درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 10 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/03/abasmanesh-9.webp
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-03-25 23:00:252025-04-30 07:29:45درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به استاد عزیز و دوستای گلم
سال نو همگی مبارک
چه کامنتای خوبی واقعا لذت بردم. با دیدن این فایل، کلی مثال از زندگی خودم یادم افتاد و فهمیدم که چقدر این موضوع تو زندگیمون ریشه داره.
زمانی که سر جلسه امتحان بودم، وقتی یکی از همکلاسی ها از معلم سوال میپرسید یا زیر لب میگفت فلان سوال چقدر سخته یا این سوال توی کتاب نبود، باعث میشد پیش فرض ذهنی من این بشه که پس این سوال سخته و واقعا نمیتونستم حلش کنم.
حتی یادمه اگه اون سوال رو حل کرده بودم و کسی این حرفو میزد، به جوابم شک میکردم و گاها پیش میومد که دوباره روش فکر میکردم.
اوایل ازدواج یادمه که چندین بار اطرافیان بهم گفته بودن، یکسال اول زندگی مشترک خیلی سخته و تا ادم قلق همدیگه رو یاد بگیره، کلی بحث و دعوا داره.
و دقیقا با همین پیش فرض وارد زندگی شدم و هر بحثی میشد یاد این جمله میفتادم و پس ذهنم انگار منتظر بودم این یکسال تموم بشه.
سال کنکور دچار ریزش مو شدم و چندین دکتر مختلف رفتم . همه دکتر ها میگفتن سندروم تخمدان پلی کیستیکه و این بیماری درمان نداره در صورتی که من کاملا بهبود پیدا کردم.
یا گاها میگفتن ارثیه در صورتی که ما توی خانواده این موضوع رو نداشتیم و فقط یه دایی هام کچل بودن.
الان 10 سال از اون روز ها میگذره و این حرفا چنان پیش فرضی توی ذهن من ساختن که با هر درمان و مکمل و مزو و کلی هزینه، این ریزش کامل برطرف نشده.
با دیدن این فایل ها به این پی بردم که اگر من انقدر به حرف دکتر ها باور نداشته باشم و سعی کنم این باور اشتباه رو حذف کنم، قطعا درمان میشم.
(حتی همین الان هم کلمه قطعا رو با دودلی نوشتم. انقدر که این باور در من ریشه دار شده)
امیدوارم خدا هدایتم کنه به بهترین مسیر و راه ها.
استاد عزیزم خالصانه دوستتون دارم و بابت این اگاهی ها ازتون متشکرم.
سلام ارادت خدمت استاد بزرگوار
من اشکانم 13 سالمه من پسر امیر مهدیزاده پدرم داشت درس توت فرنگی 19 دلاری رو تماشا میکرد و من هم داشتم صحبت های شما رو گوش میکردم و از پدرم خاستم که برای شما اینجا کامنت بنویسم
درباره اینکه ذهن چه کار هایی میتونه انجام بده
من ی شوهر خاله دارم که بهش میگم عمو داود این عموی ما خیلی روی بچه هاش حساسه یعنی حواسش خیلی به بچه هاش هست که مثلا مریض نشن اینا ولی همیشه خدا این بچه های خاله من یا سرما خوردن یا به هر حال یک مریضی دارن
اما من خودم خیلی مثل این عمو داودم حساس نیستم برای مثال یک دوروزی بود برف اومده بود ما داشتیم میرفتیم جمعه بازار من با زیرپوش رفتم و یک کاپشن روش پوشیدم زیرپوش تا آخر دادم بالا و تمام ولی یک سرفه هم نکردم
و در کل میخاستم بگم که عمو داود من باید روی ذهن خودش کار کنه همونطور که خودتون گفتین
راستی من خیلی از پسرتون مایک خوشم میاد چون انگلیسیش خیلی خوبه برای همین هم من دارم زبانم خوب یاد میگیرم تا بتونم مثل مایک صحبت کنم تازه من دارم تلاش میکنم که بتونم مدرک ایلس خودم رو بگیرم تا بتونم به آمریکا مهاجرت کنم و شمارو از نزدیک ملاقات کنم
و راستی من به همراه خانواده سریال زندگی در بهشت را کاملا دیده ایم و الان هم تا قسمت 93 سریال سفر به دور آمریکا را دنبال کرده ایم و همچنین دوره عزت نفس را از شما خریداری کرده ایم
و در پایان خداروشکر میکنم که همچنین آدمی رو به من معرفی کرده و سر راه ما قرار داده
و خلاصه از شما ممنون و سپاسگزارم که ذهنیت ما را ساختید
سلام اشکان عزیز این پیامم برای تو که با 13 سال سن انقدر عالی قانونو یاد گرفتی اینم بهت بگم منم دقیقا عین تو از بچگی لباس زیاد نمیپوشیدم ولی خیلی بهتر از پسر خاله م که چهل تا لباس کاپشن میپوشید همیشه ی خدا مریض بود آفرین بهت با همین فرمون برو جلو زندگی شگفت انگیزه مطمئنن اگر همینطور ادامه بدنی چقدر انسان عالی برای جهان زیبای خداوند میشی آفرین بهت من بهت افتخار کردم در مسیر خداوند در عشقو نور باشی عزیز دلم
خدایا شکرت برای جهان قانونمندو زیبات
خدایا شکرت برای این جهان فرکانسیت که انقدر عادلانه فرکانس های خودمونو بهمون برمیگردونه
به نام خداوند بخشنده مهربان
استاد عزیزم سلام سلام به خاله مریم گران قدر
سال نو به شما و تمام اعضای سایت تبریک میگم
این فایل آنقدر ذهنم درگیر کرده به خودش از روزی که این فایل تو سایت گذاشتید انگاری درهای از آگاهی به روی من باز شده میخواد با یک ذکر مثال بگم ذهن چه میکنه با من
14سال پیش من خدمت سربازی بودم تو مرزبانی تو یکی از پاسگاه های ایران من اون موقع ها سنگ کلیه داشتم و این باور کرد بودم که من ژنتیکی از خانواده مادرم سنگ کلیه اثر دارم و چه سالهای همین سنگ کلیه با من کرد و بعد از آشنایی با استاد از همین طریق عوض کردن باور کلا از زندگی من رفت بعد گذشت 17 سال حالا میخوام خاطر دیگه تعریف کنم
اون موقع ما نمیدونم چیرسده بود تحریم شده بودیم چی آمپول دیکلوفناک دیگه به ایران نمیدادن ایران هم خودش نداشت من سر پست بودم کلیه من شروع به درد اون هم به شدت زیاد جوری که مثل مار به خودم می چیدم یکی از هم خدمتی های من که من با این وضعیت حال دید ما هم با اولین روستا 120 کیلومتر فاصله داشتیم که بخوام برم شب هم بود دیر وقت بود خلاصه این بنده خدا یک قرصیه به من داد من خوردم بعد بیست دقیقه کلا درد که رفت هیچ بعد من حالا خوب سر خوشی تجربه کردم و این سد که من هر دفعه با ع بهانه درد یکی میگرفتم تا نزدیک 15 روز بعد متوجه شدم این قرص ترامادول است و اعتیاد آور کن بهش اعتیاد پیدا کرده بودم خلاصه من شد هر روز صبح میرفتم یکی میگرفتم میخوردم سرخوش بودم حال خوب اگر مکبخکرپم حالت بدی داشتم
بعد گذشت مدت ها یک روز رفتم از این رفیقم دوباره یکی بگیرم گفت ندارم تمام کردم گفتم بابا من میخوام خلاصه من هر چی به ابن میگفتم این گفت ندارم آخر سر گفت یک قرص دیگه دارم اما از اون خیلی قوی تر منتها میترسم بهت بدم آور دوز کنی من گفت نه مواظب هستم بعد گفت من هر مقداری میدم تو مصرف کن چون این دوزش خیلی بالا خلاصه نصف یک نصف قرص به من در آورد داد گفتم بابا این کمه گفت این ده برابر اون قرص فنی نمیشه من خودم از این هم کمتر مصرف میکنم
خلاصه داد من خوردم آقا چنان من حالم خوب شده بود زورم زیاد شده بود تو زمستان استخوان بترکانه اهواز من با تیشرت آنقدر احساس گرما میکردم و عرق هم میکردم بعد اینا با پتو میرفت شب پست بدهند. روز ها میگذشت پشت سر هم میگذشت تا اشتباه نکنم نزدیک بیست با کمتر از اون که رفتم مثل همیشه ازش بگیرم
گفت دیگه احتیاج نداری نیاز نیست بخوری
گفت چرا برای چی
گفت من میگم لازم نیست
گفت بده یکی بده بعد رفت جای خالی قرص ها آورد گفت نگاه کن بعد دیدم روش نوشته منیزیم گفت من تمام این مدت بهت از این قرص میدادم اولش ذهنم به شدت مقاومت میکرد باور نمیشد فکر میکردم داره من مسخره میکنه بعد گفتم بابا من پس چرا اون شکلی میشدم میگفت تلقین من میکردی من فقط اولین بار که شب درد داشتی بهت قرص ترامادول دادم بقیه اون مدت استامینوفن بود بهت دادم بعد از اون هم منیزیم بود دادم بهت من میدونستم چون تو بدنت سالم این مصرف کنی میفتی تو خط. اعتیاد من هیچ وقت ابن کار نمیکردم من تازه اون یک باری هم بهت دادم تا مدت ها عذاب وجدان داشتم که نکنه تو خوش بیاد ادامه بدی مثل خودم که همین اتفاق افتاد برام
من همین طوری تو بهوت حیرت بودم انگاری هم خوش بودم هم اینکه ناراحت که تلقین کردم به خودم
خلاصه من اون موقع ها نمیدونستم قوانین بعد از آشنایی با شما متوجه خیلی از چیزهای دیگه شدم و از همین تلقین باور ساختن ریشه اون باور که من ارثی سنگ دارم از بین بردم ناراحتی معده داشتم اون هم درست کردم وزنک زیاد بودم رژیم گرفتم و خیلی خیای موارد دیگه
این داستان تعریف کردم که چطور باور داره تو ذهن من کار انجام میدهد
شما به خدا میسپارم
با توجه به نکات مطرحشده، تجربههای شخصی خودتان دربارهی پیشفرضهای ذهنی و درسهایی که از این قسمت گرفتهاید را در بخش نظرات همین قسمت با ما به اشتراک بگذارید.
چشم چشم اطاعت
مریم بانو جانت سلامت
خیالت باشه راحت
یادش به خیر کودکی چقدر شیرین بود همه چیز …
البته به لطف آموزه های سایت الان هم هست
درود فراوان خداوند فراوانی بر استاد فراوانی
اینقدر خالصانه و بی ریا و درست و درمون استاد گرانقدر صحبت کردین درست مثل عسل آدم می خواد توی دهن نگه داره …
در عرفان همه می خواهند کودک باشند آنها خصوصیات بسیار عالی و نگرش و ذهنیتی زیبا دارند دنیای آنها بازی است و همیشه بدون هیچ دلیلی می خندند و شاد هستند اجازه دهید خاطراتی از کودکی بچه ها بگویم یک روز که مهمان داشتیم بچه ها ما را دعوت کردند برای مهمانی و اول باید زنگ می زدیم البته به صورت فرضی دینگ دینگ بله بفرمایید خیلی خوش اومدین … خلاصه پشتی گذاشته بودن برای مهمونا از اون ور هم بیسکویت و قوری و استکان که بعضی از وسایل پذیرایی حقیقی و بعضی فرضی بود و کلا بچه ها راحت بودن و قرار صبحانه خوردن بود با اینکه مهمانی در شب بود به حضورتون عارضم چای ریختن و تعارف و ادای آدم بزرگا و براتون شیرین کنم …. چقدر این لباستون قشنگه دیروزرفتیم خارج خریدیم و همین طور باز چای و نان و پنیر و بفرمایید
من گفتم نگار جان قرار هست اتفاق خاصی بیافتد یا فقط دارین صبحانه نوش جان می کنید….
ایشون گفتش نه فقط همین هست تا آخر نمایش گفتم خوب من می روم و هر وقت قرار شد اتفاقی بیافتد خبر بدین من همین نزدیکی هستم زود میام
اونها گفتن باشه فقط باید دوباره زنگ بزنید و در واقع اجازه بگیرید یادمه اجازه گرفتن براشون خیلی مهم بود گفتم باشه….
آخه پیش فرض ذهنی من این بود که الان باید اتفاقی بیوفته در حالی که بچه ها با همون مهمون بازی و خوردن چای داشتن لذت می بردند و دوست داشتن بزرگ تر ها نمایش اونها را ببینند و به نظرشون کار جالبی بود و واقعا هم بود…
یادمه وقتی می خواستن بخوابند بهشون می گفتم اگر بچه های خوبی باشین فرشته مهربان زیر بالشت شما اسباب بازی و خوراکی که دوست دارید می گذاره یه مجسمه فرشته که پشتش آیینه بود و بال داشت هم گذاشته بودیم و می گفتیم از آسمون میاد و از توی این آیینه وقتی که خواب هستید ظاهر میشه
آره بچه ها ذهنیت پاکی دارند و چه خوبه هر ذهنیتی که خوبه را نگه داریم و ذهنیت و پیش فرضهایی که باور قدرتمند کننده نداره را رها کنیم
از آنجا که باور ساختنی است
بهترین باورها و ذهنیت مثبت و سازنده همراه با نگرش زیبا بسازیم
ذهنمان را مانند کودکان چون آیینه پاک و صاف و بی آلایش نگه داریم و صفا و سادگی و روح لطیف و پر از آرامش و شادی را با هیچ چیز عوض نکنیم.
حواسم باشد همیشه فرشته مهربان با ماست و بی هیچ دلیلی همیشه شاد باشیم قطعا امروز و این لحظه بهترین و عالی ترین روز و لحظه هست
با سپاس از استاد گلمان که اینقدر ساده و آسان و زیبا پیچیده ترین مسائل ذهنی و روانشناسی و رفتار شناسی و قدرت ذهن و ساختن پیش فرض ها و باورها و اعتقادات عالی را به ما یاد می دهند.
ممنون از یار مهربان مریم بانو و عوامل دسته گل سایت خانم فرهادی عزیز و آقا ابراهیم خان وسپاس از یکایک دوستان عزیزان و سروران گرامی ،خصوصا عزیزانی که کامنت می گذارند و باعث شادی استاد و ما می شوند،قدردان هستند و ارزش این آموزه ها را به خوبی می دانند و به سادگی از کنارش عبور نمی کنند،دل بزرگ و دریایی دارند ،آرامش از نگاه و رفتار و نوشتار و گفتارشان موج می زند ،گذشت دارند و به سادگی از کنار ناخواسته ها عبور می کنند و می خندند هنگامی که کسی بخواهد مرغابی دل آنها را از آب بترساند،بدون هیچ دلیلی شاد هستند و انرژی بالایی دارند آنها خاضع و فروتن هستند و اینچنین خداوند پاداش محسنین و نیکوکاران و خیرین را می دهد.
راستی یکی از پیش فرضهای ذهن من این بود که نیکوکاران و خیرین حتما باید مدرسه و دانشگاه….بسازند تا اینکه اجر المحسنین را در سوره های قرآن خصوصا یس و ص یوسف …خواندم و درک تازهای پیدا کردم همین که شما لبخند می زنید و نفس عمیق می کشید و می گویید امروز چه روز خوبی است یعنی شما نیکوکار هستید و خداوند چه زیبا پاداش نیکوکاران را می دهد.
درسی که من گرفتم این بود که احسان کردن و نیت خوب همان پیش فرض و باور قدرتمند کننده ذهنی است که قرار است اتفاقات خوب را رقم بزند احسان و نیکی و بر و شادی از ذهنیتی پاک و با صداقت و شناخت درست ذهن شروع میشود و با ماندن و نگه داشتن در این مدار انشاءالله به حسن و نیکی و شادی بیشتر هدایت می شویم.
ایام به کام عیدتون مبارک طاعات قبول حق باشد انشاءالله
به نام خدای مهربانم
استاد جان میتونم بگم اولین نفری بودم که این فایل جدید رو دیدم و خدارو سپاسگزارم که من رو هدایت کرد تا به سمت این فایل هدایت بشم
واقعا ماجرای توت فرنگی 19 دلاری فوق العاده بود و من دقیقا همین زمان بهش نیاز داشتم که گوشش بدم
بعضی اوقات بعضی از باورها چنان در وجودت نهادینه میشن که به قول استاد مثل سیمان هایی هستند که مغز و کامل پوشوندن و باید خیلی روی اون کار کرد تا از بین برن باورهای محدود کننده رو باید خیلی روشون کار کرد تا بالاخره باورهای ثروت ساز جای اونها رو بگیرن.
ماجرای این توت فرنگی واقعا یک تلنگر بزرگ در ذهنم ایجاد کرد و دیدگاهامو نسبت به خیلی از چیزها تغییر دادم.
یکی از مواردی که واقعا فوق العاده تونستم نسبت به اون ذهنم رو تغییر بدم نسبت به یکی از دایی هام بود .من همیشه فکر میکردم دایی ام تنبله و تفریح و شادی رو دوست نداره که اونم طبق گفته های دیگران بود که در ذهنم جا گرفته بودن اما وقتی این فایل رو گوش دادم با خودم گفتم شاید واقعا این دیدگاه اشتباه از طرف من باشه و این منم که باید دیدگاهم رو نسبت به این شخص عوض کنم.خدا رو شاهد میگیرم استاد تنها چند روز از گذاشتن این فایل روی سایت میگذشت که پدرم به دایی ام گفت دوست دارم ما رو ببری یه چند جا بگردیم(مکان هایی که رفتیم زیارتی بودن درسته که ما میدونیم هیچ انسانی نمیتونه شفاعت بکنه و تمام ما انسان ها به یک اندازه به خداوند نزدیکیم ولی این باور پدرمه و ما هم احترام میذاریم) خلاصه ما ساعت 8 صبح رفتیم و سفر ما آغاز شد.به خدا که جز زیبایی و لذت و شادی هیچی تجربه نکردیم
چقدر توی راه با هم گفتیم و خندیدیم و چه مسیر های فوق العاده ای که ندیدیم(و همش برمیگرده به سریال زندگی در بهشت که ما فقط روی زیبایی های پردایز تمرکز کردیم)آب های روان و شفاف،طبیعت زیبا و سبز و فوق العاده ،صدای پرنده ها،آسمان آبی و هوای معتدل.شادی مردم ….
ما حتی طبق شناخت قبلی از دایی ام غذا هم با خودمون نبردیم توی راه گفت چی آوردین؟ما هم گفتیم هیچی گفت اینطور که نمیشه توی راه ی جا وایساد ما هم مرغ و ی سری وسایل خریدیم و چقدر هم بنده خدا تعارف کرد که کارت منو ببرین.
توی راه یک جای خیییلی زیبا دیدیم خودش وایساد و گفت بریم اینجا یکم بشینیم و صبحانه بخوریم و چقدررر خوش گذشت .همه اینها رو از خدای مهربونم دارم و هیچ اعتباری رو به خودم نمیدم و سپاسگزارم خدایی هستم که من و به این مسیر فوق العاده اش هدایت کرد.
استاد جان بی نهایت ازتون سپاسگزارم به خاطر فایلی که واقعا در زمان درست به شما الهام شد و در زمان درست هم من بهش عمل کردم .
و قطعا این دیدگاه های ما هستند که باعث شده زندگی و به خودمون سخت بگیریم فقط کافیه از دیدگاه مثبت به این جهان نگاه کنیم و اون موقع است که به قول استاد توی یک جاده ی سبز و زیبا ما سوت زنان در حال حرکت هستیم.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 7 فروردین رو با عشق مینویسم
باز هم فراوانی
بازهم نشانه خدا برای شکل گیری مومنتوم مثبت و حفظ اون و اگر این راه رو ادامه بدم نتایج بزرگتری به سرعت رخ میدن
من امروز 4 امین کفش رو خریدم
تو عمرم 4 تا کفش یه جا نداشتم ، تا جایی که یادم میاد
همیشه دو تا یا یکی داشتم و همون یدونه رو برای کل پاییز و زمستون و یا بهار و تابستون میپوشیدم و حتی برای سال بعد و سال بعدش نگه میداشتم تا وقتی که پاره بشه و بعد برم کفش جدید بخرم
اولین سالی بود که من برای خودم 4 تا کفش خریدم و اندازه هستن و خوشحال بودم که دارم کفش میخرم و میتونم هر وقت دلم خواست هرکدومو که دوست داشتم بپوشم
خدایا شکرت
البته چند باری سال های قبل کفش خریدم در فاصله کم اما اندازه ام نبودن و یا اذیت میکردن طبق باور و ذهنیت من و من هدیه میدادمشون
امروز که بیدار شدم و با عشق مثل هر روز ،تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و درخواست هامو با احساس خوب که هر روز تیک تاییدشون کنارشونه و ذوقشونو میکنم و مطمئنم که همه اونا رخ دادن و خدا به طرز شگفتی سورپرایزم میکنه و کیف میکنم
و باورم به اینکه انجام شده هستن و هر روز با این نگاه تمرین ستاره قطبیم رو میخونم که دیگه میدونم که خدا داره ریز به ریز هدایتم میکنه
خدا بهم درس یاد میده و توانایی عمل کردنشونو بهم میده
یا اینکه تجسم میکنم و دیگه میدونم وقتی با آدما روبه رو میشم ،دارم با خدا صحبت میکنم و سعی میکنم گوش بدم به تک تک حرف هاشون و درسای خودمو ار صحبت هاشون بگیرم
و در عمل سعی کنم انجام بدم
یا اینکه دارم بیشتر یاد میگیرم که انرژیمو روی تغییر خودم بذارم و سعی کنم نشتی انرژی نداشته باشم که بخوام به دیگران کمکی بکنم و یا حرفی بزنم که بخوام تغییرشون بدم و یادم میاره که من هیچی نیستم و همه خداست
و من عاجزم و ناتوان و هیچ تاثیری نمیتونم در زندگی دیگران داشته باشم و فقط خودم میتونم زندگی خودمو خلق کنم
پس به مسیر خودم ادامه میدم
خدایا شکرت
وقتی هر روز دارم یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم ،خدا قدم های بعدی رو بهم میگه و من بی نهایت ازش سپاسگزارم
امروز 7 فروردین ،من به مادرم گفتم که میشه یه کفش دیگه برام بخری ؟( میدونم که به زودی دیگه حتی پول کفش. مانتو رو هم از داداشم و مادرم نمیگیرم ) بهش گفتم از با سلام دیدم و اسپورته واز عکسش معلومه خیلی نرمه بریم حضوری بخریم
آدرسشم سمت مینی سیتی بود
من تا حالا سمت شهرک محلاتی و بالای شهر تهران نرقته بودم و فقط زمان بچگی که خونه فامیلمون اونجا لود رفته بودیم و هیچ خاطره ای یادم نمیومد جز اینکه کوه هاش که نزدیک بودن به خونه ها یادم میومد که من یه بار رفتم خونه فامیل نزدیکمون
ما حاضر شدیم و رفتیم شهرک محلاتی تا کفشی که دیدم رو بخرم ، من تا حالا با بی آر تی امام علی به سمت ایستگاه آخر و نزدیکای کوه نرفته بودم ،خیلی مسیر جذابی داشت
همیشه نهایت مسیرم تا ایستگاه دماوند بود که مثلا میخواستم برم میدان انقلاب که از اونجا کتاب بخرم و اوایل شروع تغییراتم با بی آرتی میرفتم کتاب میگرفتم
تا اینکه امروز تا دو ایستگاه مونده به آخر این مسیر بی آر تی رو رفتیم و خیلی مسیر جذابی بود و سر سبز
حتی شکل و فرم ایستگاه های بی آرتی با ایستگاه های بی آر تی پایین شهر متفاوت تر بود
انگار قشنگ مشخص بود مدار تغییر کرده
حتی از یه ایستگاه بی آر تی میشد فهمید که مدار و تغییر مدار یعنی چی
ما وقتی رسیدیم، چقدر ساختمونا زیبا بودن و آب و هوای خوب و زیبایی هم بود و کوه ها از نزدیک دیده میشدن
من داشتمبه زیبایی هاش نگاه میکردم و از روی پل به ماشینا و خونه ها نگاه میکردم ،که یه ماشین kmcرد شد
من جیغ کشیدم ،مامانم دیگه عادت کرده به این ذوقای من
بلند گفتم خدایا شکرت یه نشونه دیگه
و این یعنی مومنتوم روند داره و من دیگه هیچ فاصله ای با خواسته ام ندارم و میتونم بخرمش
وقتی رفتیم و مادرم 5 تا کفش خرید و منم یدونه کفش که خیلی راحت و عالی بود
جالبه وقتی مادرمکفش میخرید خیلی احساس خوبی داشت ،میگفت طیبه دیگه خودم درآمد دارم میتونم با پول درآمد خودم برای خودم خرید کنم
وقتی برگشتیم تو خیابون یه ماشین kmcدیدم که شکلش متفاوت بود ، و جالب تر از کی ام سی مدل طی 8 ، ازش عکس گرفتم و از گوگل دیدم که مدلشt9 هست و نزدیک 2 میلیارد قیمتشه و t8 قیمتش 1 میلیارد و 600 بود
حتی ماشینی که دیدم مدام صدای باز کردن ماشین و دیدن کلیدش تو دستامو حس میکنم و کلی شکر میکنم
برام جالبه ، جدیدا دیگه هیچ فاصله ای بین خواسته هام رو حس نمیکنم. با اینکه در حسابم 15 میلیون پول هست و تازه کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم
و قیمت ماشین 2 میلیارد
اما یه حسی بهم میگه تو ادامه بده به این روند و حفظ کن مومنتوم مثبت رو و با دیدن نشونه ها بیشتر ادامه بده ، و خدا بلده چجوری چگونگی رو برات بچینه
تو سمت خودتو درست انجام بده
چون که با تکرار باورهای قوی و دیدن این نشونه ها و پیدا کردن الگوها که وقتی بقیه تونستن. پس منم میتونم. کافیه بیشتر کار کنم و باورهای قوی رو تکرار کنم و شواهدش رو ببینم و شکر کنم
وقتی برگشتیم و تو بی آر تی بودیم ،یه بیلبورد رو دیدم نوشته بود :
در این راه استمرار داشته باش
خدا با این نشونه یه تاییدی بر موجود شدن تمام خواسته هام بهم داد اینکه اگر در این مسیر ثابت قدم باشم ،به سرعت این روند مومنتوم ،سرعت میگیره
خدایا شکرت
وقتی برمیگشتیم روی پل صدر ماشین kmc دیدم و به قدری لذت میبردم و تحسین میکردم فردی رو که صاحب ماشین بود ،و میگفتم آفرین تحسینت میکنم ،وقتی شما تونستی و خریدی منم میتونم و کافیه ایمانم رو در عمل نشون بدم
خدا به وقتش که من سرعت ببخشم له تکاملم و تجربه هامو بیشتر کنم و قدم عملی بردارم ،حکی میتونم به سرعت خرید کنم ،خدایا شکرت
سپاس بی کران
ما وقتی رسیدیم خونه داداشم دید کلی کفش خریدیم خندید و مادرم یکی یکی نشون داد و گفت اولین بار بود که کفشایی که خریدم انقدر راحت بودن
انگار چند روز پیش که با دیدن فایل توت فرنگی در سایت و تغییر دادن ذهنیتم ،سبب شد که اولین تجربه خوب رو از خرید کفش در این چند روز رو داشته باشیم
خدایا شکرت
بی نهایت سپاسگزارم
من امروز یه افکاری هم داشتم که متوجه شدم درگیر شدم
اینکه مدام منتظر بودم تا نقاش بهم زنگ بزنه و بگه بیا سرکار و پروژه ای که قبل عید شروع کردن و عکسی از نقاشی استاد فرشچیان هست که به دیوار بزرگی که با کلایمر بود و من اگر برم سر اون کار با کلایمر که مثل یه پل بزرگه و با دستگاه مثل آسانسور بالا پایین میشه ، میریم بالا
و بهم پیام داد که اگر نمیترسی آدرس بدم بیای کار کنی
که 24 متر باید بالاتر میرفتیم و کار میکردیم
یادمه یکی از ترس های من در چند سال گذشته ترس از ارتفاع بود
که از 12 اسفند که اومدم در این گروه نقاش ها و اولین بار یه طبقه از دار بست رو بالا رفتم و حدود 2 متر و نیم از زمین فاصله داشت ، خیلی مثل قبل نمیترسیدم
منی که ترس داشتم از ارتفاع ،سعی داشتم از خدا کمک بخوام
خدایا شکرت
خدا همیشه محافظ من هست و من سعی میکنم همیشه طبق گفته استاد عباس منش ایمنی رو هم رعایت کنم
و خودمو به خدا بسپرم
یادمه جریان سنگ نوردایی که استاد درموردشون میگفتن که بدون طناب فکر کنم میگفتن که سنگ نوردی میکنن
دقیق یادم نیست کدوم فایل بود
و نقاش بهم گفت که ان شاء الله شنبه میگم که بیای سر کار نقاشی
من امروز فقط شکر میکردم با هر بار نگاه کردن به کفشا که چقدر کفشای نرم و راحتی دارم و سپاسگزاری میکردم به قدری حالم خوب بود که فقط میخندیدم و شکر میکردم
خدایا شکرت
به خاطر همه چی سپاسگزارم
به خاطر تک تک داشته هام که بی نهایت محبت تو هست برای من سپاسگزارم
برای تک تکتون و استاد عزیز و مریم خانم و همکاران عزیز سایت بهترین هارو از خدا میخوام و بی نهایت عشق و شادی و سلامتی باشه و آرامش
به نام الله یکتا و مهربان.
باز هم سلام دوباره خدمت استاد بزرگوار.
چقدر این فایل ها انرژی مثبتی دارند، چقدر باعث میشه که آدم خودش را بشناسه احساس میکنم که
من برگشتم به دوران کودکی ام و داشتم به اون پیش فرض هایی که داشتند تو ذهنم ساخته میشدند و من هیچ گونه آگاهی در موردشون نداشتم و اونارو بدون دلیل میپذیرفتم در صورتی
هیچ کدومشون واقیعت نداشت.
داشتم کامنتای بچهها را تو این صفحه میخوندم
دیدم چقدر پیش فرض های متفاوت و مشابه تو
هر فرهنگی را ما داریم و همشون هم یه روزی واقیعت اون جامعه بوده و خیلی ها هم ازشون پیروی میکردند و هیچ کسی هم نمیتونسته اون
باور را تغییرش بده مگر این که اون آدم بایستی یه آدم تاثیر گذاری بوده باشه، یا اینکه طراح اون باوره باشه.
حالا که دارم این آگاهی ها را میشنوم بیشتر متوجه میشم که همه اینا به خاطر جهالت بوده من خودم تو منطقه خودمون پیش فرض هایی که داریم را براتون مینویسم شاید خیلی ها هم با این
باور آشنایی دارند.
خیلی سال ها پیش خودمون دام داشتیم و از شیرش برا زندگی روزمره مون استفاده میکردیم اما
هیچ وقت از شیری که از دام هامون میدوشیدیم
مامانم نمیتونسته پنیر درست بکنه و من همیشه برام جای سؤال بود که چرا همسایه بغل دستی مون میتونه پنیر درست بکنه اما ما نمیتونیم مامانم
بهم میگفت برا ما پنیر نمیاد و ما یادم هست که
شیر گاو هامون را عوض میکردیم در صورتی که
درست مثل توت فرنگی 19 دلاری، جنس یکی بود،
غداشون یکی بود اما وقتی که با شیر گاو همسایه
پنیر درست میکردیم خیلی هم خوب بود اما از خودمون اصلا جواب نمیداد.
پیش فرض ها چقدر میتونه نتیجه را تغییر بده یعنی به همون نسبت که به اون سمت تونسته تغییر بده جای خوشحالی داره که پس میتونیم
آگاهانه با باورهای درست ونتیجه بخش و ثروت آفرین ذهنمون را به نفع خودمون تغییرشون بدیم
و لذت واقعی را از زندگی مون ببریم.
استاد عزیزم مرسی.
در پناه حق پیروز و سربلند باشید.
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز
استاد میخوام از تجربهی خودم تو دوران کودکیم بنویسم که پذیرفتن یه باور بسیار مخرب و اشتباه توسط منی که سن کمی داشتم و ذهنم عاری از هرگونه آلودگی و باور منفی بود چطور مدام به جسمِ من آسیب میزد..
تو دوران کودکی من یاد ندارم پاییز و زمستونی اومده باشه و من حداقل دوبار سرما خوردن به بدترین شکل ممکن رو تجربه نکرده باشم.هرسال وقتی تنها یه مقدار هوا سرد میشد من درگیر این بیماری میشدم و تا دکتر نمیرفتم تغییری تو حالم دیده نمیشد و این به خاطر چندین باور مخربی بود که من از سمت خانواده و اطرافیان پذیرفته بودم.چه باورهایی بودن؟ سیستم ایمنی بدن تو ضعیفه و تحمل سرما رو نداره ( که این باعث شده بود من هرسال منتظر تجربهی بیماری باشم ) ـ اگه بیمار بشی خیلی دیر بهبود پیدا میکنی پس باید خیلی مراقب خودت باشی ( باعث شده بود همیشه با وجود مراقبتهای زیاد خیلی دیر حالم خوب بشه و این خود مراقبتیِ زیاد باعث میشد من محتاطانه عمل کنم و اون نگرانی و اضطراب از اینکه نکنه بیمار بشم توجه منو به سمت ناخواستهها و منفیها جلب میکرد ) باور دیگهای که وجود داشت این بود که حتماً باید به پزشک مراجعه کنی وگرنه درمانی اتفاق نمیافته ( و به این علت که من زیاد دکتر میرفتم برای خودم یه دکتر شخصی انتخاب کرده بودم که هربار به همون مراجعه میکردم و اینو پذیرفته بودم که تنها همین پزشک میتونه منو معالجه کنه و نه هیچکس دیگهای.حتی اگه تنها نسخهی اون یه قرص استامینوفن بود.و قبول کردن این باور باعث میشد نسخههای دیگه از سمت اشخاص دیگه رو بدن من تأثیری نداشته باشه حتی اگه هیچ تفاوتی در داروهای تجویز شده وجود نداشت )
این بیماری تا حدی ادامه دار بود که من علنا از یه سرماخوردگیِ ساده بدترین حال جسمی رو تجربه میکردم و سال ها به همین منوال پیش رفت تا اینکه متوجه شدیم اشتباه در ذهنیت ما هست که نتیجه رو ایجاد میکنه نه صرفاً فصل پاییز و سرما
و من چرا با اطمینانِ کامل به شنیدههام ایمان داشتم؟ چون 1.از سمت اشخاصی به من گفته شده بود که من کاملاً نسبت به اونها ایمان و اعتماد داشتم و کوچکترین حرفشون ذهن آمادهی من رو تحت تأثیر قرار میداد یعنی خانواده و اطرافیانِ نزدیک 2.چون یک بار این اتفاق رخ داده بود و من یاد گرفته بودم که باید با این دید به اون مسئله که یک دید منفی بود نگاه کنم،همین باعث شده بود افکار من احساسات من رو تقویت کنه و بهدنبال اون احساسات و تجربههای من به افکارم قدرت بیشتری ببخشه و این چرخه مدام در حال تکرار شدن و قدرت گرفتن بود تا جایی که من حتی تو فصل تابستون هم منتظر سرماخوردگی بودم و اون ترس و استرسم دلیلِ همیشه بیمار بودنم در طول سال بود.و 3. اینکه ذهن من آماده و پاک و پذیرای هر صحبت و باوری بود که دریافت میکرد..
و اینجاست که من با توجه به تجربیات خودم مفهوم این جملات رو بهتر درک میکنم که ( این ذهن و باور ماست که به افراد ، موقعیتها ، شرایط و در یک کلام زندگی معنا و مفهوم میبخشه ، همهچیز ذهن و باوره و این باورهای منه که زندگیِ من رو میسازه )
تجربهی بعدی این بود که من دو تا از دوستان عزیزم به بیماری سرطان مبتلا شدن و هردو جدای از خانواده و اطرافیان از سمت پزشکشون هم جواب شدن.این دو عزیز همدیگه رو نمیشناختن اما من با توجه به شناختی که در مورد زندگی هرکدوم داشتم از این موضوع آگاه بودم که روند درمانشون چطور داره پیش میره.
اون دوستی که خانم بودن سنشون بالاتر بود و جسمشون بیشتر درگیر این بیماری شده بود با کنترلی که روی ذهن و ورودیهاشون داشتن و تمریناتی که انجام میدادن بعد از گذشت مدت زمانی سلامتیشون رو کاملا به دست آوردن و الان یه رابطهی عالی و یک بیزینس بسیار موفق دارن به شهرها و کشورهای زیادی مسافرت میکنن و هر روز به دنبال رشد و پیشرفتن.
ولی اون دوستی که آقا بودن ، سنشون کمتر بود و به همین بیماری مبتلا شدن و با همون ناامیدیها مواجه شدن،ذهنشون به یک ذهنیت به شدت منفی ناامید کننده و مخرب تبدیل شده بود و به حدی در جریان مومنتوم منفی افتاده بودن که تلاشهای ما ، خانواده و اطرافیان هم کمکی نکرد و بعد از یه مدت کوتاهی فوت کردن که این غم از دست دادن ضربهی بزرگی برای خانوادهشون بود.
تو این مثال دو دیدگاه متفاوت و به دنبال اون دو تجربهی متفاوت وجود داره که نشون میده باورهای ما تا چه حد در تجربیات زندگیِ ما تاثیر داره ما میتونیم در بهشت باشیم و با ذهنمون از همون بهشت جهنمی بسازیم و بالعکس میتونیم در جهنمی باشیم که با ذهنمون از همون جهنم بهشتی رو میسازیم.
و واقعا زندگیه ما یعنی افکار ما..
و استاد خداروشکر میکنم بابت درک و دریافت این آگاهی ها از زبان شما..
ازتون سپاسگزارم
سلام به استاد عزیز و همگیی
میدونم اکثر کامنت ها بر این منوال خواهد بود که چقدر پیش فرض مثبت اثر درستی داشته ولی من نا خواسته بارها از این پیش فرض منفی در اکثر مواقع استفاده کردم با اینکه فکر میکردم ادم مثبتی هستم و مقداری از قانون مطلع هستم اما بر علیه خودم استفاده کردم اما واقعا تا این حد مطلع نبودم
و خودم رو میبخشم و میدونم همیشه تا نفس داریم در لحظه فرکانس ها داره جنریت (تولید) میشه و قابلیت تغییر داره و میتونیم عوض کنیم…یا به قول استاد هر چقدر هم شرایط بد بشه اونقدر بد نمیشه که نشه شرایط رو تغییر داد…
برای مثال چند وقت پیش با کسی کار میکردم در سالنی که ناخواسته پیش فرض منفی در مورد صاحب کار از کسی شنیدم و در تمام مدت که پیش این شخص بودم پس زهنم این ذهنیت منفی کار میکرد و باعث شد دقیقا من همون ذهنیت رو دریافت کنم، و از هم جدابشیم ،این مدت دارم رو ذهنیتم کار میکنم و دیدم من تا نتایج مالی کسی رو میبینم صدای استاد میاد تو ذهنم که باید تحسین کنم و بدونم اگر اون تونسته من هم میتونم و بگم بببین چقدر فراوانی هست چقدر نعمت هست چقدر پول هست بی نهایت هست،و خداروشکر کنم
اما نا خودآگاه باز هم مقایسه میکنم و احساس بد میگیرم ،میفهمم که داره ترمز ها کار میکنه من باید خیلی حواسم جمع باشه الان احساسم چطوره؟!!
چون مومن به خدا نه اندوهگین میشه و نه می هراسد و از لطف خدا ناامید نمیشه
پس توکل به خدای رزاقم و هدایتگر که در هر لحظه هدایت میکنه من رو همین الان که می نویسم احساسم بهتر شده خداروشکررر
خداروشکر برای همه چیز در زندگیم
بنام خدای مهربان
یه باوری هستش که میگن به اندازه انسان های روی زمین خدا وجود داره یعنی به همون اندازه هم باور در مورد خدا وجود داره و یک تصویری از خدا در ذهن ما حک شده بقول استاد یکی خدارو وهاب میبینه یکی رزاق میبینه یکی بخشنده میبینه یکی عذاب دهنده
هر طور ببینی همونطور برات در زندگیت به وجود میاد
همه اتفاقات زندگی ما به خاطر اون تصویری علتش که از خدا در ذهن خودمون ساختیم یکی زندگی را یک بازی ساده و زیبا میبینه یکی زندگی را فقط سفر کردن و رسیدن به ثروت را کار لذت بخش میدونه
یکی ثروت ساختن را یک کار طاقت فرسا میدونه
بی نهایت باور وجود داره و بی نهایت راه وروش
هر طور باور کنیم و تصویر سازی کنیم همون برامون شکل میگیره
حالا باور من اینه زندگی یعنی لذت بردن و شادی کردنه؛ اگر به این باور قدرت بدهم و تکرار کنم از همون لحظه نشانه ها را خواهم دید ولی مشکل همه ما در ادامه ندادن هاست و بخاطر همین همیشه دنبال یه راه میانبر و یا یه تکنیک خاص و جادو میگردیم