سوال:
تفاوت بین «تسلیم بودن دربرابر خداوند» با «تسلیم شدن در برابر مسائل» چیست؟
مفاهیمی که استاد عباس منش در این قسمت توضیح داده اند شامل:
- به شناخت حقیقتی رسیدن درباره تنها نیرویی که من را خلق کرده و هدایت مرا نیز به عهده گرفته است؛
- تسلیم بودن یعنی اجازه دادن به خداوند که مرا هدایت کند؛
- واضح ترین نشانه تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند؛
- چگونه به نقطه تسلیم بودن دربرابر خداوند نزدیک تر شویم؛
- نتیجه تسلیم بودن دربرابر خداوند؛
- مفهوم عملی «الا بذکر الله تطمئن القلوب»؛
- معنای تسلیم بودن در برابر خداوند؛
- نشانه های “تسلیم بودن دربرابر خداوند”؛
- فرایند تکاملی ساختن ویژگی “تسلیم بودن دربرابر خداوند” را درک کن؛
- باورهایی که لازمه تسلیم شدن در برابر خداوند است؛
- ارتباط میان تسلیم بودن در برابر خداوند و “روان شدن چرخ زندگی”؛
- نشانه های رفتاری فرد متوکل؛
- به جای نگرانی درباره مسائل پیش رو، کنجکاو باش درباره اینکه: چه راهکاری می توانم برای حل این مسئله پیدا کنم و از این “بازی کنجکاوانه”، لذت ببر؛
- به جای تسلیم شدن در برابر مسائل، با توکل بر خداوند، آنها را چالشی ببین برای بروز توانایی های درونی ات؛
تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”
تجربیاتی را به یاد بیاورید و در بخش نظرات این قسمت بنویسید که:
به جای تسلیم شدن در برابر هر شکلی از مسائل و مشکلات، تصمیم گرفتید روی هدایت های خداوند حساب کنید و با اینکه ایده ی کاملی از حل آن مسئله نداشتید، اولین قدم را با این جنس از توکل بر داشتید که: “خدایم با من است و قطعا من را هدایت خواهد کرد”. سپس هدایت ها یکی پس از دیگری آمد. حتی از جاهایی که هرگز فکرش را نمی کردید. در نهایت نه تنها آن مسئله حل شد بلکه ایمانی در شخصیت شما ساخته شده که: توانایی روبرو شدن با مسائل، جسارت برای حل آنها و رشد دادن ظرف وجودتان از این طریق را به شما می آموزد. ایمانی که هر بار به شما این اطمینان را می دهد: اگر روی خداوند حساب کنم، قطعا خداوند برایم کافی است.
منتظر خواندن تجربیات پندآموزتان هستیم.
منابع کامل درباره محتوای این قسمت:
«تسلیم بودن در برابر خداوند» یا «تسلیم شدن در برابر مسائل»!
تفاوت میان مفهوم “تسلیم” در دو جمله بالا، از زمین تا آسمان است. تفاوت میان «امید با ناامیدی»، تفاوت میان «آرامش با نگرانی»، تفاوت میان «توحید با شرک» و تفاوت میان «آسان شدن برای آسانی هابا «آسان شدن برای سختی ها» است.
تسلیم بودن در برابر خداوند، پشتوانه می خواهد و این پشتوانه فقط با شناخت واقعی خداوند و رابطه ی دائمی ای که هر کدام از ما با این نیرو داریم، ساخته می شود. نیروی که “صاحب قدرت بی نهایت + بخشندگی بی حساب” است. فقط و تنها فقط با درک این ترکیب درباره خداوند یعنی” “صاحب قدرت بی نهایت + بخشندگی بی حساب”، باعث می شود که به معنای واقعی کلمه خداوند را کافی بدانیم، بر او توکل کنیم و به معنای واقعی کلمه تسلیم هدایت های این نیرو بشویم.
منابع مهمی که به من کمک می کند تا هر بار خداوند را بهتر بشناسم و ویژگی تسلیم بودن در برابر این نیرو را در شخصیت خود بروزرسانی کنم شامل:
جلسه 9 و 10 از دوره راهنمای عملی دستیابی به آرزوها: این دو جلسه مفهوم حقیقی خداوند را به ما می شناساند و چگونگی اتصال به این نیرو را به ما یاد می دهد؛
جلسه دوم از دوره روانشناسی ثروت 3: آگاهی های این جلسه در یک کلام، مبانی “توکل بر خداوند” و “تسلیم بودن در برابر این نیرو” است. مفهومی که اجرای آن ما را روی شانه های خداوند می نشاند و چرخ زندگی مان را در تمام جنبه ها روان می کند؛
و تمام جلسات قرآنی در دوره 12 قدم:
آگاهی های جلسات قرآنی 12 قدم، فضایی است برای تعقل در قوانین زندگی و شناختن فکر خداوند. فضایی است برای درک صحیح و آگاهانهی انرژی خالق و هدایتگری که آن را خدا نامیده ایم و درک رابطه دائمی ای که با این نیرو داریم و این رابطه مهم ترین رابطه زنگی ماست.
این فضا به ما کمک می کند تا با شناخت واقعی خداوند و قوانین این نیرو برای خوشختی، اصل را از فرع تشخیص دهیم. این تشخیص باعث می شود انرژی خلق کننده ای که از خداوند به ارث برده ایم، بر مسائل حاشیه ای و بیهوده هدر نرود و صرف خلق شرایط دلخواهی شود که همیشه آرزوی تجربه اش را داشته ایم . نتیجه اجرای این آگاهیها پکیجی به نام خوشبختی است که، شامل سلامتی، استقلال مالی و آزادی زمانی و مکانی، روابط عاشقانه و در یک کلام، رسیدن به رضایت قلبی از زندگی است.
تکرار آگاهی های منابع فوق، ایمانی فعال در وجودمان می سازد که نه تنها به نجواهای ذهن فرصت ناامید کردن و نگران شدن را نمی دهد بلکه قلب مان را همواره برای دریافت هدایت های خداوند باز نگه می دارد. به اندازه ای که این آگاهی ها را تکرار می کنیم و به یاد می آوریم به همان اندازه، تسلیم هدایت های خداوند هستیم، به همان اندازه آرامش قلبی داریم و به همان اندازه شامل وعده “لا خوف علیهم و لاهم یحزنون” خداوند می شویم.
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری مصاحبه با استاد | تفاوت «تسلیم بودن دربرابر خداوند» با «تسلیم شدن دربرابر مسائل»246MB24 دقیقه
- فایل صوتی مصاحبه با استاد | تفاوت «تسلیم بودن دربرابر خداوند» با «تسلیم شدن دربرابر مسائل»22MB24 دقیقه
Update..
در ادامه کامنت قبلم یادم رفت یه تجربه و نکته دیگه رو هم در مورد همون شغل بگم، وقتی که من تازه وارد شرکت شده بودم و اون کسایی که تو واحد IT مشغول کار بودند و خب داشتند میرفتند از شرکت یعنی هم بخاطر تعدیل نیرو و هم بعضیا خودشون داشتن میرفتن، اون کسی نفر اصلی بود و باید کارو تحویل من میداد کامل با جزییات و گزارش کامل، اذیت میکرد و کارو تحویل نمیداد درست و اطلاعاتی رو که حیاتی بود و باید به من منتقل میکرد، نمیکرد این کارو و با رئیس شرکت هم به مشکل خورده بود و داشت اذیت میکرد، و من توی مدت بسیار کوتاه چند روزه فقط با کمک و یاری این نیروی هدایتگر درونی و البته جسارت و ایمان، و عشق و مهارتی که توی وجودم قرار داده بود الله مهربان، تونستم خیلی زود خودم متوجه کلی نکات کلیدی بشم و به قولی کارو ازش بدزدم، و خب واقعا هم سطح اطلاعات و مهارت هاش از من خیلی کمتر بود ولی من هیچوقت جوری رفتار نمیکردم که بخوام حس بدی بهش بدم یا فخر بفروشم و خودشم میدونست اینو که کلاس و سطح اطلاعات و دانش و تخصص من ازش بالاتره بهمم میگفت اینو، کارو ازش بدزدم که کار خاصی نباید میکرد فقط وظیفه شو که انتقال اطلاعات سیستم ها و سرور و تنظیماتشون بود رو باید بهم میداد چون کسی غیر از اون نداشت همچین اطلاعاتی رو ولی از لحاظ فنی و تخصصی چیز جدیدی برای گفتن به من نداشت و من با تمرکز و مداومت و پشتکار تونستم خیلی زود کامل مدیریت کنم اون شرایط رو و تمام سیستم های شرکت و سرور رو، و چند روز هنوز نگذشته بود از مستقر شدن من تو اون شرکت، که این مسئول IT گرامی به همراه یکی دو نفر از اعضای به اصطلاح زرنگ شرکت که برنامه داشتند برای اون رئیس شرکت و کلا اون شرکت که میخواستن زمینش بزنند و زرنگ بازی در بیارن به اصطلاح، و در نبود من یه شیطنت هایی کرده بودند که یه ویروس خیلی بدی رو توی سرور پخش کرده بودند که تمام سیستمهای شرکت و سرور رو مختل کرده بود و علنا کار شرکت خوابیده بود و تمام کارمندا و مدیرا و همه دم و دستگاه ها مختل شده بود، و کارایی و عملکرد کلی شرکت واقعا افت شدیدی کرده بود، اونجا بود که باز هم به لطف خدای مهربان و هدایت شدنم، خیلی زود متوجه قضیه شدم و با اینکه هم خود اون طرف نمیدونست چیکار باید بکنه و حتی زنگ زده بودند از شرکت های IT و از تهران حتی بصورت ریموت کمک بگیرند نتونسته بودند مشکل رو شناسایی و رفع کنند، اونجا بود که باز هم متوجه خیلی چیزها شدم و بارها و بارها خدارو شکر کردم بخاطر هم لطفش به من و هدایت هاش و هم سطح اطلاعات و آگاهی خودم و استعدادهام که تماما کردیتش بر میگرده به خدای عالم، خیلی زود از روند تخریب و پیشرفت اون ویروس جلوگیری کردم و تونستم در عرض چند ساعت تمام سیستم رو پاکسازی و ترمیم کنم و مشکل رفع شد و دوباره کل سیستم ها رو به علاوه سرور رو بارگذاری مجدد کنم و خب خیلی اذیت شدم بخاطر اینکه یکی دو روز کامل رو اختصاص داده بودم برای این کار و این بهترین و سریعترین حالتی بود که میشد از خودم مایه بذارم، یعنی من تا شب حتی یک روزش رو کامل ایستادم شرکت و کارو به انجام رسوندم که شرکت متضرر نشه و بخاطر اون تعهد و احساس مسئولیتی که میکردم و از روز اول مصاحبه به رئیس شرکت تعهد داده بودم، به شدت پایبند بودم به حرفم و مسئولیتم و صداقت در رفتار و گفتارم. بخاطر همین ویژگی ها و رفتارمم بود که از خود اول همه کارا برام جور میشد و کارا عالی پیش میرفت واسم و رئیس شرکت از چشماش بیشتر بهم اطمینان داشت. و تمام این اتفاقات و نتایج وقتی بود که من تسلیم این نیروی هدایتگر بودم و اجازه میدادم کمکم کنه و منو هدایت کنه، و جا نمیزدم و مسئولیت پذیر بودم توی مثال هایی که زدم، اگر میخواستم جا بزنم یا تسلیم نجواها و مشکلات و شرک بشم که هیچی دیگه، کاری از پیش نمیبردم و اصلا اقدامی نمیکردم اصلا نمیرفتم تو دل مسائل و همچین مسئولیت هایی رو قبول کنم، من از خود روز اول از همون مصاحبه با رئیس شرکت بهش بصورت کاملا چشم تو چشم و قوی و با عزت نفس بالا گفتم که آقای مهندس فلانی من کمکتون میکنم توی کارتون موفق بشید و پیشرفت کنید، کلی ایده دارم واستون و بخاطر همین بود که از اول چیزی در من دیده بود، غیر از اینکه اصلا خودِ این نیرو کارارو درست میکنه و هدایت میکنه و اصلا به دل طرف میندازه که اون حرفها رو زد در موردم و تاییدم کرد از اول، خود اینکه منم چه حرفهایی رو بهش بزنم و اطمینان قلبی هم در خودم هم به اون منتقل کنم، اینا همش تسلیم امر پرورگار بودن و جسارت داشتنه هست.
این مورد رو چون فراموش کرده بودم توی توضیحات بنویسم دیشب، امروز پای فایلای شما استاد عزیزم، یادم اومد و گفتم بیام بنویسم..
البته شاید کلی از مثال های دیگه هم بعدها نوشتم باز ولی فعلا در همین حد فکر میکنم مناسبه.
استاد من پریروز یه چالشی واسم پیش اومد به یه تضادی خورده بودم که اولش یکم بهم ریختم، ولی واقعا خودمو تحسین کردم و خدارو بینهایت شکر کردم که چقدر تغییر کردم من، واقعا مثل گذشتم عمل نکردم و نمیکنم، و این بخاطر این تمرینات فوق العاده و دوره های بینظرتونه مخصوصا من با دوره احساس لیاقت به اینهمه نتایج و تغییرات اساسی در شخصیت و وجودم پی بردم و قطعا لطف و هدایت پروردگار عزیزم فرمانروای بینهایت عالم که معبودی جز او نیست و حمد و ستایش مخصوص اوست. من نسبت به همین یه مدت پیش خیلی تغییر کردم و ذهنم رو خیلی خوب کنترل میکنم به لطف خدا و آموزش های شما استاد جان، و چقدر از این نتایج و حال خوبم راضی و خوشحالم. بینهایت سپاسگزارم و سپاسگزار تر شدم تو این مدت. و همیشه استاد اون مثال نهال میاد تو ذهنم و به خودم میگم ببین رضا اون نهال وجودت رو باید مواظبش باشی تا رشد کنه قدرت بگیره و نزنی لهش کنی.
سپاس از توجهتون
کامنت دوم..
و اون خانمه رفتارش با من کلا عوض شده بود، بعد ها تازه فهمیدم اصلا خود مدیر منابع انسانی که همسر رئیس شرکت بود با کسایی دیگه بهم گفتند که بابا این دختره اصلا از روز اول بهت حسادت میکرد فکر میکرد میخوای جاشو بگیری! : ) و بعدشم تازه از شما خوشش میاد و حتی دوست داره، نمخوای باهاش دوست بشی یا ازدواج کنی؟ موقعیت خانوادگی و اجتماعی بالایی هم دارند خانواده شون، منم که اصلا تو این قید و بندها نبودم هیچوقت! مخصوصا اون روزای اول که اومده بودم اینقدر عصبانیم کرد و حالم گرفت که به رئیس شرکت و خانمش گفتم یا جای منو عوض کنین یا جای ایشونو! که بعد منو برای IT انتخاب کردند و چقدر برام خوب شد و اینا همش کار خدا بود و دستان خدا به کار بود. بعدش بخدا اینقدر خودِ این خانم جواب باهام خوب شد ازبس که دید بابا اصن من اونی نیستم که خودش تو ذهنش ساخته بوده و بچه های شرکت هم اینقدر باهام خوب بودند و بهم اعتماد داشتند که این خانم اصلا خودش خودش دلش اینقدر نرم شد که کلی باهام میگفت و میخندید و دوست داشت باهام وقت بگذرونه و اینقدر من چیز یادش دادم از سیستم و نرم افزارها و مشکلاتی که داشت و من واقعا دلسوزی میکردم برای بچه ها برای تمام بخش های شرکت بخدا، اینقدر که سریع رسیدگی میکردمو نمیذاشتم ذره ای مشکلی پا بر جا بمونه و رئیس شرکت فقط گزارش میگرفت و بسیااار راضی بود از اوضاع و از شیوه کار کردنم خیلی راضی بود.
و اما رسیدم به جایی که با ابزار و وسائل فوق حرفه ای و بینهایت مهم شرکت که ماشین آلات و ابزار و لوازم تخصصی حفاری و نفت بود، که کار شرکت تولید این ماشین های سنگین و لوازم مخصوصشون بود، حسابشو کنید شرکت یکی از بخش ها و بازوهای مهم شرکت ملی نفت و حفاری کشور بود، اینقدررر من کار واسه این شرکت انجام دادم که خدا داند و بس بخدا، با جون و دل مایه میذاشتم واسشون مخصوصا رئیس شرکت، یه کارایی واسشون کردم چه تو حوزه IT و شبکه و مشکلات سیستمی و وظایف خودم بخدا چه حتی اصلا بخش های تخصصی و مهمی که به من مربوط نمیشد! یعنی این شرکت با تولید این ماشین های مخصوص و لوازمشون جوری بود که در سطح جهانی و منطقه ای مثل آسیا و خاورمیانه و حتی اروپا اینا همیشه بعد از مدتی فستیوال های مختلف داشتند و کلی محصول و ماشین های سنگین حفاری و دریل و اسلیک لاین و یه سری ماشین های دیگه که اسامیشون یادم رفته، و کلی بروشورهای چاپ رنگی غلیظ و بسیار شیک و با کیفیت، کاتالوگ ها و و و.. داشتند که ازشون به منم چندتایی داده بودند + سر رسیدهای چرمی خیلی شیک و تقویم های رومیزی و دفترچه یاددشت و برگه های نت برداری مخصوص و لوازم مختلف دیگه، که به همه تعلق نمیگرفت.
رسیدم به این بخش قضیه که کارهای برجسته خودمو به غیر از اونهمه ماجراجویی و کار و عشق که واسشون انجام داده بودم، واستون تعریف کنم، یه روز که خط تولید شرکت که با دستگاه های مخصوص و برق فشار قوی و سیستم های CLC کار میکردن، خراب شده بود، یعنی اصلا این بخش و این امور مربوط به واحد R & D (تحقیق و توسعه) و مهندسین و متخصصین برق و الکترونیک و واحدهای دیگه میشد و اصلا دخل و تصرفی به من و واحد IT اصلا نداشت، به جزء سیستم اصلی و مرکزیشون که ویژه بود و اصلا مثل سیستم و یا سرور کامپیوتری رایج نبود یعنی سرور بود ها ولی نه اون چیزی که فکرشو کنید و چیزی که من اصلا تا حالا تو عمرم دیده باشم!
آقا رئیس شرکت باهام تماس گرفت من تو واحد خودم بودم، گفتش که مهندس یه مشکلی پیش اومده که کل خط تولید خوابیده! حسابشو کنید خط تولید یه شرکت بزرگ نفتی بخوابه یعنی چی! یعنی علنا هیچی دیگه یعنی هر ساعتی که بگذره کلی متضرر میشه شرکت و سهامشون و سهامدارانشون، این آقای رئیس اینقدر به من اطمینان داشت و قبولم داشت و منو بارها جلوی هیات مدیره و روئسای شرکت تشویق میکرد و ازم تمجید میکرد، که باورم داشت من آچار فرانسه شرکتم و کلا استاد خیلی واسه خودمم جالب و البته جذاب بود که کلا منو به چشم یه نیروی خیر میدونین یه آدم پاک و صادق یه کسی که هر مشکلی پیش بیاد حتی اگر مربوط به حوزه تخصصی من هم نباشه ولی به دست من گره کاراشون باز میشه، اینطور بهم نگاه میکردند چون میگم بارها پیش اومده بود توی زمینه های مختلف گره کاراشون به دست هیچ کس باز نشده بود ولی قسم میخوردند که به دست من باز شده و یا اصلا تصمیم گرفتند فقط که به من بگن یا بدن چیزی رو دست من، خودش خوب شده بود، اینقدر بهم باور داشتند.
خلاصه رئیس شرکت بهم گشت گوشی گفت مهندس این CLC درست نشه بدبخت میشیم! میدونم اصلا کار تو نیست و به حوزه تو هم مربوط نمیشه اما من میگم برو یه نگاهی بهش بنداز، اولش یکم جا خوردم و گفتم مهندس من اصلا تا حالا اسم اینم نشنیدم اصلا نمیدونم چی هست و اینا، گفت اشکال نداره اینم واست میشه تجربه ولی من بهت ایمان دارم، تو برو یه نگاهی بهش بنداز شاید سر دراوردی و تونستی کاری بکنی.. آقا مارو انداخت تو رودرواسی ولی مقاومت نکردم و قبول کردم و گفتم حتما خیریتی هست و شاید قراره مشکل بزرگی رو حل کنم، و واقعا هم مشکل بزرگی بود میگم علنا کل شرکت خوابیده بود کارش، خلاصه رفتم پایین تو کارگاه دیدم به! کلی متخصص و مهندس و واحدای مختلف اونجا تشریف دارند همه دست به چونه ایستادن و با حالت تعجب دارن به بخش های مختلف این خط تولید و دستگاه CLC و جوارح مختلفش نگاه میکنن، استاد یعنی هم متخصصین خود شرکت بودند و هم زنگ زده بودند از بیرون از شرکت کسایی رو اورده بودند پای این خط تولید، و هیچکس نفهمیده بود مشکل چیه..
استاد به خداوندیه خدا شما ببینید که چقدر کارای خدا حکیمانه و دقیق و درست و الخیر فی ما وقع هست.. انگار تو اون لحظات خداشاهد استاد این نیرو این آرامش قلب ها این هدایتگر درون، بهم الهام کرد تو با جسارت برو تو دل کار نگران نباش از عهده اش بر میای من تو وجود تو چیزی میبینم که بهت میگم نگران نباشی! این دقیقا اون دیالوگ های بین من و خدا بود..
رفتم بالا سر کار اول کمی موندم دیدم کلی آدم جمع شده بود و جلوم بودند و داشتن حرف میزدن و پچ پچ میکردن و دست به چانه و کلی سوال و جواب رد و بدل میشد، من که نگاه کردم از دور تر و توی ذهنم جرقه هایی زده شده بود و تجربه ای هم داشتم از قبل و اطلاعاتی هم داشتم از قبل مخصوصا توی زمینه برق و برق کشی ساختمان و کارای مربوط به فیوز و کنتور برق، و همچنین اون مدتی که تو اون بازار مخصوص کامپیوتر و لوازم جانبی که اول صحبتم اشاره کردم کار کرده بودمو تجربه کسب کرده بودم، دقیقا این اطلاعات و این تجربیات باعث شده بود که من دقیقا در زمان درست و در مکان درست باشم قربونه خدا برم..
استاد بخدا انگار اصلا یه آن یه وحی شد بهم که دقیقا اشاره کرد به جایی که مشکل داره و حدس میزدم مشکلش چیه و انگار خدا اصلا نقشه ای واسم کشید و نشونم داد تو ذهنم گفت مشکل از فلان جاست برو مستقیم سراغ همون : )
و من زدم رو شونه اون مهندسین و متخصصین گفتم بیزحمت یه فازمتر و یه خودکار و کاغذ بهم بدین.. (استاد بخدا این خیلی حرف هستا این خیلی جسارت و شجاعت میخواد همچین کاری و تصمیمی)، رفتم دقیقا سراغ جایی که شکم به همون قسمت دستگاه بود، اولش که نگاه دستگاه کردم یه لحظه یکم ترس ورم داشت ها، ولی اون ندای درونی و اون ایمانی که از سوی الله بهم دلگرمی میداد باعث شد برم تو دل کار، و رفتم با دستم و کاغذی که دستم بود هم جلوی اون بخش ها رو پوشوندم یکم که اون مهندسین عزیز و متخصصین نبینن چیزی حقیقتش استاد :D ولی خب بعدش اشکالو بهشون گفتم
و یه کاری کردم با اون دستم یه سری کارا کردم انجام دادم رو دستگاه و بعد.. داداااااااا بله دستگاه راه افتاد و سیستما فعال شدند و شروع به کار کردند، Bingo! : )
بخدا چنان اعتماد به نفسی و جسارتی پیدا کردم بعد از اون اتفاق که نگو! فقط تو خلوت خودم اشک میریختم ناخوداگاه و با خدا حرف میزدم که تو چه عزت و جایگاهی به من دادی تو چقدر بزرگی و چقدر دقیق و هماهنگ همه چیزو مدیریت میکنی..
یا دفعات دیگه مثلا روی خود اون ماشین های مخصوص حفاری که عرض کردم اول، بخدا اینا اصلا تو عمرم من نه دیده بودم نه میدونستم چی هستن اصلا! بعد اینا یَککک سیستمای پیچیده و عجیب غریبی داشتند که یه بخش جزئیشو بخوام بگم که مثلا تجهیزات شبکه و کامپیوتریش بود، اینقدر عجیب و مخصوص بود و ترسناک! که تو عمرم اصلا ندیده بودم تا حالا، ولی خداشاهده استاد میرفتم تو دل مسائل! باورتون میشه همین دستگاه ها رو هم بهم پیشنهادشو دادند برم برای کارای قسمت مخصوص شبکه و کامپیوتریش ببینم چیکار میتونم بکنم، رفتم کل روزمو مشغولش بودم کل انرژی و جونم گرفته شد پاش ولی راهش انداختم و درستش کردم خودم بخدا بدون علم و آگاهی قبلی مثل همون CLC که گفتم، یا مثل دستگاه سنترال همینطور، اینا قسمتهایی هستند که به هیچ عنوان از نیروی خود شرکت نمیذارن اینجور کارارو انجام بده کسی و به شرکتهای خصوصی و متخصص یا نیروی زبده دوره دیده و آموزش دیده از خارج یا از پایتخت میارن معمولا.
بعد اونوقت کلی کیف کنن و کلی هندونه بذارن زیر بغلت بگن اسمتو رد کردیم مهندس ،اسمت تو لیسته متخصصین معدودی هست که اسمشون میره بالا برای تهران و همچنین پاداش ها و امتیاز ویژه و چه و چه و پیش مهندس فلانی رئیس شرکت، حتی گروه فیلم برداری از صدا و سیما بصورت ویژه بیاد اونجا تو شرکت فیلم برداری کنه و از بخش های مختلف فیلم بگیرن و تو تلوزیون پخش بشه، و با وزیر وزرای مهم کشور و رئیس جمهور و چه و چه ملاقات داشته باشن، و دستگاهی مثل این ماشین مخصوص که گفتم اصلا بره تو فستیوال های معتبر اروپایی و آسیایی، مثل دبی، اتریش، انگلیس، سوئیس.. اونوقت هیچ اسمی از من نیارن و به اسم خودشون تمومش کنن! از این چیزا واسم پیش اومده بارها تو عمرم. حالا هر زد و بندی داشتند خدا میدونه، که قدر نیرویی مثل من رو ندونستند و آخرش راهم ازشون جدا شد و خودم استعفا دادم اومدم بیرون، مخصوصا که استاد چون روی دوره های شما و فایلاتون کار میکردم خیلی زیاد، به این نتیجه رسیده بودم که اینجا موندن واسم نون و آب نمیشه! اینا قدر منو نمیدونن، همونطور که حقوق دستمزد و پاداشمم درست نمیدادن. نمیدونم چه زد و بندی داشتن حالا مدیرا و روئسای شرکت با کسایی دیگه، مخصوصا بخش مالی و مدیرش..
من ایرادهایی از شرکتش بهش گفته بودم به رئیس شرکت و چیزهایی رو نشونش داده بودم که هیچ احدی بهش نگفته بود بخدا استاد! باگ هایی رو تو بخش های مختلف بهش میگفتم یا مثلا تو خودِ سیستم امنیتی شرکت و شبکه های کامپیوتری، و دوربین های امنیتی که این بیچاره سر در نمیاورد خب، و خیلی از نیروهاش اینقدر ازش سوءاستفاده کرده بودند و یا اینقدر اتفاقات افتاده بود توی شرکتش که این بنده خدا اصلا خبر نداشت، من همه اینارو بهش گفته بودم و اصلا میگم به من به چشم به برادر به چشم بچه خودش به چشم یه نیروی الهی نگاه میکرد، ولی خب آخرشم میگم واقعا حس کردم من جام اینجا نیست میدونی استاد، حس کردم خیلی کثیف بازی میشه خیلی چیزا هست که با روح من با شخصیت من جور نیست اونجا، با همه ویژگی و موقعیت شغلی چرب و چیل و خوش رنگ و لعابی که داشت، ولی من مال اونجا نبودم و بخاطر همینم استعفا ناممو نوشتم و تقدیم رئیس شرکت و خانمش کردم و شاخ دراوردن! ولی برای من کاملا اوکی و بدیهی بود، خودشونم میدونستن که تو شرکتشون چه خبره! ولی چه فایده! اینقدر گاهی از این جور مسائل هست توی شرکتها و ارگان های مختلف خصوصی و دولتی، اینقدر گاهی پیش میاد که افراد باج میدن قشنگ به نیروهاشون و مدیراشون و ..
من، واسه اونجا نبودم و وقتیم خواستم تسویه کنم برم، با کل بچه ها خداحافظی کردم چه دوست چه دشمن و به اون دختر خانم جوانی هم که روز اول باهاش به مشکل خورده بودم و کلی پشت سرم غیبت کرده بود و لج بود باهام اما بعد ها مثل یه دوست صمیمی شده بود و فهمید چقدر اشتباه کرده، موقع خداحاقظی بهم گفت خوش بحالت مهندس که داری میری بخدا از اینجا راحت میشی! منم دوست دارم در بیام ولی نمیذارن و گیرم انداختن، بهش گفتم خانم فلانی بخدا آدمِ درست اینجا نمیمونه! چقدر نیروی خوب اینا از دست دادن چقدر آدم خوب از اینجا استعفا داد درومد از شرکت، بهش گفتم تا از این خبرا هست اینجا و رئیس شرکت سرشو کرده تو برف، نمیخواد اساسی کرم های شرکت رو نابود کنه و سیب های خراب رو جدا کنه، همین آش و همین کاسس، اینجا جای موندن واسه امثال من نیست.
اینقدر رئیس شرکت التماسم کرد بمونم، گفتم نه! اینقدر بهونه اوردم و قبول نکردم بمونم..
بخدا استاد شده بود روزها و شبهایی که من غذا نخورده بودم و عین جنازه با چشمای قرمز و مغز ترکیده وایساده بودم شرکت که کارشون لنگ نمونه یوقت، گاهی سرور و اتاق سرور چون خیلی حساس بود و شرایط نگهداریش خیلی خیلی خاص بود باید مدام رسیدگی میکردم، و خب اینم بخاطر اینکه من مسئولیت بزرگی گرندم بود و منم به شدت احساس مسئولیت میکردم و مسئولیت پذیر بودم، شده بود بارها و بارها غذا نخورده بودم یا تا شب دیروقت ایستاده بودم شرکت یا حتی خوابیده بودم شرکت اما وظیفه مو به نحو احسن انجام بدم و کار شرکت نخوابه! هیچ نیرویی از این کارار نمیکنه، ولی.. جای من اونجا نبود.
+++
یا مثال های خدمت سربازیم یادم میاد بخوام مثال بزنم، که چقدر تو موقعیت های مختلف مخصوصا آموزشی و دوره کد جنگ افزار که بودم، به لطف خدا اینقدر عالی و قوی بودم تو این حوزه ها که بهترین و تاپ ترین بودم با نمرات عالی و تک که مدال افتخار و لوح تقدیر و درجه نظامی افتخاری بهم تعلق گرفت از طرف ارتش و فرماندهی نیروهای مسلح، نفر اول تیراندازی با سلاح ژ-3 شدم تو آموزشی و اونجا هم موقعی بود که تو بدترین شرایط ممکن خدمت کردم بخدا سخت ترین روزهای عمرمو سپری کردم تو دوران خدمتم، شاید هرکسی همچین چیزایی رو تجربه نکرده باشه ها، شاید که مطمئنا هر کسی تجربه نکرده دیگه با این قوانین و مباحث که آشنا شدم با شما خیلی خوب این چیزارو فهمیدم استاد، اما میخوام بخاطر مثال و یادآوری که گفتین تو این فایل از زندگیم و اتفاقات و خاطراتم گفته باشم..
ژ-3 سلاح تایپ جنگی ایه که نمیدونم تا چه حد اطلاع دارید شما یا دوستانی که میخونن، که وحشتناک قدرتش بالاست و صدای مهیب و لگد اسلحه اش وحشتناک قویه! یعنی کتف و شون آدمو خرد میکنه قشنگ! و من عاشق این چیزا بودم و هستم استاد : ) همیشه دوست داشتم تو ارتش باشم و مخصوصا تک تیرانداز باشم یعنی آرزو و رویای کودکی و همیشگیم بوده یکی البته از رویاهام بوده.. توی میدان تیراندازی میخوام بگم اونجا هم از قبلش یعنی روزی که داشتیم آماده میشدیم بریم، باز هم اون ندای درونی اون انرژی اون هدایتگر بهم الهام میکرد و تهِ دلمو قرص میکرد که ببین رضا این موقعیت مخصوص خودته ها! تویی که اینقدر تمرین کردی با سلاح های سبک و اینقدر عاشقانه از بچگی تمرین کردی با تفنگ بادی و با بازیهای کامپیوتری، اینجا میتونی خیلی عالی عمل بکنی و خودتو خوب نشون بدی! استاد دوره خدمت من بخدا قسم مثل یا حتی بدتر از شاید دوره کاماندویی و تکاوری و رنجری بوده واسم اینقدر اتفاقات و شرایطی که توش بودم و درگیرش شدم ناراحت کننده و زجر آور بوده برام و واقعا بلا خیلی زیاد سرم اومده که نمیخوام اشاره کنم و فایل هم خیلی طولانی نشه شاید بعدا اشاره کنم بهش، ولی قسمت خوب ماجرا این بود که تو اون وضعیت حسابشو کنید توی خاک و خل و با کتک و فوحش و سربازایی که یه عالمه شون فرار کرده بودند اصلا از همون روزای اول، و حکم واسشون بریدن و تحت تعقیب بودند چون ما یه جای پرتی هم بودیم اصلا منطقه جنگی بوده پر از تیر و ترکش و در و دیوارای زخمی و ترکیده و جای گلوله بود و زمین هم خیلی جاهای سیم خاردار و فنس کشی بود و مین عمل نکرده توش بود.. ارشد های بالا خدمتی توی اضاف خدمت مونده (یعنی پر از عقده و خشم و نفرت، نیروی وظیفه ای که تو اضافه خدمت باشه یعنی حکم خورده باشه و خطایی کرده باشه و تنبیهش این باشه که بهش اضافه خدمت میزنن) بالا سرمون بودن واسه آموزش و نیروی زمینی ارتش و دوره های تکاوری و هوا نیروز هم با تلفیق نیروهای ویژه و نیرو هوایی و حتی سپاه هم برای دوره ما بود موقع آموزشم و همچنین تو امیدیه وقتی دوره کد خوردم روی جنگ افزار، توپ اورلیکن ضد هوایی 35 میلیمتر که اتریشی بودند، توی پایگاه پنجم شکاری نیرو هوایی ارتش، من بهترین نمراتو گرفتم و چه تو آموزشی که با ژ-3 نفر اول شدم و جوری تیراندازی میکردم و اون خدا به قدری بهم ایمان و جسارت میداد که آرام بودم تو اون فضا حسابشو کنید، سربازا میگم خیلیا که فرار کرده بودند، خیلیا هم گریه و زاری و کتک و فوحش از افسرها و ارشدهای آموزشی، خیلیا که اصلا نمیتونستن اسلحه رو دست بگیرن یا شلیک کنن از ترس، بخدا استاد اینا حقیقت محضه ها این روزارو من هیچوقت فراموش نمیکنم اینا جزئی از پوست و خونم شده، خودشونو خراب میکردن خیلیا چه تو دوران آموزشیم چه دوره کد جنگ افزاری که بودم. و تنها کسی که تو اون روز آموزشی با سلاح ژ-3 به آرامی و با طمانینه بصورت متوالی و دقیق و منظم شلیک کرد من بودم، قشنگ یادمه استاد که ردیفی که خوابیده بودیم روی سنگ ها و خاک ریز میدیدم که چطور سربازا گریه میکنن یا تیر الکی میزنن که کتک نخورن، یعنی افسرا از پشت پاها مدام راه میرفتن و داد و بیداد و فوحش کشی و با چوب بلوط و آرموتور یا کابل میزدن پشت پاها، اینقدر آدم دیدم که پشت پاهاشون اندازه بادمجون چاق و سیاه شده بود، من بخدا اصلا انگار خدا فقط بهم گفته بود چیکار بکن و آرامشتو حفظ کن و تو فقط مشغول کار خودت باش و دقت و تمرکزتو بذار روی منظم و با تنظیم نفست و آرام کردن ضربان قلبت تیر بزن و تو میتونی نفر اول بشی، این ایمانو در من زنده کرده بود و مدام با خودم تو اون لحظات حرف میزدم با خدای خودم، و حسابشو کنید از فاصله 300 350 متری باید سیبل هدفو میزدیم، سیبل هدف من جوری زده بودم دقیق وسط سیبل بصورت ممتد یک خشاب تیر (که 20 عدد بود، یا شایدم دو خشاب یادم نیست دقیق)، که استاد سیبل منو عوض کردن اصلا، هیچ سیبل دیگری مثل من نبود و اصلا بچه ها میگم سیبل چیه! اصلا گریه زاری یا میزدن الکی تند تند شلیک میکردن تو کوه و تپه ها تو هوا که فقط زود بلند شن کتک نخورن، من حتی موقع تیراندازی استاد بخدا حواسم به دور و اطرافمم بود یعنی از صدای حرف زدن افسرها و ارشدها بگیر تا اتفاقات اطراف که کی چی داره میگه کی تو چه موقعتی الان قرار گرفته و اون فرمانده اصلی که نظارت میکرد رو قشنگ دقیق حواسم به تک نک اتفاقات بود، و اینها به هیچ عنوان ساده و شوخی نیستند این واقعا یه قدرت بالای هوش و ذکاوت در محاسبات و امور نظامی میخواد. و صدای فرمانده رو میشنیدم که داشت به افسرا میگفت زوم باشین رو این سرباز، داره خیلی عالی عمل میکنه، و اصلا بخدا هیچ کاری با من نداشتند یک بار هم داد سرم نزدن یا کتک نخوردم.
چند روز بعد، که خبر نفر اول شدنم رو رو صف صبحگاهی دادند از خوشحالی بال دراوردن بخدا! : ) استاد جالبه بدونید نفر اول سردوشی بگیر هم من بودم و من کسی بودم که باید مراسم افتخار سردوشی بگیری رو اجرا میکردم، که واویلا بود! چون فرمانده کل یگان + فرمانده کل پدافند هوایی اون استان + عقیدتی سیاسی و کل بزرگان نیرو هوایی بخش و منطقه و استان باید حضور میداشتند برای مراسم ها مخصوصا وقتی دوره گردانی تموم میشد و نزدیک مرخص شدن و رفتن از پادگان بود، فیلم برداری هم کردن از گردان ما، نفر اول سردوشی بگیر باید مراسم با اسلحه ژ-3 انجام میداد جلو اونهمه آدم و گردان ها، اونم با صدای تبل و دهول و آهنگ رژه، و بخاطر اتفاقا قد و قواره درشت و بلندمم جزء نفرات اول صف های رژه هم بودم تو کل دوران خدمتم. برای مراسم سردوشی که جلوی اون هیات فرماندهان و کل گردان ها باید انجام میشد، اونم با اسلحه که باید حمل میکردم، باید حرکات بخصوص و بینهایت سختی که توی کل دوره آموزشی آماده سازی شده بودیم و بدنمون نرم و چابک شده بود، پامو وقتی میبردم بالا به اندازه یه رزمی کار مثل یه کاراته کا نزدیک به 180 رو هوا باز میشد، یعنی صاق پام میخورد به پیشونیم یا حتی از تا راست گوشمم میتونستم پرتش کنم بالا پامو، و جلوی فرمانده کل پدافند استان و باقی فرماندهان مراسمو به نحو احسن انجام دادمو خود سرتیپ اومد روبوسی کرد و سردوشیمو چسبوند.
توی اصل خدمتم(بعد از آموزشی و دوره کد جنگ افزار) من بارها شوت شدم ماموریتهای مختلف در نقاط مختلف کشور شهرهای مختلف، بیابان های مختلف، من چند ماهی رو حتی تو رینگ پدافندی نطنز حدود 50 کیلومتری نیروگاه هسته ای نطنز مثل تکاورا توی بیابون بودم با کمترین امکانات زندگی و زنده موندن، یادمه دو ماه حمام نشد بریم! اونم توی بیابون برهوت و تمام 24 ساعته هم آمادگی صد در صد بودیم بخاطر شرایط حساس منطقه ای و چریکی و جنگی اونجا، تمام نیرهای مسلح اونجا حضور داشتند، من اهواز بودم، دزفول بودم، امیدیه بودم، نطنز اصفهان بودم، بیرجند بودم، شیراز بودم و و و..
توی اصل خدمتم با اون توپ ضد هوایی که عرض کردم، که ارشد هم بودم و سرباز زیر دستم بود و حتی آموزش دهنده هم بودم دورانی رو، توی رزمایش های مختلف که حداقل دو سه باری طول خدمتم انجام شد از شانس من، من با ضد هوایی اورلیکن تنها کسی بودم که به همراه فرمانده موضعم که ایشون فقط کمک سربازای دیگه خشاب گذاری کمک میکردند، تونستم هواپیمای آموزشی که مثل پهپاد هست یه جورایی ولی خاص تر، زدمش با توپ و هدایتش هم به دست سرتیپ خلبان مقام بلند پایه ای بود که ویژه انتخاب میشدند و برای اون رزمایش ها میومدن که هواپیمای آموزشی رو کنترل کنند، و اونجا هم کلی من پاداش و تقدیر شدم، ولی به طرق مختلف بلاهای مختلف و حق خوری های مختلف هم اتفاق افتاده توی برهه های مختلف زندگیم و همین جاهایی که مثال زدم مخصوصا.
تو کشتی رانی و ملوانی هم که بودم باز همینطور، و همیشه اون هدایتگر درونم منو هدایت کرده و راه هارو بهم نشون داده و من با تمرکز و هدایت خواستن از خودش مسیرهای زندگیمو پیش بردم بارها، تو خیلی جاهای زندگیم اینطور بودم و این بحث تسلیم بودنه رو واقعا استاد درکش میکنم بارها تو زندگیم ازش استفاده کردم اما خب نه همیشه و هیچ کسی هم فکر نکنم باشه که تو همه چیز اینطور بوده باشه و بی نقص برای همه امور زندگیش بگه اینطور بودم در مورد تسلیم بودن.
خیلی مثال ها هست بخوام بزنم از زندگیم، نمیشه هم وقت، هم گنجایش و حوصله..
هر کجا تسلیمش بودم واقعا، هدایتم کرده و سکان هدایت زندگیم رو وقتی به دست خودش سپردم منو به بینهایت هدایت کرده و مسیرها برام آسان و نرم بوده، هر جا هم مقاومت داشتم یا موفقیتی کسب کردم به واسطه همون تسلیم بودنه، اگر فراموش کردم یا راهو گم کردم ضربه شو خوردم.
ظهر بود مینوشتم، ساعت 10 شبه :)
سپاسگزارم
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام خدمت استاد عزیزم، خانم شایسته ی شایسته، و همه دوستان ارزشمندم
کامنت اول
تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”
تجربیاتی را به یاد بیاورید و در بخش نظرات این قسمت بنویسید که:
به جای تسلیم شدن در برابر هر شکلی از مسائل و مشکلات، تصمیم گرفتید روی هدایت های خداوند حساب کنید و با اینکه ایده ی کاملی از حل آن مسئله نداشتید، اولین قدم را با این جنس از توکل بر داشتید که: “خدایم با من است و قطعا من را هدایت خواهد کرد”. سپس هدایت ها یکی پس از دیگری آمد. حتی از جاهایی که هرگز فکرش را نمی کردید. در نهایت نه تنها آن مسئله حل شد بلکه ایمانی در شخصیت شما ساخته شده که: توانایی روبرو شدن با مسائل، جسارت برای حل آنها و رشد دادن ظرف وجودتان از این طریق را به شما می آموزد. ایمانی که هر بار به شما این اطمینان را می دهد: اگر روی خداوند حساب کنم، قطعا خداوند برایم کافی است.
ج:
مثال خیلی زیاده بخوام بگم ولی برجسته ترین هاش رو بخوام بگم و خیلی هم دور نباشه تو خاطراتم..
یادمه یکی دو سالی رفته بودم یه شهری دیگه دنبال کار گشتن و ایده هایی که به ذهنم میرسید رو پیاده کنم، قبلش تازه با سایت و استاد آشنا شده بودم سال 94 بود، توی یه مسابقه سخت افزار بزرگ کشوری شرکت کرده بودم در یکی از وبسایت ها و رسانه های معروف کشور و جوایزش هم واقعا اون موقع خیلی ارزنده و دهن پر کن بود و منم به شدت عاشق سخت افزار و کامپیوتر و مخصوصا گرافیک بودم همیشه از بچگی، و شرکت کردم تو مسابقه و واقعا تمام توانمو تلاشمو گذاشتم پای اون مسابقه و با تمام انرژی و جون و دل واسش وقت گذاشتم و هر ایده ای هر منبع اطلاعاتی ای هر چی تجربه و پشتکار داشتم تو زندگیم گذاشتم پای اون مطلب، و دیگه رها کرده بودم و داشتم زندگیمو زندگی میکردم و بهش زیاد فکر نمیکردم، یعنی راستش اصلا خودمو بیخیال گرفته بودم چون یکمی هم پیش خودم میگفتم بابا خدا میدونه هزاران و میلیون ها کاربر شرکت میکنن و اصلا معلوم نیست چی بشه و چجور بشه و خلاصه حساب نمیکشیدم روش، ولی خیلی خوب اون بخش حساب کشیدن روی خدا و یه انرژی یه خیریت یه مثلا شانس اوردنی هم همیشه گوشه ذهنم بود از بچگی کلا، و خب اونموقع هم اصلا اینجوری نبودم با این قوانین و استاد و این مباحث اصلا زیاد آشنایی نداشتم فقط از سالها قبلش یه کوچولو با کتاب های مختلف و بعضی اساتید موفقیت و انگیزشی یکم آشنا شده بودم و خیلی خوشم میومد از مباحث قانون جذب و اینا، خلاصه اینکه زیاد حسابی روش نمیکشیدم تا اینکه گذشت و گذشت و من زندگیمو میکردمو بخاطر اینکه تازه با استاد آشنا شده بودم حالم خیلی خوب شده بود و دنبال اهدافمو تغییر زندگیم بودم، نمیدونم دقیق یک ماه یا بیشتر گذشت و فکر کنم ایمیل برام اومد که یه سر بزنم به سایت مذکور که تو حوزه کامپیوتر و سخت افزار بود، و مشخصات هویتی و شماره تماس و .. رو برم بدم تو سایت، و وقتی اینکارو کردم، چند روز بعد دیدم داداااااااا بعله من نفر اول مسابقه شدم! : ) و بهترین قطعه که کارت گرافیک GTX 970 شرکت گیگابایت بود که غولی بود واسه خودش اون دوران و اون سالها، رو برای نفر اول که من بودم در نظر گرفته بودند، حالا حسابشو کنید مقام های دوم و سوم هم فکر کنم کارت گرافیک بود ولی خب از این کارتی که من برنده شده بودم ضعیف تر بودند خیلی و یادمم نیست اصلا فکر کنم اونا قطعه های دیگه بهشون تعلق گرفت، و این در حالیه که من دیوانه و عاشق بحث گرافیک و قدرت پردازش گرافیکی و کلا سیستم های قوی گیمینگ مخصوصا بودم همیشه از سنین کم. و واقعا تو پوست خودم نمیگنجیدم و اصلا اینقدررر احساس لیاقت و ارزشمندی میکردم و روحیه ام خوب شده بود که حد و حساب نداشت، بعد چه اتفاقی افتاد، توسط یکی از فامیلامون که تقریبا هم سن هستیم، که من از طریق ایشون با استاد و این سایت الهی آشنا شده بودم، این ایده بهم داده شد که بلند شم برم یه شهر دیگه نزدیک خودمون تو استان خودمون و دنبال کار بگردم، و این قطعه سخت افزاری هم که برنده شده بودم که پول واقعا خوبی بود اون موقع و خیلی گرون بود، رو هم ببرم باهام و توی بازار مخصوص سخت افزار و کامپیوتر و لوازم جانی اون شهر که خیلی معروفه تو استان هم، بگردم دنبال کار و این قطعه رو هم بفروشم و این نشانه ای هست از اینکه من مدتها چیزی رو میخواستم و اونم کار گیر اوردن بود و یه پولی بدست اوردن و هم اینکه برم دیارِ عشقم که چند سالی بود باهم آشنا شده بودیم، خلاصه دلو زدم به دریا و بلند شدم سریع این ایده رو پیاده کردم، توی چله تابستون هم بود اتفاقا، و خب استان و شهرهای مختلف استان ما هم وحشتناک گرم و سوازنه، مخصوصا اون شهری که من رفتم دنبال کار، سعی میکنم خلاصه تر و مختصر بگم..
اینکه چقدر تلاش کردمو با مسائل مختلف دست و پنجه نرم کردم تو اون روزها و بالاخره یکی از فروشگاه های معروف و معتبر اون مجتمع بزرگ ازم استقبال کرد و خوشش اومد مخصوصا که گفتم برنده مسابقه سخت افزار هم شدم و قطعه هم باهام بود و راهنمایی کرد برم ببرم کدوم فروشگاه بفروشمش، و بعد بخاطر صداقتم و ویژگی هام از من خوشش اومد و قبول کرد برای کار وایسم اونجا، کلللی گشته بودما و حتی دیگه داشتم ناامید میشدم اما یه چیزی تو وجودم امید میداد بهم و یه حس خوبی داشتم در کنار نجواها و اینا، خلاصه مشغول شدمو با هزار بالا و پایینی هایی که کشیدم که جای خواب نداشتمو خونه نداشتمو چی شد و کجا بودمو اینا بماند..، ولی مدت کوتاهی فکر نم دو سه ماه اونجا بودم یا کمی بیشتر حدود 5 ماه فکر کنم و بعد باهم نساختیمو مسائلی پیش اومد و من درومدم از اونجا، و موقعیتمم جوری شده بود که برای خودم خونه جور کرده بودم یه خونه نقلی که در اصل بالا خونه بود و اتاق بگم بود بهتره! 40 یا 50 متر بود..
مدتی گذشت و من دیوانه و مست فقط فایلا و دوره هایی که از استاد تهیه کرده بودم و حالم خیلی خیلی عالی شده بود بودم، و مدتی باز بیکار بودم و دنبال کار میگشتم خیلی اما مدتها گیرم نیومد، تا اینکه بازم فکر کنم روی دوره راهنمای عملی رو که خیلی وقت هم نبود تهیه اش کرده بودم داشتم کار میکردم و خیلی حال دلم عالی بود و تمرین انجام میدادمو سپاسگزاری و.. بعد نمیدونم یه آگهی اسمسی اومده بود واسم یا تو نت توی سایتی ثبت نام کرده بودم دقیق یادم نیست، یه شرکت بزرگ از توابع شرکت نفت بود که نیرو میخواست تو حوزه IT و انفورماتیک البته آگهیش فکر کنم با عنوان کار اداری یا کارمند ساده یا بازرگانی و همچین چیزی بود، مشخصات که ثبت کرده بودم تو سایتای مختلف، این شد که باهام تماس گرفتند و رزومه فرستاده بودم و بهم گفتن که فلان تاریخ بلند شم برم شرکت، حالا شرکت کجاس!؟ تو یه جای پرررت و بیابون یه شهرک صنعتی بود که اصلا مسیرش جوریه که ماشینی چیزی گیر نمیاد اصلا و جاده هست و باید بین راهی میرفتم تا مقصد شهری دیگه و وسطاش پیاده میشدم، حالا کی بهم گفته بودن برم شرکت؟؟ دقیقا یادمه روز جمعه ای بود یا تعطیلی رسمی بود یه همچین چیزی، بعدم هوا خاااااک و نابود بود خلاصه : ) من به خودم میگفتم اینا اصلا مهم نیست! من باید به هدفم که کار پیدا کردن هست برسم و مشغول بشم این چیزا اصلا مهم نیست، کار مهمه ولو تو بگو تو صحرای برهوت باشه. بلند شدم رفتم و رسیدم با هزار مشقت و پرسون پرسون تا رسیدم شرکت مورد نظر، حالا من اصلا عین خیالمم نبود که مثلا یه لباس ساده و اداری بپوشم و نمیدونم یه کارایی که خیلیا میکنن اینجور مواقع از گذاشتن ریش و نمیدونم یقه بسته و چی و چی بگیر تا هزاران کار خنده دار دیگه، انگار که طرف میخواد بره مثلا چمیدونم دفتر ریاست جمهوری اونم اسلامی و مذهبی دو آتشه! من با یه تیپ کاملا اسپورت و تیشرت ساده و کلاه کپ و هندزفری تو گوشام که فایلای استاد گوش میکردم، بلند شدم رفتم و منتظر بودم تو کارگزینی و نیرو انسانی تا بهم بگن برم پیش رئیس شرکت، خلاصه بماند که از خود لحظه اول ورود به شرکت همه ملت جوری نگام میکردن انگار که از مریخ اومدم : ) و نکته جالب اینجاست که مدیر بخش نیرو انسانی که خانم بود و همسر خود رئیس شرکت بود اصلا اینقدر از این تیپ و قیافه و برخورد و ریلکس بودن من خوشش اومده بود که میتونم سریع تاییدم کرده بود با رزومه و ویژگی هایی که توی مصاحبه کاری ازم پرسید و دید، از شخصیتم خوشش اومد و معرفیم کرد به یه اتاق دیگه که طرف مشاور ارشد شرکت و یه سمت بالایی داشت تو خود منابع انسانی شرکت که یه جورایی دست راست رئیس محسوب میشد، و زبان خارجه اش هم فول بود و مسن بود و کلی تجربه داشت و اصلا بازنشسته شرکت نفت یا یه ارگان دولتی هم بود ولی اونجا چون شرکت خصوصی و توابع شرکت نفت و ملی حفاری بود و دانش بنیان هم بود، اونجا بیشتر بصورت مشاور ارشد و نیروی نظارتی کار میکرد، خلاصه من چون گفته بودم زبانم عالیه و تو رزومم هم قید کرده بودم، فرستادنم پیش همون بابا باهام مصاحبه انگلیسی کنه و تستم کنه، رفتم پیشش و دو تایی پشت یه میز گنده تو اتاق نسبتا بزرگی نشستیم اینور اونور روبروی همدیگه، و سوالای مختلف به انگلیسی پرسید و هم به لحاظ مکالمه و هم نوشتاری منو تست و محک زد، و خیلی خوشش اومد مخصوصا که با لهجه امریکایی هم حرف میزدم دیگه اونم خودش خیلی مثل خودم عاشق امریکا و لهجه امریکایی بود، و تاییدم کرد البته یه جورایی اول میخواست مثلا چی میگن، «شکم سیری» (یعنی یه جوری کلاس بذاری یا وانمود کنی که انگار زیاد مهم نیست واست یا نیازی بهت نداریم ) بره به قول معروف (وای خدا استاد این اصطلاح از دوران گلد کوئست مونده یادم هنوز! : )) ) ، و همونجا بهش گفتم آقای فلانی، خانم فلانی که منابع انسانی هستند منو تایید کردند، اینو که گفتم گفت جدی پس اوکی حله دیگه مشکلی نیست من نمیدونستم اینو! خلاصه فرستادنم پیش رئیس شرکت که انسان بسیار خوب و شریفی بود خدا حفظش کنه هرکجا که هستن..
وقتی رفتم پیشش تو دفتر بسیار بسیار شیک و مجللش و مصاحبه کرد باهام اونم اتفاقا خیلی خوشش اومد ازم و خیلی هم تعریف داد ازم به خودم و از تیپ و قیافمم تعریف داد، حالا اینم بگم جالبه که من تنها فردی تو شرکت بودم که وقتی مشغول شدم تو این شرکت هیچ احدی کاری بهم نداشت و حق نداشت بهم چیزی بگه یعنی حتی حراست و مشاورها و هیچکسی، چون خود رئیس و خانمش و مشاور ارشد تاییدم کرده بودند و هیچ مشکلی با تیپ و قیافم نداشتن، انگاری که یه نیرویی تو دلشون بهشون گفته باشه این پسرو کاری نداشته باشین همینجوری که هست ولی تو کارش خیلی تخصص داره و مثلا شرایط و محیط کار و آزادی هاش رو براش ارزش قائل باشید، یه اینجور حالتی داشت. چون تمام پرسنل لباس کادر و مخصوص داشتند و اینقدرم حسود داشتم تو شرکت که خدا داند و بس الله و اکبر هوووف امان از این حسد!
خلاصه تو همون مصاحبه با رئیس شرکت آخرش بهم گفت مهندس بهزادی (از خود اولم اینجور صدام کرد انگاری که اصلا تایید شده در نظر گرفته شده باشم)، یه چیزی تو وجودت میبینم که واقعا نمیدونم چی بگم هیچ حس شبیهی قبلا نداشتم اینجوری در مورد کسی، و این فرصت رو بهت میدم خودتو واقعا نشون بدی و کمک کنی شرکت موفق تر بشه و با کمک هم پیشرفت کنیم و با جایگاهی رفیع برسیم انشاالله، منم حسابی با قدرت و عزت نفس بالا باهاش حرف میزدمو خلاصه همه چیز عالی پیش رفت تو همون روز، و اینم بگم بخاطر اینکه اصلا اون روز تو یه همچین وضعیتی که گفتم هوا چجور بود و روز تعطیل هم بود و خلاصه عواملی اینجوری که ممکنه اصلا هر کسی همچین چیزی رو قبول نکنه و اصلا خیلی آدما مخصوصا جوونا بی محلی کنن بگن بابا کی میره همچین جایی و تو این هوا و روز تعطیل و فلان.. و این کار من و نشون دادن جسارتم و تعهدم و قدم برداشتنم توی اون روز خب پوئن مثبتی برام محسوب میشد و نشون دهنده برادری و صداقتم.
خلاصه باهام قرار گذاشتن و وعده دادند که یه سری کارهارو انجام بدم و مدارکو تکمیل کنم و واقعا میگم واقعاااا هفت خوان رستم رو رد کنم!!!!! : | یعنی اینقدر تو عمرم واسه یه اداره ای شرکتی و کار گیر اوردنی اذیت نشده بودم که اینجا اینقدر منو دووندن و اذیت کردند! باورتون نمیشه یکی فقط یکی از این هفت خوان رو از سر گذروندن، تست و مرحله آزمایش های مختلف من جمله تست عدم اعتیاد بود! که چشمتون روز بد نبینه به قدر من اذیت شدم توی این مرحله تست سلامت مختلف اقصی نقاط بدن که پیش خودم و گاهی هم دیگران تو اون بیمارستان و مرکز، میگفتم واقعا این تستا و این مراحل رو طی کردن لازمه!!!؟؟ چه خبره مگه کجا میخوام برم؟؟؟!! یعنی وایت هَوس و کرملین مسکو و پنتاگان و سازمان سیا اینقدر دنگو فنگ نداشت باور کنید که اینجا اینقدر اذیت شدم، باورتون میشه استاد، معذرت میخوام، معذرت میخوام واسه تست اعتیاد و ادرار با اجازتون یه اتاق گنده (که اصلا چی بگم آخه که چی بشه اصلا همچین فضای آخه!!! : | ) با انواع دوربین مدار بسته و یه پنجره گنده از اول تا وسط اتاق!!!!!! که یه بدبخت مفلوک خدا زده و مادر مرده نشسته بود پشتش با ماسک روی صندلی به حالت چمباتمه! اینجوری عین بگم چی عین این ماهیای گٌلد فیش چشم تلسکوپی، با چشمای ور قلمبیده و عینک اینجوری عبوس و اخمو نشسته بود پشت این پنجره و با تلسکوپ زوم بود روی بازم عذر میخوام روم به دیوار، روی شلوارت و دستگاه تناسلیت!!!!!!!!!!!!!!! : | : | : | : )))))))))
یعنی من اونجا با همچین تستی و صحنه ای که مواجه شدم کلا رگم زده شد و بیخیال شدم، میخواستم برگردم برم که یه جوونی بود دید غر میزنم و دارم از اینجور تستی حرف میزنم بهم گفتش که آره هست همچین چیزی و نیازه واسه بعضی جاها و شرکتا خیلی سفت و سخت میگیرن واسه بحث اعتیاد. آقا خیلیا ول میکردن میرفتن یعنی قشنگ یادمه یه اتاق واسه خانما بود یه اتاق واسه آقایون که همچین داستانی بود، چی بگم! خلاصه آقا منم که دیگه پی همه چیو مالیده بودم به خودمو کلی سختی کشیده بودمو دنبال کار بودم به شدت و مدتها بود بیکار بودم، گفتم یا مرگ یا زندگی! مرگ یه بار شیونم یه بار : ) آقا اسممو صدا زدن منم رفتم با قدرت درو چنان باز کردم رفتم جلو درم محکم بستم و بازم معذرت میخوام واقعا استاد و کاربران گرامی، شلوارو بی مقدمه کشیدم پایین با جسارت و پر رویی تمام بدون ذره ای فکر کردن! و لیوانو برداشتم گرفتم دستم و مونده بودمم نگاه طرف میکردم انگاری که مثلا دوتاییمون داریم فیلم سینمایی نگاه میکنیم : ))
بعد اشاره داد گفت بشین کارتو بکن با اون لهجه محلی، گفت بیریز تو لیوان : )) (انگار که چیه مثلا میخوام عذرمیخوام نذری بدم!) آقا من نشستم اینقدر استرس گرفته بودم و حالم گرفته بود ولی عادی شده بود و گفتم دیگه چی باید بشه!؟ دیگه چیزیم هست که تو بخوای بترسی یا خجالت بکشی بخاطرش؟؟؟ : ) بعد آقا از شدت استرس و عصبانیت چیزی نمیومد!!! بعد خداااا آدم چی بگه، یارو از پشت پنجره به اون گندگی که انگار دیوارو کرده بودن پنجره! من همش دلم تو دستم بود که نکنه چمیدونم یه خانمی کسی تو اون اتاق پیش اون بابا باشه یه گوشه ای یا مثلا پشت کامپیوتر دارن منو دید میزنن! : )) یارو رو هی میگفتم بابا این چه مسخره بازی ایه خداوکیلی این چه بساطیه اینقدر غر زدم سرشون که خدا میدونه! یارو هی سرشو تکون میداد میومد نزدیک پنجره هی اینجوری اونجوری نگاه میکرد و من سرم و نگاهم به اون بابا از اینور دستام لیوانو گرفته بود و کارمو میخواستم بکنم! اونم هی نگام میکرد هی سرشو تکون میداد که یه وقت مثلا کاری نکنم!!!!!!! وااااای خدا این تجربه مزخرفی بود من داشتم اون سال هیچوقت یادم نمیره! چون ظاهرا خیلی کارا میکنن این عزیزانِ معتاد! : ) نمیدونم چی میریزن تو ادرار یا چی میخورن قبلش خلاصه یه کارایی میکنن آزمایش اعتیاد منفی در بیاد. با هر بدبختی ای بود لیوانو پر کردم منم نامردی نکردم لیوانو پر کردم واسش! : ))))))))))))))))))) :D:D:D بلند شدم گذاشتم جلوی پنجره رو طاقچه، بعد میبینم مونده نگام میکنه، میگه وولک عامو چیه چایی گرفتی واسمون قهوه گرفتی این چیه!!!؟؟؟؟؟ = )))))))) خدایا مردم از خنده یادم نمیره اون روزا!!!
بخدا کارد میزدی منو خونم نمیومد نمیدونستم بزنم تو سر خودم بخندم گریه کنم چیکار کنم! گفتم خو لامصصصب یعنی چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب لال بشی الهی میمردی حرف بزنی، ایندفه که کارو تموم کردم میگی چرا اینقدر پر کردی لیوانو!!!؟ باورتون میشه اصلا یه دعوا مرافعه ای راه انداختم تو بیمارستان کلی بحث و مشاجره کردم باهاشون، پزشکا و نیروهای کادری اومدن کمی آرومم کردن گفتن نیازه خب چیکار کنیم بله میدونیم خیلی سخته و اذیت میشن مردم ولی الزامیه چه میشه کرد. خلاصه دوباره کلللی آب خوردم و موندم منتظر تا گلاب به روتون دوباره دستشوییم بگیره، رفتم داخل کج کج نگاه طرف میکردم یعنی خون جلو چشامو گرفته بود بخدا! بعد بهم گفت عامو تو خو ملت اگه 4 ساعت لفتش میدن با هزار سرخ و سیاه و سفید شدن از خجالت تا فقط بکشن پایین شلوارو، تو خو اومدی راحته راحت بی رو در واسی کشیدی پایین، دیگه چته اینقدر خودتو مارو اذیت میکنی؟؟ هیچی بهش نگفتم فقط نشستم کارمو کردم و به اندازه ای که میخواستن لیوانو واسشون تبرکی کردم :D : ))) و از اون خراب شده زدم بیرون، یکی از بدترین تجربیات زندگیم بود اون روز و اون بیمارستان.
اینو رد کردم، ایندفه نوبت به خوان بعدی رسیده بود، کارای بانکی و اداریش رو کردن، سفته و نمیدونم مدراک چی و فلان جور کن، آی مبلغ اینقدر بریز فلان حساب و ببر سازمان نمیدونم دقیق یادم نیست اصناف و اسناد چی بود خدا یادم رفته، اصلا یه وضعی نگم براتون، باور کنید فکر نکنم هیچ ارگان دولتی مهمی مثل مجلس و شوراهای مختلف و اینجور جاها هم از این خبرا بوده باشه که این شرکت اینقدر بیخودی سختش کرده بود.
گذشت همه اینا و من بالاخره وارد اون شرکت شدمو مشغول شدم، از لحظه اولی که وارد اونجا شدم اکثر کارمندا و روئسای شرکت چشماشون از حدقه میزد بیرون از همه چیز من، از حسادت میخواستن بمیرن اکثرتون. خلاصه با هر داستانی و بساطی که داشتم اول واسه کارای بازرگانی میخواستن منو، ولی از اونجایی که یه خانم جوان نپخته تو اون بخش بود که بینهایت حسود و لجباز و مغرور بود، اینا هم صاف منو فرستاده بودن برم اونجا مشغول بشم و میز کارمو دفترم اونجا بود، از همون لحظات ابتدایی ورودم به اونجا این خانم باهام مشکل داشت انگاری که ارث باباشو کشیدم بالا یا مثلا چشمم به جایگاه و موقعیت شغلیشه! چون تو مدت کمی از خود اول که پامو گذاشتم اونجا همکارای قدیمی و کسایی دیگه که آدمای شریف بودند و اینو میشناختن، بهم میگفتن که بابا این چند نفرو اینجوری کرده باهاشون و بخاطر اخلاق گندش و حسادتی که داره هیچکس باهاش نمیسازه و ملت یا میرن از اینجا یا میرن بخشی دیگه اگه بشه، بعد من سر یه بحثی که با این خانم پیش اومد همون اوایل رفتم پیش رئیس شرکت و خانمش که اتفاقا اونا هم خودشون دلشون پر بود ازش و اصلا دوست نداشتن اونجا باشه اون خانم ولی به قول معروف به زور تحمل میکردن چون مجبور بودند، و علنا یعنی داشتن باج میدادن به طرف. و خلاصه صحبت کردم باهاشون و از قرار معلوم قسمت IT و انفورماتیک شرکت هم نیرو کم داشت و هم مسئول و سرپرستش باهاشون به مشکل خورده بود و میخواست بره از شرکت، و خب شرکت هم کلا تعدیل نیرو داشت و بخاطر بعضی از بخش هاش هم که نیرو هاش رو یا میخواست بفرسته برن یا کمبود نیرو داشت، شانس من شده بود که همه چیز دست به دست هم داده بود برم اونجا مشغول بشم. و خب اون بابا که مسئول واحد IT بود کارو همه چیزو تحویل من داد و تمام واحد IT و سیستمای کل شرکت و نیروهایی که واحد IT داشت اومدن زیر دست من و من شدم سرپرست واحد IT و انفورماتیک شرکت و خودمم نیروهایی که واسه این بخش نیاز بودند رو گزینش و تایید میکردم و تست میکردم، چون در حال نیرو گرفتن بود شرکت و منم مدتی بود اونجا بودم خودمو نشون داده بودمو از روز اولم که گفتم رئیس و روئسای شرکت خیلی قبولم داشتن و باهام عین یه کسی که چندین ساله اونجا مشغوله و عضوی از خودشونه باهام رفتار میکردند، و توی جلسات و کنفرانس ها و میتینگ های مختلف شرکت که بین روئسای بخش ها و مسئولین و رئیس شرکت برگزار میشد فقط، من حضور داشتم و باید همیشه ایده و خلاقیت و راه کارهای مختلف برای مسائل پیش رو و احتمالی ارائه میدادم و همین موضوع که من مدت زمان کوتاهی بود اومده بودم اون شرکت و از همون اوایل اینجوری مورد اعتماد بودم و جایگاه بالایی بهم داده بودند، خیلی از کارمندای شرکت واقعا بدجوری بهم حسودی میکردند و من فقط میخندیدم بهشون به رفتارشون و اصلا پشیزی واسم مهم نبود، و با انسان های شریفی که اونجا بودند و خیلی باحال و بامعرفت بودند نشست و برخاست میکردمو ارتباط داشتم، طولی نکشید که حسابی تو شرکت جا افتاده بودمو همه بخش ها و نیرو ها و پرسنل باهام خوب شده بودند و میشناختنم، آخه چون من بخش خیلی مهمی یعنی میتونم بگم مهم ترین بخش کل شرکت دست من بود و حتی خیلی از نیروها وقتی میخواستن ترخیص بشن یا نیرو میخواست بگیره شرکت، باید بخاطر طی کردن یه سری کارای اداری و سیستمی حتما میومد پیش من تایید میشد و واسش یه پروسه اداری و مکاتبه ای لحاظ میشد و میرفت مدیریت تایید میشد بعد باقی کاراش انجام میشد واحد های دیگه. از این رو خیلی مهم و کلیدی بود موقعیتم و از اولم چون تحت فرمان فقط شخص رئیس شرکت بودن و نه هیچ کسی دیگه، این خودش یه شرایط و موقعیت عالی واسم بوجود اورده بود که شده بودم مثل دست راست پادشاه به قول معروف.
جوری شده بود اینقدر بهم اطمینان داشتند، که حتی وسائل شخصی خودشون از قبیل موبایل، سیستم، لپتاپ، آیپد، تبلت و.. غیر از مال شرکت، مال خودشون و خانواده شون رو هم گاهی میوردن مسپردن دست من، رئیس شرکت که اصلا برنامه ها داشت و منو خیلی قبول داشت چون واقعا خودمو نشون داده بودم اونجا و خیلی خیلی ازم راضی بود هم خودش هم خانمش، هم برادر خانمش که اونجا یکی از سهام دارای شرکت بود اونم همینطور، بعد آها جوری شده بود اینقدر همه شرکت باهام خوب شده بودند که همون خانمه که اول گفتم واحد بازرگانی بود + خانمهای قسمت های دیگه، که کلی خودشونو میگرفتن و مغرور بازی در میاوردن و حسادت میورزیدن از روز اولم، اینقدر باهام خوب شده بودند که اصلا گاهی کل بچه های شرکت کلا میومدن تو دفترم واحد IT و کلی واسم چیز میاوردن و خوراکی و کلی گپ و گفت میکردیم باهم و شوخی و بگو بخند..
ادامه در کامنت دوم..