استاد عباس منش در این فایل، از دل موضوعی که بهظاهر طنزآمیز است، از زوایای مختلف این اصل اساسی را به ما یادآوری میکند که:
- ورودیهای ذهن چگونه باورها، پیشفرضها و انتظارات ما را از وقوع اتفاقات آینده شکل میدهند.
- این انتظارات و ذهنیتها در هر لحظه:
- از یک سو، تجربههای همفرکانس با خود را وارد زندگیمان میکنند.
- از سوی دیگر، به یک اتفاق خنثی – که هیچ معنایی نداشته است – در زندگی ما معنا میبخشند.
به این صورت که:
اگر این ذهنیت و انتظار مثبت باشد، احساسات مثبت و شرایط دلخواه را از دل آن اتفاق خنثی برای ما خلق میکنند؛
و اگر منفی باشد، از دل هیچ ، شرایط نادلخواه را برای ما میسازند.
این فایل را با دقت گوش دهید و تجربیات خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر نظرات تاثیرگذارتان هستیم.
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1112MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 133MB34 دقیقه
سلام وقت خوش
معصومه انوری هستم از تهران
من بعد از شنیدم داستان توت فرنگی تجربه ای دارم که برام اتفاق افتاد حدودا 8 ساله پیش پدر من برای بار دوم تصادف وحشتناکی کرد یه ماشین پراید بهش زد و ساق پاش شکست و بعد اینکه بستری شد و عمل شدو تو پاش پلاتین گذاشتن مرخص شد . جالب بدونید بابا رو با اسنپ آوردیم خونه و واکر و گرفت و تا آسانسور خودش اومد اما به محض اینکه وارد خونه شد احساس ناتوانی تمام وجود پدرم و گرفت و طوری شد که بابافقط یا مینشست یا میخوابید . اونقدر ترس بهمراه ضعف بهش غالب شد که دیگه خودشو زمین گیر کرد اون موقع 61 سالش بود و واقعا برای مادرم سخت شده بود برای سرویس بردنش یا حمام دادنش طوری که روی یه پادری مینشست و چند نفری ما تا حموم میکشیدیمش و اونجا دونفر یطرفشو میگرفتیم دو نفرم یه طرف دیگشو تا روی لگن بزاریمش که برای اجابت مزاج . بابا ماشالا خیلیم پر وزن بود خیلیم خجالت میکشید و گاها گریه هم میکرد این وضعیت دو تا سه هفته ادامه داشت یه روزی مادرم واقعا کم اورد وگفت این وضعیت تا کی قرار ادامه داشته باشه
تو همین حال و اوضاع بود که من فکر بکری به ذهنم رسید و اومدم یه نقشه کشیدم گفتم بابا یه عطاری هست نزدیک خونمون خیلی معروفه میگن یه عسلی داره معجزه میکنه اما خیلیم گرونه میخوای برم وضعیتت و بگم ببینم چی میگه بابام برق ذوق تو چشماش روشن شد گفت برو دخترم بخدا اگه من بلند بشم راه برم تا اخر عمرم دعات میکنم من که بله رو گرفته بودم رفتم خونه ی خودم عسل درجه یک داشتم اومدم با یه حجم زیادی از پودر دارچین مخلوط کردم و تو یه ظرف درب دار ریختم و برداشتم رفتم خونه ی بابا اینا رسیدم گفتم بابا رفتم عطاری آقاهه گفت این عسل و ببر بده به بابات بگو هر روز یه قاشق چایخوری بخوره ازش عسل که تموم بشه پامیشه راه میفته اینو که گفتم گفت راست میگی بابا خدا الهی هر چی میخوای بهت بده دختر گفتم بابا خیلیم گرون گرفتم گفت چند گفتم یه میلیون گفت عه اشکال نداره من راه بیفته بهت میدم پولشو گفتم این چه حرفیه بابا تو خوب بشو فدای سرت . خلاصه پدرم هر روز این عسل و به امید اینکه راه میفته خورد هر روزم که میرفتم ظرفشو نشون میداد میگفت دیگه چیزی نمونده که تموم بشه انشاالله من راه میفتم روز اخری که عسل و خورده بود گویا به مادرم میگه واکر و بیار میخوام پاشم مادرم میگه مطمئنی بزار بگم معصومه بیاد کمکت بعد به من زنگ میزنن من میرم میبینم پدرم با واکر فقط تونسته وایسته تازه شروع کردم بهش اموزش دادن که خدا رو شکر دیگه راه افتاد و اینقدر از من تشکر میکرد که خودم خجالت میکشیدم و همش میگفتم بزار جریان و به خواهر و برادرام بگم بعد گفتم لزومی نداره اونا فکر میکنن من دروغ گفتم و تا امروز هیچ کس نمیدونه از این راز
مرسی که دیدگاهیه منو میخونید