سوال:
شما چگونه برای رسیدن به خواسته های خود، از قانون استفاده می کنید؟
مفاهیمی که استاد عباس منش در این فایل توضیح داده اند شامل:
- “تمرکز 100% بر خواسته” از دل جواب هایی متولد می شود که به این 2 سوال می دهی: چه کارهایی را باید انجام دهم؟ و انجام چه کارهایی را باید متوقف کنم؟
- وقتی به بی عقلی خودت اعتراف می کنی، هدایت های خداوند را برای ادامه مسیر دریافت می کنی؛
- تسلیم شدن در برابر خداوند یعنی: اعتراف به بی خردی خود در برابر خداوند، درخواست هدایت و سپس تسلیم بودن در برابر هدایت هایی که دریافت می کنی؛
- مفهوم «ان سعیکم لشتی» و تصحیح مسیر بوسیله این اخطار خداوند؛
- “پدیده همزمانی” وقتی رخ می دهد که برای هم فرکانس شدن با خواسته مصمم می شوی؛
- برای هم فرکانس شدن با خواسته ات متعهد شو تا همزمانی ها رخ دهد؛
تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”
به خواسته ای که در حال حاضر، بیش از هر چیز آن را می خواهی فکر کن و آن را یادداشت کن.
سپس 2 لیست را به ترتیب زیر آماده کن:
لیست اول که البته مهم تر است این است که: برای نزدیک تر شدن به این خواسته، انجام چه کارهایی را باید متوقف کنم؟
این کارها می تواند کارهای فیزیکی و رفتاری باشد یا حتی می تواند مشغولیت های ذهنی باشد. وقتی این لیست را آماده کنی و اجرای آن را شروع کنی، با توقف هر کار غیر ضروری، انرژی، زمان و فضای فکری شما آزاد می شود تا بتوانید به انجام کارها یا برداشتن قدم هایی فکر کنید که لازمه تحقق خواسته شماست.
حالا که این تمرکز، زمان و انرژی را تا حد خوبی آزاد کردی، این سوال را از خودت بپرس که: برای تحقق این خواسته، چه کارهایی را باید انجام دهم؟
سپس لیست دوم را به این ترتیب آماده کن و در برنامه روتین روزانه ات بگنجان.
منتظر خواندن تجربیات تأثیرگذارتان هستیم.
منابع کامل: دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها
دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها تولید شده تا با آگاهی های ناب و خالص به شما یاد آوری کند که:
هیچ خواسته ای آنقدرها بزرگ نیست که نتوانی به آن برسی. زیرا اگر خواسته ای در قلب شما متولد می شود یعنی خداوند از قبل توانایی های لازم برای تحقق آن خواسته را در وجودت قرار داده است.
آگاهی های این دوره ایمانی را در وجود شما زنده نگه می داد تا امکان پذیر بودن خواسته ات را با محدودیت های شرایط کنونی ات نسنجی. زیرا شرایط فعلی چیزی نیست جز باورهای محدود کننده قبلی و شرایط فعلی تغییر می کند وقتی باورهای قبلی تغییر کند.
این دوره به شما چگونگی ساختن باورهای هماهنگ با خواسته را یاد می دهد. آگاهی های این دوره، در شرایط دشواری که نجواهای ذهن کنترل را به دست گرفته اند، به شما کمک می کند تا با درک بهتر توحید و ساختن باورهای توحیدی:
- به ذهنت یاد آور شوی که قدرت خلق زندگی ات تماماً در دست خودت است، نه شرایط بیرونی.
- و ایمان داشته باشی شرایط بیرونی تغییر می کند وقتی نگاه شما به مسائل پیش رو تغییر می کند. وقتی به جای فرار از مسائل و نا امید شدن، آن مسائل را فرصت شگفت انگیزی برای رشد می دانی و با توکل به خداوند برای حل آن مسائل مصمم می شوی.
آگاهی های خالص این دوره در مواقع سختی که از کنترل نجواهای ذهنت ناتوان شده ای، مثل یک داروی شفا بخش، ایمانی را در دلت زنده می کند تا وعده خداوند برای هدایت را به یاد آوری و باور کنی که شما برگی در باد نیستی، بلکه خداوند در هر لحظه با شماست و شما را هدایت می کند.
این دوره قدم به قدم، هم مدار شدن با خواسته ات را به شما یاد می دهد. زیرا لازمه تحقق خواسته، هم مدار شدن با خواسته ات و هم مدار شدن با خواسته ترکیبی است از: انجام یک سری کارها + توقف یک سری کارها.
- ایجاد یک سری عادت های قدرتمندکننده + ترک یک سری عادت های محدود کننده
- تغذیه ذهن بوسیله: تمرکز بر نکات مثبت، سپاسگزاری برای داشته ها + اعراض از نکات منفی و ناخواسته ها
یعنی همانگونه که برای حرکت ماشین، لازم است همزمان که پای خود را روی گاز فشار می دهی، پای خود را از روی ترمز نیز بردای، برای ورود به مدار خواسته نیز باید علاوه بر تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه، قادر به روی برگرداندن از نکات منفی و ناخواسته ها هم باشی.
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری مصاحبه با استاد | اجرای مفهوم «هم فرکانس شدن با خواسته»95MB23 دقیقه
- فایل صوتی مصاحبه با استاد | اجرای مفهوم «هم فرکانس شدن با خواسته»21MB23 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
156. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
قانون رو که فهمیدی چیه ،عمل کن بهش
من امروز که کل روزم رو دوباره بررسی کردم متوجه شدم که با هیچ کس نباید کاری داشته باشم ،حتی اگر حرفی زدن من نباید مثل اونا عمل کنم
و این جمله بهم یادآوری شد که وقتی تو قانون رو فهمیدی باید متفاوت تر از بقیه عمل کنی تا نتایج متفاوتی ببینی
صبح که بیدار شدم و حاضر شدم که برم کلاس رنگ روغن ، مادرم و خواهرم هم میخواستن برن تو یکی از مترو ها هم نقاشیای منو بفروشن و هم آبجیم کارای خودشو ببره و مادرم تخمه هاشو ببره
وقتی فکر میکنم حس خوبی میگیرم ، از اینکه استاد میگفت درمورد آگاهی ها هیچی نگید به اطرافیان ،وقتی نتیجه رو در شما ببینن اونا خودشون میان که مثل شما عمل کنن
در سته نتیجه من خیلی بزرگ نیست ولی برای مداری که درش هستم خیلی بزرگه که تونستم ایمانم رو به عمل برسونم
و مادر و خواهرم و حتی خواهر زاده ام وقتی دیدن من نتیجه گرفتم اونا هم شروع کردن ، مادرم کش مو و جاکلیدی میره میخره از بازار و کنار نقاشیای من میفروشیم
یه روزایی که من کلاس دارم اونا میرن و وقتی خودم میرم تنها میفروشم و یا باهم میریم
الان دیگه مادرم مادر قبل نیست اونم میخواد حرکت کنه یه بار بهم گفت بشینم خونه که چی بشه منم وسیله میگیرم با هم بفروشیم
من راه افتادم و رنگ روغنمو با خودم برداشتم و نقاشی فنجون قهوه ام که داشتم رو هم با خودم بردم که به کافه های تجریش نشون بدم و تمرینم رو بفروشم و گفتم که باشه اینو میفروشم و یکی دیگه برای خودم میکشم
بعد که از راه نزدیک که کمتر از یکساعت به تجریش میرسم رفتم ، وقتی رسیدم مترو ابن سینا نزدیک اذان بود دوباره همون حس پر از عشق بهم گفت اول برو نمازتو بخون بعد راه بیفت که چشم گفتم و رفتم
بعد که رفتم رسیدم تجریش ،رفتم با اون آقای مسنی که تو مترو ماسک میفروخت صحبت کردم در مورد اینکه چجوری باید برای فروشندگی تو مترو برای ماسک اقدام کنم
شماره رئیسش رو داد گفت بهش زنگ بزنم ، بعد زنگ زدم پاسخگو نبود ،ازم پرسید که میخوای بفروشی اینجا کارای خودتو کنار ماسک
گفتم بله و میخوام بگم اگر قبول کنن بیام کار کنم پاره وقت
وقتی داشتم به حرفای اون روزی که بهم گفت میتونی فروشندگی کنی و کنارش کارای خودتو بفروشی فکر میکردم
یهویی یه حسی بهم گفت نباید این کارو بکنی چون اگر نگفته بخوای بفروشی درست نیست و باید جزء اصولت باشه که از اول کار صادقانه حرفتو بگی
بگی که من میخوام تو مترو فروشندگی ماسک رو پاره وقت بیام و در کنارش اگر رضایت بدن کارای خودمم بفروشم
حالا اگر قبول کردن که چه بهتر
اگرم نشد که حتما خیریتی توش هست
و خدا باز هم بهم هدایت میرسونه
و جدیدا میخوام سعی کنم که رها باشم و بگذرم و نچسبم به چیزی
و با اینکه ته دلم میخوام که کاری برام انجام بشه ولی میگم خدا من میخوام چگونگی باتو بشه خوشحال میشم و اگر نشه که حتما خیریتی بوده
و احساس میکنم با این نوع دیدگاه که استاد عباس منش گفتن ،اگر پیش برم رها بودن رو تسلیم بودن رو بیشتر یاد میگیرم
بعد قرار شد که زنگ بزنم با مدیرش صحبت کنم و گفتم خدایا هرچی خیره از تو به من برسه محتاج خیر توام
و رفتم سرکلاس رنگ روغنم
وقتی رسیدم میدان تجریش دیدم یه کافه هست اسمش هاتف بود
گفتم میرم نقاشی قهوه ام رو نشون میدم میگم اگر سفارشی داشتین انجام میدم ، اولش ذهنم میخواست مانعم بشه ولی انقدر سریع عمل کردم خودمم موندم ، دیگه مثل قبل مکث نکردم سریع رفتم داخل
و گفتم و از رنگ روغن فنجونم عکس گرفت و شماره مو گرفتن گفتن نشون میدن به مدیرشون اگر خواستن خبر میدن
من از این خوشحالم که تونستم برم و همه اینا کار خداست که داره کمکم میکنه تا محدودیت هامو ارم بگیره
وقتی رسیدم استادم منو دید گفت طیبه ببینم کارتو چیکار کردی ؟؟؟
نشون دادم گفت از بین بچه های کلاس خیلی خوب کار کردی و بعد سعی کردم به خودم یادآور بشم که من هیچ کاره ام همه کارا رو خدا کرده و هیچی نیستم در مقابل نقاش نقاشان ربّ من
و بعد رفتم کلاس و وقتی استاد اومد تا آخر کلاس چند تا درس یاد گرفتم که البته بعدش وقتی فکر کردم درس رو گرفتم
سر موضوعی که یکی از بچه ها مطرح کرد ،استادم گفت اگر دیدین کسی مسخره تون میکنه شما بیشتر از اون خودتونو مسخره کنید
بعد اون فرد از کرده خودش پشیمون میشه و میره
و ما میخندیدیم که از خاطراتش میگفت ، وقتی سرکلاس بودم توجه میکردم که چه باوری داشته که وقتی همراه اون فرد مسخره کننده برگشته کارای خودشو مسخره کرده چرا باوراش با کلامش تغییر نکرده
وقتی فکر کردم دیدم باورش و ایمانی که به خدا داره که بین حرفاش میگفت ، میگفت که هیچ کس نمیتونه کاری بکنه و همیشه خداروشکر بکنید که میتونید کار بکنید ،راه برید ،و کلی حرفای دیگه
که فهمیدم حتی اگر به زبون هم بیاره و کار خودشو درمقابل فردی که مسخره میکنه ،مسخره کنه
مثلا بگه راست میگی من نقاش خوبی نیستیم و کارم پر از ایراد و عیب هست و بلد نیستم تو به بزرگی خودت ببخش و سعی میکنم تلاشمو بیشتر کنم تا بهتر از این بشم
ولی یه باور قوی داره که میدونه همه اینا کار خداست و حتی میگفت بچه ها یادتون باشه وقتی نقاشی میکشید ، یه نفر نقاشیش از شما پایین تر بود نگید من نقاش خوبیم و اون بلد نیست
همیشه متواضع باشید
بعد من شب که برمیگشتم با مادرم اینا داشتم به حرفای استادم و باورایی که پشت حرفاش بود فکر میکردم ،که ببینم چه باوری داره که بشه برای من کمکی بکنه
و اون این بود متواضع بودن و شکرگزار خدا بودن و دونستن اینکه خدا خودش مراقبشه هیچ کس نمیتونه کاری بکنه
همینجوری فکر میکردم و یه لحظه گفتم خب از این به بعد اگر کسی مسخره ام کرد اینجوری میگم
ولی بلافاصله به دلم افتاد که نه درست نیست
تو قانون رو دیگه میدونی چیه و باید متفاوت تر از بقیه عمل کنی
وقتی روزایی که به هر دلیلی از کسی ناراحت میشدم یا مسخره میشدم فکر کردم ،یاد حرفای استاد عباس منش افتادم که میگفت اگر از چیزی ناراحت میشی ، باید اصولت باشه که تو اون کارو انجام ندی
بعد که اواسط کلاس بود یکی از بچه ها گفت استاد درکه نمیرین با هنرجوها ؟ استاد گفت چرا بازم میریم بعد من گفتم میشه ماهم بیایم گفت آره و بعد چند دقیقه یه نفر رو گفت که ازشون درخواست کرده بود که اونم باخودش ببرن و استاد گفت نبردیمش اگر با ما بیاد روحیه اش با ما متفاوته ما میگیم میخندیم ولی اون شخصیت آرومی داره
اونجا بود که من یه لحظه فکر کردم منظورش من بودم که گفت تو آرومی و اگر با هنرجوها بیای ،همخوانی نداشته باشه
تو دلم گفتم یعنی با من بود ؟ یعنی نمیخوان منم باهاشون برم ؟ چون تمام هنرجوها راحتن و بدون روسری و من روسری دارم ،، یعنی نباید برم ؟؟ و ذهنم داشت میگفت تو به اونا نمیخوری اونا نمیخوان تو باهاشون بری طبیعت و طراحی
و کلی حرف دیگه
که حس کردم ذهنم میخواد ارزشمندی و لیاقتم رو پایین بیاره و مانعم بشه که بگه تو نمیتونی بری
همونجور داشتم فکر میکردم که چرا اون حرفو گفت و ناراحت شدم ، و بلافاصله تو دلم به خودم گفتم ناراحت نشو ، ببین تو باید اصولت رو یادآور بشی به خودت
و بعد رهاش کردم تا اینکه تو راه برگشت به خونه تو مترو عین چراغ برام روشن شد این ماجرا و درسی بود برای من
وقتی از کلاس رفتم پیش مادرم و خواهرم که تو بیمارشتان بودن و ملاقات عموم بود بهشون گفتم که استادم گفته میرن درکه منم بتونم میرم ، یهویی خواهر و خواهر زاده ام گفتن ما هم بیایم گفتم نمیشه من خودم هنوز نرفتم شمارو باخودم ببرم؟ بعدشم هنر جوهارو میبره استاد
بعد یه لحظه گفتم ببین تو ته ته ذهنت از نه گفتن به خواهرت این بود که نمیخواستی بیان و گفتی بیان اونا نمیشناسنشون و یه سری چیزای دیگه از ذهنم گذشت
یهویی حرف استادم مثل چراغ روشن شد بهم گفته شد ببین باید اصولت باشه که هرکس اگر گفت ما هم باهات بیایم به این فکر نکنی که یا گروه هماهنگه یا نه
چون تو خودت این فکرو داشتی حرف استادت باعث ناراحتیت شد و باید اصلاح کنی این طرز فکر رو و باورت رو تغییر بدی
اینکه بگی ، همه ما انسانیم و لباس گرون پوشیدن یا بدون روسری رفتن با گروهی که برای طراحی تو طبیعت میرن ،ملاک نیست
مهم اینه که سعی کنی رفتاراتو اصلاح کنی تا اگر قرار باشه در جایی قرار بگیری خدا تو رو خودش در اون مکان و زمان مناسبش قرار میده
همه اینا شرکه که تو به عوامل بیرونی ربطش میدی و میگی من ظاهرم خوب نیست و نمیخوان من تو جمعشون باشم
اینا همه افکار خودت هست که باعث میشه رفتار دیگران با تو بوجود بیاد و تجربه اش کنی
بعد آخرای کلاس من به استادم گفتم که من جدیدا ابرا و یا درختا و چیزای دیگه رو شکل فرشته میبینم یا ققنوس و طرح های دیگه و چند تا ار عکسایی که گرفته بودم نشون دادم
گفت تصویر سازیت خوبه و میتونی کار کنی و طرح بکشی
فقط باید طراحیتو قوی کنی تا هر آنچه که بهت الهام میشه رو بتونی بکشی
و بهم گفت تو پس حتما باید بیای با ما درکه تا اونجا دقت کنی به همه چیز و طراحی کنی
بعد یاد حرف استادعباس منش افتادم که میگفت خودتون رو لایق بودن در جمع هایی که خوب هستن بدونید تا در اون جمع ها حضور داشته باشید
من چند باری میخواستم برم الان که فکر میکنم میبینم این باورهام بودن که مانع از رفتنم با گروه هنرجوهای استاد رنگ روغنم میشدن که من بارها وقتی میخواستم برم میگفتم یعنی منم تو گروهشون راه میدن ، آخه من با اونا از نظر ظاهر فرق دارم لباس پوشیدنم معمولیه و خیلی باور محدود دیگه
الان که متوجه باور محدودم شدم سعی میکنم تا اصلاحش بکنم با تکرار باور های قدرتمند
بعد استادم گعت بچه ها اواخر مرداد کلاس یک سال و نیم طبیعت رو شروع میکنیم ، گفت صفر تا صد طراحی و رنگ روغن طبیعت رو هر کس خواست بیاد کلاس
من تو دلم گفتم خدایا خیلی دلم میخواد برم کاش میشد بشه
بعد وقتی رفتم عموم رو ببینم نزدیک بیمارستان یه کاف6 بود نقاشیمو خواستم اونجا نشون بدم یه پله شو بالا رفتم حس کردم نرو
دوباره جلو رفتم شنیدم مگه بهت نگفتم نرو
و من برگشتم و رفتم بیمارستان عمومو ببینم، ازم پرسید طیبه دیروز بهم گفتی چی میفروشی ؟؟؟؟
گفتم نقاشیامو میبرم مترو و پارک میفروشم
بهم گفت نرو ، گفتم چرا ، گفت گردنتو اذیت میدی بعد که سنت گذشت از کار میفتی مثل من میای هرچی داری میدی بیمارستان
من اونموقع که داشت حرف میزد تو دلم مرور میکردم و میگفتم نه خدای من وعده داده بهم
گفته اومدی تو این دنیا تا بری دنبال عشقت نقاشی و هدیه و استعدادی که بهم داده گفته مهارتت بیشتر کن من مراقب جسمت هستم
و قشنگ یاد زمانایی افتادم که باورم محدود بود و دقیقا قبل از آگاهی که تا 30 سالگیم حدود سال 96 تا 1401 نقاشی رو که دائم میکشیدم و دستام درد میکرد حتی گردن درد داشتم و از گردنم یه استخون خم شده بود
الان که اینارو مینویسم در ادامه بگم
از وقتی باورام تغییر کرد تو این مسیر آگاهی و تو راه شناخت خودم و خدا و خدای جدیدم پا گذاشتم به یکباره درد دستام رفت
حتی من چند وقته به گردنم که نگاه میکنم میگم خدایا تو چیکار کردی با گردن من ؟؟؟؟؟؟
گردنم به طرز شگفت انگیزی صاف صاف شده اون قسمتی که ستون فقرات به گردن وصل هست کاملا صاف شده
حتی از وقتی رنگ روغن رفتم اوایل کمرم رو خم میکردم ولی بعد که بیشتر با خدا حرف زدم بهم گفته میشد طیبه تو فقط مستقیم و صاف بشین رو صندلی و تکیه بده من خودم همه کارارو برات انجام میدم
حتی نشستن من هم تغییر کرده ،موقع نقاشی کشیدن صاف صاف میشینم
و اینارو یادآوری کردم که من دیگه به منبعی وصلم که خودش مراقب بدنمه و جدیدا درخواست کردم که یادم بده تغذیه ام رو اصلاح بکنم و ورزش کنم تا مراقبت بشه از بدنم
وقتی دقت میکنم به حرفای آدما سعی میکنم که همینجوری قبولشون نکنم و برای خودم تحلیل میکنم و سعی میکنم درسای خوبشو ازش بگیرم و عمل کنم
وقتی عموم گفت طیبه کار نکن ،گفتم عمو نمیشه که کار نکنم باید تلاش کنم
نمیشه که از برادرم پول بگیرم اونم داره تلاش میکنه برای خودش
منم تلاش میکنم برای خودم
بعد که برگشتیم مادرم مثل همیشه که انقدر بخشنده هست رفت برامون بستنی خرید دو تا خوردیم فوق العاده خوشمزه بود
و از خدا سپاسگزاری کردم
وقتی برگشتیم با مادرم یکم تو ایستگاه مترو وایسادیم ولی کسی نخرید و جمع کردیم برگشتیم ، داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خب خدا چی میگی ؟ چیکار باید بکنم ؟ تو تلاش منو میبینی من نمیدونم تو خدایی تو بگو چیکار کنم
من ازت میخوام
و بعد بهش گفتم ببین خدا ،استادم گفت که قراره کلاس یک و نیم ساله طبیعت شروع بشه و اگر ثبتنام نکنیم میمونه برای دو سال بعد شروع کلاس جدید
گفتم من نمیدونم تو خدایی تو منو آوردی تجریش تا رنگ روغن یاد بگیرم و حتی پولشم خودت هربار بهممیرسونی
من الان اینو میخوام خودت جورش کن که دو ماه بعد بیام و ثبتنام کنم
گفتم خدای من دلم میخواد پیشرفت کنم تو مهارت نقاشی کمکم کن سعی میکنم ایمانم رو در عمل بهت نشون بدم و بیشتر قدم هام رو سریع بردارم
بعد که برمیگشتیم خونه حدود ساعت 8 شب بود ، منتظر بودیم اتوبوس شهرکمون بیاد من لج کردم گفتم پله داره من نمیام تا بی آرتی بیاد ،مادرم گفت بیا با بی آر تی بریم گفتم نه من وایمیستم و با اتوبوس میام مادرم اینا رفتن بعد انقدر بلند بود صدای درونم که شنیدم گفت پاشو برو لج نکن کارت درست نیست زود پاشو برو و گفتم آخه خدا …
بعد بلند شدم و رفتم چشم گفتم و وقتی اومدم پیش مادرم اینا دیدم چمدون نقاشیارو مادرم پایین آور گفتم ببین طیبه خدا میخواست لج نکنی وبری کمک کنی
این رفتارت درست نبود باید کمککنی
و سریع رفتم و وقتی رفتم اونور خیابون وسط اتوبان دیدم بی آرتی اومد
گفتم وای ببین دقیقا خدا گفت زود پاشو که بری برسی و باهم برین خونه
وقتی سوار اتوبوس شدیم مادرم خندید گفت تو هم اومدی چه زود اومدی
بعد که رسیدیم خونه ،خواهر زاده ام گفت میرم یکم بازی کنم و ما رفتیم خونه یهویی دیدم مادرم گفت خواهر زاده ام میگه خاله بیا پایین مشتری داری
دیدم یه پسر بچه تقریبا 10 ساله گفت خاله برام بنز میکشی ؟؟؟ گفتم یکم گرون میشه گفت پس مک کویین یا باب اسفنجی بکش گفت خاله الان باید برم خونه فردا میام اگر مادرم اجازه بده پول میارم برام طرح آینه رو بکشی گفتم باشه و رفت
برام جالب بود من نمیشناختمش من رو با خواهر زاده ام دیده بود که داریم نقاشی میفروشیم و دیده بودتش امشب گفته بود سفارش دارم و اومدن جلو در خونه
گفتم ببین طیبه تو تلاشتو بکن اصلا فکر این نباش که چجوری قراره مشتری بیاد ، همین الان ببین خدا چجوری مشتری شد برات
هرچی باز از خدا بهم برسه من به خیرش محتاجم
خیلی خوشحالم از اینکه سعی میکنم درس بگیرم و عمل کنم و وقتایی که عمل نمیکنم خدا به طرق مختلف قانون رو یادآوری میکنه بهم و میگه کارت اشتباهه
وقتی از بیمارستان برگشتم گفتم بذار برم اون کافه نقاشیمو نشون بدم دیدم رو سر در کافه ژاپنی چینی نوشته و رفتم از جلو درش نگاه کردم دیوارش پر از نقاشی چینی بود ماهی و منزه های زیبا با مداد رنگی و آبرنگ
گفتم نه نرم من چجوری به زبون اونا حرف بزنم و بعد نرفتم و وقتی فکر میکردم گفتم طیبه باید میرفتی
به فارسی نوشته بودن کافه صد در صد کسی بود که فارسی حرف بزنه
بعد تصمیم گرفتم اگر خدا بخواد وقتی رفتم ملاقات عموم بیمارستان از اونجا نقاشیمو ببرم نشون بدم
توکل به خدا من باید تلاشمو بکنم و ایمانم رو در عمل نشون بدم تا خدا درارو به رومباز کنه
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم