درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1

ما به اندازه ای که می توانم ذهن خود را کنترل کنیم، می توانیم زندگی خود را کنترل کنیم.
یکی از موضوعاتی که نقش کنترل ذهن را خیلی شفاف به ما نشان داده است، بازی پینگ پونگ است.
در خلال بازی پینگ پونگ، ما به وضوح می بینیم که اگر بتوانیم ذهن خود را در بازی کنترل کنیم، اتفاقات در بازی به نفع ما پیش می رود و اگر از عهده ی کنترل ذهن بر نیاییم، در هر صورت اوضاع سخت پیش می رود.
به عنوان مثال، حین بازی اتفاقی رخ می داد و مرا عصبان یا ناراحت می کرد. به محض اینکه ذهنم از کنترل خارج می شد، می دیدم که به طرز عجیبی مهارت هایم مثل قبل جواب نمی دهد و امتیازها را از دست می دهم.
حتی می دیدم هرچه احساس من بدتر می شد،  به طرز عجیبی جهان اتفاقاتی را رقم می زد که ناراحتی ام را بیشتر کند:
مثلا توپ حریف من به تور می خورد و به نحوی در زمین من می افتاد که دفع آن غیر ممکن می شد.
یا ضربه های که همیشه نقطه برتری من حساب می شد به طرز عجیبی خارج از میز زده می شد و امتیاز به حریف من داده می شد
یعنی جهان بدون توجه به مهارت یا عملکرد من، جوابی درخور با احساس و کانون توجه من می داد. فارغ از اینکه من چه دلایلی برای احساس بد داشتم، جهان طبق قانون احساس بد = اتفاقات بد، به من پاسخ می داد.
بازی پینگ پونگ – در لحظه – قانون احساس خوب = اتفاقات خوب و احساس بد = اتفاقات بد را در سریعترین و دقیق ترین حالت ممکن به ما نشان داد و به ما کمک کرده تا نقش حیاتی عمل به این قاون را در زندگی خود جدی بگیریم.
این بازی ما را به شهود رساند که کنترل ذهن، بالاترین مهارت و مهم ترین اصل در تجربه خوشبختی است.
ما نتیجه ی مستقیم احساسات خود را در حین بازی تجربه کرده ایم. بعنوان مثال اگر به خاطر کنترل ذهن، من احساس خود را خوب نگه می داشتم، فارغ از اینکه چقدر بازی به ضرر من بود و چقدر امتیازهایم کم بود، در نهایت اوضاع به نفع من تمام می شد. برعکس وقتی کنترل ذهن ندارشتم، نمی توانستم از مهارت هایم در بازی بهره ببرم.
پیام این فایل این است که:
وقتی اوضاع ناجالب است، به آن شرایط نگاه نکن. بلکه سعی کنیم بهترین عملکرد خودت را در کنترل ذهن انجام دهی و خواهی دید که اگر از عهده کنترل ذهن خود بر بیایی، اوضاع به نفع تو چرخش می کند.
اگر در شرایط به ظاهری بد، بتوانی ذهن خود را کنترل کنی، مثلا بگویی من تلاش می کنم تا اعراض کنم و همین امروز حالم را خوب نگه دارم و دوباره سعی کنی روز بعد هم به همین منوال برای یک روز حال خود را خوب نگه داری،
هم خواهی دید که چطور به طرز معجزه وار شرایط به نفع شما تغییر می کند.
برای بهره برداری از درس های این فایل، درباره این دو مورد در بخش نظرات بنویس:
مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت ها:
در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس عدم لیاقت باعث شد نعمت هایی که داشتید را از دست بدهید.
بنویسید که چه افکاری در ذهن تان آمد و چه افکاری به شما احساس عدم لیاقت داد
به عنوان مثال:
رابطه ی عاطقی شما به طرز جادویی خوب پیش می رفت و این فکر در ناخودآگاه شما شروع به چرخش کرد که:
من آنقدر ها لیاقت ندارم که این حد از عشق را در رابطه ام تجربه کنم؛
یا من آنقدر ها لایق نیستم که اینقدر در حق من خوبی باشد؛
یا احساس گناه کنی که “وقتی خانواده من یا خواهر من رابطه ی خوبی ندارد، این ناجوانمردانه است که من اینقدر از رابطه ام لذت ببرم؛
سپس به محض شروع این افکار و ادامه یافتن آنها، رابطه شما به طرز عجیبی با مشکل مواجه شد…
یا درباره موضوعات مالی، فروش شما عالی شده، درآمد شما زیاد شده، پول ساختن برایت راحت تر شده، سپس افکاری به ذهن شما آمده که شما را به احساس عدم لیاقت درباره دریافت این نعمت ها رسانده که:
آنقدر ها هم حقم نیست که اینقدر راحت پول بسازم؛
وقتی بقیه در فقر هستند این انصاف نیست که اینقدر من خوب پول بسازم و …
سپس دیدی که با ادامه ی این افکار، نه تنها جریان پول در زندگی ات کم و کمتر شده، حتی قطع هم شده است.
این تجربیات را بنویس تا همه ما درسهای این قانون را بگیریم که:
در چنین لحظاتی باید بتوانیم این نجواها را کنترل کنیم. و گرنه اگر این فکر و فرکانس ادامه پیدا کند ،این جنس از فرکانس نه تنها مانع ورود نعمت ها می شود بلکه نعمت ها ی کنونی زندگی ات را نیز از تو می گیرد.
مورد دوم:احساس قربانی شدن
احساس قربانی شدن، پاشنه آشیل همه ماست. یعنی  هر کدام از ما کم یا زیاد، از این ضعف ضربه می خوریم و همه ما نیاز داریم تا ریشه های این احساس را بهتر بشناسیم تا بتوانیم در این مواقع ذهن خود را راحت تر و سریعتر کنترل کنیم.
زیرا این احساس مخرب، به سرعت رشد می کند و تبدیل می شود به خشم نفزت کینه افسردگی و…
به این شکل اوضاع را بدتر و بدتر می کند و شما بدون اینکه آگاه باشی، با ماندن در این احساس به خودت ظلم می کنی و مانع ورود نعمت ها به زندگی ات می شوی.
برای درک رابطه میان “احساس قربانی شدن” و “بسته شدن جریان نعمت ها به زندگی”، در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس قربانی شدن باعث شد شرایط به گونه ای پیش برود که باز هم بیشتر احساس قربانی شدن داشته باشی.
تجربیاتی را به یاد بیاور که احساس کردی قربانی شرایطی شده ای یا در حق شما بی عدالتی شده است. مثلا در موضوعاتی مثل رابطه عاطفی یا درآمد یا کسب و کار، شما سمت خودت را خوب انجام دادی، اما اتفاقاتی رخ داده  و  ظاهرش این بوده که در حق شما بی انصافی شده است.
مثلا با اینکه شما به خوبی کسب و کار خود را مدیریت کرده ای، ناگاهان لایحه ای تصویب شده که جلوی صادرات شما را گرفته است یا هر مثال دیگری که باعث شده بعد از آن اتفاق به ظاهر ناجالب، افکار  منفی شروع به رشد کرده و شما را به این احساس رسانده که در حق من بی عدالتی شده است؛
یا من هرچقدر هم خوب عمل کنم، عوامل بیرونی باعث می شود به حقم نرسم و …
در یک کلام، درباره تجربیاتی بنویس که در احساس قربانی شدن گیر افتاده اید و بدون اینکه متوجه موضوع باشید، به خاطر ماندن در این احساس، اتفاقات ناجالب بیشتری را وارد زندگی خود کرده اید.
بنویسید این احساس قربانی شدن از کجا شروع شد و چه افکاری در ذهن خود چرخاندی که این احساس را تشدید کرد؟
بنویس در آن زمان شرایط به چه شکل پیش رفت و چه ناخواسته های بیشتری به جمع ناخواسته های قبلی افزوده شد.
و چه نگاهی به شما کمک کرد تا بتوانی ذهن خود را کنترل کنی و از احساس قربانی شدن خارج شوی؟
نوشتن درباره این موضوع به شما کمک می کند تا رابطه بین “احساس قربانی شدن” و “اتفاقات ناخواسته ای که زنجیره وار رخ می دهد” را درک کنی و بفهمی تمام بلاهایی که فکر می کردی عواملی بیرون از شما  برایت رقم زده را، چطور خودت با ماندن در احساس قربانی شدن رقم زده ای. چون نتوانستی در این شرایط ذهن خود را کنترل کنی و جلوی ادامه ی این افکار رو بگیری.
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، سریعتر می توانی در این مواقع، از رشد افکار منفی خودداری کنی
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، راحت تر می توانی این احساس مخرب را با این افکار منفی تغذیه نکنی.
منتظر خواندن تجربیات شما و درس هایی که از این تجربیات گرفته اید، هستیم.

منابع بیشتر:
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

693 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سید مهدی کیا» در این صفحه: 1
  1. -
    سید مهدی کیا گفته:
    مدت عضویت: 1771 روز

    سلام به استاد عزیز و مریم شایسته دوس داشتنی که با درکشون از ذاتِ همیشه در حال حرکت جهان، توقف ندارن و مسیر “بهبود همیشگی” رو با عشق طی میکنن و برای ما الگو میشن

    و سلام به تمام عزیزانی که با تعهد توی این بستر الهی دارن کار میکنن و انرژی و تمرکز خرج میکنن و دنیایی رو به دنیایی قشنگتر برای خودشون و دیگران تبدیل میکنن

    قرار بود بود به تعهدم توی قسمت 16 نتایج دوستان عمل کنم و با نتیجه بیام و مسیرم رو کامنت کنم، و حالا اینجام و حس میکنم این فایل، مرتبط ترین فایل باشه به شرایطی که من داشتم و همینجا کامنتمو میذارم. اینکه چرا به جای 4 هفته، الان اومدم و دارم مینویسم به این خاطره که به تازگی مسابقات تموم شده و من درگیر هدف بعدیم بودم ولی حقیقتا برای نوشتن این کامنت یذره کم کاری کردم چون میتونستم زودتر تعهدم رو به پایان برسونم.

    قبل هرچیز باید بگم که چه شرایطی داشتم تا واضح بشه الان کجام و چه حسی دارم. توی دوره شیوه حل مسائل با جزئیات کامل توضیح دادم که چه مسیری رو طی کردم که باعث شد اون مسئله و ترس بزرگ شد. اما اگر بخوام خلاصه بگم داستان اینه که من حدود 6 ماه پیش، بالاخره بعد دو سال پر افت و خیز که از مسیر اشتباهی میخواستم حرکت کنم و مطابق قوانین جهان نبود و طبیعتا نتیجه ای هم در کار نبود، به اوج شکوه و طراوت و عملکرد خوبم توی حرفه ام فوتبال رسیده بودم و توی تیمی که با شایستگی خودم جامو پیدا کرده بودم و از دلایل نتایج خوبمون توی مسابقات دوستانه بودم، داشتم با عــشــق حرکت میکردم و یاد میگرفتم و پیشرفت میکردم.

    تا اینکه خبر شروع مسابقات رسمی بهم رسید و ترس از عملکرد ضعیف یا خراب کردن و هول کردن و … ذره ذره وجودمو گرفت. دلایل زیادی اعم از عزت نفس داغون قدیم و باورهای نادرستم این ترسو تو وجودم نهادینه کرده بودن، اما بهرحال خییییلی برام سخت بود که به گذشتم غلبه کنم؛ گذشته ای که علی رغم بودن توی تمام تیم های مدرسه و راهنمایی و دبیرستان و دانشکده و دانشگاه و.. ایام مسابقات رسمی انگار هیچ اثری از اون مهدی نبود و تکرار عملکرد بدم توی ایام رسمی، باعث شد ذهنم به نتیجه برسه که “نمیتونم”. حالا که حرفه ای شروع کرده بودم و میخواستم پیشرفت کنم، این الگو بیش از هرچیزی منو اذیت میکرد چون تابحال نتونسته بودم بهش غلبه کنم! سرآخر هم ذهنِ “از پیش بازندهِ” من و ترس و نگرانیم، باعث شد توی دو ماه عملکردم با سرعت زیادی افت کنه تا کار به جایی رسید که یک هفته قبل اولین بازی، مربیمون با صحبتش کامل بهم فهموند انقدری افت کردم که دیگه کمکی به تیم نمیکنم و در نتیجه جایی هم توی 11 نفر فیکس مسابقات نخواهم داشت…

    ینی اوووونـــهمه خودتو به در و دیوار بزنی، اونهمه تلاش کنی، اونهمه غم و بغض و سختی رو توی این چندسال هضم کنی تا بتونی دوباره حرکت کنی که چی بشه؟ که بالاخره یه تیم داشته باشی و لیگ شروع بشه و ببینی بابا اصن این مسابقات چی هس؟! و با فیکس بازی کردن پیشرفت کنی! چون هرچقدرم تمرین داشته باشی و مهارتات بالا بره، اگر نتونی “اون جایی که باید، ازشون استفاده کنی” ینی عملا فرق زیادی نکردی چون نتیجت همون نتیجه قبلیه!

    ولی.. دقیقا همون اتفاقی که نباید، داشت میفتاد.. مثل داستان آرسنال این فصل لیگ برتر، که 248 روووز رو در صدر جدول بود و خیلی ها روی قهرمانیش (باتوجه به فرمونی که داشت پیش میرفت) حساب میکردن؛ اما دقیقا همونجایی که نباید، لغزیدن؛ چندین بازی رو پشت هم مساوی کردن و باختن و در نهایت هم بخاطر امتیازهای زیادی که از دست دادن (و البته تیم دوم منچسترسیتی که فقط داشت کار خودشو میکرد و بازیهاشو میبرد) توی چند هفته آخر قهرمانیشون از کف رفت!! =)) منی که به بهترین بازیکن تیم تبدیل شده بودم و (به ظاهر و به خیال خودم) آماده بودم تا با فیکس بودن توی مسابقات رسمی تجربه کسب کنم تا بتونم بالاتر برم، توی هفته آخر فهمیدم که این اتفاق قرار نیست بیفته و همه چیو از دست دادم…

    .

    حالا بگم که چه مسیری طی شد و چه اتفاقاتی افتاد =)

    فردای صحبت مربیم و خط خوردنم از تیم اصلی، نشستم به نوشتن خواستم توی دفترم؛ که میخوام این ترس رو از بین ببرم و خودمو باور داشته باشم. هدف تعیین کرده بودم که جوری این ایام روی خودم فیزیکی و ذهنی کار میکنم که بعد مسابقات، اول از همه به بهترین بازیکن تیم تبدیل شده باشم، بعدشم به بهترین بازیکن لیگ. بعدش هم “”بهایی”” که حاضر بودم برای رسیدن به هدفم بپردازم رو نوشتم. خیییلی سختم بود، حتی نوشتنش! اینکه “حاضرم برای رسیدن به هدفم فلان کارو انجام بدم…” یعنی بهای فیزیکی و ذهنی پرداخت کنم تا بهش برسم… اینم ذکر کنم که همش از سید هدایت میخواستم تا دچار کج فهمی نشم و به خودم یادآوری میکردم که: موفقیت از قربونی کردن و سختی کشیدن و گذشتن از علائقت و.. بدست نمیاد! بلکه از “”قلباً حاضر بودن”” برای گذشتن از تمام اون چیزایی که حال خوب (یا به ظاهر خوب یا کم اهمیت تر) برات داره و همراه شدن با جریان هدایت به سمت خواسته “تو” و بعدش “”حرکت کردن برای هدفت توی مسیر درست”” بدست میاد!

    به این معنی که لزوما همه کسایی که خودشونو به در و دیوار میزنن و از خیلی چیزاشون میگذرن موفق نشدن؛ بلکه اونایی موفق شدن که تونستن ذهنشون رو کنترل کنن و در مسیر هدفشون اصل از فرع رو تشخیص بدن و اونجایی که واقعا لازمه تا با تصمیم و اقدامشون برای خودشون و جهان ثابت کنن که چی براشون مهم تره (توی اون مقطع فعلی) اینکارو واقعا انجام بدن و بها پرداخت کنن! و حالا با افتخار میگم که من تمام اون چیزایی رو که نوشته بودم “حاضرم” بعنوان بها پرداخت کنم، پرداخت کردم و با کنترل ذهن مسیرم رو ادامه دادم؛ یه سریاش صرفا بحث اهرم رنج و لذتی و بیشتر پرداختن به کارذهنی و تمرین فیزیکی بود. اما بخشیش هم اولویت دادن به هدفم مواقعی که باید انتخاب میکردم بود در مقابل علائق دیگم و خانوادم و پارتنرم و سفر برنامه ریزی شده با عشقم و حتی پیش رفتن مسیرم در حالی که شرایط رابطم پایدار نبود و… که انجامش دادم..

    از فردای نوشتن تعهدم و بهایی که میپردازم، ظهر بعنوان اولین قدم رفتم تمرین و بلافاصله بعد از اولین قدمی که تو متعهدانه برمیداری، جهان ده ها قدم برداشتنش رو شروع میکنه و از همون لحظه تغییر شکل جهانو حس کردم! :”) آدم های عجیب و غریب قدیمی یهو پیام میدادن واسه فوتبال و برنامه فوتبالشون ثابت شد، بچه های تیم خودمون که دیگه این اواخر منو جایی دعوت نمیکردن (سطح دورهمی ها بالاتر بود و با فوتبالیست های کشوری بازی میذاشتن) هی بهم پیام میدادن و دعوت میکردن، تیم دانشگاه یکیو فرستاد دنبالم که بیا تمرینامون از دوشنبه (دقیییقا فردای روز تمرین شخصیم) شروع شده، یه استخر دم خونمون پیدا کردم که تونستم برای ریکاوری برم و…. منم تمااام دعوت هارو قبول میکردم و میرفتم تا تمام ترس هامو بریزم روی میز و برم تو دلشون تا اعتمادبنفسم برگرده و بیشتر شه. نمیدونستم کی وقت استراحته تا بدنم و مچ هام ریکاوری کنن، واس همین سپرده بودم به سید و همون روزای اول قرار گذاشتیم و گفتم که:

    «آقا تو آگاهی به شرایط من و بدن من، تو میدونی که کجا از ترس الکی و همراه نجوای ذهن شدن دارم با بهونه خستگی مچم فوتبالو کنسل میکنم در حالی که میتونم با چسب بستن بازی کنم، از طرفی میدونی که کی کجا و با چه آدمایی برام بازی کردن خطرناکه و چسب هم جواب نیست. پس من هررر دعوتی بشه قبول میکنم که برم؛ تو خودت مدیریتش کن دیگه! اگه خطری بود یا به بدنم بیش از حد فشار میاد، واسم کنسلش کن، اگه نبود، بریم که لذت ببریم!» و اینطوری من توی 3 هفته، حدودا هرروز یه تمرینی داشتم و فرصت برای کارکردن روی خودم که فقط 3، 4 روزش رو استراحت ردیف شد ولی مچ هام هم سالم بودن و آخ نگفتن =)

    علاوه بر تمرین، برای ذهنمم وااقعا تلاش میکردم! واااقعا تلاش میکردم تا توی این وضعیتی که کنترل ذهن واااقعا یه کاریه که یقین دارم هرکسی نمیتونه انجام بده، من بتونم باوری دیدگاهی فکتی چیزی پیدا کنم تا کمکم باشه ذهنمو خفه کنم! عین یخ نوردی که یجا سر میخوره و توی مسیر سر خوردن تا پایین کوه و مرگش، تمام تلاششو میکنه با ابزارهاش “به یه چیزی گیر کنه” تا نگهش داره.. منم دنبال همچین جنسی از گیره بودم تا بتونم با کمکش ذهنمو تحت کنترل بگیرم و با سرعت بیشتری برگردم. توی یوتوب سرچ میکردم از ورزشکارای مختلف تا ببینم اونا چجوری “اولین ها”شون رو گذروندن و چه دیدگاه و باوری داشتن که کمکشون کرد به جایگاه خوبی برسن. یکی از بهترین نمونه ها که بخاطر شباهت شرایطش به من خیییلی کمکم کرد، آقای “کوبی برایانت” دوس داشتنی بود؛ کسی که توی مسابقات بسکتبال سطح دبیرستان های آمریکا، یه “عجوبه” بود؛ اما در بَدو ورودش به لیگ NBA، عملکرد افتضاحی از خودش نشون داد و همممه آمریکا و ورزش بسکتبال روش تمرکز کرده بودن و مسخره و کنایه و .. ولی برای تمااام ورزشکارا و خود بسکتبالیست ها عجیب بود که چطور این پسربچه بلافاصله بعد از اون توهین ها و عملکرد ضعیف خودش و..، اومده سر تمرین و از فصل بعد فوووق العاده داره بازی میکنه!؟

    یکی از باورهای قدرتمندکننده ای که توی باورهای ایشون پیدا کردم، این بود که من “منطقی” به موضوع نگاه میکنم! (نه احساسی یا همراهی با ذهن که آدمو بدبختتر از اونچه که هست نشون میده و در آینده هم تورو بدبختتر نشون میده!) : «اول از همه با خودم کنار اومدم که خب گند زدی که زدی، تمومش کن (چون نمیشه کاریش کرد). و بعدش با منطق نشستم بررسی کردم که چیشد که به اینجا رسید؟ فهمیدم تمام پرتاب هام توی خط سبد بود(دقیق بود) اما همشون کوتاه بود و به سبد نرسید. پس این یعنی شاید من توی لیگ دبیرستان های آمریکا با هفته ای یک بازی خیلی خفن بودم، اما برای NBA و 80 تا بازی توی یک فصل لیگ، پاهام ضعیفن! اوکی، دیگه تمومه، پس میام یک سال فقططط روی پاهام کار میکنم و سال بعد من اونجام!» این نگاه long-term کوبی که توی بقیه صحبتاش هم نمود داره، باعث شد منم بتونم با خودم کنار بیام و بگم: آقا اصلا برام مهم نیس که این مسابقات بهم بازی برسه یا نرسه یا چی، فـقـط تمرینمو انجام میدم، فـقـط روی قدرت ذهنم و اعتمادبنفسم کار میکنم، همون کارایی رو میکنم که میدونم بالاخره باید توی مسیر خواسته های بزرگم انجامشون بدم! همون نگاه درست و فوق العاده ای که استاد هم توی این فایل فوق العاده توضیح دادن: «فقط تمرکز کنم تا توپ بعدی رو درست بزنم!». همون کاری که تموم مربی های بزرگ مثل پپ و کارلتو و زیدان انجام میدن؛ ولی خب انجام دادنش واقعا کار هرکسی نیس، واسه همینم هرکسی جایگاه اونارو نداره! و با این نگاه تونستم ذهنمو خفه کنم و راحتتر و “متمرکزتر در لحظه” پیش برم.

    .

    فرمون همین بود و ادامه میدادم و بخاطر تلاش هام، شرایط داشت از خیلی بد به بد و متوسط و.. نزدیک میشد. بیشتر و بیشتر سعی میکردم “فقط خودم باشم” و کارمو بکنم سوای اینکه کی جلوم وایساده یا من چقد تجربم کمه یا زیاده یا… و خب اعتمادبنفسم واااقعا بهتر میشد. تا اینکه روز اول مسابقات رسید. هفته سوم اسفند بود و من تا اونروز از خودم کاااملا راضی بودم و مسیری که طی کرده بودم رو بهترین مسیر ممکن میدونستم و واقعا بهتر از اون نمیشد عمل کرد. شب قبلش تمرین داشتیم و مربیمون حدودا ترکیب اصلی رو گفته بود و خب روی من حساب خاصی باز نکرده بود. ولی من خودمو کاملا آماده حس میکردم و با آرامش خاصی داشتم لباس عوض میکردم و آماده میشدم که یهو مربیمون صدام کرد. وقتی رفتم پیشش، آروم بهم گفت: «کیا، فلانی نیومده، بخاطر کارش نمیتونه بیاد.. میتونی جاش وایسی؟!» این جمله تو همون لحظه خییییلی بهتر از هر کتاب و فایل و خوندن تجربه بچه ها و خلاصه هرررچیز دیگه ای، قانونو آوردم جلو چشمام. وقتی سمت خودتو انجام بدی، جهانم بلده سمت خودشو انجام بده اونم ده برابری (همون اتفاقات و معجزاتی که توی اون 3 هفته برام رقم خورد تا به من کمک بشه و تهش هم این جایزه بزرگم بود)!

    اون بازی فیکس بودم، توی پست جدیدی که تاحالا تجربشو حتی توی دوستانه هم بیشتر از یکی دوبار نداشتم. ولی.. علی رغم نمایش خیلی بد تیممون، تنها کسی که هم مربیمون هم کاپیتان ازش راضی بودن و ازش تشکر کردن و بهترین بازیکن تیم شد، به اتفاق نظر همه من بودم؛ اونم توی پستی که تاحالا بازی نکرده بودم؛ اونم توی اولین تجربه بازی رسمیم که تا چن هفته پیش انــقدر ازش میترسیدم!! این برای من یه موفقیت واقعی بود.. بهم کلللی اعتمادبنفس داد و خودباوریم رو چند برابر کرد. در ادامه بعد ماه رمضون هم که ادامه مسابقات برگزار شد، به غیر از یه بازی که 10 دقیقه آخر بازی کردم (اولین بازی بعد ماه رمضون بود و ذهنی خودمو دور میدیدم در نتیجه به همون میزان نتیجه گرفتم!)، تمااام بازی هارو جزو 11 نفر اصلی بودم و بازی کردم! الـــبته که در تمااام مدت مسابقات، من همچنان داشتم ذهنمو کنترل میکردم با تموم وجود و هردفعه اتفاقاتی میفتاد که ظاهرا قرار نبود به من بازی برسه، اما فردا صبحش سر بازی میدیدی همه چی به نفع تو تغییر کرده، چون ذهنتو نگه داشتی!!

    این بخشش خیییلی مهمه ها.. نمیدونم حس میکنید یا نه، ولی خیییلی ذهن چموشه و برای منی که پاشنه آشیلم عزت نفسه، میخواد خودشو قربانی نشون بده! میگه بابا من که دیگه فیکس بودم خوب بودم، بازیمم بهتر شده، اصلا از بقیه بچه هایی که روشون حساب کرده بوده هم دارم بهتر بازی میکنم؛ پس دیگه چرا منو بازی نمیده؟؟؟!! یذره میگذشت و آرومتر میشدم، تااازه یادم میومد که بابا هرچیزی که داره بیرون من اتفاق میفته رو خودم دارم رقم میزنم! پس اگه هنوزم رو من حساب نمیکنه، معنیش اینه که هنوزم من توی مدار قبلی هستم و نتیجم ثابت نشده. بعد اینجا یهو از دست جهان شاکی میشدم که خب چرااا؟؟!!! واااقعا کنترل ذهن اصلی رو این موقعا داشتم پیاده میکردم، چون خیییلی سختم بود و حتی دردم میومد که هردفعه میدیدم تغییر رو دارم حس میکنم ولی هنوز کافی نبوده.. اما هردفعه سریعتر خودمو جمع میکردم و همون اصل درستی که با معجزه اولین بازی اتفاق افتاد رو هـــی برای خودم تکرار و مرور میکردم؛ همون اصلی که من کارمو انجام بدم جهانم قسم خورده و بلده کارشو انجام بده! و انننقدی اینو تکرار میکردم که بقول استاد حس میکردم صدای ذهنم رو که دیگه داره توی این منطق امیدبخش قویِ من حل میشه و اثری ازش نمیمونه! در نهایت اینم اضافه کنم که 3 بازی آخر، این نتیجم رو هم گرفتم و توش “ثابت” شدم؛ چون دیگه خود مربیمون هم میومد بهم میگفت: میتونی بازی کنی؟ کس دیگه ای رو نمیتونم بزارما.. (بخاطر مصدومیت جزئی ای که چندین بازی داشتم با همون بازی میکردم)

    امیدوارم تونسته باشم برسونم که چقدر قبل هر بازی و هردفعه “یقین داشتم که باید ذهنمو کنترل کنم” و هردفعه کارم راحتتر بود و نتیجه بیشتری هم میگرفتم…

    این روندی که طی کردم، باعث شد صدهااا برابرِ گذشته درک کنم که تمااام دنیا به کنترل ذهن عه؛ و واضحتر از هر فیلد دیگه، ورزش چیزیه که در لحظه نشون میده چقدر کنترل ذهن داری! و به همون اندازه که کنترل داری نتیجه میگیری و لا غیر! منی که دو ماه قبل بازی ها بخاطر ترسم و ضعف قدرت ذهنم خودمو باخته بودم و علی رغم تواناییام، استرس و هول کردن بزرگترین دلیل افتم بود، بعد بازی ها همین کنترل ذهن و “آرامش حین بازی و راحتی” شده نقطه قوت من!! منی که قبل روبرو شدن با تیم ها خودمو باخته بودم، بعد بازی ها به قول بچه ها شده بودم تنها کسی که حین بازی ها با اینکه دو گل عقبیم روحیمو حفظ میکردم و با روحیه و آرامش دادنم و بازی خوبم جورِ روحیه داغون بقیه تیمم رو میکشیدم!! منی که بخاطر بی تجربگیم میترسیدم، آخرین تمرین با تلنگر مربیم فهمیدم چقدر تغییر کردم: تویی که الان انقدر داری باتجربه بازی میکنی دیگه چرا؟! منی که نمیتونستم یه توپ کنترل کنم انقدر که ذهنم ترسیده بود، بعد بازی ها به گفته مربیمون بهترین و کم اشتباه ترین بازیکن تیمش بودم!!

    تغییر من، فقططط و فقط توی کنترل ذهنم بود. توی اون برهه زمانی کم، خیلی جا برای بهبود آمادگی بدنی یا بهبود مهارت هات نداری و باید تمرکز کنی روی هرآنچه که تا الان در خودت داری و سعی کنی تا به بهترین شکل از نقاط قوتت استفاده کنی و با تیم هماهنگ بشی. ولی کنترل ذهن چیزیه که میتونی توی 1 ماه، اگر با هررر اتفاقی تو هر موضوعی تمام تلاشت رو بکنی که به احساس بهتری برسی و اینجوری کنترل ذهن رو تمرین کنی، انننقدری تغییر کنی و در ادامه جهان هم کمکت کنه که هیییچ ربطی به 1 ماه گذشتت نداشته باشی! من با کنترل ذهن، در حالی از اون اعتمادبنفس و عملکرد ضعیفم گذر کردم و به تموم خواسته هام از این ایام رسیدم و تجربه کسب کردم و “توی تمام بازی ها حضور داشتم” که چندتا از بچه های قدیم تیم، پارسال بخاطر بودنِ بزرگترها و بی تجربه بودنشون نسبت به اونا، کلا یکی دوتا بازی بهشون رسیده بود! کنترل ذهن من باعث شد چیزی از خودم نشون بدم که مربیمون چندبار بهم بگه من مدارکتو نمیدم، 2 سال دیگه پیش خودمی (دوس نداره و نمیخواد تیممو عوض کنم) خیالت راحت XD

    میدونم خیلی طولانی شد اما سعی کردم هرآنچه که حس میکردم چه نجوا و چه الهام رو با نتایجشون بهتون بگم. تا هم قول کامنتی که داده بودم انجام بشه، و هم کمکی کرده باشم به هرکسی یا ورزشکاری از بچه های سایت که چنین شرایطی رو داره یا قبلا تجربه کرده و امیدوارم کمکش باشه. بعد رسیدن به اونچه که میخواستم (توی این مقطع) و مرور “مسیری که این خواسته رو رقم زد”، بیشتر این حرف استاد توی فایل نحوه به حقیقت رساندن خواسته ها 3 میره تو وجودم : «بچه ها.. هــــرکسی، در هـــرجایی از دنیا، توی هـــر زمینه ای مثل ثروت ورزش بازیگری نقاشی پزشکی و.. به هـــر موفقیتی رسیده، یک ویژگی مشترک با دیگر افراد موفق داره، و اونم “”توانایی کنترل ذهن”” عه!

    .

    هرجا هستید، در پناه خدای مهربون، شاد و شنگول و سلامت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت