مصاحبه با استاد | تفاوت «تسلیم بودن دربرابر خداوند» با «تسلیم شدن دربرابر مسائل» - صفحه 34

668 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    نور گفته:
    مدت عضویت: 627 روز

    داستان من از عمل به آموزه های استاد (You wanna see the miracle, be the miracle)

    ( This is my story, your gonna love it)

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون

    سلام به همسفرهای عزیزم دراین مسیر پر از زیبایی

    من اولین باره که کامنت میذارم همش مقاومت داشتم در مورد کامنت گذاشتن و کلی باور غلط در موردش داشتم که من وقت ندارم و …

    ولی وقتی دیدم کامنتهای بقیه چقدر کمک کننده ست ترغیب شدم برای کمک به خودم و بقیه همسفرهای عزیزم کامنت بذارم

    من با استاد از طریق فایل های رایگان در زمانی که به مرگ نزدیکی زیادی داشتم آشنا شدم ولی مقاومت زیادی داشتم و گوش نمیدادم به فایل ها و حتی صدای استادو دوس نداشتم چون داشت راجب چیزای خوب حرف میزد و من باورشون نمیکردم میگفتم توی ذهنم که مثل بقیه سخنرانای انگیزشی فقط با تاکید حرفهای قشنگ و با صدای بلند میزنه( با عرض پوزش از استاد جان) خیلی طول کشید که من به خودم بقبولونم که فایل ها رو گوش بدم .

    چون فایل راجب تسیلیم بود امروز خواستم بنویسم توی اون دوران سخت من حالم خیلی بد بود و به تنها چیزی که فکر نمیکردم خدا بود فقط تمرکزم روی بیماریم بود تا اینکه دکتر یه روز گفتش که ببریدش خونه من کاری براش نمیتونم بکنم یه جراحی هست اگر میخواید رضایت باید بدید چون ممکنه از زیر عمل درنیاد. خلاصه حرفهای ناراحت کننده رو باید کوتاه کرد. من همون شب یه حسی بهم گفت هیچی نمیشه تو سالم از این در میری بیرون نمیدونستم اون حس کیه و چیه و اطمینان قلبی داشتم که خوب خوب میشم رو به آسمون کردم( باور دور بودن خدا) گفتم خدایا هر چی خودت میدونی فقط خونواده م اذیت نشن. طولانیش نمیکنم من جراحی کردم و حالم خوب شد و اومدم خونه. من با یه عالمه باور داغون و کلی احساس های اشتباه و تصمیمات غلط قاعدتا نباید سالم میموندم ولی میخوام بگم من فقط یه بار صداش زدم اون برام معجزه کرد شاید اصلا از ته دلمم باهاش حرف نزدم ها نمیدونم ولی میخوام بگم مهم نیست چطوری ولی وقتی حتی کوچیک شروع میکنی به تسلیم شدن در برابرش بعدش درهایی به روت باز میکنه که (همین الان بدنم مور مور میشه راجبش صحبت میکنم) هیچ کس فکرشم نمیکرد که بشه. جراحی ای که روی من انجام شد اصلا یه جراحی غیرقانونی بود که توی پرونده پزشکیم هم حتی یک کلمه راجبش ننوشتن و حتی دکترم نمیگفت دقیقا چه جراحی هست. یعنی اگر اون بخواد علم رو هم برات زیر سوال میبره. یعنی انگار دکتره یه روش از خودش داشت که ثبتش نکرده بود و من case study اون شده بودم ولی چون چاره دیگه ای نبود انجامش دادیم.

    بعدش دوره قانون سلامتی رو خواهرم خرید و من با اینکه در مقابل استاد خیلی مقاومت داشتم ( ببخشید استاد) ولی مو به مو اجرا کردم و توی مدت کوتاهی هم خیلی وزنم کم شد چون بخاطر جراحی خیلی چاق شده بودم و هم اون بیماریم 80 درصد درمان شد. اونجا بود که گفتم چرا انقدر مقاومت میکنی؟ خب گوش بده وقتی قانون سلامتیش کاری کرد که تا حالا هیچ کس نتونسته بود برات بکنه خب این یه علامته. شروع کردم به گوش دادن فایل های رایگان و البته یه سری محصولاتم غیر قانونی به دستم رسید اول گوش میدادم ولی وقتی استاد میگفت مسیر غلطه اصلا حسم خیلی بد بود و همه رو حذف کردم و گفتم یکی یکی میخرم با خواهرم و الان فقط فایل های رایگانو گوش بدم بهتره. کلی نتیجه گرفتم ازش ولی میخوام با دست پر بیام نتایجمو طوری اینجا بنویسم که باوراتون بنیادی عوض شه.

    فقط همینقدر بگم از استاد تسلیم بودن و توکل کردن به خدا رو یاد گرفتم

    هنوز نتونستم خیلی توش خوب باشم اما به نسبتی که تونستم واقعا نتیجه گرفتم

    اینکه استاد میگه از همون لحظه نشونه هاش میاد شاید باورتون نشه ولی همون لحظه ها نشونه هاش میومد یا از طرف یه شخص یا توی خوابم یا از طریق قران یا….

    من یه قدم برداشتم خدا داره سمتم میدوه…

    من یه قراری با خدا گذاشتم بهش گفتم من هرچی تو بگی انجام میدم هر چی حتی چیزایی که دوس ندارم

    یا قبولشون ندارم یا اصلا حس میکنم بی ربطه هر چی هرچی کاملا تسلیم تو هستم و تو هم خدا باش و خدایی کن

    همه چیز رو برام آسون کن ( حرف موسی) باورتون شاید نشه از همون لحظه همه چیزایی که سختم بود انجام دادنشون اصلا با یه انگیزه و شوقی انجام میدمشون که با خودم میگم اینا که هم خیلی آسونه انجامش هم لذت بخش چرا تا حالا نفهمیدم؟ بقول استاد اصلا نفهمیدم چطوری

    نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم استاد انرژیش بهتون برگرده واقعا

    نور و زیباییش کل زندگیتونو سرشار کنه

    اینا رو نوشتم که همسفرای عزیزم بدونن فقط کافیه رها کنی و خدا نباشی بذار خدا خدایی کنه تو سنگینی بار خدا بودن رو از روی دوشت بردار و بسپارش به خدا اصلا اونا توی حیطه وظایف تو نیست

    تو وظیفه ت اینه آروم باشی که بتونی هدایت دریافت کنی(بخدا دریافت میکنی منی که انقدر مقاومت داشتم که 3 سال طول کشید فایل های استادو گوش بدم فقط، من هدایتو دریافت میکنم هر لحظه) و نکته مهم اینه که فقط دریافت نکنی انجامشون بدی و بعدش بشینی لذت ببری از نتایج…

    حال دلتون خوب خوب و قلبتون سرشار از الهامات الهی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      محمد جواد اسدی گفته:
      مدت عضویت: 865 روز

      به نام الله یکتا

      چقدر شگفت انگیزه این جمله که:

      خدا نباشی بذار خدا خدایی کنه تو سنگینی بار خدا بودن رو از روی دوشت بردار و بسپارش به خدا

      دیوونه کننده است

      برای همه نقش خدا رو بازی می‌کنیم هم برای خودمون و هم برای بچه مون و هم همسرمون و مادر و پدر و خواهر و بچه برادر و همسایه و بقال سر کوچه و گدای سر راه و گربه ی گرفتار و دونه دادن به پرندها و هی میخوای حامی باشیم،حامی طبیعت،حامی ماهی ها،حامی سوسک ها،حامی لایه اُزُن و …….بسسسسه به خدا بسه،به خودم میگم بلکه دست بردارم از نگرانی ها و ترسهایی که مثل زنجیر دست و پام رو بسته،ترسهایی که فقط تَوهم هستند و واقعی نیستند

      بار سنگین خدایی داره کمرمون رو میشکنه اما ول کن نیستیم

      خدایا به تو پناه میبرم،تنها تو خدایی و تنها تو قدرت داری,شعور و درکی به من عطا کن که از تسلیم شدگان و هدایت شدگان درگاهت باشم و منو از شکرگذاران و صابران قرار بده و هدایتم کن به راه کسانی که به آنان نعمت دادی و نه گمراهان….

      مرسی ازت دوست عزیزم

      خدایا شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
      • -
        نور گفته:
        مدت عضویت: 627 روز

        سلام بر دوست عزیزم

        جالبه اگر ما دست از خدایی برداریم و رها کنیم و حالشو ببریم فقط ، اونوقت واقعا معجزه میشه .

        راه حل برای مسائلی پیدا میکنی که فک میکردی حل نمیشه

        یه جوری کارا رو برام آسون کرده که احساس میکنم با موسی هیچ فرقی ندارم اسم هامون فقط برچسب هامونن خدا بین من و موسی فرق نذاشته واقعا فقط تنها چیزی که میخواد باوره باور به وجودش . یعنی واقعا انقدر سخته؟

        من دیروز یکم باز نجواهای شیطانی داشتم یهو به یه چیزی برخوردم که داستان زن حضرت لوط رو میگفت. که خدا به خونواده لوط و لوط گفت شهر رو ترک کنید اما اصلا پشت سرتون رو نگاه نکنید. لوط و دخترانش بی هیچ شک و ترسی رفتن و پشت سرشونو نگاه نکردن ولی زن لوط شک کرد و برگشت و جزای مشرک بودنشو دید. خدا فقط میخواست ایمانشون رو بسنجه که گفت برنگردید وگرنه برای خدا چه فرقی داشت اینا پشت سرشونم نگاه میکردن؟ فقط میخواست ببینه کی انقدر بهش ایمان داره که دست از همه میشوره و بی شک به فرمان خدا اطاعت میکنه که خب الیته پاداشش رو هم گرفتن…

        البته من خودم قران رو شروع کردم به خوندن تا نصفش هم جلو رفتم و دیونه کرده منو آگاهی هاش . ایشالله برسم به داستان حضرت لوط و داستان کاملشو بخونم.

        واقعا فرموولش ساده ست عمل کردن بهش فقط ایمان میخواد…

        در پناه خدا باشی همسفر عزیزم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    مهدی وثوق گفته:
    مدت عضویت: 1908 روز

    گام دوازدهم – پروژه مهاجرت به مدار بالاتر

    .

    سلام

    مقوله تسلیم خدا بودن از مواردی هست که خیلی دلم میخاد راجبش بهتر بشمو چقد زیبا استاد عباسمنش تو این فایل گفت

    رسیدن به جایگاه تسلیم یه پروسه تکاملی هست.نباید از خودم انتظار بیجا داشته باشم ، مهم اینکه هربار پا روی ترس ها بذارم، بیشتر از قبل باج به کسی ندم و با توکل به خدا حتی اگه در ابتدای مسیر چیزی مشخص نیست حرکت کنم و مطمئن باشم مرحله مرحله هدایت ها میرسن و در نهایت همون تضادی که اومده بود شکستم بده میشه عامل رشد و پیشرفتم.

    از مطلب بالا خوشم میاد و مشتاقم به این مسیر وارد بشم و تکامل طی کنم تا توحید و تسلیم خدا بودن در وجودم پررنگ تر بشه+ سرسخت تر بشم در مقابل تضادا و ناهماهنگی های زندگی.

    خدا رو صد هزار مرتبه شکر

    چقد خوشحالم که به این سایت هدایت شدم.

    چقد احساس خوبی دارم ازینکه درحال اموزش و یادگیری اصولی هستم که ثروت و سعادت و رضایتمندی رو واسم ببار میاره.

    خداروشکر.

    .

    در مورد تمرین این گام، نوشتن تجربیاتی که تسلیم خدا بودمو پیروز شدم و مواردی که تسلیم مشکلات شدم :

    دلم میخاد راجب همین رویداد مبارکی که چن روز اخیر رخداده و کما کان مشغولش هستم بنویسم.

    که امیدوارم تسلیم خدا باشمو ازش با موفقیت عبور کنم.

    چندی قبل شخصی سفارشی داشت که من مجری خریدش شدمو اون وسیله رو بر مبنای درستی و پاکی تقدیمشون کردم و البته سود خوبی هم ازون وساطت بدست اوردم.

    بعد چن روز گفت واسم بفروشش.

    مجدد قبول کردم اما متاسفانه تا این لحظه مشتری واسش نیومده و فروش نرفته.

    طرف بنا به دلایلی تحت فشار قرار گرفته و دوشب پیش رفتارش کاملا عوض شده بود و ادعا کرد در معامله کلاه سرش گذاشتم و گفت باید خودت وسیله رو بخری،پولمو بدی. سپس تهدید به شکایت و ابرو ریزی کرد و…

    خب

    من که میدونم این ادعا دروغه.

    تلاش کردم در نهایت آرامش، ماجرا رو توضیح و کارشو انجام بدم. اما اون شخص قاطی کرد و…

    وقتی برخورد بدتر دیدم با لبخند بهش گفتم برو هر غلطی که میتونی انجام بده و صحنه رو ترک کردم.

    خب

    اصلا دلم نمیخاد انرژی و وقتم هدر بره اما با این حرکتم انگاری بنزین ریختم رو آتیش.

    مادرم در جریان این موضوع قرار گرفته بود، به شکلی بهم گفت گذشت کنم/اصطلاحا جور بکشم تا کار به مراجع فضایی کشیده نشه و…

    بهش گفتم این کار ینی باج دادن. مشتاقم از طریق قانون این پرونده بررسی بشه تا بببینم اخرش چی میشه.

    کاملا به شکل یه بازی به این اتفاق نگاه کردم و اماده شدم برم تو گودش.

    (البته هروقت یادم میوفته ته دلم تکرار میکنم خدا این موضوع خیلی راحت به نفع من ختم بخیر میکنه.)

    پوینت ماجرا اینکه :

    – به این چالش به چشم یک بازی نگاه کردم. تصور یه فرصت برای یادگیری و بروز توانایی های بیشتر داشتم.

    – در کمترین زمان احساس بد از خودم دور کردم.

    دقیق یادمه همون شبی که تنش ها بالا گرفت به خودم گفتم خدایا شکرت چقد من بزرگ شدم، چقد مسلطم به خودم و احساساتی و واکنشی عمل نمیکنم.

    این رفتار کاملا به صورت ناخوداگاه بود و فک کنم تا حالا همیچین استراتژی هنگام رو به شدن با تضادا، به صورت آگاهانه نداشتم.

    یه جورایی میتونم تعمیم بدمش به تاثیر تکرار اهرم رنج و لذتی که راجب اهمیت احساس خوب و بد، ساختم.

    اما اگاهی های این فایل انگاری یه ابزار، یه افزونه به مغزم اضافه کرد و درکم نسبت به قانون بالاتر رفت.

    از خدا با تمام وجودم تقاضای حمایت و هدایت بیشتری دارم تا رویکردم هنگام روبه رو شدن با تضادا و چالش ها » بازی کردن و چیزی یادگرفتن ، قرار بگیره.

    1735+

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    فاطمه پورهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 1493 روز

    سلام خدای من

    خدا جونم بگو چی بنویسم…

    استاد متشکرم از این همه مسیر زیبایی که قدم به قدم اومدید و دارید به من نشون میدید.

    مریم جان متشکرم الگوی بانوی زیبای باهوش من.

    استاد یادم میاد هر جا که خودمو رها کردم و گفتم آخیش خدایا این کار و تو انجام بده ، من فقط شادی می خوام و لذت ،

    خیلی و خیلی ساده همه چی برام خدا پازل و چیده و من سورپرایز شدم.

    همین چند وقت که چالش جدید دارم اونم تو رابطه با همسرم.

    به خدا قسم اینققققققققدر راحتم ، اینققققققققدر رهام …

    ایمان دارم خدا هست و برام راحت انجام میده ، حتی من به ذهنم نمی رسد.

    در زمینه ی مالی بارها خودم و رها کردم ، به خدا قسم خیلی جاها جیبم خالی و خالی بوده، فقط آرام بودم و سعی می کنم از هر چیزی آگاهانه شادی کنم لذت ببرم ، باور کنید که همه جا هوامو داشته و هنوز داره، این چالش اینققققققققدر واسم، شیرین ه، که اصلاً ترسی ندارم و خیلی مطمئن هستم که خدا هست، خیلی جاها به مو رسیده ولی پاره نشده.

    آره از خیلی چیزهای کوچک که چالش های به ظاهر بزرگ ه، ولی حل معما واسم هم شیرینه ، هم، درس هایی یادم میده که پله ای ست برای پیشرفت من.

    خدایا متشکرم از تک تک درس هایی که یادم میدی، از جانب دستانی همچون عباس منش و خانم شایسته.

    خدایا سپاس ، سپاس ، سپاس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    محیا احمدآبادی گفته:
    مدت عضویت: 1039 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم جان عزیزم

    درود بر همه ی دوستان عزیزم

    یکسال و نیم پیش بود که من تصمیم گرفتم با بچه های گروه کوهنوردی مون برم کوه دماوند و دماوند رفتن برام خیلی سخت و دور از دسترس بود .

    من با یکی از دوستام که صحبت کردم راجب دماوند رفتن و بهم می‌گفت تو نمیتونی بری دماوند رفتن مگه الکیه تجهیزات میخواد آمادگی میخواد و ..

    من تا اون موقع تصمیم جدی برای رفتن نداشتم اما وقتی این حرف ها را شنیدم گفتم پس حتما من میرم دماوند

    ومن زمانی که این تصمیم را گرفتم هیچ تجهیزاتی نداشتم و بدن آماده ای هم نداشتم

    اما به خدا گفتم من میخوام این کار را انجام بدم و پس بهم کمک کن

    وخیلی حرفای مختلف بهم می‌زنند که باید دوچرخه سواری کنی .باید هر روز ورزش کنی

    وزنت را کمتر کنی ولباس بیس داشته باشی . چادر داشته باشی

    ولی گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و من تصمیمم را گرفته بودم که برم دماوند

    قدم اولم هم این بود که به لیدر گروه همون گفتم که من میخوام برم دماوند و بهم بگو چه کاری باید انجام بدم اون هم بهم گفتم تجهیزاتت را کامل کنی میبرمت

    من هم سرکار میرفتم و حقوق آنچنانی هم نداشتم و هیچ تجهیزاتی هم نداشتم حتی کوله ولی چون تصمیمم جدی بود خدا همه ی راه ها را برام صاف کرد و به بهترین شکل ممکن و غیر منتظره ای تجهیزاتم جور شد که خودم هم متعجب بودم که چطوری شد ؟؟؟.

    حقوق یک ماهم را دادم کوله خریدم .یکی از دوستانم خودش گفت من کاپشن دارم برات میارم اون یکی از دوستام گفت من چادر 3 نفره دارم بیا تو چادر من و غذای تو دماوندم را هم به راحتی خریدم و اونجا با دوستام درست میکردیم و میخوردیم

    حتی من قشنگ یادمه که زمانی که لیدر مون مارا هر هفته کوه های مختلف می‌برد که آماده بشیم برای دماوند تو یکی از کوه های شمال که رفته بودیم من بیرون از چادر نشسته بودم و دوستام هی با خنده میگفتن اره محیا خانم اینجا به راحتی بیرون چادر نشستی و لم دادی دماوند که نتونستی از تو چادر بخاطر سرما تکون بخوری و بری بیرون چادر بهت میگم

    و من با یه خنده ی ریزی بهشون گفتم من تو دماوند هم بیرون چادر میشینم و لذت منظره را میبرم مطمئن باش اونا هم خندیدن گفتن خواهیم دید

    و من مطمئن بودم اون خدایی که تا اونجاش را برای رفتم به دماوند فراهم کرده بود مابقیش راهم درست میکنه

    و بالاخره من با تجهیزات کامل رفتم دماوند

    و استاد دماوند اون سال یک هوای عجیب و غریبی داشت که هیچکدوم از بچه ها که سالهای قبل رفته بودن باور نمیکردن که دماوند انقدر هواش خوبه و من تمام روز های که اونجا بودیم را بیرون از چادر نشستم و کیف کردم

    و اون یکی از آرزوهای من بود که از طریق دستهای بینهایت خداوند، شرایط مالی.تجهیزاتی. آب وهوایی. غذایی جور شد و من رفتم و کلی کیف کردم از فتح قله دماوند

    و من برای بار چندم حضور بینهایت خدا را در زندگیم حس کردم

    و بینهایت سپاسگزارم بابت این تجربه ی عالی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    غزل گفته:
    مدت عضویت: 573 روز

    به نام خداوند هدایت کننده

    سلام بر همگی عزیزان

    فایل دوازدهم از مهاجرت به مدار بالاتر

    رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِنَا أُمَّهً مُسْلِمَهً لَکَ وَأَرِنَا مَنَاسِکَنَا وَتُبْ عَلَیْنَا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ

    پروردگارا، دل ما را تسلیم فرمان خود گردان و فرزندان ما را نیز امتی تسلیم و رضای خود بدار، و راه پرستش و طاعت را به ما بنما و بر ما سهل و آسان‌گیر، که تویی توبه‌پذیر و مهربان.

    تسلیم فرمان خدا بودن نه تسلیم مسائل و مشکلات بودن

    باید در چالش ها کنترل ذهن داشت وقتی کنترل ذهن داری و هدایت میخوای،در لحظه هدایت میشی به راه درست و عمل صالح

    مهم در آرامش بودن و کنترل ذهنه و ایمان داشتن به هدایت خداوند و تسلیم رب العالمین بودنه

    دستت که تو دست خداست نه ترسی داری و نه غمی

    شامل لاخوف علیهم و لاهم یحزنون میشی

    کاش در حرف نباشه و هر روز یک قدم برای آرامش برای درآغوش خدا بودن برداریم

    هر روز یک قدم رهاتر باشیم،هر روز تسلیم تر باشیم در برابر خداوند

    رها باشیم و سوار جریان هدایت بشیم تا در بهترین زمان در بهترین مکان باشیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3279 روز

    کامنت دوم..

    و اون خانمه رفتارش با من کلا عوض شده بود، بعد ها تازه فهمیدم اصلا خود مدیر منابع انسانی که همسر رئیس شرکت بود با کسایی دیگه بهم گفتند که بابا این دختره اصلا از روز اول بهت حسادت میکرد فکر میکرد میخوای جاشو بگیری! : ) و بعدشم تازه از شما خوشش میاد و حتی دوست داره، نمخوای باهاش دوست بشی یا ازدواج کنی؟ موقعیت خانوادگی و اجتماعی بالایی هم دارند خانواده شون، منم که اصلا تو این قید و بندها نبودم هیچوقت! مخصوصا اون روزای اول که اومده بودم اینقدر عصبانیم کرد و حالم گرفت که به رئیس شرکت و خانمش گفتم یا جای منو عوض کنین یا جای ایشونو! که بعد منو برای IT انتخاب کردند و چقدر برام خوب شد و اینا همش کار خدا بود و دستان خدا به کار بود. بعدش بخدا اینقدر خودِ این خانم جواب باهام خوب شد ازبس که دید بابا اصن من اونی نیستم که خودش تو ذهنش ساخته بوده و بچه های شرکت هم اینقدر باهام خوب بودند و بهم اعتماد داشتند که این خانم اصلا خودش خودش دلش اینقدر نرم شد که کلی باهام میگفت و میخندید و دوست داشت باهام وقت بگذرونه و اینقدر من چیز یادش دادم از سیستم و نرم افزارها و مشکلاتی که داشت و من واقعا دلسوزی میکردم برای بچه ها برای تمام بخش های شرکت بخدا، اینقدر که سریع رسیدگی میکردمو نمیذاشتم ذره ای مشکلی پا بر جا بمونه و رئیس شرکت فقط گزارش میگرفت و بسیااار راضی بود از اوضاع و از شیوه کار کردنم خیلی راضی بود.

    و اما رسیدم به جایی که با ابزار و وسائل فوق حرفه ای و بینهایت مهم شرکت که ماشین آلات و ابزار و لوازم تخصصی حفاری و نفت بود، که کار شرکت تولید این ماشین های سنگین و لوازم مخصوصشون بود، حسابشو کنید شرکت یکی از بخش ها و بازوهای مهم شرکت ملی نفت و حفاری کشور بود، اینقدررر من کار واسه این شرکت انجام دادم که خدا داند و بس بخدا، با جون و دل مایه میذاشتم واسشون مخصوصا رئیس شرکت، یه کارایی واسشون کردم چه تو حوزه IT و شبکه و مشکلات سیستمی و وظایف خودم بخدا چه حتی اصلا بخش های تخصصی و مهمی که به من مربوط نمیشد! یعنی این شرکت با تولید این ماشین های مخصوص و لوازمشون جوری بود که در سطح جهانی و منطقه ای مثل آسیا و خاورمیانه و حتی اروپا اینا همیشه بعد از مدتی فستیوال های مختلف داشتند و کلی محصول و ماشین های سنگین حفاری و دریل و اسلیک لاین و یه سری ماشین های دیگه که اسامیشون یادم رفته، و کلی بروشورهای چاپ رنگی غلیظ و بسیار شیک و با کیفیت، کاتالوگ ها و و و.. داشتند که ازشون به منم چندتایی داده بودند + سر رسیدهای چرمی خیلی شیک و تقویم های رومیزی و دفترچه یاددشت و برگه های نت برداری مخصوص و لوازم مختلف دیگه، که به همه تعلق نمیگرفت.

    رسیدم به این بخش قضیه که کارهای برجسته خودمو به غیر از اونهمه ماجراجویی و کار و عشق که واسشون انجام داده بودم، واستون تعریف کنم، یه روز که خط تولید شرکت که با دستگاه های مخصوص و برق فشار قوی و سیستم های CLC کار میکردن، خراب شده بود، یعنی اصلا این بخش و این امور مربوط به واحد R & D (تحقیق و توسعه) و مهندسین و متخصصین برق و الکترونیک و واحدهای دیگه میشد و اصلا دخل و تصرفی به من و واحد IT اصلا نداشت، به جزء سیستم اصلی و مرکزیشون که ویژه بود و اصلا مثل سیستم و یا سرور کامپیوتری رایج نبود یعنی سرور بود ها ولی نه اون چیزی که فکرشو کنید و چیزی که من اصلا تا حالا تو عمرم دیده باشم!

    آقا رئیس شرکت باهام تماس گرفت من تو واحد خودم بودم، گفتش که مهندس یه مشکلی پیش اومده که کل خط تولید خوابیده! حسابشو کنید خط تولید یه شرکت بزرگ نفتی بخوابه یعنی چی! یعنی علنا هیچی دیگه یعنی هر ساعتی که بگذره کلی متضرر میشه شرکت و سهامشون و سهامدارانشون، این آقای رئیس اینقدر به من اطمینان داشت و قبولم داشت و منو بارها جلوی هیات مدیره و روئسای شرکت تشویق میکرد و ازم تمجید میکرد، که باورم داشت من آچار فرانسه شرکتم و کلا استاد خیلی واسه خودمم جالب و البته جذاب بود که کلا منو به چشم یه نیروی خیر میدونین یه آدم پاک و صادق یه کسی که هر مشکلی پیش بیاد حتی اگر مربوط به حوزه تخصصی من هم نباشه ولی به دست من گره کاراشون باز میشه، اینطور بهم نگاه میکردند چون میگم بارها پیش اومده بود توی زمینه های مختلف گره کاراشون به دست هیچ کس باز نشده بود ولی قسم میخوردند که به دست من باز شده و یا اصلا تصمیم گرفتند فقط که به من بگن یا بدن چیزی رو دست من، خودش خوب شده بود، اینقدر بهم باور داشتند.

    خلاصه رئیس شرکت بهم گشت گوشی گفت مهندس این CLC درست نشه بدبخت میشیم! میدونم اصلا کار تو نیست و به حوزه تو هم مربوط نمیشه اما من میگم برو یه نگاهی بهش بنداز، اولش یکم جا خوردم و گفتم مهندس من اصلا تا حالا اسم اینم نشنیدم اصلا نمیدونم چی هست و اینا، گفت اشکال نداره اینم واست میشه تجربه ولی من بهت ایمان دارم، تو برو یه نگاهی بهش بنداز شاید سر دراوردی و تونستی کاری بکنی.. آقا مارو انداخت تو رودرواسی ولی مقاومت نکردم و قبول کردم و گفتم حتما خیریتی هست و شاید قراره مشکل بزرگی رو حل کنم، و واقعا هم مشکل بزرگی بود میگم علنا کل شرکت خوابیده بود کارش، خلاصه رفتم پایین تو کارگاه دیدم به! کلی متخصص و مهندس و واحدای مختلف اونجا تشریف دارند همه دست به چونه ایستادن و با حالت تعجب دارن به بخش های مختلف این خط تولید و دستگاه CLC و جوارح مختلفش نگاه میکنن، استاد یعنی هم متخصصین خود شرکت بودند و هم زنگ زده بودند از بیرون از شرکت کسایی رو اورده بودند پای این خط تولید، و هیچکس نفهمیده بود مشکل چیه..

    استاد به خداوندیه خدا شما ببینید که چقدر کارای خدا حکیمانه و دقیق و درست و الخیر فی ما وقع هست.. انگار تو اون لحظات خداشاهد استاد این نیرو این آرامش قلب ها این هدایتگر درون، بهم الهام کرد تو با جسارت برو تو دل کار نگران نباش از عهده اش بر میای من تو وجود تو چیزی میبینم که بهت میگم نگران نباشی! این دقیقا اون دیالوگ های بین من و خدا بود..

    رفتم بالا سر کار اول کمی موندم دیدم کلی آدم جمع شده بود و جلوم بودند و داشتن حرف میزدن و پچ پچ میکردن و دست به چانه و کلی سوال و جواب رد و بدل میشد، من که نگاه کردم از دور تر و توی ذهنم جرقه هایی زده شده بود و تجربه ای هم داشتم از قبل و اطلاعاتی هم داشتم از قبل مخصوصا توی زمینه برق و برق کشی ساختمان و کارای مربوط به فیوز و کنتور برق، و همچنین اون مدتی که تو اون بازار مخصوص کامپیوتر و لوازم جانبی که اول صحبتم اشاره کردم کار کرده بودمو تجربه کسب کرده بودم، دقیقا این اطلاعات و این تجربیات باعث شده بود که من دقیقا در زمان درست و در مکان درست باشم قربونه خدا برم..

    استاد بخدا انگار اصلا یه آن یه وحی شد بهم که دقیقا اشاره کرد به جایی که مشکل داره و حدس میزدم مشکلش چیه و انگار خدا اصلا نقشه ای واسم کشید و نشونم داد تو ذهنم گفت مشکل از فلان جاست برو مستقیم سراغ همون : )

    و من زدم رو شونه اون مهندسین و متخصصین گفتم بیزحمت یه فازمتر و یه خودکار و کاغذ بهم بدین.. (استاد بخدا این خیلی حرف هستا این خیلی جسارت و شجاعت میخواد همچین کاری و تصمیمی)، رفتم دقیقا سراغ جایی که شکم به همون قسمت دستگاه بود، اولش که نگاه دستگاه کردم یه لحظه یکم ترس ورم داشت ها، ولی اون ندای درونی و اون ایمانی که از سوی الله بهم دلگرمی میداد باعث شد برم تو دل کار، و رفتم با دستم و کاغذی که دستم بود هم جلوی اون بخش ها رو پوشوندم یکم که اون مهندسین عزیز و متخصصین نبینن چیزی حقیقتش استاد :D ولی خب بعدش اشکالو بهشون گفتم

    و یه کاری کردم با اون دستم یه سری کارا کردم انجام دادم رو دستگاه و بعد.. داداااااااا بله دستگاه راه افتاد و سیستما فعال شدند و شروع به کار کردند، Bingo! : )

    بخدا چنان اعتماد به نفسی و جسارتی پیدا کردم بعد از اون اتفاق که نگو! فقط تو خلوت خودم اشک میریختم ناخوداگاه و با خدا حرف میزدم که تو چه عزت و جایگاهی به من دادی تو چقدر بزرگی و چقدر دقیق و هماهنگ همه چیزو مدیریت میکنی..

    یا دفعات دیگه مثلا روی خود اون ماشین های مخصوص حفاری که عرض کردم اول، بخدا اینا اصلا تو عمرم من نه دیده بودم نه میدونستم چی هستن اصلا! بعد اینا یَککک سیستمای پیچیده و عجیب غریبی داشتند که یه بخش جزئیشو بخوام بگم که مثلا تجهیزات شبکه و کامپیوتریش بود، اینقدر عجیب و مخصوص بود و ترسناک! که تو عمرم اصلا ندیده بودم تا حالا، ولی خداشاهده استاد میرفتم تو دل مسائل! باورتون میشه همین دستگاه ها رو هم بهم پیشنهادشو دادند برم برای کارای قسمت مخصوص شبکه و کامپیوتریش ببینم چیکار میتونم بکنم، رفتم کل روزمو مشغولش بودم کل انرژی و جونم گرفته شد پاش ولی راهش انداختم و درستش کردم خودم بخدا بدون علم و آگاهی قبلی مثل همون CLC که گفتم، یا مثل دستگاه سنترال همینطور، اینا قسمتهایی هستند که به هیچ عنوان از نیروی خود شرکت نمیذارن اینجور کارارو انجام بده کسی و به شرکتهای خصوصی و متخصص یا نیروی زبده دوره دیده و آموزش دیده از خارج یا از پایتخت میارن معمولا.

    بعد اونوقت کلی کیف کنن و کلی هندونه بذارن زیر بغلت بگن اسمتو رد کردیم مهندس ،اسمت تو لیسته متخصصین معدودی هست که اسمشون میره بالا برای تهران و همچنین پاداش ها و امتیاز ویژه و چه و چه و پیش مهندس فلانی رئیس شرکت، حتی گروه فیلم برداری از صدا و سیما بصورت ویژه بیاد اونجا تو شرکت فیلم برداری کنه و از بخش های مختلف فیلم بگیرن و تو تلوزیون پخش بشه، و با وزیر وزرای مهم کشور و رئیس جمهور و چه و چه ملاقات داشته باشن، و دستگاهی مثل این ماشین مخصوص که گفتم اصلا بره تو فستیوال های معتبر اروپایی و آسیایی، مثل دبی، اتریش، انگلیس، سوئیس.. اونوقت هیچ اسمی از من نیارن و به اسم خودشون تمومش کنن! از این چیزا واسم پیش اومده بارها تو عمرم. حالا هر زد و بندی داشتند خدا میدونه، که قدر نیرویی مثل من رو ندونستند و آخرش راهم ازشون جدا شد و خودم استعفا دادم اومدم بیرون، مخصوصا که استاد چون روی دوره های شما و فایلاتون کار میکردم خیلی زیاد، به این نتیجه رسیده بودم که اینجا موندن واسم نون و آب نمیشه! اینا قدر منو نمیدونن، همونطور که حقوق دستمزد و پاداشمم درست نمیدادن. نمیدونم چه زد و بندی داشتن حالا مدیرا و روئسای شرکت با کسایی دیگه، مخصوصا بخش مالی و مدیرش..

    من ایرادهایی از شرکتش بهش گفته بودم به رئیس شرکت و چیزهایی رو نشونش داده بودم که هیچ احدی بهش نگفته بود بخدا استاد! باگ هایی رو تو بخش های مختلف بهش میگفتم یا مثلا تو خودِ سیستم امنیتی شرکت و شبکه های کامپیوتری، و دوربین های امنیتی که این بیچاره سر در نمیاورد خب، و خیلی از نیروهاش اینقدر ازش سوءاستفاده کرده بودند و یا اینقدر اتفاقات افتاده بود توی شرکتش که این بنده خدا اصلا خبر نداشت، من همه اینارو بهش گفته بودم و اصلا میگم به من به چشم به برادر به چشم بچه خودش به چشم یه نیروی الهی نگاه میکرد، ولی خب آخرشم میگم واقعا حس کردم من جام اینجا نیست میدونی استاد، حس کردم خیلی کثیف بازی میشه خیلی چیزا هست که با روح من با شخصیت من جور نیست اونجا، با همه ویژگی و موقعیت شغلی چرب و چیل و خوش رنگ و لعابی که داشت، ولی من مال اونجا نبودم و بخاطر همینم استعفا ناممو نوشتم و تقدیم رئیس شرکت و خانمش کردم و شاخ دراوردن! ولی برای من کاملا اوکی و بدیهی بود، خودشونم میدونستن که تو شرکتشون چه خبره! ولی چه فایده! اینقدر گاهی از این جور مسائل هست توی شرکتها و ارگان های مختلف خصوصی و دولتی، اینقدر گاهی پیش میاد که افراد باج میدن قشنگ به نیروهاشون و مدیراشون و ..

    من، واسه اونجا نبودم و وقتیم خواستم تسویه کنم برم، با کل بچه ها خداحافظی کردم چه دوست چه دشمن و به اون دختر خانم جوانی هم که روز اول باهاش به مشکل خورده بودم و کلی پشت سرم غیبت کرده بود و لج بود باهام اما بعد ها مثل یه دوست صمیمی شده بود و فهمید چقدر اشتباه کرده، موقع خداحاقظی بهم گفت خوش بحالت مهندس که داری میری بخدا از اینجا راحت میشی! منم دوست دارم در بیام ولی نمیذارن و گیرم انداختن، بهش گفتم خانم فلانی بخدا آدمِ درست اینجا نمیمونه! چقدر نیروی خوب اینا از دست دادن چقدر آدم خوب از اینجا استعفا داد درومد از شرکت، بهش گفتم تا از این خبرا هست اینجا و رئیس شرکت سرشو کرده تو برف، نمیخواد اساسی کرم های شرکت رو نابود کنه و سیب های خراب رو جدا کنه، همین آش و همین کاسس، اینجا جای موندن واسه امثال من نیست.

    اینقدر رئیس شرکت التماسم کرد بمونم، گفتم نه! اینقدر بهونه اوردم و قبول نکردم بمونم..

    بخدا استاد شده بود روزها و شبهایی که من غذا نخورده بودم و عین جنازه با چشمای قرمز و مغز ترکیده وایساده بودم شرکت که کارشون لنگ نمونه یوقت، گاهی سرور و اتاق سرور چون خیلی حساس بود و شرایط نگهداریش خیلی خیلی خاص بود باید مدام رسیدگی میکردم، و خب اینم بخاطر اینکه من مسئولیت بزرگی گرندم بود و منم به شدت احساس مسئولیت میکردم و مسئولیت پذیر بودم، شده بود بارها و بارها غذا نخورده بودم یا تا شب دیروقت ایستاده بودم شرکت یا حتی خوابیده بودم شرکت اما وظیفه مو به نحو احسن انجام بدم و کار شرکت نخوابه! هیچ نیرویی از این کارار نمیکنه، ولی.. جای من اونجا نبود.

    +++

    یا مثال های خدمت سربازیم یادم میاد بخوام مثال بزنم، که چقدر تو موقعیت های مختلف مخصوصا آموزشی و دوره کد جنگ افزار که بودم، به لطف خدا اینقدر عالی و قوی بودم تو این حوزه ها که بهترین و تاپ ترین بودم با نمرات عالی و تک که مدال افتخار و لوح تقدیر و درجه نظامی افتخاری بهم تعلق گرفت از طرف ارتش و فرماندهی نیروهای مسلح، نفر اول تیراندازی با سلاح ژ-3 شدم تو آموزشی و اونجا هم موقعی بود که تو بدترین شرایط ممکن خدمت کردم بخدا سخت ترین روزهای عمرمو سپری کردم تو دوران خدمتم، شاید هرکسی همچین چیزایی رو تجربه نکرده باشه ها، شاید که مطمئنا هر کسی تجربه نکرده دیگه با این قوانین و مباحث که آشنا شدم با شما خیلی خوب این چیزارو فهمیدم استاد، اما میخوام بخاطر مثال و یادآوری که گفتین تو این فایل از زندگیم و اتفاقات و خاطراتم گفته باشم..

    ژ-3 سلاح تایپ جنگی ایه که نمیدونم تا چه حد اطلاع دارید شما یا دوستانی که میخونن، که وحشتناک قدرتش بالاست و صدای مهیب و لگد اسلحه اش وحشتناک قویه! یعنی کتف و شون آدمو خرد میکنه قشنگ! و من عاشق این چیزا بودم و هستم استاد : ) همیشه دوست داشتم تو ارتش باشم و مخصوصا تک تیرانداز باشم یعنی آرزو و رویای کودکی و همیشگیم بوده یکی البته از رویاهام بوده.. توی میدان تیراندازی میخوام بگم اونجا هم از قبلش یعنی روزی که داشتیم آماده میشدیم بریم، باز هم اون ندای درونی اون انرژی اون هدایتگر بهم الهام میکرد و تهِ دلمو قرص میکرد که ببین رضا این موقعیت مخصوص خودته ها! تویی که اینقدر تمرین کردی با سلاح های سبک و اینقدر عاشقانه از بچگی تمرین کردی با تفنگ بادی و با بازیهای کامپیوتری، اینجا میتونی خیلی عالی عمل بکنی و خودتو خوب نشون بدی! استاد دوره خدمت من بخدا قسم مثل یا حتی بدتر از شاید دوره کاماندویی و تکاوری و رنجری بوده واسم اینقدر اتفاقات و شرایطی که توش بودم و درگیرش شدم ناراحت کننده و زجر آور بوده برام و واقعا بلا خیلی زیاد سرم اومده که نمیخوام اشاره کنم و فایل هم خیلی طولانی نشه شاید بعدا اشاره کنم بهش، ولی قسمت خوب ماجرا این بود که تو اون وضعیت حسابشو کنید توی خاک و خل و با کتک و فوحش و سربازایی که یه عالمه شون فرار کرده بودند اصلا از همون روزای اول، و حکم واسشون بریدن و تحت تعقیب بودند چون ما یه جای پرتی هم بودیم اصلا منطقه جنگی بوده پر از تیر و ترکش و در و دیوارای زخمی و ترکیده و جای گلوله بود و زمین هم خیلی جاهای سیم خاردار و فنس کشی بود و مین عمل نکرده توش بود.. ارشد های بالا خدمتی توی اضاف خدمت مونده (یعنی پر از عقده و خشم و نفرت، نیروی وظیفه ای که تو اضافه خدمت باشه یعنی حکم خورده باشه و خطایی کرده باشه و تنبیهش این باشه که بهش اضافه خدمت میزنن) بالا سرمون بودن واسه آموزش و نیروی زمینی ارتش و دوره های تکاوری و هوا نیروز هم با تلفیق نیروهای ویژه و نیرو هوایی و حتی سپاه هم برای دوره ما بود موقع آموزشم و همچنین تو امیدیه وقتی دوره کد خوردم روی جنگ افزار، توپ اورلیکن ضد هوایی 35 میلیمتر که اتریشی بودند، توی پایگاه پنجم شکاری نیرو هوایی ارتش، من بهترین نمراتو گرفتم و چه تو آموزشی که با ژ-3 نفر اول شدم و جوری تیراندازی میکردم و اون خدا به قدری بهم ایمان و جسارت میداد که آرام بودم تو اون فضا حسابشو کنید، سربازا میگم خیلیا که فرار کرده بودند، خیلیا هم گریه و زاری و کتک و فوحش از افسرها و ارشدهای آموزشی، خیلیا که اصلا نمیتونستن اسلحه رو دست بگیرن یا شلیک کنن از ترس، بخدا استاد اینا حقیقت محضه ها این روزارو من هیچوقت فراموش نمیکنم اینا جزئی از پوست و خونم شده، خودشونو خراب میکردن خیلیا چه تو دوران آموزشیم چه دوره کد جنگ افزاری که بودم. و تنها کسی که تو اون روز آموزشی با سلاح ژ-3 به آرامی و با طمانینه بصورت متوالی و دقیق و منظم شلیک کرد من بودم، قشنگ یادمه استاد که ردیفی که خوابیده بودیم روی سنگ ها و خاک ریز میدیدم که چطور سربازا گریه میکنن یا تیر الکی میزنن که کتک نخورن، یعنی افسرا از پشت پاها مدام راه میرفتن و داد و بیداد و فوحش کشی و با چوب بلوط و آرموتور یا کابل میزدن پشت پاها، اینقدر آدم دیدم که پشت پاهاشون اندازه بادمجون چاق و سیاه شده بود، من بخدا اصلا انگار خدا فقط بهم گفته بود چیکار بکن و آرامشتو حفظ کن و تو فقط مشغول کار خودت باش و دقت و تمرکزتو بذار روی منظم و با تنظیم نفست و آرام کردن ضربان قلبت تیر بزن و تو میتونی نفر اول بشی، این ایمانو در من زنده کرده بود و مدام با خودم تو اون لحظات حرف میزدم با خدای خودم، و حسابشو کنید از فاصله 300 350 متری باید سیبل هدفو میزدیم، سیبل هدف من جوری زده بودم دقیق وسط سیبل بصورت ممتد یک خشاب تیر (که 20 عدد بود، یا شایدم دو خشاب یادم نیست دقیق)، که استاد سیبل منو عوض کردن اصلا، هیچ سیبل دیگری مثل من نبود و اصلا بچه ها میگم سیبل چیه! اصلا گریه زاری یا میزدن الکی تند تند شلیک میکردن تو کوه و تپه ها تو هوا که فقط زود بلند شن کتک نخورن، من حتی موقع تیراندازی استاد بخدا حواسم به دور و اطرافمم بود یعنی از صدای حرف زدن افسرها و ارشدها بگیر تا اتفاقات اطراف که کی چی داره میگه کی تو چه موقعتی الان قرار گرفته و اون فرمانده اصلی که نظارت میکرد رو قشنگ دقیق حواسم به تک نک اتفاقات بود، و اینها به هیچ عنوان ساده و شوخی نیستند این واقعا یه قدرت بالای هوش و ذکاوت در محاسبات و امور نظامی میخواد. و صدای فرمانده رو میشنیدم که داشت به افسرا میگفت زوم باشین رو این سرباز، داره خیلی عالی عمل میکنه، و اصلا بخدا هیچ کاری با من نداشتند یک بار هم داد سرم نزدن یا کتک نخوردم.

    چند روز بعد، که خبر نفر اول شدنم رو رو صف صبحگاهی دادند از خوشحالی بال دراوردن بخدا! : ) استاد جالبه بدونید نفر اول سردوشی بگیر هم من بودم و من کسی بودم که باید مراسم افتخار سردوشی بگیری رو اجرا میکردم، که واویلا بود! چون فرمانده کل یگان + فرمانده کل پدافند هوایی اون استان + عقیدتی سیاسی و کل بزرگان نیرو هوایی بخش و منطقه و استان باید حضور میداشتند برای مراسم ها مخصوصا وقتی دوره گردانی تموم میشد و نزدیک مرخص شدن و رفتن از پادگان بود، فیلم برداری هم کردن از گردان ما، نفر اول سردوشی بگیر باید مراسم با اسلحه ژ-3 انجام میداد جلو اونهمه آدم و گردان ها، اونم با صدای تبل و دهول و آهنگ رژه، و بخاطر اتفاقا قد و قواره درشت و بلندمم جزء نفرات اول صف های رژه هم بودم تو کل دوران خدمتم. برای مراسم سردوشی که جلوی اون هیات فرماندهان و کل گردان ها باید انجام میشد، اونم با اسلحه که باید حمل میکردم، باید حرکات بخصوص و بینهایت سختی که توی کل دوره آموزشی آماده سازی شده بودیم و بدنمون نرم و چابک شده بود، پامو وقتی میبردم بالا به اندازه یه رزمی کار مثل یه کاراته کا نزدیک به 180 رو هوا باز میشد، یعنی صاق پام میخورد به پیشونیم یا حتی از تا راست گوشمم میتونستم پرتش کنم بالا پامو، و جلوی فرمانده کل پدافند استان و باقی فرماندهان مراسمو به نحو احسن انجام دادمو خود سرتیپ اومد روبوسی کرد و سردوشیمو چسبوند.

    توی اصل خدمتم(بعد از آموزشی و دوره کد جنگ افزار) من بارها شوت شدم ماموریتهای مختلف در نقاط مختلف کشور شهرهای مختلف، بیابان های مختلف، من چند ماهی رو حتی تو رینگ پدافندی نطنز حدود 50 کیلومتری نیروگاه هسته ای نطنز مثل تکاورا توی بیابون بودم با کمترین امکانات زندگی و زنده موندن، یادمه دو ماه حمام نشد بریم! اونم توی بیابون برهوت و تمام 24 ساعته هم آمادگی صد در صد بودیم بخاطر شرایط حساس منطقه ای و چریکی و جنگی اونجا، تمام نیرهای مسلح اونجا حضور داشتند، من اهواز بودم، دزفول بودم، امیدیه بودم، نطنز اصفهان بودم، بیرجند بودم، شیراز بودم و و و..

    توی اصل خدمتم با اون توپ ضد هوایی که عرض کردم، که ارشد هم بودم و سرباز زیر دستم بود و حتی آموزش دهنده هم بودم دورانی رو، توی رزمایش های مختلف که حداقل دو سه باری طول خدمتم انجام شد از شانس من، من با ضد هوایی اورلیکن تنها کسی بودم که به همراه فرمانده موضعم که ایشون فقط کمک سربازای دیگه خشاب گذاری کمک میکردند، تونستم هواپیمای آموزشی که مثل پهپاد هست یه جورایی ولی خاص تر، زدمش با توپ و هدایتش هم به دست سرتیپ خلبان مقام بلند پایه ای بود که ویژه انتخاب میشدند و برای اون رزمایش ها میومدن که هواپیمای آموزشی رو کنترل کنند، و اونجا هم کلی من پاداش و تقدیر شدم، ولی به طرق مختلف بلاهای مختلف و حق خوری های مختلف هم اتفاق افتاده توی برهه های مختلف زندگیم و همین جاهایی که مثال زدم مخصوصا.

    تو کشتی رانی و ملوانی هم که بودم باز همینطور، و همیشه اون هدایتگر درونم منو هدایت کرده و راه هارو بهم نشون داده و من با تمرکز و هدایت خواستن از خودش مسیرهای زندگیمو پیش بردم بارها، تو خیلی جاهای زندگیم اینطور بودم و این بحث تسلیم بودنه رو واقعا استاد درکش میکنم بارها تو زندگیم ازش استفاده کردم اما خب نه همیشه و هیچ کسی هم فکر نکنم باشه که تو همه چیز اینطور بوده باشه و بی نقص برای همه امور زندگیش بگه اینطور بودم در مورد تسلیم بودن.

    خیلی مثال ها هست بخوام بزنم از زندگیم، نمیشه هم وقت، هم گنجایش و حوصله..

    هر کجا تسلیمش بودم واقعا، هدایتم کرده و سکان هدایت زندگیم رو وقتی به دست خودش سپردم منو به بینهایت هدایت کرده و مسیرها برام آسان و نرم بوده، هر جا هم مقاومت داشتم یا موفقیتی کسب کردم به واسطه همون تسلیم بودنه، اگر فراموش کردم یا راهو گم کردم ضربه شو خوردم.

    ظهر بود مینوشتم، ساعت 10 شبه :)

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3279 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم، خانم شایسته ی شایسته، و همه دوستان ارزشمندم

    کامنت اول

    تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”

    تجربیاتی را به یاد بیاورید و در بخش نظرات این قسمت بنویسید که:

    به جای تسلیم شدن در برابر هر شکلی از مسائل و مشکلات، تصمیم گرفتید روی هدایت های خداوند حساب کنید و با اینکه ایده ی کاملی از حل آن مسئله نداشتید، اولین قدم را با این جنس از توکل بر داشتید که: “خدایم با من است و قطعا من را هدایت خواهد کرد”. سپس هدایت ها یکی پس از دیگری آمد. حتی از جاهایی که هرگز فکرش را نمی کردید. در نهایت نه تنها آن مسئله حل شد بلکه ایمانی در شخصیت شما ساخته شده که: توانایی روبرو شدن با مسائل، جسارت برای حل آنها و رشد دادن ظرف وجودتان از این طریق را به شما می آموزد. ایمانی که هر بار به شما این اطمینان را می دهد: اگر روی خداوند حساب کنم، قطعا خداوند برایم کافی است.

    ج:

    مثال خیلی زیاده بخوام بگم ولی برجسته ترین هاش رو بخوام بگم و خیلی هم دور نباشه تو خاطراتم..

    یادمه یکی دو سالی رفته بودم یه شهری دیگه دنبال کار گشتن و ایده هایی که به ذهنم میرسید رو پیاده کنم، قبلش تازه با سایت و استاد آشنا شده بودم سال 94 بود، توی یه مسابقه سخت افزار بزرگ کشوری شرکت کرده بودم در یکی از وبسایت ها و رسانه های معروف کشور و جوایزش هم واقعا اون موقع خیلی ارزنده و دهن پر کن بود و منم به شدت عاشق سخت افزار و کامپیوتر و مخصوصا گرافیک بودم همیشه از بچگی، و شرکت کردم تو مسابقه و واقعا تمام توانمو تلاشمو گذاشتم پای اون مسابقه و با تمام انرژی و جون و دل واسش وقت گذاشتم و هر ایده ای هر منبع اطلاعاتی ای هر چی تجربه و پشتکار داشتم تو زندگیم گذاشتم پای اون مطلب، و دیگه رها کرده بودم و داشتم زندگیمو زندگی میکردم و بهش زیاد فکر نمیکردم، یعنی راستش اصلا خودمو بیخیال گرفته بودم چون یکمی هم پیش خودم میگفتم بابا خدا میدونه هزاران و میلیون ها کاربر شرکت میکنن و اصلا معلوم نیست چی بشه و چجور بشه و خلاصه حساب نمیکشیدم روش، ولی خیلی خوب اون بخش حساب کشیدن روی خدا و یه انرژی یه خیریت یه مثلا شانس اوردنی هم همیشه گوشه ذهنم بود از بچگی کلا، و خب اونموقع هم اصلا اینجوری نبودم با این قوانین و استاد و این مباحث اصلا زیاد آشنایی نداشتم فقط از سالها قبلش یه کوچولو با کتاب های مختلف و بعضی اساتید موفقیت و انگیزشی یکم آشنا شده بودم و خیلی خوشم میومد از مباحث قانون جذب و اینا، خلاصه اینکه زیاد حسابی روش نمیکشیدم تا اینکه گذشت و گذشت و من زندگیمو میکردمو بخاطر اینکه تازه با استاد آشنا شده بودم حالم خیلی خوب شده بود و دنبال اهدافمو تغییر زندگیم بودم، نمیدونم دقیق یک ماه یا بیشتر گذشت و فکر کنم ایمیل برام اومد که یه سر بزنم به سایت مذکور که تو حوزه کامپیوتر و سخت افزار بود، و مشخصات هویتی و شماره تماس و .. رو برم بدم تو سایت، و وقتی اینکارو کردم، چند روز بعد دیدم داداااااااا بعله من نفر اول مسابقه شدم! : ) و بهترین قطعه که کارت گرافیک GTX 970 شرکت گیگابایت بود که غولی بود واسه خودش اون دوران و اون سالها، رو برای نفر اول که من بودم در نظر گرفته بودند، حالا حسابشو کنید مقام های دوم و سوم هم فکر کنم کارت گرافیک بود ولی خب از این کارتی که من برنده شده بودم ضعیف تر بودند خیلی و یادمم نیست اصلا فکر کنم اونا قطعه های دیگه بهشون تعلق گرفت، و این در حالیه که من دیوانه و عاشق بحث گرافیک و قدرت پردازش گرافیکی و کلا سیستم های قوی گیمینگ مخصوصا بودم همیشه از سنین کم. و واقعا تو پوست خودم نمیگنجیدم و اصلا اینقدررر احساس لیاقت و ارزشمندی میکردم و روحیه ام خوب شده بود که حد و حساب نداشت، بعد چه اتفاقی افتاد، توسط یکی از فامیلامون که تقریبا هم سن هستیم، که من از طریق ایشون با استاد و این سایت الهی آشنا شده بودم، این ایده بهم داده شد که بلند شم برم یه شهر دیگه نزدیک خودمون تو استان خودمون و دنبال کار بگردم، و این قطعه سخت افزاری هم که برنده شده بودم که پول واقعا خوبی بود اون موقع و خیلی گرون بود، رو هم ببرم باهام و توی بازار مخصوص سخت افزار و کامپیوتر و لوازم جانی اون شهر که خیلی معروفه تو استان هم، بگردم دنبال کار و این قطعه رو هم بفروشم و این نشانه ای هست از اینکه من مدتها چیزی رو میخواستم و اونم کار گیر اوردن بود و یه پولی بدست اوردن و هم اینکه برم دیارِ عشقم که چند سالی بود باهم آشنا شده بودیم، خلاصه دلو زدم به دریا و بلند شدم سریع این ایده رو پیاده کردم، توی چله تابستون هم بود اتفاقا، و خب استان و شهرهای مختلف استان ما هم وحشتناک گرم و سوازنه، مخصوصا اون شهری که من رفتم دنبال کار، سعی میکنم خلاصه تر و مختصر بگم..

    اینکه چقدر تلاش کردمو با مسائل مختلف دست و پنجه نرم کردم تو اون روزها و بالاخره یکی از فروشگاه های معروف و معتبر اون مجتمع بزرگ ازم استقبال کرد و خوشش اومد مخصوصا که گفتم برنده مسابقه سخت افزار هم شدم و قطعه هم باهام بود و راهنمایی کرد برم ببرم کدوم فروشگاه بفروشمش، و بعد بخاطر صداقتم و ویژگی هام از من خوشش اومد و قبول کرد برای کار وایسم اونجا، کلللی گشته بودما و حتی دیگه داشتم ناامید میشدم اما یه چیزی تو وجودم امید میداد بهم و یه حس خوبی داشتم در کنار نجواها و اینا، خلاصه مشغول شدمو با هزار بالا و پایینی هایی که کشیدم که جای خواب نداشتمو خونه نداشتمو چی شد و کجا بودمو اینا بماند..، ولی مدت کوتاهی فکر نم دو سه ماه اونجا بودم یا کمی بیشتر حدود 5 ماه فکر کنم و بعد باهم نساختیمو مسائلی پیش اومد و من درومدم از اونجا، و موقعیتمم جوری شده بود که برای خودم خونه جور کرده بودم یه خونه نقلی که در اصل بالا خونه بود و اتاق بگم بود بهتره! 40 یا 50 متر بود..

    مدتی گذشت و من دیوانه و مست فقط فایلا و دوره هایی که از استاد تهیه کرده بودم و حالم خیلی خیلی عالی شده بود بودم، و مدتی باز بیکار بودم و دنبال کار میگشتم خیلی اما مدتها گیرم نیومد، تا اینکه بازم فکر کنم روی دوره راهنمای عملی رو که خیلی وقت هم نبود تهیه اش کرده بودم داشتم کار میکردم و خیلی حال دلم عالی بود و تمرین انجام میدادمو سپاسگزاری و.. بعد نمیدونم یه آگهی اسمسی اومده بود واسم یا تو نت توی سایتی ثبت نام کرده بودم دقیق یادم نیست، یه شرکت بزرگ از توابع شرکت نفت بود که نیرو میخواست تو حوزه IT و انفورماتیک البته آگهیش فکر کنم با عنوان کار اداری یا کارمند ساده یا بازرگانی و همچین چیزی بود، مشخصات که ثبت کرده بودم تو سایتای مختلف، این شد که باهام تماس گرفتند و رزومه فرستاده بودم و بهم گفتن که فلان تاریخ بلند شم برم شرکت، حالا شرکت کجاس!؟ تو یه جای پرررت و بیابون یه شهرک صنعتی بود که اصلا مسیرش جوریه که ماشینی چیزی گیر نمیاد اصلا و جاده هست و باید بین راهی میرفتم تا مقصد شهری دیگه و وسطاش پیاده میشدم، حالا کی بهم گفته بودن برم شرکت؟؟ دقیقا یادمه روز جمعه ای بود یا تعطیلی رسمی بود یه همچین چیزی، بعدم هوا خاااااک و نابود بود خلاصه : ) من به خودم میگفتم اینا اصلا مهم نیست! من باید به هدفم که کار پیدا کردن هست برسم و مشغول بشم این چیزا اصلا مهم نیست، کار مهمه ولو تو بگو تو صحرای برهوت باشه. بلند شدم رفتم و رسیدم با هزار مشقت و پرسون پرسون تا رسیدم شرکت مورد نظر، حالا من اصلا عین خیالمم نبود که مثلا یه لباس ساده و اداری بپوشم و نمیدونم یه کارایی که خیلیا میکنن اینجور مواقع از گذاشتن ریش و نمیدونم یقه بسته و چی و چی بگیر تا هزاران کار خنده دار دیگه، انگار که طرف میخواد بره مثلا چمیدونم دفتر ریاست جمهوری اونم اسلامی و مذهبی دو آتشه! من با یه تیپ کاملا اسپورت و تیشرت ساده و کلاه کپ و هندزفری تو گوشام که فایلای استاد گوش میکردم، بلند شدم رفتم و منتظر بودم تو کارگزینی و نیرو انسانی تا بهم بگن برم پیش رئیس شرکت، خلاصه بماند که از خود لحظه اول ورود به شرکت همه ملت جوری نگام میکردن انگار که از مریخ اومدم : ) و نکته جالب اینجاست که مدیر بخش نیرو انسانی که خانم بود و همسر خود رئیس شرکت بود اصلا اینقدر از این تیپ و قیافه و برخورد و ریلکس بودن من خوشش اومده بود که میتونم سریع تاییدم کرده بود با رزومه و ویژگی هایی که توی مصاحبه کاری ازم پرسید و دید، از شخصیتم خوشش اومد و معرفیم کرد به یه اتاق دیگه که طرف مشاور ارشد شرکت و یه سمت بالایی داشت تو خود منابع انسانی شرکت که یه جورایی دست راست رئیس محسوب میشد، و زبان خارجه اش هم فول بود و مسن بود و کلی تجربه داشت و اصلا بازنشسته شرکت نفت یا یه ارگان دولتی هم بود ولی اونجا چون شرکت خصوصی و توابع شرکت نفت و ملی حفاری بود و دانش بنیان هم بود، اونجا بیشتر بصورت مشاور ارشد و نیروی نظارتی کار میکرد، خلاصه من چون گفته بودم زبانم عالیه و تو رزومم هم قید کرده بودم، فرستادنم پیش همون بابا باهام مصاحبه انگلیسی کنه و تستم کنه، رفتم پیشش و دو تایی پشت یه میز گنده تو اتاق نسبتا بزرگی نشستیم اینور اونور روبروی همدیگه، و سوالای مختلف به انگلیسی پرسید و هم به لحاظ مکالمه و هم نوشتاری منو تست و محک زد، و خیلی خوشش اومد مخصوصا که با لهجه امریکایی هم حرف میزدم دیگه اونم خودش خیلی مثل خودم عاشق امریکا و لهجه امریکایی بود، و تاییدم کرد البته یه جورایی اول میخواست مثلا چی میگن، «شکم سیری» (یعنی یه جوری کلاس بذاری یا وانمود کنی که انگار زیاد مهم نیست واست یا نیازی بهت نداریم ) بره به قول معروف (وای خدا استاد این اصطلاح از دوران گلد کوئست مونده یادم هنوز! : )) ) ، و همونجا بهش گفتم آقای فلانی، خانم فلانی که منابع انسانی هستند منو تایید کردند، اینو که گفتم گفت جدی پس اوکی حله دیگه مشکلی نیست من نمیدونستم اینو! خلاصه فرستادنم پیش رئیس شرکت که انسان بسیار خوب و شریفی بود خدا حفظش کنه هرکجا که هستن..

    وقتی رفتم پیشش تو دفتر بسیار بسیار شیک و مجللش و مصاحبه کرد باهام اونم اتفاقا خیلی خوشش اومد ازم و خیلی هم تعریف داد ازم به خودم و از تیپ و قیافمم تعریف داد، حالا اینم بگم جالبه که من تنها فردی تو شرکت بودم که وقتی مشغول شدم تو این شرکت هیچ احدی کاری بهم نداشت و حق نداشت بهم چیزی بگه یعنی حتی حراست و مشاورها و هیچکسی، چون خود رئیس و خانمش و مشاور ارشد تاییدم کرده بودند و هیچ مشکلی با تیپ و قیافم نداشتن، انگاری که یه نیرویی تو دلشون بهشون گفته باشه این پسرو کاری نداشته باشین همینجوری که هست ولی تو کارش خیلی تخصص داره و مثلا شرایط و محیط کار و آزادی هاش رو براش ارزش قائل باشید، یه اینجور حالتی داشت. چون تمام پرسنل لباس کادر و مخصوص داشتند و اینقدرم حسود داشتم تو شرکت که خدا داند و بس الله و اکبر هوووف امان از این حسد!

    خلاصه تو همون مصاحبه با رئیس شرکت آخرش بهم گفت مهندس بهزادی (از خود اولم اینجور صدام کرد انگاری که اصلا تایید شده در نظر گرفته شده باشم)، یه چیزی تو وجودت میبینم که واقعا نمیدونم چی بگم هیچ حس شبیهی قبلا نداشتم اینجوری در مورد کسی، و این فرصت رو بهت میدم خودتو واقعا نشون بدی و کمک کنی شرکت موفق تر بشه و با کمک هم پیشرفت کنیم و با جایگاهی رفیع برسیم انشاالله، منم حسابی با قدرت و عزت نفس بالا باهاش حرف میزدمو خلاصه همه چیز عالی پیش رفت تو همون روز، و اینم بگم بخاطر اینکه اصلا اون روز تو یه همچین وضعیتی که گفتم هوا چجور بود و روز تعطیل هم بود و خلاصه عواملی اینجوری که ممکنه اصلا هر کسی همچین چیزی رو قبول نکنه و اصلا خیلی آدما مخصوصا جوونا بی محلی کنن بگن بابا کی میره همچین جایی و تو این هوا و روز تعطیل و فلان.. و این کار من و نشون دادن جسارتم و تعهدم و قدم برداشتنم توی اون روز خب پوئن مثبتی برام محسوب میشد و نشون دهنده برادری و صداقتم.

    خلاصه باهام قرار گذاشتن و وعده دادند که یه سری کارهارو انجام بدم و مدارکو تکمیل کنم و واقعا میگم واقعاااا هفت خوان رستم رو رد کنم!!!!! : | یعنی اینقدر تو عمرم واسه یه اداره ای شرکتی و کار گیر اوردنی اذیت نشده بودم که اینجا اینقدر منو دووندن و اذیت کردند! باورتون نمیشه یکی فقط یکی از این هفت خوان رو از سر گذروندن، تست و مرحله آزمایش های مختلف من جمله تست عدم اعتیاد بود! که چشمتون روز بد نبینه به قدر من اذیت شدم توی این مرحله تست سلامت مختلف اقصی نقاط بدن که پیش خودم و گاهی هم دیگران تو اون بیمارستان و مرکز، میگفتم واقعا این تستا و این مراحل رو طی کردن لازمه!!!؟؟ چه خبره مگه کجا میخوام برم؟؟؟!! یعنی وایت هَوس و کرملین مسکو و پنتاگان و سازمان سیا اینقدر دنگو فنگ نداشت باور کنید که اینجا اینقدر اذیت شدم، باورتون میشه استاد، معذرت میخوام، معذرت میخوام واسه تست اعتیاد و ادرار با اجازتون یه اتاق گنده (که اصلا چی بگم آخه که چی بشه اصلا همچین فضای آخه!!! : | ) با انواع دوربین مدار بسته و یه پنجره گنده از اول تا وسط اتاق!!!!!! که یه بدبخت مفلوک خدا زده و مادر مرده نشسته بود پشتش با ماسک روی صندلی به حالت چمباتمه! اینجوری عین بگم چی عین این ماهیای گٌلد فیش چشم تلسکوپی، با چشمای ور قلمبیده و عینک اینجوری عبوس و اخمو نشسته بود پشت این پنجره و با تلسکوپ زوم بود روی بازم عذر میخوام روم به دیوار، روی شلوارت و دستگاه تناسلیت!!!!!!!!!!!!!!! : | : | : | : )))))))))

    یعنی من اونجا با همچین تستی و صحنه ای که مواجه شدم کلا رگم زده شد و بیخیال شدم، میخواستم برگردم برم که یه جوونی بود دید غر میزنم و دارم از اینجور تستی حرف میزنم بهم گفتش که آره هست همچین چیزی و نیازه واسه بعضی جاها و شرکتا خیلی سفت و سخت میگیرن واسه بحث اعتیاد. آقا خیلیا ول میکردن میرفتن یعنی قشنگ یادمه یه اتاق واسه خانما بود یه اتاق واسه آقایون که همچین داستانی بود، چی بگم! خلاصه آقا منم که دیگه پی همه چیو مالیده بودم به خودمو کلی سختی کشیده بودمو دنبال کار بودم به شدت و مدتها بود بیکار بودم، گفتم یا مرگ یا زندگی! مرگ یه بار شیونم یه بار : ) آقا اسممو صدا زدن منم رفتم با قدرت درو چنان باز کردم رفتم جلو درم محکم بستم و بازم معذرت میخوام واقعا استاد و کاربران گرامی، شلوارو بی مقدمه کشیدم پایین با جسارت و پر رویی تمام بدون ذره ای فکر کردن! و لیوانو برداشتم گرفتم دستم و مونده بودمم نگاه طرف میکردم انگاری که مثلا دوتاییمون داریم فیلم سینمایی نگاه میکنیم : ))

    بعد اشاره داد گفت بشین کارتو بکن با اون لهجه محلی، گفت بیریز تو لیوان : )) (انگار که چیه مثلا میخوام عذرمیخوام نذری بدم!) آقا من نشستم اینقدر استرس گرفته بودم و حالم گرفته بود ولی عادی شده بود و گفتم دیگه چی باید بشه!؟ دیگه چیزیم هست که تو بخوای بترسی یا خجالت بکشی بخاطرش؟؟؟ : ) بعد آقا از شدت استرس و عصبانیت چیزی نمیومد!!! بعد خداااا آدم چی بگه، یارو از پشت پنجره به اون گندگی که انگار دیوارو کرده بودن پنجره! من همش دلم تو دستم بود که نکنه چمیدونم یه خانمی کسی تو اون اتاق پیش اون بابا باشه یه گوشه ای یا مثلا پشت کامپیوتر دارن منو دید میزنن! : )) یارو رو هی میگفتم بابا این چه مسخره بازی ایه خداوکیلی این چه بساطیه اینقدر غر زدم سرشون که خدا میدونه! یارو هی سرشو تکون میداد میومد نزدیک پنجره هی اینجوری اونجوری نگاه میکرد و من سرم و نگاهم به اون بابا از اینور دستام لیوانو گرفته بود و کارمو میخواستم بکنم! اونم هی نگام میکرد هی سرشو تکون میداد که یه وقت مثلا کاری نکنم!!!!!!! وااااای خدا این تجربه مزخرفی بود من داشتم اون سال هیچوقت یادم نمیره! چون ظاهرا خیلی کارا میکنن این عزیزانِ معتاد! : ) نمیدونم چی میریزن تو ادرار یا چی میخورن قبلش خلاصه یه کارایی میکنن آزمایش اعتیاد منفی در بیاد. با هر بدبختی ای بود لیوانو پر کردم منم نامردی نکردم لیوانو پر کردم واسش! : ))))))))))))))))))) :D:D:D بلند شدم گذاشتم جلوی پنجره رو طاقچه، بعد میبینم مونده نگام میکنه، میگه وولک عامو چیه چایی گرفتی واسمون قهوه گرفتی این چیه!!!؟؟؟؟؟ = )))))))) خدایا مردم از خنده یادم نمیره اون روزا!!!

    بخدا کارد میزدی منو خونم نمیومد نمیدونستم بزنم تو سر خودم بخندم گریه کنم چیکار کنم! گفتم خو لامصصصب یعنی چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب لال بشی الهی میمردی حرف بزنی، ایندفه که کارو تموم کردم میگی چرا اینقدر پر کردی لیوانو!!!؟ باورتون میشه اصلا یه دعوا مرافعه ای راه انداختم تو بیمارستان کلی بحث و مشاجره کردم باهاشون، پزشکا و نیروهای کادری اومدن کمی آرومم کردن گفتن نیازه خب چیکار کنیم بله میدونیم خیلی سخته و اذیت میشن مردم ولی الزامیه چه میشه کرد. خلاصه دوباره کلللی آب خوردم و موندم منتظر تا گلاب به روتون دوباره دستشوییم بگیره، رفتم داخل کج کج نگاه طرف میکردم یعنی خون جلو چشامو گرفته بود بخدا! بعد بهم گفت عامو تو خو ملت اگه 4 ساعت لفتش میدن با هزار سرخ و سیاه و سفید شدن از خجالت تا فقط بکشن پایین شلوارو، تو خو اومدی راحته راحت بی رو در واسی کشیدی پایین، دیگه چته اینقدر خودتو مارو اذیت میکنی؟؟ هیچی بهش نگفتم فقط نشستم کارمو کردم و به اندازه ای که میخواستن لیوانو واسشون تبرکی کردم :D : ))) و از اون خراب شده زدم بیرون، یکی از بدترین تجربیات زندگیم بود اون روز و اون بیمارستان.

    اینو رد کردم، ایندفه نوبت به خوان بعدی رسیده بود، کارای بانکی و اداریش رو کردن، سفته و نمیدونم مدراک چی و فلان جور کن، آی مبلغ اینقدر بریز فلان حساب و ببر سازمان نمیدونم دقیق یادم نیست اصناف و اسناد چی بود خدا یادم رفته، اصلا یه وضعی نگم براتون، باور کنید فکر نکنم هیچ ارگان دولتی مهمی مثل مجلس و شوراهای مختلف و اینجور جاها هم از این خبرا بوده باشه که این شرکت اینقدر بیخودی سختش کرده بود.

    گذشت همه اینا و من بالاخره وارد اون شرکت شدمو مشغول شدم، از لحظه اولی که وارد اونجا شدم اکثر کارمندا و روئسای شرکت چشماشون از حدقه میزد بیرون از همه چیز من، از حسادت میخواستن بمیرن اکثرتون. خلاصه با هر داستانی و بساطی که داشتم اول واسه کارای بازرگانی میخواستن منو، ولی از اونجایی که یه خانم جوان نپخته تو اون بخش بود که بینهایت حسود و لجباز و مغرور بود، اینا هم صاف منو فرستاده بودن برم اونجا مشغول بشم و میز کارمو دفترم اونجا بود، از همون لحظات ابتدایی ورودم به اونجا این خانم باهام مشکل داشت انگاری که ارث باباشو کشیدم بالا یا مثلا چشمم به جایگاه و موقعیت شغلیشه! چون تو مدت کمی از خود اول که پامو گذاشتم اونجا همکارای قدیمی و کسایی دیگه که آدمای شریف بودند و اینو میشناختن، بهم میگفتن که بابا این چند نفرو اینجوری کرده باهاشون و بخاطر اخلاق گندش و حسادتی که داره هیچکس باهاش نمیسازه و ملت یا میرن از اینجا یا میرن بخشی دیگه اگه بشه، بعد من سر یه بحثی که با این خانم پیش اومد همون اوایل رفتم پیش رئیس شرکت و خانمش که اتفاقا اونا هم خودشون دلشون پر بود ازش و اصلا دوست نداشتن اونجا باشه اون خانم ولی به قول معروف به زور تحمل میکردن چون مجبور بودند، و علنا یعنی داشتن باج میدادن به طرف. و خلاصه صحبت کردم باهاشون و از قرار معلوم قسمت IT و انفورماتیک شرکت هم نیرو کم داشت و هم مسئول و سرپرستش باهاشون به مشکل خورده بود و میخواست بره از شرکت، و خب شرکت هم کلا تعدیل نیرو داشت و بخاطر بعضی از بخش هاش هم که نیرو هاش رو یا میخواست بفرسته برن یا کمبود نیرو داشت، شانس من شده بود که همه چیز دست به دست هم داده بود برم اونجا مشغول بشم. و خب اون بابا که مسئول واحد IT بود کارو همه چیزو تحویل من داد و تمام واحد IT و سیستمای کل شرکت و نیروهایی که واحد IT داشت اومدن زیر دست من و من شدم سرپرست واحد IT و انفورماتیک شرکت و خودمم نیروهایی که واسه این بخش نیاز بودند رو گزینش و تایید میکردم و تست میکردم، چون در حال نیرو گرفتن بود شرکت و منم مدتی بود اونجا بودم خودمو نشون داده بودمو از روز اولم که گفتم رئیس و روئسای شرکت خیلی قبولم داشتن و باهام عین یه کسی که چندین ساله اونجا مشغوله و عضوی از خودشونه باهام رفتار میکردند، و توی جلسات و کنفرانس ها و میتینگ های مختلف شرکت که بین روئسای بخش ها و مسئولین و رئیس شرکت برگزار میشد فقط، من حضور داشتم و باید همیشه ایده و خلاقیت و راه کارهای مختلف برای مسائل پیش رو و احتمالی ارائه میدادم و همین موضوع که من مدت زمان کوتاهی بود اومده بودم اون شرکت و از همون اوایل اینجوری مورد اعتماد بودم و جایگاه بالایی بهم داده بودند، خیلی از کارمندای شرکت واقعا بدجوری بهم حسودی میکردند و من فقط میخندیدم بهشون به رفتارشون و اصلا پشیزی واسم مهم نبود، و با انسان های شریفی که اونجا بودند و خیلی باحال و بامعرفت بودند نشست و برخاست میکردمو ارتباط داشتم، طولی نکشید که حسابی تو شرکت جا افتاده بودمو همه بخش ها و نیرو ها و پرسنل باهام خوب شده بودند و میشناختنم، آخه چون من بخش خیلی مهمی یعنی میتونم بگم مهم ترین بخش کل شرکت دست من بود و حتی خیلی از نیروها وقتی میخواستن ترخیص بشن یا نیرو میخواست بگیره شرکت، باید بخاطر طی کردن یه سری کارای اداری و سیستمی حتما میومد پیش من تایید میشد و واسش یه پروسه اداری و مکاتبه ای لحاظ میشد و میرفت مدیریت تایید میشد بعد باقی کاراش انجام میشد واحد های دیگه. از این رو خیلی مهم و کلیدی بود موقعیتم و از اولم چون تحت فرمان فقط شخص رئیس شرکت بودن و نه هیچ کسی دیگه، این خودش یه شرایط و موقعیت عالی واسم بوجود اورده بود که شده بودم مثل دست راست پادشاه به قول معروف.

    جوری شده بود اینقدر بهم اطمینان داشتند، که حتی وسائل شخصی خودشون از قبیل موبایل، سیستم، لپتاپ، آیپد، تبلت و.. غیر از مال شرکت، مال خودشون و خانواده شون رو هم گاهی میوردن مسپردن دست من، رئیس شرکت که اصلا برنامه ها داشت و منو خیلی قبول داشت چون واقعا خودمو نشون داده بودم اونجا و خیلی خیلی ازم راضی بود هم خودش هم خانمش، هم برادر خانمش که اونجا یکی از سهام دارای شرکت بود اونم همینطور، بعد آها جوری شده بود اینقدر همه شرکت باهام خوب شده بودند که همون خانمه که اول گفتم واحد بازرگانی بود + خانمهای قسمت های دیگه، که کلی خودشونو میگرفتن و مغرور بازی در میاوردن و حسادت میورزیدن از روز اولم، اینقدر باهام خوب شده بودند که اصلا گاهی کل بچه های شرکت کلا میومدن تو دفترم واحد IT و کلی واسم چیز میاوردن و خوراکی و کلی گپ و گفت میکردیم باهم و شوخی و بگو بخند..

    ادامه در کامنت دوم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  8. -
    مهسا سالاروند گفته:
    مدت عضویت: 1043 روز

    بنام هستی بخش مهربان

    قدم 12

    خیلیییییی خوشحالم که تا 12 قدم متعهد بودم و اومدم تا مهاجرت کنم به مدار بالا تر

    من عاااااشق این فایلم ،،،،،یادمه یکی از فایل هایی که منو اصلا با استاد آشنا کرد همین فایل بود،،،،اون موقه اصلا نمیدونستم سایت چیه و آدرسو بلد نبودم ،،،،اون روزا همون روزایی بود که اومدن به این راه نیاز داشتم ،،،،اون روزا اینستاگرام داشتم و اکسپلور من پر شده بود از کلیپ هایی که صدای استادو گذاشته بودن روش،،،،،،اصلا این صدا عجیب منو آرومم میکرد ،،،نمیدونستم صاحب این صدا کیه حتی نمیدونستم چه شکلی هست،،،،،،هر روز این فایلو میذاشتم هنوزم دارمش،،،،،

    تمام منو پر آرامش میکرد که تسلیم یعنی

    آخیششششششش خودمو سرپردم به تو

    تسلیم بچع ای که رفته بالای درخت میترسه بیوفته ،،،باباش پایین درخت میمونده میگه نترس ،،،بپر من میگیرمت ،،،،،،،بارها و بارهاااا من با این یه تکیه جمله ها گریه میکردم و اونجا بود که عاشق خدام میشدم.

    استاد خداوند شمارو وسیله رسیدن من به خودش کرد،،،،،،من خدا نمی شناختم ،،،،،شما اونو آوردی توی زندگیم ،،،،،

    تسلیممممم یعنی حالتتتتت خوبه ،،،،،،

    تسلیم یعنی من پارو نمیزنم وا میدم دلمو میزنم به دریاااا و تویی که منو به ساحل امن میرسونه……

    تسلیم یعنی شاید ظاهر ماجرا ناجالبه اما میدونم ته این تضاد خیرههههه خیر،،،،،مگه میشه تو باشی ،،،مگه میشه توی ماجرا هام پا بزاری و تمام قصه هام ختم بخیر نشه.

    تسلیم با نگرانی با عصبانیت،با ترس همراه نیست…..

    تسلیم صدای خداست ،،،،،،صدای از جتس آرامش ،،،،

    تسلیم همونجایی که دست از کار میکشم سررشته همه کارارو میسپردم به تو…….

    به قول مولانا …..

    هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر * آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

    هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر * رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

    هروقت میام بگم بلدم بگه تو دست نزن من میدونمممممم ،،،،،،

    اون لحظه همون لحظه اس که بجای اینکه ابروشو درست کنم میزنم چشمشو درمیارم

    هروقت میگم بلد نیستم تو عقل کل منی

    اونجا همونجایی که تقلا ،مقاومت میره کنار

    و بجاش تو میایی با آسانی ها با راحتی هااااا

    هروقت کارو میسپرم به توووو میگم اون بزرگ تر از هر فرمانروایی،،،،،،،خدای من همه چیزو به نفع من میکنه….

    استاد عزیززززم ،،،،شما دست شدی تا من حتی بفهمم تسلیم چیه…….

    استاد ،،،عاشقتم

    شما بهم یاد دادی خدا چه شکلی

    شما بهم یاد دادی کنترل ذهن چطوریه ،،،،،،تقوای خدا پیشه کردن چطوریه……

    دیگع چیزی نمیترسونه مثه قبل ،،،،،،

    دیگه چیزی نمیتونه نگرانم کنه ،،،،،،،،

    وقتی میدونم تورو دارم و باید بدونم هر تضادی یه حمکتی و تهش حتماااا خیره.

    من اینجام من اینارو نوشتم ،،،،،من صاحب هیچ کدوم نیستم،ذهن تویی قلم تویی ،،،،،صاحب همه چیز تویی

    شکر خدای خوبم

    مریم جان از شماهم بخاطره این پروژه عالی سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    الهه استادی گفته:
    مدت عضویت: 2503 روز

    سلام و عرض ادب خدمت استاد عملگرا و دوست داشتنیم و خانم شایسته ی جسور و فوق العادم/ من ایمان دارم یک نیرویی برتر از کل نیروهای جهان که این جهان رو خلق کرده و خداوند داره هدایتش میکنه، اون من رو هدایت میکنه، اون من رو خلق کرده، اگر خودم رو بسپارم بهش، اگر توکل کنم بهش، اگر باورش داشته باشم، اگر ازش درخواست کنم، اگر بهش ایمان داشته باشم اون من رو هدایت میکنه، اون من رو به مسیرهای درست هدایت میکنه، آدم های درست و شرایط درست و موقعیت های درست رو وارد زندگی من می‌کنه و در مسیر من قرار میده!! تسلیم بودن یعنی اجازه دادن به خداوند که پاسخ بده درخواست من رو!!! آیا ایمان دارم؟ آیا تسلیمم؟

    استاد من اعتراف میکنم که خیالم راحت نیست! هی خدا میگه بپر ولی من نمی پرم! استاااااد اشک تو چشام موج میزنه، من حالم بد میشه چون باتمام وجودم اعتماد نکردم به خداوند! استادم من تسلیم نشدم هنوز! اگر به معنای واقعی تسلیم خداوند بودم نتایجم بسیار بسیار متفاوت تر بود، استادم میخوام تسلیم باشم، چجوری؟ نشونه اش چیه؟ خدایا شکرت 🩵 سپردم به تو، راحت شدم؛ احساااااس خوب، احساس آرامش.. الا بذکرالله تطمئن القلوب، احساس اطمینان قلبی، احساس امید، احساس توکل، احساس لذت…

    شرک ورزیدن/ غصه خوردن/نگران بودن/ ترسیدن همه ی اینها به معنای اینه که من تسلیم نیستم!!!

    استاد یه کتاب هست به اسم زندگی بی حد ومرز از نیک وی آچیچ که تسلیم نمیشه این آدم و با همه ی محدودیت های که داره لحظاتی رو خلق کرده که شگفت انگیزه و قدرت آدمی رو به رخ میکشه!!!

    استاد جونم مثل بازی درمانی من که روتین و تکراری داره میشه، درسته آدم ها هیچ دو نفری برابر نیستند ولی خوب الان وقتشه تسلیم خداوند باشم و الهامات رو پیش ببرم! دوس دارم رو آموزش مهارت ها هم تمرکز کنم! استاد خلاقیت گفتین!! خلاقیت همون اتصال به یه منبع بینهایت !! و چقدر شیرینه این طعم خلاقیته، من گوش میکنم اون بهم میگه! من می‌شینم روی دوش خدا، اون کارا رو انجام میده! وظیفه ی من، بندگی کردنه، اون خدایی خودش رو بلده!

    استاااااد توکل!!!!! خدا کارها رو انجام میده!! و البته با این پیش شرط که من ایمانم رو نشون بدم !!!

    چالش/ درس/ تسلیم نشدن در برابر مشکلات!!!

    استاد جونم من یه مراجعی دارم دختر پنج ساله که همه از دستش نالان هستن!! و انصافا منم تو این پنج جلسه به حس درماندگی رسیدم، ولی انگار خداوند تو این فایل داره به من میگه الهه جانم تو میتونی حلش کنی! برو جلو و ادامه بده! قراره من حلش کنم! استاااد نکنه منم ذهنمو بستم! نکنه ورودی که از مدیر مهد و مادرش گرفتم روی عملکرد من اثر گذاشته!!! آخه تو این یکسال این اولین مراجعی هست که من رو درمانده کرده و احساس خستگی میکنم بعد تایمش!!!

    آیا من میتونم با مراجعینم تعامل سازنده و کارا و اثرگذاری داشته باشم؟!! موفقیت من چطور میتونه ادامه ‌دار باشه؟! استاد عزیزم تسلیم خداوند بودن و تسلیم بودن در برابر مسائل چقدر بهتر برای من در ذهنم دسته بندی شد و به شناخت بهتری رسیدم، و به عنوان اولین قدم میخوام برم سراغ حل مسئله مراجعم/ و میخوام برم سراغ توکل که برا من حکم شاه کلید حال خوبمه، هزاران بار سپاس سپاس سپااااااااس برا تدوین و به اشتراک گذاری این آگاهی های بینظیر، عااااشقتونم و خیلی خیلی دوستون دارم..🩵

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 43 رای:
  10. -
    فاطمه سليمى گفته:
    مدت عضویت: 1764 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    وَ اکْتُبْ لَنا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی الْآخِرَهِ إِنَّا هُدْنا إِلَیْکَ قالَ عَذابِی أُصِیبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‌ءٍ فَسَأَکْتُبُها لِلَّذِینَ یَتَّقُونَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ الَّذِینَ هُمْ بِآیاتِنا یُؤْمِنُونَ «156» اعراف

    (خداوندا!) براى ما در این دنیا و در آخرت، خیر و نیکى مقرّر کن که ما به سوى تو رهنمون و بازگشت کرده‌ایم. (خداوند) فرمود: عذابم را به هر کس که بخواهم (و مستحقّ باشد) مى‌رسانم، و (لى) رحمتم همه چیز را فرا گرفته است، پس به‌زودى آن (رحمتم) را براى کسانى که تقوا دارند و زکات مى‌دهند و آنان که به آیات ما ایمان مى‌آورند، مقرّر مى‌دارم.

    ==============================

    سلام به دو استاد عزیز و دوستان نازنینم

    الهی که حال دلتون احسن الحال باشه

    امروزتون و هر روزتون پر از اتفاقات زیبا و معجزه های شیرین خداوند باشه

    یه تشکر ویژه بکنم از استاد شایسته جانم، هم برای خود پروژه و هم برای ترتیب قرار  دادن مصاحبه ها روی سایت؛ یعنی این فایلو امروز گوش دادم انگار قشنگ داشت موضوعات فایل قبلی رو بیشتر باز می کرد و  توضیح میدادبا مثال، و تایید میکرد 

    تسلیم بودن یعنی ایمان داشتن به نیرویی که برتر از کل نیروهای جهانه،جهان رو خلق کرده و داره هدایت میکنه

    اون منو هدایت میکنه؛

    بشرط ایمان

    بشرط توکل

    بشرط درخواست

    تسلیم بودن یعنی اجازه دادن به خداوند که پاسخ دهد به درخواستهای ما

    به دوستان پیشنهاد می کنم که این فایلو حتماً تصویری ببینید و چند بار ببینید

    اینقدر قشنگ استاد دستاشو از هم باز می کنه، و نفس عمیق می کشه و میگه تسلیم شدن یعنی

    آاااه..خدایا شکرت راحت شدم، خودمو سپردم به تو

    که خود بخود ما هم باهاش همراهی می کنیم و باز شدن قلبمونو احساس می کنیم

    خدایا شکرت برای نعمت وجود استادمون که در همه زمینه ها استاده

    امروز تو خونه کارهام یه کمی  بیشتر از روزای دیگه بود بخاطر همین بیشتر زمان برد، فقط غذا درست کردن مونده بود، از اون ور هم دلم پر می کشید که برم سروقت درس و مشقم تو سایت؛ گفتم خدایا هدایتم کن به یه غذایی که لازم نباشه زیاد وقت صرفش کنم، و رفتم سراغ یخچال، چیزی نشنیدم، گفتم خدایا نشنیدم بلندتر بگو!خخخ

    بازم چیزی بنظرم نیومد، خدا رو شکر که ناراحت نشدم منظورم اینه که احساسم بد نشد چون به قانون تکامل آگاهی دارم، و من تازه چند وقته دارم یاد میگیرم برای همه کارهام ازش هدایت بخوام، خیلی وقتها هم هدایتم کرده ولی هنوز اونقدر رشد نکردم که همه هدایتهاشو بشنوم،

    همینجوری یه بسته گوشت برداشتم که خورش قیمه درست کنم (ولی دوست داشتم یه چیزی باشه که کمتر وقت بگیره) به همسرم گفتم میخوام خورش قیمه درست کنم نظر شما چیه؟ گفت میشه دیگه همه اش شبیه همه و بعد گفت املت هم میشه درست کرد خیلی وقته نخوردیم شما انگار قبولش نداری،

    منم گفتم باشه همون املت درست می کنیم

    و بعدش مثل استاد نفس عمیقی کشیدم و گفتم

    آخخخیش خدایا شکرت راحت شدم خودمو سپردم بتو

    خدایا شکرت که در عمل دارم درسهای استاد رو زندگی می کنم

    چند مورد دیگه هم بود مثل مسئله سابق سردردم، که از خدا هدایت خواستم و توکل بخدا کردم  پا رو ترسم گذاشتم و خدای مهربانم مرحله به مرحله هدایتم کرد، و  الان دیگه خدا رو شکر سردرد جزو مسائلم نیست

    و مسئله ناراحی قلبی که برای همسرم پیش اومد موقعی که رفته بودیم ارمنستان و منجر به بیمارستان و بستری شدن و عمل  ایشون شد و هیچکس نبود،

    فقط فقط من و خدا بودیم

    و باز هم اظهار عجز و تسلیم

    و درخواست هدایت

    و حل شدن مسائل مرحله به مرحله و به شکل معجزه انگیز

    أَلَیسَ اللهُ بِکافِِ عَبدَه؟

    آف کورس که کافیه

    خدایا شکرت برای یه گام دیگه یه کامنت دیگه

    در پناه خداوند مهربان شاد و سلامت و خوشبخت و ثروتمند باشید و سعادتمند در دنیا و آخرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 57 رای: