دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مستانه عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
سلام به استاد گلم به مریم خوش روی من به همه عزیزان دلم..
من دیواااانه شدم از دیدن این فایل…خدااای من عاالی بود.
من قرار بود اول کامنت قسمت 53از تحول زندگی من رو بذارم ولی وقتی دیدم فایل جدید اومده گفتم ببینمش بعد برم برا کامنت نوشتن..
ولی از اولش که بازش کردم اینقدر حس قشنگی گرفتم که خدا می دونه…خدای من شکرت… و بعد دیگه نتونستم کامنت نذارم. یه حسی بهم میگفت باید بذارم .
من عاشق این شوخ طبعی شما هستم استاد و مریم عزیزم..
مثل ذوق بچه ها که یه عالمه تنقلات بهشون میدی و سر از پا نمیشناسن…چقدر سراپا ذوق بودین عاشقتونم خیلی زیاد..
استاد چقدر خوب شد که تعریف کردین اون روز که بنزین تموم کرده بودین چی شد..چون من خیلی دوست داشتم بدونم بعدش چه اتفاقی افتاد.. و من برام چقدر درس داشت این اتفاق. و اون دید شما نسبت به اون اتفاق بود و کاری که باید میکردیم و تماس و…انجام دادین و توکل کردین به خدا و نگران چیزی نبودین .
شاید اگه من بودم اونجا خیلی وحشت میکردم که قراره چی بشه و چقدر طرز نگاه شما به من درس داد. که این اتفاق طبیعیه و برای همه پیش میاد ولی اینکه چطور نگاه کنی به ماجرا خیلی فرق میکنه..
خدای من خدای من اصلااا دیوانه شدم از عظمت و زیبایی اون خلیج.. استاد نمیدونم چطوری توصیف کنم فقط میتونم بگم احساسم این بود که مرده ام و یه جای دیگه متولد شدم.. یه جای عجیب، یه جای شگفت انگیز، یه جای رویایی، یه جای دیوانه کننده ،یه زیبایی خاصی که من تو زندگی قبلم اصلا ندیده بودم و برای اولین باره دارم چنین چیزی میبینم..
خدای من ابرااا وای اصلا چی بگم..چه آرامشی چه عظمتی..خداای من.. دریای آبی و زیبا و ابرایی که من تو عمرم ندیدم بخدا ندیدم به این زیبایی ..حتی توی زیباترین نقاشی ها هم ندیده بودم و فقط از دیدنشون اشک میریختم و الانم نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم..
خدایا چقدر جهانت زیباست چقدر فوق العادست. خدایا تو خود زیبایی هستی تو خود عظمتی تو خود شگفتی هستی..
و ما در مقابل این همه عظمت و شگفتی فقط یه نقطه کوچکیم.. خدایا در برابر این همه زیبایی این همه کهکشان ها و ستاره ها و سیاره ها ما واقعا هیچی نیستیم.. و چقدر کوچکیم..
و واقعا وقتی به این چیزا فکر میکنم بخدا هیچ مشکلی دیگه نمیبینم تو زندگیم.. هیج غمی وجود نداره.. همه غم و غصه ها و مشکلاتی که من تو ذهنم بهشون پروبال داده بودم و بزرگشون کرده بودم مثل یه نقطه میشن در برابر ابدیت. مثل یه سنگریزه در بیابان. دیگه هیچ اهمیتی ندارن..
خدایا چقدر دریا با عظمته.. چقدر آسمونت با عظمته.. و دیدن آسمون و دریا در یک لحظه دیوانه کننده میشه..
مریم عزیزم ازت بینهایت ممنونم که از این زیبایی ها فیلم میگیری عاشقتم عزیزم ،مهربونم..
واقعا نمیدونم چطوری تشکر کنم که این حس و حال فوق العاده رو به ما منتقل میکنید..خدایا هزارااان بار شکرت..چه روز زیبایی برام رقم زدید چقدر به خدا نزدیک ترم امروز. چقدر حالم بهتره..
خدایا بی نهایت عاااشقتم..
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD249MB20 دقیقه
استاد استاد لطفاً این کامنت رو بخون که میخام کلی کیف کنیم و دور هم بخندیم، بعدش برو سراغ بقیه کامنتا…اومدم عشقی و دلی بنویسم
وای بر من وای بر من، بخدا تا شماها منو سکته ندین ول کن نیستین،، دیوووونه ها… یعنی دلم میخاد خفتون کنم، دلم میخاد با دست یا دندون لپتون رو گاز بگیرم، من وقتی زیادی کسی رو دوست دارم زیادی براش فیس میکنمُ ذوق و شوق میکنم از فرط شادی و هیجان دوست دارم گازش بگیرم اونقدر که ناز و دوست داشتنیه…
قصد نوشتن نداشتم ولی همین که جریان بنزین تموم کردن قسمت ۹۵ رو تعریف کردید دیگه نشونه ای شد که دست به قلم شم نمیدونم چی میخام بنویسم فقط میدونم که باید بنویسم تا تایید و مرور کنم بعضی نشانه ها رو…
یک روز قبل از دیدن قسمت ۹۵ بود که…. که آخر شب بود هوا هم بشدت سرد منم با تاپ و شلوارک بودم،فکر نمیکردم کار تا شب طول بکشه و هوا هم یهو اینقدر سرد بشه توی راه بازگشت از روستای دور افتاده مادر بزرگم اینا بودم…توی سربالایی بودم که بنزین موتور تموم کرد و خاموش شد… در عرض چند ثانیه به خودم اومدم و توی دلم گفتم الخیر فی ما وقع، اینم یه امتحان کوچولوه دیگس که ببینم چند مرده حلاجم و فرصت خیلی خوبیه برای تمرین کنترل ذهن… چند بار تلاش کردم که دنبال راهکار بگردم ولی نشد، سرازیری رفتم دنده یک هم جواب نداد، شماره هیچکس رو ذخیره نداشتم و از طرفی اصلا اونجا آنتن نمیداد، دقیقا دره ای گیر افتادم که سال ها اطرافیان میگفتن اونجا بارها جن دیدن و ازین چرندیات… واکنش خودم هم برام تحسین برانگیز بود؛ اصلاً نگفتم خدایا چرا این بلا سرم اومده، من این چند روز به عشق و الهام تو رفتم کمک حال عمو و مادربزگم اینا حالا تو اینجوری جوابمو میدی اصلا ازین حرفا خبری نبود، سال ها هممون با این ذهنیت بزرگ شدیم که وقتی اتفاق بظاهر ناجالبی برامون میفته سریع از کوره در میریم و خودمون بدبخت و بدشانس تلقی میکنیم… ای خدا عجب شب فوق العاده ای برام ساختی، صدای گرگ ها میومد منم باهاشون همنوا شدم و بلند بلند عین گرگ زوزه میکشیدم؛ اَووووووه…اَوووووو… هیچی ،داشتیم دسته جمعی حمد و تسبیح خداوند آسمان ها و زمین رو میگفتیم… یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض… به ماه و ستاره ها نگاه میکردم و بلند میخندیدم و شکرگزاری میکردم، حتما شنیدین که وقتی آدم به ماه خیره بشه و بخنده نشونه دیونه بودنشه،، آره بابا من از دوونه هم گذشتم… از همون اول هم دوونه بودم خدایا شکرت که مرا دیوانه آفریدی، ما دیوونه ها عقل نداریم راحتیم، والا بخدا… دنیا به دیوانه هایی مثل من نیاز داره… بجای تقلا کردن تسلیم رب شدم و گفتم خدایا اگه روشن هم نشد همین جا میخابم یا با پای پیاده حرکت میکنم تا برسم به روستای بعدی( روستای بعدی خونه ی اون یکی مادربزرگم بود در واقع)، اصلا نگران نبودم که موتور رو بذارم اونجا و برگردم… اونقدر به خدای خودم اطمینان دارم که حتی من خونه رو هم قفل نمیکنم در واقع از روی شرک و ترس چیزی رو قفل نمیکنم و نگران از دست دادن چیزی نیستم که بخوام احتیاط کنم
دوستان احتمالا خیلیاتون این جمله رو به شکل های مختلف از پدر و مادر و اطرافیانتون در طی سالیان دراز بسیار شنیدین: احتیاط شرطه…
این جمله یکی از مزخرف ترین جمله هایی هستش همیشه از پدرم میشنیدم که بدون شک از باور های شرک آلود و ترس های پوچ و تو خالی میاد که همیشه دست و پای ما رو میبست و نمیذاشت رها باشیم…
چون احساسم خوب بود چون به خدا توکل کردم و آسون گرفتم،در کمال ناباوری موقتا روشن شد و خودمو تا روستای بعدی رسوندم تا از داییم بنزین درخواست کنم، باورم نمیشد این همون دایی غرغرو و خیلی خسیس باشه، بنده خدا اونقدر با خودش درگیره و عصبیه که از روی لج به هیشکی کمک نمیکنه اصلا ولی اون شب عجیب بود برام خودش بهم بنزین داد و تازه بهم گفت اگه میخای تا با موتور خودم برسونمت تا شهر ( با اینکه تا رسیدن به شهر خیلی مسافت بود)… پناه بر خدا
روز بعدش هم بعد اینکه کار کشاورزی مادربزگم اینا تموم شد در راه برگشت به شهر بودم که ایندفعه یهو سیم کلاچ برید( در صورتی که قبلترش همه چی رو چک کرده بودم و ایرادی نداشت) و نمیتونستم توی اون شرایط دنده عوض کنم، خونسردی و کنترل ذهن خودم در اون شرایط برام قابل تامله… البته من اونقدر در شرایط حساس و تضاد های وحشتناک تری قبلا کنترل ذهن کردم که اینا واسم عادی و آسون بود… توی ارتفاع و جاده ناهمواری بودم و پشت سرم هم کلی ترافیک ایجاد کرده بودم، نمیشد توقف کنم با خنده و آرامش فرمون رو دادم دست خدا و اون منو صحیح و سالم به ساحل امنیت رسوند…
عاشق این باور پولادینی هستم که در خودم ساختم؛ اینکه الخیر فی ما وقع.. هر چه پیش آید خوش آید… هر اتفاقی بیوفته به نفع کنه… خدا در همه حال در حال هدایت منه و از من در برابر هر بلا و مصیبتی محافظت میکنه، به ظاهر بلا و مصیبت و مشکله ولی در باطن نعمت و فرصته برای رشد برای تمرین کنترل ذهن برای تکامل برای قوی تر شدن
آخ گفتم خدا «محافظ» منه… این خدا داره منو شیدا و سرگشته خودش کرده…
همین چندی پیش بود که بعد یک سال دوری آگاهانه از فوتبال رفتم سالن چمن فوتبال بازی کنم( کلا همه چیم هدایتی و الهامیه)
( البته اینو تو پرانتز بگم من بعد سال ها فوتبال بازی کردن و فوتبال دیدن بصورت حرف ای پارسال تصمیم گرفتم که برای همیشه زمین فوتبالو ببوسم و بذارم کنار، عشق من به فوتبال غیر قابل وصفه جوری که بیش از درس و تحصیل توی فضای فوتبال بودم ولی با الهام الهی برای همیشه گذاشتمش کنار تا بتونم متمرکز تر روی اهداف والا و رسالتم تمرکز کنم،،، بعد مدتها با استفاده از اهرم رنج و لذت خودمو ازش جدا کردم، الان هم هدایتی بازی های مهم الگوهام رو میبینم،،، زلاتان، کریس ، مسی، زیدان، مورینیو…. و بصورت کاملا جدی و حرفه ای مصاحبه هاشون به ویژه زلاتان و زیدان رو پیگیری میکنم تا از زاویه قوانین بتونم ذهنیت و باور های افسانه ای و دیوانه وارشون رو استخراج کنمُ توی خودم تزریقش کنم)
آره داشتم میگفتم.. نمیدونم ازین جا به بعدُ چجوری تعریف کنم که باورتون بشه، بستگی به باور پذیری و تجربیات خودتون داره…
توپ اومد بالا ،پریدم که چکشی بزنم…. وای وای وای خدا،،،طرف با کف پا چنان کوبید به ساق پام که صدای ناله استخون درشت نی ساق پام توی کل محوطه زمین پیچید… همه از وحشت و ترس دورم جمع شدن… لحظه ای که افتادم زمین رو دقیقا یادمه، به حالت سجده قرار گرفتم و فقط توی دلم میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت من اگه به چوخ هم برم بازم شکرت و عاشقانه دوست دارمُ تسلیمتم… صدای گریه و ناله چیزی بود که بقیه از من در اون حالت میشنیدن و کارم رو تموم شده میدونستن، ولی در حقیقت داشتم از ته دلم میخندیدم… هم خودم و بقیه بازیکنا باورشون نمیشد که من دارم میخندم و از جام بلند میشم، در کمال ناباوری مثل معجزه بود عجیبتر اینکه صحیح و سالم به بازی ادامه دادمُ گل پیروزی بخش رو هم زدم
اون شب اونقدر تحت تاثیر حفاظت و عشق خدا شدم که پیاده رفتم تا یه جای دور بیرون از شهر و فقط گریه میکردم و باهاش حرف میزدم…
پناه بر خود خود خدااااا… موهای بدنم سیخ شده الان که میخام اینو بگم؛ روی پل بودم هندفری هم توی گوش طبق معمول…. دقیقا دقیقا دقیقا لحظه ای که بغض کردم و یه متر رفتم کنار که از شوق خدا و تایید نشونه اون روز با مشت بکوبم به تابلو کنار جاده،،، دقیقا همون لحظه که یک متر جابجا شدم ….ووووییییییژژژژژژژ…. نیسان با بار سنگین با نهایت سرعت از پشت سرم از بیخ گوشم رد شد اونم سانتی متری… شب بود یه چراغش هم گمونم خراب بود منو اصلا ندید…. منم که توی دنیای خودم بودم و حواسم نبود اصلا…. استاد بخدا همون شب توهم زدم که نکنه چیزی بنام فرشتگان نگهبان داره منو اسکورت میکنه…. باز هم برای n اُمین بار در طول زندگیم خدا از مرگ حتمی نجاتم داد
ناخودآگاه همین الان یاد کامنت مشابهی افتادم که توی قسمت ۵۳ نوشتم…
اون شب تا صبح زار زار گریه میکردم اونقدر شوک زده شدم که فکر میکردم دارم خواب میبینم… این اتفاقات پشت سر هم نشانه و عشق خدا بود!!!؟؟؟ برای من که معجزه بود…. معجزه….
استاد عزیزم واقعاً واقعا ببخشید که کامنتم رو همین جا نیمه تموم میذارم، اونقدر احساساتم داره به جوش میاد اونقدر حجم اتفاقات و آگاهی ها داره توی ذهن و انگشتام جریان پیدا میکنه که از تایپشون ناتوانم … تازه میخواستم شروع کنم، کلی از اتفاقات خنده دار و باحال مربوط به این قسمت رو میخواستم بگم ولی کامنتم خیلی طولانی میشه….
ادامش رو در کامنت بعدی مینویسم تا تایید و یادآوری کرده باشم برای خودم… برای حال خوب خودم… برای رد پا گذاشتن و با قدرت ادامه دادن خودم… استاد عزیزم اونجا که به لُری گفتی کور وابیرم از خنده روده بُر شدم… برام جالب بود که اول مریمی گفت… توی کامنت بعدی سعی میکنم یه اشاره ای به لهجه باحال لُری داشته باشم… اونم طرف کهگیلویه و طیبی ها که خیلی ساده و باحال حرف میزنن
اینم برای نشونه:
✓✓ عاشق شما «میلا»