به نام خداوندی که مراقب من است
سلام بر استاد عزیزم، خانم مریم و دوستان هم خانواده ام.
2180 روز از عضویتم در این خانواده صمیمی می گذرد. 2180 روز است که هر روز به این سایت می آیم و از آنچه برایم مهیا شده است لذت می برم.
2180 روز است از هجرت خود از شرایطی که داشتم را آغاز کرده ام و در کوچه پس کوچه های این سایت در جستجوی رمز و راز تغییر زندگی ام بوده ام.
2180 روز است که هر روز صحبت های استاد را شنیده یا دیده ام و روزهایی احساسم را از طریق نوشتن با استاد و دوستانم به اشتراک گذاشته ام.
در 2180 روز حضورم در این سایت و دیدن صحنه هایی از بهشت احساسم را به دستانم می سپارم تا هرآنچه درک کرده اند را به کلماتی قابل خواندن تبدیل کنند.
در آن لحظه که استاد را روی ماسه های سفید و برفی ساحل دیدم یاد روزگاری افتادم که از استاد شنیدم که کارش را از روی ماسه های بندرعباس شروع کرده است.
در آن روز من در حال تجربه زندگی ای بودم که خواسته من نبود.
نمی دانستم خواسته ام چه زندگی است اما می دانستم که آن چه هست آن چیزی نیست که مرا خوشحال کند.
آن روزها تازه قدم به سرزمین تغییر گذاشته بودم و تک و تنها در میان امواج سهمگین زندگی گرفتار شده بودم و حال هوای دلم عجیب ابری بود و شنیدن صحبت های استاد اندکی حال و هوای دلم را مساعد می کرد.
اما امروز در ساحل آرامش زندگی ام نشسته ام و در بهترین شرایط آب و هوای دلم در حال مشاهده استاد بودم که روی ماسه های سفید ساحل نشسته است.
تو از ساحل ماسه ای بندرعباس به ساحل سفید و برفی فلوریدا رسیدی و من از میان امواج خروشان زندگی به ساحل آرامش رسیدم.
تو را سپاسگزارم که مرا با آنچه تو را از آن ساحل سیاه به این ساحل سفید هدایت کرد آشنا کردی.
دیدن تصاویری که از درون ضبط شده بود مرا یاد خودم انداخت که در این چند ساله بارها بالا و پایین شده ام اما همیشه تو را دنبال می کردم.
بارها با برخورد به پستی و بلندی های روزگار سقوط کردم و احساسم بد شد اما هر بار دوباره خودم را ساختم و با اشتیاق و انگیزه بیشتری تو را دنبال کردم.
حالم بد شد اما در حال بد نماندم. شرایط تغییر نمی کرد اما رویایم را خط نزدم، ناامید می شدم اما به عشق دنبال کردنت دوباره پرواز می کردم و در جستجوی تو بودم.
وقتی تصاویر خیابان را از بالا می دیدم که همدیگر را قطع می کنند و از یکدیگر می گذرند یاد روزهای افتادم که سرآسیمه در کوچه پس کوچه های سایت عباس منش می دویم و به هر آنچه می رسیدم با دقت گوش می دادم، تماشا می کردم و روی دیوار آن کوچه یادگاری می نوشتم.
که من اینجا هستم، از کجا آمده ام، می خواهم به کجا بروم و آرزوهایم را روی دیوارهای کوچه های عباس منش می نوشتم.
اگر در سایت پرسه زده باشید شاید یادگاری هایی از من دیده باشید.
خیلی جالب است که بارها از طرف سایت پیام هایی دریافت کرده ام که دوستی زیر یادگاری است پیامی درج کرده است.
ابتدا لطف و محبت دوستانم را می خواندم و سپس سری به دلنوشته ام می زدم.
چقدر حالم بهتر می شد وقتی خودم را می دیدم.
آنچه بودم را می دیدم و ردپایم را مشاهده می کردم.
شنیدن موزیک های خاطره انگیزی که همراه با تصاویر رویایی پخش می شد مرا مشغول مرور خاطرات زندگی ام کرد.
((اون روزا ما دلی داشتیم واســه بردن جونی داشتیم))
اون روزها دلی نداشتم، واسه بردن هم هیچ جونی نداشتم
((واســه مردن کسی بودیم کاری داشتیم))
اتفاقا اصلا خودمو قابل نمی دونستم و کسی نبودم، کاری داشتم ولی اصلا دوستش نداشتم
((پاییز و بــهاری داشتیم تو سرا ما سری داشتیم))
برای من زندگی همیشه زمستان بود، زمستانی سرد و سوزان
((عشقی و دلبری داشتیم اون روزا ما دلی داشتیم))
هیچ عشق و دلبری نداشتم و امیدی به زندگی کردن هم نداشتم
((واســه بردن جونی داشتیم واســه مردن کسی بودیم))
بردنی در کار نبود که جونی داشته باشم هرچه بود باختن بود
وقتی به اینجای شعر رسید دقیقا داشت درباره شرایط من حرف می زد
((کسی آمد کــه حرف عشق را با ما زد))
منظورش با استاد عباس منش بود که از وقتی وارد زندگی من شد هرچه گفت از عشق بود، از خدا بود.
((دل ترسوی ما هم دل بــه دریا زد))
با اون همه ترس و ناامیدی که سراسر وجودم رو فرا گرفته بود با خودم گفتم می رم دنبالش، هرجا که رفت منم می رم. دلو به دریای عباس منش زدم و راهی سفر شدم.
((بــه یک دریای توفانی دل ما رفتــه مــهمانی))
وسط اون همه مشکلات و گرفتاری های زندگی، دل من اومده بود به مهمانی خدا، مهمانی آرامش و احساس خوب. زندگی من طوفانی بود ولی دل من در مهمانی بود.
((چــه دور ساحلش از دور پیدا نیست))
وقتی حرفهای استاد رو می شنیدم درباره شرایطی صحبت می کرد که خیلی از من فاصله داشت، ساحلی که استاد درباره اش حرف می زد اما من نمی دیدمش، در زندگی من وجود نداشت.
((یک عمری راه و در قدرت ما نیست))
همش در ذهنم مرور می شد که بابا یه عمر با چیزی که داری میشنوی فاصله داری، خیال برت داشته و خبر نداری. دنبال کی راه افتادی، به چی می خوای برسی؟
((باید پارو نزد وا داد باید دل رو بــه دریا داد))
اما قلب من می گفت نگران نباش، فقط به آنچه می بینی و می شنوی توجه کن، حالا که دل به دریا زدی پس فقط دل به دریا بده
((خودش میبردت هرجا دلش خواست))
به من گفت خودش می بردت هرجا دلش خواست، فقط دنبالش برو
((بــه هرجا برد بدون ساحل همونجاست))
به من گفت هرچی گفت باور کن، انجام بده و تکرار کن و بدون همونجا ساحلیه که دنبالشی
((بــه امیدی کــه ساحل داره این دریا))
منم به امیدی که این دریایی که دل بهش دادم ساحل داره هرجا استاد رفت دنبالش می رفتم و به هرچی می گفت گوش می دادم و عمل می کردم
((بــه امیدی کــه آروم میشــه تا فردا))
وسط اون شرایطی که همه چی خراب بود فقط به خودم دلداری می دادم که صبر کن، ادامه بده، طوفان تموم می شه و ساحل پشت این طوفان برات نمایان می شه
((بــه امیدی کــه این دریا فقط شاه ماهی داره))
تنها امیدم این بود که دریایی که دل بهش دادم، سرشار از نعمت های خوبه، فراوانیه، احساس خوبه، شادیه، سلامتیه
((بــه عشقی کــه نمیبینی شباشو بی ستاره))
امیدم این بود که این دریا پر از نشانه هایی است که هر لحظه به من چشمک می زنند و راه رو به من نشون می دن.
هر فایلی از استاد می شنیدم یا می دیدم برای من چشمک زدن ستاره هایی بود که در شب های تاریک زندگی ام به من نوید صبح شدن را می داد.
((دل ما رفتــه مــهمانی بــه یک دریای طوفانی))
واقعا دل من اون روزها تو زندگی ام نبود، زندگی من طوفانی بود ولی دل من وسط اون تلاتم رفته بود مهمانی
شب های تاریک مدت هاست به صبحی زیبا تبدیل شده و دریای طوفانی مدت هاست آرام و دل انگیز شده.
خورشید قلبم هر روز در این دریایی آرام طلوع می کنه و زیبایی های زندگی ام را به من نشان می دهد.
اما دل من دیگه هیچوقت به خونه برنگشت
اون هنوزم در مهمانیه
مهمانی که از وقتی شروع شد هر روز لذتبخش تر شد و من امروز در ساحل آرام زندگی ام روی ماسه های نرم و آفتاب خورده لم داده ام و به آنچه دلم از آن مهمانی برایم می فرستد نگاه می کنم.
با هر آهنگی که می شنیدم صحنه هایی از خاطرات زندگی ام مرور می شد که همه لذتبخش و زیبا بودند.
و اما صحنه آخر
با دیدن درون هوشمندی که از ارتفاع بالا داشت استاد رو دنبال می کرد به فکر فرو رفتم.
با خودم گفتم وقتی این درون رو انسان خلق کرده و به هوش مصنوعی مجهزش کرده و انقدر عالی داره هدفش رو دنبال می کنه بدون اینکه به موانع برخورد کنه واقعا خداوندی که مجهز به هوش بی نهایت است به چه شکلی می تواند مرا دنبال کند و مرا از موانع زندگی عبور دهد؟
چقدر آرامش بخش بود فکر کردن به خالقی که از آنجایی که من نمی بینم مرا می بیند و هدایت می کند.
استاد عباس منش عزیز نمی دانم دنیا قبل از من چه شکل بوده و بعد از من به چه صورت خواهد بود اما می دانم هرگز از بودن در جهانی که عباس منش در آن بود پشیمان نخواهم بود.
اگر انتخاب من بوده که بارها خودم را می ستایم و اگر انتخاب پروردگارم بوده تا ابد سپاسگزار خدایی هستم که من و عباس منش را به هم وصل کرد و خودش به عنوان نفر سوم بین من و او حضور دارد.
این یادگاری را بر دیوار شهر رویایی عباس منش، در ایالت زندگی در بهشت و در کوچه 131 نوشتم تا ردپای حضورم در این مهمانی الهی برجای بماند.
درپناه خداوند درون ها
یک خبر خوب
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD353MB23 دقیقه
گرفت گرفت…آره اومد اومد…آنتن رو میگم اتصال رو میگم. اینجا توی کره ماه همراه اول آنتن نمیده بزور تونستم به اینترنت ماهواره ای استار لینک ایلان ماسک کانکت بشم، جداً فرکانس شما زمینی ها اونقدر قویه که تا اعماق فضا و کره ماه هم سرایت کرده و شما دختر گل بهونه ای شدی که منم بخش اندکی از فرکانس قدرتمندم رو بهت مخابره کنم؛😆😉😊
الو صدامو داری؟! وان تو تری فر
از میلا به لینا….
آغا قبول نی…خانم قبول نیست،آخهههه چرااااا؟؟!!!! بازم پرنسس عشق الا جانم کار خودشو کرد،اون شب که همین کامنتت رو توی این قسمت خوندم با خودم گفتم میلاد اوندفه الا پیشگام شد و زودتر کامنت گذاشت بدو بینم میتونی این دفه از الا زودتر برای لینا کامنت بذاری، تا به خودم اومدم دیدم بَه بَه خانم خانما کار خودشو کرده…اوندفه الا این دفه الا… الا اونجا ، الا اینجا…الا همه جا…از بس که اِلا جانم قلب پاک و زلالی داره از بس که روح بزرگ و رفیعی داره از بس که غرق عشق و تحسینه قلبیه از بس که توی خدا توی توحید و یکتا پرستی غرق و حل شده، الا جانم عزیزم دستمُ بلند کردمُ دارم برات دست تکون میدم عااااشقتمممم بسیاااااااار زیاااااد…
لینا جان، به الای عزیزم هم گفتم که خیلی خیلی خوشحالم که من و تو اولین دوستای لینا هستیم که مثل نگهبانان بهشت دم در دروازه عاشقانه به استقبال لینا رفتیم و حضور پر برکتش به این بهشت رو جشن گرفتیم
عععهههه سلامم کو!!!
سَلَامٌ عَلَیْکُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّهَ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ
سلام به روی ماهت لینا جانم،رفیق عزیز و ارزشمندم
توی کامنتت گفتی دلم میخاد به هر چیز کوچیکی رسیدم تحسینش کنم، آماده ای اون نقطه آبی خوشگله رو تحسین کنی؟ ظاهراً یه نوتیف سادس ولی دنیایی از حرف و احساسات پاک و خالص توشه ؛ لینا سایت رو کلیک میکنه…دایره آبی لاجوردی رو کنار اسم قشنگش میبینه،ذوق و شوق کنان روی پاسخ به دیدگاه های من کلیک میکنه،یعنی کی میتونه باشه؟! قلبش تند تند میزنه…. عععهههههه میلاده😆😉😍😘😊🙌✋🌹💕
اوه میلادُ نیگا ازون کامنت طولانی های دلی خاصِ خودش برام گذاشته…
خب لینا جونی بذار همین ابتدا یه وصف حال برم؛ اون شب که کامنتت رو اینجا خوندم نشونه دیدم که برات بنویسم،ولی وقتی دیدم از الا جا موندم گفتم بذار بعداً دیگه، اِلا دست نیافتنیه نمیشه ازش سبقت گرفت، اجازه دادم که خدا خودش در زمان مناسب هدایتم کنه که بیام با تمرکز و احساسی ناب بنویسم آخه در حال کار و تحقیق و پژوهشم تمام تمرکزم جای دیگس ،در راستای عمل به ایده ها و الهامات هدایتی خدای هدایتگرم دارم شبانه روز قدم برمیدارم…تایمم تماماً پره… لینا جان من حالم خیییییلییییی خوبه یعنی از عالی عالیترم به قول خودت کلمات گنجایش بیان احساسات و احوالاتم رو نداره…. آهان داشتم وصف حال میکردم،دیروز…
دیروز عصر بعد از ۲۶ ساعت بیداری یه چند ساعتی خوابیدم که بتونم شب بازی سلطان رو ببینم،الگوم کریس رونالدو عشق دلم،دیشب توی نیمه نهایی کوپا ایتالیا به مصاف اینتر رفتن گل اول رو خوردن ولی بعدش با دو گلی که کریس زد تونستن ورق رو برگردونن، نمیدونی دیشب چه داد هواری کردم اونجا که بعد گل دومی که با سماجت و پرسینگ بالای خودش از دفاع توپ ربایی کرد و توی اون حالت نامتعادل گلو زد، موقع شادی گلش با زبان بدن و اشاره دست به استخون گیجگاهیش با اعتماد به نفس بالا به تیزهوشی و هوش بازیخوانی بالای خودش اشاره کرد… آخرای بازی هم مربی برای استراحت کریس رو تعویض کرد، نمیدونی لحظه ای که تابلو تعویض رو دید چقدر بهش برخورد و حین بیرون اومدن با حرکات صورت عدم رضایتش رو نشون داد ولی حرفه بودن خودش رو نشون داد و با کنترل ذهن بالا نذاشت احساسات منفی بهش غلبه کنه که مبادا از کوره در بره… همین چند دیقه پیش هم ضربه ایستگاهی استادانه ی خداوندگار «تمرکز» رو از یکی از سایتها دیدم، لیٔو مسی فرازمینی رو میگم، پریشب کلی از مصاحبه هاش رو تحلیل کردم و نگم که چه چیزای حیاتی و بسیار عمیقی رو ازین اعجوبه فرازمینی کشف و استخراج کردم…زلاتان هم یه پست جدید توی اینستا گذاشت که بازم مهارت های جادویی خاص زلاتانیش رو به رخ کشید… آره بابا من همیشه از الگوهام حرف میزنم و همیشه در حال یادگیری و الهام گرفتن ازشون هستم…
دیشب بعد اتمام بازی رفتم سریع مطابق تعهدم بکوب ورزشمُ با نهایت قدرت انجام دادم، بعدش خواستم برم زیر دوش آب گرم که حس درونی بهم گفت توی حیاط توی دمای یخ بندون زیر آب یخ فشار قوی حموم کن با اینکه مقاومت داشتم ولی به اون زمزمه لطف قلبم گوش دادم و نگم که چیشدددددددد…. این یکی ازون کارای عجیب غریبیه که گاهی انجام میدم،باورهای شخصی سازی شده ی سلامتی من یه چیز نادر و عجیبیه که نظیرشو هنوز ندیدم… بعدش اومدم برات بنویسم که خوابم گرفت و نخواستم خودمو مجبور کنم…لینا دو نصف شب خوابیدم از خدا خواستم که چهار صبح بیدارم کنه…. لحظه ای که چشم باز کردم با سلام خدا مواجه شدم و ذکر خدایا شکرت روی زبونم به حرکت درومد یه نیگا به ساعت کردم ….وای پناه بر خدا…. دقیقاً دقیقا ساعت چهار صبح بود، اشک ریختمُ و سجده شکر کردم، لینا بگو چه خوابی دیدم؟!
🔵خواب دیدم توی یه باغ بهشتی هستم که با درخت انگور مسقف شده و از هر میوه ای که فکرشو کنی انباشته شده…گویا ملک شخصی خودم بود،کلی آدم مهمونم هستن و به همشون میگم که این باغ مال خودتونه اجازه نمیخاد بینهایت نعمت و فراوانی هست تا میتونید تناول کنید و خدا رو شکر کنید… در ادامه همه در کنار هم بزن و برقصان در حال شادی و خوشگذرونی ان که من از فرد شادی و سرمستی عشق، خیلی واضح و بلند میخندم و میرقصم نمیدونی چقدر واکنش اطرافیان برام لذت بخش بود همین که شور و انرژی منو دیدن اونا هم ازم انرژی گرفتن و از شادی و خنده من لذت میبردن جوری که اونا هم انگار منتظر دریافت این حس و حال و شور و انرژی وصف ناپذیرم بودن… خدایا چجوری باهام حرف میزنی…داری باهام چیکار میکنی…
لینا جانم، من انگیزه ام اتمی و هسته ایه…اصلا غیر قابل وصفه… بمب انگیزه و انرژی ام ، اکسیر عشق منو شیدا و سرگشته کرده مدتهاست لبریزم از عشق… میدونی واقعا گاهی با خودم میگم میلاد چرا بیشتر و بیشتر از جوهره وجودت عشق و انگیزه سیری ناپذیرت به دوستات یا هر کس دیگه منتقل نمیکنی… چرا این حال بینظیر وصف نشدنیم رو بیشتر و بیشتر با آدمای با لیاقت به اشتراک نذارم… باور کن گاهی به سرم میزنه واسه بیشتر دوستای ناب سایتمون کامنتای بلند دلی بذارم و یه دل سیر تحسینشون کنمُ عشق بورزم…
(الان که ادامه کامنت رو مینویسم در واقع ظهر شده و من تازه برگشتم خونه… میدونی گاهی مواقع یه کاری مهم رو باید انجام ولی بنابه دلایلی به تاخییر میندازیش… انجام یه کار مهم گوشه ذهنم بود و از خدا خواسته بودم که خودش در زمان مناسب بیادم بیارش تا انجامش بدم…. من به زمان بندی دقیق خدا باور قلبی دارم… امروز خیلی واضح خدا بهم الهام کرد که همین الان وقتشه گفت میلاد همه چی بیخیال شو و برو جایی که میگم پیگیر شو فقط چشم توکلت روی من باشه و فقط روی من حساب کن… گفتم یا الله و بدون چشم داشت سریع رفتم سازمان و اداراتی مربوطه… لینا بخدا هنوز که هنوزه باورم نمیشه انگار خدا همه کار و زندگیش رو ول کرده و داره کارای منو راست ریست میکنه… رفتم پیگیر وضعیت نظام وظیفه ام بشم که ببینم کی برم سربازی… توی اون همه شلوغی مسوول مربوطه نمیدونم با قیافم و خوشروییم حال کرد یا جنس فرکانسم یا هرچی با اینکه خیلی خسته بود همین که نوبت من شد انگار خدا رفت توی جلدش و فراتر از حد انتظارم باهام برخورد کرد و با مدارا و سازش بهم کمک کرد، توی اون یه ساعتی که در صف انتظار بودم اونقدر حس و حالم خوب بود که فقط تمام تمرکزم روی زیبایی های اطرافم بود.. یه پسر جوان رعنا دیدم که رنگ موهاش و چشاش خیلی قشنگ بود، به دلم افتاد که حرف دلم رو بهش بگم، با لبخند بهش گفتم چه موهای قشنگ خوش رنگی داری چه چشم و چهره زیبایی…هم من هم اون غرق لذت و احساس سپاس گزاری شدیم… ناخودآگاه تمرکزم افتاد روی ویژگی بسیار خوب مسوول مربوطه که چقدر عالی کار ارباب رجوع رو راه میندازه چقدر انسان شریف و درستکاریه که با مردم عالی برخورد میکنه چقدر شعور اجتماعی بالایی داره که با خانم ها با ادب و احترام بالا صحبت میکنه، کار همه انجام شد همه رفتن همین که نوبت من شد گفت بریم بیرون یه استراحتی کنیم و برگردیم همین طور که داشتیم با هم قدم میزدیم انگار عین دو دوست صمیمی بودیم، خیلی راحت همه ویژگی های مثبتی که توش دیدم رو صاف و مستقیم بهش گفتم و کلی از ته دلم تحسینش کردم نمیدونی چه وجه الهی ای رو برگیخته کردم اون خیلی خیلی راحت و آسون وضعیت منو درک کرد و به آسون ترین و زیباترین شکل ممکن با نظر و خواسته خودم حتی فراتر از انتظارم باهام همکاری کرد و خدا رو شکر تا سال دیگه همین موقع مهلت سربازی دارم قانوناً… لینا نمیدونی امروز چند ده نفر رو دیدم جوری بهم لبخند میزدن که انگار مشتاق دوستی و آشنایی باهام هستن… جز خدا و زیبایی و آسونی هیچی ندیدم… کاری که امکان داشت توش به مشکل و دردسر و این ور اون ور رفتن بکشه توی یه ساعت به زیباترین و آسون ترین شکل ممکن برام پیش رفت… عزت نفس بالا و حساب کردن روی خدا کلید واژه اصلیش بود…. حالا نمیخام فعلا بحث گذشته رو باز کنم که سالای قبل پدرم چه توطعه عامدانه ای علیهم کرد که من قبل ورود به دانشگاهم سرباز بشم ولی خدایی داشتم که یدالله فوق ایدیههم … و مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین… هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست… اون زمان اولین معجزه و نشونه بزرگ خدا رو توی اون روزای طاقت فرسا دیدم که همه بهم پشت کردن و با تحقیر منو میخاستن خورد و شرمنده کنن ولی من از خدا چیزی رو درخواست کردم که هیچ سیستم و مسوولی هم نمیتونست برام درستش کنه.. با اینکه توی سیستم و سامانه قانوناً سرباز بودم ولی انگار خدا همه چی دستکاری کرد، سیستم رو، کارمندای مربوطه رو ، رییس نظام وظیفه رو، رییس دانشگاه رو…. لینا الان که دارم به اون روزای معجزه آسا فکر میکنم اشک از چشمام سرازیر شده…چقدر خدا توی زندگی دست منو گرفت ولی من فراموش کردم…..
برای همینه که میگم هنوز هیچی توی سایت ننوشتم در مقیاس اون چیزی که میخام… در مورد اتفاق و نشونه بزرگ امروز هم دلم میخاد بارها توی سایت حرف بزنم راجبش اونقدر که الهام بخش و دلنشینه برام…. این ازون پرانتزایی بود که انگار پرانتز بسته نداشت)
الان که دارم مینویسم حالم غیر قابل وصفه… بخصوص که صدای زمینه کامنت نوشتنم تلاوت سحرآمیز مصطفی اسماعیل هستش…آره من قبلاً قاری قرآن هم بودم ولی ولی… توی دوران بلوغ زدم تارای صوتیم رو به چوخ دادم ازبس که افراط کردم، ببین چقدر کمال گرا و کله شق بودم که همزمان چهار سبک محمد صدیق منشاوی،عبدالباسط،مصطفی اسماعیل و شحات محمد انور تقلید میکردم اونقدر نابخردانه از تارهای صوتیم کار کشیدم که پرده صوتیم رفته رفته توان تحریر های عمیق و ظریف از دس داد … چقدر همیشه حسرتش به دلم موند ولی الان خدا رو شکر بنابه دلایلی خیلی راضیم ازین بابت… چون حالا میتونم دقیق بفهمم چه حکمتی پشتش بوده…البته گاهی مواقع که حس میگیرم توی خلوت خودم برای خودم تلاوت میکنم گلاب به روت بعضی موقع ها توی دستشویی و حموم هم حس میگیرمُ قرآن میخونم… داداشم میگه میلاد توی دستشویی و حموم هم ول کن نیستی؟؟!!! استغفرالله…..
چیه میخندی😂😂😁😁😉😉… ای جانم لینا… تو فقط بخند عزیزم…. که خودمم دارم میخندم 😂😂😉😆😆
راستی منم مثل خودت از تنهایی خودم خیلی بیشتر بهم خوش میگذره… و اینکه گفتی دلم خواست وقتمو با دوستام شیر کنم کسایی که هم من اونا رو میفهمم هم اونا من رو،این جملت منو مشتاق تر کرد که حتما برات با عشق بنویسم…
واکنش من نسبت به این فایل؟! لینا من سکته رو زدم رفت ،بعد از دوبار دیدن این قسمت یجورایی جرات ندارم دیگه نیگاش کنم… زبونم قاصره از توصیف حس و حال این فایل… اصلاً نای کامنت گذاشتن نداشتم دیگه،در عجبم که بچه ها چطور تونستن تاب بیارن و با خونسردی کامنت بنویسن…
از خوندن کامنت کوتاه ساده و بسیار دلنشینت واقعا لذت بردم و چقدر تحسینت میکنم که در اولین فرصت بعد فراغت از امتحانات به حست گوش کردی و اومدی حرف دلت رو زدی…
و اما اون کامنت تحسین برانگیزی که توی قسمت ۲۵ سریال برام گذاشتی… واقعاً غافلگیر شدم… لینا باورت نمیشه توی ماشین توی خیابون بودم که پیغامت به دستم رسید… اونقدر حیرت زده شدم اونقدر ذوق و شوق کردم که خواهرم خیال میکرد دوونه شدم که اینقدر خوشحالم و دارم میخندم…باورم نمیشد که خدا اینقدر عجیب ما رو به سمت هم هدایت کنه، باورم نمیشد که یه نفر چقدر میتونه توجه به نکات مثبت و درک و فهمش بالا باشه که اینقدر دقیق و عالی منو توصیف و تحسین کنه…. این بزرگترین حسنه که یه نفر بتونه خوبی ها و زیبایی های دیگران رو ببینه و دقیق بیانشون کنه، این نشون از سطح فرکانس و مدار بالاته … لینا اون روز اونقدر خوشحال شدم که دیگه نمیتونستم احساسمُ همون روز اونجا برات کامنت کنم… بعدش در جریان همیشگی هدایت به جاها و ایده های جدیدی هدایت شدم و فرصت نشد برات بنویسم… نمیدونم چی بگم بخدا… فقط میدونم به موقعش غافلگیرت میکنم….
فقط چند تا نکته….
اینکه گفتی امتحانات تموم شده مشتاقم بدونم چه رشته و کلاس چندمی…
لینا من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم توی مسایل شخصی و حریم خصوصی کسی دخالت کنم ولی چون خیلی احساس صمیمیت و راحتی باهات دارم دوست دارم تشویقت کنم، تشویق به اینکه در راستای عزت نفس خودت هم که شده روی ماهت رو توی تصویر پروفایلت بذار…الهی فدای اون چشای نازت… چون خودم بهار امسال که شیرجه زدم توی سایت همون اول حسم گفت خودت باش و تصویر پروفایل بذار،هرچند که یکم برام چالش برانگیز بود ولی بعدش اونقدر آسون شد که هرچند وقت یبار مثل آدمی که لباساشو عوض میکنه، تصویرم رو تغییر میدم… همین گام های کوچیک خیلی به رشد عزت نفست کمک میکنه ، کاری بیشتر بچه های سایت از عهدش برنمیان… حالا هرچند که ممکن هرکسی دلایل شخصی برای خودش داشته باشه… هرجور دوس داری، فقط سعی کن به حس درونیت گوش بدی…
خیلی مشتاقم بدونم غیر از صنعت مُد به چه چیزای دیگه علاقه داری و کدومش در اولویته برات؟! خیلی برام عجیب بود که خدایا من که توی هیچکدوم از کامنتام رسالتم رو بیان نکردم و بیان نخواهم کرد… پس لینا صنعت مُد رو از کجای حرفام استخراج کرد… خودت میدونی که من چقدر آدم فرز و چابکی هستم سریع اسکن کردم روی کامنتای آخرم و یه جمله رو دیدم که باعث سو تفاهم شد؛ اونجا که توی قسمت ۱۱۰ یجا گفتم:
و الان بعد از سال ها کشمکش و بالا و پایین شدن دارم در مسیر تحقق رسالتم قدم برمیدارم (ورود به صنعت مد نظرم و گسترش و انقلاب عظیم در اون)…. اگه کمی دقت کنی گفته بودم صنعت مَد نظرم …. نه صنعت مُد نظرم…. اشتباهی برداشت کردی عزیزم…ایرادی نداره پیش میاد… ولی سوژه رو دستم دادی که با سیستم تفکر انتقادی ذهنت رو قلقلک بدم…
لینا من خیلی خیلی باید حواسم باشه که راجبه اون راز درونم(رسالت والا و مقدسم) هیچ جا واضح و دقیق صحبت نکنم که اگه لو برم انگیزه ام ممکنه افت کنه… راجبه دورنما آگاهانه صحبت میکنم ولی راجبه اینکه دقیقاً چه هدف و برنامه ای دارم با کسی صحبت نمیکنم چون این مهمترین و ارزشمندترین راز درونمه…
( لینا یه حس عجیبی دارم الان که دارم مینویسم، نمیدونم خیلی برام آشناس انگار قبلاً خواب دیدم که دارم این گفتگو رو با همین محتوا با یکی تایپ میکنم… تا حالا شده بری یه جایی یا در موقعیت و شرایطی قرار بگیری که برات آشنا باشه انگار که قبلاً خوابشو دیده باشی؟!!!)
راستی من توی هیچ جای اینترنت و فضای مجازی در دسترس نیستم چون بصورت کاملا آگاهانه ازین فضاها خودمو جدا کردم و بصورت سازمان یافته دارم در مسیر زندگی حرکت میکنم.راجبش بعدا مفصل توضیح خواهم داد. ولی الان هرچی سرچت کردم پیدات نکردم…. گفته بودی که خیلی دوست داشتم بیشتر ازت بدونم… با کمال میل عزیزم، حتماً هرچقدر که بشه توضیح خواهم داد… قدم به قدم با همدیگه تکاملی میریم جلو…. راستش منم دلم میخاد دوستای گلی مثل شما رو بیشتر بشناسم و ازشون یاد بگیرم…
خیلی خوب میشد اگه کامنتت رو توی قسمت ۱۱۰ میذاشتی تا بتونم یجا تمرکزی برای همه دوستای عزیزم بنویسم ولی بازم خیلی خوب شد چون بهونه ای شد که کامنت چند ماه پیشم رو بخونم ، اونقدر حرکت رو به جلو دارم و در جریان پیوسته هدایت در لحظه حال زندگی میکنم که تا حالا پیش نیومده برم کامنتای قبلیم رو رصد کنم… فقط یچیزی، مگه چند تا از کامنتام رو خوندی؟ نمیدونم قسمت ۱۱۰ رو خوندی یا نه ولی اگه نخوندی باید یسری چیزا رو دوباره باز کنم… لینا جانم عزیزم حس و نظرت همین جا برام بنویس هرچی دلت خواست بگو و جواب چند سوالمو هم بده… این یه ماه اخیر میانگین شبانه روز ۳_۴ ساعت میخوابیدم و تمام وقت با نهایت تمرکز و انگیزه در حال در عمل به ایده الهی بودم… انشاالله همین روزاست که فراغت پیدا کنم و با عشق و آسایش بیشتر توی سایت کامنت بذارم، فکر کنم باید برای بیش از ده نفر از دوستای ارزشمندم کامنتای بلند و دلی بنویسم… شدیداً هم مشتاقم… خصوصا برای شما جانِ دل و زیبا عزیزم و اِلای جان جانان…
حتما میام همون جا قسمت ۲۵ با عشق و صبر، کامل جواب کامنت بسیار بسیار تحسین برانگیزت رو میدم دوست عزیزم،نمیدونم کی ولی در زمان مناسب هدایت میشم…
لینا خیلی برام عزیزی… خیلی دوستت دارم عزیزم…آره چرا احساسم رو بهت نگم…از همین لحظات که داری این کامنت بلند نامنظم رو میخونی لذت ببر…منم دارم عشق میکنم دارم لذت میبرم ازینکه دارم با یکی از همکلاسی های عزیرم خودمونی حرف میزنم….
عاشقتم لینا جانم و عاشقانه دوستت دارم دختر دوست داشتنی 💖💜💗💕
الهی فدای اون اشک هات بشم من
استاد رو بیخیال،، برای «خودت» بنویس… معجزه رو ثبت و ضبط کن برای درس و ایمان خودت… تعریف کن
خیالت تخت همیشه کار کرده همیشه هم ثابته و تا ابد هم همیجوریه… ازش کار بکش… باهاش بازی کن
اگه هم مثل من بلند پرواز، جاه طلب، کله شق، بی باک و نترسی ،میتونی به چالشش بکشی… آره اگه احساس میکنی در حدی هستی که بتونی حرفی برای گفتن داشته باشی پس یالا دختر شجاع، خدا رو قانون رو به چالش دعوت کن
منم عاشق خودت و اون خدای رزاق مهربونت هستم
خیلی دوستت دارم
از «کوشا» به «روشا»😉💖💜💗💕
الهی به امید تو به عشق تو به رضای تو
آره یه شب پیش بود، قبل ازین که بخوابم یکی از دوستان قدیمیم بعد مدت ها باهام تماس گرفت و ازم درخواست کرد که میلاد ازت میخوام یه امانتی رو بهم برگردونی… کدوم امونتی؟! چیزی رو بیاد نمیارم، آهان اگه منظورت اون کتابس باشه برات میارمش… خندید و گفت نه فقط خودت باید از نزدیک ببینم… میدونی طیبه جانم، قشنگ از لحن حرف زدنش متوجه شدم که اون امونتی خود من هستم… با تغییر من جهان کرنش کرد و تقریباً همه از زندگی من حذف شدن یا باهام هماهنگ شدن… این دوستم هم از مدارم کلا خارج شد تا اینکه بعد ماه ها جهان اونو به سمت من هدایت کرد… از صبح زود که چشم باز کردم ندا آمد که میلاد همین امروز صبح اقدام کن و باهاش قرار ملاقات بذار… جهان اونقدر بهش فشار آورده که بعد مدتها خودش به اشتباهاتش پی برد و تسلیم شد و به حقانیت حرف هایی ک قبلا بهش زدم پی برد… توی چهار ساعت بی وقفه چنان با عشق و تمرکز و اتصال محکم به خداوند باهاش حرف زدم که انگار دریچه جدیدی از جهان به روش باز شد و متعهد شد که با افق و دیدی نو به زندگی نگاه کنه و استارت تغییر و حرکت رو بزنه…آهان خوب که یادم اومد یجا گفت میلاد ببین این مردم اونقدر ناشکرن که دیگه بارون هم نمیزنه…گفتم نگران نباش که خدا همواره غفور و رحیمه،همواره رزاق و مهربونه به زودی هممون رو سورپرایز میکنه…گفت بارون از جهنم! هربار هوا ابری میشه ولی خبری نیست از بس که همه ناشکرن، گفتم بنده شکور و سپاس گزاری مثل من که هست ایمان دارم به زودی از آسمان رحمت خدا آبی پر برکت که مایه حیات و سرزندگیه نازل میشه گویی که همون لحظه بارش قطرات بارون رو روی گونه هام حس میکردم …. و این شد که در کمتر از یک روز امید و اطمینان قلبی من رنگ زیبای واقعیت گرفت… ساعت چهار صبح با صدای آلارم رگبار بارون خدای روزی ده و هدایتگرم بیدار شدم… هرچقدر اشک شوق و سپاس گزاری میریزم سیر نمیشم، آره الان که دارم برای یکی از دوستای قدیمیِ جدید و ارزشمندم مینویسم صدای تیک توک قطرات بارون از پشت پنجره، موزیک زمینه نوشتنمه… دیشب بعد دیدن کامنتت قلبم به تپش افتاد و در همون لحظه بهم الهام شد که بنویسم… سریع روی وایت بردم نوشتم «طیبه» که یادم بمونه بنویسم برای خودم برای دوست عزیزم که خیلی خیلی دلم براش تنگ شده… دارم لذت میبرم ولی چرا بیشتر لذت نبرم؟ واقعاً چرا؟! یه چن لحظه صبر کن تا برم بیرون… آهان حالا میچسبه الان اومدم توی بالکن توی هوای آزاد … اینجوری بیشتر حال میده… هم در معرض هوای دلپذیر بارون و استشمام رایحه دلانگیز هستم، همزمان دارم با یه دستم صبحونه آش گرم میخورم و با دست دیگه با عشق و آرامش تایپ میکنم… لذته که همواره جاریه من همیشه دنبال اینم که چطور بیشتر و بیشتر لذت ببرم….
دقت کن « تَر »… این تره همیشه توی وجودم در جریانه
بهتر … قوی تر… آسون تر … زیبا تر… لذتبخش تر…سپاس گزار تر… با انگیزه تر… عاشق تر…
من عاشق این صفت تفضیلی هستم، « تر» ه ای که از شور و اشتیاق نامحدود و روح سیری ناپذیرم نشات میگیره
اوه…طیبه بگو چیشد؟! بارونه شدت گرفت صفحه کیبورد خیس شد برم داخل که دارم خیس میشم 😉😆😊😁
سلام که سلامتی میاره…سلامی که عشق و محبت میاره… سلام به روی ماهت طیبه عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده جانا،چقدر مشتاق حضور با برکت و پرشورت بودم… طیبه یه نگاه عمیق بهم بنداز… نمیشناسی نه؟! ولی من که خیلی خوب تو رو یادمه؛ بذار صاف برم سر اصل مطلب؛ طیبه جانم، این رو اخیراً هم توی کامنتام گفتم که من اون اوایل از چند نفر حسودیم میشد و ازشون خوشم نمیومد؛طیبه مرادی عزیزم، شکیبا کیانی فر عزیزم، الهام طالبی عزیزم(پرنسس الا)، محمد فتحی عزیزم(کینگ مارکو)……. چرا؟! چون خیلی خیلی خوب بودید،خیلی حالتون خوب بود خیلی با خودتون در صلح بودید،سرشار از عشق و تحسین بودید… و دقیقا نقطه ضعف من هم همین جاری کردن عشق و صلح درونی بود، دقیقا به کامنتای اعضایی مثل شما هدایت شدم، این تضاد درونی منو وادار به صلح و عشق درونی کرد وادار به تغییر از بیخ و بن کرد…. خدایا شکرت چقدر خوش شانس و خوشبختم که در بذر ورودم با چنین اعضای بینظیری آشنا شدم که رشد و پیشرفتشون منو وادار به رشد و پیشرفت کرد… به این نگرش من دقت کن؛ من یه ذهنیت و نگرش فوق العاده ای که دارم اینه که اگه با نیرو و انرژی منفی مواجه بشم،میذارمش توی قدر مطلق درونم و تبدیل به انرژی مثبتش میکنم، بدین شکل که رنج و درد گذشته برای من سوخت هسته ای حرکت مستمره، امکانش خیلی خیلی کمه ولی اگه احیانا هم در ادامه مسیر یه نمه حسادتی هم سراغم بیاد من منفعل نمیمونم سریع استحالش میکنم به قدرت شجاعت انگیزه و اراده پولادین برای حرکت قویتر… انرژی و شور و هیجان بیشتر…
علم استحاله ای که خدای درونم بهم الهام کرده…علم الانسان ما لم یعلم… عین یه مبدل که از انرژی باد یا حرکتی یا خورشیدی ، برق و انرژی الکتریکی تولید میکنه… زیبا نیست؟! …. این یکی از ذهنیت هایی هستش که آدمای بسیار بسیار کمی ازش بهره میبرن،، افراد بسیار بزرگ و موفق همچین ذهینت هوشمندانه و قدرتمندی رو ساختن…
خب طیبه جانم بذار یکم بگم ازون روزای اول ورودم به سایت (بهار ۹۹)…
طیبه باورت نمیشه چون یکم مدارم پرت بود و با اون عینک و نگاه محدود کامنتا رو میخوندم طبیعتاً گاهی آمپرم میرفت بالا و هضم نمیکردم میگفتم خدایا اینا دیگه چه آدمای خُلمشنگی هستن که صبح تا شب قربون صدقه عباس منش و اون حمالی که مثل منشی زیر دستشه میرن، اینا چقدر چاپلوس و متملقن ،اینا چقدر کمبود دارن انگار نه انگار توی این مملکت بی صحاب شده هستن که اینقدر دلشون خوشه.. آهان اینو یادم اومد😂😂😂😉 اینو دیگه چطور بگم، اونقدر اعضا با همدیگه صمیمی و همفرکانس بودن که مدام به همدیگه عشق میورزیدن، بعد من میگفتم ای تُف به روزگار اینا دیگه رسماً رد دادن دیگه حالشون خرابه به پیغمبر آخه یعنی چی!!! رسماً همشون منحرف تشریف دارن آخه یعنی چی هرکی از راه میرسه میگه عاشقتم عاشقتم، دختر پسرای منحرف،اون عباس منش هم انگار نه انگار دم از خدا و قرآن و انسانیت میزنه چطور روش میشه این کامنتارو منتشر کنه😂😁
خو چیکار کنم طیبه اون موقع آماتور بودم زورم میومد دیگه… حق بهم بده، ولی توی همون یکی دو ماه اول اندازه چند سال یه نفر رشد و تغییر کردم خدایی…
طیبه اصلا اولین کسی که دل منو نرم کرد یخمو آب کرد تو بودی، اونقدر عشق درونت موج میزد اونقدر حالت خوب بود اونقدر با خودت در صلح بودی که منم کم کم مثل خودت شدم،همش هدایت میشدم کامنتات رو بخونم، از همون اول ته دلم ازت خوشم میومد ولی خب چکنم از عدم صلح درونی…
طیبه جانم نمیدونی چقدرررر دوستت دارم
نمیدونی چقدر عاشقتم
اونقدر دوستت دارم اونقدر عاشقتم که همین الان دارم اشک میریزم…. سپاس گزارم ازت عزیز دلم که با کامنت گذاشتن هات و ثبت رد پا و با رشد خودت به تغییر و تکامل من هم کمک کردی….
خیلی دوستت دارم طیبه جانم عاشقتم طیبه 💜💗💕💖
خیلی خیلی حرف ها هست که باید بزنم… ولی مجال گفتن نیست…. جالبه که پرنسس جانم الای ارزشمندم اولین کسی بود که در بذر ورودم به سایت به استقبالم اومد و برام کامنت گذاشت، دقیقا جذب خودم بود…. خدا رو صد هزار مرتبه شکر اِلا همیشه با عشق و بی منت همراهیم کرده توی این مسیر و با اون قلب بزرگش با تحسین ها و عشق ورزیدن های اعجاب انگیزش بهم دلگرمی و انگیزه داده و من تا ابد مدیونشم از ته دلم قدرش رو میدونم، شکیبای عزیزم رو هم باهاش صحبت کردم ولی….، اماحالا نوبت تو شده کجا کجا ؟! گیرت آوردم…… مارکو؟! واسه اون برنامه دارم من، اون یه دیوونه مثل خودمه
طیبه بذار تکاملی بریم جلو، کم کم بیشتر حرف خواهیم زد…
اینو حسم گفت بهت بگم، ازت درخواست میکنم که بعد اینکه این کامنت رو خوندی بری توی کامنتای لایک شده پروفایلم و کامنتی که توی قسمت ۹۷ و ۱۱۰ نوشتم رو با پاسخ های زیرش بخونی فقط برای خودت میگم نه چیز دیگه، دلم میخاد اون شور و انگیزه وحشتناکم رو به دوستای عزیزم منتقل کنم…. طیبه من آینده رو میتونم ببینم…من ذهن آدما رو میتونم بخونم، من به طرز عجیبی آدما رو خیلی خوب میفهمم و درک میکنم… کاملاً هدایتی میخام با بچه ها حرف بزنم و هم خودم رو بهتر بشناسم و هم از دوستای عزیزم یاد بگیرم…
طیبه صادقانه میخام بدونم که آیا شور و اشتیاقی که اوایل یکی دو سال اول ورودت به سایت داشتی رو الان داری یا نه؟!
چرا دیگه کمتر میای سایت؟! آیا دیگه اون نقطه آبی نوتیف پاسخ به دیدگاه ها هیجان زدت نمیکنه آیا دیگه مثل قبل رغبت کامنت خوندن و کامنت گذاشتن نداری؟! خودم خوب جواب این سوال و درخواست ها رو میدونم ولی میخام از زبون خودت بشنوم…. طیبه بذار خیالت رو تخت کنم بعید بدونم کسی اندازه من بچه های سایت رو بشناسه، بی نهایت صفحه پروفایل و کامنت رو بررسی کردم بی نهایت کنکاش کردم هم توی سایت هم توی دیگران هم توی خودم و به چیزای پی بردم که بعید بدونم کسی ازش بو برده باشه، من آدم چند بُعدی و چند لایه ای هستم و همیشه سعی میکنم حیقیقت رو از دل واقعیت کشف کنم و از زوایای متفاوت به مسایل نگاه کنم… در عین حال آدم صادق و ساده ی صمیمی و خودمونی هستم؛
در جریان نتایج و تغییرات شگرف فوق العاده ات هستم و خیلی خیلی بهت تبریک میگم بابت استارت حرفه و کسب کار خودت…
تحسین؟! باور کن من قبلاً بارها تحسین هامو کردم،عشق و فرکانس مثبتمو برات ارسال کردم و همیشه هم تحسینت میکنم بابت همه چیت…. یعنی یه دختر چقدر میتونه ناز و دوست داشتنیِ تحسین برانگیز باشه 😘😍😆😊😉💖
میدونی طیبه احتمالا دیگه به این پی بردی که خلق نتایج و رسیدن به خواسته ها به خودی خود معنایی نداره تا زمانی که واقعا از طی کردن مسیر لذت نبریم…تا زمانی حس و حالمون در لحظه خوب نباشه… حست الان نسبت به قبلا که توی سایت حضور فعال و پرشوری داشتی چطوره؟! میدونم که گرم رشد کسب و کارت هستی… ولی حس و حالت چی؟! شور و شوق و انگیزه نامحدودت چی؟! سپاس گزاری و کنترل ذهن مستمر چی؟! عشق و محبت دایمی و پایدار چی؟!
آره داریشون ولی «چقدره» مهمه… طیبه هیچوقت نذار شور و شوق و انگیزه زیادت بخوابه هیچوقت از رشد و تغییر پرشدت و پرقدرت دس برندار هیچوقت فراموش نکن که
فارغ از هر نتایجی باید همواره و همیشه احساسمون عالی باشه و همیشه دنبال احساس بهتر و تجربیات لذت بخش تر باشیم
هیچوقت فراموش نکن که کار کردن روی خودمون یه فرآیند همیشگی و پیوسته س…. هیچ وقت کوتاه نیا… هیچ وقت نذار نجواها بهت غلبه کنه و کنترل ذهنت رو از دس بدی
طیبه یه گوشه نشسته داره رقص بچه ها رو نگاه میکنه، یه نفر از پشت سر دس میذاره روی چشمای خوشگل عسلیش، اگه گفتی کی ام؟! کی هستی ؟!عههههه میلاده 😍😘💜😆😊😉
ای جانم دستاتو بده دستم بیا بریم با هم قاطی جمع بشیم و برقصیم در این باغ بهشتی… پیشکسوت شدی حال نداری؟! بابا بیخیال بلند شو بینم اصلا بیا با خودم برقص خوبه؟!…
طیبه جانم رفیق عزیزم میخام تشویقت کنم که تا جایی که میتونی بیشتر توی فضای سایتمون باشی و مثل قبل متعهدتر باشی، میخام اووووج بگیری میخام بزرگتر و قویتر از همیشه بشی میخام خوشحال تر سرزنده تر متعهد تر با انگیزه تر از همیشه باشی…. چون حس و حال خوب تو، حس و حال خوب منم هست ، بهم انرژی مضاعف میده بهم شور و شوق و انگیزه بیشتر میده… تو فقط باش تو فقط حضور داشته باش… توی قسمتای بعدی کامنت بذار، کامنت دوستان رو بخون و فایو استار بده، براشون کامنت بذار…خلاصه تا جایی که برات مقدوره توی جو و فضای فرکانسی بهشتمون باش
طیبه ببین حست چی میگه… اونه که هدایتت میکنه،بهش گوش کن ببین چی ازت میخاد
باورت نمیشه که یه نفر توی سایت مشتاق حضورته مگه نه؟!
قبلا چند بار میخواستم بیام پروفایلت باهات حرف بزنم ولی درست امروز در بهترین زمان و مکان ممکن هدایت شدم؛ راستی شاید باورت نشه، یبار خوابتو دیدم و توی خواب من سر از نمایشگاهی دراوردم که پر بود از تابلوهای نقاشی و آثار هنری، تو رو دیدم و همدیگرو در آغوش گرفتیم… بهم گفتی اینا همه آثار خودمه اینجا نمایشگاه خودمه، و حتی توی خواب صفحه مجازیت رو دیدم که توش کلی پیشرفت کردی و کلی مشتری داشتی و کلی ثروت ساختی… بخدا باورت نمیشه توی خواب بغض کردم و اشک ریختم….
من خیلی خیلی راحت حرف دلمو میزنم و احساساتم رو بروز میدم رفیق عزیزم؛ از ته دلم دوستت دارم و عاشقتم طیبه عزیزم💗💕💜💖
اونقدر پیش خدا عزیزی که پیش من هم اینقدر عزیزی