https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/07/abasmanesh-15.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2020-07-25 08:25:272020-07-25 22:04:17سریال زندگی در بهشت | قسمت 53
286نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
استاد استاد استاد…اســتــاد… لطفاً لطفاً لطفاً این متن رو کامل بخون بعد به بقیه کارات برس… اونقدر هیجان زده و شوک زده ام که حد نداره…از دیشب تا الان داغ و پر جوشِشَم… دیشب اتفاقی عجیب واسم رخ داده که مرزهای «همزمانی و نشونه»رو واسم جابجا کرده. خداوندا ایده و پلنی برای نوشتن ندارم، نمیدانم از کجا شروع کنم، بگو تا بنویسم، تا ثبت کنم «ایام الله» و نشانه ها را، تا ثبت کنم قدم ها و رد پاها را… الهی به امید تو؛
۱_ دیشب موقع خواب ،داشتم کامنت های قسمت های قبل رو میخوندم و با آگاهی و احساس خوب میخوابیدم که سحر بیدار شم… همین که داشتم خواب میرفتم، برادرم زنگ زد و ازم «درخواست» کرد که با ماشین برسونمش تا خونه دوستش… با اینکه توی قدرت « نه گفتن» و « رک بودن» خیلی خوبم ولی حسم گفت قبول کن و مشتاقانه برسونش…
۲_ آخر شب بود، بالاخره رسوندمش تا مقصد و بهم گفت کسی نیست برگردونم لطفاً یک ساعت دیگه بیا دنبالم،،،اگه میخای برو پارکی جایی استراحت کن…. رفتم تا بلوار خروجی شهر و یک گوشه جاده نشستم و مشغول خواندن کامنت های دوستان عزیزمون شدم و توی اون هوای آزاد واسه خودم کیف میکردم…
۳_ دیدم از دور یه آدمی میاد سمتم و یه جوری راه میرفت انگار بنده خدا حالش نرمال نبود، بعد چند دقیقه ازم «درخواست» کرد که بی زحمت گوشیتو بده تا یه زنگ بزنم به برادرم تا بیاد دنبالم، منم با کمال میل دادم، متوجه شدم که حتی برادرش هم بهش جواب نه داده و نمیاد دنبالش، بعد چند دقیقه دوباره ازم «درخواست» کرد که میشه بی زحمت منو برسونید، خونمون دوره و توی روستای بیرون ازشهر، نصف شبه کسی نیست باهاش برم… منم بی درنگ گفتم چرا که نه، با کمال میل… رسوندمش تا دم خونشون، خواست بهم کرایه بده که قبول نکردم و گفتم دوست عزیز ما آدما باید عاشقانه به هم کمک کنیم و دست همو بگیریم(بنده خدا انگار معتاد بود، حسم گفت خالصانه خدمت کن، منم بدون اینکه نگران باشم که نیمه شبی یه فرد غریبه معتاد رو برسونم روستای بیرون از شهر، این کارو کردم)
۴_ با احساس مفید بودن و خوشنودی برگشتم دنبال برادرم که برسونمش و بعد برم خونه بخوابم…برادرم رو سوار کردم و توی راه یمرتبه چراغای ماشین خاموش شد و ماشین از حرکت ایستاد وسط خیابون، متوجه شدم که باتری ماشین از کار افتاده و استارت زدن هم جواب نمیده…(تضاد)… ساعت ۲ نصف شب ماشین توی خیابون خوابید… واکنش و احساس و کنترل ذهن خودم، برای خودم هم جالب بود…
۵_ اصلا ناراحت و نگران شدم… سریع تمام آموزه ها و آگاهی هایی که درونم جا افتاده، خودشو بروز داد… توی دلم میگفتم خدای عزیزم میدونم که این تضاد یه تمرین جدید و کوچولو هستش… الخیر فی ما وقع…باورم نمیشد که این خودم باشم… بدون اینکه زوری بزنم ذهنم در کنترلم بود و خیلی خونسرد و بیخیال بودم… برادرم هم از خونسردی و آرامش زیاد من متعجب شده بود که نکنه این جِنه، میلاد که قبلاً اینجوری نبود،خیلی ریلکسه…
۶_ هیچ ایده ای نداشتم، توی گوشیم هیچ شماره و مخاطبی هم نداشتم که مثلا از عموم کمک بخوام(استاد چند وقت پیش بهم الهام شد تمام مخاطب ها و شماره های دوستان و آشنایان و خانواده رو از توی گوشیم حذف کنم… خط جدید هم گرفتم تازگی ها… هیشکی شمارم نداره… شماره هیچکس رو ندارم و نه حفظم… اینجوری نقش آدما توی ذهنم صفر میشه و فقط روی خودم و خدا فقط حساب و تمرکز میکنم)…. داشتم میگفتم؛ اون ندای دلم گفت یه نگاه بنداز ببین شماره از آشنایی توی گوشی نمونده،… جلل الخالق فقط یه شماره توی لیست تماس پیدا کردم که اونم مال یکی از دوستان قدیمیم بود که از قضا تعمیر کار هم هست…. با عزت نفس بالا خواستم زنگ بزنم و ازش کمک بخوام تا لااقل ماشین توی راه نمونه و بیاد درستش کنه و ما راه بیوفتیم( نصف شب بود، احتمال میدادم خواب باش، و خیلی انتظار نداشتم جواب بده… اما با اعتماد به نفس بالا و امید میخواستم « درخواست » کنم)
۷_ الو سلام کیوان جان… خوبی عزیزم بیداری……………..
استاد استاد استاد عزیزم، پرام ریخت یه لحظه… مو به تنم سیخ شد…
+++باورم نمیشد…. استاد باورتون نمیشه همین که داشتم صحبت میکردم، هنوز چند ثانیه هم نشد، که دیدم خودِ همین دوستم کیوان با موتور از پشت سرم رسید و چشم تو چشم شدیم……😮😮😶😶😯😯😯😦😲😍😍…. «هنگ المغز» شدم…. وای وای وای دیوانه شدم رفت…. این دیگه چی بود خدا…. از جایی که اصلا گمان نمیبری دستت را میگیرد این خدا و عجیباً غریببا سورپرایز و غافل گیرت میکند…. این است پاداش گوش دادن به ندای قلبم و خدمت خالصانه به برادرم و اون بنده خدایی که رسوندم…. این است پاداش کنترل ذهن و توکلم….
من،برادرم، و دوست تعمیر کارم هر سه تامون جا خوردیم…. آخه این چه سیستمیه دیگه خدااااااا…. در آن واحد فقط به کیوان گفتم؛ به این میگن همزمانی و امداد غیبی…. خلاصش کنم؛ با موتورش با هم رفتیم محل کارش باتری آوردیم جایگذاری کردیم، ماشین رو موقتاً برام روشن کرد، کلی ازش تشکر کردم(توی دلم فقط خدا رو یاد میکردم که چطور با دستانش از جایی که اصلاً فکرش رو هم نمیکردم بهم آیت داد)… برادرم دست بر روی شانه ام گذاشت و تحسینم کردُ گفت پسر تو فوق العاده بودی…. برادرم رو رسوندم و منم برگشتم خونه ولی ولی بیخوابی و بی قراری زد به سرم و تا صبح فقط با خودم و خدا حرف میزدم و تجدید میثاق میکردم…. همین تازه هم ماشین رو بردم تعمیرگاه،،، بهم گفت یه قسمتی از سیم فلان لخت شده بود و خدا بهت رحم کرده و شانس آوردی، چون ماشین احتمال داشت آتیش میگرفت و منفجر میشد و میمردی…. هیچی دیگه یه نگاه رو به آسمون کردم و محو شدم رفت ، که میلاد دیگه چی میخوای!؟!؟ برای n امین باره که خدا جونتو نجات داده و به دادن رسید… هنوز نمیخای قانع بشی که خدا داره بهت پیغام میده که تو بی دلیل نیست که زنده ای و هدایت شده ای؟!؟! هنوز نمیخای ایمان بیاری که خدا هواتو داره توی هر شرایطی و بهت میگه که تو فقط حرکت کن فقط ادامه بده؟!؟
استاد من الان حال و احوالم عجیبه عجیب… همین تازه که قرآن رو باز کردم تا ادامه بدم ادامه قرآن خوندم رو، به آیات ۵,۶،۷ سوره ابراهیم برخوردم…. اونجاهایی که میگه و ذکرهم بأیام الله….یا آیه ۷ میگه: و اذ تأذّن ربکم لـِٔن شکرتم لَأزیدنکم و لـِٔن کفرتم انَّ عذابی لشدید…. سریع متوجه شدم که خدا داره بهم الهام میکنه؛ این همون ایام الله، روزهایی هستش که یادآوری آن قلب مومن را آرام و محکم میکنه و نشانه هایی برای شخصی است که در بلا و مصیبت، صبور و شکر گزاره…. آخه یکی به من بگه این چه جور « همزمانی زنجیره وار» بود؟
دقیقاً موقع خواب برادرم زنگ میزنه خونه… من هدایت میشم به نقطه ای از شهر و یه آدم بهم برخورد میکنم و ازم کمک میخاد و منم کمک میکنم…. و در ادامه ماجرا دقیقا لحظهای که به کمک نیاز دارم و دقیقا لحظه ای که تماس میگیرم، اون دوست قدیمی ام که مکانیکه از راه میرسه… اصلاً چطور ممکنه ساعت ۲ بامداد بیدار بوده باشه، دقیقا گذرش به مسیر خیابونی که ما توش گیر کردیم بودیم افتاده، و تازه، دقیقا لحظه ای که من باهاش تماس گرفتم، در آن واحد به طور کاملا اتفاقی (هدایتی) از پشت سر بهم رسید و چشم تو چشم شدیم…. خدایا من دارم خواب میبینم؟!؟! چطور ممکنه؟!
استاد عزیزم احساس میکنم باید یه سری حرفا رو بزنم؛ انگار اگه ننویسم ، از ندای قلبم سرپیچی کردم؛
استاد عزیز و دوست داشتنی ام، بارها و بارها ازین دست اتفاقات عجیب و معجزه آسا برام رخ داده قبلاً… قبلا چندین و چند بار اتفاق های به مراتب عجیب تر و غیرقابل باورتری برام افتاده که نتونستم توی سایت بنویسمشون تا هم رد پا بزارم هم ایمان و باورم قوی تر شده… اتفاقاتی که غیر ممکن و اعجاز برانگیزه…توی دفترم گاها مینوشتمشون،تا بعدا یادآوریشون کنم و یادم نره که خدا چه کارایی برام کرد…. بذار راستشو بگم؛ اون اوایل (پارسال) از شما و مریم جان، بدم میومد… مدارم پرت بود و خودم هم حالیم نمیشد… ذهنم همش روی نکات منفی، و عیب و نقص گرفتن از حرفای شما و شخصیت تون بود … تفننی میومدم سایت چند تا فایل دانلود میکردم، و توی ذهنم فیلتر میذاشتم و مقابل بعضی حرفای شما محکم مقاومت میکردم(مغرور متکبر بودم)… برخی از حرفاتون رو نمیتونستم درک کنم و قبول کنم، و از شما عیب میگرفتم… ای خدا چقدر ناآگاه بودم من… یادمه مثلا میگفتم این عباس منش چقدر مادی گرا و تجمل گراست، چقدر عقده ایه و کمبود داره که موتور نو میذاره توی فضای دکور خونش…. چقدر مغرور و از خود راضیه چقدر دار و ندارشو به رخ میکشونه و میخاد حرص مردم رو دربیاره، چقدر از خودش تعریف میکنه؛ حالم از اعضای سایت بهم میخورد، از خوندن کامنتا و تحسین های زیاد دیگران از شما اعصابم خورد میشد… پیش خودم میگفتم چقدر ملت کمبود دارن …. اینا دیگه کین؟ چرا اینجورین؟ دارن ادا درمیان و الکی عشق میورزن به هم؟ انگار سرشون رو کردن توی برف خودشون رو زدن به خواب… انگار اینا توی این مملکت بی صحاب شده نیستن که اینجوری شاد و سرخوشن…..؛ بدجور با خودم درگیر بودم و نمیتونستم فضای سایت رو درک و هضم کنم… فقط به آگاهی های فایل ها گوش میدادم و عمل میکردم، و چه نتایج و نشونه های عجیبی میگرفتم… گذشت و گذشت بعد ماه ها زمین خوردن و بالا و پایین شدن، تسلیم رب شدم و دست به تخریب قالب های محدود ذهنیم شدم…. با تمام وجودم متعهد شدم که تا پای جان قدم بردارم و خودمو کاملا تغییر بدم….
استاد باورم نمیشه، منی که از شما و سایت و اعضاش متنفر بودم الان شدم جزو ثابت این خانواده بهشتی، منی که کامنت گذاشتن از خط قرمزام بود ، منی که اصلاً نمیتونستم فکرشو هم بکنم که عکس پروفایل بذارم، منی که به خودم اجازه نمیدادم که با اعضای سایت وارد گفت و گو و تعامل بشم… باورم نمیشه تا الان بیش از هفتاد دیدگاه گذاشته باشم روی سایت…. خط قرمز و قالب های محدود ذهنی واسه خودم گذاشته بودم… نمیخواستم خودمو وارد این جو کنم چون فکر میکردم از واقعیت های جامعه دور میشم و وارد یه سرزمین فانتزی خیالی میشم….. اینا رو میگم شاید دوستی این کامنت رو بخونه و به ترمزهاش پی ببره، استاد خیلی از افراد توی سایت هستن و همینجوری مثل گذشته من فکر میکنن، و حاضر نیستم حتی توی سایت کامنت بذارن و به همین خاطر دیر یا زود از مدار شما و سایت خارج میشن… دوست عزیز هر چی دلت میخواد کامنت بذار و بنویس و وارد این فضا شو… هر ترمزی داری بکش پایین… و لطفاً برای خودت هم که شده، توی سایت متعهدانه«حضور فعال» داشته باش…
خدا رو بی نهایت شکر که به ندای دلم گوش کردم و ایام عید وارد مسیر سریال زندگی در بهشت شدم و ازونجا بود که تغییرات من شدت گرفت و کاملا خودمو غرق آموزه های الهی کردم….
استاد عزیزم، یه اشاره به برادرم کردم بالا، یه سری حرفا رو سختمه فعلا بگم؛ استاد تا همین پارسال من و برادرم به خون هم تشنه بودیم، از کودکی تا بزرگسالی بارها و بارها تا سرحد مرگ همدیگه رو زدیم، بارها برای قتل همدیگه کمر همت بسته بودیم… اگه مداخله دیگران و رحم خدا نبود، تا الان یا من مرده بودم یا اون… در مورد خانوادم (پدر مادر مشرک،خطرناک و کافرم که انگار تنها هدف و مأموریت شون از زندگی تخریب و نابودی من بود) چیزی نمیگم فعلاً، و الّا شیرازه کامنتم از هم میپاشه… رابطه من و برادرم، میتونم بگم بدترین و خطرناک ترین رابطه ای بوده که میتونست توی دنیا وجود داشته باشه بدون شک…خصومتی غیر قابل توصیف…
به خدا بعضی مواقع احساس میکنم دارم خواب میبینم…. استاد باورتون نمیشه، تاکید میکنم بدون اینکه کار خاصی بکنم، روابطم با برادرم روز به روز داره رویایی تر میشه…. فقط و فقط از چهار ماه پیش و به خصوص با شروع سریال زندگی در بهشت که متمرکز روی خودم کار کردم، این اتفاقات داره برام میفته…. یک سری چیزا رو قیدشون برای همیشه توی زندگیم زدم و از درست شدنشون ناامید بودم کلا… یکیش همین رابطه حداقل بدون خصومت و معمولی با برادرم بود… اما انگار خدا و قانون دیوانه وار جواب میده….. استاد برگام ریخت الان که دارم اینو مینویسم ؛ همین برادرم دیگه به طرز عجیب و غیر قابل باوری عاشقم شده… هر موقع همو میبینیم عین دوتا عاشق معشوق همدیگه رو بغل میکنیم و بوس میکنیم… بی نهایت همدیگه رو دوست داریم و با هم بگو بخند و شوخی میکنیم… بخدا خودم هم باورم نمیشه و توی مخیلم هم نمیگنجید که برادرم باهام به صلح و عشق غیر قابل وصف برسه….
استاد فکر کنم کامنتم داره طولانی میشه؛ خیلی خیلی خیلی حرفا هست که بنویسم ولی هنوز فرصت نشده….خیلی خیلی از صفحه پروفایل دوستان رو خوندم ولی انگار واقعنی قضیه زندگی من با بقیه فرق داره…. گذشته ام …. جنس شخصیتم…. حتی فرم و شیوه هدایتم به سمت شما و سایت به طرز عجیبی فرق داره.و مشابهشو ندیدم… انگار خدا منو صاف انداخته وسط یه جزیره…. استاد عزیزم، زندگی تلخ گذشته شما رو بارها مرور کردم، و اصلا تعجب نکردم و دلم نسوخت ، چرا که زندگی گذشته من از بذر تولد تا بزرگسالی خودِ خودِ جهنم بود و به مراتب از زندگی گذشته شما تلخ تر…. فاجـــعـــه بود.. فاجعه به تمام معنا…
تغییرات و نتایجم توی همین مدت چند ماهی که وارد این باغ شدم و متعهدانه روی خودم کار کردم، برای خودم هم حیرت آور و عجیبه… توی همه جنبه ها رشد زیاد و چشمگیری داشتم به جز مالی که به نسبت بقیه موارد کمتر بوده(هنوز متمرکز روی باورهای ثروت و فراوانی کار نکردم)
اولویت اولم ترمیم و بازسازی شخصیت سوخته ام ، نه بهتره بگم زغال شده و پودر شده بوده… هر چی نگاه میکنم ، نمیتونم از عهده نوشتن داستان خودم در صفحه پروفایلم بربیام… شاید چند روز طول بشه و طومار طویلی بشه… تمام قد تمرکزم رو گذاشتم روی تغییرات بنیادین و حرکت رو به جلو خودم….اونقدر مشغول هستم که حتی فرصت نمیکنم نگاه به پشت سرم کنم، فرصت نمیکنم زیاد کامنت بذارم و کامنت بخونم…کار من از ایمان و باور به قانون گذشته، من الان دیگه دارم با قانون بازی میکنم با خدا بازی میکنم… استاد گلم، ترمز های زیادی دارم برای نوشتن بعضی حرفام… نیاز به تکامل و تمرین دارم…در روز های آینده باید ردپاها و کامنت ها جسورانه ای برای خودم ثبت کنم تا ایمان و تعهدم پولادین تر و مستحکم تر بشه…. اونقدر باید بنویسم و به خواسته هام توجه کنم تا سرعت و دَوَران بیشتری پیدا کنم در ادامه مسیر…
به امید الله یکتا در کامنت های بعد میخام پامو از روی ترمزهای بزرگ و سختی بردارم تا آزادتر و رهاتر بشم…..از ته ته دلم دوستت دارم سید حسین عباس منش……مریم شایسته …. دوستان الهی ام
هنوز فرصت نکردم قسمت ۵۱,۵۲,۵۳ ببینم…. از دیروز صبح تا الان هنوز نخوابیدم از شور و عشقی که خدا به دلم انداخته بی خوابی زده به سرم..
خیلی خیلی خوشحالم که نوشتارم هم برای خودم و هم شما مفید و موثر بوده… منم از ذوق کردن شما ، ذوق و شوق کردم و حس مثبتتونو به وضوح دریافت کردم… خدایمان را بی نهایت شاکرم بابت دوستان گرانبار تر از دُر این باغ بهشتی… چقدر من خوشبختم که دوستان توحیدی و نابی مثل شما دوست عزیزم دارم…
بی نهایت سپاسگزارم و دستانت را محکم از روی عشق میفشارم زهرا جان، بابت تحسین ها و دلگرمی که بهم منتقل کردی…
دقیقاً همه چیز برمیگرده به ایمان و باور و تعهد ما در این مسیر… و استقامت و تمرین و حرکت، معجزه میکنه…
امیدوارم که همه ما بندگان توحیدی و تسلیم خدا، در این ره عشق تا قیام قیامت ثابت قدم باشیم و هر آنچه را در دل داریم خلق کنیم….
مرسی مرسی مرسی دوست مهربونم از اینکه برام کامنت گذاشتی و از احساس زیبات برام گفتی… امیدوارم تا جایی که میتونی بیشتر برامون کامنت بذاری و بیشتر در این مجمع عشق حضور فعال داشته باشی….
خدا با ماست زهرا جان… ما رستگار و پیروز بازی زندگی هستیم مطمئنا…
دوستت دارم زهرای عزیزم… همواره بهش وصل باشی و دست در دست خدا به تمام خواسته ها و اهداف مقدست برسی عزیزم 💙💖💜💗🌹💞
خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم که نوشتارم رو خوندید و از حس خوبت برام گفتی… مرسی مرسی دوست عزیزم… منم از حضور دلگرم کننده شما متشکرم و خیلی خیلی خوشحالم که دوستان الهی و ارزشمندی مثل شما دارم…
دقیقاً همینطوره که شما میگید، خداوند همیشه داره با زبان نشانه ها و اتفاقات باهامون صحبت میکنه… گاهی الهامات رو متوجه نمیشم چون ذهنمون شلوغ و پرسرصداس و نمیذاره زمزمه قلب رو بشنویم… اولین کار و مقدمه ورود به عالم معنا، کنترل ذهن و خصوصاً کنترل « ورودی های» ذهنه….
خدا رو شکر خدا رو شکر که هممون در مسیر سعادت و رستگاری و هدایت خداوند هستیم…
دوستت دارم دوست ارزشمندم مینا جان🌹💞💗💜💖💙
براتون پیشرفت و توسعه روز افزون از خداوندگار زیبایی ها خواستارم
سلام و درود فراوان خداوند بر شما بنده عزیز و شریف خدا، مژگان خانم عزیزم 🌹🌹
نمیدانی وقتی نوشتارت را خواندم، چقدر وجودم منقلب و احساساتم سرشار از عشق خدا شد… انگار خود خدا برایم نوشت… بغض کردم… سرم را پایین آوردم و پیشانی ام روی میز گذاشتم… صورتم خیس شده…اشک امانم نمیدهد…..
زبانم از حمد و ثنای یگانه معبود و معشوقم عاجز است… بی نهایت ازت سپاس گزارم دوست مهربانم… پیغامت مرا به خدا نزدیک تر کرد….
سپاس سپاس سپاس بیکران بابت تشویق ها و تحسین های خالصانه ات… بابت وجود سرشار از توحیدت…
چقدر دل صاف معصوم و خوش قلبی مژگان عزیزم…
تک تک کلماتت مرا تحت تاثیر قرار داد و حالم را عجیب خدایی کرد….
چقدر من خوشبختم که دوستان ناب و بی نظیری چون شما مژگان عزیز رو دارم که اینقدر عاشقانه در این مجمع عشق حضور و مشارکت داره… وجود سرشار از توحیدت را احساس میکنم… بی شک شما هم دارید روز به روز بهتر و عاشقتر و خدایی تر میشید و با ایمان و عمل صالح، استقامت و ثابت قدم بودن در این مسیر به سر منزل مقصود و خواسته های مقدستون میرسید …. به امید الله یکتا… خداوند یار و یاور ماست چرا که ما اولیا الله هستیم… خدا با ماست…لاتحزن ان الله معنا…
ممنونم ممنونم و از ته دلم متشکرم ازت که نوشتارم رو خوندی و به ندای قلبت گوش دادی و برایم از حس بسیار زیبا و خدایی ات گفتی….بسیار بسیار لذت بردم از نوشتار دلگرم کننده ات بانوی دوست داشتنی و بینظیر
عاشقانه دوستت دارم بانو🌹💙💖💜💗🌹
در آغوش خداوندگار عشق و مهربانی باشی دوست بینظیرم
و از ته دلم برایت ارتقاء مدارهای بالاتر و ورود به بهشت آرزوها و خواسته هایت را از خداوندگار آرزومندم
مرسی دوست عزیزم اینکه برایم نوشتی… خدا شاکرم بابت داشتن دوستان گلی مثل شما….
آفرین دقیقا خیلی خوب گفتی… نگاه متفاوت به اتفاقات روز مره….نگاه از زاویه قوانین… نگاه از دید خدا… نگاه از بعد کلان تر و بالاتر… خوشبینی و امیدی که از ایمان راستین به خداوند سرچشمه میگیره….
یه مومن باید همیشه هوشیار باشه و نذاره ذهنش رفته رفته درگیر روزمرگی ها و حواشی بشه که لازمش کنترل ذهن و کنترل ورودی های ذهنه ، اونم بصورت مستحکم و دایمی نه یه روز در میون…
خدا عاشق منه عاشق شماست عاشق هممونه… ما باید اجازه بدیم این عشق توی وجودمون جریان پیدا کنه و همیشه گوش بسپاریم به زمزمه های آروم و گاها بلند دل و صادقانه و متعهدانه بهش عمل کنیم…
دوستت دارم دوست خوبم و امیدوارم که روز به روز آگاهتر ثروتمند تر و موفق تر بشی💙💖💜💗🌹
خیلی خوشحالم که کامنتم رو خوندید و نظرت رو برام نوشتی… خدا رو شکر بی نهایت شکر بابت دوست فوقالعاده مثل شما دوست گرامی و عزیزم که حضورت مایه دلگرمیه… چقدر من خوشبختم که دوستان توحیدی و آگاهی مثل شما دارم…
دقیقاً ….دقیقا به نکته بسیار ظریفی اشاره کردی و ایراد و پاشنه آشیل خیلی از اعضای خانواده بینظرمونه که توی فعالیت و کامنت گذاشتن تنبلی میکنن… یا توی کامنت نوشتن بخیلن یا کمالگرایی میکنن یا حوصله ندارن یا هر ترمز دیگه… این خیلی خوبه اگه خودتو قاطی جمع کنی و توی سایت متعهدانه روی خودت کار کنی و کامنت بذاری چون به شدت و آهنگ رشد تغییرات خیلی کمک میکنه….
از ایام عید که شیرجه زدم توی سایت و وارد سریال زندگی در بهشت شدم و کامنت گذاشتم، زندگیم ازین رو به اون رو شد…. انگیزه و اشتیاقم کوانتومی به فرق آسمون رفته و کلا ذهنیت و شخصیتم و نظام باورهام جابجا شد… ازت درخواست میکنم که تا جایی که میتونی کامنت بذار… هر ترمز و بهانه ای مثل کمبود وقت، رو بذار کنار… اگه لازم شد خودتو مجبور کن چون ذهن همش بهانه میاره … خود من وقتم تماما پره و خیلی مشغولم ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم که هر طور شده کامنت بذارم ….
هرچی عشقت میکشه بنویس … هرچی دلت میخواد … خود من عشقی و دلی مینویسم بدون اینکه نگران وقتم یا مثلاً حرف و قضاوت دیگران باشم… اینجا خونمونه هر کاری دلمون بخواد میکنیم…
به امید الله یکتا به جایگاه بسیار رفیعی در آینده دور یا نزدیک میرسم و در این شکی ندارم… خیلی خیلی حرفا و اعترافات دیگه هست، که گفتنشون هم خودمو روشن تر میکنه هم ممکنه به دیگران کمک کنه تا به ترمزهاشون پی ببرن… بی نهایت حرف دارم، که گفتن بعضیاشون جسارت شجاعت و عزت نفس بالایی میخاد… تمام وجودمو دارم میذارم روی
خودشناسی
خداشناسی
جهان شناسی
تا بتونم راحت تر زیباتر و قدرتمند تر به ادامه مسیر پر طلاتم زندگی ادامه بدم…
خودم گرخیدم و مو به تنم سیخ شد لحظه ای که دوستم رو دیدم… داستان رو برای خواهر گلم تعریف کردم، باورش نمیشد و خیال میکرد دارم دروغ میگم و اغراق میکنم…
دوستت دارم بانو 🌹💙💖💜 مشتاقانه و محکم ادامه بده که رویاها و روزهای رویایی در پیشته
سلام و درود و رحمت فراوان خدا بر تو، آقا ایمان عزیزم…
خیلی خیلی خوشحالم که کامنتم رو خوندی و برات مفید و اثربخش بوده… منم از لذت بردن تو، لذت بردم عزیزم…
خدا رو بی نهایت شاکرم که او گفت و من نوشتم، از ته دلم نوشتم و بر دل تو هم نشست… چقدر احساس خوشنودی دارم وقتی میبینم نوشتارم حال دوستان الهی چون شما رو دگرگون کرده و ایمانتون رو قویتر کرده…. ایمان من رو هم خیلی قویتر کرده…
دوستت دارم دوست خوبم💗💜💙🌹 امیدوارم که با پایداری و صبر در این ره توحید حضور فعال داشته باشی و به موفقیت های روز افزون برسی
خیلی خیلی خوشحالم که نوشتارم رو خوندی اونم چند بار و به دلت نشستُ برات لذتبخش بوده…
ای جانم عزیزم…. بی نهایت ازت سپاس گزارم بابت تحسین ها شورانگیز و خالصانه ات… صد هزار ماشاالله به شخصیت فوق العاده، تحسین کننده، توحیدی، با عزت و ارزشمند شما
منم از لذت بردن و حس فوق العاده مثبت شما بسیار لذت بردم… و خدا بی نهایت شاکرم و خیلی خیلی خوشحالم که دوستان ناب و فوق العاده ای مثل شما رو دارم…
به امید الله یکتا قطعا، یقیناً و بدون شک با تمام قوا به پیش میرم و ذره ای شک ندارم که با ایمان و عمل به آنچه از خدا و دستانش می آموزم به جایگاه واقعی خودم که در ذهنم میسازمش میرسم و از ته دلم از خدا میخام که شما دوست گرانقدرم رو به جایگاه رفیع تر و والاتری برسونه… به امید الله مهربان همینطور هم خواهد شد…
دوستت دارم بانو💗💜💙🌹 هر کجای این کهکشان هستی بدون که زندگی کهکشانی در پیشته همون زندگی رویایی ای که داری به سمتش هدایت میشی به امید خدای وهاب
سلام و درود بیکران خدا بر دوست عزیزم، زهرا خانم گل و دوست داشتنی… زهرای عزیزم چند بار قبلا کامنت های بینظیرت رو خونده بودم و واقعاً کیف کردم و استفاده کردم… خیلی خیلی خوشحالم ازین که نوشتارم رو خوندی و احساس نابتو باهام به اشتراک گذاشتی…
وای عزیزم بی نهایت ازت ممنون و سپاسگزارم که اینهمه خالصانه بهم تبریک گفتی و تحسینم کردی… تک تک جملاتت احساس منو هی بهتر و بهتر میکنه … من خوش بخت ترینم که دوستای بی نظیر و نابی مثل شما بانوی عزتمند و فوق العاده دارم… آدم به وجد میاد…. واقعا مرسی مرسی مرسسسی عزیزم…
الهی فدای اون چشمای نازت، چشمای منم از حس و حال بینظیری که بهم منتقل کردی داره از شوق میخنده و اشک میریزه… خدایا شکرت شکرت
خدا رو هزاران مرتبه شکر میگم که هممون در این وادی السلام داریم با هدایت خدا زندگی میکنیم و به سمت نعمت ها زیبایی ها و خواسته های ناب و بینظیرمون حرکت میکنیم… به راستی که هدایت شده و رستگاریم
آره دقیقا …. تازه دارم درک میکنم که ایام الله یعنی چی (آیات ۵,۶,۷ ابراهیم) و واقعا قلب منو منقلب کرد… در اینکه خدا منو داره به جلو میبره و هدایتم میکنه هیچ شکی ندارم چرا که در بدترین شرایط هم منو حافظ و نگهبان بود و همیشه هم داره با زبان نشانه ها و تضادها باهام صحبت میکنه و هدایتم میکنه …. این ماییم که باید زبان خداوند و جهان هستی رو درک کنیم و بفهمیم تا با عمل به الهامات و ایده ها قدم به قدم به مدارهای بالاتر ارتقاء پیدا کنیم…
از ته دلم تحسینت میکنم و دستانت را صمیمانه میفشارم،بابت اینکه در این مسیر سراسر نور هستی و با تمام وجود روی خودت کار میکنی و به خودت و دوستان بهشتی ات انرژی مضاعف میدی…
به امید الله یکتا ذره ای شک ندارم که با قدرت و تمام توان در این مسیر و ره توحید و عشق محکم تر گام برمیدارم و به بهشت آرزوها و خواسته هام هدایت میشم
امیدوارم به هر آنچه در دل داری برسی… خدا یاور و یاور ماست
بَه بَه ببین کی اینجاست… سلام و هزاران سلام بر آقا محمد صادق عزیزم…. من بیشتر عاشقتم پسر… چند بار قبلا کامنت های بینظیرت رو خوندم و واقعا یاد گرفتم ازت و کیف کردم… حقا که درک و آگاهی های فوق العاده ای از قوانین داری… خیلی خیلی کامنتت حال و احساسم رو بهتر و بهتر کرد و خیلی خوشحالم که نوشتارم رو خوندی و لذت بردی… منم از لذت بردن تو لذت بردم عزیزم….
بینهایت ازت ممنون و سپاسگزارم گزارم بابت تحسین ها و تشویق های صمیمانه و خالصانه ات که مایه انگیزه و امید روز افزون منه… بسیار لذت بردم از تک تک جملات سنجیده و شیوایی که برام نوشتی…. چقدر من خوشبختم که دوستان ناب،آگاه، توحیدی، و بی نظیری مثل شما دارم..
دقیقاً محمد صادق جان خوب اشاره کردی؛ من بکوب روی کنترل ذهن و ورودی ها و سریال زندگی در بهشت کار کردم… چند ماه مستمر نه یه روز در میون…نتایج بدیهی و طبیعیه وقتی متعهدانه روی خودت کار کنی…نتایج خودشون میان…. اونقدر با شدت و حِدت دارم روی خودم و زندگی کار میکنم که اصلاً متوجه گذر زمان و تغییرات و نتایج نمیشم فقط میرم جلو… شور و شوق و اشتیاق سوزانم داره عین آتشفشان فوران میکنه …
یقین و اطمینان و ایمان بسیار زیادی دارم که به اهداف و خواسته های والا و مقدسم میرسم به ویژه روابط عاطفی مافوق رویایی و ثروت و آزادی کلان دلخواهم… به دوستان فهیم،عزتمند و فوق العاده ای مثل شما نیاز دارم…
دقیقاً …وقتی بتونی آگاهانه و هوشمندانه ذهنت رو در شرایط و اوضاع به ظاهر بد کنترل کنی و از تضادها(من بهش میگن همون آزمون ها و امتحان های الهی) با سربلندی و سلامت عبور کنی ، دیگه آدم سابق نیستی، دیگه بزرگ و بزرگ تر میشی و رشد میکنی…مهارت تقوا و سلف کنترلت قویتر میشه.. مثل استاد گرانقدرمون…
مرسی عزیزم که خیر و صلاحم رو میخای و لینک فصل اول کتاب رویاها رو برام گذاشتی، حقیقتش این کتابو همون اوایل دانلود کردم ولی هیچوقت فرصت نشد بخونمش… در واقع چطور بگم؛ من هنوز فرصت نکردم که خیلی از فایل های رایگان استاد رو ببینم و کامنتاشو بخونم چه برسه به محصولات… همین الان میتونم کتابا رو یک جا بخرم ولی میدونم که نمیخونمشون چون خودمو خوب میشناسم و توی پی دی اف خوندن خیلی راحت نیستم… فرضا اگه همین الان خود استاد تمام محصولات شون رو یکجا بهم هدیه بدن، مطمئنا من نمیرم سمتشون و نگاهشون هم نمیکنم، چون من هنوز حتی نصف فایل های رایگان رو هم به درستی ندیدم، چون همین آگاهی ها و کامنت ها و محتوای ناب فایل های رایگان از سرم هم زیاد تره، هنوز آمادگی مواجه با آگاهی های طوفانی و کیهانی محصولات رو ندارم امکان داره از شدت هیجان جون بدم… هر فایلی که از استاد مبینم میمیرم و زنده میشم … با تمام وجودم سعی میکنم ببلعمش… من فقط گرسنه و تشنه نیستم من وحشی ام من روانی هر فایل و هر قسمتم… به راحتی و سطحی ازشون نمی گذرم… برای منی که رسالت بزرگی در پیش دارم ، صفر تا صد زندگی سید حسین عباس منش درسه درس…تازه واردم و تازه حدود سه ماهه وارد این باغ بهشتی شدم و روی خودم کار میکنم
بازم ازت ممنونم دوست عزیز و دوست داشتنی ام
عاشقانه دوستت دارم محمد صادق جان 💖💗💙🌹😍😆😘 امیدوارم که در این ره سراسر عشق و توحید هم من و هم شما بنده عزیز و شریف خدا و هم همه دوستای فعال و بی نظیرمون ثابت قدم و استوار باشیم
استاد استاد استاد…اســتــاد… لطفاً لطفاً لطفاً این متن رو کامل بخون بعد به بقیه کارات برس… اونقدر هیجان زده و شوک زده ام که حد نداره…از دیشب تا الان داغ و پر جوشِشَم… دیشب اتفاقی عجیب واسم رخ داده که مرزهای «همزمانی و نشونه»رو واسم جابجا کرده. خداوندا ایده و پلنی برای نوشتن ندارم، نمیدانم از کجا شروع کنم، بگو تا بنویسم، تا ثبت کنم «ایام الله» و نشانه ها را، تا ثبت کنم قدم ها و رد پاها را… الهی به امید تو؛
۱_ دیشب موقع خواب ،داشتم کامنت های قسمت های قبل رو میخوندم و با آگاهی و احساس خوب میخوابیدم که سحر بیدار شم… همین که داشتم خواب میرفتم، برادرم زنگ زد و ازم «درخواست» کرد که با ماشین برسونمش تا خونه دوستش… با اینکه توی قدرت « نه گفتن» و « رک بودن» خیلی خوبم ولی حسم گفت قبول کن و مشتاقانه برسونش…
۲_ آخر شب بود، بالاخره رسوندمش تا مقصد و بهم گفت کسی نیست برگردونم لطفاً یک ساعت دیگه بیا دنبالم،،،اگه میخای برو پارکی جایی استراحت کن…. رفتم تا بلوار خروجی شهر و یک گوشه جاده نشستم و مشغول خواندن کامنت های دوستان عزیزمون شدم و توی اون هوای آزاد واسه خودم کیف میکردم…
۳_ دیدم از دور یه آدمی میاد سمتم و یه جوری راه میرفت انگار بنده خدا حالش نرمال نبود، بعد چند دقیقه ازم «درخواست» کرد که بی زحمت گوشیتو بده تا یه زنگ بزنم به برادرم تا بیاد دنبالم، منم با کمال میل دادم، متوجه شدم که حتی برادرش هم بهش جواب نه داده و نمیاد دنبالش، بعد چند دقیقه دوباره ازم «درخواست» کرد که میشه بی زحمت منو برسونید، خونمون دوره و توی روستای بیرون ازشهر، نصف شبه کسی نیست باهاش برم… منم بی درنگ گفتم چرا که نه، با کمال میل… رسوندمش تا دم خونشون، خواست بهم کرایه بده که قبول نکردم و گفتم دوست عزیز ما آدما باید عاشقانه به هم کمک کنیم و دست همو بگیریم(بنده خدا انگار معتاد بود، حسم گفت خالصانه خدمت کن، منم بدون اینکه نگران باشم که نیمه شبی یه فرد غریبه معتاد رو برسونم روستای بیرون از شهر، این کارو کردم)
۴_ با احساس مفید بودن و خوشنودی برگشتم دنبال برادرم که برسونمش و بعد برم خونه بخوابم…برادرم رو سوار کردم و توی راه یمرتبه چراغای ماشین خاموش شد و ماشین از حرکت ایستاد وسط خیابون، متوجه شدم که باتری ماشین از کار افتاده و استارت زدن هم جواب نمیده…(تضاد)… ساعت ۲ نصف شب ماشین توی خیابون خوابید… واکنش و احساس و کنترل ذهن خودم، برای خودم هم جالب بود…
۵_ اصلا ناراحت و نگران شدم… سریع تمام آموزه ها و آگاهی هایی که درونم جا افتاده، خودشو بروز داد… توی دلم میگفتم خدای عزیزم میدونم که این تضاد یه تمرین جدید و کوچولو هستش… الخیر فی ما وقع…باورم نمیشد که این خودم باشم… بدون اینکه زوری بزنم ذهنم در کنترلم بود و خیلی خونسرد و بیخیال بودم… برادرم هم از خونسردی و آرامش زیاد من متعجب شده بود که نکنه این جِنه، میلاد که قبلاً اینجوری نبود،خیلی ریلکسه…
۶_ هیچ ایده ای نداشتم، توی گوشیم هیچ شماره و مخاطبی هم نداشتم که مثلا از عموم کمک بخوام(استاد چند وقت پیش بهم الهام شد تمام مخاطب ها و شماره های دوستان و آشنایان و خانواده رو از توی گوشیم حذف کنم… خط جدید هم گرفتم تازگی ها… هیشکی شمارم نداره… شماره هیچکس رو ندارم و نه حفظم… اینجوری نقش آدما توی ذهنم صفر میشه و فقط روی خودم و خدا فقط حساب و تمرکز میکنم)…. داشتم میگفتم؛ اون ندای دلم گفت یه نگاه بنداز ببین شماره از آشنایی توی گوشی نمونده،… جلل الخالق فقط یه شماره توی لیست تماس پیدا کردم که اونم مال یکی از دوستان قدیمیم بود که از قضا تعمیر کار هم هست…. با عزت نفس بالا خواستم زنگ بزنم و ازش کمک بخوام تا لااقل ماشین توی راه نمونه و بیاد درستش کنه و ما راه بیوفتیم( نصف شب بود، احتمال میدادم خواب باش، و خیلی انتظار نداشتم جواب بده… اما با اعتماد به نفس بالا و امید میخواستم « درخواست » کنم)
۷_ الو سلام کیوان جان… خوبی عزیزم بیداری……………..
استاد استاد استاد عزیزم، پرام ریخت یه لحظه… مو به تنم سیخ شد…
+++باورم نمیشد…. استاد باورتون نمیشه همین که داشتم صحبت میکردم، هنوز چند ثانیه هم نشد، که دیدم خودِ همین دوستم کیوان با موتور از پشت سرم رسید و چشم تو چشم شدیم……😮😮😶😶😯😯😯😦😲😍😍…. «هنگ المغز» شدم…. وای وای وای دیوانه شدم رفت…. این دیگه چی بود خدا…. از جایی که اصلا گمان نمیبری دستت را میگیرد این خدا و عجیباً غریببا سورپرایز و غافل گیرت میکند…. این است پاداش گوش دادن به ندای قلبم و خدمت خالصانه به برادرم و اون بنده خدایی که رسوندم…. این است پاداش کنترل ذهن و توکلم….
من،برادرم، و دوست تعمیر کارم هر سه تامون جا خوردیم…. آخه این چه سیستمیه دیگه خدااااااا…. در آن واحد فقط به کیوان گفتم؛ به این میگن همزمانی و امداد غیبی…. خلاصش کنم؛ با موتورش با هم رفتیم محل کارش باتری آوردیم جایگذاری کردیم، ماشین رو موقتاً برام روشن کرد، کلی ازش تشکر کردم(توی دلم فقط خدا رو یاد میکردم که چطور با دستانش از جایی که اصلاً فکرش رو هم نمیکردم بهم آیت داد)… برادرم دست بر روی شانه ام گذاشت و تحسینم کردُ گفت پسر تو فوق العاده بودی…. برادرم رو رسوندم و منم برگشتم خونه ولی ولی بیخوابی و بی قراری زد به سرم و تا صبح فقط با خودم و خدا حرف میزدم و تجدید میثاق میکردم…. همین تازه هم ماشین رو بردم تعمیرگاه،،، بهم گفت یه قسمتی از سیم فلان لخت شده بود و خدا بهت رحم کرده و شانس آوردی، چون ماشین احتمال داشت آتیش میگرفت و منفجر میشد و میمردی…. هیچی دیگه یه نگاه رو به آسمون کردم و محو شدم رفت ، که میلاد دیگه چی میخوای!؟!؟ برای n امین باره که خدا جونتو نجات داده و به دادن رسید… هنوز نمیخای قانع بشی که خدا داره بهت پیغام میده که تو بی دلیل نیست که زنده ای و هدایت شده ای؟!؟! هنوز نمیخای ایمان بیاری که خدا هواتو داره توی هر شرایطی و بهت میگه که تو فقط حرکت کن فقط ادامه بده؟!؟
استاد من الان حال و احوالم عجیبه عجیب… همین تازه که قرآن رو باز کردم تا ادامه بدم ادامه قرآن خوندم رو، به آیات ۵,۶،۷ سوره ابراهیم برخوردم…. اونجاهایی که میگه و ذکرهم بأیام الله….یا آیه ۷ میگه: و اذ تأذّن ربکم لـِٔن شکرتم لَأزیدنکم و لـِٔن کفرتم انَّ عذابی لشدید…. سریع متوجه شدم که خدا داره بهم الهام میکنه؛ این همون ایام الله، روزهایی هستش که یادآوری آن قلب مومن را آرام و محکم میکنه و نشانه هایی برای شخصی است که در بلا و مصیبت، صبور و شکر گزاره…. آخه یکی به من بگه این چه جور « همزمانی زنجیره وار» بود؟
دقیقاً موقع خواب برادرم زنگ میزنه خونه… من هدایت میشم به نقطه ای از شهر و یه آدم بهم برخورد میکنم و ازم کمک میخاد و منم کمک میکنم…. و در ادامه ماجرا دقیقا لحظهای که به کمک نیاز دارم و دقیقا لحظه ای که تماس میگیرم، اون دوست قدیمی ام که مکانیکه از راه میرسه… اصلاً چطور ممکنه ساعت ۲ بامداد بیدار بوده باشه، دقیقا گذرش به مسیر خیابونی که ما توش گیر کردیم بودیم افتاده، و تازه، دقیقا لحظه ای که من باهاش تماس گرفتم، در آن واحد به طور کاملا اتفاقی (هدایتی) از پشت سر بهم رسید و چشم تو چشم شدیم…. خدایا من دارم خواب میبینم؟!؟! چطور ممکنه؟!
استاد عزیزم احساس میکنم باید یه سری حرفا رو بزنم؛ انگار اگه ننویسم ، از ندای قلبم سرپیچی کردم؛
استاد عزیز و دوست داشتنی ام، بارها و بارها ازین دست اتفاقات عجیب و معجزه آسا برام رخ داده قبلاً… قبلا چندین و چند بار اتفاق های به مراتب عجیب تر و غیرقابل باورتری برام افتاده که نتونستم توی سایت بنویسمشون تا هم رد پا بزارم هم ایمان و باورم قوی تر شده… اتفاقاتی که غیر ممکن و اعجاز برانگیزه…توی دفترم گاها مینوشتمشون،تا بعدا یادآوریشون کنم و یادم نره که خدا چه کارایی برام کرد…. بذار راستشو بگم؛ اون اوایل (پارسال) از شما و مریم جان، بدم میومد… مدارم پرت بود و خودم هم حالیم نمیشد… ذهنم همش روی نکات منفی، و عیب و نقص گرفتن از حرفای شما و شخصیت تون بود … تفننی میومدم سایت چند تا فایل دانلود میکردم، و توی ذهنم فیلتر میذاشتم و مقابل بعضی حرفای شما محکم مقاومت میکردم(مغرور متکبر بودم)… برخی از حرفاتون رو نمیتونستم درک کنم و قبول کنم، و از شما عیب میگرفتم… ای خدا چقدر ناآگاه بودم من… یادمه مثلا میگفتم این عباس منش چقدر مادی گرا و تجمل گراست، چقدر عقده ایه و کمبود داره که موتور نو میذاره توی فضای دکور خونش…. چقدر مغرور و از خود راضیه چقدر دار و ندارشو به رخ میکشونه و میخاد حرص مردم رو دربیاره، چقدر از خودش تعریف میکنه؛ حالم از اعضای سایت بهم میخورد، از خوندن کامنتا و تحسین های زیاد دیگران از شما اعصابم خورد میشد… پیش خودم میگفتم چقدر ملت کمبود دارن …. اینا دیگه کین؟ چرا اینجورین؟ دارن ادا درمیان و الکی عشق میورزن به هم؟ انگار سرشون رو کردن توی برف خودشون رو زدن به خواب… انگار اینا توی این مملکت بی صحاب شده نیستن که اینجوری شاد و سرخوشن…..؛ بدجور با خودم درگیر بودم و نمیتونستم فضای سایت رو درک و هضم کنم… فقط به آگاهی های فایل ها گوش میدادم و عمل میکردم، و چه نتایج و نشونه های عجیبی میگرفتم… گذشت و گذشت بعد ماه ها زمین خوردن و بالا و پایین شدن، تسلیم رب شدم و دست به تخریب قالب های محدود ذهنیم شدم…. با تمام وجودم متعهد شدم که تا پای جان قدم بردارم و خودمو کاملا تغییر بدم….
استاد باورم نمیشه، منی که از شما و سایت و اعضاش متنفر بودم الان شدم جزو ثابت این خانواده بهشتی، منی که کامنت گذاشتن از خط قرمزام بود ، منی که اصلاً نمیتونستم فکرشو هم بکنم که عکس پروفایل بذارم، منی که به خودم اجازه نمیدادم که با اعضای سایت وارد گفت و گو و تعامل بشم… باورم نمیشه تا الان بیش از هفتاد دیدگاه گذاشته باشم روی سایت…. خط قرمز و قالب های محدود ذهنی واسه خودم گذاشته بودم… نمیخواستم خودمو وارد این جو کنم چون فکر میکردم از واقعیت های جامعه دور میشم و وارد یه سرزمین فانتزی خیالی میشم….. اینا رو میگم شاید دوستی این کامنت رو بخونه و به ترمزهاش پی ببره، استاد خیلی از افراد توی سایت هستن و همینجوری مثل گذشته من فکر میکنن، و حاضر نیستم حتی توی سایت کامنت بذارن و به همین خاطر دیر یا زود از مدار شما و سایت خارج میشن… دوست عزیز هر چی دلت میخواد کامنت بذار و بنویس و وارد این فضا شو… هر ترمزی داری بکش پایین… و لطفاً برای خودت هم که شده، توی سایت متعهدانه«حضور فعال» داشته باش…
خدا رو بی نهایت شکر که به ندای دلم گوش کردم و ایام عید وارد مسیر سریال زندگی در بهشت شدم و ازونجا بود که تغییرات من شدت گرفت و کاملا خودمو غرق آموزه های الهی کردم….
استاد عزیزم، یه اشاره به برادرم کردم بالا، یه سری حرفا رو سختمه فعلا بگم؛ استاد تا همین پارسال من و برادرم به خون هم تشنه بودیم، از کودکی تا بزرگسالی بارها و بارها تا سرحد مرگ همدیگه رو زدیم، بارها برای قتل همدیگه کمر همت بسته بودیم… اگه مداخله دیگران و رحم خدا نبود، تا الان یا من مرده بودم یا اون… در مورد خانوادم (پدر مادر مشرک،خطرناک و کافرم که انگار تنها هدف و مأموریت شون از زندگی تخریب و نابودی من بود) چیزی نمیگم فعلاً، و الّا شیرازه کامنتم از هم میپاشه… رابطه من و برادرم، میتونم بگم بدترین و خطرناک ترین رابطه ای بوده که میتونست توی دنیا وجود داشته باشه بدون شک…خصومتی غیر قابل توصیف…
به خدا بعضی مواقع احساس میکنم دارم خواب میبینم…. استاد باورتون نمیشه، تاکید میکنم بدون اینکه کار خاصی بکنم، روابطم با برادرم روز به روز داره رویایی تر میشه…. فقط و فقط از چهار ماه پیش و به خصوص با شروع سریال زندگی در بهشت که متمرکز روی خودم کار کردم، این اتفاقات داره برام میفته…. یک سری چیزا رو قیدشون برای همیشه توی زندگیم زدم و از درست شدنشون ناامید بودم کلا… یکیش همین رابطه حداقل بدون خصومت و معمولی با برادرم بود… اما انگار خدا و قانون دیوانه وار جواب میده….. استاد برگام ریخت الان که دارم اینو مینویسم ؛ همین برادرم دیگه به طرز عجیب و غیر قابل باوری عاشقم شده… هر موقع همو میبینیم عین دوتا عاشق معشوق همدیگه رو بغل میکنیم و بوس میکنیم… بی نهایت همدیگه رو دوست داریم و با هم بگو بخند و شوخی میکنیم… بخدا خودم هم باورم نمیشه و توی مخیلم هم نمیگنجید که برادرم باهام به صلح و عشق غیر قابل وصف برسه….
استاد فکر کنم کامنتم داره طولانی میشه؛ خیلی خیلی خیلی حرفا هست که بنویسم ولی هنوز فرصت نشده….خیلی خیلی از صفحه پروفایل دوستان رو خوندم ولی انگار واقعنی قضیه زندگی من با بقیه فرق داره…. گذشته ام …. جنس شخصیتم…. حتی فرم و شیوه هدایتم به سمت شما و سایت به طرز عجیبی فرق داره.و مشابهشو ندیدم… انگار خدا منو صاف انداخته وسط یه جزیره…. استاد عزیزم، زندگی تلخ گذشته شما رو بارها مرور کردم، و اصلا تعجب نکردم و دلم نسوخت ، چرا که زندگی گذشته من از بذر تولد تا بزرگسالی خودِ خودِ جهنم بود و به مراتب از زندگی گذشته شما تلخ تر…. فاجـــعـــه بود.. فاجعه به تمام معنا…
تغییرات و نتایجم توی همین مدت چند ماهی که وارد این باغ شدم و متعهدانه روی خودم کار کردم، برای خودم هم حیرت آور و عجیبه… توی همه جنبه ها رشد زیاد و چشمگیری داشتم به جز مالی که به نسبت بقیه موارد کمتر بوده(هنوز متمرکز روی باورهای ثروت و فراوانی کار نکردم)
اولویت اولم ترمیم و بازسازی شخصیت سوخته ام ، نه بهتره بگم زغال شده و پودر شده بوده… هر چی نگاه میکنم ، نمیتونم از عهده نوشتن داستان خودم در صفحه پروفایلم بربیام… شاید چند روز طول بشه و طومار طویلی بشه… تمام قد تمرکزم رو گذاشتم روی تغییرات بنیادین و حرکت رو به جلو خودم….اونقدر مشغول هستم که حتی فرصت نمیکنم نگاه به پشت سرم کنم، فرصت نمیکنم زیاد کامنت بذارم و کامنت بخونم…کار من از ایمان و باور به قانون گذشته، من الان دیگه دارم با قانون بازی میکنم با خدا بازی میکنم… استاد گلم، ترمز های زیادی دارم برای نوشتن بعضی حرفام… نیاز به تکامل و تمرین دارم…در روز های آینده باید ردپاها و کامنت ها جسورانه ای برای خودم ثبت کنم تا ایمان و تعهدم پولادین تر و مستحکم تر بشه…. اونقدر باید بنویسم و به خواسته هام توجه کنم تا سرعت و دَوَران بیشتری پیدا کنم در ادامه مسیر…
به امید الله یکتا در کامنت های بعد میخام پامو از روی ترمزهای بزرگ و سختی بردارم تا آزادتر و رهاتر بشم…..از ته ته دلم دوستت دارم سید حسین عباس منش……مریم شایسته …. دوستان الهی ام
هنوز فرصت نکردم قسمت ۵۱,۵۲,۵۳ ببینم…. از دیروز صبح تا الان هنوز نخوابیدم از شور و عشقی که خدا به دلم انداخته بی خوابی زده به سرم..
عاشق شما«میلا»💙💗💜💖💙
سلام و صد سلام به روی ماهت زهرا خانم عزیزم…
خیلی خیلی خوشحالم که نوشتارم هم برای خودم و هم شما مفید و موثر بوده… منم از ذوق کردن شما ، ذوق و شوق کردم و حس مثبتتونو به وضوح دریافت کردم… خدایمان را بی نهایت شاکرم بابت دوستان گرانبار تر از دُر این باغ بهشتی… چقدر من خوشبختم که دوستان توحیدی و نابی مثل شما دوست عزیزم دارم…
بی نهایت سپاسگزارم و دستانت را محکم از روی عشق میفشارم زهرا جان، بابت تحسین ها و دلگرمی که بهم منتقل کردی…
دقیقاً همه چیز برمیگرده به ایمان و باور و تعهد ما در این مسیر… و استقامت و تمرین و حرکت، معجزه میکنه…
امیدوارم که همه ما بندگان توحیدی و تسلیم خدا، در این ره عشق تا قیام قیامت ثابت قدم باشیم و هر آنچه را در دل داریم خلق کنیم….
مرسی مرسی مرسی دوست مهربونم از اینکه برام کامنت گذاشتی و از احساس زیبات برام گفتی… امیدوارم تا جایی که میتونی بیشتر برامون کامنت بذاری و بیشتر در این مجمع عشق حضور فعال داشته باشی….
خدا با ماست زهرا جان… ما رستگار و پیروز بازی زندگی هستیم مطمئنا…
دوستت دارم زهرای عزیزم… همواره بهش وصل باشی و دست در دست خدا به تمام خواسته ها و اهداف مقدست برسی عزیزم 💙💖💜💗🌹💞
سلام و درود بر دوست عزیزم، مینا خانم گل🌹🌹
خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم که نوشتارم رو خوندید و از حس خوبت برام گفتی… مرسی مرسی دوست عزیزم… منم از حضور دلگرم کننده شما متشکرم و خیلی خیلی خوشحالم که دوستان الهی و ارزشمندی مثل شما دارم…
دقیقاً همینطوره که شما میگید، خداوند همیشه داره با زبان نشانه ها و اتفاقات باهامون صحبت میکنه… گاهی الهامات رو متوجه نمیشم چون ذهنمون شلوغ و پرسرصداس و نمیذاره زمزمه قلب رو بشنویم… اولین کار و مقدمه ورود به عالم معنا، کنترل ذهن و خصوصاً کنترل « ورودی های» ذهنه….
خدا رو شکر خدا رو شکر که هممون در مسیر سعادت و رستگاری و هدایت خداوند هستیم…
دوستت دارم دوست ارزشمندم مینا جان🌹💞💗💜💖💙
براتون پیشرفت و توسعه روز افزون از خداوندگار زیبایی ها خواستارم
سلام و درود فراوان خداوند بر شما بنده عزیز و شریف خدا، مژگان خانم عزیزم 🌹🌹
نمیدانی وقتی نوشتارت را خواندم، چقدر وجودم منقلب و احساساتم سرشار از عشق خدا شد… انگار خود خدا برایم نوشت… بغض کردم… سرم را پایین آوردم و پیشانی ام روی میز گذاشتم… صورتم خیس شده…اشک امانم نمیدهد…..
زبانم از حمد و ثنای یگانه معبود و معشوقم عاجز است… بی نهایت ازت سپاس گزارم دوست مهربانم… پیغامت مرا به خدا نزدیک تر کرد….
سپاس سپاس سپاس بیکران بابت تشویق ها و تحسین های خالصانه ات… بابت وجود سرشار از توحیدت…
چقدر دل صاف معصوم و خوش قلبی مژگان عزیزم…
تک تک کلماتت مرا تحت تاثیر قرار داد و حالم را عجیب خدایی کرد….
چقدر من خوشبختم که دوستان ناب و بی نظیری چون شما مژگان عزیز رو دارم که اینقدر عاشقانه در این مجمع عشق حضور و مشارکت داره… وجود سرشار از توحیدت را احساس میکنم… بی شک شما هم دارید روز به روز بهتر و عاشقتر و خدایی تر میشید و با ایمان و عمل صالح، استقامت و ثابت قدم بودن در این مسیر به سر منزل مقصود و خواسته های مقدستون میرسید …. به امید الله یکتا… خداوند یار و یاور ماست چرا که ما اولیا الله هستیم… خدا با ماست…لاتحزن ان الله معنا…
ممنونم ممنونم و از ته دلم متشکرم ازت که نوشتارم رو خوندی و به ندای قلبت گوش دادی و برایم از حس بسیار زیبا و خدایی ات گفتی….بسیار بسیار لذت بردم از نوشتار دلگرم کننده ات بانوی دوست داشتنی و بینظیر
عاشقانه دوستت دارم بانو🌹💙💖💜💗🌹
در آغوش خداوندگار عشق و مهربانی باشی دوست بینظیرم
و از ته دلم برایت ارتقاء مدارهای بالاتر و ورود به بهشت آرزوها و خواسته هایت را از خداوندگار آرزومندم
سلام و درود خدا بر آقا امیر حسین گل…🌹💗🌹
مرسی دوست عزیزم اینکه برایم نوشتی… خدا شاکرم بابت داشتن دوستان گلی مثل شما….
آفرین دقیقا خیلی خوب گفتی… نگاه متفاوت به اتفاقات روز مره….نگاه از زاویه قوانین… نگاه از دید خدا… نگاه از بعد کلان تر و بالاتر… خوشبینی و امیدی که از ایمان راستین به خداوند سرچشمه میگیره….
یه مومن باید همیشه هوشیار باشه و نذاره ذهنش رفته رفته درگیر روزمرگی ها و حواشی بشه که لازمش کنترل ذهن و کنترل ورودی های ذهنه ، اونم بصورت مستحکم و دایمی نه یه روز در میون…
خدا عاشق منه عاشق شماست عاشق هممونه… ما باید اجازه بدیم این عشق توی وجودمون جریان پیدا کنه و همیشه گوش بسپاریم به زمزمه های آروم و گاها بلند دل و صادقانه و متعهدانه بهش عمل کنیم…
دوستت دارم دوست خوبم و امیدوارم که روز به روز آگاهتر ثروتمند تر و موفق تر بشی💙💖💜💗🌹
سلام به روی ماهت نسرین خانم عزیز🌹🌹😆😊
خیلی خوشحالم که کامنتم رو خوندید و نظرت رو برام نوشتی… خدا رو شکر بی نهایت شکر بابت دوست فوقالعاده مثل شما دوست گرامی و عزیزم که حضورت مایه دلگرمیه… چقدر من خوشبختم که دوستان توحیدی و آگاهی مثل شما دارم…
دقیقاً ….دقیقا به نکته بسیار ظریفی اشاره کردی و ایراد و پاشنه آشیل خیلی از اعضای خانواده بینظرمونه که توی فعالیت و کامنت گذاشتن تنبلی میکنن… یا توی کامنت نوشتن بخیلن یا کمالگرایی میکنن یا حوصله ندارن یا هر ترمز دیگه… این خیلی خوبه اگه خودتو قاطی جمع کنی و توی سایت متعهدانه روی خودت کار کنی و کامنت بذاری چون به شدت و آهنگ رشد تغییرات خیلی کمک میکنه….
از ایام عید که شیرجه زدم توی سایت و وارد سریال زندگی در بهشت شدم و کامنت گذاشتم، زندگیم ازین رو به اون رو شد…. انگیزه و اشتیاقم کوانتومی به فرق آسمون رفته و کلا ذهنیت و شخصیتم و نظام باورهام جابجا شد… ازت درخواست میکنم که تا جایی که میتونی کامنت بذار… هر ترمز و بهانه ای مثل کمبود وقت، رو بذار کنار… اگه لازم شد خودتو مجبور کن چون ذهن همش بهانه میاره … خود من وقتم تماما پره و خیلی مشغولم ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم که هر طور شده کامنت بذارم ….
هرچی عشقت میکشه بنویس … هرچی دلت میخواد … خود من عشقی و دلی مینویسم بدون اینکه نگران وقتم یا مثلاً حرف و قضاوت دیگران باشم… اینجا خونمونه هر کاری دلمون بخواد میکنیم…
به امید الله یکتا به جایگاه بسیار رفیعی در آینده دور یا نزدیک میرسم و در این شکی ندارم… خیلی خیلی حرفا و اعترافات دیگه هست، که گفتنشون هم خودمو روشن تر میکنه هم ممکنه به دیگران کمک کنه تا به ترمزهاشون پی ببرن… بی نهایت حرف دارم، که گفتن بعضیاشون جسارت شجاعت و عزت نفس بالایی میخاد… تمام وجودمو دارم میذارم روی
خودشناسی
خداشناسی
جهان شناسی
تا بتونم راحت تر زیباتر و قدرتمند تر به ادامه مسیر پر طلاتم زندگی ادامه بدم…
خودم گرخیدم و مو به تنم سیخ شد لحظه ای که دوستم رو دیدم… داستان رو برای خواهر گلم تعریف کردم، باورش نمیشد و خیال میکرد دارم دروغ میگم و اغراق میکنم…
دوستت دارم بانو 🌹💙💖💜 مشتاقانه و محکم ادامه بده که رویاها و روزهای رویایی در پیشته
سلام و درود و رحمت فراوان خدا بر تو، آقا ایمان عزیزم…
خیلی خیلی خوشحالم که کامنتم رو خوندی و برات مفید و اثربخش بوده… منم از لذت بردن تو، لذت بردم عزیزم…
خدا رو بی نهایت شاکرم که او گفت و من نوشتم، از ته دلم نوشتم و بر دل تو هم نشست… چقدر احساس خوشنودی دارم وقتی میبینم نوشتارم حال دوستان الهی چون شما رو دگرگون کرده و ایمانتون رو قویتر کرده…. ایمان من رو هم خیلی قویتر کرده…
دوستت دارم دوست خوبم💗💜💙🌹 امیدوارم که با پایداری و صبر در این ره توحید حضور فعال داشته باشی و به موفقیت های روز افزون برسی
سلام و صد سلام به روی ماهت عزیزم، آتی خانم گل🌹🌹
خیلی خیلی خوشحالم که نوشتارم رو خوندی اونم چند بار و به دلت نشستُ برات لذتبخش بوده…
ای جانم عزیزم…. بی نهایت ازت سپاس گزارم بابت تحسین ها شورانگیز و خالصانه ات… صد هزار ماشاالله به شخصیت فوق العاده، تحسین کننده، توحیدی، با عزت و ارزشمند شما
منم از لذت بردن و حس فوق العاده مثبت شما بسیار لذت بردم… و خدا بی نهایت شاکرم و خیلی خیلی خوشحالم که دوستان ناب و فوق العاده ای مثل شما رو دارم…
به امید الله یکتا قطعا، یقیناً و بدون شک با تمام قوا به پیش میرم و ذره ای شک ندارم که با ایمان و عمل به آنچه از خدا و دستانش می آموزم به جایگاه واقعی خودم که در ذهنم میسازمش میرسم و از ته دلم از خدا میخام که شما دوست گرانقدرم رو به جایگاه رفیع تر و والاتری برسونه… به امید الله مهربان همینطور هم خواهد شد…
دوستت دارم بانو💗💜💙🌹 هر کجای این کهکشان هستی بدون که زندگی کهکشانی در پیشته همون زندگی رویایی ای که داری به سمتش هدایت میشی به امید خدای وهاب
الهی الهی …. ای جانم…. ببین کی پیغام گذاشته😍🌹💜
سلام و درود بیکران خدا بر دوست عزیزم، زهرا خانم گل و دوست داشتنی… زهرای عزیزم چند بار قبلا کامنت های بینظیرت رو خونده بودم و واقعاً کیف کردم و استفاده کردم… خیلی خیلی خوشحالم ازین که نوشتارم رو خوندی و احساس نابتو باهام به اشتراک گذاشتی…
وای عزیزم بی نهایت ازت ممنون و سپاسگزارم که اینهمه خالصانه بهم تبریک گفتی و تحسینم کردی… تک تک جملاتت احساس منو هی بهتر و بهتر میکنه … من خوش بخت ترینم که دوستای بی نظیر و نابی مثل شما بانوی عزتمند و فوق العاده دارم… آدم به وجد میاد…. واقعا مرسی مرسی مرسسسی عزیزم…
الهی فدای اون چشمای نازت، چشمای منم از حس و حال بینظیری که بهم منتقل کردی داره از شوق میخنده و اشک میریزه… خدایا شکرت شکرت
خدا رو هزاران مرتبه شکر میگم که هممون در این وادی السلام داریم با هدایت خدا زندگی میکنیم و به سمت نعمت ها زیبایی ها و خواسته های ناب و بینظیرمون حرکت میکنیم… به راستی که هدایت شده و رستگاریم
آره دقیقا …. تازه دارم درک میکنم که ایام الله یعنی چی (آیات ۵,۶,۷ ابراهیم) و واقعا قلب منو منقلب کرد… در اینکه خدا منو داره به جلو میبره و هدایتم میکنه هیچ شکی ندارم چرا که در بدترین شرایط هم منو حافظ و نگهبان بود و همیشه هم داره با زبان نشانه ها و تضادها باهام صحبت میکنه و هدایتم میکنه …. این ماییم که باید زبان خداوند و جهان هستی رو درک کنیم و بفهمیم تا با عمل به الهامات و ایده ها قدم به قدم به مدارهای بالاتر ارتقاء پیدا کنیم…
از ته دلم تحسینت میکنم و دستانت را صمیمانه میفشارم،بابت اینکه در این مسیر سراسر نور هستی و با تمام وجود روی خودت کار میکنی و به خودت و دوستان بهشتی ات انرژی مضاعف میدی…
به امید الله یکتا ذره ای شک ندارم که با قدرت و تمام توان در این مسیر و ره توحید و عشق محکم تر گام برمیدارم و به بهشت آرزوها و خواسته هام هدایت میشم
امیدوارم به هر آنچه در دل داری برسی… خدا یاور و یاور ماست
خیلی دوستت دارم زهرا خانم عزیزم 💜🌹💙💗💖
بَه بَه ببین کی اینجاست… سلام و هزاران سلام بر آقا محمد صادق عزیزم…. من بیشتر عاشقتم پسر… چند بار قبلا کامنت های بینظیرت رو خوندم و واقعا یاد گرفتم ازت و کیف کردم… حقا که درک و آگاهی های فوق العاده ای از قوانین داری… خیلی خیلی کامنتت حال و احساسم رو بهتر و بهتر کرد و خیلی خوشحالم که نوشتارم رو خوندی و لذت بردی… منم از لذت بردن تو لذت بردم عزیزم….
بینهایت ازت ممنون و سپاسگزارم گزارم بابت تحسین ها و تشویق های صمیمانه و خالصانه ات که مایه انگیزه و امید روز افزون منه… بسیار لذت بردم از تک تک جملات سنجیده و شیوایی که برام نوشتی…. چقدر من خوشبختم که دوستان ناب،آگاه، توحیدی، و بی نظیری مثل شما دارم..
دقیقاً محمد صادق جان خوب اشاره کردی؛ من بکوب روی کنترل ذهن و ورودی ها و سریال زندگی در بهشت کار کردم… چند ماه مستمر نه یه روز در میون…نتایج بدیهی و طبیعیه وقتی متعهدانه روی خودت کار کنی…نتایج خودشون میان…. اونقدر با شدت و حِدت دارم روی خودم و زندگی کار میکنم که اصلاً متوجه گذر زمان و تغییرات و نتایج نمیشم فقط میرم جلو… شور و شوق و اشتیاق سوزانم داره عین آتشفشان فوران میکنه …
یقین و اطمینان و ایمان بسیار زیادی دارم که به اهداف و خواسته های والا و مقدسم میرسم به ویژه روابط عاطفی مافوق رویایی و ثروت و آزادی کلان دلخواهم… به دوستان فهیم،عزتمند و فوق العاده ای مثل شما نیاز دارم…
دقیقاً …وقتی بتونی آگاهانه و هوشمندانه ذهنت رو در شرایط و اوضاع به ظاهر بد کنترل کنی و از تضادها(من بهش میگن همون آزمون ها و امتحان های الهی) با سربلندی و سلامت عبور کنی ، دیگه آدم سابق نیستی، دیگه بزرگ و بزرگ تر میشی و رشد میکنی…مهارت تقوا و سلف کنترلت قویتر میشه.. مثل استاد گرانقدرمون…
مرسی عزیزم که خیر و صلاحم رو میخای و لینک فصل اول کتاب رویاها رو برام گذاشتی، حقیقتش این کتابو همون اوایل دانلود کردم ولی هیچوقت فرصت نشد بخونمش… در واقع چطور بگم؛ من هنوز فرصت نکردم که خیلی از فایل های رایگان استاد رو ببینم و کامنتاشو بخونم چه برسه به محصولات… همین الان میتونم کتابا رو یک جا بخرم ولی میدونم که نمیخونمشون چون خودمو خوب میشناسم و توی پی دی اف خوندن خیلی راحت نیستم… فرضا اگه همین الان خود استاد تمام محصولات شون رو یکجا بهم هدیه بدن، مطمئنا من نمیرم سمتشون و نگاهشون هم نمیکنم، چون من هنوز حتی نصف فایل های رایگان رو هم به درستی ندیدم، چون همین آگاهی ها و کامنت ها و محتوای ناب فایل های رایگان از سرم هم زیاد تره، هنوز آمادگی مواجه با آگاهی های طوفانی و کیهانی محصولات رو ندارم امکان داره از شدت هیجان جون بدم… هر فایلی که از استاد مبینم میمیرم و زنده میشم … با تمام وجودم سعی میکنم ببلعمش… من فقط گرسنه و تشنه نیستم من وحشی ام من روانی هر فایل و هر قسمتم… به راحتی و سطحی ازشون نمی گذرم… برای منی که رسالت بزرگی در پیش دارم ، صفر تا صد زندگی سید حسین عباس منش درسه درس…تازه واردم و تازه حدود سه ماهه وارد این باغ بهشتی شدم و روی خودم کار میکنم
بازم ازت ممنونم دوست عزیز و دوست داشتنی ام
عاشقانه دوستت دارم محمد صادق جان 💖💗💙🌹😍😆😘 امیدوارم که در این ره سراسر عشق و توحید هم من و هم شما بنده عزیز و شریف خدا و هم همه دوستای فعال و بی نظیرمون ثابت قدم و استوار باشیم