سریال زندگی در بهشت | قسمت 31 - صفحه 17

295 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فرزانه الهی گفته:
    مدت عضویت: 2581 روز

    وَاللَّهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْوَاجًا وَجَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَزْوَاجِکُمْ بَنِینَ وَحَفَدَهً وَرَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّبَاتِ ۚ أَفَبِالْبَاطِلِ یُؤْمِنُونَ وَبِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ یَکْفُرُونَ

    و خدا از جنس خودتان برای شما جفتهایی آفرید و از آن جفتها پسران و دختران و دامادان و نوادگان بر شما خلق فرمود، و از نعمتهای پاکیزه لذیذ روزی داد؛ آیا مردم باز به باطل می‌گروند و به نعمت خدا کافر می‌شوند؟!

    سلام به دوستان ارزشمندم

    خدارو صدهزار مرتبه شکر که یک بار دیگه توفیق داد فرصت داد که این سریال فوق‌العاده رو ببینم

    مهمون ها رفتند و دل ما هم تنگ میشه براشون

    دم مریم جان گرم چه صبحانه مشتی ای درست کردین

    اتفاقا من آووکادو خرد شده دارم تو یخچال که چون تلخ بود به سختی می‌خوردم حالا فردا یه املت مشتی باهاش درست می‌کنم می‌زنم بر بدن ان شالله

    چقدر مهمون ها تون دوست داشتنی نایس و دلبر بودن

    خدا نگهدارشون باشه

    چقدر نکات مهمی رو گفتین استاد

    ما هم آنقدر در مهمونی دادن و مهمونی گرفتن سخت گیر هستیم که اصلأ از مهمون خوشمون نمیاد بس که همه ایراد میگیرن

    من یه بار براشون املت درست کردم برای شام ماتشون برده بود ولی سکوت کردن

    هرچقدر آدم عزت نفس بالایی داشته باشه می‌تونه نسبت به فرهنگ و نظر مردم بی اعتنا باشه

    در مورد لباس که وحشتناک فرهنگ آزار دهنده ای هست ، لباس تکراری نپوش لباس راحت نپوش زیبایی لباس مهم‌تر از راحتیشه و الا ماشاالله

    سعی میکنم از خودم شروع کنم

    برای مثال دیگه پوتین‌های پاشنه بلند نمی پوشم که پام درد بگیره

    و رو‌فرکانس خود ارزشمندی برای قید و شرطم کار میکنم ان شالله

    ان العزه لله جمیعا،،،،،

    چقدر براونی دلبره خیلی نایسه

    چقدر لذت بخش هست غذا دادن به حیوانات

    خدایا منم میخوام تجربه کنم

    آدم و میاره تو لحظه حال

    خدارو صدهزار مرتبه شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    یاسمن سالاری گفته:
    مدت عضویت: 766 روز

    به نام الله هدایتگرم

    سلااام ب همگی

    سلام ب استاد جان‌و مریم بانو کدبانو

    به به عجب صبحانه ای نوش جونتون

    چقدر مهمونای عالی ، مودب ، مرتب و بافکری ک‌با‌خودشون‌ همه‌چی آورده بودن

    عجب ماشین جاداری

    چقدر ثروت خوبه ، خدایا شکرت

    چقدر حس خوبیه هم‌میزبان هم‌مهمون از همراهی همدیگه و هم نشانی هم لذت‌میبرن و وقتی هم‌میرن فقط از یادآوری خاطرات لذت میبرن ( تو ایران منتظرن مهمون بره ک بشینن پشتش حرف بزنن یا خود‌مهمون پاش تو ماشین نرسیده میشینه غیبت میزبان رو کردن) و کار ب همینجا ختم‌ نمیشه تا سالیان‌دراز هر وقت یاد اون مهمونی بیفتن فقط غیبت و حرف منفی و اصلا سپاسگزاری نمیکنن بابت این همه زحمتی ک میزبان کشیده

    واقعا خدایا شکرت ک ما داریم یاد میگیریم ک مثل بقیه نباشیم تا مثل بقیه نتیجه نگیریم

    استاد مورد بعدی ک جالب بود ، بعد رفتن مهمونا شما رفتین موتور سواری و مریم جون داشتن خونه‌ رو مرتب میکردن بدون توقع از شما ک این چن روز خسته شدم مهمونداری کردم حالا تو نیومدی کمکم ، و از این قبیل غرزدن ها ک خانوم ها زیاد دارن

    چقدر جالب بود واسم این رفتار مریم جون

    چقدر با خودتون در صلحید و حتی از عشقتون هم توقع ندارین

    آفرین واقعا ( هرچند درکش واسم سخته)

    خداروهزاران مرتبه شکر واقعا

    ازتون ممنونم بابت این سریال بهشتی

    تا درودی دیگر بدروووود️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    علی حقی گفته:
    مدت عضویت: 1962 روز

    سلام به همگی دوستان خوبم

    سلام به استاد جان ‌و مریم بانوی گرامی

    اولا ممنونم از شما که زیبایی‌های پارادایس رو به ما نشون میدین و بعدشم از خدا متشکرم که این زیبایی‌ها و آفریده

    من واقعا از خدا سپاسگزارم که بهم الهام کرد هر روز صبح اول یه قسمت از این سریال رو ببینم و بعدش برم دنبال کار و بار خودم

    هر روز صبح با دیدن این زیبایی‌ها انرژی میگیرم و یادم میاد که اگه روی خودم و باورهام کار بکنم مثل استاد میتونم به هرچیزی که دوست دارم برسم و ازش لذت ببرم

    و نه تنها خودم از مواهب چیزی که به دست میارم استفاده میکنم بلکه مثل استاد هزاران هزار نفر با دیدن من این انرژی درونشون شکل میگیره و اونا هم برای رسیدن به آرزوهاشون تلاش میکنن

    خدایا شکرت به خاطر دیدن خانواده صمیمی آقای راین و بچه‌هاش »»» با دیدن این خانواده چندین و چند خواسته درونم شکل گرفت و توی دریم‌برد خودم یادداشت کردم

    یکی از مطالبی که هم خود استاد در موردش صحبت کرد و هم بچه‌ها بهش اشاره کرده بودن ، «آسون‌گیر بودن» استاد نسبت به مهمونا بود

    وقتی دیدم استاد تو هَمِک‌ دراز کشیده و داره سایت رو چک می‌کنه و هرکس به یه کاری مشغوله ، احساس معذب بودن میکردم »»» پیش خودم داشتم میگفتم چه معنی داره میزبان دراز کشیده و میهمان هم مشغول کار خودشه!!!

    اما خودم مچ خودم رو گرفتم و به خودم گفتم اتفاقا این درسته!! من نباید کار و زندگیم رو بذارم کنار و همش مشغول سرویس دهی به میهمان باشم

    ما اگر خودم آسون‌گیر باشم میهمان هم احساس راحتی می‌کنه و بیشتر بهش خوش میگذره

    من عاشقتم استاد جان

    از مریم جان هم ممنونم که زحمت فیلمبرداری می‌کشه و این صحنه های زیبا رو ثبت می‌کنه و به ما نشون میده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    Hamide گفته:
    مدت عضویت: 762 روز

    سلام به دوستای عزیزم

    تمرکز برنکات مثبت

    1 زیبایی دریاچه ادم رو مسحور خودش میکنه چه رنگ جذابی داره چه امواج ارامی داره ادم دلش میخواد صندلی بذاره و ساعت ها بشینه نگاهش کنه

    2 ماهی گرفتن پدرو بچها صحنه قشنگی رو رقم میزنه

    3غذادادن به ماهیا لذت عمیقی رو داره

    4صبحانه خوشمزه ای که مریم جون تدارک دیده مخصوصا املت اووکادو

    5 گیرندادن پدر به پسرش که داره جداصبحانه میخوره و سرش گرم گوشیه (من اگه بودم همش میگفتم زشته بیاسرمیز این بی احترامی به میزبانه)

    6دوتایخچال ساید نقره ای و مشکی زیبا درکنارهم

    7براوونی زیبا که اومده جلوی در و چه رنگ قهوه ای براقی داره چه یال مشکی تمیزی داره

    8راهروی چوبی و قشنگی که جلوی خونه س خیلی جذابه

    9آسمون و ابرهای سفید داخل رنگ ابی چقدر خودنمایی میکنن چقدر قشنگن

    10 اینهمه درختی که دور دریاچه هستن و عکسشون افتاده داخل اب و دقیقا شبیه تابلوی نقاشی شده

    11فارسی خداحافظی کردن پدر و بچها از خانوم شایسته که خیلی شیرین بود

    12ارتباط بسیارصمیمی این خانواده بااستاد که من همیشه باورم این بود که هرکشوری بری تابفهمن تو ایرانی هستی بدترین برخوردمیشه باهات اما الان برعکسشومیبینیم

    13 ماشین لاکچری و قشنگ راین

    14لباس خوشرنگ استاد و جمله ی قشنگی که روش نوشته

    15 موتورسواری استاد ازبین جنگل و درختا و باغی که برای تمیزکردنش کلی زحمت کشیدن

    16 موتورهای قشنگ استاد مخصوصا اون آبیه که خیلی هیولاست خوشرنگه و البته گرون قیمت

    17 دیدن رابطه ی صمیمی استاد با اسبش موقع غذادادن که باعث خنده ی من شد برام جذاب بود

    باور فراوانی دراین فایل

    1 فراوانی ماهیا که توی دریاچه هستن و زیادن و برای خودشون توی اون بهشت لذت میبرن

    2 فراوانی درختا که انقدر زیادن هرچی استاد میسوزونه بازم هستن

    3 دیدن ثروت استاد که چندیدن مدل موتور و ماشین دارن یعنی میشه انقدر ثروت ساخت که از هرچیزی چندمدل و چندرنگشو داشت

    4 فراوانی غذاها و نوشیدنیها که مریم جون برای وعده ی صبحانه حاضرکرده بودن

    5فراوانی موادغذایی که استاد بخاطر زیادبودنشون دوتا یخچال ساید خریدن

    6فراوانی ماشینهای قشنگ و لاکچری که هم استاد داشتن هم پدربچها که ماشین قشنگ و گرونی هستن

    درپناه الله مهربان باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    مبین هاشمی گفته:
    مدت عضویت: 2146 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    شما دو فرشته خداوند رو بخاطر داشتن این رابطه فوق العاده تحسین می کنم

    چقد خوب و فوق العاده که آدم بتونه پیش افراد دیگه ، مهموناش و… خودش باشه و لازم نباشه نقاب بزنه… همون غذایی رو که خودش میخوره واسشون بزاره همون لباسی رو که وقتی تنهاست میپوشه بپوشه و…. یکی از عواملی که بنظرم مهمه توی این راحتی راحت بودن استاد و خانم شایسته پیش همدیگه ست…. هستند زوج هایی که کلی از هم پنهون کاری دارند بهم دروغ میگن و خود واقعیشون رو به همدیگه نشون نمیدن ولی خوب وقتی بتونی پیش شریک عاطفی زندگیت خودت باشی تجربه ت از اون رابطه زمین تا آسمون بهتر میشه

    در پناه خدای بزرگ ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    قاسم منهی گفته:
    مدت عضویت: 1088 روز

    سید حسین عباس منش عزیزم سلام

    من قاسم منهی هستم

    از چهل و سه سالگی تو را در پی شناختن سایر اساتید موفقیت زمانی کشف کردم که به صورت اتفاقی یکی از فایل های روشنگر راه را در اینستاگرام دیدم و کامل شنیدم و بعد این شنیدن فایل های اینستاگرامی را بار ها و بار ها تکرار کردم تا اینکه درمقایسه با سایر بیاناتی که همکاران شما داشتند، خلوصی یافتم که دیگر نیاز ندیدم به سایر دوستان مراجعه کنم. من کم کم در میان گفتار شما و دوره های محدودی که از محصولات شما تهیه کردم، مسیری زندگی ام و هدف آخرین روز حیاتم را دیدم و آنچه پنداشتم در آخرین لحظه ی حیاتم آنقدر زیبا بود که به زحمتش بی ارزد برای حرکت بیشتر. از این رو من با نوع نگاهی ارتقا یافته به فایل های شما، خود را در شرایطی یافتم که می بایست برای تقویت اهرم رنج و لذت دائما به نجوایتان در باره ی هر موضوعی گوش دهم و آنچه شما در طنین صدایتان برای من بشارت دهنده بود تبدیل می شد به اهرم لذت و آنچه انذار کننده بود تبدیل می شد به اهرم رنج. با این تصور مدهوش کننده، که فکر می کنم اندیشه ای درست در راستای رسیدن به روز آخر شعف انگیز حیات آدمی است بتوانم به مقام آفرینشی که در راستای رسالت حیات من است نزدیک بشود. از این رو می نویسم نزدیک شدن که هنوز مقدار زیادی از زمان شبانه روز میان نوسانات خود ساخته ام به هدر می رود.

    به هر سو شما همیشه دوست دارید، عزیزانتان که من هم یکی ازآنها هستم از نتایج بگویند و من می گویم. امروز در تهران مرکز ماساژ ماهور بعد از دوسال گذر از فراز و نشیبی سخت به مرحله ای رسیده که خودش می تواند خودش را به نحوی شایسته اداره کند و من به عنوان بنیانگزار آن بدون داشتن ریالی بدهکاری صاحب برندی هستم که توان توسعه یافتن در مسیر بخشیدن حال خوب به همه ی انسان ها را دارد. البته این موضوع برای من آنچنان شکوهندگی ایجاد نکرده که چاپ اولین رمان من برایم خواهد آفرید.

    اکنون که با شما صحبت می کنم رمان( یک قرن و یک روز ) من در وزارت ارشاد است و به زودی چاپ می شود. رمانی در خصوص حیات خودم در سن صد سالگی یعنی سال 1457 در سرای سالمندان بعد از گذر جهان از میان جنگ های خودخواهانه ی سوم و چهارم جهانی در حدود چهارصد صفحه. که دوست دارم شما هم خواننده ی آن باشید انشالله. و رمان دومم با نام ( ماهور آخرین ابر انسان) که سنگ بنای آن از اولین روزهای آشنایی من با شما یعنی حدود آبان1399 گذاشته شده و فکر میکنم در غالبی بزرگ یعنی بیش از هزارو پانصد صفحه به جهان پیرامونم عرضه شود. من مقدمه ی این رمان را در امتداد همین نوشتار برایت می فرستم زیرا یقین دارم که آن را حتما خواهی خواند. خلاصه برادر یکی از خواسته های من در این فانیکده ی خیالی این است که بزودی برای چهار ساعت از ساعت هفده تا ساعت بیست و یک، در انتهای یک روز زیبا در پارادایس نزد شما بیایم و قسمتی از رمانم را بصورت زنده بخوانم و بروم به پاس قدر شناسی از همتی که در مسیر شکوفایی خودتان انجام داده اید و مسیرتان را به ما هم نشان دادی. همین

    مقدمه ی رمان ماهور آخرین ابر انسان تقدیم به سید حسین عباس منش عزیزم. ضمنا این مقدمه می تواند در اختیار سایر دوستان هم قرار بگیرد.

    مقدمه نویسنده:

    ماهور، روایتی است درخشنده و تابناک از زلالی برخاسته از دامان اندیشه ای که گستردگی آن بسیار وسیع تر از اندیشه ای است که در ذهن انسان بر بالای بلندای غرور و تبخترش، غافلانه، ایستاده و حریف می طلبد . این روایت پیکره ای است سوار شده بر آفرینشی دیگر از جنس همان اندیشه ی مطلق که بی ادعا فقط اراده کرده بر تسلط نگاهش احاطه پیدا کند؛ که یارای تعریف آن در قامت هوشمندی و تسلط دانش بشری تا امروز قابل تعریف نبوده و شاید هرگز نتواند بر گستردگی آن، عارفانه مسلط شود و قامتش را خم کند و ایستادگی اش را به خمش و پیچش وادار نماید. من از زمان صحبت می کنم. ماهور قبل از پیدایش زمان آفریده شده است. و نمی دانم که آیا زمانی که ماهیت ((زمان)) هنوز خلق نشده آیا می توان برای وقوع یک گفتار ماهیتی مانند زمان متصور شد که خواننده بتواند هیبت رخ دادن آن را درک کند؟ واقعا نمی دانم، چگونه باید آغاز کنم لحظه ای را که نمی شود ((لحظه)) رادر آن تعریف کرد. به هر سو چون آغاز هر ماجرا نیاز مند وجود زمان است من از آغاز نوشتار پرهیز می کنم و اینگونه عنوان می کنم که اراده به آفرینش ماهور اینچنین بودن را می پسندید که توسط من به خطا رفته به قامت قلم تکیه داده و اینگونه آ،ریده شده است که در پیش می آید.

    ((ماهور)) ماهیتی تبلور یافته در اندیشه ای فراسوی اندیشیدن از نگاهی بسیار عمیق در میان واقعه ای هولناک است برای اندیشه ی ما. او در میان تنگنایی ارمغان یافته از ابتلایی درد آفرین میان جانِ تنها، تک بعد بی نیاز هستی زاده شده است پیش از ازل. در حالی که او، هرگز نمی میرد و هرگز نمی زاید و هرگز دوباره زنده نمی شود و هزاران ویژگی خاصی که ما می توانیم برای ماهیت انسان در نظر بگیریم که آن تک بعد حیات هرگز دچار آنها نمی شود.

    باری، ماهور شرح داستان ابر مردی است دل خواسته، که روایت حضور آدمی را از پیش از ازل تا بعد از انتهای ابدیت حیات، توصیف می کند، برای پاسخ دادن به پنج سوالی که همیشه کنار تنفس تن آدمی و ضربان قلب آن، حضور داشته و حضور خواهد داشت. ( من چیستم؟ من کیستم؟ اینجا کجاست؟ برای چه آمده ام؟ و در آخر،کنجکاوی باعث می شود که مهمترین سوال مطرح شود و آن سوال این است که (انتهای کار چه خواهد شد؟)). این سوالات دغدغه آفرین همان سوالاتی هستند که برای روشن شدن پاسخشان نیاز به بیشمار تولد است و مرگ در میان نوسان هایی در هم تنیده که گاهی معنای قابل تعریفِ قبل را به تیرگی تازه ای رنگ می کند و بعد به سپیدی تغییرش می دهد و بعد بار ها و بارها به رنگ های دیگر آغشته اش می کند تا آخرین ابر انسان بتواند تعریفی ساده و روان و بی رنگ برای این سوالات بگوید و کار را تمام کند.

    هر چند برخی از ما ماهور زادگان این روزها فکر می کنیم که به همه ی این سوالات پاسخ داده ایم ولی به واقع اینگونه نیست زیرا قامت هر کدام از پاسخ های ما را پوششی رنگین در بر خود گرفته است و به حقیقت کجاست بی رنگی که بشود آن را بر قامت پاسخ های صحیح پوشانید برای همیشه.و اگر ما بتوانیم ذره ای به پاسخ این سوالات نزدیک شویم، دیگر هیچ سوال بی پاسخی، وجود نخواهد داشت برای فرو کردن گریبان انسان میان چاه تنهایی و نادانی و حماقت و گرفتاری. سعی نویسنده بر این بوده که اگر نمی تواند بر قامت پاسخ این سوالات در متن این نوشتار لباسی بی رنگ بر تن کند حد اقل بتواند رنگی شفاف بر گستره ی این پاسخ ها بیابد و نمایش دهد. شاید اشرف مخلوقی دیگر بتواند برای این نوشتار متممی کامل باشد و ساخته ی امروز را به زیبایی بی رنگی بیاراید.

    آری ماهور، زاده ی لحظه‌ای است که حتی تاریکی و روشنایی، در آن آفریده نشده است؛ چه برسد که بخواهد صدایی در آن وادی وجود داشته باشد، و یا حرکتی ونوسانی.

    این‌چنین بود که بعد از پایان یافتن نوشتار دست‌نویس این داستان روایت گونه، ماهور توانست یخ‌بندان حضور مرا در این جهان هستی به جریان مذابی تبدیل نماید که حرارت آن هنوز هم بعد از سالها میان جان من مدفون است. هر چند نطفه ی کلمات هنوز تازه بودند و به پختگی لازم نرسیده بودند. و من نگران روزی هستم که این مذاب مدفون شده در بطن من هنگام زایش این کلمات فوران کنند و مرا به قهقرایی عزتمند رهنمون سازند.

    باری، روزهای اول نگارش داستان، با، مداد و کاغذ، احساس می کردم حرارتِ له‌شده‌ی مذاب وجودم، ابتدا جانم را خواهد سوزاند و بعد روانیِ سیل گونه‌اش مرا در خواهد نوردید و خواهد برد به جایی که شازده کوچولوی کارتن های قدیمی دوران نوجوانی ما در آنجا خانه داشت.

    فردای رهایی از حرارت مذاب گونه ام و سرد شدنم را دقیق به یاد می‌آورم. آن روز، رستگاریِ خاک گرفته‌ای بر پا گشت. و پیرزن زمانه‌ی زمستانی من، روسری بر سر بست و چارقد به کمر. و جارویش را برداشت و دستمالش را در سطل مسی روزگار مرطوب نمود به آب حیات آدمی. و بعد، بتکده‌ی شکل‌گرفته‌ی حضور مرا از تمام خواهش‌ها زدود و مرا به شکوهندگیِ ناخواسته‌ای در برابر هر خواسته‌ای که می‌شد حداقل به دست یافتن و تصرف آن اندیشید، واداشت. هنوز حرارت آن روز مذاب گونه یادم هست که مرا از درون داغِ داغ نگه‌داشته است. گاهی فوران می‌کند و مرا از درون می‌سوزاند و گاهی آرام می‌گیرد و دست از تلاطم بر میدارد؛ در حالیکه او مشغول سوزاندن من است و من عادت کرده ام به این سوختن و خاکستر شدن. من نتوانستم بخار و خاکسترم را در آینه ی نگاه مردمان اطرافم ببینم. مانند اغلب خاکستر شدگانی که بر سر مزارشان گل گذاشته اند و بعد از قرن ها برایشان یادبود گرفته اند.

    زمانی که به میانه ی جاده ی هراز می روم و به بلند ترین نقطه ای که نرسیده به پمپ بنزین پلور است، نگاه می کنم، احساس می کنم چون قله ی دماوند تنها گشته ام و نمی توانم هر دیدار تازه واردی را، لحظاتی بیشتر از چند دقیقه ی کوتاه تاب بیاورم و بعد به ناچار به تنهایی خویش ادامه می دهم. مانند دیروز، امروز و فردایم. وجود من نه اینکه نخواهد کنار خود مطلوبی دلپسند و روایتی از یک رخداد انسانی زیبا روی را در آغوش کشیده و او را مدح کند به نیکی، بلکه هنوز مطلوبی نیافته که بتواند این حرارت مذاب گونه ی مرا و این خاکستر نشسته بر سیاهی موهایم را و ریش درونم را تاب بیاورد به نیکی.

    می دانم که این حرارت جاودان، حتی بعد از دمیده شدن آخرین دم من، مانا و ایستا خواهد ماند؛ تا روز موعود از درون بشکافد و سیلی از گدازه و مذاب را بر رودِ جاری در میان دره ی پایین جاده که مردمان بی شماری از آن گذر می کنند روانه کند و فراوانی این گدازه و مذاب آنقدر عظیم است که ره می گشاید تا دریای شمال و خود را خواهد رساند به سرمایی که روزی در میان جانش خانه داشته است.

    به محض رسیدن این مذاب به جریان آب های سرد دریای شمال در میانه ی زمستان، دیگر فرقی نخواهد داشت که مذاب به یخبندان تبدیل شده باشد یا نشده باشد. با این اوصاف که برای من در حال رقم خوردن است، به حقیقت نمیدانم، اکنون زنده ام یا مرده. اگر زنده ام پس چرا اکنون حس ادامه دادن به شکوهندگی و بالندگی ندارم و اگر این معنای زندگی برای من است پس معنای مخالف آن یعنی مرگ و نیستی چگونه میتواند برای من تحقق یابد؟ فقط میدانم اکنون، هیچ مبادرت و اراده و عملکردی آلوده به هوس در این مسیر برای تحقق هیچ خواسته و رویایی از سوی من صورت نمی گیرد. زیرا که صرفِ فعل خواستن برای دریافتی خاضعانه و آلوده به تمنا، دیگر صرف نمی کند و اصلا صرف کردن فعل خواستن و تلاش برای رسیدن به آن هوس دیگر برایم لذت بخش نیست و ارزش تکاپویی کور را ندارد. ما انسانها فکر می کنیم که چیزی می خواهیم و به آن خواهیم رسید.با فرض رسیدن به آرزوها و رویاها اگر از رسیده ها بپرسی و آنها، آگاه به مسیر رفته ی شان شده باشند و بعد اگر بخواهند آن مسیر رفته ی راز آلودشان را برای مردمان کنجکاو واگویه کنند قطعا خواهند گفت که: (( این خواسته ها بودند که آنها را خواسته اند تا قطعه ای از آجر جهان بر قطعه ای دیگر به نیکی سوار شود و مسیر رشد و تکامل آگاهی بشر ادامه پیدا کند)). با این اوصاف هم اکنون من به همه ی آنچه که باید از دنیا داشته باشم، ظاهرا رسیده ام. و آنچه در آینده، از این سه بعد حیات مرا در آغوش خواهد گرفت، امیدوارم به شور و شعف و به مبارکی محقق شود. من غیر از مسیر مستقیمی که به التماس از این بنیاد و بنیان آگاهی بخش و خالق عاشق پیشه خواسته ام که در مقابل نگاهم و پاهایم قرار دهد، فقط توانستم یاد بگیرم نحوه ی کنترل نمودن سایر خواستن هایم را تا آنجا که بتوانم، دیگر خواستنی ها را وادار کنم که مرا بخواهند در حالیکه من، نه آنها را می دیدم و نه احساسشان می کردم. و آن سایر خواستن ها تبدیل به شاخ و برگی شد از جنس خانه و زن و بچه و هزاران رنگ و لعاب دیگر.

    اکنون توانایی سپردن خود به مسیر سیال جریان رود خویشتنم تا حدودی محقق گشته و در ادامه سعی بر افزایش میزان این تحقق یافتگی خواهم داشت. من علاوه بر تلاش روز مره و بی وقفه، در راستای تماشای خود در اثنای مسیر حیات آدمی در کنار سکوتِ دلداگی نور و صدا به آرامش لحظه ای درون و بیرونم اکتفا نموده ام و امید وارم کل مدت حیات من با این اوصاف فقط یک لحظه باشد. تا مسیر تمام شود و منِ تمام شده یِ به اجبار خلوت نشین در سکوتِ دلداگی صدا، شاهد شور انگیزی برای لحظه ی ادغام خود در خویشتنم باشم و در آخر، همه، هیچ شدن را درک کنم و آن را ستایش نمایم.

    اکنون بعد از سالها دست و پا زدن های متوالی همراه با تب و خون دماغ های متعدد، در مسیر خود آگاهی تجربی و سعی در نا دیده گرفتن رقص صوفیان قلندر و قلندران صوفی مآب فکر می کنم به اندیشه ای متفاوت از سایر برون ریزی های مادی و معنوی عریان مربوط به مسیر حیات خودم دست یافته ام که همه ی ارادتهای مرا به همه ی ساختارهای اندیشه مند در حال حاضر، پایمال نموده است هر چند نمی تواند غیر از برای خودم برای کسی دیگر ارزنده و درخور شمرده شود. و اکنون من مانده ام و نوعی از سیالی وجود میان چنبره های نور و صدا و سکوت و تاریکی محض در خیال خلوت شده ام، که بی تفاوت از میانشان سعی کرده ام به آرامی عبور نمایم و از محیط مدوری که آنها را احاطه کرده، دور شوم به سادگی خیال همان شاهزاده ی کوچولو در تنهایی های جاری گشته میان گل رز سیاره ی کوچکش. که مبادا نگاهی نا آشنا در این تنهایی و آرامش، خواب و رویای مرا به کنجکاوی، خط بی اندازد.

    به نظرم هر اتفاقی در جریان مسیر هستی روی دهد درست است. چه آن اتفاق بتواند من و تو را بخنداند و چه نتواند. و در ادامه، بروز هر نوع اتفاق، هر واکنشی نسبت به هر نوع پیشامد پیش بینی نشده، نشانه ی نوعی خلاء آگاهی از خود خواسته ای است که هنوز تربیت نشده و تاوان بی تربیتیش را باید با واکنش های آغشته به تخدیر جبران کند. و این واکنشها مانند صخره های مسیر رود هستند که آرامش آب را محدود می سازند. این صخره های خود ساخته، در این مسیر، باید ساییده و در آن محلول شوند تا آرامش آب جاودانه شود به بهای گذر از زمان و سال و دقایق و لحظه هایی فراوان و من و تو هم دقیقا مانند همین مسیر سیال جریان آب و گذر از میان همین صخره های تخدیری تعریف شده ایم.

    چه مصیبتی است وجود نامی خاص برای ماهیت جسیم انسان. او نمی داند که داشتن نام شناخته شده، چه بلایی است که آدمی برای خود می آفریند، تا ستوده شود. اشتهار به نام خاص برای ماهیت پرورش نایافته ی آدمی، نوعی از اشتباه بشری است که می تواند او را را پشت میله های زندان منیت و تبختر گیر بیاندازد. او تا مادامی که به آن درونمایه ی قلابی، مغرور شده، هرگز رنگ بی دغدغه بودن را نخواهد چشید هر چند در اوج ثروت و مکنت و جاه، غوطه ور شده باشد. در واقع صاحب اصلی همه ی آن صفاتی که در جمله ی قبل نوشته ام، ماهیتی دیگر است که در غالب اراده ی امتحان کننده اش، اراده نموده تا سر فصل های قدرت آفرین و مکنت آفرین و شهرت آفرین و از این قبیل صفت آفرین ها، برای یک نام خاص تحقق یابد و صاحب آن نام را در برابر تشویق سایر نگاهها به اوج برساند و بعد بسته به نوع واکنش صاحب آن نام مشهور شده، واکنش نشان دهد و کار را تمام کند و این ابتلا سخت ترین ابتلایی است که برای بدنه ی بشریت رخ می دهد.

    با این آگاهی که من از موضوع نام خاص و هر آنچه در این مقدمه نوشته شده است، دارم؛ دیگر چه فرقی می کند نویسنده کیست و پیشگفتارش چیست و مقدمه اش کدام است. دیگرچه فرقی می کند او چگونه زیسته و اکنون به چه مشغول است؟ همینقدر کافی است بدانیم اختلالات بشری، چه در مسیر اوج و چه در مسیر فرود یک نوسان، برای آگاه و بیدار نمودن آدمی مفهوم یافته اند. و این اختلالات مانند شن ریزه های کف رود که آب را زلال می کنند، می توانند در میان گذر زمان، ماهیت انسان را شفاف سازند. هر چند بهای عبور از این اختلالات، ریخته شدن و لخته شدنِ پیاپی خون موجودیت بشر باشد.

    در آخر این زلالی پدیدار می شود. جای هیچ نگرانی نیست. نوشتاری اینگونه، برای نویسنده، می تواند ضریب اختلال و فشار نوسانات پیاپی را بکاهد و تخفیفی باشد برای خرید و پرداخت بهای گران قیمتِ نوع نگاه جسورانه و خردمندانه ی آن آگاه مطلقی که عاشق است.

    (( بالاخره موجودیت بشر این مسیر را خواهد رفت و ماهیت ((خطا و اشتباه)) با نزدیک شدن به انتهای زمان تعریف شده برای حیات هستی، از بین خواهد رفت. با این نگاه، دیگر نگران کشیدن نفس بعدی خودم نیستم. قطعا این حیات پر از تکرار خطاهای نا همگون، پایانی خوش خواهد داشت.)) چون تو ای آفریده شده ی گرانقدرِ حضرت دوست که هنوز مشغول تنفسی؛ و وقت و نگاهت را برای خواندن این نوشتار مصرف می کنی؛ و بالاجبار جستجو گرِ حقیقتی هستی که فکر می کنی شاید گوشه ای از آن در این غالب نوشتاری نمایان شده باشد و همچنین مشغول کشف بهترین حس ممکن برای ادامه ی مسیر اجباری خودت که در ادامه ی حیاتت، رسالتت را نمایان خواهد ساخت؛ می باشی. دوست دارم در اندیشه و خیالم احساس کنم که اکسیژنِ جانِ من از میان نایِ تو هم در حال عبور کردن است و دوست دارم باز در خیال خودم جریان سرخِ خود را در لحظه ی درکِ شور و شوقِ یک جوشش تازه از جریان خون میان رگهایت در لحظات خواندن این کتاب احساس کنم. هر چند که از قلمرو زندگی کردن خارج گشته و مرده باشم؛ این جریان حیات آدمی، دقیقا، همانند آرزوی قالیبافِ مرده ای است که او هم می خواسته، زمانی که تو بر روی فرشی که او بافته، قدم بر می داری و راه می روی، احساس نرمی و لذت تو را بستاید. چه بدانی و چه ندانی. و چه بخواهی و چه نخواهی.

    باور دارم این کتاب، آفریده ای است که در کتابخانه ی بزرگ فرابعدِ بشری وجود داشته و به امانت بعد از فعل و انفعالی که مرا از میان برداشت و بعد، برای زمانی عریض، اجازه ی نفس کشیدن داد، از زیر قلم مستاصل من، در این فانی کده ی خیالی تراوش نموده تا صاحب این کتاب خود، مسیر آفرینش آن را به پیش ببرد و خود به انتهای مسیرش رهنمون گرداند بدون آنکه نیاز به حضور منیتی انسانی همچون من باشد.

    ریشه ی این فلم فرسایی، جای دیگری است و شاخ و برگش هم تا فراتر از توان انتهای نگاه من قد خواهد کشید. با این توهم درک آگاهی، به حقیقت برای من، دیگر فرقی نمی کند که مرا به چه نامی می شناسند. من در اوج یک نوسان تخدیر شده ناشی از یک قوص شتابان به انتهای وجودی هستم که برایم آشنا به نظر می رسد. من به این افیون اندیشه ساز معتادم و تمنایی هم بجز نشئگی در حین این قواصی ندارم. پس اگر کامتان به واسطه ی این چینش کلمات شیرین شد نوش جانتان. هیچ منتی بر سر هیچ بنی بشری نیست من فقط توانسته ام دراین کتاب نتایج غرق شدن در میان مصرف مخدری که مرا به انتهای هستی ام می برد را توصیف نمایم. هر چند، ظاهرا بهایی گران، برای درک این بوسه ی عاشقانه پرداخت نموده ام.

    با این اوصاف و آنچه در بالا آمده، اکنون به این می اندیشم آنکس که اندیشه را آفریده است ، خود، نویسنده است نه من. او است که اراده می کند داستانش به تصویری قابل لمس در جهان هستی بدل شود؛ وگرنه تاریخ نوشتاری انسان همه ی داستانهایی را که می توانسته تا امروز بنویسد را نوشته و در تاریخ خود ثبت کرده است. و ظاهرا، دیگر نیازی به نوشتن داستان هایی تازه و شور انگیز نیست. مگر آنکه آن یکتا نویسنده ی قهار و غالب بر همه ی نوشتارها، خود اراده کرده باشد، تا داستانی تازه آفریده شود برای نمایش یک اوج بی مثال دیگر؛ تا در تاریخ حیات بشری، در گوشه ای از جهان هستی به شکل یک رمان، ثبت و ضبط شود و در اختیار همگان قرار گیرد به نیکی. وگرنه هم من می دانم و هم تو خواننده ی عزیز که نوشتاری اینگونه نه ساخته ی من است و نه ساخته ی تو. بلکه اراده ای دیگر باعث شده این لذت نوشتاری به مقام جلوه گری برسد تا خامی وجود انسان به پختگی ارادی بدل شود. وگرنه در این گیر و دار حیات که مشغول نفس کشیدن هستیم و به گناهِ آن عطشِ تنفس مشغول، جان دادن تدریجی به هر سو، رخ خواهد داد و فرقی نمی کند رهیافته شده باشیم و یا نشده باشیم. با این توصیف ما را چه به نوشتن داستان و رمان. همان به که به کار و مهارت خود بپردازیم و به پیش برویم تا مرگ فرا برسد و همه چیز تمام بشود به نیکی. مگر آنکه اراده ای که از قبل بوده و تا ابد به اراده کردن ادامه خواهد داد در مسیر حیات خودش اراده ای دیگر بنماید و این اراده را برای موجودیت آفرینش یافته ی بشری بخواهد هویدا سازد به نیکی. وگرنه مرا چه به نوشتن و تو را چه به خواندن. همان به که به ریختن خون همدیگر مشغول باشیم و در هم بیامیزیم و جان بدهیم بعد از تولدهای پیاپی خودمان باز هم به نیکی.

    همین است تکمیل مقدمه ای که مانند عقده در گلویم مانده بود و می خواستم بنویسم و نمی دانستم که چگونه باید بنویسم آن را. تا اینکه روشی موفق در ارائه ی چیدمان صحیح کلمات و جملات و پاراگرافها همراه با گذر زمان و درک هزارن تجربه ی نوشتاری همسان خودم، در مسیرم قرار گرفت و مرا در چند گاه و زمان نسبتا طولانی به آن پختگی ارزشمندی که باید به آن دست میافتم وادار نمود. وگرنه مرا چه به نوشتن و تو را چه به خواندن.

    در ادامه بخش ((تقدیم کتاب )) را هم می فرستم که مطالعه ی آن خالی از لطف نیست ولی اگر مقدمه ی بالا را حوصله سربر یافتید از خواندن بخش(( تقدیم کتاب)) صرف نظر نمایید.

    خلاصه سید حسین عباس منش عزیزم. دوستت دارم. همین

    تقدیم :

    گاهی در پیچشی عظیم از یک خاطره ی ماندگارِابدی و یک خم شدگیِ نازک از پرده ای جدا افتاده از یک صحنه ی ازلیِ پر معنا در اثنایِ یک مسیرِ گذرا که طی بیشمار سال و بلکه یک روز بیشتر طول کشیده تا رقم بخورد، و یا در میانه ی یک نگاهِ خیره به یک گره ی کورِ ماندگار ساکن شده از جنس سکوت فریاد های خفته در پشت آسیاب های بادی چرخان و خستگی ناپذیر بیرون آبادی،که به پهنای تاریخ بی انتها عمق حضور یافته است، شاید فقط اضافه نمودن یک روزِ بیشتر، کافی باشد تا بتوان در میانبر های این همه پیچیدگی تابناک و خم شدگی افلاک با نگریستن به نوسانات حضور پر طنین آخرین ابر انسانی که می خواست وارسته به انتهای مسیر حیاتش دست یابد،کلمه ی ((معنای زیستن)) را تعریف کرد. البته باید بدانیم که ابعاد آن یک روزِ به ظاهر بی انتها، نتیجه ی تکامل و بالندگیِ نگاه انسانی است که خود را در میان چنبره ی نفس کشیدن و نبض تپیدن محبوس و در میان عطشِ بی حد و مرزِ رهایی از خود و خویشتنش گیر افتاده، یافته است. او با اینکه هر لحظه با نگاه به افق دور دست صبحگاهی اش، یکنواختی طلوع خورشید را درک کرده و بدرقه ی نور آفتاب را هم به نظاره نشسته و در انتهای روز به معنای((هیچ بودن ماهیت حیات)) دسترسی پیدا کرده فکر می کند در انتهای شب، داستان حضورش به پایان رسیده است و به این امید که فردا را نخواهد دید به آرامی می خسبد. زیرا فردا هم در امتداد نگاه صبحگاهی اش و شامگاهی اش قرار نیست اتفاق خاص دیگری رخ دهد مگر ((اراده گر)) اراده ای دیگر کند که می کند.

    بعد از اراده ی ((اراده گر)) بینهایت طلوع پشت سر هم دیگر، رخ نشان داد و پشت سر هم چیده شد تا نفس کشیدن به عادتی تبدیل شود که اصلا به نظر نیاید؛ و بدینسان، انسان،بعد از درک تکرار هزاران طلوع سردِ هم نوا در فصول مختلف، به ناچار، مجبور می شود چشمانش را طوری دیگر بگشاید، تا تماشای طلوعِ تغییر یافته، و غروبِ سرشار از نورِ سایه وارش را دریابد. و در آخر می بیند که آن روز متفاوت، هر روز در حال اتفاق افتادن بوده است. او در می یابد، رخ دادی زیبا که نتیجه ی اختیاری اجباری است در میان همین تفاوت نگاه هر روز به این روزِ اضافه شده به تاریخ هستی به ثمر نشسته و داستانی به موازات داستان کل هستی در همان یک روز خلق گشته و تمام.

    از نظر نویسنده این حادثه ی به ظاهر یک روزه به حدی پر رنگ و اثر گذار است، که می تواند در موازنه ای الاکلنگ وار، با کل تاریخ ازل تا ابد هستی، به بازیِ متوازنی بپردازد. به حقیقت داستان حیات ماهور به عنوان آخرین ابر انسان، همان یک روز متفاوت را برای نویسنده، عیان ساخته ایت که داستانش به کل حیات و نفس کشیدنِ ((راویِ این ماجرا) می ارزد.

    ادامه ی این نوشتار نه اینکه از بطن غروری عظمت یافته و منتهی به نوعی تبختر فرابشری، برخاسته باشد، اصلا اینگونه نیست بلکه ماهیت وجدانی این اثر در عین سادگی برای من آنقدر عظمت یافته در برابرم نمایان شده است که اصلا نمی پندارم که خالق آن بوده باشم. بر این اساس است که نتوانستم این نوشتار را به مخلوقی خاص تقدیم کنم؛ که آفتاب هر روزش را همچون من یکسان دیده و همچون من غذا تناول کرده و برای رهایی از روزمرگی اش، شبانگاهان خوابیده باشد. هر چند آن مخلوق مادرم باشد و هر چند پدرم. چه زاده ی من باشد چون دخترم ((ریحانه)) و چه زاده ی برادرم، چون ((آوا)) و ((دیبا)) . چه دوستی که مرا به لبخندی میهمان نموده و چه هزاران موجودیت ناپایدارِ موازی دیگر که گاهی اشکی عارفانه را در لحظاتی خاص برایم آفریده باشد. از این روی پایِ ماهیتی دیگر به میان آمد برای تقدیم نمودن این نوشتار به او که ویژگی هایی چون منیت انسان را در وجودش همراه ندارد، او در خویشتنش مغروق است و در این دلدادگی خودخواسته اش، چنان فرو رفته که از میانش نور برخاسته و آفرینشی مزین به حضور سه بعد انسان را رقم زده برای تماشای جُنگی که خود ساخته است و خود اراده کرده که آن جُنگِ حضور آدمی چگونه به پیش برود.

    ماهور آخرین ابر انسان، تقدیم به خود و خویشتنش که خود خلق کرد هر آنچه هست و نیست را و خود خواست که اینگونه به وجود بیاید و به پیش برود و به پایان برسد و همه ی آبادی ها به آنی آوار شود بر هستی آدمی تا در آخر ((همه هیچ شدن)) معنا پیدا کند.

    همانا او است تنها و یگانه آگاه مطلق که می تواند برای خود شریکی قائل شود در آگاهی هایش و ادراکی متباین از وجود خود برای خود بیافریند و به آن بپردازد و همانا تنها آگاه مطلق، هم او است که این گونه می آفریند و مخلوقش را لایق خوانش آنچه خود آفریده می گرداند.

    من این نوشتار را به آگاه مطلقی تقدیم می نمایم که از خود نیز فراتر است. که امروز اجازه داده، انتهای همه ی آگاهی هایش توسط موجودیتی دیگر که خود خالق آن بوده، لمس شود به اراده ی خودش. او به ما لبخند می زند در حالیکه ما می انگاریم، او غم و اندوه ما را نادیده گرفته است. او انتهای ما را به خوبی می داند ولی ما خود، نمی دانیم. اگر او آفریننده است قطعا انتهای خلقت ما بسیار شفاف و شادی بخش و تحسین برانگیز خواهد بود.

    تو ای آگاه یگانه ی در تلاطم حضور آدمی در خارج از مرز های نگاه بهترین مخلوقات دیگرت، این اثر برای قسمتی کوچک از نگاهِ تو است. دوست دارم، مقابل نام نویسنده بعد از نوشتن نام انسانی خودم، علامت سوال بگذارم. که خواننده، بداند که نوشتار این چنینی را من به اختیار خود، خلق ننموده ام. بلکه این نوشتار هم، اجباری بوده، که خالق خود به موجودی مجبور از جنس انسان اهدا کرده و البته لذتش را هم برده است. پس درباره ی علامت سوال در مقابل نام نویسنده به این قسمت از کتاب مراجعه کنید تا دلیل آن را دریابید، تا ((همه هیچ شدن)) رخ نداده است.

    به زودی دیدار تازه می شود.

    سلام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    فهیمه زارع گفته:
    مدت عضویت: 2971 روز

    بنام خالق زیبایی ها،بنام او که هر چه دارم از اوست

    سلام به استاد عزیزم ومریم جان زیبا ودوستان الهی ام

    خدارا سپاسگزارم بخاطر یه روز دیگه ویه فرصت دیگه

    خداراسپاسگزارم بخاطر چشمان سالمم که میتونم زیبایی ها (،آسمان آبی وزیبا ، ابرهای پفکی ،غروب رویایی، گل‌های رنگی باغچه که با وزش باد به رقص در آمده اند ) ببینم وتحسین کنم خالق این زیبایی ها را

    خداراسپاسگزارم به خاطر وجود عزیزانم ودوستانم

    خداراسپاسگزارم بخاطر وجود خودش ،بخاطر نعمتهای بینهایتی که وارد زندگی ام کرده وزبانم از شمارش آنها قاصر است

    خدای من ،خدای من از اینهمه زیبایی دیوانه شدم آسمان آبی دریاچه آبی وپر از نعمت وفراوانی وآرام درختان سرسبز وشاد عجب هوای فوق‌العاده‌ای خدایا شکرت

    ای جانم که جیکاب قصد داره ازموتور سواری خود ویدئو تهیه کند ولیوای همراه با او از این صحنه ها فیلم می‌گیرد چقدر این پسر ستودنی است عجب اراده وپشتکاری دارد جیکاب عزیز عزم راسخ کرده تا متعهدانه در مسیر رسیدن به هدفش قدم بردارد و ازتواناییهای خود نهایت استفاده را ببرد وآقای رایان چه علاقه وافری به ماهیگیری دارد که دوباره در این روز زیبا مشغول ماهیگیری است وبا آزاد کردن دوباره هر ماهی مشخص است که از این کار لذت می‌برند وهدفشان از ماهیگیری فقط لذت بردن ورقابت کردن هست

    من عاشقتم استاد جان که میگین ماهی ها به هم خبر می دهند که اینجا اتفاقات جدیدی در حال رخ دادن هست وبه همین دلیل هر چقدر گذشت ماهی گرفتن سخت تر شد چون این ماهی‌ها هوشیارانه عمل کردند

    خداراشکر بخاطر وجود ارزشمند ومفید این ماهی‌های زیبا در آب که از غذا مانده خانه تغدیه می کنند

    یکی از دلایلی که استاد جان دوست دارد که مرغ وخروس در خانه داشته باشد این است که هیچ غذای اضافه ای در خانه نمی ماند دقیقا شبیه اعتقادی که مامانم دارد

    ای جانم مریم بانو چه صبحانه مفصلی برای روز آخر بچه ها آماده کرده املت آووکادو، کوکو سیب زمینی ،ماسوله که داخلش پنیر داره با انواع نوشیدنی احسنت مریم جان خداراشکر بخاطر این همه نعمت وفراوانی

    لوک که جدا از همه مشغول بازی کردن وخوردن صبحانه هست خدای من چقدر این بچه ها متفاوت از هم عمل می‌کنند چقدر این تفاوت نگاه ارزشمند است

    چقدر جالب وستودنی است که هر آنچه که مورد نیازشون بود رو با خودشان آورده بودند تا فقط لذت ببرند وخوش باشند

    نکته ای که اینجا نظرم را جلب کرد اینکه استاد جان ومریم عزیزم چقدر تحسین برانگیزند که روش ورویه خودشون را دارند واینجوری هم خودشان لذت می‌برند وراحت هستند وهم مهمانها

    خدای من عجب هوای فوق‌العاده‌ای، چه فضای بی نظیری صدای اردکها هم به گوش می رسه وبروونی این اسب زیبا وآرام چقدر زیبایی اش خیره کنند وچه آرام مشغول خوردن علفهاست

    خدای من جیکاب چه لذتی میبره از نوازش کردن بروونی وهمزمان فیلم گرفتن بروونی هم که گویا میلی به خوردن برنج نداشت پس این برنج میشه روزی ماهی‌ها

    خدای من چقدر آسمان زیباست چه عظمتی دارد با آن ابرهای پفکی که در هر گوشه آن جای گرفته و درختان سرسبز وشاداب وزیباتر از آن انعکاس این حجم از زیبایی بر سطح دریاچه واقعا ستودنی وتحسین بر انگیز هست خدایا هزاران هزار بار شکر وسپاس

    ای جانم که دیگه بچه ها کم کم وسایل خود را برداشته وآماده رفتن هست مشخص هست که اصلا نمی‌خواهند از این بهشت زیبا دل بکنند

    ای جانم آقای رایان هم به همراه جیکاب به فارسی خداحافظی می کند وهمچنین جوزف واقعا دل ماهم برای این بچه های زیبا ودوست داشتنی تنگ میشه

    چقدر خوبه که همه بچه ها به پدر در جمع کردن وسایل کمک کردند

    ای جانم معلومه به آقای رایان خیلی خوش گذشته که میگه به زودی میبینمتون

    همیشه لحظه خداحافظی سخته برعکس لحظه دیدار که پراز هیجان وذوق وشوق هست

    خدای من لوک قدش از استاد ومریم جان بلندتر هست ای جانم که استاد کنار لوک قرار میگیره تا قدش رو نشون بدهد ای جانم خدای من چقدر استاد شما ستودنی هستید که اینگونه خالصانه عشق ومحبت خود را به بچه ها ابراز می کنید

    عجب عکسی شود این عکس دسته جمعی با این بک گراند زیبا از پردایس زیبا

    واقعا چقدر این شاد بودن بچه ها ودر لحظه زندگی کردن واینکه به دنبال هر فرصتی می گشتند برای شادی ولذت بیشتر،شجاعتشون ،جسور بودنشون، کنجکاوی اشان همه اینا ویژگیها برا ما هزاران درس بدنبال داشت تا فارغ از هیاهوی بیرون شاد باشیم واز هر لحظه زندگی خود لذت ببریم

    ای جانم استاد با این دعای قشنگتون که برای آنها آرزوی سلامتی کردید واینکه دوباره در زمان مناسب آنها را ببینیم

    خدای من چقدر بودن دراین فضا لابه لای درختان واین هوای فوق العاده میتونه لذت بخش باشد

    ای جانم که بروونی هم آمده بود بدرقه مهمانهای عزیزمان

    ای جانم استاد جان که نون برداشتید تا برای بروونی ببرید عاشقتم که میگی بروونی تو کلاس هست برای ما چقدر خندیدم به این حرفتون وشما را تحسین کردم فکر کنم چمن‌های پرادایس را به نان وبرنج ترجیح میده بروونی،کلا دوست داره غذای سالم بخوره بروونی بقول شما استاد جان گیاه‌خواره اصل اصله

    خب خداروشکر که بروونی از این تیکه نون راضی بود وآن نان‌ها که نخورد میشه غذای ماهی‌ها که آنها هم از ترس شکار شدن نمیان طرف نونها

    ای جانم استاد که هرروز دنبال راه حلهای ساده هستید برای راحت تر انجام شدن کارها ،بستن موبایل به سینه تا هنگام موتورسواری نیز براحتی بتوانید فیلمبرداری کنید

    صحبت‌های پایانی استاد اینکه سعی کنیم نظر دیگران برامون مهم نباشه وآنطور که راحتیم لباس بپوشیم وهمه چیز را راحت وآسان بگیریم

    خداجونم تورا هزاران هزار بار شکر وسپاس

    در پناه الله شاد وثروتمند وسعادتمند وسلامت باشید در دنیا وآخرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    الهام وابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1525 روز

    سلام به استاد عزیزم ومریم جانم

    خدایاشکرت برای دیدن قسمت دیگه از این بهشت

    استاد جانم واقعا از وقتی وارد سایت واین آگاهی ها شدم کلا تغیر کردم ویه آدم دیگه ای شدم..

    اولا که مهمونی نه میرم نه مهمونی برام میاد

    دوما واقعا من هر لباسی که راحت باشم میپوشم

    هم من وهم عشقم و اولیت برامون راحتی وآرامشه هستش..

    خدایاشکرت هوای تهران بارونی و بوی نم خاک بلند شده و من عاشق بوی خاک هستم و منو یاد رشت میندازه‌…

    و تو این هوای عالی باعشقم زیر بارون موتور سواری کردیم و لذت بردیم‌.. والانم دیدم استاد داره تو این بهشت موتور سواری میکنه تجسم کردم که منم با عزیز دلم با این موتور سوار شدیم و داریم لذت میبریم.

    خدایاشکرت

    خدایا شکرت برای قانون ثابتت

    خدایاشکرت که من خودم خالق زندگیم هستمممم‌

    خدایاشکرت که من خودم با تمرکز بر روی زیبایی ها وحال خوب و شکر گزاری و کنترل ذهن یا همون تقوا در تضاد ها هدایت میشم به مسیر درست و پر از نعمت و ثروت ورسیدن به خواسته هام.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    الهام وابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1525 روز

    سلام به استاد عزیزم ومریم جانم

    خدایاشکرت برای دیدن قسمت دیگه از این بهشت

    استاد جانم واقعا از وقتی وارد سایت واین آگاهی ها شدم کلا تغیر کردم ویه آدم دیگه ای شدم..

    اولا که مهمونی نه میرم نه مهمونی برام میاد

    دوما واقعا من هر لباسی که راحت باشم میپوشم

    هم من وهم عشقم و اولیت برامون راحتی وآرامشه هستش..

    خدایاشکرت هوای تهران بارونی و بوی نم خاک بلند شده و من عاشق بوی خاک هستم و منو یاد رشت میندازه‌…

    و تو این هوای عالی باعشقم زیر بارون موتور سواری کردیم و لذت بردیم‌.. والانم دیدم استاد داره تو این بهشت موتور سواری میکنه تجسم کردم که منم با عزیز دلم با این موتور سوار شدیم و داریم لذت میبریم.

    خدایاشکرت

    خدایا شکرت برای قانون ثابتت

    خدایاشکرت که من خودم خالق زندگیم هستمممم‌

    خدایاشکرت که من خودم با تمرکز بر روی زیبایی ها وحال خوب و شکر گزاری و کنترل ذهن یا همون تقوا در تضاد ها هدایت میشم به مسیر درست و پر از نعمت و ثروت ورسیدن به خواسته هام.

    خدایاشکرتتتتت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    الماس زیبا وهمسرجان گفته:
    مدت عضویت: 772 روز

    خدای عزیزم هرچه دارم ازآن توست.

    سلام ودرود به استاد عزیزم ومریم شیرین ودوست داشتنی

    سلام به تمام دوستان سریالهای بهشتی

    خداروشکرمیکنم برای امروز و اینکه مدتی هست که تمام تمرکزم رو برای کارکردن روی افکارودیدن زیباییها گذاشتم امروز هم دیدن آدمهای شاد وزیباییهای بهشت استاد …

    برام خیلی جالبه چون فکر استاد همون فکر من بود ماهم یه مدتی در باغمون مرغ و خروس داشتیم وازاینکه تمام غذاهایی که میموند رو به آنها میدادم خوشحال بودم همینی که استاد میگه ….دور ریز نداشتیم ….برونی رو ببین اینم برای خودش رژیم داره وهرچیزی رو که بهش میدن نمیخوره آفرین برونی …..چقدر خوب که حتی استاد به این اسب هم احترام می‌ذاره واجبارنمیکنه اگر من بودم برنج رو که نمی‌خورد برنج رو براش میریختم روی زمین که بعداً بخوره ولی استاد برنج رو برد بده ماهیها خیلی برام جالب بود …….منم از رفتن مهمونها ناراحت شدم آخه خیلی پرانرژی وشاد بودن چقدر خوب دوست دارن از کلمات ایرانی یاد بگیرن من که عاشق یعقوبم وقتی میگه سلام تشکر

    چه ماشین شیکی داشتن

    چه عالی که وسایل خودشون رو آورده بودن وکارهاشون رو انجام میدادن

    هرجور دوست داشتن کارشون روانجام میدادن

    پسر بزرگ موقع نهار روی میز نبود وجای دیگه نشسته بود

    چه لباسهای شاد و اسپرت پدر خانواده پوشیده

    یعقوب دنبال فیلم گرفتن خودشه

    ودرآخر با هم همکاری میکنن در کمک کردن وسایل به داخل ماشین

    حالابریم سراغ بهشت زیبا وزیباییها رو تحسین کنیم

    به به عجب هوایی

    چه آسمون زیبا وپاکی

    چه دریاچه ای با کلی ماهی‌های باهوش

    اسب زیبا برونی خوش اندام که به خوردنش اهمیت میده

    سرسبزی درخت‌ها وچمنها

    ترکیب آبی آسمون وسبزی درخت‌ها

    خدایا شکرت

    ودرآخر موتور سواری استاد وگفتن کلی حرفهای ناب

    مریم عزیزم بشما هم بابت آشپزی وتنوعی که به غذاهاتون میدین خداقوت میگم

    خدایا شکرت بینهایت شکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: