروم میکنم ….
پس باید هم جهت با جریان الهام شوم …
عاشقتم خدای قشنگم …
ممنونم ازت …
ممنونم به خاطر این همه زیبایی و درک زیبا و معلمی که هستی …
ممنونم برادر مجید برای اینکه باعث شدید این مطالب رو بنویسم …
با تمام وجود براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی و آزادی و ثروت دادم …
منتظر نتایج بی نظیرت هستم
در پناه لله یکتا باشید