سریال زندگی در بهشت | قسمت 103 - صفحه 5

سلام.

اومدم که بنویسم .استاد شاید متن من دقیقا مربوط به این فایل نباشه اما داستانی عه درباره هدایت الهی…🙏💟

امیدوارم که منتشر بشه؛😊💟چون دفتر خاطرات هم بسته شده و متنم هم الهام بخشه و حس خوبی میده به کل تیممون😊💟🙏و البته تاحدودی هم منطبق به این دوسه فایل دنباله دار هستش😊💟اینکه هدایت شکل ساده ای داره و… و اینا.

_داستانی درباره هدایت الهی😊💟: داستان ازونجا شروع شد که من همش این سوال رو در درونم داشتم که چکار کنم الهامات رو بیشتر دریافت کنم و وصل شم به درونم.قبلا گاها جسته گریخته خدایی الهامات خوبی رو دریافت کرده بودم اما خب من میخواستم وصل وصل باشم دیگه که خب تکامل میخواد… تا اینکه پریروز هدایت شدم به فایلی که قبلا هم عنوانش رو چشم گرفته بود: نشانه ای برای واضح شدن قدم بعدی ام…

اونجا گفته شد تو متن توسط استاد که با یک گل بهار نمیشه من تو تککک تککک جنبه ها و جزیی ترین تا کللللی ترین مساعل از قوه الهامات و هدایات کمک میگیرم و تو فایل گفتن حتی تو لایک دادن یا ندادن به کامنتها!!!!!!! خلاصه منم هییی و هی شروع کردم از پریروز و هییی میپرسیدم اینجا چه کنم یجاها احساس میکردم جوابی نمیاد یا میومد و من قدرت تشخیص نشانه هارو نداشتم شاید!!چند روز هم بود می‌گفتم به دوستام بریم حومه شهر تو طبیعت خارج از هیاهو و همهمه شهر و نمیشد هی. تا اینکه دیروز ظهر گفتم بعدازظهر برم پایین تمرین کنم ورزش کنم یا زنگ بزنم مهدی بریم بیرون شهر و بزنیم به دل طبیعت؟؟!! هی پرسیدم پرسیدم گفتم بگو بهم که یکهو درحالی که گوشی دستم بود گوشی به لرزه در اومد و دیدم به به😳😳:مهدی ایز کالینگ😯😳😮😨مهدی زنگ زد.سلام علیرضا میای بیرون؟گفتم آره بیا بریم بیرون شهر.خوشحال شد و گفتم ی ناهاری هم بزنم ۳اونجام.یکی از دوستام مشکوک به بیماری بود اما من گفتم دیگگگه نیروی هدایت(من خیلی دوس دارم اینجوری بگم😊😍💟)گفتتتته آقااا دیگه حجت برمن تمومه .هوا دیروز عاااالی بود😍🙏💟یک روز بعد باران همه جا زیبا و خوش آب و هوا😍💟🙏و رفتم جلو در دوستم تو قسمت پایین شهر به دوتا دیگه از دوستام هم زنگ زدیم نشد بیان اون یکی رفتیم جلوی در و باباشم حتی گفتیم بیدارش کن ولی خواب بود نشد.انگار نیروی هدایت خواست تعداد کم باشه کیفیت بالا😂👌😍💟🙏هرچننند که خیلی دوس داشتم بقیه هم باشن رفتیم تو جاده نزدیک اونجا شدیم هرچی اصرار داشتم به مهدی که کبریت ببریم گفت همه چوبا خیسن و نذاشت رسیدم نزدیک اونجا فندک خریدم از مغازه که یک هو یک صدای😐😐💥💥💫💫بووم BOOM اومد دیدم هی مغازه ایه بیرون رو نگاه می کنه انقدر شوووق و ذوووق داشتم برا طبیعت😍💟👌🙏و دیدم و ذهنم مثبت بود که اصلااا فکرشم نکردم که نکنه زدن به ماشین ما با اینکه ماشین ما پراید قدیمیه حالی که من با این میکنم عشششقی که میکنم باهاش بنزسوارا نمیکنن😂😂😂😆😅😄😄😍💟و همینجوری هم هدایت میشم به ماشین های بهتر و بهتر و سپاسگزارم برای این ماشین💟💟😍😍با اون صدای خفن درعییین ناباوری یک ضربه خیییلی کوچیک خورد سپر و انقدر انقدرررر کنترل ذهن پیدا کردم خوشبختانه و حالم خوشه اصلااااا ناراحت نشدم و آخه چیزی هم نشد دوتا پسر کمی کوچکتر از من بودن زدن کله خر بنظر میرسیدن و بازیگوش😂😂گفتیم برن اما رسیدیم به اون روستایی حومه شهر همین که تو پروفایلم هست عکسش که الان عکس جدید از همونجا گذاشتم نمیدونم عوض شده الان یا نه. اونجا روبرو مون ریل قطاره.قطار باری اومد ردشد.ما رفتیم افتان و خیزان بالا😂😍دفعه قبل که رفته بودم بالا خیییلی خوش گذشت😍این دفعه یک چییییز دیگه بود.چراااا؟؟!!چون حجاب ها،زنگار ها از جلو چشم من برداشته شده بود،چشمان من زیبابین تر شده بود😍😍،مممن بودم که در زماااان حال بودم😍👌،استرس و دغدغه نداشتم،رها بودم😍👌،فارغ از هردو جهان بودم😍👌،در لحظه حال بودم و داشتم لذت میبردم😘😍💟👌آقا رفتیم بالا…وااای اطرافمون چننندهکتار فرش سبزززز😍😍😍سبزه های خوش رنگ شخم زده شده و ردیف ردیف شده😍😍👌واااو پرادایس همین جاست…همین حوالی…در درون تو…😘😍😍💟پرادایس تویی،تو به غروب آفتاب حالت شاعرانه میدی،طعم و مزه میدی به غروب آفتاب در ساحل، و اونجا بالای ریل نزدیک غروب بود کلللی عکسبرداری کردم،غرووب آفتاب وااااای دیوانه کننده بووود😍😍😍تلالو خورشید یراست تو رو بدن ما تا ریل اومده بود تابشش و کلللی عکس گرفتم کنار اون فرشهای سبز و غروب خورشید😍خورشید تو انگشت من بین دو انگشت هام جا شد و عکسشم شاید گذاشتم روی پروفایل،آسمون مایل به زرد رنگ و نارنجی شد😍😍😍😘😘💟💟رفتیم جلوتر گله گوسفندان و بزهای شاخ دار اومدن بالای ریل و ملکهای شخصی و مزرعه ها😍😍😍مزرعه گندم و درخت هایی با برگهای زرد از سپیدار و صنوبر😍👌و تا تههههه ریل رفتیم دیگه ماشین ما درحد یک نقطه بود دستام رو باااااز کردم به نشانه رهایی و کمی مونده بود به رقص دربیام و عکس گرفتم تو اون حالت مهدی خسته شد از این همه حجم عکس گرفتن من😍😍👌👌😂😂😂😂😅😄ولی من تاحدی احساس آزادی و رهایی میکردم😍😍😍😍استاد گفتی مراقبه ینی از ظرف زمان و مکان خارج شدن من تو اون موقع زمان،مکان،بقیه،دیروز،فردا،اهدافم و خواسته‌هام هممممچی یادم رفت و فقققط عشق داشتم میکردم که واااای

وقتی تو اول راه هدایت طلبیدن تو همون دفعه اول که فقط یکباااار هست که هدایت خواستی وااااای بحال بقیییششش😍😍😍این استاد ما چطور از شادی نمیمیره و روحش تو ظرف جسمش میمونه؟؟!!😍😍واااای ازین هدایت و جنسش آخ آخ آخ.😍😘🙏💟

تو مسیر برگشت بجای مسیر خونه رفتیم گشتیم میدونستم رود کن بخشیش از شهرما میگذره و میخوره به تهران( اَد بغل تهرانیم ما) ولی نمیدونستم همممین نزدیکه😳😳😳و رفتیم و خوردیم بغل جاده به رود کن که هماهنگ شده بود با آهنگهای سلطان صدا ابی😍😍😍زدم بغل عکسبرداری کردم درسته آب گل آلود داشت و زلال و شفاف نبود و کم عمق اما من عاااشق آبم و بقول آندره ژید: سعی کن عظمت در نگاه تو باشد نه آنچه بدان مینگری😍👌

و بعد هم رفتیم تو اتوبان تهران قم جاده درختی محشری داشت طلوع ماه بین درختا دیده میشد عاااالی بود😍👌مایل به صورتی بود البته تو همون روستا هم ی خیابون درختی بود مملو از کاج ها و اون بالای ریل از بین درخت ها ماه درحال غروب رو شکار کردیم و چای نبات توی راه 😍.تازه جاده درختی توی اتوبان تاریک بود زیاد چیزی مشخص نبود.

تازه میفهمم وقتی استاد میگفت وقتی روی خودت کار میکنی از همون جایی که هستی شرایط شروع می کنه به تغییر کردن نیاز به تغییر چیزی نیست تو همین مورد اول من هدایت شدم به زیبایی های همممین شهر خودم و لذذذتی بردم درحد بودن تو جاده چالوس😘😍👌و قسم میخورم من تو این ۲۳سال نمیدونستم اصلااا شهرم رودخونه داره😍😍

من از همینجاااایی که هستم هدایت شدم به زیبایی های بیشتر نیاز به تغییر چیزی نبود نیاز به خارج شدن از شهر نبود و جذب این نیمه مسافرت از تمرکز روی فایلهای زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکا بودش😘👌ممنون بابتش

من خیییلی هدایتی از طریق پروف یکی از بچهای سایت که در تشکر از کامنتم تو عزت نفس نوشته بود پرسیدم کجاست اینجا؟؟!!گفت روستایی در VERMONT در آمریکا.

و من عااااشق و دلباخته این ایالت شدم و رفت تو لیست آرزوهام😍😍😍😍😍بقول شمالی ها:بهشت رِ میمونه😍😍😍👌👌😅😅😄.استاد من تو مدارش نیستم الان اما نظرت چیه بری اونجا سفر؟؟😍😍فیلم بگیر ماهم ببینیم انگار افسانس خییییلی قشنگه😍😍😍من که نیستم تو مدارش وگرنه میرفتم.پیشنهاد خوبیه😍😂👌…

منم همش برای گسترش جهان و خودم و گسترش دیدگاهم تو این زمونه که ملت همش از سیاست،مریضی و مشکلات و منفی گرایی میدن من دوست داشتم شجاع باشم که متفاوت باشم و زیبایی هارو به همه نشون بدم اینستا دی اکتیوه کمی هم فضای فالوور هام مسموم گفتم تو همین محیط کوچک و جموجور و بی حاشیه واتساپ😍😍😍هم متنهای زیبا هم عکسهای زیبای طبیعت و علی الخصوص ورمونت و پاییز محششششرش رو اشتراک بگذارررم😍😍😍😘😘که فقط این نبود که من عکس بذارم از طبیعت خودمم بهععله دیروز هدایت شدم😘😘😍😘👌👌

من کلا از بچگی عاشق طبیعت بودم مخصوصا آب و ماهیگیری آخ آخ😍😍اما ازونجا که پدرم مخصوصا و مادرم محافظ کار بودن کلا دوسه تا بزور مارو تو این همه سال سفر نبردن😂😂مگر اینکه فامیل بوده با ما و مسئولیت از آن اونا😂😂😂یا اینکه با هم تیمی هام رفتیم اردو یا مدرسه کلا دوسه بار رفتیم مشهد که من حال نمیده بهم😐😂و شما با این دو سریال محشششر😍😍دستی شدید که این میل برگشت چون از بس مارو از بچگی نبردن سفر و اینور اونور حتی یک پیکنیک حتی😳😳😳😳😳تو همین اطراف شهر چه برسه به سفر،با این اوصاف تعجب میکردم چرا همه عطش و نیاز دارن به سفر؟😐👌گفتم ینی چی😕😐همه جا رو بستن سر بیماری نرررید خب.میمیرید😕😕😕😂😂😳 اما با دیدن این دو سریال میلم باز قوی شد حتی قبلش شرایط جوری پیش میرفت که نتونم برم سفر تو مدارش نبودم چون از اول نرفتم خاطرات زیادی نداشتم از سفر که مرور کنم تو ذهن که باز فرکانس شو بفرستم که با دیدن این دو سریال دوبار دوستام پیشنهاد دادن بریم فیلبند زیبا😘😘😍😍🙏🙏💟💟 و قزوین و سمت قلعه الموت اینا.این سریال ها کار خودشونو کردن اما ازونجا که پدرومادر من علی الخصوص پدر جان خییییلی از بچگیم اهل محافظت بچه تشریف داشتن😐 حتی الان برای من خرس گنده😆😆😆 و چون با ترس هاش این همه سال محدود کرده خودشو سعی داشت محدود کنه منم گفت مریضی میاری منم میدونستم این نیست و هرکی جواب فرکانس خودشو میگیره و نمیشه رو کسی تاثیر گذاشت اما اونا که نمیفهمن!!!پس گفتم من آزادم برم اما نمیرم تا سو تفاهمی نشه نمیدونم درست بود تصمیمم یا نه خیلی اصرار کردن دوستام که با تو خییییلی حال میده خیییلی دوسم دارن.خلاصه خواستم این ایمان رو بندازم تو دل بچها که این سریال کار خودشو کرد و منو دیوااااااااانه طبیعت کرد.😍😍😍😍😍

این بود داستان هدایت الهی😍😍😍🙏🙏💟💟

چیه این هدایت آخه😕😕😐😯😯👌👌💯💯🔥🔥💫💫خوشا بسعادتتون استاد و مریم جان.😘😍😊💟

راستی عکسی از اونجا هم الان رو پروفایلمه.😘😍🙏💟🔥

فعلا.😊💟