سریال زندگی در بهشت | قسمت 63 - صفحه 6

سلام مریم جانم، سلام استاد عزیزم

من هنوز این فایلو ندیدم ولی امروز اتفاق بزرگی برام افتاد که دوست داشتم به رسم تشکر از شما استاد عزیزم و مریم جانم که نزدیک به دو سال هست دارم تحت آموزش های شما دوباره از نو تربیت میشم اینجا کامنت بزارم و اتفاقات زیبای امروزم رو به ثبت برسونم.

دقیقا پارسال موقع شروع برنامه سفر به دور آمریکا بود که من به خدا درخواست دادم خدایا من رو از اطرافیانم دور کن و با صالحین همنشین کن. استاد میدونم که این جملاتی رو که مینویسم باور میکنی .

وقتی که این درخواست رو به خدا دادم یک روز ساعت ۵ صبح خدا منو از خواب بیدار کرد و بهم الهام کرد که برو دفترت رو بردار و بنویس( استاد خدا همیشه با قلم با من صحبت میکنه😇 ) من هم سریع رفتم دفترم رو برداشتم، خدا دست منو گرفت و یکی یکی مسیرها و مدارها رو برای من تو دفترم کشید اول مسیری که در آن بودم رو با مدارهاش با خودکار قرمز با دست خودم برام کشید و بعد هم در کنارش مسیری که دوست داشتم در اون باشم رو که همون مسیر صالحین بود ( البته اون موقع درکم از صالحین خیلی کمتر از الان بود ) برام با خودکار سبز کشید یکی یکی مدارها رو کشید و به من گفت اول از همه برای اینکه وارد این مسیر بشی باید فرکانست رو تغییر بدی، من گفتم چطور تغییر بدم گفت سفر به دور آمریکا رو نگاه کن، من هم گفتم چشم قسمت به قسمت هر روز با شما پیش میرفتم رسیدم به جایی که انقدر فرکانس هام با شما هماهنگ شده بود که هر شب قبل از اینکه فایل بعدی روی سایت گذاشته بشه خدا برام یه نشون میذاشت که بفهمم دقیقا من هم در همین فرکانس هستم، مثلا یه نمونش که خیلی به دلم نشت این بود که یه شب جلوی در اتاقم یه پر پرنده دیدم، این در صورتی بود که امکان نداشت هیچ پرنده ای وارد خونه بشه، فردا صبحش همون فایلی که شما با ماشین رفته بودین توی اون جنگلی که حیوانات بودن گذاشته شد روی سایت( فکر کنم اسم اونجا انیمال سافاری بود ). ۱۰۰ قسمت خدا برای من از این نشانه ها گذاشته و این نشانه های خدا به من انگیزه ی بیشتری میداد برای ادامه دادن( قربون خدا برم مخلوق خودشو میشناسه، میدونه چه طوری بهش انگیزه بده ) انقدر ادامه دادم تا خدا دوباره روی همون کاغذ با قلم برام کشید که دقیقا جلوی در این مسیر ایستادی اما یک سری ترس ها داری که نمیزاره وارد مسیر بشی باید آنها رو از بین ببری، ترس از پدرم که به شدت به شدت متعصب هست، ترس از خاندانم که اجازه نمیدن دخترانشون حتی یک دوست در زندگیشان داشته باشن و معتقد بودن که دختر فقط باید در خانه باشد تا شوهر کند، و دختری که غیر از این باشه دختر بدی هست، من به شدت علاقه دارم که مستقل و تنها زندگی کنم و تمام زمانم رو بگذارم برای سفر و کار موردعلاقم اما ترس از پدرم مانع ورودم به مسیر خواسته هام میشد، از طرفی انقدر این خواسته در دل من شدید بود که جهاد اکبر راه انداختم که من باید این ترس ها رو از بین ببرم، خدا وقتی تعهد منو دید انقدر به من آگاهی داد از قوانین انقدر به من با مهربانی گقت که اگر از قوانین من استفاده کنی نه تنها دختر بدی برای خانواده ات نمی شی بلکه تبدیل به فرزندی میشوی که باعث افتخار پدر و مادرش هست( بچه ها دقت کنید اینجا رو، خدا نگفت پدر و مادر رو رها کن گفت از قوانین من پیروی کن در این صورت هم به خواستت میرسی هم تبدیل میشی به فرزندی که باعث افتخار پدر و مادرشه، ببینید ما چه خدایی داریم ) و من بالاخره اون موانع رو برداشتم خیلی سنگین بود ولی آنقدر نوشتم و تکرار کردم تا بالاخره برداشتمشون و وارد مسیر سبز شدم، قدم به قدم مسیر رو اومدم بالا با آگاهی هایی که خدا بهم میاد و آموزش های شما ، یک جمله از شما میشنیدم خدا ساعت ها راجبه اون جمله طبق شرایط خودم بهم آگاهی میداد، من همینطوری اومدم بالا( استاد بماند که این ذهن رو چه شخمی زدم تا تونست مدارها رو طی کنه، اصلا استاد نمیدونی چه تلاشِ ذهنی ای میکردم )

تا اینکه ۲،۳ روز پیش خدا بهم گفت تو تا الان در مسیر رسیدن به بهشت بودی و حالا رسیدی به طبقه ی اول بهشت در زمین و به طور واضح بهم گفت از اطرافیانت خداحافظی کن و آماده ی رفتن شو.🤗🤗🤗😇😇😇😇

امروز خدا منو هدایت کرد به یک مکان بسیار زیبا در همین تهران برای اینکه باور کنم که جدی جدی وارد بهشت زمین شدم، و تلاش هام نتیجه داده، استاد من امروز وارد باغ هایی شدم که نهرها زیر آن روان بود دقیقا همون چیزی که خدا در مورد بهشت گفته، اطرافم پر از درختان سرسبز بود و من در یک مسیر سنگ فرش شده قدم میزدم و همین طور که رفتم جلوتر یهو رو به رو م یه دریاچه دیدم( دقیقا مثل همون دریاچه ی ملک شما )

آره من امروز وارد بهشت شدم و به خودم افتخار میکنم که پا تو مسیری گذاشتم که به جرات میتونم بگم توی خاندان من کسی جرات حتی فکر کردن بهش هم نداره چه برسه به اینکه بخواد انقدر متفاوت از اطرافیانش فکر کنه و عمل کنه. به خودم افتخار میکنم که سنگین ترین مقاومت های ذهنی رو برداشتم و خودم رو وارد مسیر صالحین کردم

از شما دو عزیزم بسیار بسیار سپاسگزارم که برای وارد شدن من تو این مسیر مثل یک پدر و مادر برام بودین، از شما مریم جانم تشکر میکنم که فقط با صدات و با تصاویری که توی دوربینت نشون میدادی انقدر ازت یادگرفتم که کل شخصیتم رو زیرو کرد، فقط نگاه کردن به این سریال ها ذهن منو خود به خود به شیوه ی شما داره برنامه ریزی میکنه و به طور ناخودآگاه دارم مثل شما رفتار میکنم.

خواستم وارد شدنم به بهشت زمین رو با شما دو عزیزم و دوستان در این سایت که کامنت ها شون واقعا یه گنج گران بهاست رو جشن بگیرم.

همگی در پناه الله، یکتا شاد و سلامت باشید.