معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 1 - صفحه 21
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/09/abasmanesh-14.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-09-27 03:55:002024-02-14 06:11:15معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش
درود بر شما استاد عباسمنش عزیز
شما عشق منی
خیلی خوشحالم که این دوره عالی وفوق العاده آماده شده و همه ما میتونیم از ثمراتش استفاده کنیم
این معرفی نکاتی برام داشت که خواستم بگم، از اینکه ما همه مون فارغ از هر ویژگی ظاهری که فارغ از استعدادهامون علایقمون جنسیت و موقعیت مکانی مون لایق هم و همین که بدنیا اومدیمیعنیلایقبودیمکه تو این دنیا باشیم
من هم یادمه قبلا خودم خیلی درگیر این موضوع بودم و اصلا خودمو ارزشمند نمیدونستم البته الان خیلی بهترم ولی خیلی کار میخواد و هر روز باید روی این باور کار کنم باوری که از بچگی تو وجود اکثر ما ها بوده و اینطوری نیست که از بین بره ، بلکه باید هر روز روی خودمون از این جهت کار کنیم
مثلا یادمه قبلا روم نمیشد تو جمع حرف بزنم یا اهل اظهار نظر یا آغاز کننده صحبت نبودم و همیشه گوشه گیر و تنها بودم یا اینکه نمیتونستم لیدر یک گروه باشم ولی الان به لطف الله مهربان با آموزه های رایگان تو این سایت فوق العاده و آگاهی هایی که تو دوره 12 قدم دادید راحت تو جمع حرف میزنم اظهار نظر میکنم سر صحبتو باز میکنم با غریبه ها راحت ارتباط میگیرم، اجتماعی تر شدم میتونیم یکگروه رو رهبری کنم
مثلا قبلا خیلی احساس قربانی شدن میکردم چون خودمو لایق زندگی آروم و خوب نمیدونستم فکر میکردم دیگران میخوان منو اذیت کنن چه همسایه چه همکار و چه مردم تو خیابون ولی الان دیدم عوض شده روی رفتار های بد دیگران تمرکز نمیکنم چون خودمو بیشتر دوست دارم توجهم به نازیبایی ها کمتر شده چون نمیخوام از جنس اون نازیبایی ها وارد زندگیم بشه چون خودمو دوست دارم
یا مثلا قبلا استعدادهای خودمو نمیدیدم ولی الان دارم ازشون استفاده میکنم و ازشون پول میسازم
خلاصه استاد جان میخوام بگم که خیلی بهتر شدم خودم این تغییراتو میبنیم دیگران هم کاملا لمس میکنن البته همیشه جای بهتر شدن هست ولی مطمئنم میتونم بهتر و بهتر باشم
بسیار ممنونم از شما بابت اینکه این دوره رو آماده کردید، خودم نمیدونم که میتونم تهیه اش کنم ولی قطعا دوره فوق العاده ای خواهد شد
خیلی دوستون دارم و دوست دارم بیام امریکا از نزدیک ببینمتون
استاد نمیدونید چقد هر وقت ب موضوع احساس لیاقت فک میکنم اشک تو چشمام حلقه میزنه از اینکه چقد خودم رو در مقایسه با بعضی ها خفن تر میبینم چقدر دستاوردهام خفن تره چقد درک و شعورم تو لول بالاتری هست و چقد………(البته ک خود همین مقایسه ،دستاوردها،قضاوت باید حذف بشن)
ولی بخاطر احساس عدم لیاقت نتایج زندگیم چیزی نیست ک منو راضی کنه ….من چون پدر و مادرم از هم جدا شدن داشتن تمام نعمتهای دنیا رو گره زدم ب داشتن این عامل
اگه فلانی ازدواج خوب داره چون پدر و مادرش هستن شب خولستگاریش یه پدری هست که تو اونومجلس باشه من چی که میخواد باشه و حرف بزنه
اگه فلانیا خیلی خوب و خوش و ابرومندانه دارن زندگی میکنن چون پدر و مادرشون باهمن و یه خانواده خوب دارن
اخه اون ادمی که من میخوام ک نمیاد سمتم چون خانودش خیلی خفنن و میگن اینکه پدر و مادرش جدا شده
خدای من الان که به عمق افکارم فک کردم دیدم فقط یه فاجعه ست تو ذهنم در مورد احساس لیاقت بینهایت خود کم بینی دارم در مورد خودم ک بزرگترینش همین گره زدن خوشبختیم و ازداجم به خانوادمه و ب قول دوستمون اقای ابودردائی چ بهشتی میتونه پشت این سدی ک خودم برای خودم درست کردم باشه
سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته مهربان و همه دوستان
در چه مقاطعی از زندگی احساس عدم لیاقت،مانع پیشرفت شما شده است؟
احتمالا از زمان کودکی بوده چون همیشه درخانواده ایرانی دیگران به خود وخانواده شون برتری و ترجیح داشته و دارند و خانواده من هم از خانواده های مذهبی و سنتی بوده که این تفکر در آن ریشه دوانده بود و قاعدتا این تفکر و باور رو هم در ذهن و جان ماجا اندخته بودند وهیچ فکر ،رفتار،عملکرد و انتخاب ما بدون در نظر گرفتن دیگران انجام نمی شد. وحتی این تفکر ترجیح داشتن دیگران بر خود آنقدر مهم و اساسی در همه جنبه زندگی ما بودکه ما از بچگی فکرکردیم نکنه آدمهای دیگه بهتر از ما هستند که باید همیشه آنها مقدم به خودمون بدونیم. و نکنه من بد و ناشایسته هستم؟؟ و این باور غلط را تا به سن بزرگسالی با خودمون یدک کشیدیم .بزرگی در روانشناسی هست که می گه “ما شاهزاده به دنیا می آییم ولی والدین ما را به قورباغه تبدیل می کنند “و آنقدر این تربیت، مسموم بود که ما در زندگی فراموش کردیم ،واقعا من شاهزاده به دنیا آمدم و لایق بهترینها هستم؟؟…خاطرات همه ما از توبیخ و سرزنشهای والدنیمان برای اشتباهاتمان و مقایسه و به رخ کشیدن خوب بودن بچه فامیل و همسایه آنقدر زیاد هست که نیازی به شرح ماوقع نیست. واز طرفی من قصد تخریب والدین خودم یا دیگران ندارم چراکه آنها هم محصول تربیت و تفکرات غلط والدین خودشان بودند.
اگر من از مقطع زندگیم بگم از زمانی که خودم به یاد دارم از دوران دبستان که نتواستم با وجود دانستن جواب مساله ها به سوالات معلم به خاطر خجالت کشیدن و جسارت نداشتن و از همه مهمتر عدم احساس لیاقت و ترس از اینکه جواب اشتباه بدهم و من را مسخره و توبیخ کنند ،جواب ندادم ونمره کافی نگرفتم و ترس از پرسش سوال از معلم واستاد به خاطر ترس از اشتباه کردن ،و ادامه داشتن این مسایل حتی در مقاطع تحصیلی بالاتر و…یا مراحل علمی دیگر یا سوال کردن و یا درخواست کردن ازفروشنده ،خانواده ، دوست ،همکار، ومدیر و….به خاطر اینکه نکنه درست نباشه نکنه غلط باشه نکنه جواب رد به سینه ات بزنند.حالا شما درخواست و سوال در هر مقطع زمانی از زندگی در نظر بگیرید تا به هر موقیعت از زندگی از ریز و درشت این مساله وجودداشته .متاسفانه من حتی آنقدر خودم گنهکار در زندگی می دیدم و به قول خانم شایسته خودم به اندازه کافی نمی دیدم و نمی بینم که از حتی از خدادرخواست کنم من کجا و نعمتهای خدا کجا؟؟و همه اینها باعث شده همه جنبه های زندگی من خوب نباشه به نعمت روابط عالی ،ثروت ،سلامتی و….یا نرسم یا با سختی برسم و تازه وقتی با سختی به آن نعمت رسیدم به سختی آنرا نگه دارم یا از آن نعمت بهره ببرم و باعث رشد من بشه یک مثال واضح ادامه تحصیل من در مقاطع تحصیلی کارشناسی ارشد و دکترا با وجود تلاش بسیار رتبه مورد نظر و دانشگاه مورد نظرم نرسیدم و در دوران تحصیلم هم همیشه دوستان من با وجود تلاش کم همیشه نمرات بالاتری از من می گرفتندو همیشه در رفتار وکلامشان این را می دیدم که می گفتند ما بچه زرنگ و قوی هستیم و باید نمره خوب بگیریم در حالیکه تفکر من این بود تو هرچقدر تلاش کنی کم است و تلاشت و خودِ تو کافی نیستی برای نمره بالا و تو نمی تونی؟
حالا این کافی نبودن من در نظر بگیرید در مقاطع مختلف زندگی شخصی ،علمی ،شغلی و در زمینه های مختلف در رفتار و برخورد با خانواده ،دوست ، فامیل ،همکار ومردم ،در کار و توانایی های شغلی،خانه داری ،فرزند خوب بودن برای خانواده و….
سوال:ضربه های که به خاطر احساس عدم لیاقت خورده ای؟
همیشه به همه خواسته هام یا نرسیدم یا با سختی رسیدم چه در تحصیل چه کار چه در روابط شخصی و خانوادگی و حتی نعمتهای ساده زندگی با سختی بوده است چون باور من این بوده یا برای رسیدن به نعمتی یا باید خیلی خوب باشی یا باید به سختی و تلاش بسیار آن نعمت را به دست بیاری (من لایق این نعمت نیستم) ..والان که دارم فکر می کنم می فهم که چرا دنبال یکسری هدفهام و برنامه هام نمی روم چون یا فکر می کنم من نمی تونم و یا لایقش نیستم یا باید سخت تلاش کنم و من از اینکه دوباره یک مسیر سخت برای رسیدن به یک هدف و برنامه ای دیگه بروم برام فاجعه است و سخته پس ترجیح می دهم دنبال آن هدف نرم .پس یکی از ضربه های عدم لیاقت برای من ،نرسیدن به هدفها و نعمتهای بیشتر هست.
بنام خدایی که مرا لایق زندگی در این بهشت زیبا کرد
سلام خدمت استاد عزیز و مریم جان گل و تمام دوستان ناب و هم فرکانسی
احساس لیاقت احساسی که همان طور از اسمش پیداست فرکانس هست،ارتعاش هست،احساس هست که باید خودمون در وجودمون داشته باشیم!صفت نیست!!!
احساسی که از بدو تولد خدای مهربون به ما میده که ما رو لایق زندگی کردن در این جهان مادی می کنه!ولی با بزرگتر شدنمون و باورهایی که به خورد ذهن ما میدن به کلی از وجودمون رخت بر می بنده و برای همیشه میره و ما رو با عدم لیاقت در همه ی جنبه های زندگی مواجه می کنه که اگر بخواهیم تا آخره عمرمون روی همین احساسمون کار کنیم جا داره
یه پدر بزرگواری دارم که بیشتر از پدر استاد جانم پر است از باورهای مخرب!تا جایی که به یاد دارم تنهایی هیچ کجا نمی تونستیم بریم و اجازه ی خرید کردن با اختیار خودمون رو نداشتیم هر چی که صلاح می دونستن اون برای ما بود حتی در بزرگسالیمون!کلا جز کار کردن اجازه ی هیچ کاری رو نداشتیم حتی یادمه بعده ازدواج وقتی تصمیم گرفتم امتحان گواهینامه رو شرکت کنم ایشون گفتن که تو هرگز نمیتونی توی امتحان قبول بشی و منم با هزاران ترس و دلزدگی گواهینامه مو گرفتم و وقتی گفتم تونستم ایشون گفتن نمیتونی رانندگی کنی!!!
ازدواج کرده بودیم از چشم ایشون پنهونی به شهرهای دیگه می رفتیم چون می گفتن شما زن هستید و نباید تنهایی بیرون باشید
یادمه بچه که بودم دوران دبستان همیشه معلممون چون زرنگ بودم من رو یا سرگره میزاشتن یا مبصر ولی نمیتونستم از عهده اش بربیام و جا خالی میدادم
هیچ وقت توی مدت درس و مدرسه نتونستم کنفرانس بدم یا بصورت داوطلب اگه فوله فول هم بودم برم و درس رو جواب بدم!
توی گروههای هنری اصلا فعالیت نداشتم!یه بار به اصرار معلممون برای یه سرود دسته جمعی منم اسم نوشتند و قرار شد دهه ی فجر توی صف جلوی بچه های دیگه بخونیم وخیلی تمرین کردیم ولی وقتی موقع اجرای سرود شد من نتونستم همراه بچه ها بالای سن برم وهر چقدر اصرار کردن من نتونستم به خاطر احساس لیاقتم برم برای اجرا
چند تا عکس گروهی و دسته جمعی از دوران مدرسه دارم ولی بخدا توی هیچ کدوم من رو نمیشه پیدا کرد چون پشت سر بچه ها یا جایی که درخت بوده پنهون شدم تا دیده نشم
و خیلی از موارد دیگه که میدونم همگی به خاطر عدم اعتماد به نفس و عدم لیاقتی بوده که از کودکی از من گرفته شده بوده
ولی این دوسالی که توی سایت هستم ودارم روی خودم و شخصیتم کار میکنم خوب شده ولی میدونم بهتر نشده
احساس لیاقت همون احساسیه که من به جهان بفرستم و از همه چیز بهترینش رو بخوام
من خودم رو لایق بهترین ها بدونم و مطمئن باشم بهترین ها در انتظارم هست!چون من بهترین و لایق ترین مخلوق خدایم هستم
من ارزشمندم و خودم رو لایق میدونم تا در این جهان زیبا زندگی کنم
انشاالله در زمان مناسب بتونم همین محصول رو هم تهیه کنم و از آگاهی های اون استفاده کنم.
به نام خدای مهربان
سلام سلام
سلام خدمت همه دوستان
سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته
و اما در مورد سوال امروز و تجربه های من در زندگیم مواردی که به نظرم اومد رو در پاسخ به این سوالات نوشتم که امیدوارم به درد دوستان هم بخوره
سوال:
• چه مثالهای داری از ضربههایی که به خاطر «احساسعدم لیاقت» خورده ای؟
• در چه مقاطعی از زندگی، احساسعدم لیاقت، مانع پیشرفت شما شده است؟
بعنوان مثال آنجایی که:
• به خاطر احساسعدم لیاقت، از معلم خود درخواست توضیح اضافه و دوباره درس را نداشتی؛
یادم میاد که در زندگیم به خاطر همین نداشتن احساس لیاقت خیلی جاها به خاطر اینکه شماتت نشم سوالی که داشتم رو نپرسیدم و یا جرئت نکردم که بگم که من موضوع رو متوجه نشدم و دوباره توضیح بدیدم برام و این موضوع فقط در مورد معلم و یا اساتیدم نبوده و تقریبا همه جا رو پا و اثرش رو میتونم ببینم ، جاهایی که یه موضوع جدیدی رو کسی مطرح کرده و من نتونستم بگم که من چیزی در مورد این موضوع نمی دونم و اگر ممکنه یکم برام توضیح بدید
• به خاطر احساسعدم لیاقت، رابطهات را با فرد نامناسب قطع نکردی؛
در مورد این موضوع هم باید بگم که زمان هایی توی زندگیم بوده که با دوستان و یا افراد نامناسبی از نظر من برخورد داشته و به خاطر ترس از نگاه اونها و یا نظر اونها در مورد من نتونستم اون رابطه رو قطع کنم و با نارضایتی به اون رابطه ادامه دادم
• به خاطر احساسعدم لیاقت، نتوانستی به درخواست نامعقول دیگران «نه» بگویی؛
این مورد که مثل نقل و نبات توی زندگی من فراوان بوده و هست و اساسا نه گفتن یکی از بزرگترین مشکلاتی هست که فکر می کنم هر فردی با اون درگیر هست ، من هم مواقعی بوده و هست که نتونستم به درخواست های دیگران نه بگم و اگر هم یه جایی تونستم نه بگم دچار احساس بدم شدم و بعدش کلی دلیل برای خودم آوردم که این جواب نه من جواب درستی بوده تا تونستم به احساس بدم غلبه کنم
• به خاطر احساسعدم لیاقت، به دیگران باج دادی و رفتار نامناسب آنها را تحمل کردی؛
بله این مورد رو هم زیاد توی زندگیم تجربه کردم که مثال بارزش در زمان مدرسه و سربازی و حتی در زمان نوجوانی که تابستون ها توی یه شرکت کار می کردم تجربه کردم که به خاطر ترس از اینکه نکنه من رو بیرون کنن اجازه دادم که بهم بی احترامی بشه
• به خاطر احساسعدم لیاقت، پیشنهاد ارتقاء شغلی به مدیر خود ندادی و درخواست افزایش حقوق نداشتی؛
در خصوص این موضوع هم تجربه های زیادی داشتم و این احساس عدم لیاقت به حدی زیاد بوده که برای کار خودم ارزشی قائل نبودم و همیشه کار دیگران رو بهتر از کار خودم میدیدم و تازه زمانی ارزش کار خودم رو می فهمیدم که آوازه و کیفیت کار خودم رو از زبان دیگران می شنیدم
• جرأت برقراری ارتباط با فرد مناسب را نداشتی به این دلیل که خود را لایق ارتباط با او ندانستی؛
این مورد رو هم تجربه کردم که به خاطر دلایل مختلف از ثروت و زیبایی و تخصص گرفته تا دلایل دیگه و به خاطر اینکه اون فرد رو بالاتر از خودم میدیدم اصلا به طرف نزدیک نشدم که بخواد ارتباطی برقرار بشه و همیشه از ترس طرد شدن و مورد قضاوت قرار گرفتن خیلی از خواسته هام رو اصلا مطرح نکردم و خودم به جای طرف و مقابل به خودم نه گفتم
• با افراد موفق و ارزشمند همنشین شدی اما آنقدر خودت را ارزشمند ندانستی که بتوانی در آن جمع اظهار نظر کنی؛
در مورد این موضوع هم باید بگم هر چی این موضوع و این جمع تخصصی تر ، میزان اظهار نظر و ابراز وجود من کمتر بوده و همیشه این نگاه بوده که نظر و دانش من در بین این همه افراد اهل فن چه ارزشی برای بیان داره
• آنجایی که مرتباً به دنبال تأیید دیگران بودی؛
این نگاه که همیشه دنبال تایید شدن توسط دیگران باشیم که از کودکی در زندگی ما بوده و برای داشتن خواسته ای همیشه باید کاری رو انجام میدادیم و تایید می شدیم تا به خواسته ای برسیم و این نگاه و رفتار به جدی شدید هست که خودم هم الان در مورد فرزندم دارم این کار رو ناخودآگاه انجام میدم که اگر فلان چیز رو میخوای باید درسهات رو بخونی و پسر خوبی باشی و شیطونی نکنی و …
• آنجایی که آسایش خودت را فدای جلب رضایت افراد مهم زندگیات کردی؛
و…
این مورد هم از مواردی بوده که بصورت فرهنگی در وجود ما جای گرفتی و یه جورایی دیگران رو به خودت ارجح دونستن شده ارزش و نیاز ها و خواسته های خودت رو به دیگران ترجیح دادن شده ضد ارزش ، اگه تو اتوبوس کسی برای بزرگترها بلند نمی شد انسان بی ادبی دیده می شد ، اگه پولی رو که خودت نیاز داشتی به دوست نمی دادی ، تو ادم بد و بی معرفتی بودی ، اگه بدون زن و بچه ات میرفتی و مثلا یه کبابی میخوردی تو آدم بی معرفتی بودی که زن و بچه ات رو نبردی و خودت رفتی و اصلا هم مهم نبود که خانواده ات هر روز دارن کباب می خورن ولی اگه تو بیار بدون اون ها میرفتی یعنی تو آدم بدی هستی
در پناه حق
به خدای مهربان
سلام استاد عزیزم
ممنون بخاطر این دوره فوق العاده
در رابطه با سوالی که پرسیدید،
خب من بخاطر احساس عدم لیاقت وقتی دوستم ازم میخواست که همراهش برم مسافرت به شهری که پارتنرش هست (درواقع برای دیدن پارترش)، نمیتونستم نه بگم از ترس اینکه دوستم ناراحت بشه و من همراش میرفتم با اینکه اصلا بهم خوش نمیگذشت و کلی دردسر باید میکشیدم تا بتونم خانوادم رو قانع کنم تا بتونم همراه دوستم برم. یا حتی وقتی نمیخواستم همراش برم، نمیتونستم بگم نه دلم نمیخواد بیام، و الکی بهونه میاوردم که کلی کار دارم و وقت نمیکنم. بازم برای اینکه احساس لیاقت نداشتم که حرف دلمو بزنم و نگران قضاوت دوستم بودم.
من بخاطر عدم احساس لیاقتی که دارم، توی دفتری که کار میکنم خجالت میکشیدم ازینکه بخوام رمز وای فای رو به منم بدن که کارمند این دفترم. ولی به سختی این درخواست رو کردم و اونا هم رمز رو دادن. و بعد دیدم چه آسون بود و خوب شد اینکارو کردم.
من بخاطر احساس عدم لیاقت، وقتی میرم یه فروشگاه سختمه که از فروشنده بخوام برای چندمین بار یه جنس رو برام بیاره و باز کنه و درنهایت من بگم نه نمیخوام پسندم نشد. و احساس میکنم چون خیلی درخواست کرده ام حالا باید یکی شون رو بخرم حتما با اینکه دلم نمیخواد ازونجا خرید کنم. و میدونم این بخاطر احساس عدم لیاقتمه. و دارم روش کار میکنم.
اما خداروشکر مسائلی مثل پرسیدن از استاد برای اینکه دوباره یه نکته درسی رو توضیح بده که متوجه نشدم، برام حل شده. زمان مدرسه و دانشجویی خیلی برام سخت بود. اما خیلی سعی کردم برم تو دل ترس هام و حرف و قضاوت همکلاسیام و استادم برام مهم نباشه که خب خداروشکر خیلی بهتر شدم تو این زمینه.
بازم ممنون بخاطر این فایل فوقالعاده تون
به نام الله،سلام استاد خوبم ودوستای عزیزم،احساس لیاقت ،یه حس ناب که باعث میشه زندگیمون واتفاقاتش به کلی تحت اشعاع قرار بده،ممنونمازاستاد عزیزم به خاطر انتخاب این موضوع عالی،احساس ارزشمندی ،احساس عدم لیاقت برای همه ما حکم مهره اصلی توزندگیه،خیلی از موقعیتها توی زندگیم بوده که به ارزشهام وتوانمندیم شک کردم،من ازاول بچگی تا امروزتوی شرایطی زندگی کردم که چیزی تووجودم میگفت تونباید اینجا باشی این حق تونیست،نمیدونم چرا،ولی همیشه این احساس در من بود،ولی با کسی ازدواج کردم که به شدت احساس عدم لیاقت داشت،ومن میدیدم که چطور به بهترین شرایط زندگی پشت پامیزد وهمیشه میگفت اون کجا وما کجا،ومن یادمه انقدر ازاین حس که دروجود این ادم بود اذیت میشدم ازش جداشدم،چون حتی وقتی خدا مارو به سمت بهترین شرایط میبرد جا میزد،واعتقادش این بود که همین خوبه وانقدر خودشو کم میدید که همه تومحل کار ازش سواستفاده میکردن وهمیشه پراحساس منفی به ادمها بود،اگرکسی رومیدید که اینجوری نیست به شدت متنفر میشد،اینارو گفتم تا به این نتیجه برسم که من واقعا به عینه دیدم که ادم میتونه بااحساس عدم لیاقت توی تمام جنبه های زندگیش باعث بدبختی خودش بشه ،همیشه تووجودم حس اینکه من ارزشمندم بود،ازجاهایی که حس کردم این مکان واین ادم درحد لیاقت من نیست باشجاعت فاصله گرفتم،حتی همه افراد خانواده م میگفتن تو نمیتونی توبلد نیستی ،نمیشه ،یا ازم خواستن شرایط تحمل کنم من کاملآ ازشون جداشدم ورفتم جایی که حس کردم قدرمو میدونن وجایی هستم که حالم خوبه،من فکر میکنم این یه حس درونیه که خدا بهم هدیه داده،وهمیشه سعی میکنم به همه اطرافیانم حس خوب وارزشمندی بدم ،باورشون کنم جایی که حتی خودشون خودشونو قبول ندارن بهشون نشون بدم چه ویژگیهای مثبتی دارن،اماهمونطور که استاد گفت این موضوع باپرویی فرق میکنه،به خودم توایینه بالبخند سلام میدم،خودمو دوست دارم ،وهمیشه عبارتهای تاکیدی روتکرار میکنم
من لایق بهترین هستم
من هرروز ازهرجهت بهتر وبهترمیشوم
من خودم را دوست دارم
اینها رو هرروز تکرار میکنم والبته که فقط نباید شعار باشه دراین راستا کارهای مثبت وبزرگی که دیگران منو توی اون موضوع ضعیف میدونن انجام میدم،به محدودیتها یی که مثل سن وشرایط وپول منو ازهدفم دو میکنه توجه نمیکنم ،من به اندامم توجه میکنم حتی درست 40سالگی که همه میگن دیگه نمیشه،یت زبان انگلیسی رو دارم میگذرونم وعالی شدم،جالبه که هیچ کس مشوق من نیست،گواهینامه مودارم میگیرم،امتحان ایین نامه مو قبول شدم،ومهاجرت کردم به شهری که خیلی دوسش دارم شمال کشور اونم ازدل جایی که خشکی وکویربود،یه ازدواج مجدد کردم،وشعر هم میگم،استعداد عجیبی توی نرم افزار دارم،بدون اینکه اموزشی دیده باشم،خدارو شکر که همیشه حس درونی مثبتی رو تووجودم گذاشت ازوقتی فهمیدم خدا عاشق منه من هم عاشق خودم شدم ،واجازه نمیدم هیچ کسی حس خوبمو خراب کنه ️
سلام خدمت استاد عزیزم
چقدر موضوع زیربنایی رو مورد نظر قرار دادین و چقدر خوبه که منم بتونم دوره رو شروع کنم.سال اول که وارد سایت شدم و دوره عذت نفس رو خریدم متوجه شدم احساس لیاقت موضوعی که خیلی باید توجه کنم و از اون موقع کم وبیش روی باورهای لیاقت کار کردم ولی از بس که این موضوع عمیق شده و طولانی که واقعا پاشنه آشیل منِ.
یادمه خیلی اهل اظهار نظر بودم تو نوجوانی و هر سری شدیدا سرکوب میشدم و در ادامه متوجه شدم نباید اظهار نظر کنم و اصلا خیلی نالایق هستم یعنی این نالایق بودن رو برام پدید آوردن و تلقین کردن که تو نباید حرف بزنی تو در حدی نیستی که در این مورد اظهار نظر کنی و کمکم این تلقین تبدیل به جنگ با خودم و نهایتا این شد که خودم خودم رو نالایق دونستم و بعدا تو زمینه هایی که اشاره میکنم ناخودآگاه این مورد ران میشد و میشه بدون اینکه بفهمم و البته که تو این دو سال تکاملی بهتر وبهتر شدم.
این باور از یک طرف و باورهای مذهبی غلط از طرفی دیگر باعث ایجاد روالی شد که اتفاقا خودم رو خیلی خوب میدونستم که من احساس لیاقت نمیکنم
تو زمینه معنویت اصلا لایق ارتباط با خدا نبودم و اگه با استاد آشنا نمیشدم این ادامه داشت
تو زمینه سلامتی ،اصلا فرد کاملا سلامت رو نمیدیم و اگه استاد نبود ،نمیدونم چی میشد
تو زمینه ثروت هنوز خیلی مشکل دارم به صورتی که مشتری به راحتی بعد از تحویل جنس پولش رو کمتر میده و وقتی اعتراض میکنیم میگه میخای کار نکنی نکن پس میفرستم احتمالا خودم رو لایق مشتری خوب نمیدونم
تو زمینه ارتباطی با خانواده مشکلی ندارم و عالی هستم ولی ارتباط گرفتن با بالاتر از خودم از هر لحاظ برام مشکله و این هم ریشه در احساس لیاقت داره
حرف زیاده و من هم تو زمینه های مختلف این احساس عدم لیاقت رو دارم و باید بیشتر کار کنم
استاد جان واقعا ازت ممنونم ،تو این دو سالی که با شما هستم زندگیم عوض شده به اندازه ای که خودم کار کردم،واقعا دوست دارم نتایج عالی بگیرم و روزی بیام پیشتون و بغلت کنم و دوباره حضوری ازت سپاسگزاری کنم.فعلا تمرکزم مالی هست و به امید خدا نتایجم رو گزارش میدم درآینده ای نزدیک به فضل الله مهربان و رحیم و رحمان
خدایا نعمت میخام فراوون از اون نعمتهایی که به استاد دادی،به استاد شایسته دادی،به حضرت سلیمان دادی،به حضرت محمد دادی،به حضرت ابراهیم دادی
لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
بنام رب هدایتگرم
سلااام ب استاد بینظیرم
سلاام ب مریم دوسداشتنی
سلاام ب دوستان عزیزم
و سلام ب خودم ،خود ارزشمند و لیاقتمندم
ردپای50
خییلی خوشحالم وخداروشکر میکنم ک همدارشدم با این آگاهیا
مطمئنم زندگیمو دگرگون میکنه
احساس لیاقت و حس ارزشمندی
چیزی ک من تازه دارم متوجه میشم
ریشه ی تمام تضادها وشرایط نادلخواهم
رفتارهای نامناسب
کم محلی ها
نداشتن خواسته و آرزو
قانع بودن ب کمترین هاوحتی
گذشتن از خواسته ی قلبیم
نداشتن جسارت ن گفتن
و..
بخاطر همین عدم احساس لیاقت بوده
خدای من وقتی ک داشتم فکر میکردم ب این سوال ک:
چه مثالهای داری از ضربههایی که به خاطر «احساسعدم لیاقت» خورده ای؟
در چه مقاطعی از زندگی، احساسعدم لیاقت، مانع پیشرفت شما شده است؟
من تمام مثال هاب استاد و تجربه کردم برام پیش اومده
اینکه:
معلم سوال پرسیده سرکلاس گفت هرکی بلده جواب بده ،فرقش باهمیشه این بود ک از اداره چند نفر اومده بودن برای ارزیابی معلم ک چطور آموزش میده
سوال خییلی راحتی بود من جوابشو میدونستم هنوزم تو ذهنمه
اکسایش چیست؟ جوابشم یادمه
زنگ زدن آهن میگن
چون دوستم پاشد حتی جوابو بلدنبود من بهش گفتم یواشکی
و بهش جایزه یه ماشین حساب خییلی خوشگل
چقد من حسرت خوردم، خودنو سرزنش کردم ک چرا بلد بودم و جرات نکردم پاشم و پاسخ بدم
تو دبیرستان هم نمیتونستم از استاد توضیح بیشتر بخوام چون خیلی از بچه ها سریع مبحثو میگرفتن و من میترسیدم اگه بپرسم بگن چقد دیر میگیره و خنگه
تو دانشگاه اصلا درس اصول1 و ک تخصصی بود متوجه نمیشدم از دوستم ک بغل دستم نشسته بود هی میپرسبدم ک کلافه شد ی بار گفت چرا از استاد نمیپرسی خخخخخ
ولی ترم های اخر خداروشکر یادگرفتم درخواست بدم
برای درس پیشرفته 1استادمون تسلط نداشت یکی از پسرا ک لیسانس دومشو داشت میگرفت
خییلی تسلط داشت رو درس
پاتخته بود داشت مسئله و حل میکردم من از استاد درخواست کردم ک بیشتر توضیح بده
وایشون گفت میخوایی برات توضیحش بدم
گفتم اره
و خیلی باحوصله برام کامل توضیح داد و باز گفت اگه متوجه نشدی بگو دوباره توضیح بدم خخخخخ
چقد حس خوبی داشتم بخاطر درخواستی ک کردم وپاسخی ک گرفتم
-بخاطر احساس عدم لیاقت نتونستم با شخصی ک خییلی خوشم میومد ازش و ایشونم بارها ب طور غیر مستقیم تمایلشو ابراز میکرد
یکی از همکلاسی هام بود ک معدل الف هم بود
من بخاطر اعتماد بنفسی ک داشت
راحت نظرشو میگفت درمورد درس،
ابراز وجود کردنش
بیشتر خوشم میومد چیزی ک خودم نداشتم دوسداشتم طرف مقابلم داشته باشه
یادمه دخترای کلاس تو هر جایی میدیدنش ازش سوال میپرسیدن اونم سوالات تمرینی و پاسخ تشریحی خخخخخ
طفلی کلی خجالت میکشید و فقط میخواست فرار کنه
و حتی ی سری توحیاط نشسته بودیم (دخترای کلاس)
ک یکی از دخترا با آب و تاپ تعریف میکرد گفت سر کلاس با پا
محکم زدم ب پاش ،گفتمم کیییی!!!!
گفت فلانی
گفتم چرااا
گفت داشته هی پاشو تکون میداده
منم محکم زدم ب پاش گفتم نکن حواسم پرت میشه
منو میگی اصن محووو شدم
دو روز تو شوک بودم خخخخخ
بعد ی مدت متوجه شدم کل دخترا عاشقش شدن خخخخخ
منم بخاطر همین عدم احساس لیاقت کشیدم کنار کلا
چراااا
چون فک میکردم لیاقت اون شخص خیلی بیشتر از منه
و بقیه دخترا لایق تر هستن تا من
واینکه بدنم میلرزید وقتی میدیدمش و اصلا نمیتونستم مستقیم ب چشاش نگاه کنم
-من خیییلی رفتارهای نامناسب و تحمل کردم خیییلی باج دادم
خییییلی تا ب مرز خفگی رسبدم
و افسرده شدم اصن ،فقط بخاطر احساس عدم لیاقت
وخود کم بینی ک داشتم، فک میکردم باید تحمل کنم تادرست بشه
-قدرت و جسارت نه گفتن نداشتم و نمیتونستم رابطه ی هایی ک اصلا دوسنداشتم و کات کنم
چرااا
چون میترسیدم تنها بشم
هیچکی دوسم نداشته باشه
چقدرررر درحق خودم ظلم کردم
خدایا منو ببخش
-ی باوری ک تو ذهن من و خانواده ی من شکل گرفته توسط حرف های پدرم
ک قناعت خوبه
همیشه باید ب کم قانع باشی
اسراف گناهه
حرااامه
پولو باید تو دستت نگهداری
برای روز مبادا
باید فقط در موارد لزوم خرجش کنی
همیشه ک میدیم بقیه ی چیز جدید گرفتن
هرچی، مثلا لباس
طلا
گوشی
فرش
ماشین
وحتی زیارت مشهد یا کربلا
اون خواسته هم در ماشکل میگرفت وقتی درخواست میدادیم
پدر میگفت هیچ وقت خودتو با همسایه ت مقایسه نکن
ب جیب خودت نگاه کن و کاری ب بقیه نداشته باش
همیشه اینو میگه حتی الانم
اینقد دیدیدم بقیه هرروز وسایل جدید لباس جدید فرش جدید
خونه جدید مسافرت های جدید
میرفتن
خرید میکردن
پیشرفت میکردن
این باور در من شکل گرفت ک
همه ی چیزهای خوب برای بقیه س، مال از ما بهترونه
امکانات خوب
تفریحات خوب
لباس های قشنگ
و..
اینکه من حتی نباید ب خواسته های جدید فک کنم
درخواستی داشته باشم
چون جیب ما کفاف این خواسته هارو نمیده
همین تکرار این افکار باعث شد من خودم و لایق ندونم ارزشمند ندونم
هیچ خواسته ای نداشته باشم
حتی ی لباس جدیدم درخواست نمیدادم شده بود عادت برام ک
لباسهای کهنه مو همیشه بپوشم
دیر ب دیر خرید میکردم
اول ک یادمه مادر یا خواهر های بزرگترم برام خرید میکردن
درحدی ک خودم میرفتم مغازه اصلا نمیتونستم انتخاب کنم
چراااا
چون باورم این بود باید ی چیز خییلی خوب بخرم ک قراره کلی ازش استفاده کنم رنگی بگیرم ک تو چشم نباشه ک تکراری نشه
خدااای من
حتی خواهرم همیشه میگفت رنگ مشکی بگیر همیشه چون ک تکراری نمیشه ومیتونی همیشه ازش استفاده کنی
همین اذیت شدن هام و اینکه بابا سخت میگرفت تو خرید کردن ها
و اینقد آرزو بردلم مونده بود
ک بدم میومد از پول
چرا
چون میدیم پدر پول داره
ولی میگه ندارم
خرجش نمیکنه
خسیسه
ب سختی پول میده دستم
اینقد این فرکانسو ارسال کردم
ک پول بده
پول نیست
ادم خسیس خوب نیست
و احساس عدم لیاقت داشتم
ک با شخصی همدار شدم برای ازدواج
ک دقیقا کپ پدرم بود
میگفت با من بساز
پول ندارم
واینقد حسم بدشد ک روزی ک رفتیم خرید عقد خواهرش هم اومده بودهمراهمون
ک ایشون شده بود راهنمای ما ک کجا بریم و من چون عزت نفس و اعتماد بنفس نداشتم وخودمو لایق نمیدونستم هم افتاده بودم پشت سرش
تاواینکه میدیدم داریم میریم سمت
مغازه های ک جنس ارزان وبی کیفیت دارن
اینقددد ب من برخورد هیچی انتخاب نکردم و کل مغازه هابی ک رفتم چیزی نگرفتم و تو تمام مدتی ک باهاشون بدم
احساسم ب شددددت آلارم میداد
ک زکیه این آدم، آدم تو نیست
و یک جا باخواهرش بحثش شد وسط خیابون شروع کرد ب هواررر کشیدن
و دیدم با چشمام
وباگوشام شنیدم ک کفر کرد
و برام تموم شد دیگه
درسته 6ماه تو دیوار بودم
ولی این بزرگترین هدبه ی خدا بود بهم ک بیدار شدم
ووب مرور هدایت شدم ب ابن مسیر رویایی پراز آرامش
پراز عشق
و پراز ثروت وحال خوب
اینایی ک گفتم مال گذشته ی من بود خداروشکر
الان خودم هدایت شدم
ب خیاطی وهرسری لباس های خوشگل وناز میدوزم
و الان یادگرفتم درخواست کنم
حتی از پدر
و پدر هم پاسخ میده و راحت هرچی ک بخوامو برام مبخره
ولی خب باز باورهای خودشو داره
مهم نبست بقیه چی فک میکنن
مهم افکار وباورهای منه ک همیشه بازتابشون وارد زندگیم میشه
بعد ازاین تضادی ک بهش خوردم
وارد ی رابطهی خیلی عالی شدم
ک دوسال و نیم طول کشید
و چقدرر ب رشد من کمک کرد
چقد بزرگتر شدم باهاش
چقد مهربانتر شدم
چقد بخشنده تر شدم
وچقدررر آرامشم بیشتر شد
چون اون شخص هم داشت رو خودش کار میکرد من با ایشون خدارو شناختم
چقد لذت بخش بود برام لمس آگاهی های ک درمورد خدا ازش دریافت میکردم
روحم و جلا میداد
و هرروز بزرگتر میشدم
تااینکه وابسته شدم بهش
ب آگاهییاش
من ب اون سخص ک دست خدا بود برام چسبیدم
و همین باعث تموم شدن رابطه مون شد
ودارم تازه متوجه میشم من بخاطر احساس عدم لیاقتی ک داشتم
میخواستم ایشون واسطه بین من وخدا باشه
چراااا
چون خودمو لایق نمیدونستم ک مستقیم باخدا ارتباط برقرار کنم
واین شد ک خدارو صدهزارررر مرتبه شکر
ب خود استاد
خود سایت هدایت شدم
و فهمیدم اگه چیزی واز دست بدم
قراره ی نعمت خیییلی بزرگتر و جدیدتر دریافت کنم
الان من خوشبختربنم
وعاشق خودمم
و خیلی خداروشکر میکنم بابت هدایتم ب این همه خوشبختی وعشق وآرامش
استاد عزیزمممم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
فقط میتونم بگم سپاسگزارم ازتون
واینکه عاشقتونممممم:))
بنام رب هدایتگرم
سلااام ب استاد بینظیرم
سلاام ب مریم دوسداشتنی
سلاام ب دوستان عزیزم
و سلام ب خودم ،خود ارزشمند و لیاقتمندم
ردپای50
خییلی خوشحالم وخداروشکر میکنم ک همدارشدم با این آگاهیا
مطمئنم زندگیمو دگرگون میکنه
احساس لیاقت و حس ارزشمندی
چیزی ک من تازه دارم متوجه میشم
ریشه ی تمام تضادها وشرایط نادلخواهم
رفتارهای نامناسب
کم محلی ها
نداشتن خواسته و آرزو
قانع بودن ب کمترین هاوحتی
گذشتن از خواسته ی قلبیم
نداشتن جسارت ن گفتن
و..
بخاطر همین عدم احساس لیاقت بوده
خدای من وقتی ک داشتم فکر میکردم ب این سوال ک:
چه مثالهای داری از ضربههایی که به خاطر «احساسعدم لیاقت» خورده ای؟
در چه مقاطعی از زندگی، احساسعدم لیاقت، مانع پیشرفت شما شده است؟
من تمام مثال هاب استاد و تجربه کردم برام پیش اومده
اینکه:
معلم سوال پرسیده سرکلاس گفت هرکی بلده جواب بده ،فرقش باهمیشه این بود ک از اداره چند نفر اومده بودن برای ارزیابی معلم ک چطور آموزش میده
سوال خییلی راحتی بود من جوابشو میدونستم هنوزم تو ذهنمه
اکسایش چیست؟ جوابشم یادمه
زنگ زدن آهن میگن
چون دوستم پاشد حتی جوابو بلدنبود من بهش گفتم یواشکی
و بهش جایزه یه ماشین حساب خییلی خوشگل
چقد من حسرت خوردم، خودنو سرزنش کردم ک چرا بلد بودم و جرات نکردم پاشم و پاسخ بدم
تو دبیرستان هم نمیتونستم از استاد توضیح بیشتر بخوام چون خیلی از بچه ها سریع مبحثو میگرفتن و من میترسیدم اگه بپرسم بگن چقد دیر میگیره و خنگه
تو دانشگاه اصلا درس اصول1 و ک تخصصی بود متوجه نمیشدم از دوستم ک بغل دستم نشسته بود هی میپرسبدم ک کلافه شد ی بار گفت چرا از استاد نمیپرسی خخخخخ
ولی ترم های اخر خداروشکر یادگرفتم درخواست بدم
برای درس پیشرفته 1استادمون تسلط نداشت یکی از پسرا ک لیسانس دومشو داشت میگرفت
خییلی تسلط داشت رو درس
پاتخته بود داشت مسئله و حل میکردم من از استاد درخواست کردم ک بیشتر توضیح بده
وایشون گفت میخوایی برات توضیحش بدم
گفتم اره
و خیلی باحوصله برام کامل توضیح داد و باز گفت اگه متوجه نشدی بگو دوباره توضیح بدم خخخخخ
چقد حس خوبی داشتم بخاطر درخواستی ک کردم وپاسخی ک گرفتم
-بخاطر احساس عدم لیاقت نتونستم با شخصی ک خییلی خوشم میومد ازش و ایشونم بارها ب طور غیر مستقیم تمایلشو ابراز میکرد
یکی از همکلاسی هام بود ک معدل الف هم بود
من بخاطر اعتماد بنفسی ک داشت
راحت نظرشو میگفت درمورد درس،
ابراز وجود کردنش
بیشتر خوشم میومد چیزی ک خودم نداشتم دوسداشتم طرف مقابلم داشته باشه
یادمه دخترای کلاس تو هر جایی میدیدنش ازش سوال میپرسیدن اونم سوالات تمرینی و پاسخ تشریحی خخخخخ
طفلی کلی خجالت میکشید و فقط میخواست فرار کنه
و حتی ی سری توحیاط نشسته بودیم (دخترای کلاس)
ک یکی از دخترا با آب و تاپ تعریف میکرد گفت سر کلاس با پا
محکم زدم ب پاش ،گفتمم کیییی!!!!
گفت فلانی
گفتم چرااا
گفت داشته هی پاشو تکون میداده
منم محکم زدم ب پاش گفتم نکن حواسم پرت میشه
منو میگی اصن محووو شدم
دو روز تو شوک بودم خخخخخ
بعد ی مدت متوجه شدم کل دخترا عاشقش شدن خخخخخ
منم بخاطر همین عدم احساس لیاقت کشیدم کنار کلا
چراااا
چون فک میکردم لیاقت اون شخص خیلی بیشتر از منه
و بقیه دخترا لایق تر هستن تا من
واینکه بدنم میلرزید وقتی میدیدمش و اصلا نمیتونستم مستقیم ب چشاش نگاه کنم
-من خیییلی رفتارهای نامناسب و تحمل کردم خیییلی باج دادم
خییییلی تا ب مرز خفگی رسبدم
و افسرده شدم اصن ،فقط بخاطر احساس عدم لیاقت
وخود کم بینی ک داشتم، فک میکردم باید تحمل کنم تادرست بشه
-قدرت و جسارت نه گفتن نداشتم و نمیتونستم رابطه ی هایی ک اصلا دوسنداشتم و کات کنم
چرااا
چون میترسیدم تنها بشم
هیچکی دوسم نداشته باشه
چقدرررر درحق خودم ظلم کردم
خدایا منو ببخش
-ی باوری ک تو ذهن من و خانواده ی من شکل گرفته توسط حرف های پدرم
ک قناعت خوبه
همیشه باید ب کم قانع باشی
اسراف گناهه
حرااامه
پولو باید تو دستت نگهداری
برای روز مبادا
باید فقط در موارد لزوم خرجش کنی
همیشه ک میدیم بقیه ی چیز جدید گرفتن
هرچی، مثلا لباس
طلا
گوشی
فرش
ماشین
وحتی زیارت مشهد یا کربلا
اون خواسته هم در ماشکل میگرفت وقتی درخواست میدادیم
پدر میگفت هیچ وقت خودتو با همسایه ت مقایسه نکن
ب جیب خودت نگاه کن و کاری ب بقیه نداشته باش
همیشه اینو میگه حتی الانم
اینقد دیدیدم بقیه هرروز وسایل جدید لباس جدید فرش جدید
خونه جدید مسافرت های جدید
میرفت