معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 1

در تمام دوره‌های آموزشی ام، همواره سعی من این بوده تا مفهوم و فاکتوری را در هر دوره آموزش بدهم که:

  • اولاً: نتایج شگفت‌انگیز و پایدار آن را در زندگی‌ام تجربه کرده باشم.
  • ثانیاً: به این اطمینان برسم که این مفهوم، بیشترین تأثیر مثبت را بر کیفیت زندگی دانشجو در تمام جنبه‌ها می‌گذارد.

چندین ماه مشغول مطالعه و تحقیق پیرامون عوامل موثر در رشد فردی بودم. پس از بررسی موضوعات مختلف و مطالعات گسترده پیرامون آن‌ها، به فاکتوری هدایت شدم به نام احساس لیاقت ” یا ” احساس خود ارزشمندی”.
در روند تحقیق و مطالعه پیرامون این فاکتور مهم، هرچه نتایج زندگی‌ام را بیشتر کنکاش کردم، متوجه شدم در تمام مواردی که من به نتایج مد نظرم رسیده ام، آنجایی بود که درباره آن خواسته از درون احساس لیاقت داشته ام. اما آنجایی که فاکتور احساس لیاقت درونی در من کمرنگ بوده، بدون استثناء مسیر ناهموار پیش رفته و نتایج راضی کننده نبوده است.
وقتی این شواهد عینی از نقش احساس لیاقت را کنار اساسی‌ترین قانون جهان قرار می‌دهم که می‌گوید: تمام تجربه‌های زندگی ما بازتاب فرکانس‌های خودمان است، به خوبی متوجه قدرت تعیین کننده‌ی ” احساس لیاقت ” در میزان تجربه خوشبختی می‌شوم. زیرا غالب‌ترین فرکانس ارسالی ما به جهان، نگاه و باوری است که نسبت به خودمان و میزان ارزشمندی‌مان داریم. از آنجا که «احساس لیاقت»، هسته‌ی اصلی فرکانس ماست، کیفیت زندگی ما دقیقاً بازتاب این فرکانس است.

فرکانس «احساس لیاقت» – با اختلاف – قدرتمندترین عاملی است که تعیین می‌کند مسیر زندگی ما چقدر روان باشد؛ چقدر نعمت‌ها به راحتی و از مجراهای مختلف وارد زندگی ما بشود و چقدر در رضایت درونی زندگی کنیم و در یک کلام، چقدر آسان شویم برای آسانی ها.
کافی است کمی به تجربه‌های زندگی‌ات فکر کنی تا بفهمی کدامیک از رفتارهای شما در هر جنبه از زندگی، از احساس‌عدم لیاقت نشأت گرفته و چطور زندگی را بر شما دشوار کرده است و کدامیک از احساس لیاقت سرچشمه گرفته و مسیر پیشرفت را برای شما هموار کرده است. برای اینکه ضرورت کار کردن روی احساس لیاقت را بهتر درک کنی، در بخش نظرات این فایل به این سوال جواب بده.

سوال:

  • چه مثالهای داری از ضربه‌هایی که به خاطر «احساس‌عدم لیاقت» خورده ای؟
  • در چه مقاطعی از زندگی، احساس‌عدم لیاقت، مانع پیشرفت شما شده است؟

بعنوان مثال آنجایی که:

  • به خاطر احساس‌عدم لیاقت، از معلم خود درخواست توضیح اضافه و دوباره درس را نداشتی؛
  • به خاطر احساس‌عدم لیاقت، رابطه‌ات را با فرد نامناسب قطع نکردی؛
  • به خاطر احساس‌عدم لیاقت، نتوانستی به درخواست نامعقول دیگران «نه» بگویی؛
  • به خاطر احساس‌عدم لیاقت، به دیگران باج دادی و رفتار نامناسب آن‌ها را تحمل کردی؛
  •  به خاطر احساس‌عدم لیاقت، پیشنهاد ارتقاء شغلی به مدیر خود ندادی و درخواست افزایش حقوق نداشتی؛
  •  جرأت برقراری ارتباط با فرد مناسب را نداشتی به این دلیل که خود را لایق ارتباط با او ندانستی؛
  • با افراد موفق و ارزشمند هم‌نشین شدی اما آنقدر خودت را ارزشمند ندانستی که بتوانی در آن جمع اظهار نظر کنی؛
  • آنجایی که مرتباً به دنبال تأیید دیگران بودی؛
  • آنجایی که آسایش خودت را فدای جلب رضایت افراد مهم زندگی‌ات کردی؛
    و…

یادآوری این مثال‌ها به خوبی ضرورت بازسازی احساس لیاقت درونی را به ما می‌فهماند. زیرا طبق قانون، تا وقتی از درون احساس لیاقت نداشته باشیم، جهان ما را لایق تجربه نعمت‌ها نمی‌داند. البته که بازسازی احساس لیاقت، یک دکمه نیست که با فشردن آن، همه چیز یک شبه تغییر کند. بلکه یک فرایند است که قدم به قدم باید طی شود.


فرایند آموزشی تمرین محور این دوره به شما کمک می‌کند تا در سطح فرکانسی و باوری احساس لیاقت درونی خود را پرورش دهید. سپس جهان در پاسخ به این احساس لیاقت خالص و درونی، خود به خود شرایط بیرونی شما را بهبود می‌دهد؛ مسیر پیشرفت را برای شما هموار می‌کند و درهایی از خیر و برکت به زندگی شما می گشاید.


اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره احساس لیاقت و نحوه خرید این دوره را از اینجا مطالعه کنید.

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

507 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 2
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1951 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام به همه ی عزیزان.

    خیلی سورپرایز شدم چهارشنبه صبح که فایل معرفی دوره لیاقت روی سایت رفت.

    انقدر ذوق کردم که بلافاصله به همسرم زنگ زدم و گفتم.

    جفتمون سپردیم به خدا که ما این دوره رو میخوایم و مطمئنم میرسه دستمون در بهترین زمان.

    خیلی سخته آدم بخواد از احساسِ بی لیاقتی و حسِ بی ارزشی که خودش برای خودش ساخته به واسطه افکارش حرف بزنه.

    برای من سخته.

    اما دیدم بچه ها نوشتن با شجاعت.

    برای همین منم میخوام مثل بچه ها از خودم بنویسم…

    من علارغم اینکه همیشه درسم خوب بود تو دوران مدرسه و دانشگاه هیچوقت تلاش نمیکردم که شرایط خوبی برای خودم خلق کنم، یعنی نمیدیدم خودمو، فکر میکردم معمولیه دیگه…

    میفهمیدم درسم خوبه، نمره هام خوبن، خیلی هم تلاشِ خاصی نمیکنم و معمولی درس میخونما ولی متوجه نبودم که من این نعمتهارو دارم، این استعداد و هوش رو دارم در زمینه ریاضی و …

    هنوزم قدردانِ خودم نیستم با مجموعه ی استعدادها و توانمندی هایی که دارم.

    میدونم که دارما، بهم میگن، اما خودم باورشون ندارم که میتونم زندگیمو بهتر بسازم برای خودم.

    یعنی ترمزِ ناتوانی غلبه داره بر توانایی هام.

    با اینکه این همه کار کردم و موفقیت داشتم، بازم به چشمم نمیان.

    زمانِ مدرسه ابتدایی، خجالتی هم بودم، با اینکه جواب سوال رو میدونستم، از ترس اینکه اشتباه بگم بقیه مسخره ام کنن نمیگفتم بلند، یه بار که یواش جواب رو گفتم یکی از اطرافیانم با صدای بلند جواب منو گفت و دیدم اون شجاعت کرده ولی من نه…

    دوران تحصیلم تو دانشگاه کاردانی هم یادمه درس ریاضی رو که 3 ترم داشتیم، من سه بار 20 شدم از بس که دوست داشتم ریاضی مون رو.

    ولی آیا اون 20 ها باعث شدن من متوجهِ هوش و استعدادم بشم؟ نه.

    هنوزم برام معمولی بود…

    برای کنکور کاردانی من درس نخوندم.

    چون حس میکردم من که نمیتونم رشته ی الکترونیک دانشگاه خوب قبول شم.

    فکرِ مخربِ منو ببین…

    نمره هام خوب بودنا، ولی خودم خودمو باور نداشتم که خوبم.

    بدون درس خوندن، کارورزی هامو رفتم سال آخر هنرستان بدون غیبت، رمان هامو هم خوندم، آبجی بزرگم میگفت سمانه الان وقت درس خوندنه نه رمان…

    من اهمیت ندادم، چون خودمو مهم نمیدیدم…

    با اون شرایط کاردانی الکترونیک دانشگاه آزاد تهران، نزدیک خونه مون، قبول شدم و رفتم.

    همه گفتن دختر خوب تو که نخونده با همون معلوماتِ هنرستانت آزاد قبول شدی، خب یه کم میخوندی سراسری قبول میشدی.

    اما گوش من بدهکار نبود و نبود…

    کاردانی با معدل خوب تموم شد، حس کردم کارشناسی سخته از پسش برنمی‌آم و تلاشی هم نکردم مجدد.

    یعتی باز تو خودم ندیدم که بتونم قبول شم…

    عجبا!

    چندین سال فاصله افتاد و مشغول به شغل های موقت شدم، چون باز خودمو ارزشمند و لایقِ داشتنِ شغل های بهتر نمیدیدم، هنوزم نمیدونم…

    تا اینکه تو مسیرم هدایت شدم به کارشناسیِ گرافیک…

    رفتم علمی کاربردی گرافیک خوندم و اتفاقا خیلی خوش گذشت.

    اونجا ولی انگار یه نیمچه حس لیاقتی داشتم، چون از الکترونیک خودمو پرت کردم تو گرافیکی که هیچی ازش نمیدونستم ولی دوستش داشتم.

    با پشتکار و تلاش از پَسِش براومدم، حتی گاهی از بچه هایی که 3 سال هنرستان و 2 سال کاردانی گرافیک خونده بودن بهتر عمل میکردم، چرا، چون عشق داشتم به درس های هیجان انگیزی که اولین بار بود از نزدیک باهاشون روبه رو میشدم، طراحی لوگو، عکاسی، بسته بندی، خط، صفحه ارایی، فتوشاپ و ….

    و اما مجدد بازی و الگوی تکرار شونده ی من در تمام عمرم حتی الان:

    اینکه سمانه خودش رو لایق نمیدونه یه جای خوب، با درآمد خوب، مشغول به کار ببینه.

    چون می‌ترسه از مسئولیت ها.

    از بلد نبودن ها.

    از تمسخرها یا سرزنش های احتمالی.

    از سیکلِ معیوبِ کمال گرایی که داخلشم و تازه کمی روی بهبودگرایی دارم کار میکنم…

    یکی از مواردی که متوجه شدم که احساس لیاقتم ایراد داره رو تو توضیح این دوره متوجه شدم.

    اینکه من وقتی دستاورد دارم خودمو ارزشمند میدونم وقتی دستاوردم قطع میشه احساسِ بی ارزشی و پوچی و بی عرضگی و ناتوانی میکنم…

    نمیتونم بپذیرم به خودیِ خود ارزشمندم.

    با همین چیزی که الان هستم…

    یعنی حتما باید یه آپشنِ خفن در من فعال شه تا حس کنم دوست داشتنی و ارزشمندم.

    انگار که این حس نالایقی پاشنه آشیل من باشه.

    چون ترمزم رو میکشه و جلو نمیرم.

    خیلی دوست دارم راهکار داشته باشم برای درمانش.

    چون کاملا میدونم الان چیزی نیستم یا جایی نیستم که باید باشم از لحاظ موقعیت شغلی و رفاهِ مالی.

    من گاهی دنبالِ تایید هم هستم و این مسئله اذیتم میکنه، منو دچار نجوا میکنه، نسبت به بی توجهی بعضی ها بهم حتی دچار خشم و کینه هم میشم که چرا فلانی نمیبینه؟؟؟

    البته دارم کار میکنم خودم به خودم توجه بدم، و منتظر توجه بیرونی نباشم…

    در زمینه ی نه گفتن، کمی دارم بهتر میشم و دارم تمرین میکنم با درستِ خودم زندگی کنم و تجربه کنم بیشتر خودمو.

    حسم میگه اونی که صلح درونی داره، حسِ لیاقتش نسبت به خودش بالاست و خودشو دست کم نمیگیره و آروم جلو میره.

    نوشتن از اینکه من نمیتونم یا بلد نیستم خودمو بالا بکشم از لحاظِ شغل یا موقعیت مالی برام سخته، اما چیزیه که سالهای ساله درگیرشم.

    تو تجربه های جدیدِ شغلی، من بیشتر میترسم تا اقدام کنم…

    منم مثل بقیه دوست دارم روی حسِ لیاقت و ارزشمندیم با تمرین های استاد کار کنم.

    چون حس میکنم پایه و ریشه ی منو احساس لیاقت و ارزشمندی بهبود بهتری میده.

    از خداوند یکتا میخوام منو بذاره تو مدارِ این دوره و دسترسی بهش برام باز شه.

    تا حدودی که یادم میومد نوشتم و احساسِ شجاعت دارم که پا روی نجواها گذاشتم که میگفت ننویس، کامنت بقیه رو بخون، لازم نیست بنویسی…

    اما میدونم تا حرفها رو از تو دلم بیرون نکشم تو مسیرِ بهبود و درمان قرار نمیگیرم…

    استاد جان ممنونم که این دوره رو آماده کردین.

    خدایا شکرت برای استاد و فایلهای بی نظرشون.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1951 روز

    سلامی از بامداد 9 مهرِ دل انگیز به فرزانه جانِ قشنگم که چشمم به جمالش روشن شد.

    یه ربع به 4 بامداد بیدار شدم و اومدم سایت و رسیدم به کامنتت و اسمت و یهو دیدم پروفایلت عکس گذاشتی و گفتم بَه بَه، پس فرزانه زیبای من رونمایی شد در سایت عکسش.

    خب طبیعتا خوشحال شدم چهره تو دیدم، اینطوری ارتباط ها هویتشون قوی تر میشه که ببینیم با چه کسی گَپ میزنیم.

    اتفاقا کامنتتو که خوندم دوست داشتم برات مینوشتم ولی چیزی نداشتم اون موقع …

    حالا پروفایلت بهم انگیزه داد برات بنویسم.

    اول از هر چیزی از خدا برات میخوام برای جسمت و بعد روحت رفعِ کسالت بشه و پر شور و تر و تازه و با نشاط تر بشی.

    آدم عبور میکنه از تضادها، بزرگتر میشه.

    کاملا این اواخر برای خودم و بقیه به این نتیجه رسیدم اگه ما نیاز به نوازش های جهان داریم برای درکِ هر موضوعی، هیچ اشکالی نداره، سمانه جان نیاز داری مورد نوازش های عاشقانه جهان قرار بگیری تا بهتر درک کنی چی باید عوض بشه در افکارت تا زندگیت شیرین تر شه.

    هر چقدر که لازمه استقبال میکنم مستفیض شم از این نوازش ها تا بالاخره یاد بگیرم خودم باید خودم و تفکر و باورهامو عوض کنم تا شرایطم بهبود پیدا کنه.

    برای همین دیگه دلم برای خودم نمیسوزه، یعنی خیلی خیلی کمتر احساس قربانی بودن دارم و متوجه شدم آلارم های احساسی دارن میان که بگن سمانه جون عوض کن خودتو، جهان صبر نمیکنه برای تو تا شونصد سال آینده بخوای سر فرصت اگه تازه دلت خواست افکارتو بهبود بدی…

    خیر…

    این دوره ی جدید (لیاقت) واسم خیلی پربرکت آغاز شده.

    فقط با دو فایل معرفی فعلا…

    سفر کردم تو خودم و کشیدم بیرون چند تا مثال‌های بارزِ حس بی لیاقتی و بی ارزشی داخلِ خودمو.

    کامنت بچه ها رو که میخونم آگاه تر هم میشم به خودم…

    انگار باعث میشه یادم بیاد تجربیاتِ خودمو…

    با تمام وجود و قلبم میخوام و با اشتیاق میخوام که دوره لیاقت بره جزوِ محصولاتم و دسترسیم بهش باز شه، نمیدونم چطوری الان، ولی میدونم که میشه، ترمزی در کار نیست، زمانی که باور من کاملا آماده بشه، خودمم آماده باشم، دوره لیاقت تو محصولاتم بهم سلام خواهد داد.

    سمانه جان، فرزانه جان و … بیا و بنویس، بیا و بهبودگرا باش به جایِ کمال گرا، که هم ارتباط خودت با مسیرت حفظ شه، هم منم مستفیض شم از قلم و قلبِ قشنگت فرزانه جاااانم.

    اصلا مهم نیست که ما تو کامنتها از چی بنویسم.

    شرطِ لازم اینه که از خودِ خود بنویسیم، همین…

    وگرنه که معلومه ما الان تو ثبات فرکانسی نیستیم که همش تو وضعیتِ گل و بلبل باشیم و از خوشی هامون فقط بنویسیم…

    ببین این نازیبایی ها یا تضادهایی که میان هم جزوِ لاینفکِ زندگیمون هستن، هر چی بتونیم بدون گارد بپذیریمشون و اجاره ی زندگی بدیم به خودمون با همه ی ابعادِ وجودی مون، بهتر میتونیم زندگی کنیم…

    یه چیزی از خودم دوست دارم بهت بگم.

    این چند روز اخیر طبقِ تصمیمِ خودخواسته، دارم روز به روز زندگی میکنم.

    یعنی چی؟

    یعنی تو قلبم میگم فقط امروز رو زندگی کن و از لحظاتت لذت ببر هر طوری بلدی.

    مهم نیست با چی و چطوری، فقط سعی کن لذت بیشتری ببر.

    فقط امروز رو داری، همین…

    این باعث شده تو پیاده روی وقتی از کنار بید مجنون هایی که چمنشون داره با آب پاشی خیس میشه، رد بشم، دلم قَنج بره…

    وقتی به یه خانمِ غریبه با لبخند سلام میدم، اونم بلافاصله میخنده و سلام میده و میگه فدات شم و … یهو بگم خدایاااااااا

    چه اتفاقی داره میوفته و تا چند دقیقه خودمم ذوق مرگم هنوز…

    یا وقتی میبینم 3 شب پشت سر هم ماه جلوی دیدگانم میاد یا دیدگانم هدایت میشم ماه رو ببینن میگم مرسی واسه این هدایتِ چشمام و سر و گردنِ نازنینم به این صحنه ی جادویی…

    ببین فرزانه، من قبلا هم میدیدم و خوشم میومدها، اما الان که میدونم فقط یه روز وقت دارم لذت ببرم باعث شده بهتر حس کنم لحظه و هر چی توش هست رو.

    این از باور کمبود نمیاد برای من، این از سپاس گزاریِ عمیق تر میاد واسه اون لحظه.

    من اندازه درک و فهم و حسم دارم زندگی میکنم و اعتراف میکنم این اواخر یادم رفته بود لذت بردن و حس کردنِ اون لحظه چیه و چه مزه ای هست…

    خوبه وارد این مسیر شدم، راضی ام…

    روز به روز دارم لذت میبرم.

    مثل وعده ی خدا بهم که گفت سمانه من هر روز بهت روزی میدم هیچ نگران نباش، بعد کامل دارم با پوست و گوشت و استخونم میبینم چطوری داره هر روز بهم روزی میده…

    این تمرین‌های توام با لذت رو دوست دارم…

    فرزانه بذار یه چیز دیگه از خودمم بگم…

    این اواخر داشتم به زور و به دلیل عدم اگاهیِ آگاهانه ام و بر اساسِ زور، شماره 1 رو به شماره 10 وصل میکردم که نتیجه بگیرم…

    چی شد؟

    پاشیدم…

    متلاشیِ روحی شدم…

    اشکم در اومد و واردِ فازِ آگاهی شدم، بسه بابا، تموم کن این بازی رو…

    چیکار داری به دیگران و نگاهشون به خودت…

    الان وقتش نیست قطع کن این بازیِ مسخره ی رسیدن به هدفت با زور و فشار رو…

    چیه بابا…

    تو زندگی نمیکنی!!!!!!!!!

    فقط زور میزنی و چیکه چیکه عینِ نون گدایی داری خودتو میرسونی به هدفت…

    این راهش نیست…

    جمع کن این بساطِ زور و لذت نبردن از زندگیتو…

    فرزانه قشنگ حس کردم دارم پژمرده و پژمرده تر میشم تو مسیر اون هدفم…

    وای که از اون شبِ رهایی، انگار دوباره زنده شدم…

    چیه این آدمی زاد.

    با سختگیری به هیچ جا نمیرسم، فقط پژمرده میشم، بی انگیزه میشم، زندگی کوفتم میشه…

    فقط اینو کشف کردم که با الویت ترین هدف زندگیم باید و باید و باید این باشه تو ذهن و قلبم که آقا جون، دختر خوب، هدف اومدنت تو این جهان اینه کیف کن از فرصتِ حیاتت، هر طور بلدی، با هر چی داری، هر طوری که هستی…

    نمیخواد فوکوس کنی روی چیزی که نیستی یا نداری…

    مقایسه نکن خودتو با x و y

    نخواه که به هر قیمتی برسی به یه هدفی، تو باید آروم و خوشحال باشی تو رسیدن به هدفت و لذتش رو ببری تو مسیر.

    مسیری که توش پژمرده شی بدترین مسیر هست واسه تو، حتی اگه دورنما و چشم اندازش یه چیز خوب باشه، اون واسه تو زهر میشه نه شادی و شیرینی…

    سمانه تو باید از بهترین و ساده ترین و شیرین ترین و سرسبزترین و خنک ترین و مسیر دالانِ سرسبز برسی به هدف و آرزوهات نه از کویرِ خشک و بی آب و علف و داغ و دشوار…

    میدونی چه کردم برای خودم این روزها؟

    اهنگ های قِرطور دانلود کردم میذارم واسه روحم صفا کنه…

    الانم آهنگِ تو محشریِ امید رو زدم هدفون گوش میدم و صفا میکنم و مینویسم برای تو…

    کی میگه این عبادت نیست؟

    برای من هست.

    چون شادم میکنه.

    چند روز پیش پرسیدم سمانه تو اهنگ توحیدی هاتو گوش بدی اتصالت با خدا قوی تر میشه یا این آهنگ های شاد و قِر طوری رو؟

    گفتم تضاد نداره.

    خدا رو میتونی همه جا پیدا کنی.

    نگاهِ تو مهمه.

    خدا همین‌جاست تو شادی و حسِ خوبِ تو.

    خدا اینجاست وقتی تو میرقصی و تشویقت میکنه.

    میگه باریکلا سمانه که با حسِ درونی ات میرقصی فارغ از اینکه دیگری رقص تو رو زیبا و موزون میدونه و میبینه یا نه…

    میگه باریکلا سمانه با این سلیقه ات. عجب لاکِ خوشگلی زدی، که هر بار انگشت ها و صدف های زیبای ناخنت رو میبینی قند تو دلت آب میشه…

    آفرین سمانه، عجب رژِ لبِ قشنگی زدی واسه دلِ خودت، خیلی بهت میاد.

    میگه به به سمانه، چقدر موهات داره هر روز بهتر و بهتر جا میوفته و بانمک تر میشی.

    تو همه مدله بانمکی سمانه، باور کن.

    میگه آفرین سمانه که وارد یه مدار بالاتر شدی تو لذت بردن از لحظاتِ زندگیت به صورت روز به روز.

    میگه باریکلا سمانه که خوشحالی و خودت رو خوشحال میکنی.

    میگه باریکلا که داری آهنگهای شاد و حال خوب کن، حس خوب کن گوش میدی، منم با تو گوش میدم و باهاتم، تو شاد باش باقیش حله، به نظر بقیه کار نداشته باش، سخت نگیر به خودت، خودم هواتو دارم، میگم هر لحظه چه کنی که تو مسیر من و توحید هم لذت ببری هم قند تو دلت آب شه هم مدارت بالاتر بره…

    خلاصه که خودش میگه من همه جا هستم.

    وقتی میرقصی من همونجام، تو هر جا باشی من پیشتم، مشوقتم، تحسینت میکنم، بهت توجه میکنم، ماچم رو میفرستم سمتت…

    خب رسیدم به اهنگ محبوبم: تِرَکِ موزیک، از خشایار آذر…

    وای این اهنگای جنوبی چی هست؟؟؟

    بمب، بمب.

    دوستِ ساکن در خوزستانم، (اگه اشتباه نگم) دختر خودت بمبی، یه جای بمب هم داری زندگی میکنی، نوشِ جونت.

    لحظه ای که بیدار شدم امروز، نمیدونستم چرا، ولی یه لحظه گفتم سمانه یادته گفتی خدا بیدارت کنه بامداد تا عبادتش رو کنی، بنویسی و لذت ببری.

    البته اون لحظه میخواستم بخوابم ولی ورق برگشت…

    هدایت شدم بیام سایت، اومدم دمِ خونه ی تو، عکست رو دیدم و دیگه هیچی…

    نوشتن اینجا آغاز شد، اینم عبادتِ بامدادیِ من:

    نوشتن کامنتی که خودش میگه و من مینویسم، گوش دادن به آهنگ های دوبس دوبسیِ قِرطور، بامداد یکشنبه، که واسه سمانه یعنی صلاه که همون توجه به خداست…

    من قبلا فکر میکردم عبادت بامداد میشه نماز …

    نمازِ من اینه و خوشحالم از جنسِ خودخواسته ی نمازِ خودم، ارتباطم با خدا و توجهم با قلبم به خدا…

    یه آهنگ هپی برزدی کشف کردم تو تولد آبجیم جمعه از دافینا، که بمبه اقا، دو روزه باهاش رو هوام …

    دیروز صبح هدفون تو گوش تو پیاده روی صدای بلند اصلا یه وضعی، راه نمی‌رفتم که پرواز میکردم.

    از یه جایی به بعد دیگه خوندم با اهنگای شاد توی گوش هام…

    اول گفتم آدمایی که از بغلم رد میشن چی فکر میکنن؟

    کم کم ترمزمو برداشتم و خوندم واسه خودم…

    یه آدم که یه لحظه از کنارم رد میشه چرا باید تاثیر بذاره من اون لحظه شادیِ دلخواهم رو با همخوانی با اهنگ تجربه نکنم؟

    هیچی دیگه آهنگایی که حفظ بودم خوندم با هدفون توی گوش…

    من عاشقِ همخوانی با اهنگ هام…

    خلاصه این یه تجربه واسه اولین بار با حسِ لیاقت برای خودم که بخون سمانه، والا اگه شرایط جواب میداد طالبِ حرکات موزون هم بودم همون تو مسیر پیاده روی :))))))

    دختر زندگی کن روز به روز، هر طور بلدی، اینو نوشتم مدتها پیش چسبوندم کنار آینه مون…

    خوبه داره عملیاتی میشه این روزها و شب هام…

    الهی شکر، اعتبار همه شون از خداست.

    خدا دستمو گرفته، بلندم میکنه هر لحظه…

    چی مانعِ من میشه که زنده باشم ولی زندگی نکنم، کیف نکنم، لذت نبرم؟

    نجواهای سمانه که نه زشته، بده، اینکار رو نکن، اینو نگو، اینو نپوش و …

    ولم کن بابا، بسه دیگه، یه بار زنده ام میخوام اونطور که خوشحالم میکنه هر لحظه زندگی کنم و لذتِ قلبی ببرم از زنده بودنم و این دنیایِ خوشگلی که خدا خلق کرده.

    بیا فرزانه جان، هر طور هستی بیا اینجا و بنویس، اینجا فقط محلی واسه لحظاتِ فرکانس مثبت ما نیست…

    این کج فهمیِ من از آگاهی های استاده که فکر کردم باید هر لحظه در بالاترین فرکانسم باشم و اگه نبودم اینجا سر و کله ام پیدا نشه.

    سمانه جونم، دختر خوب، تو داری تاتی تاتی میکنی و یاد میگیری به خودت فرصت بده، انقدر بر اثر شتاب، استاد و نتایجش رو نیار بالا تو ذهنت که استاد قوی هست تو کم هستی، کم عمل میکنی…

    نه بابا استادی که می‌بینی الان، ثمره ی تلاش ها و کنترل ذهنشه که سالهاست داره کار میکنه متمرکز روی خودش.

    تو هنوز یک ساله هم نشدی تو تمرکزی کار کردن روی خودت.

    الانم کم میوه ندیدی تو تغییراتت.

    بابا کیف کن با خودت و مسیرت و تلاش هات.

    تو به اندازه ی کافی خوب و اهل تلاش و تمرین هستی، همین فرمول و فرمون رو بگیر برو جلو تا همیشه…

    عجله نکن…

    لذت ببر از مسیر…

    میرسی به همه چیز…

    فکر کردی چه خبره نقطه ی پایان؟

    میخوای وقتی برمیگردی عقب رو میبینی یاد شیرینی و خاطرات خوش بیوفتی، یا فقط عرق روی پیشونیتو پاک کنی و نفس نفس زدن هاتو تماشا کنی و جونی که نمونده تو تنت واسه بهره برداری از موفقیتت؟

    نقطه پایان هیچی نمیدن.

    مسیر اما پر از جایزه و شادی و لذته.

    تو مسیر کلی قشنگی چشم انتظارته که ببینی و لمسشون کنی، حسشون کنی…

    من گاهی آگاهی ها رو تو ذهنم پیچیده میکنم و همونطور پیچیده عمل میکنم، در حالیه که پیچیده کردنشون باعثِ کج فهمی در من میشه.

    سادگی صحیح و زیباست.

    فرزانه خودت نمیدونی اما گذاشتنِ عکس قشنگت که از درونِ قشنگت میاد، باعث شد یه ساعت بنویسم و بنویسم و بنویسم.

    مرسی انگیزه بخشِ من.

    ماچ بهت.

    با تجربیاتمون فارغ از اینکه ظاهرِ خوشایندی دارن یا ندارن هم میتونیم لذت ببریم…

    جنسِ لذت بردن هامون خیلی متفاوته.

    اصلا قرار نیست از هر چیزی یکسان لذت ببریم.

    من با گلهای رنگی یه طور لذت میبرم.

    با بارون یه طوری لذت میبرم.

    از بازی با بچه ها یه طور دیگه لذت میبرم.

    از خرید کردن یه طور دیگه لذت میبرم و …

    اینو بعد از آخرین تجربه ی سخت و طاقت فرسام دارم میگم…

    چون بعدش به رهاییِ ذهن رسیدم…

    رها کن ذهنتو سمانه جون، رها کن، بذار پرواز کنه روحت…

    تو رهایی هست که میتونی رشد کنی، بهبود پیدا کنی، بالا و بالاتر بری.

    با سخت گیری جلو نمیری، درجا میزنی، عقب میری فقط…

    فرزانه جانم ماچ به صورتِ ماهت که دیدمش.

    از این به بعد اول عکس پروفایلتو میبینم بعد اسم قشنگتو.

    پایانِ کامنتم، آهنگم رسیده به (برقصا از محسن چاوشیِ نازنین)، چه شود، عجب عبادتی شد، کاملا شاد و ریتمیک :)))

    تو بازخوانیِ کامنتم، الان، ساعت 05:44 بامداد رسیدم به موسیقیِ خدا:

    صدای آواز پرندگان و آسمانی که کم کم داره روشن میشه…

    هدفون جان خاموش.

    موسیقیِ خدا پر قدرت play

    Yesssssssssss

    (ایموجیِ شادی، حرکات موزون، لذتِ قلبی از لحظه)

    خدایا شکرت بیدارم کردی تا باهات گفتگو کنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: