سریال زندگی در بهشت | قسمت 77 - صفحه 16

سلام به استاد عباسمنش عزیز و خانم شایسته گرامی

نشونه امروز من

استاد برخورد و خانم شایسته با رفتارهای تند و مقاومت گونه این مرد من یاد چند هفته پیش میشه گفت دو هفته پیشم انداخت

اول ظهر با پدرم رفتیم شهر دیگه برای اینکه میخواستم توی علاقه یه قدم روبه جلو بردارم و حرکتی کنم با پرس جو از یه فوتسالیست من رفتم سمت این سالن توی این شهر توی منطقه خیلی خوب

اونی که به من ادرس داد گفت رفتی برو پیش خانم فلانی بگو جریان اینه و من میخوام بیام سالن و.. گفتم باشه من رفتم وارد سالن شدم دم در دفتر بود یه راه رو که میرفت سمت سالن

دم ورودی سالن یه خانم نشسته بود من وقتی وارد شدم یهو گفت این جدیده؟ ؟؟

من رفتم جلوتر گفتم با خانم فلانی کار دارم

یکم مقاومت کرد بعدش بهش گفت بیاد مارت دارن اومد منم گفتم از طرف یکی از بچهایی که اینجا میاد اومدم میخواستم بیام کلاس و..

همینطور که داشتم صحبت میکردم این خانمم بودش میگفت نمیشه بیای باید ثبت نام کنی باید ال کنی یه جورایی یه گاردی گرفت انگار بهش برخورده بود که من وقتی وارد راهرو شدم و دنبال اون خانم میگشتم و اهمیت ندادم بهش و اصلا جدی نگرفته بودمش چون یه لحظه ام چون بچه روی پاش بود خیلی توجهم جلب نشد که فکر کنم مسئول هست و اینا خلاصه من متوجه شدم که یکسری کار اداری اول صبح داره و چکاب پزشکی و اومدم روی سکو نشستم و بازی و تمرینات دیدم

تقریبا اخرای تمرین بود که خانم اومد پیش مربی و باهاش صحبت کرد و اینا

ذهنم میگفت این اومده در مورد بد بگه و حرف بزنه که اونا با تو کنن و فلان، همون لحظه به خودم گفتم این شرک کسی نمیتونه باید روی باورهای توحیدیت کار کنی مریم

بعدش تمرین تموم شد و منم یه جورایی فهمیده بودم که اون خانم جز کادر دفتر چون وقتی داشتم با همون خانمی که دنبالش میگشتم صحبت میکردم و همزمان اونم برام توضیح میداد دستپاچه شده بود و میخواست مثلا بهم بگه روند ثبت نام بهم بگه بخاطر همین گفتم کار درست اینه بری دفتر و روند درست بپرسی رفتم اونجا و گوشیمو تحویل گرفتم ازشون پرسیدم باید چیکار کنم ایشون هم برام توضیح داد و اینا بعدش گفت از دستم ناراحت نشده باشی اتفاقا با همکارم داشتیم صحبت میکردیم گفتیم که با روند اینجا اشناییت نداشته ( چون فهمیدن همون اول من از یه شهر دیگه اومدم) و نمیدونسته و اینجا نمیشناخته بخاطر همین رفت اول سراغ خانم فلانی که کمک مربی بود منم گفتم اره چون اینجا نمیشناختم و گفتم میرم سراغ خانم فلانی و بعد میفهمم همه چیو اونم گفت اره ماهم اینجوری فکر کردیم و ازشون تشکر کردم و کلی سوال پرسیدم و از همگیشون خداحافظی کردم و با لبخند خارج شدم

فکر میکنم اون رفتار اخرم اینکه رفتم توی دفتر از خودشون سوالاتم پرسیدم باعث شد متوجه شدن که اول اینکه من از یه شهر دیگه اومده بودم و کسی نمیشناختم و دوم اینکه با روند اونجا اشناییتی نداشتم

بعد از غروب وقتی برمیگشتم خونه با صحنه اسمون و ابرها و رنگها مواجه شدم دقیقا شبیه اون تصویری که خانم شایسته نشون داد از دم ورودی کلبه

نشونه اخر این فایل این بود که امروز ظهر داشتم به این فکر میکردم یه نور پردازی برای حمام انجام بدم و با این ریسه ها که دقیقا توی نشونه امروزم این صحنه تحقق خواستم دیدم

برای حمام و ایدش هم قبلا برای اتاقم داشتم.