درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش

از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش
    583MB
    40 دقیقه
  • فایل صوتی درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش
    38MB
    40 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

794 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1277 روز

    به نام خدایی ک کافیست

    سلام ب استاد عزیز و دوستان عزیزم

    نشانه دیروزم درس هایی از گربه چکمه پوش بود،  خداوند از زبان اون فایل با من حرف زد و آرامم کرد.

    نزاریم ترسها بر ما چیره بشن، بریم تو دل ترسهامون، و ثابت کنیم کسی ک ایمان داره، کسی ک خداوند رو پشتیبان داره از هیچ چیز و هیچ کسی نمیترسه، و اون وقت می بینیم ک ترسها همش توهم بوده.

    ترسها فرار میکنن از ما وقتی ک نترسیم ازشون( مثل اون گربه ک با گرگ جنگید و گفت بزار بمیرم ولی با ترس نمیرم )

    ترس داشتم از رفتن ب محیط ناشناخته ای، باید مکان فروشم رو عوض میکردم، 13 روز آنجا بودم، بیشتر اون افراد رو می شناختم، سلام و احوال پرسی، مکان هایش برایم آشنا بود، آدمها تکراری، حسی ب من میگفت حیاط خانه ات رو عوض کن، میترسیدم، مگه خدایی ک اینجا بنده هاش رو فرستاد مکان بعدی نمیتونه؟

    میترسم از بندگانش، خجالت میکشم، خدایم توحید شد در قلبم در پاهایم، عزت نفس شد در دستانم در پاهایم ک حرکت کنم، بله دوستان عزیزم در پس هر تغییر، در پس هر رفتن ب دل ناشناخته ها موهبت های فراوانی است، و ما می ترسیم و نسبت نسیان می دیم. ولی با همون ترسها رفتم و عمل کردم، گفتم بمیرم هم باید اینکارو انجام بدم، اصن میخوام ب خدا ثابت کنم ک چطوری خدایی میکنی؟ چطور تو روزی منو میدی نه بنده هات، نه آدمای این مکان، نه حتی این مکان.

    هنر من با خودِ شخص من شناخته میشه نه اون مکان، ادمای اینجا از خداشونم باشه من میام گالری سیار میزنم اینجا ؛)

    با تمام ترسهام رفتم و روی سکوی جدید با ادم های جدید در منطقه ی جدید لیوانام رو چیدم، هجرت کوچکی بود ک آماده ام کند برای حرکت های آینده، فکت هایی در ذهنم ساختم ک دوست داشتم با دوستانم ب اشتراک بزارم.

    انسان ها مهربان تر، شریف تر، ثروتمندتر، فروش بیشتر و آسان تر، مکان لذت بخش تر، مسافت کمتر و راحتی بیشتر.

    در روز اول در این مکان جدید بعد از 4 ساعت 5 میلیون فروش داشتم، خدا خدا اعتبار هیییچ فروشی ب من نمیرسه، خدا چطور مهر منو ب دل این بندگانت میندازی، همه میگن انرژی ات منو گرفته و بارها شده رفتن دوباره برگشتن و ازم خرید کردن، و یا گفتن ی حسی بهمون گفته برگشتنی از شما خرید کنیم. و باعشق بهاش رو می پردازن.

    با وجود تمام این فکت ها باز نجواهای ذهن من مرا از آینده میترساند، ولی من یاد گرفتم ک بهش میگم اوکی ذهن عزیزم باشه بیا انجامش بدیم ببینیم چی میشه، ببینیم این خدا چطور خدایی میکنه؟ اصن مهم این حرکت کردن منه، این ایستا نبودن منه. این شجاعت و ایمان من تنها و تنها ب الله عه.

    استاد جوری شده دیگه خودخواهانه از خدا ایده میخوام برا شجاعت های بیشتر و او مهمِ بعدیم رو بهم میگه. و عاشقانه دلم میخواد برم تو دل ترسهایی ک نجواها میخوان منو منصرف کنن و بعدش نتایجم رو بکوبونم تو صورتش.

    خدا همه جا هست ناعمه، خدا همه جا میاد کمکت، هرجا باشی روزی تو میده، هرمکانی باشی بهت عشق میورزه و تحسینت میکنه.

    این ایده های حرکت های جدید و رفتن ب مناطق ناشناخته قراره نعمت های بیشتری ب من بده، ینی من از خدا میخوام ک نعمت بیشتری بهم بده، بازم از این باحال تر، بازم از این پولساز تر، بازم مشتری های باحال تر ثروتمندتر  و اونم میگه خب این حرکت و بزن.

    ایمان داری؟ انجامش میدی؟ اینم جایزه ته بنده ی من.

    استاد من عشششق میکنم از کارت خودم برا خودم خرید میکنم، امروز من با کلییی مشمای خرید رفتم خونه، و یادمه همیشه میگفتم من یه خانمی میشم ک رو پای خودشه، ک با کلی مشمای خرید میره خونه، همیشه این فانتزی ام بود و الان دارم تجربه اش میکنم، چه حس شیرینی عه، چه حس غرورِ شیرینی داره، غرور از افتخار، از حرکت هام از اینکه خودم خودم رو مسئول زندگیم میدونم.

    و قراره یک سفر تنهایی 2 روز بعد برم انشاله، ب خودم برای تمام حرکت هام میخوام جایزه بدم و دمی بیاسایم با خدایم، همون سفری ک 2 سال پیش رفتم با کلیییی ترس، ترس از اینکه اگه خدا نباشه کنارت چی، ترس از اعلام کردنش ب بابا و مامان، ترس از کم اومدن پول.

    ولی الان دارم با خیالی آسوده تو سرم پلن شو می چینم، و مطمئنم کلییی بهم خوش میگذره، از محلی های اونجا یک عموی عزیز دارم ک عاشقانه منتظر منه ک خانه شو در اختیار من بزاره و منو بگردونه در مناطق محل شون.

    ترس از حرف بقیه : خیلییی راحت اعلام کردم ک من پس فردا میخوام برم سفر، و مخالفت خاصی نشد، این توحید چقدر زورش می چربه، پدری ک هیچییی بهم نگفت، نمیدونم نتیجه این حرکت کردن منو دیده و یه جورایی میدونه این دختر کارش درسته، میدونه من دستم تو دست خداست.

    استادجان من الان دارم الگو میشم بین اطرافیانم، دارم ب چشم می بینم، من این 3 سال سکوت کردم و مسخره شدم از فایل گوش دادنم، ولی الان لذت میبرم خواهرم ک 5 سال از من بزرگتره از وقتی نتایج منو دیده سفارش بیشتری از هنرش می گیره، هنوز هم هیچ حرفی نمیزنم از قوانین، هرکس خودش باید مشتاقانه طالب علم باشه و زندگی شو بسازه.

    استادِجان دوست تون دارم، مینویسم از نتایجم از روانی چرخ زندگیم تا فکت و منطقی برای دوستان عزیزم بشه و بگم از خدایم از قدرتش، شاید بقیه طبیعی بدونن و این درک رو نداشته باشن ولی من لذت میبرم اعتبار بدست اومدن پول رو ب خدایم بدم، میخوام اسمش رو همه جا فریاد بزنم و بگم اینها همه از فضل اوست.

    یه هدایتی شدم ک یک سری جملات توحیدی ک ب خودم حس خوب میدن رو هربار روی ورق هایی مینویسم و برمیگردونم و ب مشتری هام میگم رندوم انتخاب کنن و این هم باعث ساختن ارتباطات قشنگ تر شده و هم ب خودم حس خوبی میده وقتی اون امید رو در بنده هاش می بینم.

    و بارها شده افراد گفتن بخدا این برا خودِخود من بوده، و از اون جملات جواب شونو گرفتن و من میگم همه ما ب این جملات امیدبخش نیاز داریم، ما فراموش کردیم ک خدایی داریم ک تمام مسائل مون رو حل میکنه، مینویسم از عشقش، از مهربانی اش و من هم دستی از دستان خداوند هستم ک می نویسد، زبان خداوند هستم ک سخن میگوید، قلب خداوند هستم ک عشق می پراکند.

    آمده یودم میلیاردر شوم او را شاختم، گریه هایم بیشتر شد، او را دیدم در همه چیز، ثروت اوست، رفاه اوست، مشتری اوست، غذای خوب اوست، لباس خوب، کتونی خوبم، سلامتی ام، هنرم، مهارتم، تحسین ها و تشویق ها همه اوست، ایده ها از اوست، ایمان تقوا،ایمان حرکت کردن از اوست، هدیه هایی ک میخرم، انفاق هایی ک میکنم همه را او داده…

    پس اعتبار چی اش ب من برسه؟؟ مهارتم؟ توانایی ام؟ استعدادم؟ چهره ام؟ تیپم؟ مغزم؟ استراتژی ها!؟؟؟

    خدایا هرآنچه دارم از آن توست و تو ب من بخشیدی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    مهدی قربانی گفته:
    مدت عضویت: 263 روز

    خداوند شکرت از اعماق وجودم از خداوند یکتا سپاسگزارم بابت اینکه راه درست مسیر درست واسان برای راحت زندگی کردن واحساحس خوشبختی درونی رو برایم من فراهم کرده راهی که بتونم باهاش،از درون با خودم صلح واشتی باشم لذت ببرم از در صلح قرار گرفتن با خودم یک عمر هست که خودم فراموش،کردم وهمیشه وقتی خداوند مرا در یک مسیر درست هدلیت کرده فکر کردم دیگه تموم من دیگه به فلان جا فلان مقام رسیدم و خیلی زود اینقدر مغرور شدم که با اولین تضاد کل زندگی رو ترس گرفته که حتی توانمدی هایم رو فراموش،کردم یعنی ناتوانی تا حدی در من رشد کرده بودم که وقکر می کردم به هیچ دردی نمی خورم واصلن خودم باختم وابسته به دست این اون شدنم ولی باز خددوند یکتا من یک مسیر دیگه ای رو نشون داده افتاد باشم تسلیم او باشم واحساحس ارزشمندی داحساحس لیا قتم وعبادت در برابر خداوند رد خوشبختی درونی گره بزنم تا هیچ وقت دوچار ریاح وکبر وغرور نشوم تا این حد خداوند راه برایم اسان راحت راه ترین راه برای رسیدن به خودش با عشق ولذت میبره خودش،زیباها رو بهم نشون ارزشمندی درونی رو بهم نشون میده که هرچیزی رو از دست بدم خداوند رو از دست نمی میدم خداوند که بهم عزت قدرت ثروت وارزشمندی رو به من داده ولی فراوموش کننم ایمان رو روی چه چیزی سوار کردم خددوند رو مالک درونم بدونم خدایا شکرت واز بودن با این خداوند احساحس رضایت داشته باشم خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    رویا مهاجرسلطانی گفته:
    مدت عضویت: 2193 روز

    درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش

    بنام خداوند وهاب و رزاق و غفور و بخشنده و مهربان هدایتگرم

    سلام به استادان عزیز و نازنینم

    و سلام خدمت دوستان زیبابینم نازنینم

    می‌خوام داستانی رو تعریف کنم که سبب خیر برام شد تا بیام در این قسمت از فایل دانلودی بینظیر کامنتی رو بنویسم.

    داستان از این سیزده بدر سال 1404 شروع شد

    روز سیزده بدر رو چطوری گذروندم

    روز سیزده بدر واقعا در کنار خواهرم اینا خیلی خوش گذشت و در پارک نزدیک محلشون در مهرشهر کرج بودیم .. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت .. یعنی یک روز بیاد ماندنی و زیبا در کنار عزیزانم . واقعا همه چی عالیع عالی بود تا شب .. ولی فرداش با یک تضادی دنیا یهویی برامون وارونه شد .. دخترم یک چیزی رو بهونه کرد و با من جار و جنجال به پا کرد و با عصبانیت تمام و بحالت قهر از منزل خواهرم رفت .. هم اوقات خودشو تلخ کرد و هم اوقات منو و خواهرم اینا رو تلخ کرد..

    خلاصه همش داشتم روی باورهایی در مورد روابط خوب و احساس لیاقت کار میکردم .. در صورتی که من یکی از هدفهام برای سال جدید 1404 برنامه ریزی و هدف‌گذاری برای پول و ثروت و کسب و کار و فروش اجناس و کالاهای خانگیم بود .. و کلا تمام تمرکزم روی فروش اجناسم بود .. ولی انگار جهت باد منو بسمت دیگری پرتاب کرد. با این تضاد آنقدر ذهنم درگیر شد که کلا بهم ریختم ..

    با اینکه هر روز صبح شکرگذاری هامو می‌نویسم .. و ستاره ی قطبی که همون هدف‌گذاری روزانه است رو می‌نویسم و کامنت ها رو میخونم و توی سایت حضور دارم ولی انگار هنوز نتونستم ذهنمو کنترل کنم و با اینکه میدانم مهم ترین کار من در جهان کنترل ذهن هست ولی در مورد بعضی چیزها هنوز نتونستم باورها مو تقویت کنم .. چقدر جالب همین الان درحال نوشتن بودم که فهمیدم من در مورد کنترل ذهنم کم کاری کردم . یعنی مهمترین اصل زندگیم کنترل ذهن با کیفیت هست که من از آن غافل شدم و الگوهای تکرار شونده در مورد بحث با دخترم در مورد هر چیزی بیشتر شده هر چقدر هم سکوت میکنم و سعی میکنم جوابی ندم ولی رگباری مورد قضاوت و توهین قرار میگیرم .. انگار هر چقدر روی این الگوهای تکرار شونده کار میکنم ذهنم در مورد این موضوع بیشتر مقاومت می‌کنه .. انگار باید یک راه حل اساسی براش پیدا بشه..

    قضاوت .؟ و یا سوءتعبیر؟?

    و یا کج فهمی ?

    همه ی این موارد در این جر وبحث ها بطور کاملا واضح مشهود بود

    در مورد این موضوع باید روی باورهام خیلی کار کنم. .. چقدر خوبه که می‌نویسم . یعنی وقتی شروع به نوشتن می‌کنی کلمات و جمله ها خودش میاد توی ذهنمون .. انگار یک چیزی تو رو به آن اصل و ریشه هدایت می‌کنه که قبلش یک تصور دیگه ای از آن موضوع داشتم . ولی وقتی شروع به نوشتن کردم انگار تمام اون صحنه ها برام مثل یک فیلم و تصویر از ذهنم گذشت و فهمیدم پاشنه ی آشیلم کجاست . آنها و یا بعبارتی طرف مقابل پاسخ افکارشون رو دریافت میکنند و من هم پاسخ افکار خودمو.. وقتی خوب فکر کردم و صحنه ها رو مرور کردم فهمیدم برای یک سری کارها و یا اعمال و رفتار و صحبت هام همیشه مورد قضاوت نزدیکانم قرار میگیرم .. با اینکه خودمو خیلی تغییر دادم ولی انگار گذشته ی خودمو دارم میبینم . گذشته ای که همیشه همه چی و همه کس رو قضاوت میکردم و یا اینکه اون چیزی رو که خودم دوست داشتم رو می‌شنیدم و می‌فهمیدم … انگار دنیا منو با افکار گذشته ام روبروم می‌کنه و و میگه ببین این رفتارهایی رو که از نزدیکانت میبینی خودت بودی تو اینجوری بودیااا ..

    همشش پیش خودم میگم . من که خیلی مواظب رفتارم هستم

    من که خیلی مواظب حرف و صحبت هام هستم

    من که خیلی سعی میکنم کسی رو از خودم نرنجونم… پس چرا با کوچکترین موضوع بی اهمیتی در برابرم گارد میگیرند?

    وقتی داشتم بطور مرتب از خودم این سوالات رو می‌پرسیدم به یک پاسخی رسیدم .. پیش خودم گفتم حتما من برای خودم ارزش قایل نیستم !! و یا خودمو دوست ندارم .

    داستان چیع ؟؟؟ چرا اینقدر داستان توی زندگیم خودنمایی می‌کنه ..

    داستان از آنجایی شروع شد که برای عید دیدنی رفتیم کرج منزل خواهرم اینا..

    وقتی خونه ی خواهرم بودیم .شب موقع خوابیدن . یک ملافه تر و تمیز روی مبل پذیرایی جدید خواهرم پهن کردم که بخوابم .. دخترم هم آن طرفتر روی تختخواب شوی پذیرایی خوابید . و خواهرم هم روی آن مبل اسپورت راحتی جدیدشون خوابیده بود و دختر خواهرم هم کنار آنها روی زمین تشک پهن کرده بود.. خلاصه یکجورایی هر کسی یک طرف خوابیده بود . فقط پسر خواهرم توی اتاق خودش خوابید . آن یکی اتاق هم بخاطر اتاق تکونی دختر خواهرم پشت و رو بود و کسی نمی‌توانست وارد آنجا بشه !!! خلاصه بگذریم

    .. اینها رو گفتم که شرایط رو توی ذهن تون خوب تصور کنید .. انگار همه مون رفته بودیم مسافرت شمال . منم طبق عادت هر شبم داشتم توی تاریکی کامنت های دوستانم رو میخوندم و چشمام گرم خواب شد و هنوز چند لحظه ای از خوابیدنم نگذشته بود که یهویی گربه ی پلنگی خواهرم با شدت پرید روی همون مبلی که من خوابیده بودم روی سرم با وحشت از خواب پریدم و جیغ و داد و فریاد و ترس .. آنها هم از جیغ و داد و فریادهای من بیدار شدن .. بجای اینکه یک لیوان آب به دست من بدن و نگران حال آشفته ی من باشند . و یا آن گربه ی عزیزتر از جانشون رو مهار کنند که اینجوری نصفه شب روی سر و کول میهمان و کسی نپره !!! خیلی ریلکس و با قربون صدقه رفتن به دور سر گربه شون آقا میراکل به من میگفتن چیزی نیست داره بازی می‌کنه ..تازه از من دلخور شدن که چرا ترسیدم و سر و صدا کردم !؟?

    یا اصلا چرا اعتراض کردم … خلاصه دخترم هم داغ تر و شورتر از آش شده بود و به حمایت از آنها کلی زبان درازی و جر و بحث کرد .. در صورتی که من قبلن چندین بار گفته بودم. من توی داخل خونه اصلا نمیتونم با پت و حیوان خانگی زندگی کنم .. همین یک جمله ی من به ریش عبای همه برخورد ؛ که چرا به آقا میراکل ما میگی حیوان!!!! میراکل بچه ی ماست!!?

    میراکل اعضای خانواده ی ماست!!

    خلاصه آنقدر قربون صدقه ش میرفتن و ناز و نوازشش میکردن که انگار من پریدم روی سر گربه شون و آنها رو ترسوندم …

    من احساس کردم یک غریبه ای هستم که وارد حریم خصوصی زندگیشون شدم و تازه حق اعتراض نداشتم اینکه توی اون شرایط نباید میترسیدم ..(یعنی توی خواب یک چیزی یهویی روی سرت پریده . حق نداری بترسی و بپری و حالت خراب بشه و اعتراض کنی)

    خلاصه بعد از این سر و صداها همهشون خیلی ریلکس رفتن زیر لحاف پتوشون و خوابیدن . ولی من توی آن تاریکی روی مبل نشستم و به اطرافم خیره خیره نگاه میکردم که مبادا دوباره گربه شون خیز برداره و ناقافلی بپره روی سر و کله ام و یا می‌پرید روی مبل و روی اوپن آشپزخانه و بالای کابینت و روی یخچال ها و ظرفشویی و میز ناهار خوری و غیره ..

    آخه یکی از ویژگی های گربه اینه که اولش خیلی نرم و بی سر و صدا حرکت می‌کنه و بعدش خیره خیره نگات می‌کنه و بعدش یک حرکت تکواندوی غافلگیرانه ای انجام میده که اصلا فکرشو نمیکنی و حرکاتش غافلگیرانه و پُرسر وصداست . یعنی وقتی می‌پرید روی مبل و بالای اینور اونور صدای پَرش پاهاش محکم و بلند بود .

    ولی تمام این کاراش برای خواهرم اینا خیلی عادی و جالب و دوست داشتنی بود چون مدت دوسالی هست که از نوزادی بزرگش کردن و خیلی هم مراقبش هستن ولی برای منی که عادت به این چیزها نداره بسیار سخت بود . البته بخاطر همین موضوع دو سالی خونه شون نرفتم ولی امسال تحت تاثیر اصرار و پافشاری خواهرم رضایت دادم که برم خونه شون..

    خلاصه آنقدر روی مبل نشستم و به اطرافم خیره میشدم که مبادا یهویی از یک گوشه ای یواشکی پیداش بشه . تا اینکه بعد از یک ساعتی خواهرم سرشو بالا آورد و از لابه لای آن مبل ها منو دید که دستم زیر چانه ام هست و نشستم دارم اطرافمو نگاه میکنم.. بعد بلند شد و با ناز و نوازش و قربون صدقه گربه ی گنده و چاق و چله شون رو برد توی اتاق پسرش که با دوستش داشتند بازی کامپیوتری بازی میکردند . خلاصه انگار خیالم راحت شد و بعدش خوابیدم . ولی فردا صبحش دخترم جریان شب قبل رو دوباره مطرح کرد و بحث میکرد و شروع کرد به کش دادن اون موضوع . که با ادامه دادن این بحث ها دلخوری ها بیشتر شد و روز بعد از سیزده بدرمون تبدیل به مسایل اینچنینی شد و دخترم بحالت قهر و آشفته از خونه ی خواهرم رفت خونه مون پردیس .. در صورتی که می‌خواستیم با هم برگردیم ولی شرایط یک جور دیگه ای پیش رفت و به اصرار خواهرم پیش شون موندم که مجبور شدم دو شب دیگه منزل خواهرم بمونم که اون هم بازم . سبب دلخوری خواهرم شد . چون همینطوری که داشتیم راجب این مسایل صحبت میکردیم و داشتم توضیح میدادم که من نمیتونم با حیوان توی خونه زندگی کنم و آنها هم دوباره حرف خودشون رو می‌زدند و قربون صدقه و از این حرفها و غیره و بخاطر اینکه شرایط رو تغییر بدم و مثلا احساسمو خوب کنم و حالمون بهتر بشه با شوخی و خنده و قهقه به خواهرم میگفتم .. بخدا اگر یکبار دیگه نصفه شب بپره روی سرم. دمشو میگیرم و توی آسمان میچرخونم و میندازمش بالا و توی هوا میچرخونمش و هااااههههاااااااا هااااا.. همینطوری هم داشتم با دستهام این حرکات رو نشون میدادم و همینطوری هم داشتم با قهقه این حرفا رو میزدم و می‌خندیدم و شوخی میکردم .. که دیدم خواهرم یهویی جدی شد و اخماش تو هم رفت و چهره اش کج و کوله شد و رفت توی آشپزخانه!!! منم زیاد این حرکت خواهرمو جدی نگرفتم .

    اولش فکر کردم قضیه تمام شد و رفتم دفتر تقویم مو آوردمو جریان و وقایع روزانه ام رو توش نوشتم و و با خواندن چند کامنت خوابم برد .. و خواهرم بازم گربه ی نازنین و قشنگ چاق و چله سفید حنایی زرد رنگشو برد توی اتاق پسرش و درب اتاق رو بست و منم تونستم با آرامش بخوابم .

    از پنج روز و چهار شبی که منزل خواهرم در کرج بودم فقط دوشب راحت خوابیدم .شب آخر انگار دوباره فراموش کردن که من آنجا هستم بقول خودشون بچه شون رو رها کردن و صبح زود دوباره با یک پرش رو مبل ها و پرش روی سرامیک خونه و دوباره پرید روی آن مبل تکی . دوباره با وحشت زیادی از خواب شیرینم پریدم که با فریاد گفتم .: چی شده زلزله اومده ؟؟؟؟?

    که خواهر عزیزم با آرومی و قربون صدقه رفتن گربه ی عزیزش خیلی آروم گفت . قربونش برم صبحها یکمی بازی می‌کنه و بعدش می‌ره می‌خوابه !!!

    یعنی میخواستم خودمو بزنم .. یعنی وقتی میگن طرف خودزنی کرده ! تازه میفهمم برای چی!!!! ولی سعی کردم همچنان به افق خیره بشم و خودمو کنترل کنم . و زودی جعور و پلاسمو جمع کنم برگردم پردیس .. ولی از آنجایی که هوا بارندگی شده بود و جاده ی کرج بسمت تهران بخاطر تعطیلات پایانی بعد از سیزده بدر قفل شده بود مجبور شدم تا آخر شب آنجا بمونم تا بلکه اسنپ گیرم بیاد و برگردم پردیس .. و خدا رو شکر دیشب یعنی شنبه ساعت 10:30 شب با یک اسنپ با راننده ی فوق العاده عالی خوب بسرعت نور برگشتم پردیس .. هر چند خواهرم اصرار می‌کرد که امشبو هم بمون و فردا صبح برو خونه تون .. ولی من آستانه ی تحملم همین قدر بود یعنی اگر وسایل و ساک و اینجور چیزا همراهم نبود احساس میکردم با پای پیاده از کرج راه میوفتادم و میومدم تهران و بعدش پردیس!!

    موقع خداحافظی خواهرم مدام می‌گفت ترو خدا بازم بیا پیشمون .. نکنه بخاطر میراکل نیایی!!؟ ( ایموجی کَندن موهام)

    منم میگفتم .. شماها با خاله فرشته جان بیایید دور هم آبگوشت میذارم ..( خدارو شکر گربه شون رو خونه مون نمیارن )

    که باز دوباره خواهرم در همون لحظات آخر بهم گفت . خیلی از دستت ناراحت شدم . برای چی بهم گفتی :دم گربه تو میگیرم و توی آسمون میچرخونم؟؟? تو حق نداری به بچه مون از این حرفا بزنی..

    منم میگفتم .. بابا جان داشتم به شوخی این حرفها رو میزدم!! مگه من از این کارا میکنم .. مگه نمی‌بینی من چقدر از گربه میترسم و فاصله میگیرم!

    دوباره خواهر عزیزم گفت .. وقتی این حرفها رو میزدی قلبم درد گرفت . حتی بشوخی هم نباید این حرفو میزدی ..( حالا آنچنان با حرکات غلیظ این حرفها رو میزد که نگم براتون )

    خلاصه من دو پا داشتم دو پای دیگه قرض کردم و سوار استپ شدم و الفرار ررررر ..

    دوستان عزیزم یک وقتی به دوستانی که پت خانگی دارند جسارت نشه و خواهشن از این کامنتم دلخور نشن و قضاوتم نکنن .. و یا سوء برداشت نکنن … یوقتی فکر نکنن افرادی مثل من حیوانات رو دوست ندارند .. اتفاقا من خودم از آن آدمهایی هستم که فوق العاده حیوانات رو دوست دارم حتی بارها شده ویدیوهای بامزه ی گربه ها و یا سگ های خوشکل و پشمالو رو توی یوتیوپ نگاه میکنم و لذت میبرم . و حتی برای هاپو های محله مون غذا و آب میبرم .. یعنی کلن حیوانات رو دوست دارم و از آواز پرندگان لذت میبرم ولی باور کنید اصلا توانایی نگهداری یک پرنده در قفس رو هم ندارم .. یعنی دورادور دوسشون دارم و از دید نشون لذت میبرم ولی توانایی نگهداری پت های خانگی رو ندارم چون احساس میکنم از نظر احساسی هم آنها به من وابسته میشن و هم من به آنها وابسته میشم و مثل کسی که زنجیری به پاش داره آزاد و رها نیستم . چون دلم میخواد همیشه آزادی زمانی و آزادی مکانی داشته باشم ..

    البته به سگ ها راحتر نزدیک میشم و لمس شون میکنم و ناز و نوازش میکنم ولی از نزدیک شدن به گربه و لمس کردنشون کمی هراس دارم و نکته ی دیگری که خیلی و بشدت مقاومت ذهنی من هست اینه که دوست دارم محیط اطرافم ساکت و آرام باشه و دلشوره پت خانگی رو نداشته باشم . چون باید مسعولیت و تعهد بیشتر و یا وقت و زمان بیشتری رو صرف نگهداری و گردش و تر و تمیزی و بازی کردن و غذا دادن و همراهی با این پت های خانگی را داشته باشی و این انرژی رو در خودم نمیبینم .

    دیشب وقتی نیمه شب رسیدم خونه مون . فوری اومدم توی سایت و خیلی هدایتی لیست ایمیل هامو نگاه کردم به کامنتی هدایت شدم که پاسخی در عقل کل روبرو شدم که. واجب شد فقط و فقط روی باورها و آگاهی های توحیدی ام کار کنم . سوال این بود باورهای توحیدی برای فروش نقدی همینطوری که داشتم پاسخ ها رو میخوندم به پاسخ آقای Reza757 رسیدم و جالب بود که پرسش و سوال هم از طرف آقا Reza757 بود .. یعنی انگار خداوند منو از طریق ایمیل یکی از دوستان عزیز آقای میثم رخشان بسمت چنین سوال و پاسخ توحیدی در زمینه ی کسب و کار و بدهکاری و ایمان و اعتقاد به خداوند هدایتم کرد و آنقدر کامنت هاشون توحیدی و عالی بود که سبب شد برم پروفایل آقا Reza رو ببینم و هدایت شدم به خواندن کامنت های فایل های دانلودی توحیدی ایشون در قسمت فقط روی خدا حساب کنید یعنی آنچنان میخکوب کامنت های آقا رضا شدم که اشکم در اومد و بخودم گفتم .. دقیقا باورهای توحیدی من خیلی خیلی کار داره من برای تمام کارها و تمام امورات زندگیم و تمام جنبه های زندگیم فقط و فقط روی باورهای توحیدیم باید کار کنم تا بتونم رشد کنم و موفق بشم

    امروز از صبح شروع کردم به نوشتن این کامنت در کیپ بوک گوشیم فقط نمیدونستم در کدام قسمت از سایت ثبت کنم ولی از آنجایی که تعهدی سه ماهه نوشته بودم که روی تغییر باورهای الگوهای تکرار شونده ام کار کنم و همچنین روی بیزنس و کسب و کار فروش خانه گیم به سمت اون پرسش در عقل کل هدایت شدم و پاسخ تمام سوالات مو گرفتم .. حالا نمی‌دونم این کامنت رو در قسمت درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش ثبت کنم و یا الگوهای تکرار شونده | قسمت 10

    و باز هم هدایت شدم به دیدن فایل درس هایی از انیمیشین گربه های چکمه پوش اومدم در این قسمت ردپای خودمو ثبت کنم .. هر چند از داستان های این چند روزم هنوز حیران و سرگردانم ولی حتما همه چیز بنفع من شده تا من خودمو از طریق فایل های توحیدی پیدا کنم

    خدایااا کمکم کن که بتونم بیشتر از همیشه در این فایل های توحیدی فعالیت و تلاش ذهنی بیشتری داشته باشم تا بتونم الگوهای تکرار شونده ی منفی و مخربی که سالیان سال با من همراه بوده را شناسایی و در ادامه ی مسیرم بنفع خودم تغییرشون بدم الهی آمین

    خدایاااا تنها فقط و فقط ترا می پرستم

    و تنها فقط و فقط از تو یاری و هدایت و آگاهی و انرژی و سلامتی و پول و ثروت و تداوم و پایداری و تمرکز. و نعمت و برکت می خواهم

    IN GOD WE TRUST

    ما به خداوند اعتماد داریم

    IN GOD WE TRUST

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    حامد حسامی گفته:
    مدت عضویت: 3105 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام بر همه ای دوستان سایت استاد عباسمنش و خسته نباشید و

    تشکر از استاد عباسمنش و خانم شایسته به خاطر این فایل هدیه ای سرشار از آگاهی…

    واقعاً توضیحات استاد عباسمنش درباره ای این انیمیشن دربی از آگاهی بیشتر را بر من گشوده است،آگاهی نسبت به درک بهتر قانون خداوند.

    خیلی از استاد عباسمنش معذرت میخواهم،امیدوارم که بی ادبی من را ببخشید ولی آن زمانی که آن گربه ها به نقشه ای آرزو نگاه کردند و مسیرهای وحشتناک را دیدند و آن زمان که آن سگ به آن نقشه نگاه کرد و مسیر سرتاسر زیبایی دید خیلی شباهت دارد به خاطرات زندگی استاد عباسمنش.

    وقتی که استاد عباسمنش با آن دیدگاه منفی و باورهای اشتباهی که داشتند به بندر عباس مهاجرت کردند و خیلی در ابتدا سختی کشیدند شباهت دارد به مسیری که آن گربه ها از نقشه ستاره آرزو دیدند و وقتی که استاد عباسمنش روی باورهای خود کار کردند و مثبت اندیش شدن و به آسانی و زیبایی به امریکا مهاجرت کردند شباهت دارد به آن مسیری که آن سگ هنگام تماشای نقشه ای ستاره آرزو در این انیمیشن دیده بود.

    یعنی هم مسیر سخت گربه ها و هم مسیر زیبای آن سگ در این انیمیشن هنگام نگاه کردن به نقشه ای ستاره آرزو را میتوانیم شبیه آن را در زندگی استاد عباسمنش ببینیم.

    وقتی که در زندگی ذهنیت مثبت و تمرکز بر زیبایی ها داشته باشیم مانند استاد عباسمنش به آسانی هدایت میشویم به مکان های بهتر و زیباتر،و این موضوع با یک بار تمرکز کردن بر زیبایی ها اتفاق نمی‌افتد و زمانی اتفاقات خوب شروع به رخ دادن میکند که مثبت اندیشی تبدیل به شخصیت ما شود و در هر شرایطی سعی کنیم که زیبایی ها را ببینیم و منتظر روزهای خوب و اتفاقات خوب باشیم.

    در هر شرایطی انسان میتواند بر زیبایی ها تمرکز کند و همیشه کلی ویژگی خوب در اطراف ما هست که ما اصلاً به آنها توجه نمیکنیم و کافی است که دیدگاه منفی را از زندگی کنار بگذاریم وحتی شکر گذار شکوفه ها و برگهای تازه روییده بهاری بر درختان پشت پنجره اطاق خودمان باشیم و از آواز پرندگان لذت ببریم.

    شاد باشید و ثروتمند

    خدانگهدار.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: