الگوبرداری از افراد موفق | قسمت 5 - صفحه 1

395 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده شهریاری» در این صفحه: 13
  1. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم

    قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَهُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ کَانَ أَکْثَرُهُمْ مُشْرِکِینَ ﴿42﴾

    بگو در زمین بگردید و بنگرید فرجام کسانى که پیشتر بوده [و] بیشترشان مشرک بودند چگونه بوده است (42)

    فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ الْقَیِّمِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لَا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ یَوْمَئِذٍ یَصَّدَّعُونَ ﴿43﴾

    پس به سوى این دین پایدار روى بیاور پیش از آنکه روزى از جانب خدا فرا رسد که برگشت‏ ناپذیر باشد و در آن روز [مردم] دسته دسته مى ‏شوند (43)

    مَنْ کَفَرَ فَعَلَیْهِ کُفْرُهُ وَمَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِأَنْفُسِهِمْ یَمْهَدُونَ ﴿44﴾

    هر که کفر ورزد کفرش به زیان اوست و کسانى که کار شایسته کنند [فرجام نیک را] به سود خودشان آماده مى کنند (44

    سلام به استاد عزیزم و به همه‌ی دوستان عزیزم در این جهان مجازی توحیدی

    بعد از گوش دادن به قسمت دوم این فایل بی نظیر و پر از آگاهی،قلبم گفت امروز بنویس ،از شرایط قبلی خودت و شرایطی که الان به وجود آوردی با استفاده از قوانین و آموزش های استاد …

    یادمه استاد می‌گفت وقتی داشتم روی باور های ثروت سازم کار میکردم به مریم جان می‌گفتم من پول بوی رو میشنوم!

    این جمله برای من خیلی الان آشناست،وقت هایی که ارومم،در فرکانس شکرگزاریم،وقتایی که خودم رو نزدیک میبینم به انرژی منبع،به شدت بوی موفقیت و بوی رسیدن به خواسته های رنگارنگم رو میگیرم !و سرمست میشم ازین انرژی و قوت میگیرم برای ادامه مسیر ….

    ساعت ١4:5٠ عصر بیستم بهمن ماه ١4٠١!

    خب بریم ببینیم کَیْفَ کَانَ عَاقِبَهُ سعیده ی قبل رو ؟ من که بی نهایت شوق دارم برای نوشتنش !

    اگر فیلم صفر تا بیست سالگی رو بزنیم جلو یکم کارمون راحت تره !

    بیست سالم بود!

    تازه وارد دانشگاه و رشته ی پرستاری شدم

    رشته ای که اصلا دوستش نداشتم و حتی خودمم انتخاب رشته نکرده بودم !

    دلم پزشکی میخواست و کنکور رو خراب کرده بودم،چرا دلم پزشکی میخواست؟ برای دریافت تایید بیشتر از جامعه،دهن پرکن بودنش،نشون دادن لیاقتم و البته مثلا سربلند کردن پدر و مادرم در فامیل….

    ازونجا که اعتماد به نفسم زیر صفر بود،همیشه آخرین صندلی کلاس و ته ردیف مینشستم!نه حرف میزنم نه سوال میپرسیدم!

    بعلت داشتن خانواده مذهبی و دیکتاتوری،اجازه هم نداشتم به صورتم دست بزنم:))))) خلاصه مردی بودم واسه خودم :))))))

    یعنی اینجوری بگم که وقتی من ازدواج کردم و رخصت پیدا کردم برم ارایشگاه،روز بعدش رفتم کلاس،هم کلاسی هام منو نشناختن:)))))) فکر کردن سال بالایی اومده تو کلاس :)))))

    {از شمال ایران تا آمریکا شکلک خنده :))))) }

    خلاصه تو سن بیست سالگی جهت فرار از جو خانه،بدنبال ازادی بیشتر،البته عشقی که در اون سن همه ی وجود آدم رو مطیع خودش میکنه،من ازدواج کردم!

    با پسری که تو ی شهر دیگه تو ی استان دیگه زندگی میکرد و خودش و پدرش قول داده بودند که حتما برای زندگی بیان شهرما گرگان !

    پرواضحه دیگه کسی که روی آدم ها حساب می‌کنه ،نه روی خدای آدم ها ،میفته توی باتلاقی که فقط فرو می‌ره!و فرو می‌ره و فرو می‌ره !

    متاسفانه تو بدترین حالت ممکن یک ماه بعد عروسی ما پدر همسرم فوت می‌کنه فوقع ما وقع!

    ما موندگار میشیم تو شهر همسرم ،فریدونکنار

    واوضاع روز به روز سخت تر میشه !

    روز های جهنمی که هر روزش با این جمله شروع می‌شد که تو قول داده بودی بیای گرگان !و بعد دعواهای پشت سر هم …

    روز به روز سرد شدن رابطه …مشکل روی مشکل …

    نقطه ی اوج داستان اونجاست که 4سال بعد ازدواجمون،به اصرار پدرو مادر من تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم درحالیکه خودمون تو درو دیوار بودیم !!!

    و خدای عزیزم گفت عه ؟ خودتون هنوز دست چپ و راست تون رو بلد نیستین،بلد نیستین مشکل خودتون رو حل کنید ،بچه هم میخواهید ؟چشششم !

    کُلًّا نُمِدُّ هَٰؤُلَاءِ وَهَٰؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّکَ ۚ وَمَا کَانَ عَطَاءُ رَبِّکَ مَحْظُورًا

    و ما به هر دو فرقه به لطف پروردگارت مدد خواهیم داد، که لطف و عطای پروردگار تو از هیچ‌کس دریغ نخواهد شد.

    گفت بفرما سعیده خانوم! ی دوقلو بهت میدم! توی یک کیسه،با ی جفت!

    از ١٨هفتگی استراحت مطلق میشی !سرکلاژ می‌کنی!

    هرماهم بستری میشی! تا دلت بخواد آمپول نوش جان می‌کنی!هی هم بهت میگن بچه هات زنده نمیمونن!دیابت بارداری هم میگیری تازه:) انسولینم میزنی تازه :)

    ٨ماهه هم بدنیا میارمشون!تازه دردسرهات واسه بزرگ کردن دوقلو های نارس شروع میشه :))))

    آقا این باتلاق مگه تموم میشد؟

    آخ که چقدر کتک خور من ملس شده بود!

    ولی هی می‌خوردم باز به خودم نمیومدم!

    تا مدت ها یا مادرم میومد شهر ما برای کمک ،یا من اونجا بودم!

    وقتی هم مرخصی زایمانم تموم شد،غم و غصه اضافه ترشد!

    یا دوقلو هارو از هم جدا میکردیم یکی من یکی مامانم

    یا هردوتا میرفتن پیش مادرم …

    و چه روزهایی که من انقدر گریه کردم نفسم درنمیومد!

    بعد شرک هام بیشتر میشد! بعد رو زدن من به رئیس و روسابیشتر میشد !!!

    یعنی مسئولی نمونده بود که سعیده جلوش گردن کج نکرده باشه که انتقالیش روبه شهرش درست کنه !تا بره پیش مادرش و راحت بچه هاشو بزرگ کنه!

    همه قول دادن و هیچ کاری نکردن !

    چقدر اون روزا پلن ریختم برای خودکشی:)

    چقدر من قرص مصرف میکردم :)

    چقدر از همه چیز خسته بودم !

    و غرق در افسردگی ….

    خدایا چقدر ممنونتم برای همه ی اون تضادها!

    چقدر ممنونتم که نزاشتی انتقالیم درست بشه

    اون موقع نمیفهمیدم،الان خوب درک میکنم پلنت رو …

    این چیزایی که از عذاب های اون روزا نوشتم درواقع یک از هزارتا نبود،خیلی هاش خصوصی و بین من و خدای بخشنده ست،خیلی هاش از حوصله خارجه …

    وگرنه مگه تموم میشه بدبختی های اون مدار ….

    نقطه ی عطف زندگی من اسفند ماه سال ٩٩بود که توی داستان هدایتم نوشتم ،که چه اتفاقاتی افتاد که من دیگه توی باتلاقی که خودم برای خودم درست کردم ،دست و پا نزنم،وایسم و منتظر کمک خدا بمونم!

    و خدا گفت:

    وَمَنْ یَعْمَلْ سُوءًا أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِیمًا

    و هر که عمل زشتی از او سرزند یا به خویشتن ستم کند سپس از خدا طلب آمرزش و عفو نماید خدا را بخشنده و مهربان خواهد یافت.

    از سال ١4٠٠تا ١4٠١ که من تمرکز صد در صدم رو گزاشتم روی آموزش های استاد،نتایجی که گرفتم که اصلا درخوابمم نمی‌دیدم !

    در بحث معنویت که خدای خودم رو در هرثانیه از روز پیدا کردم و این توحید و این وصل شدن به انرژی منبع دستاوردی هست که من با هیچ چیز عوضش نمیکنم و نمیخوام حتی یک لحظه ازین فرکانس دربیارم …

    از نظر مالی که توهمین شغل پرستاری با هدایت خدا،قدم به قدم از بدهکاری درومدم و تونستم درآمدم رو از روزی که وارد سایت شدم 5برابر کنم!

    شاید در نگاه اول این سوال پیش بیاد که تویی که داری روی خودت کار می‌کنی درامدت 5برابر شده،اون همکارت که روی خودش کار نمیکنه هم همین افزایش رو داشته دیگه !!!

    ولی باید براتون بگم که ٩٩/٩درصد همکارای من با ی میلیون افزایش حقوق دنبال ی وام جدیدن،و سریع ی جا چالش میکنن!

    در حالیکه با تموم وام هایی که گرفتن تا به همین امروز

    هیچ تغییری تو زندگیشون پیش نیومده که اونارو خوشحال تر کنه که هیچ!

    من همیشه میبینم،ناله هاشون بیشتر شده!شکایتشون بیشتر شده!کیفیت زندگی روز به روز پائینتره !و امید به زندگی کمتر!

    در حالیکه هرافزایش حقوقی که میخورم همیشه سود خالص برام:)

    و نگم از برکت پولی که به حسابم میاد ! و البته ی اتفاق مهم تر اینکه !

    ازونجا که من دیگه وامی ندارم،قسطی ندارم که نگرانش باشم! تمرکزم از روی کمبود ها برداشته شده،نگرانیم کمتره و راحت تر دارم میپذیرم که باید هرچه زودتر از کارمندی بیام بیرون !

    درحالیکه اگر قسط داشتم به هیچ عنوان نمیتونستم بهش فکر هم بکنم !!!!

    حالا میخوام از نقطه‌ی عطف این یکسال بگم که وقتی همه چیز خوب بود،روابط عاطفی عالی شده بود،بچه ها بزرگتر شده بودن و کنار ما بودن و دیگه ٣ماه بود پیش دبستانی میرفتن، از نظر کاری من در بهترین بخش و بهترین سرپرستار و پرستارا کار میکردم،در صلح و آرامش بودم …و به نظر میومد که سعیده داره با اسکیت تو مسیر جنگلی پیش می‌ره و اوضاع داره روز به روز بهتر میشه !

    یک تضادی پیش اومد!

    ی جوری که من اگر این کار مدت روی خودم کار نمیکردم و سعیده ی سابق بودم ازهم میپاشیدم!

    همه چیز گواه این بود که الان باید دخترها بطور کامل برن گرگان پیش مادر و پدر من زندگی کنن و من نمیتونستم هضمش کنم !

    در حالیکه من دیگه خیلی وقته بیخیال انتقالیم شده بودم و همه چی رو سپرده بودم به خدا !که بهترین هارو برام رقم بزنه …

    چندتا نشونه ی پشت هم بود که خدا گفت سعیده این پلن منه ،اروم باش ،مطیع باش و بزار کائنات کارش رو انجام بده !

    از نشونه ها:

    ١)ازونجا که دخترها از بچگی پیش مادرم بزرگ شده بودن ،ی مدت به شدت دلتنگی میکردن و شب ها برای مادرم گریه میکردن تا بخوابن،بعد ی سرمای سختی خوردن،فرستاده بودمشون پیش مادرم تا بهتر بشن،زنگ میزدن میگفتن ما می‌خوایم اینجا بمونیم!دنبال ما بیاین در رو روتون میبندیم و راهتون نمیدیم!!!!

    ٢)مادر همسرم دچار مشکل دیسک کمر شده بود و باید عمل اورژانسی میکرد و عملا اون چند ساعتی که می‌توانست در طول هفته وقتی من کشیکم پیش دخترا بمونه پَر شد!

    ٣)در حالی که روز ها بود ما در رابطه ی عاطفی با صلح و آرامش بودیم ی تضادی پیش اومد برامون سر نگهداری بچه ها که نظیرش تو این چند سال پیش نیومده بود!و یک دعوای وحشتناک! که نگم براتون!

    همه‌ی این‌ها من رو مصمم کرد که باید این اتفاق بیفته !

    و در حالیکه همه سرزنشم میکردن چطور میخوای بدون بچه هات زندگی کنی ،پرونده شون رو از مدرسه تحویل گرفتم و خودم بردمشون گرگان توی یک مدرسه دیگه ثبت نام کردم که از هدایتی بودن همین ثبت نام مدرسه ی جدید فهمیدم مسیر به شدت درسته !!!

    روز های اول به سختی می‌گذشت!درو دیوار خونه میخواست بیفته روم! اصلا تو اتاق بچه ها نمی‌رفتم !با اینکه تموم تلاشم رو میکردم ذهنم رو کنترل کنم ولی آخر شب احساسات مادرانه غلیان میکرد و من رو در اشک های بی وقفه فرو میبرد!

    ولی ایمان به خدا ،اموزش های استاد ،مخصوصا جلسه چهارم قدم پنجم !

    و آیه

    { وَعَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ ۗ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ}

    خیلی به من کمک کرد تا من بجای نشستن و آب غوره گرفتن از زمانی که برام آزاد شده و تو خونه تنها بودم بیشتر روی خودم کار کنم و منتظر باشم ببینم پلن خدا چیه و قدم بعدیم رو بگه !

    و البته که اعتماد به پلن خدا همیشه جوابه !

    منی که این همه سال میخواستم انتقالی بگیرم برای گرگان و نمیشد ،خدا گفت برو درخواست مأموریت رو توی سیستم ثبت کن!

    درحالیکه این همه مدت اصلا سیستم برای من باز نمیشد!

    گفت نگران نباش!

    دست خدا اومد ،توی نیم ساعت ،بدون اینکه من دست به کیبورد بزنم ،برام تو سیستم ماموریت 6ماهه رو درخواست کرد!

    یعنی من فقط نشستم نگاه کردم !از صفرتا صدش حتی زنگ زدن به دانشگاه ،پیدا کردن رمز ورود و….

    همون روز ها به طرز خنده داری اتیکت پرستاری من گم شد!

    درحالیکه بندش بود ،ولی اتیکت نبود !

    این ی نشونه ی دیگه برای من بود که خدا میخواد من اینجا برم ،و من فقط باید تسلیم باشم !

    چی بگم از پلن خدا ؟از تسلیم بودن در برابرش؟

    ی روز رفتم شیفت ! دیدم همکارم که درواقع رفیقمه،توی سایت هست و روی خودش کار می‌کنه ،و خداوند مارو درکنار هم قرار داد ،گفت سعیده ؟؟؟؟ نشونه ی امروزت رو دیدی؟

    من فکر کردم توی سایت رو میگه !!! گفتم نه؟؟چی شده ؟؟؟

    گفت ندیدی؟از حیاط بیمارستان رد شدی ندیدی؟

    یادم میاد چشم های پر از ذوقشو و اشتیاقش برای نشونه ی من !

    (نمی‌دونم کامنتم رو می‌خونی یا نه،ولی من عاشقتم مرضیه ی محجوبه ی محبوب من)

    برگشتم تو حیاط !دیدم ی بنر هست روی تابلوی اعلانات!

    ی آقایی از بیمارستانی تو گرگان که نزدیکترین بیمارستان به خونه ی مادرمه،درخواست جابه جایی داده برای این بیمارستان توی فریدونکنار :))))))

    یعنی احتمال اینکه یک نفر ازون بیمارستان بخواد درخواست بده،دقیقا بیاد بیمارستان ما ,یک در میلیون هم نمیشد!

    ولی پلن خداوند همیشه جوابه!

    معجزات خداوند پشت هم در حال اتفاق افتادن بود …

    من اما در ارومتربن حالت ممکن بودم،تسلیم ترین حالت ممکن ….

    و هر روز با خودم تکرار میکردم :

    أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ

    کارم را به خدا مى‏ سپارم،خداست که به حال بندگانش بیناست

    هرچقدر بهم اصرار میکردن برو ی کاری بکن ،با یکی حرف بزن،از ی مسئولی خواهش کن …

    من میدونستم راه این نیست ،راه فقط تسلیم بودن در برابر پروردگاره!

    وطبق آگاهی های جلسه 6قدم ١!

    اگر من کارم رو درست انجام بدم،خدا کارش رو درست انجام میده!

    اگردقت داستان اگر در این حده که هیچ برگی بدون اجازه

    خدا روی زمین نمیفته پس من باید فقط بنده ی خدا باشم

    تسلیمش باشم و بزارم کارها رو برام انجام بده ….

    ازین روزهایی که تعریف کردم تقریبا دوماه گذشته و من قدم به قدم به هدایت الله گوش کردم

    و ی روز که به شدت حالم خوب بود ،نزدیک بودم به انرژی خدا،تو خواب و بیداری بهم گفت برو درخواست ٣ماه مرخصی بده

    بهش گفتم تو گفتی درخواست انتقالی بده که ؟ باز چرا برم همزمان درخواست مرخصی بدم؟

    گفت میشه حرف گوش کنی ؟

    گفتم چشم!

    فرداش رفتم درخواست مرخصی رو دادم !

    که اونم گفتم نیرو نداریم و نمیشه!

    گفتم اوووکی!

    من کارهام رو به خدا سپردم ،خودش می‌دونه چیکار کنه !

    الان هم درخواست انتقالیم زیر دست مسئولمه،هم درخواست ٣ماه مرخصی با حقوقم !

    تا آخرین همین ماه مشخص میشه با کدومش موافقت می‌کنه ! یا اصلا موافقت میشه ؟!؟!؟

    من همچنان نمیخوام روی عقل پوک خودم حساب کنم،میخوام همه چی هدایتی باشه !

    واسه همین هیچ فرسی وارد نمیکنم به هیچی !

    ی روزهایی میگم اگر درخواست مرخصیم قبول بشه بهتره

    ازون جهت که ٣ماه تایم دارم با حقوق که هم بیشتر روی خودم کار کنم،هم برم دنبال عشق و علاقه م و با پس اندازی که میتونم بکنم میتونم راحت برم انصراف بدم و از کارمندی دربیام …

    بعدش میگم من چه می‌دونم پلن خدا چیه ؟

    به قول قرآن که به پیغمبر میگه بگو که من از غیب چیزی نمی‌دونم !

    این روز ها فقط تمرکزم روی دوره های استاد و مطالب و تمریناشه !

    و تجربیات مشابه با تجربیات آقای عطار روشن!

    بیشتر اوقات با لحن تمسخر ،بهم میگن:

    چیه این همه دفتر دور خودت جمع کردی؟

    چرا انقدر سرت تو گوشیه ؟چی داری توش تو؟

    چی مینویسی اصلا ؟چرا هیچ جا نمیری؟ اینجوریم خوب نیست اصلا با دوستان قطع رابطه کردی !یعنی چی خونه فلانی نمیام!

    باشه بابا تو خوبی !تو غیبت نمیکنی!تو …

    یا سر رعایت قانون سلامتی :)

    این چه وضعشه !مگه میشه اینجوری! اینم نمیخوری؟ اونم نمیخوری ؟چرا انقدر لاغر شدی؟اصلا انقدر لاغری قشنگ نیست،تا کی میخوای ادامه بدی !این چه طرز غذاخوردنه؟

    چرا گشنه ت نمیشه؟ چرا چرا چرا

    من فقط لبخند میزنم استاد ،من فقط انرژی میگیرم برای ادامه !

    چرا ؟؟؟

    چون نتیجه دستمه!!!

    استاد ی حرف قشنگی شما تو لایو با استاد عرشیانفر زدی !

    تموم جهان اگر به من بگن مسیرت اشتباهه!من نتایجمم رو میکوبم تو صورتشون:)))))

    من این جمله رو سرلوحه ی زندگیم قرار دادم و می‌خوام با نتایجم با بقیه حرف بزنم !!!

    استاد ی چیزی تعریف کنم براتون !

    ی بار همسایه مون به همسرم گفت:خانومت داره واسه دکترا میخونه ؟

    همسرم گفت چطور؟ببخشید سروصدا اذیتتون میکنه؟

    گفت نه نه ! برام سوال شد،اخه همیشه داره به صدای یکی گوش میده :)))))))) گفتم داره دوباره درس میخونه حتما :)))))))

    آره استادجانم!

    سعیده اینجوری شاگرد شماست!

    میخواد دکترای سایت استاد عباسمنش رو بگیره :)

    و بعد با نتایج دکتراش،یک جهان رو ساکت کنه :)

    بزووودی زوووود،از فضل پروردگار میام و از اتفاقات عالی که درحال رسیدن به منه براتون مینویسم !

    منتظر کامنت های بعدی باشید:)

    دوستون دارم

    با عشق فراوان

    شاگرد کوچک شما :سعیده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 247 رای:
  2. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    سلام به برادر عزیزم از تاریکی های یک شب بارونی که نور گوشی قسمتی از اتاقم رو روشن کرده و انگشتانی که با اشتیاق داره برات تایپ می‌کنه …

    آره حق داری کامنتم خیلی طولانی بود،تقریبا دوساعت وقت گرفت برای نوشتنش،ولی من میخواستم ی بار برای همیشه برای استاد توضیح بدم مسیری که تا الان اومدم رو:)))

    راستی انتهای داستان زندگیم مثل فیلم نامه های اصغر فرهادی باز نبود به خدا…! :)))

    گفتم در حال حاضر هم درخواست انتقالی هم درخواست مرخصی زیر دست مسئولمه و تا آخر این ماه همه چیز مشخص میشه که پلن خدا چیه برام وقراره چه اتفاقی توی مسیر بیفته و میام حتما ازش براتون میگم !

    ——————–

    حقیقتا از عزت نفس پایین باید در جوابت میگفتم نظرلطفته! ولی اگر بخوام حقیقتش رو بگم دوستانم در محل کارم وقتی می‌خوان بگن سعیده واقعا میخوای بری،صداشون پر از بغضه!

    منم خیلی دوستشون دارم خیلی …

    ولی توحید باید سرمشق زندگیم باشه …

    دَردَم از یار است و درمان نیز هم

    دل فدایِ او شد و جان نیز هم

    این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

    یار ما این دارد و آن نیز هم

    ————————

    در مورد داستان هدایتم واقعا هدایتی نوشتمش،تو کامنتی که به اقامحمدحسین تجلی جواب دادم کامل توضیح دادم چه هدایتی اتفاق افتاد…ممنونم ازت بسیار بسیار …لطف داری بهم …واقعا فکر نمی‌کردم انقدر مهم باشه که بخوام بهت اطلاع بدم:) ممنونم ازین حس ارزشمندی که بهم دادی!

    ———————————

    اما اون چیزی که من رو وادار کرد تو این تاریکی شب،از رخت خوابم دربیارم،تکیه بدم به دیوار و با تمرکز برات بنویسم رو بزار بگم …

    بعد از نوشتن این کامنت من حالم خیلی خوب بود …همه چیز داشت عالی پیش می‌رفت که بیخود و بی جهت سر ی موضوع قدیمی(چادر نپوشیدن من) ی بحث الکی بین منو مادرم پیش اومد! بحثی که مدت ها بود اتفاق نیفتاده بود،ذهنم رو بهم ریخت ولی تموم تلاشم رو کردم بتونم برگردم به مسیر …و بعد ازون ی مشکلات ریزی توی روابط که مثل موریانه میخواد مغزتو بجوعه!

    وقت خواب شد دیدم من اصلا ذهنم جای درستی نیست،گفتم خدایا حق من این نیست با این حال بخوابم!کمکم کن!هر جور که میتونی واسم نقطه‌ی آبی روی کله م جور کن!

    من احتیاج دارم به صحبت یک هم مدار!من احتیاج دارم به یک تلگراف !من احتیاج برای اینکه یادم بیاد تنها نیستم !

    و بعد خودم رو مشغول کردم تو عقل کل و سوال های بچه ها توی روابط …

    یکم ازون حال بد فاصله گرفتم!تق ! نقطه‌ی آبی اومد !

    درود بر خداوند سریع الجوااااب …

    خدایا شکرت ….

    خیلی شکرت …

    داداش ازت ممنونم که هستی

    ممنونم که دست خدا شدی تا من ی بار دیگه افسار ذهنم رو دستم بگیرم و به آرامش دعوتش کنم …

    غزلی که برام نوشتی ، خیلی خوب بود …

    ی بار دیگه اینجا مینویسم که بخونیمش …

    سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

    گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

    مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

    دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

    گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

    بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

    این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

    گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

    فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

    گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

    حمید جان ،برات آرزو میکنم همیشه هرجا و هروقت اراده کردی دستان خداوند به کمکت بیان …

    عشق و قلب و محبت فراوان از شمال تا جنوب کشور ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  3. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    خانم سلیمی عزیز

    من از شما سپاسگزارم که وقت گذاشتید و برام نوشتید

    بی نهایت ممنونم از لطف بیکرانتون …

    امیدوارم همیشه غرق نور و عشق خداوند باشید ،و امید به اینکه‌من رو به عنوان خواهر کوچکترتون بپذیرید…

    راستی عکس پروفایلتون خیلی قشنگه :)

    قلب فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    آقای صنمی عزیز

    خیلی خیلی ممنونم ازتون …

    از خط به خط کامنتتون قوت قلب گرفتم و ایمانم به مسیر بیشتر شد …

    خداروشکر که انقدر اتفاقات خوب رو امروز جذب کردید

    به امید خدا،تموم تلاشم‌رو میکنم ،در طی روند گرفتن مدرک دکترای استاد عباسمنشی:)از خودم ردپا بزارم تا روزی که به ازادی زمانی و مالی ومکانی رسیدم ،مسیر رسیدن به خواسته هام رو فراموش نکنم…

    شمارو به دستان خداوند بزرگ میسپارم …

    ممنونم از وقتی که برام گذاشتید….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    سلام به حمید عزیز،این بار از سواحل دریای خزر… از فریدونکنار…که از شهری که سکوی پرتاب من به سمت خدا شد…

    این روزها عمیقا دستم برای نوشتن میره…خدا حسابی بهم اجازه داده تو این جهان مجازی فعالیت کنم و بنویسم …خداروهزاران بار شکر…

    بعد خوندن کامنتت دلم میخواست چندتا مورد رو برات بنویسم،فقط کاش استاد سیم این شکلک هارو باز کنه:) تو انتقال احساساتی که به کلمات در نمیان بسیار جوااابه …

    درمورد اون تق! صدای نوتیفیکیش گوشی نبود!صدای تق توی مغزم بود :))))))))))))))))))

    با این صدای رسا که:”

    صدایی که هم اکنون میشنوید صدای نوتیفیکیشن تلگراف شما می باشد و معنی و مفهوم ان این است که درخواست شما توسط کاِئنات دریافت شد و در قسمت پاسخ به دیدگاه های شما،یک تلگراف از دستان خداوند دارید،بروید وبخوانیدو حالش را ببرید :))))))))))))))))))))))

    ——————————

    حمید جان از نشانه های اهل ایمان گفتی یاد ی خاطره ای افتادم

    تو یکی از کشیک هام ی مریضی داشتم که بعد چند روز حالش بهتر شده بود و میخواستم ازicu ببرمش بخش!

    خلاصه مننتظر امادگی پرستار بخش بودم تا تحویلش بدم،تو این فاصله گفتم برم نماز مغربم رو بخونم،وضو گرفتم و رفتم نمازم رو ببندم که همکارم صدام زد سعییییییده بخش زنگ زد مریض رو بیارین!

    میتونستم بعد نمازم برما ولی اینجوری کنترل ذهن نداشتم ،پس دوباره کفشمو پوشیدم رفتم تو بخش تا مریض رو تحویل بدیم و بعد بیام واسه نماز…

    خلاصه همونطور که همکار خدمات تخت رو جابه جا میکرد،منم داشتم لیدوایر های مانیتور که ریتم قلبی و ..نشون میده از بدن مریضم جدا میکردم یهو مریضم که ی خانم 80 ساله اینا بود گفت:دخترم چقدر دستت سرده،خدا بهتون سلامتی بده،میدونستی دخترم ؟

    از نشونه های یک مومن اینکه دستش سرده

    منو داری :)))))انقدر خنده م گرفته بود،میخواستم بهش بگم ننههههه من تازه وضو گرفتم واسه همین دستم سرده …بعد گفتم حالا چرا میخوام قانعش کنم؟بزار سرمست بشم از عشق الهی که از طریق ی بنده ش سرازیر شده…بعد گفتم ببین ی چیزی بود دلت نکشید نمازتو بخونی بعد بیای،حتما اینم ی ابراز عشق خدا بود حالابه صورت این کلمات از طریق این بنده ش….

    اره داداش از نگاه مذهبیون مومنین نشانه های عجیب غریبی دارند اما نشونه هایی که خدا سرنخ میده توی قران عجیب قشنگه،جهان شموله و واقعا لذت میبری ازش…

    داداش عزیزم دعوتت میکنم هروقت این تلگراف من رو دریافت کردی ایات 63 به بعد سوره فرقان رو بخونی،حتما خوندی ولی جاداره ادم هزار بار بخونتش تا ببینه چقدر با معیار قران نشانه های انسان با ایمان رو داره …

    درپناه خداوند متعال …

    قلب فراااوااان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  6. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    سلام به محمدحسین عزیزم،امیدوارم وقتی داری این پیام من رو میخونی،حال دلت عالی باشه،جلسه اموزشیت رو به بهترین نحو برگزار کرده باشی و عزت نفس فوق العاده برای خودت ساخته باشی که لیاقتش رو حقیقتا داری ….

    الان که دارم برات مینویسم،مرخصی چندروزه ی من برای کنار دخترا بودن تموم شده،من اومدم فریدونکنار تا از فردا دوباره برم کشیک،الان که نشستم پشت لپ تاپم تا کامنت هارو جواب بدم (چون میزم رو گزاشتم جلوی پنجره ی خونه و این وقت از روز که هوا افتابیه نور خیلی خوبی ازش ساتع میشه)وقتی میخواستم بنویسم دیدم انعکاس تصویر دریا نمیزاره من درست صفحه ی لپ تابم رو ببینم و مجبور شدم یکم پرده رو بکشم تا تاریک شه … هم زمان از قلبم گذشتی…باخودم گفتم الان اگر محمدحسین جای من بود،قطعا ترجیح میداد به سختی بنویسه ولی پرده رو نکشه که تصویر دریا رو از دست نده :) بعد گفتم ببین سعیده قدر نعمتات رو بدون!قدر این دریای بیکرانی که انتهاش وصل شده به اسمون …

    بعد هم توی ذهنم مرور شد این چیزا اتفاقی نیست…اینارو برای محمدحسین بنویس…

    بگو بسیار نزدیکه رسیدن به مدار خواسته هاش…

    به زندگی در کنار دریا …در ویلای شخصی …

    دیروز تو نشانه ی روزانه م معرفی قانون افرینش قسمت 6 بود …باورت نمیشه انقدر پرازاگاهی بود که نوشتنش 7تا صفحه شد! میخوام ی جمله ی خیلی قشنگش که ایمان من رو بیشتر کرد برات بنویسم:

    وقتی داریم درمورد ذهن صحبت میکنیم،به این معناست که….ما با ایجاد باورهای مناسب،با ایجادافکارمناسب،با تغییر کانون توجهمون به مسائل دلخواه!

    ما در مداری قرار میگیریم که چیزهای دلخواه،وخواسته هامون در اون مدارهست!و ماباهاشون برخورد میکنیم،مثل سیاره های منظومه شمسی

    محمدحسین عزیزم،با قدرت ادامه بده…استاد میگه یک ایده خاص نیست که تورو ثروتمند میکنه،یک شخصیت درست هست که نعمت وثروت رو به شکل طبیعی وارد زندگیت میکنه…پس نگران نتایج مالی نباش…ما سمت خودمون رو درست میکنیم،ما بقی کار خداونده ..

    حقیقتا قبلا خیلی نگران بودم پس چرا نتایج مالی عظیم نمیاد ؟چرا به خواسته های بزرگم نمیرسم…اما هرچقدر بیشتر روی خودم کار میکنم،بیشتر تسلیمم،هرچقدر بیشتر تسلیمم،ایده های بهتری دریافت میکنم،هرچقدر بیشتر به ایده هام عمل میکنم،نتایج بهتری میادو باز ایمان من بیشتر و بیشتر میشه و جسارتم برای عمل کردن بهتر میشه ….

    راستی درمورد شهر عزیزم گرگان بهت بگم که بهش میگن

    ی ربع به جنگل،دوربع به بیابون،سه ربع به دریا فاصله داره …

    انشالله ی روز در بهترین زمان و مکان ببینمت …فرقی نداره،قم …گرگان…فریدونکنار…ایران ..امریکا …

    همه جا ،آسمان خدا یکرنگ است …

    باتوحید همه جا بهشته …همه جا….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  7. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    محمد حسین عزیزم سلام

    کامنت اخری که برام گذاشتی،قسمتی برای پاسخ نداشت…انگار سیم تلگرافش رو بسته بودند : ))

    واسه همین اومدم رو تلگراف قبلی …

    پسرررر این روزها با خوندن کامنتات حس میکنم اونجایی که خدا میخواست تیکه های روحش رو تقسیم کنه …روحی که برای من وشما گذاشت کنار،خیلی بهم نزدیک بودددده …باور کن …مگه میشه انقدر هماهنگی ….؟

    بزار برات تعریف کنم …

    هفته ی پیش که گرگان بودم روزای اول هفته هوا خنک و افتابی بود …من هی میگفتم چقدرررر هوا خوووبه …چقدر حااال میده پیاده روی…چقدر هواا تمیزه …بعد بقیه چه جوابی بهم میدادن ؟

    میگفتن ..چه وضعشه …انگار نه انگار زمستونه …الان نباید هوا اینطوری باشه …

    زمستون های قدیم فلان و فلان …

    من ولی اگاهانه تمرکزم رو گذاشته بودم روی لذت بردن ازین هوا …

    خلاصه اخر هفته دمای هوا به شدت اومد پایین، به بقیه گفتم بریم برف بازی …؟ درواقع باید میرفتم اطراف گرگان …سمت کوه …اونجا همیشه برف میاد و میشینه ولی تو خود گرگان خیلی کم …

    یکی گفت بریم

    یکی گفت سرده ولش کن

    اون یکی گفت دستکش ندارم

    یکی گفت بچه ها سرما میخورن …

    خلاصه هرکدوم ی چیزی گفتن …

    منم کلا بیخیال شدم …

    خب بنظرت چی شششد ؟؟؟؟

    در حالیکه قبلا گرگان خیلی کاهش دمای بیشتری داشت تو این زمستون و هیییچ خبری نبود …

    من صبح بیدار شدم واومدم روی سکووو

    ببییییین

    برررررف بود که داشت از اسمون میومد …

    یعنی من چند ثانیه مسخ شده بودم …

    باورم نمیشد که ….

    اصلا نمیدونستم چه جوری از خدا سپاسگزاری کنم …

    بعد از سپاسگزاری گفتم سعیده

    این نتیجه تمرکز روی زیبایی هاست …

    تو از افتاب تشکر کردی …خدا برف هم برات فرستاد به همین راحتی …

    من همون ادم بودم …شهر همون شهر بود …

    پس چه اتفاقی افتاد …

    لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ

    اگر شکرگزار باشید…شمارا می افزائیم …

    ظرف دریافت نعمتتون رو بزرگتر میکنیم …

    آسونتون میکنم برای آسونی ها …برای تجربه ی زیبایی های بیشتر ….

    عجب خدایی داریم نه …؟

    خداروشکر که هدایت شدیم تا خدامون رو پیدا کنیم ….و از هر روزمون لذت ببریم …

    بی صبرانه منتظرم کامنتت رو بخونم …

    در پناه خدا …همیشه غرق احساس عمیق خوشبختی باشی

    قلب فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  8. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    سلام به دوست عزیزم

    ازت بی نهایت ممنونم برای لطفی که بهم داشتی و وقتی که گذاشتی و برام نوشتی…

    حقیقتا من هم نوشته ی بچه هارو میدیدم و ولی نمیدونستم چ جوری نوشته هاشون رو پررنگ میکنن…و تو این موضوع یک پله از شما عقبتر بودم،روم نمیشد بپرسم اصلا:))))))))))))

    همه ی روش ها رو توی تایپ امتحان کردم …توی نت گوشی مینوشتم پررنگش میکردم ولی باز تو سایت نمیشد!

    ولی به خودم گفتم کار باید ساده تر باشه ازینا باشه ،بالاخرههه وقتی دست از حساب کردن روی عقل پوک انسانی کشیدم :))) خدا هدایتم کرد به بخش سوال دارم،و بعدش تازه های فنی سایت …

    اونجا اقا ابراهیم عزیز،قشنگ توضیح دادند امکانات سایت رو و میتونید خیلی چیز ها یاد بگیرید…

    اقا ابراهیم عزیز اگر این تلگراف من از زیر دست شما رد میشه و میبینیش میخواستم بگم

    مررررررررسی که هستی

    برای شما دوست عزیزم سعادت دنیا و اخرت و موفقیت های روزافزون میخوام

    درپناه پروردگار جهان باشید همیییشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    نسرین عزیزم سلام بروی ماهت …

    حقیقتا اینکه شما و یکسری از فرشتگان دیگه این لطف رو در حق من میکنید که نوشته هام رو دنبال میکنید بسیار بسیار برای من ارزشمنده …شاید به همین دلیل هست که همیشه اینجوری نیست که خدا بهم اجازه نوشتن بده…هروقت هرجا نوشتم،شروعش با انرژی خداوند بوده که بهم گفته بنویس !

    چون نگاه شما،فکر شما و این وقتی که شما دوستان نازنین توحیدی من میزارید برای خوندن دست نوشته های من،بسیار بسیار ارزشمنده و من خداروشاکرم که من رو در جمع شما قرار داد..

    بی اغراق عاشقتونم و از ته قلبم وقتی توی سایتم احساس میکنم در کنار خانواده م دارم وقت میگذرونم …

    برات ارزوی بهترین هارو دارم نسرین جان

    قلب فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1299 روز

    سلام به زیباترین سارای دنیا …

    تلگرافت رو زمانی دریافت کردم که دفتر شکرگزاریم‌رو‌بستم و غرق نگاه کردن به اسمون خدا شدم …به انرژی فکر میکردم که خیلی راحت داره این ابرهای بارون زا رو حرکت میده و میبره به هرجا دلش خواست تا روزی بی حساب اون قسمت از زمین رو‌ بده …

    خیره شدم به موج های دریا …

    چقدر سال هست که دارند بدون هیچ زحمتی موج ها میرن و‌میان …

    به این فکر میکردم کی داره همه ی اینارو‌مدیریت میکنه …..؟

    همون انرژی که اجازه میده یک برگ به زمین بیفته یا نیفته …

    همون انرژی که استاد عباسمنش رو در امریکا هدایت میکنه …من رو تو ایران …و همه ی بچه ها رو هرجای این دنیا هستند …

    این چه قدرتی که اصلا فکر کردن بهش ادم رو از خود بی خود میکنه ….

    بعد دلم خواست دوباره بیام تو‌سایت …

    بعد دیدن نقطه ی آبی

    بعد دیدن پیام پر از مهرت…

    امروز قراره برم‌پیش مسئولم ببینم جواب درخواست هام چیه …

    و فرمانروا این بار از دستان بی نظیر سارا جان گفت تسلیم باش سعیده …هر جوابی که امروز گرفتی بهترین اتفاقی هست که برات میفته ….

    ایمان بیار به این انرژی …به این هدایت …

    به خدایی که وقتی خلقت کرد به خودش آفرین گفت …

    پس برات بهترین هارو میخواد …

    ممنونم ازت سارای زیبا …

    عاشقتم …

    مرررسی که هستی …مرررسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: