درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوش - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/08/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-08-04 05:51:392023-08-04 05:53:32درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خالقی که مرا خالق زندگی خود آفرید
دیدگاه دوم من گوش دادن فایل بعد از دوبار و دیدن فیلم که امروز در کنار دوقلوهای عزیزم شکل گرفت
من همون دیروز در سفر وقتی استاد در مورد انیمشن صحبت کردند گفتم حتنا دانلود میکنم و با بچه هام میبینم چون خودم ندیده بودم و وقتی ماجرای داستان را به بچه ها گفتم گفتند ما دیدیم تو تلویزیون و همین باعث شد تو مسیر برگشت من فایل استاد را به ماشین وصل کنم که بچه ها گوش بدند و میشنیدم از عقب که جاهایی که استاد دارند بخشی را روایت میکنند اونا هم به هم یاد آوری میکنند
و امروز صبح باهم نشستیم دیدیم و چقدر لذت بخش بود بعد صحبت های استاد این انیمیشن را تماشا کردن مهربونی و مثبت اندیشی اون سگ بامزمه باعث شده بود من هی ناخواسته بگم ای جان عزیزم و براش ذوق کنم و ازش یا بگیرم
نکته ای که قسمتی از این فیلم برام جالب بود و خواستم از نگاه خودم روایتش کنم که البته برای دوقلوهام هم گفتم
اون لحظه ای بود که هر دو گربه تصمیم گرفتند از مسیر سگه برند ولی باز ها تو نسیز در گیر گل ها شدند ولی سگ راحت رد میشد
اون لحظه به خودم گفتم ببین مسیری که ظاهرش براشون جذاب بود و باعث شد پا به این راه بزارند ولی باز با داشتن احساس بد اتفاقات بد شامل حالشون شد و برای سگ هیچ اتفاقی نیفتاد
و این دستان همون مسیر ستاره قطبی که استاد میگند بابد از مسیر همه جوره لذت برد وشکر گذار بود
چه دانیم شاید همون سگ در مسیر نقشه ی اونا اگه باهاشون همراه میشد ولی مسیر براش هموار تر جلو میرفت
منظورمه اینا گاهی افرادی هم مسیر آدم های موفق هستند ولی خروجیشون مثل اون شخص نمیشه
دیدن این فیلم و تفسیر جذاب استاد و بودن در کنار بچه ها که نیدونم یکی از شیرین ترین لحظه هاشون اینه منم بشینم باهاشون فیلمی ببینم همه همه پلن زیبایی بود که خدا برای امروز من چیده بود
خدایا شکرت برای تمام این آگاهی ها چقدر خوبه استادی دارم که در هر زمینه وقتی میبینند موضوع حرف برای گفتن داره بدون درنگ با ما به اشتراک میزارند
راستی مریم جان چقدر برام جذاب بود اون موقع که تو ماشین فایل را وصل کرده بودم و به قسمت توضیحات شما رسید همه سر نشین های ماشین گفتند زیادش کن و میخواستند صدای شمارا بهتر بفهمند این نشانه جذب بیان شماست و خیلی از داشتنتون خدارا شکر میکنم
12:12ظهر
به نام خالقی که مرا خالق زندگی خود آفرید
سلااااااام خدمت استاد عزیزم مریم جان فوق العاده ام
الان که دارم این کامنت را مینویسم صبح شنبه هست ولی چیزی که میخوام بنویسم مربوط به صبح روز جمعه است
واما بعد….
ساعت حوالی 8به بعد صبح بود و من در یک پارک زیبا در دورود خرم آباد داشتم گوشیم را چک میکردم (حتما در ادامه میگم چرا دورود خرم آباد بودم)
دوقلوهام توی چادر مسافرتی خواب بودند و من و باباشون بیدار شده بودیم و من بعداز یکم پیاده روی در اون پارک زیبا نشستم روی سکویی که بیام در فایل شکارچی مثبت احساس خوبم اونجا کامنت کنم و روی صفحه اصلی برام فایل جدید نیومده بود
و بعد برای پیدا کردن فایل رفتم درقسمت کلیدها که دسته بندی شکارچی مثبت را پیدا کنم وقتی رسیدم بهش تعجب کردم چون همیشه عدد روبروش 2بود و الان شده بود 3 وقتی زدم روش دیدم ای جان استاد برای این بخش فایل جدید گذاشته و از همزمانی کلی ذوق کردم
گفتم عارفه تو قرار هرچی میخوای بگی را زیر این فایل بگی و با جون دل نشستم تو همون پارک زیبا فایل استاد را گوش کردم
حالا یکم برمیگردم عقب و از اینکه چرا من الان دورود هستم میگم
سه شنبه پیش از ظهر اعلام شد که چهارشنبه و پنجشنبه اصفهان برای گرما هدا تعطیل هست و چون بچه ها وخودم عملا کلاس هامون تعطیل شده بود با باباشون گفتم بهترین فرصته برای یه سفر چند روزه چون دیگه ما هر روز هر کدوممون کلاس داریم وقتی قرار شد شب راه بیفتیم و بریم به سمت لرستان استانی که من تاحالا متأسفانه سفر نکرده بودم
طبق تمرین دوره کشف قوانین تو دلم و به بچه ها میگفتم خدا میدونه ما قراره کجا هدایت بشیم. خدا مونه چه همیشه در زمان مناسب در مکان مناسب قرار میگیریم و چقدر تجربه کسب میکنیم…….
و حتما در اینجا از همزمانی هایی که رخ داده و دستان خدایی که حضور داشتند صحبت میکنم
⬅️همزمانی
با توجه به اینکه من علاقه شدیدی به ماه دارم اونم ماه کامل در مسیر شبمون به سمت الیگودرز کانل ماه جلوی من بود و تو حرکت با دیدن ماه لبخندی روی لبانم نقش میبست
اینکه ما زمانی رسیدیم آبشار بیشه که به شلوغی نخوردیم و بعد روز بعد رد که میشدیم متوجه شدیم برای هر ماشینی ورودی میگرفتند و ما هزینه ای پرداخت کردیم
اینکه در عین اینکه تو اون جاده جای زیادی برای نشستن و سایه نبود برای نهار خوردن ما به جایی هدایت بشیم که کامل سقف شیروانی داشت و حتی به صورت کاملا هدایتی متوجه شدم پشت درختی زیر سایه شیر آبی هم هست
اینکه شب وقتی رفتیم تو پارک نسترن خرم آباد بخوابیم و من باز چشمم به ماه که افتاد تو دلم گفتم چقدر دوست داشتم شب که میخوام بخوام ماه جلوی چشمم باشه و وقتی رفتیم تو چادر و فقط توری چادر را بسته بودیم و با دخترم به خاطر اینکه نور چراها اذیتمون نکنه سرمون را گذاشتیم اون طرف چادر و یهو دخترم گفتم مامانن!!! ماه را
و دقیقا ما جوری تنظیم شده بود که الان که من دراز کشیدم بودین اینکه سرم را بخوام پایین و بالا یاچپ و راست کنم ماه را میدیدم و به خدا میگفتم آخه من میتونم شکر تو را بگم چون زبونم ابتره در قبال لطف تو
وقتی صبح بیدار میشم و بعد اون خواب دلچسب میرم که مرغ های خورد شده برای جوجه کباب را بشورم و یکی از شیر های پارک خراب شده بود و آب میپاشید و من از شیر های روبروش استفاده کردم و میخواستم سریع مرغ هارا بشورم که به خنکی راه بیفتیم و بعد مسئول پارک اومد فلکه آب را بست و تاشیر را عوض کنه (یه اتفاق ناخواسته چون با با اون دستای مرغی داشت کارم به تاخیر میفتاد)
نجوای درونی عارفه :الخیر فی ما وقع. خداراشکر که تو این پارک به خرابی ها رسیدگی میکنند
چند دقیقه گذشت و من داشتم بقیه مرغ هارا میشستم. یک مسئول دیگه ی پارک اومد داشت سر شیر کنار دستی منو باز میکرد که گویا اونم خراب بود بهش گفتم باز کنید آب میپاشه گفت نه فلکه بسته است گفت بازه که من دارم مرغ میشورم و بی توجه به صحبت من شیر را پیچوند و وقتی باز کرد آب پاشید به کل وجودش و حتی به دوقلوهای من که کنارم ایستاده بودند پاشید (یک اتفاق ناخواسته دیگه) تو دلم گفتم حتما این تاخیری ها بابد به وجود بیاد تا ما در زمان درست جای درست باشیم
دیدن اینکه آقاهه با همون فشار زیاد آب سعی داشت سر شیر را ببنده کلافه ام میکرد که چرا فلکه اصلی را نمیبنده که راحت کارش انجام بشه ولی اعراض کردم گفتم حتما میفهمه و اینجا بود که رفت فلکه را بست
برای ظهر هدف رفتن به منطقه ای بود که تو گوگل سرچ کرده بودیم که بزیم تو دل طبیعت یعد از چرخیدن تو خود شهر و دیدن چند جای دیدنیش رفتیم تو دل جاده از یه جایی به بعد ما تو مسیری بودیم که نه ماشینی میرفت نه میومد حتی وسط های راه یاد توحیدی عملی افتادم و به همسرم گفتم ببین ما جقدر راحت تنها سفر میکنیم و از زیبایی ها لذت میبریم و خیلی ها ترس از تنهایی سفر کردن دارند و حتما باید دوتا ماشینی سفر کنند و اگه هم تنهایی سفر کنند تو جاده هایی خلوت نمیرند و خیلی تجربه هارا کسب نمیکنند و اینجا تو دلم از خدا تشکر کردم که تو این زمینه ترس های ما کنار رفته و از همون اول ترسی نداشتیم و بهتر بگم اصلا بهش فکر نمیکردیم چون فکر میکردیم این یه جیز طبیعیه
رسیدیم به یک روستا تو دل کو با شیب های تند و دقیقا با اون چیزی که ما تو گوگل دیده بودیم فزق داشت که گویا وقتی پرسیدیم از یکی از ساکنین اونجا گفتند این آبشاری که میگید یکساعت پیاده روی داره و ماهم گفتیم یه جا سایه باشه بتونیم ناهارمون را بخوریم
و تو دل طبیعت باشیم حالا که تا اینجا اومدیم
تا همین جوری رفتیم جلوو جلوی یک خونه ماشین را پارک کردیم که پیاده یکم اطراف را ببینیم و جایی برای نشستن پیدا کنیم چون کلا اون روستا تو شیپ کوه ساخته شده بود که یه آقایی از پشت پنجره گوشیش را قطع کرد و مثل کسایی که چشم به راه مهمونشون بودند شروع کرد با ما حرف زدن و راهنمایی کردن و ما کلی اسرار که بیاند خونه و بعد به جایی رسید که گفت بیاین برید تو باغ خودم بیاند تا نشونتون بدم و در بدو ورودی از درخت انجیر سفید چند تا انجیر چید و به ما داد (دقیقا صبحش وقتی همسرم برلی بچه انجیر سیاه خرید تو دلم گفتم چندساله من انجیر سفید ندیم و چقدر دلم میخواست) وقتی انجیر را خوردم انقدر شیرینیش به جا بود اندر سبک و عالی بود که من با خوردنش چیزی احساس نکردم چون من تو دوره سلامتی بدم نسبت به چیز هایی که باهام سازگار نیست آلام میزنه
جای برای نشستن تو باغ را نشونمون داد و بعد با همسرم رفتند جلو تر و چشمه ای که زود را برای خوردن آب نشون داد باغی که زیر درخت گردو و انجیر و انار بودیم و از یک سمتمون صدای آبی از یه چشمه دیگه میومد و با فشار به پایین میریخت و از طرف دیگمون چند قدم که میرفتی از دل کوه آب میومد که با حضور درختان سایای ایجاد شده بود و خنکی ایجاد میکرد که دوست داشتی ساعت ها اونجا بشینی وای خدا من راه میرفتم و میگفتم خدایا شکرت کیا میتونم قدرت مند تر از تو که سجده کنم به درگاهش
از روبرویی جایی که نشسته بودیم چشم اندازی از کوهی با شکوه را میدیدیم که پر بود از درختان ووواااووووو اینجا خود بهشته
و اون آقا به همسر گفته بود دستشویی آب و… هرچی خواستی خونمون هست
نشسته بودیم که یک دختر خانم با چهره ای خندان و مهربان با یک پارچ دوغ محلی اومد الله اکبر من چطور میتونم خداراشکر بگم
وای نگم از طعم این دوغ انقدر خوش مزه بود که ما قبل ناهار تمامش کردیم و چند دقیقه بعد همون دختر خانم که هنوز چهره مهربانش جلوی نظرم هست اومد اینبار با سه تا نون محلی الله اکبر خدا توانای شکست ناپذیر مهربان است
وقتی از دوغی که آورده بود تعریف کردم گفت پارچ را بدید تا بازم بیارم گفتم نه دیگه عزیزم ولی رفت آورد اینبار چند تکیه یخ داخلش بماند اون قبلی خودش خندکی مطلوبی داشت
از آب چشمه نگم براتون که چقدر گوارا و سبک بود چقدر وقتی میخوردی خنکیش به جا بود و احساس خوبی به آدم میداد
آقا گفته بود هرچی میخواین انجیر بچینید بخورید چون گنجشک ها میخورند
(اینجا بود که من تمام اون تاخیر ها و اون خرابی سر شیر آب و… فهمیدم برای این لحظه از شکوه نعمت و میزبانی ناب خدا به دست این بندگانش بوده) به همسرم گفتم اصلا مگه میشه ابن نون و این دوغ و این انجیر هارا خوشمزه را با قیمت پولیش حساب کنیم این نعمت ها اینجا تو این لحظه قیمت نمیشه گذاشت روش چون چیزیه که نمیشه وصفش کرد
کجا و کی میتونست از آشناهامون اینجا باشه و اینجور بدون جشم داشت از ما پذیرایی کنه و باغش را در اختیارمون بزاره و تمام اینا پلن چیده شده ی خداست
انقدر از اون چشمه انرژی گرفته بودم که اولین بارم بود ناخواسته با یک طبیعت خدافظی میکردم و دیدم دارم باهاش حرف میزنم و باهاش وداع میکنم و میگم خدایی که تو به این زیبایی را نشونم داد خدا میدونه چه زیبایی های بیشتری برام در نظر گرفته
و بعد شب برگشت تو جاده کوهی که یکم خطر ناک بود از چشمه بیشه به سمت دورود
پرایدی از یک جایی دیگه همش پشت ما بود تا رسیدیم دورود و زد کنار جلوی و گفت بایستید و اسرار اسرار که من نمیزارم شما مسافر شهر من باشید و جایی غیر از خونه من شب بخوابید جوری که به رفیقش گفت بشین پشت فرمون ماشینش و اومد بیاد تو ماشین ما که ما را ببرم خونشون که همسر نگذاشت یعنی به قدری از خلوص اسرار میکرد که من مونده بودم حتی بعد باز زنگ زد به همسرم که چکار کردید موندنی شدید یا نه و من زن بچه ام را گفتم برند خونه مامانش که شما بیاند اینجا راحت باشید
و اینجا بود که یاد حرف استاد می افتادم که میگفتند بی نهایت دستان خدا میاد به سمتتون برای کمک به شما الله اکبر
و همه این اتفاق های خوبی زمانی افتاد که چند شب گذشته به خدا گفتم قول میدم توجهم را از ابن ناخواسته بردارم و بسپارم به خودت و حال خودم را هی خراب نکن و دنبال بهبود حال خرابم باشم
تو سفر خیلی آدم پا ترس هاش میزاره
تو سفر خیلی نداهای درونی با کمک آدم میاند
تو سفر خیلی آدم تجربه کسب میکنه
تو سفر خیلی با علایق و سلیقه های شهر مختلف آشنا میشی
تو سفر خیلی بیشتر با خودت و خدا حال میکنی
سلام الهه نازنین
چقدر دلچسب بود لحظه ای که یه حسی بهم گفت امروز توجهت بیشتر به کامنت های خانم ها باشه و برو از صفحه اول بخون و بیا و اولین کامنتی که جلوی چشمم اومد از تو بود عزیزم.
تو میگفتی و من تجسمش میکردم و باهات همراه میشد و حست را داشتم دریافت میکردم
حالا که دارم به حرفات فکر میکنم میبینم ما بر عکس شما بوده ولی همون غروره انگار یه جورایی همه جا نقش خودش را بازی میکنه
ما تا سن 14 سالگی من 4تا بچه بودیم با یک بابای کارمند که کنار کارش شغل های دیگه ام داشت و ما هنیشه یاد گرفته بودیم به قناعت و روز هایی که بابام شیفتشون جوری بود که غذا خونه نمیومدند غذای ما میشد غذاهایی مثل سیبزمینی پخته تفت داده شده با یک سس مامان درست کن که با نون میخوردیم یا ماکارانی با کلی رب که کمبود گوشت به چشم نیاد و….
حتی مامان هم تو خونه یک سری کار های برقی که بابام نیاورد را انجام میداد که البته کل خانواده همکاری میکردند تا جایی که توانی داشتند تو اون کار
گذشت و گذشت و ما بچه هام هم تو کارگاه بابام که کنار کارمندیش داشت و وسایل برق سنگین آماده میکردند کار میکردیم
ما جیزی به معنی تو خونه تنها باشیم و برای خودمون باشیم نداشتیم و میرفتیم سر کار یادمه مدتی تو خونه آپارتمانی دوخوابه 100متری زندگی میکردیم با چهارتا بچه این موقع ها دیگه چندسال قبلش خواهرم ازدواج کرده بود و بچه هم داشت و یه داداش کوچولو به ما اضافه شده بود و فکر کن سه تا بچه بزرگ و یه پسر تو یک اتاق باید باهم بودند
گاها که مادرم سفر مینداخت هر بار که میومد ظرف هارا از تو کابینت های کوچیک دربیاره به همه مهمون هاش میگفت دعا کنید خونم بزرگتر بشه زود به زود مهمونی بدم
گذشت و خونه قبلیشون را باز سازی کردی خونه ای بزرگ و حیاط دار با یک واحد مجازه پایینش که همه دستشونه و حتی پایین را کانل دیدار هارا جوری سرامیک کردن که نوه ها بازی کنند و دیوار ها خراب نشه بله اینا همش به ظاهر زیبا بود ولی الان نه از مهمونی خبریه نه از بازی نوه ها تو واحد پایین چون انقدر هربار آدم میره اونجا از شیطونی نوه هاشون حرص میخورند که این خرا نشه اون خراب نشه که آدم احساس بدی میگیره و دقیقا چون توجهشون هم به این ماجراست همه نوه هاشون انگار از حالت طبیعی خارج میشند و رفتار هایی انجام مبدند که خسارت ایجاد میکنه و با توان مالی خوبش نسبت به قبل از مهمونی دادن فراری هستند و دنبال دو دوتا چهارتا مالیش هستند.
و انگار یه غروری اونا گرفته که ما با داشتن 5تا بچه تونستی ابن زندگی ها را بسازیم جهاز و سیسمونی بریم اون خونمون هم بدیم پسرمون بشینه و…. ولی هم رده های خودمون نتونستند
چیزی که من با توجه به قانونی که استاد یادمون داده میفهمه
اینه که چه تو عرش باشی برسی به فرش و چه تو فرش باشی و برسی به عرش ولی توحید مبنای اصلی زندگی نباشه هیچ احساس خوبی با خودش نداره
از خدا زندگی توحیدی برای تک تکمون میخوام
مرسی که با کامنت خوبت یاد منم انداختی که غرور چکار میتونه باهام بکنه و مواظب باشم
بهترین هارا برات میخوام
سلام به نفیسه نازنینم
بانوجان تبریک بهتون میگم یکساله شدنتون را در این خانواده ی فوق العاده
دقیقا با حرفتون و جعبه جادوییون موافق هستم
و جذابیت سایت عباس منش همینه که استاد از هر مبحث توحیدی راحت نمیگذرند و کار ندارند که مثلا این حالا یک انیمیشن و باید بچه ها ببینند
برعکس میبینند و نکاتش را میگند و باعث میشه من در کنار بچه هام بشینم ببینم و از هر بخشش با آگاهی استفاده کنیم
و چقدر همین هوشمندانه کار کردن استاد باعث میشه ما در تمام جوانب توجه به نکات مثبت داشته باشیم
و یادم میاد تو مدت تابستون که بچه ها ساعت 2شبکه پویا فیلم سینمایی و انیمیشن میبیننداز یک سری جلمه هایی که برام زنگ میخوره که میفهمم این انیمیشن ارزش دیدن داره ومیشینم با بچه هام میبینم و آموزه های استاد را داخلش وقتی میبینم به بچه ها در موردش حرف میزنم و احساس میکنم همین توجه باعث شد که حتی تو سایت استاد هم هدایت بشم به دیدن این انیمیشن که به جرات میتونم بگم اگه قبلش حرفای استاد را نشنیده بودم شاید راحت ازش میگذشتم
بهترین هارا برات آرزو دارم عزیزم
سلام میثم عزیز
ووواووووو چه فوق العاده
قشنگ ضربان قلبم رفت بالا از اینکه چقدر خوشگل قانون را با داستان زندگیت به رخ می کشیدی
ترس ترس ترس
لامصب این ترس چیه
چرا من که ه خانم خانه دارم و نیدونم خیلی توانایی دارم و میتونی مولد ثروت باشم ترس دارم که نکنه نشه
چرا ترس دارم که اگه مدارک از همسری که احساس مثبتی کنارش نداره اگه جدا بشه پس خرجت را میخوای کی بده
توکه خانواده ای نداری که با آغوش باز تو را پذیرا باشند
تو اصلا برای فرار از اون خونه ازدواج کردی
چرا
چرا
چرا باید بترسم مگه باور نکردم خدایی که انقدر خوشگل پلن های مختلف برام چیده بقیه پلن هارا هم میچینه
لامصب چرا باید تو بترسی شمشیرت را بردار و بجنگ حتی بدون شمشیربجنگ حتی صلاح مرگ که از دستش افتاد بده دستش و بجنگ
آره میثم جان من باید بجنگم
باید بتونم تکلیفم را با خودم معلوم کنم از کجا معلوم حتما گذشتن از این تضاد برای من بین بنگ فوق العاده ای هست
باید تحمل و ترس را از اقدام و ایمان به الله متمایز کنم بتونم درست تصمیم بگیرم
امیدوارم همه ی ما تو هر بخشی که ترس داریم بتونیم باهاش بجنگیم
بهترین هارا برات آرزو دارم میثم عزیز
سلام محمد عزیز و همیشه فعال
بخش اول صحبت هات را داشتم میخوندم که گفتی همه ما دوست داشتیم یه عمر دیگه میکردیم یا بر میگشتیم عقب اشتباهاتمون را تکرار نمیکردیم و….
من روزی انقدر در منجلابی که برای خودم ساخته بودم گیر کرده بودم که هرچی تقلا میکردم خودم را نجات بدم نمیشد و همش دنبال یه راهی میگشتم و وقتی ناامید میومد سراغم آرزوی مرگ میکردم میگفتم حداقل برم از این دنیا که کمتر خطا کنم
چون واقعا وجودم را ظلمات گرفته بود
بانویی به ظاهر شاد و با ایمان اهل نماز اول وقت و روزه و…. کسی که تو جمع دنبال شاد کردن همه است مگه کسب تو کتش میرفت که من از طلوع خورشید بدم بیاد و بخوام صبح بیدار نشم و فوت کرده باشم
ولی الان این جمله را خوب میفهمم
پرسید: اشتباهِ من در چیست؟
گفت: اشتباه تو آنجاست که اشتباه می بینی وَرنَه همه چیز در جای درست خویش است.
من دقیقا باید اون اتفاق ها برام میفتاد تا به عجز بیفتم تا از ترس نفسم در نیاد و التماس خودش را بکنم که نجاتم بده
به قول مجری برنامه زندوی پس از زندگی مرگ یعنی زنده باشی و تو جهل و نادانی زندگی کنی و هیچ تغییر نکنی وگرنه مرگی وجود نداره فقط جابجا شدنه
چقدر ترس بازخواست اشتباهات گذشته مارا تو اشتباهات بدتر مینداخت
چقدر ترس بی آبرو نشدن از اشتباهاتمون مارا درگیر عدم لیاقت میکرد چقدر عزت نفسمون را پایین میآورد
وای خدای من چقدر تکیه کردن به تو دلم را قرص میکنه
مرسی محمد عزیز که با کامنتت یادآور این شدی من با عارفه قبلی چقدر فاصله گرفتم چقدر رفاقت کردن با خدا جذابه و شیرینه
بهترین هارا برات آرزو دارم
سلام دوست خوبم
خیلی برام ارزشمنده که وقت گذاشتید و گوشه ای از سفر نامه ی منو خوندید
که حتما خودت بهتر میدونید ثانیه به ثانیه زندگی ما هدایته ولی ما عادی شده برامون
مثل دوستی که نوشته بود همین که سرم را برمیگردونم و چشمم به ماه میفته همین هدایته
مثلا چند وقتیه دقت کردم هر جایی میریم که امکان داره شلوغ باشه وقتی ما میرم و جا گیر میشم پشتش کلی آدم میاد که من به اعضای خانواده ام میگم انگار خدا میخواست بابت ما خیالش راحت بشه بعد بقیه را بفرسته
مثلا همین آبشار بیشه که البته پیشنهاد میکنم اگه نرفتید برید (البته آخر هفته نباشه بهتره)
با اینکه ما سفرمون عجله ای شده بود و خرید برای ناهار نکرده بودیم وقتی رسیدیم دورود هنوز مغازه ها باز نکرده بودند و این باعث شد که دو سه ساعتی تو شهر بمونیم که خرید مرغمون را انجام بدیم و خب همین تاخیر میتونست ما را از خلوتی اونجا دور کنه و هی شلوغ تر بشه در صورتی که با ابنکه یه قسمت از جاده درود به آبشار بیشه نامناسب بود و با سرعت کمتر باید میرفتیم وقتی رسیدیم و رفتیم و اومدیم چندبرابر همون اول ماشین اضافه شده بود و تا اون طرف جاده هم ماشین پارک کرده بود
و چیزی که الان یادم اومد که بگم که واقعا بیشتر خواسته هامون در لحظه به وجود میاد و اجابت میشه تو پارک درود وقتی نشسته بودم که همسرم هم از دستشویی بیاد داشتم فکر میکردم حالا که زمان داریم کاش با بطری یه آبی به ماشین بزنند چون پر از خاک بود (و من از مریم جان یاد گرفتم وسایل وقتی به ما خدمت میکنند ماهم باید براشون ارزش قائل بشیم) و نجوا اومد که حالا اگه بهش بگی میگی بالا ما حالا هی تو جاده ایم و خاکی میشه و بزار یه جا دم چشمه و رودخونه ای میشورمش
باورت نمیشه همسرم از دستشویی اومد بیرون و بطری آب دستش و شروع کرد بدنه ماشین را شستن و دست کشید تو وجودم همه شد سپاسگذاری الله
اسدالله عزیز چیزی که تو خودم تو مدت که تغییر کردم دقت کردم اینه که حتی نماز های توسفرم با عشق تر در صورتی که قبلا تو سفر هوایم به هزار جا بود ولی الان چون به ابن باور رسیدم که لحظه به لحظه را خدا جونم داره رقم میزنه با عشق نمازم را میخونم و گاها دو رکعت نماز شکر هم میخونم و سجده شکر میرم
میدونی از بس تو جاده ها سرم را بیرون کردم و داد کشیدم خدایاااااااااااااااااا شکرتت
که بچه های من به جای جیغ کشیدن وقتی سرشون را از ماشین بیرون میکنند جاهایی که سرعت ماشین کمه و طبیعت خوبی داره برای نگاه کردند دقیقا همین جمله را میگند خخخخ و زیباترین جمله روی زمینه
آره اسد الله جان همه چیز هدایته
اون لحظه که من دوست داشتم تو اون باغ پر از میوه و چشمه و طبیعت یکم خلوت کنم ولی درگیر حواشی و بحث های بچه ها اینکه من هر جا میرفتم میومدند دنبالم و یک آن خدا دست های خودش را فرستاد و یه بچه های به نام علی (که انشالله به بهترین مسیر ها تو زندگیش هدایت بشه) اومد و با بچه ها سرگرم بازی شدند و برد باغ را نشونشون داد و کلی تجربه جدید در اختیار بچه ها گذاشت و تمشک براشون چید و… درصورتی که از بچه های من کوچیک تر بود ولی وجودش پر از محبت الله بود و من حسش می کردم
و همون آقا همسرم را به جایی دعوت کرده بود که البه گفته رود با خانمت بیا ولی من دوست داشتم با خدام باشم و شدم منو چشمه و کوه پر از درخت روبروم و باغ میوه
عشق کردم
رفیق خودم هیچ وقت لحظه وداعی که با چشمه داشتم را یادم نمیره چون تاحالا این حس را تجربه نکرده بودم و چون میدونستم هدیه ی خداست برام جدایی سخت بود و با جمله که خدا خیلی هدیه های دیگه برام در نظر گرفته و باید برم ببینم و شاکر باشم خدافظی کردم و ازش تشکر کردم برای این آب گوارایی که بهمون داد
خیلی با پر حرفی هام نمیخوام اذیتت کنم ولی چقدر خوبه که اینجا همه دور هم هستیم که حرفایی میزنیم که درک میکنیم و ازش رشد میکشیم و دنبال آگاهی بیشتر هستیم
راستی رفیق خوبم هزاران بار تحسینت میکنم که انقدر فعالی و انقدر صبورانه کامنت میزاری و کامنت جواب میدی
کامنتت تو خود این فایل هم بی نظیر بود از اینکه برای دختر گلت ارزش قائلی از اینکه این احساس خوب را کنار اون تجربه کردی
از اینکه به عنوان یک مرد فارغ از شرایط جامعه و شلوغی هاش داری جدی برای رشد خودت زمان میزاری و فهمیدی که بهترین سرمایه گذاری. سرمایه گذاری روی خودمون هست
تبریک بهت میگم و ایستاد و باعشق تشویقت میکنم
مثل همیشه بهترین هارا براتون آرزو دارم
سلام حمید عزیز
باورت نمیشه همین دیشب داشتم میگفتم از آقا حمید خبری نیست
آقا حمیدی که من تو دوره فوق العاده عشق و مودت باهاش آشنا شدم و همیشه از نوشتن کامنت هاش لذت میبردم
اسمتون خیلی تو خاطرم مونده چون دقیقا اون شبی که وجودم طوفان بود و به ساحل رسید و برای اولین بار گوشه هایی را در جواب یکی از کامت هایی که بهم داده بودید گفتم چون روایت اون شب برای سخت بود که چطور اون حال و هوا را بتونم به نوشته تبدیم کنم
مرسی از حسن توجهتون به عکسم و سپاسگزار
گاهی یک سری وقت ها واقعا به قول استاد میفهمی که رو دوش خدا سواری و این سفر هایی که اخیرا میرم دقیقا همین احساس را بهم میده
حتی بعد شهر ازنا تا به دورود که میخواستیم برسیم تو دلم گفتم خوبه به همسرم بگم میخوای من بشینم یکم بخوابی (چون همسر من کلا شب رانندگی میکنه) به دقیقه نکشید زد کنار و گفتم چی شد گفت بیا بشین من برم عقب بخوابم
و دوقلوها اومدند جلو و باهم جاده را سپری کردیم
میخوام بگم خیلی چیز ها اینجوری در لحظه اتفاق میفته ولی عادی ازش میگذریم
مرسی از احساس خوبی که تو کامنتت بهم انتقال دادی
بهترین هارا برات آرزو میکنم
سلام سید عزیز
از اینکه همیشه اول کامنت هات در جواب دوستان اونا را با احساس خوب صدا میزنی یه جورایی امضای شما شده و برام جذاب و جالبه
از اینکه فهمیدم شما اهل شهری هستید که من اولین بار بود بهش سفر میکردم خیلی برام سعادته
و خیالتون راحت همشهری هاتون سنگ تمام گذاشتند از روستا نشین گرفته تا شهر نشین
روستا نشینی که ته تمام حرف هاش خطم میشد به ابنکه بیاند خونه و شب بمونید و نرید و… برامون همه چیزی فراهم کرد از آب و دستشویی و میوه و دوغ و نون محلی و….. گرفته تا اون آقایی که کل مسیر برگشت پشت ما لود تا وارد دورود که شدیم بزنه کنار و اسرار کنه که بریم خونشون و کلی خودش را معرفی کنه که ما بهش اعتماد کنیم( که البته اصلا بحث اعتماد نبود من عادت ندارم یهویی جایی برم تونم با سر وضع پیکنیکی که آدم مرتب نیست)
همه و همه نشونه خوبی خودتون و تک تک همسری هاتون را نشون میداد
نکته ای که باید بگم منبای خنده برای شیر آب
اگه دقت کنید مسافر ها اصولا آخر هفته میاد تو شهر های دیگه پس شیری که خراب بود دست کار همون همشهری های خوبتون بود خخخخ و شما به مسئولین تذکر های لازم را بدید که بدوند قبل اومدن مهمان باید شهر را مرتب کنند نه هنگام حضورش که باعث بشه آب بپاشند به مهمون هاشون خخخخ(البته برای شوخی میگم ها)
بعدم شما تشریف بیارید اصفهان چرا شیر پارک را بخواین خراب کنید شیر منزل خودمون با عشق در خدمتتون هست
فقط بعد بی زحمت یه نو بخرید بزارید جاش چون خیلی وقته نیاز به عوض شدن داره خخخخخخ
ببخشید من مدل شوخ طبعیم تو سایت رو شد چون کلی خیلی بگو بخندیم ببخش
مرسی که کامتنم و خوندی و جواب دادی و آفرین به فعالیت تو سایت لذت میبرم
مثل همیشه
بهترین هارا برات آرزو دارم
سلام ابراهیم عزیز
منم با کامنت الهه عزیز عشق کردم و گذشته ام جلوی چشمم اومد و گاهی احساس میکنم یک سری جمله ها از سمت پدر و مادر بک چیز طبیعیه مثل اینکه فکر میکنند بچه ها محبت هاشون را یادشون رفته و هی میخواند منت بزارند که خیلی سخت بچه هاشون را بزرگ کردند درصورتی که خودشون هم یادشون میره بابا همین بچه ها روزی تو اوج خواسته هاشون با بغض خوابیدند و پا رو خواسته هاشون گذاشتند و کنار شما کار کردند حالا هر کدام اندازه توانشون
من خاطرم هست انقدر برای یک خواسته باید التماس میکردیم که وقتی هم که تازه با پول های خودمون که جمع کرده بودیم میخریدیم دیگه از مد افتاده بود و دیگه جذاب نبود
مثلا من یا مدت به شدت دوربین فیلم برداری میخواستم چیزی که تازه برای کل خانواده خوب بود ولی با التماس ها و… به زمانی رشید که بخشی از پول را خودم دادم بخشیش را بابام و به چند ماه نرسید که دوربین هایی اومد که حافظه داشت و فیلم داخلش نمیخورد اصلا بعد از مدتی دوربین برام جذاب نبود
میخوام بگم واقعا همون حرف استاده خود مسیر باید لذت بخش تر از رسیدن به خود هدف باشه چون شاید مثل من وقتی بهش می رسیم و احساس خوبی نداره در صورتی چقدر شب ها با تجسم فیلم برداری عشق میکردم
گفتید دوره عشق و مودت و دست گذاشتید روی دوره ای که عشق منه
من اگه بهم بگم کدوم دوره باعث شد دوباره متولد بشی میگم دوره عشق و مودت
اصلا فوق العاده است
دقیقا همون جلسه اول آدم مجذوب حرفای استاد میشه وقتی از فاصله روح و ذهن میگند
ابراهیم عزیز من حتی لحظه ای که بچه هام باهم بحث میکنند به خدا میگم من هیچ توانایی برای آروم کردنشون ندارم قدرت دست خودته و میسپارم به خودش حالا یه به زبونم میندازه جیزی بگم بهشون یا خود بچه آرام میشند و هر لحظه بابد تسلیم خودش بود واین واقعا تمرین میخواد اونم تمرین هایی که ازش لذت میبریم
بهترین هارا برات آرزو میکنم