درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 17

250 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    عصمت دهقانی گفته:
    مدت عضویت: 1183 روز

    سلام به استاد جان و دوستان گلم خداقوت بهتون بابت فایل های زیباتون

    خدایاشکرت میکنم این سایت هست تا بتونم هرلحظه به دنبال تغییر خودم باشم و روی خودم با کامنت گذاشتن و کامنت خوندن و فایل های استادو گوش کردن کار کنم و به احساس عالی برسم

    این فایل بی نظیرو گوش کردم و برام چقد تجربه های دوستان از زبون استاد جالب بود و تاثیر گذار اینکه تااین حد باور در زندگیمون تاثیر دارند بسیار شگفت زده شدم

    خدارشکر میکنم برای این آگاهی های ناب و گران بها همشون باید با طلا نوشت هرچه گوش می‌کنم انگار برام تازگی داره و انگار تشنه تر میشوم برای که بیشتر بفهمم و درک کنم

    دوست عزیزی که معلم بودندو تجربه شونو گفته بودند در مورد بچه های که مسابقه داشتند و ایشون به اونا قرصی میدند و میگند که اگر ازاین قرص بخورند خیلی قدرتشون زیاد میشه و اونا هم باور کردند و با خوردن اون قرص ها مدال آورند واقعا باور زندگی آدمو دگرگون میکنه اینکه وقتی ذهنیتتو تغییر میدی و جوری دیگه ای فکر میکنی چقد همه چیز عوض میشه و جوری دیگه ای میشه

    واقعا اینهمه سال باورهای محدود کننده داشتم

    به قول استاد چرا نیومدم بشینم ببینم ریشه مشکلاتم چیه چرا فکر میکنم پول درآوردن سخته یا دختر خوب یا پسر خوب برا ازدواج نیس یا چرا همیشه مریضم دلیلش چیه

    همش همون باوره یا ذهنیت منه که اطرافیان به ذهن من خوروندن و منم چون باورم این بوده همینارو تجربه کردم

    خوب حالا بیام باورمو تغییر بدم ببینم درست میشه یانه

    خب از زمانی که میام میگم من بهترین روابطو باهمه دارم انسان های خوب به سمت من میان یا انسان ها وجه مثبتشونو به من نشون میدن من از خودم انتظار دارم چون باورم اینه واقعا هم همینارو تجربه کنم

    میبینم همون آدم هایی که یک موقع باهام بدرفتاری می‌کردند بعداز عوض شدن فکر من باهام خوش رفتاری می‌کنند

    باور اینجوری کار میکنه

    استاد واقعا فرمول بی نظیری رو بهمون یاد دادین که در تمام جنبه ها ازش استفاده کنیم و زندگیمونو تغییر بدیم خدایاشکرت

    عاشقانه دوستون دارم استادجان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    فاطمه علوی گفته:
    مدت عضویت: 852 روز

    سلام استاد سال نوی شما و مریم جان و دوستان مبارک باشه.

    استاد برای فایل توت فرنگی من مثال‌ دارم.

    ما خانوادگی ( همسرم و 3 تا دخترام) عید امسال یک هفته از قم رفتیم شمال خونه‌ مادربزرگم ولی چون به هوای بارانی عادت نداریم، همسرم و دخترام یکی پس از دیگری ویروس آنفولانزا گرفتن.

    من خیلی ترسیدم که مادربزرگم مریض بشه چون 80 سالشه و پیره. به این فکر افتادم ذهنش رو گول بزنم تا مریض نشه.

    بهش گفتم مادرجون شما نترس آنفولانزا نمیگیری چون همیشه سیر میخوری( سیر تازه).

    مادربزرگم از این حرفم خوشش اومد و باور کرد چون خودش هم معتقده کسی که سیر و پیاز میخوره، دیگه سرما نمیخوره.

    یه هفته ایی که اونجا بودیم، چند بار مادربزرگم ازم پرسیدم که چرا خودش سرما نخورد منم هربار جواب

    میدادم به خاطر سیری که میخوری.( شمالی ها به خوردن سیر بسیار علاقه مند هستن)

    خداروشکر مادربزرگم مریض نشد….

    یه مثال دیگه هم دارم:

    من هرزمانی که خیلی دیر میخوام بخوابم، برای اینکه بتونم صبح بیدار شوم، به خودم یه ساعت اشتباهی میگم، مثلا الان ساعت 4 صبح شده که میخوام بخوابم ولی میگم: خب الان ساعت 12 شبه که میخوام بخوابم، پس صبح سرحال از خواب بیدار میشم.

    و دقیقا همین اتفاق می‌افتاد.

    شاد و ثروتمند و سلامت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    مهسا میهن خواه گفته:
    مدت عضویت: 1627 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    چند روزه دارم تمام تلاشم میکنم در مورد اطرافیانی که تمرکز بر نکات مثبتشون و بیان آن برام سخته انجام بدم حتی چند ماهه صفات مثبتشون هم نوشتم و میخونم ولی فایده نداشته خیلی ذهن سرسختی میکنه

    اومدم فکر کردم یه نفر که نظرم خیلی در موردش مساعده و مثبته من چطور رفتار میکنم دیدم من داءم دارم یا تو ذهنم یا به خودش یا پشت سرش تحسینش میکنم

    ولی برای این افراد زبونم قفله از شدت منفی بدن یا حتی فکر کردم شده هر دوی این افراد یه عمل انجام دادن مثلاً حرف ناسزا گفتن که من خیلی بدم میاد اما در مورد فردی که نظرم مثبته اصلا به نظرم و حتی به ذهنم هم نیومده که کار بدی هست اما در مورد فرد با نظر منفی چنان واکنش داده که بدترین کار انجام داده اصلا نمیتونم تحملش کنم خیای دارم تلاش میکنم همون ویژگی های مثبت که ازشون نوشتم به زبون بیارم بگم بهشون ولی ذهنه برتره و چموش با کوجکترین رفتار خلاف واقع میره سمت سناریو این فرد مشکل داره و قطع رابطه ولی من باید بتونم انجام بدم تربیت کنم یاد بدم به ذهنم که پیش فرض ها رو کم کم کمتر و مثبت ها رو بولد بولد بولدتر کنه به چه روش؟؟؟

    با بیان با فکر با داءم به خودم خودشون گفتن به امید خدا ازش یاری میخوام مرا آسان کنه بهم یاد بده الگو تمرین بده

    به امید خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 7 فروردین رو با عشق مینویسم

    باز هم فراوانی

    بازهم نشانه خدا برای شکل گیری مومنتوم مثبت و حفظ اون و اگر این راه رو ادامه بدم نتایج بزرگتری به سرعت رخ میدن

    من امروز 4 امین کفش رو خریدم

    تو عمرم 4 تا کفش یه جا نداشتم ، تا جایی که یادم میاد

    همیشه دو تا یا یکی داشتم و همون یدونه رو برای کل پاییز و زمستون و یا بهار و تابستون میپوشیدم‌ و حتی برای سال بعد و سال بعدش نگه میداشتم تا وقتی که پاره بشه و بعد برم کفش جدید بخرم

    اولین سالی بود که من برای خودم 4 تا کفش خریدم و اندازه هستن و خوشحال بودم که دارم کفش میخرم و میتونم هر وقت دلم خواست هرکدومو که دوست داشتم بپوشم

    خدایا شکرت

    البته چند باری سال های قبل کفش خریدم در فاصله کم اما اندازه ام نبودن و یا اذیت میکردن طبق باور و ذهنیت من و من هدیه میدادمشون

    امروز که بیدار شدم و با عشق مثل هر روز ،تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و درخواست هامو با احساس خوب که هر روز تیک تاییدشون کنارشونه و ذوقشونو میکنم و مطمئنم که همه اونا رخ دادن و خدا به طرز شگفتی سورپرایزم میکنه و کیف میکنم

    و باورم به اینکه انجام شده هستن و هر روز با این نگاه تمرین ستاره قطبیم رو میخونم که دیگه میدونم که خدا داره ریز به ریز هدایتم میکنه

    خدا بهم درس یاد میده و توانایی عمل کردنشونو بهم میده

    یا اینکه تجسم میکنم و دیگه میدونم وقتی با آدما روبه رو میشم ،دارم با خدا صحبت میکنم و سعی میکنم گوش بدم به تک تک حرف هاشون و درسای خودمو ار صحبت هاشون بگیرم

    و در عمل سعی کنم انجام بدم

    یا اینکه دارم بیشتر یاد میگیرم که انرژیمو روی تغییر خودم بذارم و سعی کنم نشتی انرژی نداشته باشم که بخوام به دیگران کمکی بکنم و یا حرفی بزنم که بخوام تغییرشون بدم و یادم میاره که من هیچی نیستم و همه خداست

    و من عاجزم و ناتوان و هیچ تاثیری نمیتونم در زندگی دیگران داشته باشم و فقط خودم میتونم زندگی خودمو خلق کنم

    پس به مسیر خودم ادامه میدم

    خدایا شکرت

    وقتی هر روز دارم یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم ،خدا قدم های بعدی رو بهم میگه و من بی نهایت ازش سپاسگزارم

    امروز 7 فروردین ،من به مادرم گفتم که میشه یه کفش دیگه برام بخری ؟( میدونم که به زودی دیگه حتی پول کفش. مانتو رو هم از داداشم و مادرم نمیگیرم ) بهش گفتم از با سلام دیدم و اسپورته واز عکسش معلومه خیلی نرمه بریم حضوری بخریم

    آدرسشم سمت مینی سیتی بود

    من تا حالا سمت شهرک محلاتی و بالای شهر تهران نرقته بودم و فقط زمان بچگی که خونه فامیلمون اونجا لود رفته بودیم و هیچ خاطره ای یادم نمیومد جز اینکه کوه هاش که نزدیک بودن به خونه ها یادم میومد که من یه بار رفتم خونه فامیل نزدیکمون

    ما حاضر شدیم و رفتیم شهرک محلاتی تا کفشی که دیدم رو بخرم ، من تا حالا با بی آر تی امام علی به سمت ایستگاه آخر و نزدیکای کوه نرفته بودم ،خیلی مسیر جذابی داشت

    همیشه نهایت مسیرم تا ایستگاه دماوند بود که مثلا میخواستم برم میدان انقلاب که از اونجا کتاب بخرم و اوایل شروع تغییراتم با بی آرتی میرفتم کتاب میگرفتم

    تا اینکه امروز تا دو ایستگاه مونده به آخر این مسیر بی آر تی رو رفتیم و خیلی مسیر جذابی بود و سر سبز

    حتی شکل و فرم ایستگاه های بی آرتی با ایستگاه های بی آر تی پایین شهر متفاوت تر بود

    انگار قشنگ مشخص بود مدار تغییر کرده

    حتی از یه ایستگاه بی آر تی میشد فهمید که مدار و تغییر مدار یعنی چی

    ما وقتی رسیدیم، چقدر ساختمونا زیبا بودن و آب و هوای خوب و زیبایی هم بود و کوه ها از نزدیک دیده میشدن

    من داشتم‌به زیبایی هاش نگاه میکردم و از روی پل به ماشینا و خونه ها نگاه میکردم ،که یه ماشین kmcرد شد

    من جیغ کشیدم ،مامانم دیگه عادت کرده به این ذوقای من

    بلند گفتم خدایا شکرت یه نشونه دیگه

    و این یعنی مومنتوم روند داره و من دیگه هیچ فاصله ای با خواسته ام ندارم و میتونم بخرمش

    وقتی رفتیم و مادرم 5 تا کفش خرید و منم یدونه کفش که خیلی راحت و عالی بود

    جالبه وقتی مادرم‌کفش میخرید خیلی احساس خوبی داشت ،میگفت طیبه دیگه خودم درآمد دارم میتونم با پول درآمد خودم برای خودم خرید کنم

    وقتی برگشتیم تو خیابون یه ماشین kmcدیدم که شکلش متفاوت بود ، و جالب تر از کی ام سی مدل طی 8 ، ازش عکس گرفتم و از گوگل دیدم که مدلشt9 هست و نزدیک 2 میلیارد قیمتشه و t8 قیمتش 1 میلیارد و 600 بود

    حتی ماشینی که دیدم مدام صدای باز کردن ماشین و دیدن کلیدش تو دستامو حس میکنم و کلی شکر میکنم

    برام جالبه ، جدیدا دیگه هیچ فاصله ای بین خواسته هام رو حس نمیکنم. با اینکه در حسابم 15 میلیون پول هست و تازه کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم

    و قیمت ماشین 2 میلیارد

    اما یه حسی بهم میگه تو ادامه بده به این روند و حفظ کن مومنتوم مثبت رو و با دیدن نشونه ها بیشتر ادامه بده ، و خدا بلده چجوری چگونگی رو برات بچینه

    تو سمت خودتو درست انجام بده

    چون که با تکرار باورهای قوی و دیدن این نشونه ها و پیدا کردن الگوها که وقتی بقیه تونستن. پس منم میتونم. کافیه بیشتر کار کنم و باورهای قوی رو تکرار کنم و شواهدش رو ببینم و شکر کنم

    وقتی برگشتیم و تو بی آر تی بودیم ،یه بیلبورد رو دیدم نوشته بود :

    در این راه استمرار داشته باش

    خدا با این نشونه یه تاییدی بر موجود شدن تمام خواسته هام بهم داد اینکه اگر در این مسیر ثابت قدم باشم ،به سرعت این روند مومنتوم ،سرعت میگیره

    خدایا شکرت

    وقتی برمیگشتیم روی پل صدر ماشین kmc دیدم و به قدری لذت میبردم و تحسین میکردم فردی رو که صاحب ماشین بود ،و میگفتم آفرین تحسینت میکنم ،وقتی شما تونستی و خریدی منم میتونم و کافیه ایمانم رو در عمل نشون بدم

    خدا به وقتش که من سرعت ببخشم له تکاملم و تجربه هامو بیشتر کنم و قدم عملی بردارم ،حکی میتونم به سرعت خرید کنم ،خدایا شکرت

    سپاس بی کران

    ما وقتی رسیدیم خونه داداشم دید کلی کفش خریدیم خندید و مادرم یکی یکی نشون داد و گفت اولین بار بود که کفشایی که خریدم انقدر راحت بودن

    انگار چند روز پیش که با دیدن فایل توت فرنگی در سایت و تغییر دادن ذهنیتم ،سبب شد که اولین تجربه خوب رو از خرید کفش در این چند روز رو داشته باشیم

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم

    من امروز یه افکاری هم داشتم که متوجه شدم درگیر شدم

    اینکه مدام منتظر بودم تا نقاش بهم زنگ بزنه و بگه بیا سرکار و پروژه ای که قبل عید شروع کردن و عکسی از نقاشی استاد فرشچیان هست که به دیوار بزرگی که با کلایمر بود و من اگر برم سر اون کار با کلایمر که مثل یه پل بزرگه و با دستگاه مثل آسانسور بالا پایین میشه ، میریم بالا

    و بهم پیام داد که اگر نمیترسی آدرس بدم بیای کار کنی

    که 24 متر باید بالاتر میرفتیم و کار میکردیم

    یادمه یکی از ترس های من در چند سال گذشته ترس از ارتفاع بود

    که از 12 اسفند که اومدم در این گروه نقاش ها و اولین بار یه طبقه از دار بست رو بالا رفتم و حدود 2 متر و نیم از زمین فاصله داشت ، خیلی مثل قبل نمیترسیدم

    منی که ترس داشتم از ارتفاع ،سعی داشتم از خدا کمک بخوام

    خدایا شکرت

    خدا همیشه محافظ من هست و من سعی میکنم همیشه طبق گفته استاد عباس منش ایمنی رو هم رعایت کنم

    و خودمو به خدا بسپرم

    یادمه جریان سنگ نوردایی که استاد درموردشون میگفتن که بدون طناب فکر کنم میگفتن که سنگ نوردی میکنن

    دقیق یادم نیست کدوم فایل بود

    و نقاش بهم گفت که ان شاء الله شنبه میگم که بیای سر کار نقاشی

    من امروز فقط شکر میکردم با هر بار نگاه کردن به کفشا که چقدر کفشای نرم و راحتی دارم و سپاسگزاری میکردم به قدری حالم خوب بود که فقط میخندیدم و شکر میکردم

    خدایا شکرت

    به خاطر همه چی سپاسگزارم

    به خاطر تک تک داشته هام که بی نهایت محبت تو هست برای من سپاسگزارم

    برای تک تکتون و استاد عزیز و مریم خانم و همکاران عزیز سایت بهترین هارو از خدا میخوام و بی نهایت عشق و شادی و سلامتی باشه و آرامش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  5. -
    مبین هاشمی گفته:
    مدت عضویت: 2145 روز

    سلام عرض میکنم خدمت استاد عزیز و همه دوستان گرامی، سپاسگزارم استاد بخاطر این فایل های فوق العاده که به عنوان هدیه تقدیم ما می کنید.

    قطعا که در هر ثانیه از زندگیم ذهنیت هام بوده اند که واقعیت ها رو خلق کردند. ما تو مدرسه یه معلم داشتیم که سال بالایی هامون بهمون گفته بودن که این معلم الکی خالی میبنده و داستان های دروغین تعریف میکنه… بعدا که این معلم اومد سر کلاس ما با این ذهنیتی که داشتیم بنده خدا هرچی میگفت ما این ذهنیت رو داشتیم که احتمالا داره خالی میبنده در حالی که ممکنه خیلی از حرفاش راست بوده باشه.

    تو دانشگاه بارها پیش اومده که گفتن فلان درس سخته یا فلان استاد سخت گیره اما من باور نکردم و ذهنیتم رو درست نگه داشتم گفتم یه عالمه آدم تونستن این درس رو پاس کنن پس منم میتونم و اینکه قطعا هر چیزی راه حل های آسانی هم داره که من میتونم پیداش کنم و با این ذهنیت تونستم اون درس ها رو به راحتی پاس کنم.

    یه استاد بود تو دانشگاه که همه میگفتن سخت گیره و فلانه من خوب باز هم سعی کردم باور نکنم و واقعا اتفاقات خوبی رخ داد. کلاس اون استاد رو من از 8 جلسه یک جلسه شو تونستم برم و با این وجود اجازه داد امتحان بدم و تازه چون امتحان رو خوب داده بودم بعد امتحانات خودش پیگیر شد از دانشگاه بهم زنگ زدن گفتن استادت گفته نمرش تو ورقه خوب شده ولی من دلم نیومده همین نمره رو براش بزارم بهش بگید اگه یه تحقیق ساده انگام بده من 2 3 نمره براش اضافه میکنم. باورتون میشه استادی که همه انقد سرش غر میزدن و گله و شکایت میکردن با من اینطوری خوب بود چون سعی کرده بودم ذهنیتم رو در موردش خوب نگه دارم.

    در پناه نور و عشق الهی باشید….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    Shahin گفته:
    مدت عضویت: 160 روز

    سلام استاد سلام دوستان سپاسگزارم از استاد عباس منش که اینقدر سخاوتمندانه برامون فایل ضبط می‌کنه

    باران که شدی مپرس این خانه کیست

    سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست

    من سالهاست با یکی از نزدیکانم نمیتونم ارتباط صمیمی برقرار کنم گاهی تحت تاثیر احساسات رابطه مون خوب میشه ولی عمق و دوام نداشت

    با گوش دادن به این فایل متوجه شدم پیشفرض ها و ذهنیت من در مورد این فرد منفی ست سعی میکردم ولی ناخودآگاه تمرکزم بر نکات منفی این شخصه اینقدر تکرار کردم این افکار رو که خیلی این ویژگی های منفیش رو میبینیم فک میکردم خب این آدم خیلی خودخواه و زرنگی هست اگر مقابلش واینستم پررو میشه باید بدونه رفتارش درست نیست و من با بی محلی و غرور باهاش رفتار میکردم میخواستم اون رو بشنوم سر جاش یه دور باطل امروز خدا رو شکر که متوجه اشتباهم شدم

    یه ذهنیت محدود کننده که من فک میکنم برا استارت کاری باید تمام شرایط اوکی باشه سرمایه اولیه زیاد.امکانات و موقعیت باید پرفکت باشه تا کاری شروع کنم باید تبدیل کنم به ذهنیت قدرتمند کننده که با امکانات و شرایط و سرمایه فعلی هم میشه شروع کرد اگر من باورام درست باشه تو مسیر درست قرار بگیرم خداوند من رو هدایت و حمایت می‌کنه نیازی به هزینه های خیلی زیاد نیست

    در پناه خدا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    همتا نوری گفته:
    مدت عضویت: 265 روز

    بنام خداوند بی نهایت مهربان !

    خداییی که بی نیاز از همه چی است !

    خدایی که عشق و روح ماست !

    خدایی که بهترین رفیق ماست !

    خداییی که حمایت‌گر و حامی همه ماست !

    خدایی که همه سلول های من است !

    خدایی که دست شده برای‌من تا اینجا بیایم و بنویسم !

    خدایی که راه گشاه من است !

    خدایی که از همه عزیز تر برای من است !

    خدایی که نور شده برای قلب تاریک ام !

    خدایی که خلق کننده این همه کهکشاااان هاست !

    خداییی که با دستانش این شکوفه های درختان را و جوانه زدن آن هارا میسازد !

    سلام خدمت شما استاد نهایت عزیزم آن شالله که در پناه الله یکتا باشید .

    استااااد ماشاءالله خیلییییییی روحانی شدید !!!!

    چقدر خندیدم و کیف کردم از خوندن تجربیات دوستان با نتایج شان

    و چقدر مرا به فکر فرو برد

    خداااااجااااانممم شکررررتتتتتت

    درمورد ادم های اطراف که در چهار اطراف ماست !

    هروقت من در ذهنم نسبت به اون فرد بی خیال بودم یا به نکات مثبتش فکر میکردم آن طرف همرایم کلام خوبی داشت و برعکس اگه پیش فرض بدی داشتم یا مغرور میشد بالاخره قسم میشد که آخرش حال خودم گرفته میشد .

    پس اینجا باید گفت خیلییی این نکته اساااسی است .

    در پناه الله یکتا شاد باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    محمد رحمانی گفته:
    مدت عضویت: 1484 روز

    به نام خدایی که رب العالمین است

    سلام به استاد عزیزم و یارمهربان و دوستان بییینظیرم

    یه خاطره جالب و الان که یادم میاد چقدر پیش فرض ذهنی خوبی بود ولی شاید برای بچه های امروزی خنده دار باشه!!

    ولی بچه های ده پنجاهی شاید یادشون باشه!

    اون موقع ما تو روستا زندگی می‌کردیم و این پیش فرض یا باور ذهنی مرسوم بود که هر موقع تو یه خونه روستایی یه حیوون خونه مثلا گاو یا گوسفند یا الاغی از بیابون به خونه برنمیگشت و پیداش نمیکردن و شب دیروقت میشدمیگفتن:

    برو پیش فلانی و دهن گرگ رو ببند!!

    آقا ما بچه ها هم این موضوع رو پذیرفته بودیم و میرفتیم و انجام میدادیم.

    پروسه کار باین شکل بود که یه قیچی از خونه برمیداشتیم و اون رو پیش یه ملای قرآن خون که سواد قرآن خوندن داشت می‌بردیم و ایشون قیچی رو می‌گرفت و روش چند تا دعا یا نمیدونم چی میخوند و بعد میداد به ما و میگفت محکم بگیرش ببر خونه و نباید باز می‌شد تا روز بعد که یا اون حیوون پیدا بشه یا تکلیفش روشن بشه و با این کار دهن گرگ یا هر درنده ای رو می‌بستند!!

    و جالب اینه که دیگه با این کار کل خانواده مال گم کرده با خیال راحت وبا این پیش فرض که میگفتن دیگه دهن گرگ رو بستیم شب رو رااااحت می‌خوابیدند و جالب‌تر اینکه فردای اون شب حیوون گم شده در اغلب مواقع خودش برمی‌گشت خونه!!!

    و با این پیش فرض مثبت، ذهن هم تمایل داشت مثبت فکر کنه و لذا در اغلب مواقع نتیجه کار هم اتفاقات مثبت بود.

    شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    ساجده اکبری گفته:
    مدت عضویت: 421 روز

    سلام به همه‌ی دوستان عزیز و استاد گرامی

    در رابطه به تاثیر ذهنیت بر واقعیت و اینکه با چه دیدگاه جهان را میبینیم و چه موضوعی را باور کرده‌ایم، یک اتفاقی یادم امد که میخواهم با شما هم به اشتراک بگذارم.

    مادر من خیلی به دعا و طلسم و جادو معتقده. چند سال قبل یک مُلا که دعا مینوشت (دعا که چه عرض کنم چند تا خط کوتاه و بلند با آب زعفران و چند عدد که اصلا نمیدانم چه معنی داشت) بهش گفته بود که تو و تمام خانوادت طلسم شدین و هر مریضی و مشکلی که دارین بخاطر همینه

    بعد این مادر بنده تا در خانه تقی به توقی میخورد میگفت میبینین طلسم شدیم و این طور حرفا.

    مثلا من با برادرم دعوا میکردم، از همان دعواهای خواهر برادری همیشگی، بعد مادرم میگفت تمام اینا بخاطر همان طلسم است‌. درحالی که اصلا طلسمی درکار نبود. اگر هم طلسمی بود و مادرم باورش نمیکرد هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتاد. مادرم هر از گاهی خیلی شدید مریض میشه طوری که نمیتونه چشماشو باز نگه داره ، دلیلش اینه که فکر میکنه دوباره جادو جمبل شده‌. بعد میره پیش یک ملا و کاغذای خط خطی شده یی که به قول خودشان دعا و اعداد ابجد هستند میگیره و ترگل ورگل و سالم برمیگرده خانه.

    این موضوع نشان دهنده اینست که ذهن مادرم چگونه باعث مریضی و بدحالی خودش میشود، درحالی که اگر واقعا جادو و طلسم قدرتی داشت من یا بقیه اعضای خانواده هم دچار مشکل یا مریضی می‌شدیم.

    مشکل این بود که مادرم این موضوع را باور کرده بود‌

    یک نمونه دیگر از این موضوع را در خودم من دیدم. حدود سه چهار سال قبل که با آموزه‌های استاد و کلاً هیچ دیدگاه خاصی آشنایی نداشتم، کلاً در لاک خودم بودم و ذهنیتم برمیگشت به مدرسه و خانواده ام و هر انچه دیده و شنیده بودم در ذهنم بود و تمام. از دنیای

    بیرون و آگاهی درمورد باورها و قدرتشان اصلا و ابدا خبردار نبودم. آن زمان تازه طالبان به کشورمان امده بودند و مدرسه‌ی من هم همان سال تمام شد. خلاصه هیچ کار خاصی نمیکردم و توی اتاق مینشستم و رمان میخواندم‌. از آن جایی که من درونگرا بودم و خیلیم حرف نمیزدم، چنان درگیر رمان خواندن بودم که اگر کسی صدایم میزد و اخلال در کارم ایجاد می‌کرد عصبی میشدم و پرخاش میکردم‌. بعد مادرم وقتی گوشه گیر شدنم و عصبی شدن هایم را که میدید، نگران شده بود که چرا اینطوری شدم، درحالی که من چون مطلقا بیکار بودم رمان میخواندم و اعتیاد پیدا کرده بودم به خواندن و تنها نشستن در اتاق.

    مادر من رفته بود پیش یک طالع‌بین و اسم و بعضی اطلاعات من را داده بود تا طالع بین بگه که چه مشکلی دارم.

    طالع بین گفته بود که دخترت دو سال است که طلسم و جادو شده و ذهنش قفله و هیچی یاد نمیگیره، دست و پاش قفله و بختش بسته ست و هزار تا حرف دیگه‌. بعد گفته بود چطوری دخترت تا الان زنده مانده با این طلسم قوی و کهنه‌

    خلاصه وقتی مادرم این حرفارو به من تکرار کرد و گفت طالع بین اینجوری گفته‌، من تعجب کردم. بعد ارام ارام حالم بد میشد، احساس میکردم دور مغزم زنجیر انداختن و قفلش کردن، حس میکردم هیچ چیز یاد نمی‌گیرم و حافظه ام ضعیف شده، حس میکردم بدبختم، و کلی حس های منفی و بد در وجودم پیدا شده بود، بعد از حرف‌های طالع‌بین.

    چند وقت بعدش مادرم رفت به قول خودش طلسم هارو باطل کرد و از بین برد و من حالم بهتر شد و از احساس افسردگی و بدبختی رها شدم. درحالی که این احساس بد و قفل شدن ذهنم که واقعا در آن زمان احساسش میکردم و واقعی بود، بخاطر ذهنیتم بود که طالع بین به مادرم و مادرم به من منتقل کرده بود‌ .

    این موضوع طلسم و جادو جمبل در فامیل ‌ما خیلی رایجه و بهش باور دارن، حتی یک عالمه پول میدن تا طلسم باطل کنن و طالعشونو ببینن. این ذهنیت تا قبل از اموزه های استاد با من هم بود، اما الان به قدرت ذهن بیشتر پی می‌برم وقتی میبینم ما آدم‌ها چقدر اتفاقات بد و خوب را برای خود با ذهنیت و باورهای مان رقم میزنیم.

    کامنتم طولانی شد اما هنوزهم بی‌نهایت مثال دارم از تاثیر باور کردن طلسم و جادو در زندگی افراد و حتی خانواده‌ام.

    در پناه الله یکتا باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  10. -
    محسن منجزی گفته:
    مدت عضویت: 1702 روز

    بنام خداوند بخشنده و مهربانم

    سلام به استاد عزیزم و تمام دوستانم در این سایت الهی و مقدس

    میخوام از پیش فرض هایی بگم که خیلی توی زندگیم تاثیرگذار بودن و هستن و من هر دفعه که تاثیرشون رو میبینم توی زندگیم هی به خودم یادآوری میکنم و میگم ببین، چیزی که توی ذهنت هی مرور میکنی و شده بک گراند زندگیت، هی برات تکرار میشه. پس بهتره که افکار سازنده و کمک کننده توی ذهنت پرورش بدی و بسازی زندگی خودت رو.

    من زمانی که دوران راهنمایی بودم از سال دوم راهنمایی میخواستم برم سال سوم. یه معلمی بود برای درس ادبیات که همه میگفتن این معلمه خیلی سخت گیره، خیلی گیره، به هیچ کس رحم نمیکنه، هر کی رفت زیر دست این معلم پوستش کنده است و یه روز خوش ندارین با این معلم.

    همه در حالی که آب دهنشون خشک شده بود از ترس این معلم و از بدقلقیِ این معلمف من تو دلم داشتم بشکن میزدم و با دمم گردو میشکوندم و خیلی خوشحال بودم. چرا که باور داشتم من خودم آدم درس خون و کار درستی هستم و هر چی معلم سخت گیرتر و منضبط تر و گیرتر باشه من باهاش موفق ترم و اتفاقا نمرات بالاتری میگیرم و اون سال خیلی سال خوبی هم خواهد شد. چرا که بقیه دارن از ترس و با باورهای ترس آلود ازش فرار میکنن و من دارم با درس خوندنم و با لذتی که از حضورش میبرم فقط هی نمرات خوب میگیرم و رشد میکنم و فاصله درسی خودم رو با بقیه بیشتر و بیشتر میکنم.

    که دقیقا همین پیش فرض هم برای من ثابت میشد و اون سال و تمام سال های دیگه ای که معلم هامون سخت گیر و خیلی خیلی منضبط بودن من بهترین نمرات رو توی کلاس میگرفتم، معدلم همیشه با اختلاف بالا بود، رابطه خیلی خیلی خوب و گرم و با اعتماد به نفس خیلی بالایی با اون معلم داشتم و خلاصه اون معلم میشد یکی از بهترین دوستا و بهترین معلم ها برای من اون سال. چرا که پیش فرض ذهنیِ من درباره اون معلم خیلی خوب و عالی و لذتبخش بود و اینکه توی ذهن خودم خیلی باهاش حال میکردم، در دنیای واقعی هم برام اتفاق میفتاد.

    خاطره دومم بر میگرده به زمانی که میرفتم فوتبال. من به مدت چند سال زمان نوجوانی میرفتم فوتبال چمن. که اتفاقا خیلی هم خوش میگذشت و خیلی هم حال میداد و لذت میبردم.

    بین زمان های تمرین و مسابقات، مربی مون میفرستادمون میرفتیم آب میخوردیم. اون موقع هم مثل الان نبود که بخوایم اب معدنی ببریم با خودمون یا حتی آب ببریم با خودمون. و یه شیلنگ آب خنک همون جا بود که از همون میخوردیم و کلی هم سالم و سلامت و سرحال بودیم خداروشکر.

    خلاصه وقتی میفرستادتمون که آب بخوریم من بخاطر اینکه حجم مهربونیم کلا زیاده! اجازه میدادم بقیه بچه ها که حدودا بیست نفری بودیم اول آب بخورن و بشورن دست و صورتشون رو سرحال بشن بعد من آخرین نفر سر حوصله کارم رو انجام میدادم و بعد بر میگشتم پیش بقیه و توی زمین.

    خلاصه این حرکت چندین بار تکرار شد و یه بار از همین دفعات مربی مون به شوخی برگشت و گفت:

    محسن همیشه آخرین نفر میرسه. همیشه ی خدا نفر آخره! . خلاصه با لحن طنز و شوخی گفت که اون موقع هم کلی خندیدیم. از حرفش اصلا ناراحت نشدم و لی کامل توی ذهنم موند. حالا این تا اینجا بماند.

    من کلا یکی از خصوصیاتم وقت شناس بودن و سرتایم بودن بوده برای چندین سال متوالی و سال های اخیر. حتی پیش میومد وقتی با دوستا میخواستیم بریم جایی و قرار میزاشتیم با هم که همدیگه رو جایی ببینیم من حدودا یه ربع زودتر میرفتم چون از دیر اومدن بدم میومد. خلاصه اینکه از این نظر پیش خودم کاملا اوکی بودم و کارم درست بود.

    از یه زمان و یه جایی به بعد هی حرف مربیم تو ذهنم تکرار میشد و میشه، ناخوداگاه.

    مخصوصا این چندسال گذشته که با سرویس میرم سرکار، هر وقت یک دقیقه دیر میرسم یا مجبور میشم که چند قدم آخر رو بدوم تا به سرویس برسم سریع این جمله مربی فوتبالمون برام مرور میشه که: محسن همیشه دیر میرسه.

    و این مساله همچنان ادامه پیدا کرده تا اینکه الان که الانه هم خیلی از وقتا دیر میرسم و هی مجدد اون حرفه برام مرور میشه. هر چند الان دارم آگاهانه و با تکرار زیاد این باور رو در خودم تغییر میدم اما به وضوح تاثیر این ذهنیتی که در من کاشته شد رو میدیدم و میدیدم که چه قدر من رو به دردسر مینداخت و میندازه.

    یه چیز خیلی خیلی جالب دیگه.

    من الان سی ساله هستم. زمانی که هنوز صورتم سبز نشده بود! و ریش نداشتم، میرفتم جلوی آینه و به شکل بازی و برای سرگرمی وایمیستادم و دقیقا خط ریش خودم رو با انگشت هام روی لپ ها و صورتم پیاده میکردم. یعنی جلوی آینه وایمیستادم و دوتا دست هام رو میاوردم بالا و با انگشت های اشاره از زیر گوش هام تا کنار لب هام یه خط با نوک انگشت هام میکشیدم و با خودم میگفتم من دوست دارم خط ریشم اینطوری باشه که هی نخوام هر دقیقه اصلاح کنم یا خط ریش بگیرم و مرتب کنم. الان خدا شاهده هر کس ریش های من میبینه، مخصوصا آرایشگرها که میخوان ریشم رو کوتاه کنن ازم میپرسن:

    لیزر میکنی؟ من هم در جواب با لبخند برامده از قدرت خلق زندگیم میگم: خیر

    یا میپرسن: بند میندازی یا با موچین خط ریشت رو میگیری؟ (موچین!!!!!!! میدونید موچین یعنی چی؟؟؟؟؟ یعنی اینکه یه نفر نشسته دونه دونه این موها رو با دقت و ظرافت صد در صد چیده و یه خط راست و مستقیم از توی این محاسن درآورده که الان شده این. یعنی تا این اندازه دقیق و ظریفن)

    و من در جواب با لبخندِ از سر قدرت میگم: هیچ کدوم. ای کاش میشد عکس ریش هام رو بزارم اینجا تا دقت خلق زندگیم رو به ظرافت خط ریش به خودم یاداوری کنم و ایمان همه مون برای اینکه خودمون هستیم که شرایط رو خلق کنیم بیشتر بشه و هی تکرار بشه برامون. خلق زندگی به ظرافت خط ریشم. قدرت تا این حد.

    یه پیش فرض و باور دیگه. حدودا ده سال پیش خانواده زن داداشم اومده بودن خونه مون و همین طوری داشتن با بابام و بقیه صحبت میکردن و من هم طبق معمول گوش میدادم. بحث به جایی رسید در مورد سرماخوردگی و چیزایی که اینجور مواقع تجویز میشه برای این بیماری ها. خانواده زن داداشم گفتن: به فلانی بگید برای درمان سرماخوردگیش ماست و انار بخوره. برای سرماخوردگی و سینه و فلان خیلی خوبه و سریع خوب میشه. جالب اینه که خانواده ما دقیقا برعکس این موضوع رو اعتقاد داشتن و داریم، یعنی انار و ماست برای سرماخوردگی اصلا خوب نیستن و کاملا هم ضرر دارن. و جالیه که هرم خانواده ما و هم خانواده زن داداشم هر دومون نتایج کاملا موافق و تایید کننده این صحبت ها رو تجربه کردیم و تمام نتایج تایید میکنه این صحبت های خودمون رو. یعنی خانواده اون ها وقتی که انار یا ماست میخورن سرماخوردگی شون خوب میشه و خانواده ی ما وقتی میخوریم این ها رو دقیقا تاثیر عکس داره برامون و بدتر میکنه سرماخوردگی مون رو. حالا ابینکه برادرزاده م چی از آب در بیاد رو خدا عالم است!!!!

    در واقع باور ما به ما ثابت شد و پیش فرض های ما در رابطه اقدامات درمانی برامون ثابت میشه.

    حالا که من تا این اندازه با ذهنم زندگیم رو حتی به ظرافت و دقت خط ریشم دارم خلق میکنم چرا ذهنم رو در جهت چیزهایی که میخوام توی زندگیم تجربه کنم کنترل نکنم؟ چرا ازش در جهت درست و سازنده و بهتر کردن زندگیم استفاده نکنم. وقتی که هر چی که من فکر میکنم و انتظار دارم دقیقا همون میشه)

    چند سال پیش یه کتاب داشتم میخوندم از دکتر جو دیسپنزا که اتفاقا کتاب معروفی هم هست با نام “ماوراء الطبیعی شدن – Become Super natural) . چند تا آزمایش رو داشت توی یکی از فصل هاش توضیح میداد که یکیش رو الان یادم اومد که دقیقا مطابق با همین موضوعه.

    اسم نظریه ای که نویسنده بهش رسیده بود نظریه ی “اثر مشاهده گر” بود.

    اومده بود یه ربات ساده طراحی کرده که این ربات میتونست حرکت کنه و الگوی حرکتی خاصی هم داشت. یعنی هر وقت این ربات روشن میشد توی یک الگوی ثابت و کاملا مشخص که کاملا قابل پیش بینی بود حرکت میکرد.

    بعد این محقق اومد این ربات رو رو گذاشت پیش چندتا جوجه ای که تازه متولد شده بودن. جوجه هایی که تازه متولد میشن اولین جنبنده ای که میبینن به عنوان مادرشون میدونن و دیگه همیشه از اون تبعیت میکنن و همیشه دنبال اون راه میفتن.

    دکتر دیسپنزا اومد ربات رو گذاشت نزدیک قفس جوجه ها، جوجه ها توی قفس بودن و میتونستن ببینن ربات رو اما نمیتونستن تعقیبش کنن و دنبالش برن. خلاصه اینکه دکتر ربات رو بکار انداخت و در شرایطی که انتظار داشت همون الگوی حرکتی دفعات قبل رو تکرار کنه، بعد از چند ثانیه دید ربات نصف مسیر رو رفته و داشته از قفس جوجه ها دور میشده و بعد از اون جهتش رو تغییر میده و برمیگرده سمت قفس جوجه ها و در واقع سمت جوجه ها تغییر جهت میده. یعنی طبق الگوی منطقیه خودِ ربات میبایست با یه الگوی ثابت از قفس جوجه ها دور بشه اما همین که نصف مسیر رو رفته بعد از اون جهت حرکتش برای اولین بار تغییر میکنه و جهتش رو برمیگردونه سمت جوجه ها. در واقع ربات طبق انتظار جوجه ها تغییر جهت داده و انرژی و تمرکزی که جوجه ها روی ربات گذاشته بودن باعث تغییر جهت حرکتیه ربات شده بود. بخاطر همین بود که اسم این نظریه رو گذاشته بود نظریه “اثر مشاهده گر”. یعنی این که اون ناظر بر نتیجه نهایی تاثیر میزاره، با توقعش، با انتظارش.

    و در ادامه هم توضیح میداد که این نظریه در عمل خیلی میتونه نتایج آزمایش های دانشمندان رو تحت تاثیر قرار بده. در واقع وقتی یه دانشمند داره یه آزمایشی رو انجام میده و انتظار نتایج مشخص رو داره، حتی اگه نتایج قراره متفاوت از سایرین باشه، اما انتظار اون مشاهده گر یا دانشمندِ در نهایت میتونه تا حدودی نتایج نهایی رو تغییر بده در جهتی که خودشون انتظار دارن.

    خودمون هستیم که با دیدگاهی که داریمو با باورها و انتظاراتی که از زندگی و جهان داریم، داریم زندگی مون رو خلق میکنیم. بخاطر همینه که خداوند گفته من در نزد گمان بنده خویشم.

    استاد عزیزم بسیار بسیار سپاسگزارم ازت برای این آگاهی های ناب و بسیار کاربردی و نمیدونی چه قدر خداروشکر میکنم برای حضورت و برای اینکه توی این مسیرِ درست هستم. خدایا بینهایت ازت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      الناز و باباش گفته:
      مدت عضویت: 1000 روز

      سلام محسن عزیز

      کامنت شما اولین کامنتی بود که وقتی سایتو باز کردم خوندم و عجب کامنت پرباری بود.

      خیلی قشنگ و کامل نوشته بودید و از نظرم خیلی به خودتون افتخار کنید چون هرکسی همچین قلم شیوایی نداره و انقدر مثال های قشنگی نمیاره.

      از مثال فوتبال خیلی لذت بردم و همچنین سرماخوردگی. خیلی جالب بودند.

      و البته مدرسه و خط ریش که خیلی خیلی بامزه و جال بودند.

      ولی این نظریه اثر مشاهده گر از نظرم دیگه بمب بود. چقدر جالب بود واقن و خیلی جدید

      خلاصش میشه:انتظار مشاهده گر یا هر فرد میتونه حتی نتایج یه ازمایش علمی ثابت شده رو تغییر بده! یعنی ما به قدری قدرت داریم که ممکنه به خاطر دیدگاه ما فرمول های شیمیایی تغییر کنه!

      حالا اگر یه جوجه میتونه و این قدرت خلق رو داره(البته طبق چیزی که من از متن شما متوجه شدم)پس ما به عنوان اشرف مخلوقات چه قدرتی داریم!

      بیاید این نظریه رو به ازمایش های بزرگ بشریت نسبت بدیم: اختراع لامپ توسط ادیسون.

      خب ادیسون برای اختراع لامپ هزار روش رو امتحان کرد و در بار هزارم لامنپ اختراع شد.

      از نظرم اگر در جهانی زندگی میکنیم که انقدر انعطاف پذیر و شکل پذیره نسبت به باورها و ذهنیت ما, تولید لامپ که امروزه ما داریم ازش استفاده میکنیم, صرفا واکنش جهان به انتظار ادیسون بوده! یعنی صرفا نیاز نبوده 999 بار این ازمایش انجام میشده که بعد لامپ تولید شه بلکه این اتفاق میتونسته خیلی زودتر اتفاق بیفته یا تو همون دفعات اول! این برمیگرده به ذهنیت ادیسون توی اون زمان که احتمالا فکر میکرده که اقا حالا که 999بار امتحان کردم احتمالا چون دفعه ی بعدب یه عدد رنده دیگه حتما این ازمایش انجام میشه یا فکر میکرده که دیگه این اخرین گزینست برای همین درصد موفقیت بالاست و به هرشکلی توقع موفق شدن رو داشته که موفق شده! پس این یعنی صرفا همون یه راهی که ادیسون برای تولید برق به بشریت معرفی کرده نیست بلکه ممکنه روش های بسیار دیگه ای هم باشه که بشر قطعا با این سرعتی که هرروز داره بهبود و پیشرفت میکنه پیداش خواهد کرد. اون روش به خاطر انتظار ادیسون جواب داده!

      یا اصن همین ایلان ماسک خودمون که رویای تولید ماشین های الکترونیکی رو در سر می پروروند. خب از لحاظ علمی و حتی شکت های بزرگ خودروسازی دنیا این امکان پذیر نبود! ولی ایلان ماسک با یه ذهن پاک و یه انتظار مثبت اومد چیزی که به انتظار بقیه ناممکن بود رو خلق کرد! یعنی تو این مثال اون شواهد علمی و اون دیدگاه مردم به هیچ وجه مانع برای خلق اون چیزی که ایلان میخواست نبودند. ادمای قدرتمند جهان کسایی هست که باورهای تزلزل ناپذیری دارند!

      دوست عزیز خیلی ممنونم از کامنت ارزشمندت. چراغای زیادی رو تو ذهنم روشن کرد. امیدوارم این مسیررو با شور و اشتیاق و نتیاج تمام نشدنی ادامه بدی:)))

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        محسن منجزی گفته:
        مدت عضویت: 1702 روز

        سلام دوست عزیز و برادرم بزرگوارم

        خداروشکر میکنم کامنتم مفید بود و تونستید باهاش ارتباط برقرار کنید.

        صحبت های شما هم که ماشاالله خودش یه حسن ختام و منطق های فوق العاده بود.

        الان من در حال تماشای انیمیشن inside out قسمت دومش هستم، اون هم در رابطه با بحث باورهاست و اینکه یک اتفاق به چه شکل می‌تونه باعث شکل گیری باور بشه و در نهایت باعث شکل گیری شخصیت فرد میشه. هم خیلی باحاله از نظر من، و دقیقا مرتبط با موضوع باورهاست و جذابیت های کودکانه خودش رو هم داره.

        البته من با هدف تقویت زبان انگلیسی این انیمیشن رو هدایت شدم که نگاه کنم، اما پیشنهاد میکنم ببینیدش فکر کنم می‌تونه الهام بخش باشه و کمک کننده.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: