سریال زندگی در بهشت | قسمت 178 - صفحه 10

سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته عزیز دل

دیدن این قسمت اینبار هدایت خدا بود دقیقا موضوع این فایل

خیلی شده که هدایت خواستم از خدا که الان چیکار کنم نه فقط تصمیمات اساسی ،در هر مسئله ای سعی کردم از خدا بپرسم و یادمه که خیلی شده که از خدا پرسیدم و جواب هایی دریافت کردم کاملا بی ربط و بی معنی از نظر من و این اواخر گفتم به خودم که بابا مگه نمیگی تسلیم تو ام مگه نمیگی خدایا هدایتم کن خب هدایت اینه انجامش بده مقاومتت برای چیه

بعد گفتم عه راست میگه ها و اون هدایت ( حالا دیدن فایل بود یا انجام یک کاری یا … ) رو انجام میدادم میدیدم عععععع پسر دقیقا این جواب همون سوال من بود یا این آگاهی دقیقا نیاز داشتم و مثل همین اینبار که انتظار داشتم که مثلا هدایت بشه بهم که بشین اون ترمز هایی نوشتی رو بخون یا در مورد فیگورین قدم بردار ولی گفت سریال زندگی در بهشت ببین و داشتم مقاومت میکردم که بگم خب حالا به جز این یک هدایت دیگه بکن بعد گفتم نه باید ببینم این قسمت رو و دیدم و به یاد آوردم چقددرررررر تغییر کردم چقدر شخصیتم کامل تر داره میشه همون شخصیتی که تو رویاهام بود همون ثبات شخصیت. یادمه که با شنا کردن خانوم شایسته توی دریاچه پارادایس و رفتن تو دل ترسش و توضیح اینکه توجیه نیاریم منم وارد دل ترسم رانندگی شدم و دیدم ترس نداره و به قول استاد خدا میدونه چه تاثیرات دیگه ای داره در آینده و انجام همون قدم یک تاثیر دیگه اش این بود که رفتم از سوپر مارکت سر کوچه درخواست کردم که یکی از فیگورین هام رو چند روز بزارم اونجا و چنان ترسی داشتم ولی انجام دادم با هر بار وارد دل ترس شدن این تثبیت شد که همه نجوا ها ترس ها دروغه و اصلا تهش مرگه دیگه ته هر چیزی در بدترین حالت مرگه ، چی میشه مگه!! اینقدر این وارد به دل ترس ها شدن انجام دادم ( کار های کوچیک ها ) الان یکی از بزرگترین ضعف هامو دارم رفع میکنم خیلی دوست دارم در موردش بگم ولی تا کاملا به نتیجه نرسیده نمیگم که یه وقت شل نکنم و باز توهم بزنم ولی خیلی خیلی خیلی خوشحالم که توی این مسیر هستم توی این مسیر زیبا واقعا سریال زندگی در بهشت یا سفر به دور امریکا خیلی خیلی الگو ها داد تا منم اونجوری باشم یا اون اتفاق رو بخوام.

مثلا کلی گارد داشتم در مورد مردم ولی الان بهتر شدم و میرم پارک جنگلی شهرم و به اونایی که به دلم میوفته خسته نباشید میگم جوری جوابمو میدن که انگار منتظر بودن من اینکارو کنم انگار من برادرشونم و خیلی لذت بخشه و نمیدونم به یک هاپو نگاه میکنم ناخودآگاه لبخند به لبم میاد یا به اسب حساسیت داشتم و با دیدن براونی عزیز این به دلم افتاد که اقا منم میخوام میخوام به اسب غذا بدم میخوام نوازشش کنم و اینا شاید ناخودآگاه اتفاق افتاد ولی نتیجه خیلی زیبا بود توی یک هوا مه آلود سرد زمستونی دور از روستا توی طبیعت کنار کومه های دامدار ها چندتا اسب بدون زین بود ( نمیدونم وحشی بودن یا چی ) و این افتاد تو دلم که آقا برو غذا بده و رفتم با چندتا قند ترس اومد ولی خواسته قوی تر بود و با چه لذتی این قند ها رو میخورد و چقدر حسش عالی بود نوازشش این آرامشش و بعدش که بدنم نه ریخت بیرون نه حساسیت نشون داد و خیلی خیلی خیلی اتفاقات زیبایی تو زندگیم افتاد و بعضی موقع ها یادم میره چه زندگی زیبایی دارم و میرم تو حاشیه و مقایسه و چسبیدن و …

ولی الان مهمه که به یادم اومد و خدارو هزاران مرتبه شکر میکنم که منو هدایت کرد به این مسیر بسیار بسیار زیبا که همه چی داره

استاد و خانوم شایسته از شما و بچه های پارادایس سپاسگذارم که کلی خواسته در من به وجود اوردین

همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشید