توجه به داشته ها، راهِ رسیدن به خواسته ها - صفحه 1

2649 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «پردیس پردیس» در این صفحه: 33
  1. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    اینم از خلاصه نکاتی که از بچه ها ی گل از صفحه1 نظرات همین بخش مسابقه استخراج نوموده امممممم

    1 – چرخیدن و بودن توی شبکه های اجتماعی آروم آروم باعث افت فرکانس و مدار ما میشه و آدمو بهم میریزه !!!! خدایی من قبولش دارم 120درصد

    2- برای اینکه پیشنهادهای بهتری بهمون بشه به اندازه 40 روز کار شکرگزاری به صورت مکتوب انجام بدیم !!! من خودم استفاده کردم و از کتاب صوتی همین سایت به نام معجزه سپاسگزاری اثر راندا برن استفاده کردم عالی هم نتایجشو دیدم

    3- یک عزیزی نوشته بود با استفاده از قانون حتی روی چهره ظاهریشم تاثیر دیده بود مثلا روی کوچیک تر شدن بینیش !!!! دیگه فکر کن این بشه خوراک ما دخترااااا واسه خوشگل و خوشگل و خوشگل تر شدنننننننن – فکر کنم قانون تلقین رو میگفت ؟؟؟!!!!! اگه کسی میدونه راجبش راهنمایی بنومایدمممم ))

    4- وقتی شب ها یا نصفه شب ها خوابت نمیبره میتونی با عبارت خدایا شکرت و شمردن دونه دونه نعمت های زندگیت به آرامی بخوابی !!!! چه راه حل خفنی !!!!

    5- الله شاکر و علیم : یعنی خداوند با آن همه عظمت و بزرگی از انسانی که عمل صالح انجام می دهد سپاسگزاری و تشکر میکند !!!!! الله اکبر چقدر خفن بود این معنی

    6- وقتی آدم خودشو واقعا دوست داشته باشه همه به طرفت میان و دیگه توی رابطه عاطفیت طرد نمیشی و همه دوست دارن که رابطشونو با تو جدی بکنن !!

    7- برای رسیدن به سلامتی جسمانی اون وقتایی که حالت خوبه به قسمت های سالم بدنت توجه بکن تا اون سالم بودن رو به بقیه بدنت گسترشش بدی !!!!

    8- برای توجه کردن بیشتر به پول توی زندگیت و بیشتر شدنش به تمام وسایلی که داری استفاده میکنی و براشون پولی خرج شده توجه کن و فکر بکن و اونو یه شکل دیگه ای از پول بدون !!!1

    9- ما همیشه توسط خدا به مسیر درست هدایت می شویم اما خودمان خبر نداریم که قرار است چقدر اتفاقات بهتر از آن چیزی که خودمان میخواهیم برایمان رقم بخورد !!!1

    10-ثروتمند بودن با شکوه است !!!!! اوووووف واقعا با شکوه است

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    به امید خدای بزرگ و مهربونم – از الان که از سیزده بدر برگشتیم من پروژه ی داستان خوانیمو کلید میزنم :)))) منظورم اینه که میخوام توی 4 روز این 900 دیدگاهی ( ماشالا همه حضور پر شور داشتناااااا ) که اومده روی سایت برای این مسابقه رو بخونم و ببینم دستای گلای این خانواده توی سال 96 چیکارا کردن و خدا رو چقدر باور کردن و میخوام به همتووووون 5 ستاره کاملو بدم خخخخخخ و اینکه خوندن نظرات شما هم میتونه باور پذیری منو نسبت به ادامه روند کار کردن روی باورها قدرتمندتر بکنه پس برییییییییییییییم که داشته باشیم از صفحه ی 1 بخونیم نظرات دسته گلا رو :))))))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    یه تشکر ویژه هم از پشتیبانی سایت دارم چونکه من فکر میکردم با توجه به تعطیلی های پایان عید و روز جمعه و …دیرتر به درخواست بررسی فنی من رسیدگی بشه ولی واقعا کمتر از 24 ساعت بعد جوابش توی ایمیلم بود اگه میدونستم انقدر با لپ تاپ و گوشی ور نمیرفتم تا راهشو پیداش کنم خخخخ:))))) ! از این توجهشون من ممنونم

    گله گل هایین

    مرسیییییییییییییییی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    سلااااااااام به دوستان عزیزم

    خیلی خیلی ممنونم که کامنت های منو و قصه زندگی خانوادمونو خوندین – خوشحالم که بعضی هاتون نوشتین نکته یاد گرفتین – این خیلی برای من خوشحال کنندست – اونجا که یکی از دوستان نوشتن که عجب گیری دادی برای فرستادن کامنتت – باید بگم دقیقا همینطوره خخخخخخ صبح روز بعدش دیدم یک ایمیل از طرف سایت اومده و دبهم گفتن مشکل از کجا بوده که خودم روز قبل انقدر آزمون خطا کرده بودم که فهمیدم قضیه چیه – ایشالا که توی خواسته های بعدیمم همینقدر سمج باشم –

    یه نکته بگم امروز خیلی توی ذهنم میچرخید این صحبت آقای عباس منش عزیزم : نیاز نیست کار فیزیکی خاصی انجام بدیم فقط با گوش دادن و تکرار و تکرار این فایل هایی که وجود دارن یواش یواش افکار ما عوض میشن و خودمونو توی شرایطی میبینیم که به طور خیلی طبیعی و عادی همه چیز آرام و نرمال و شاد و قلق شده هست –

    چرخ زتدگیامون قلق باشه همیشه :))))))))))))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    ????من از ساعت 3 نصفه شب دیشب تا الان که 5 عصر روز بعدشه داشتم این داستانمونو تایپ میکردم و ویرایش میکردم جمله بندیشو بعد هر چقدر که کپی میکردم توی این صفحه دیدگاه ها بمن پیغام خطا میداد بیشتر از ده باره که ایمیلمو چک کردم و درخواست پشتیبانی فنی دادم و خلاصه ول کن ماجرا نبودم الان منو دارن صدا میزنن که بابا بیا یه چیزی بخور ???? من گفتم تا حلش نکنم نفرستم دیدگاهمو نمیام یعنی یه گیری داده بودم بعدش لپ تاپو بستم با گوشی اومدم توی سایت دوباره چندساعته درگیر همین قضیه ام فکر کنم از بی خوابی و گرسنگی مغزم کار نمیکرد

    آخرین راه این بود که فکر کردم چون از وورد دارم کپی میکنم قبولش نمیکنه و بالاخره مساله حل شد الان و من متوجه شدم که باید تیکه تیکه متنو تقسیم کنم بفرستم چون انگار با حجم زیادو نمیپذیره و منم 4 قسمتش کردم و پشت سر هم فرستادم

    و من الله توفیق ??????عجب گیری بودم من ها

    خوشحالم این مساله رو حل کردم ??????????????????????????????????????????برم برای ی نهار خوشمزه و خواب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  6. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    قسمت چهارم و پایانی …

    زود اوضاع به حالت نرمال برگشته همچنان ما تیک میزنیم در آمد به 9 میلیون رسیده خداروشکر و حدودا 40تومن از بقیه قسط ها رو پرداخت کردیم واقعا سال پر از قناعتی بود برای هممون – یک وسیله هم به خونمون نتونستیم اضافه بکنیم یا لباس اضافه ای بخریم یا تفریح خاصی یا جای خاصی نداشتیم ولی همه با صبر با امید در کنار هم قول دادیم تا این طوفان بگذریم جلوی وسوسه ها رو گرفتیم تا دوباره وام نگیریم از افراد پول دستی نگیریم و اینا خیلی جسارت میخواد که عادت های بد رو آگاهانه بذاری کنار !!! طبق برنامه ما اردیبهشت ماه تمام بدهی هامون به لطف خدای مهربون تسویه میشه و قراره که یه رستوران بریم و یه جشن خانوادگی بگیریم ! و اتفاقات خوب به همین جا ختم نمیشه بلکه باز هم ادامه داره امسال اولین سالی بود که بابا با شجاعت به کارفرماهاش عیدی ( رشوه ی اجباری ) نداد با اینکه خیلی استرس داشت که هر سال مثل بقیه این کارو انجام میده و حدودا 2 میلیون هزینه کادو عیدی دادناشه در حالی که والا این قضیه باید برعکس باشه ولی ما همیشه نزدیک عیدا باید این کار اجباری رو با اکراه مثل بقیه انجام بدیم ولی امسال با جسارت اینکارو نکرد و گفتیم که خدا روزی دهندست دلیل نداره که برای جلب رضایت اونا ما از لقمه ی خودمون بزنیم و بهشون عملا رشوه بدیم که ندادیم ! و اصلا هم برخورد بد یا منزجر کننده ای هم از طرف اونا برامون پیش نیومد واقعا همه چی در سکوت گذشت …انگار آب از آب تکون نخورده باشه !! بنظرم این دست حمایت خداوندی بوده !

    یه اتفاق جالب تر این بود که یکی دو روز پیش داشتم به داداشم نگاه میکردم که داشت میخندید خب اون یه مساله مادرزادی داشت که یک قسمت از لبش ماهیچه و عصبش باهم رشد نکرده بودن از وقتی که بدنیا اومده بود و وقتی میخندید کج بود و نصفه دهنش باز میشد و قرار شد که یکم بزرگتر که شد بازهم ببریمش دکتر تا درمان بشه ولی دیدم که داشت میخندید و خیلی خیلی زیاد باز شده بود لبش و من گفتم چقدر کمتر شده اون نقص ظاهری – و بقیه هم تایید کردن اینم یه اتفاق خوب بود که به چهره داداشم نگاه کردم و زیباتر دیدمش انگار اعصاب این بچه آروم تر شده روی جسمشم تاثیر گذاشته بابا هم یکمی لاغرتر و جمع و جور تر شده و مامان هم اصلا قرص یا دارویی که مربوط به افسردگی و اینا باشه به هیچ وجه مصرف نمیکنه فقط قرص مکمل ویتامینه تقویتی میخوره و واقعا خدارو شکر که این قضیه از لحاظ جسمی هم رومون تاثیر داشته .همچنان ما امسال باز هم بخاطر مسائل مالی نتونستیم مسافرت بریم و بابا گفت که قرض میگیریم یا مثلا حالا ی ماه دیرتر پرداخت میکنیم که خودمون قبول نکردیم این کارو بکنیم و 3 روز اول عیدو و به رسم احترام رفت و آمد کردیم و چون خانواده عذر دار بودیم مردم خیلی میومدن بازدید و بعدش با توافق هممون به فامیل اعلام کردیم که ما میخوایم یه سفر چند روزه بریم و واقعا چون بازهم داشتیم از لحاظ روحی اذیت میشدیم و نیاز به آرامش داشتیم اون چند روزو هر چی که مواد غذایی نیاز داشتیم تهیه کردیم و توی خونمون موندیم خونه خودمون ! پرده ها رو کنار نزدیم لامپ ها رو زیاد روشن نکردیم و از صبح تا شب فایل های دوره ی عزت نفس توی خونه ما پخش میشه خودم نکته برداری میکنم و توی این چند روز نشستیم و برنامه سال 97 رو توی سررسید کشیدیم – اولین پروژمون تعویض ماشین هست که دیگه پراید خخخخخ )) رو عوض کنیم چون حقوقمون دیگه از اردیبهشت از اینهمه بدهی آزاد میشه و میتونیم وسایلی رو که نیاز داریم تهیه بکنیم !

    دومین پروژمون نما کار برای خونمونه چون این چند سال آجرنما بوده و بعدشم کاغذ دیواری داخل منزل و خرید ست کامل ظرف و ظروف مجللسی و چینی جات – و در بین اینا یکسر ی وسایلی که نیاز داریم – ایشالا که یه سفر به شمال کشور بریم هممون برای تابستون توی برناممونه و خداوند عمری بده برای عید سال آینده دیگه مسافرت میریم توی تعطیلات – ما توی این چند روز هر چی عکس و اطلاعات بوده از ماشین مورد علاقمون از طرح کاغذ دیواری از نمای ساختمونمون رو همه باهم انتخاب کردیم برآورد بودجه و هزینه کردیم زمان بندی گذاشتم خودم دوباره توی تقویم که طبق اونا تیک بزنیم و اینکه به این نتیجه رسیدیم اگر روی باورهامون کار نکنیم دوباره به همون مدار اون همه بدهی برمیگردیم یعنی دنیا جای اون بدهی رو دوباره پر میکنه با بدهی پس یکی از تصمیمامون اینه که با درآمد خرداد ماهمون که کلا الان فقط 3 تا بانک باقی مونده تا اونا هم پاس بشن – بعدش درآمد آزاد میشه و دوره ثروت 1 رو تهیه بکنیم و روی افزایش درآمدمون کار بکنیم خودم کلی پلن چیدم برای فروش تخصصی شغلمون – قراره که اون فوت و فن های بیشتر فروش رو من برم دنبال و تهیشون بکنم ، البته بهتره اینو بگم که ما هم بالا و پایین هایی داشتیم گاهی خسته میشدیم ولی در 90درصد مواقع خودمون به خودمون انگیزه میدادیم و مثال های خوبو یادآوری میکردیم مخصوصا با دیدن فایل های استاد از سبک زندگیشون ما باورمون قوی تر میشد که خروج از بدهی ها و افزایش رفاه واقعا امکان پذیره حتی در شرایطی که قیمت ها بالاتر میرن ولی اگر در مسیر درستی باشی پولت کارهات و تلاشت انگار برکت میوفته بهش – توی این مدت ما تا جایی که در توانمون بود خیریه میدادیم صدقه و کمک هایی که از دستمون برمیومد و چون که خوبه بنویسم اینا رو مثلا خودم اگه لباسی اضافه داشتم یا غذایی داشتم به اون بچه های دست فروش میدادم و کلا دنبال راه هایی بودم که احساس خیر و نزدیک شدن به خدا رو در من افزایش بده که به امیدوار بودن هب رحمتش خیلی کمکون میکرد – در تمام این یکسال بیشترین قسمت مکالمه ی تلفنی من و مامانم راجبه قوانین و یادآوری الگوها و شاهد مثالا بود و این بحران رو مدیریتش کردیم همه باهم

    خودم توی سال جدید برای خودم دیگه باید شروع کنم از بعد از این تعطیلات روی پایان نامم –و تصمیم دارم که امسالم تمرینات ورزشیمو ادامه بدم و اینکه وارد لیگ بشم و این مسیرو برم جلو و روی ایده هایی که این مدت راجبه شغل آیندم به ذهنم اومده و در حال حاضر انگیزه ای برای دکترا خوندن توی دانشگاه های ایران رو دیگه ندارم ولی واقعا بهش فکر میکنم – امیدوارم که توی سال 97 خبرای خوبی از رابطه ی عاشقانم بیام و بنویسم توی این سایت هم توی دوره ی عزت نفس هم توی دوره عشق و مودت چون هنوز آدم مشخصی توی زندگیم نیست ولی من دارم حسش میکنم انگار – دیدم خیلی نسبت به روابط آگاه تر و بازتر شده واقعا خیلی خیلی فرق کردم با یکسال پیشم و کلا دارم میبینم که چقدر روابطم از نظر کیفیت فوق العاده شده و باورمو واقعا توی این یکسال راجبه پسرا تا حد محسوسی عوض کردم واسه همینه که حس میکنم اون آدمه که بهش بگم یار داره بمن نزدیک میشه و البته دوست دارم که اول ما یه دستی به سروی زندگیمون بکشیم و خلاصه راضی تر باشیم و مثلا پاییز امسال مثل پاییز سال گذشته زیباترین اتفاق زندگی من رقم بخوره اگر واقعا خدا بخواد .

    در پایان از همه ی اونایی که این متن منو و خانوادمو خوندن خیلی خیلی تشکر میکنم امیدوارم آموزنده باشه یا من تونسته باشم رفتار و احساس واقعیمونو منتقل کرده باشم

    استاد عباس منش عزیزم خودتون میدونین که توی دل من چقدر جا دارین شما رو پدر معنوی خودم میدونم کسی که حرف های خدا روبرای من معنی کرده و دارم با خیال راحت تر در این مسیر جهان هستی حرکت میکنم

    همتونو دوست دارم خیلی و حسن ختام این قصه رو « یا نور » میذارم

    وقتی همه چیز تیره و تار به نظر میرسه

    خدارو با این اسم صدا کن

    الهی تو مرا باش و هر چه خواهی کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  7. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    قسمت سوم ….

    و اگر مثلا شب ها میرفتم سوییت دوستام به جای حرف زدنای بی خود و بی جهت و حرف زدن از پسرا و روابط و … من خیلی نرم و آهسته هدایتشون میکردم به سمت انجام دادن تمرین های اعتماد به نفسی مثلا با کلی خنده و شوخی یه آینه دستشون میدادم و مجبورشون میکردم با صدای بلند 5 تا از ویژگی های مثبت خودشونو توی جمع بلند بگن و به چشم های خودشون توی آینه نگاه کنن اوایل دخترا خجالتی بودن و و بعدا دیگه واسمون تبدیل به ی بازی باحال شد و دیگه دور همی از این ماسک های گیاهی رو یه صورتامون میذاشتیم و خوشگل میکرد یم و میخندیدیم و دو تا از بچه ها توی همین پاییز از رابطه های الکی و بی سرانجامشون با اعتماد به نفس بیرون اومدن و اینا حرمتای قشنگی بود که با بچه ها با هم زدیم واقعا خیلیا میگن شاید توی خوابگاه دخترونه دخترا باهم نسازن و ولی من کسایی رو پبدا کردم و دوست هایی رو ساختم مثل خواهر مهربون و خدا رو شکر واقعا -یه اتفاق قشنگ دیگه این بود که من چون قبلنا یه ورزش خاصی رو انجام میدادم و بعد بخاطر هزینه های زیادش و باور نداشتن خودم و باور ضعیفی که آدمی که درس میخونه نباید کار دیگه ای انجام بده رهاش کرده بودم از قضا دانشگاهمون دوباره ی مسابقه ای گذاشت برای هفته ی ورزشی کل دانشگاه ها و بعد یک روز یکی ازبچه های اومد و گفت خانم فلانی مسابقات قراره برگزار بشه یادمه قبلا شما گفته بودین که این ورزشو انجام میدین برنامه زمانبندیشو دیشب زدیم من براتون میفرستم که خودتونو آماده بکنین ایشالا شرکت کنین بعد من گفتم نه و خیلی وقته انجام ندادم و از فازش اومدم بیرون و … که گفت حالا یعنی یه مسابقه در سطح دانشگاه شما نمیتونی بد ی؟ افتخار دانشکدمون باشی جلوی دانشکده های دیگه ؟ منم دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد که خودمو روبروی باشگاهی دیدم که سال پیش ترکش کرده بودم !!! مربیم انقدر خوشحال شد که منو دید و گفت میدونستم که برمیگردی ! دوهفته مونده بود به مسابقات من شروع کردم به تمرین کردن و دوباره با تشکر از خدای مهربونم نفر اول شدم و بازم کارت هدیه گرفتم و چقدر از جنبه ی وجهه و اعتبار و آبرو جلوی بچه ها واقعا انقدر جایگاهم بالا رفته بود اصن میگم که بهترین پاییز زندگیم تا این سن بود پاییز 96 و بعدشم دانشگاه تشکیل تیم داد که بریم المپیاد ورزشی و منم جزوشون بودم و توی یکی دیگه از رشته هامون یکی از بچه های المپیکی که توی دانشگاه ما درس میخونه اونم همراهمون بود و من واقعا چقدر به طرز عادی و طبیعی کنار این آدم قرا گرفته بودم !!!

    از اون طرف باشگاهمو ادامه دادم و به خدا گفتم ببین خدایا خودت دوباره منو هل دادی توی این مسیر و میدونی که قول دادم که پول زیادی خرج نکنم یه کاریش بکن خودت و واقعا من انقدر عزیز و دوست داشتنی بودم برای مربیم که کل باشگاه هم برای خودش بود من توی روزای نزدیک به مسابقه کشوریمون از صبح میرفتم باشگاه تمرین میکردم تا 9 یا 9ونیم شب یعنی اگر بچه ها یعادی یه سانس یک و نیم ساعته میومدن تمرین ، من کل روزو میتونستم با هزینه همون یک جلسه تمرین بکنم و انگار باشگاه بابام بود اونجا و این از امتیازای شاگردای خاص اون مربیمون هست و منم رفتم توی اون گروه بچه ها -و واقعا هزینه هاشو مربیم برام نصف قیمت واقعی حساب میکرد که با جایزه هایی که از دانشگاه گرفته بودم پرداخت کردم و یه مبلغ واقعا کم در حد شاید 200 تومننشو خودم دادم که اونم باز چه اتفاقی افتاد نزدیک مسابقمون که بود دانشگاه بهمون سویشرت و شلوار ورزشی کفش کوله کلاه قمقمه و حتی جورابمون رو هم داد و حدودای 500 تمون لباس بمن دادن که در واقع من چیزی خاصی خرج نکرده بودم واقعا – و برای اینکه فضای روحیم با مسابقات آشنا تر بشه من دوست های فوق العاده ای توی باشگاه داشتم دخترای تهرانی فوق العاده مهربون با شخصیت که همه از قهرمانای خیلی خوب اون رشته هستن و من افتخار دوستی باهاشونو دارم و وقتی باهم گرم تر شدیم که اونم تاکید میکنم من کلا آدمی نیستم که زیاد برم طرف مردم و اونا بیشتر و با حرارت تر به دوستی با من علاقه نشون میدادن و تحسینم میکردن و فهمیدم که اونا هم شاگردای اساتید دیگه ای در حوزه ی موفقیت هستن و اونا هم مثل من کلاس میرن حتی دیدم که تور خارج از کشور اون استادا رو رفتن و وویس صوتی گوش میدن و خلاصه تابلو بود که هم مداریم و من اصلا از بابت این قضایا هیچ تعجبی نمیکردم و میدونستم که کار جهانه که من با این آدما که هم مدار خودمن نشست و برخاست دارم به طور طبیعی و خدا رو شکر میکردم که دارم از این بچه ها انقدر چیز میزی یاد میگریم و غرق در لطفشونم و ناگفته نماند که منم راه و رسم گرم تر شدن و ادامه ی دوستی رو کم کم یاد گرفتم مثلا در مقابل لطف های اونا که به خداوندیه خدا حتی یک شب نذاشتن من از بالاشهر تهران که باشگاهشون بود تا خوابگاه دانشجوییم تنها برگردم و اونا یا مربیم منو با ماشین مثه یه امانت میرسوندن تا دم در خوابگاهم یا مثلا آخر هفته منم باهاشون میرفتم فدراسیون آزادی تماشای مسابقاتشون و برمیگشتم منم در مقابلش کارایی که از دستم برمیومد رو انجام میدادم مثلا غذاهای خوشمزه میپختم یا میان وعده میبردم باشگاه و در حد توان خودم منم معرفتمو توی دوستی نشون میدادم و واقعا لذت میبردم این کارم و همه رو از لطف خدای مهربونم میببینم و امتحانات ترم سوم ارشدم رو هم دادم و بقیه داستان در فصل 4 زمستانی …..

    « فصل 4 : زمستان »

    همه ی بچه های خوابگاه برای تعطیلات رفته بودن خونه هاشون و من بخاطر تعهدی که به تیم داشتم فقط یک هفته اومدم خونه و دوباره برگشتم تهران از صبح تا شب توی باشگاه تمرین میکردم و میدونستم که دارم مراحل رشدمو طی میکنم توی این رشته …و راضی هم بودم واقعا – میدونی بیشترین خواستم از این ادامه دادن ورزش این بود که احساس میکردم با هر بار تمرین یه رشته از اعتماد به نفس سرکوب شده ی من گره میخوره و ترمیم میشه نه دنبال قهرمانی بودم نه دنبال اسمم روی زبونا بچرخه بین بچه ها نه دنبال جلب توجه فقط به طرز عجیبی احساس میکردم مرهمیه روی شاید دردی که نمیدونم چیه و از کجاست فقط میدونم خیلی باهاش حس خوبی دارم حسی که برام ارزش داره – خلاصه اینکه من تمرین میکردم و خوب بودم تا اینکه خواهرم تماس گرفت و گفت که ایمیلش براش از طرف سایت عباس منش کد تخفیف اومده در حالی که من چند شب قبلش که توی سایت داشتم با گوشیم میچرخیدم گفتم کاش منم 40درصد تخفیفو گرفته بودم تا دوره عزت نفس رو بخرم ببینم توش چی میگه استاد انقدر که میل داشتم که واقعا روی این قسمت از وجودم کار بکنم که خواهرم تلفن زد و خلاصه مامانم گفت تو واقعا حقشو داری که پولشو بهت بدم که بخریش و فکر کنم حدود 800 تمون با کد تخفیف شد و خریدمش و خوشحال و خندان بودم از این اتفاق خوب باز هم – ولی خب اون موقع واقعا نمیتونستم گوشش بدم از 9 صبح میرفتم باشگاه 10 شب برمیگشتم و تایمی نداشتم که تمرکزی بشینم پاش و موکولش کردم به تاریخ بعد از مسابقم – حالا توی همون دوران من توی باشگاه این فرصتو داشتم که با اکثر بچه های تیم ملی اون رشته آشنا بشم یا ببینمشون خلاصه فضای قشنگی بود برام فضای حرفه ای جالبی بود که من توش زودتر رشد میکردم و از این بابت راضی بودم تا موقع مسابقه من شب قبلش خیلی آروم بودم و تمرین کرده بودم و واقعا مربیم راضی بود ازم در حد 6 ماهیی که کار کرده بودم نتایج خیلی خوبی گرفته بودم و زودتر از بقیه رکوردهای بهتری رو ثبت میکردم و خب دقیقا صبح روز 30ام بهمن از خواب بیدار شدم و پیامکی رو روی گوشیم دیدم که یه شوک خیلی زیادی به بدنم وارد کرد دایی من به رحمت خدا رفته بود نصفه شبش و همون روز من مسابقه داشتم و نمیتونم واقعا اسمشو بذارم اتفاق خوب چون واقعا از لحاظ روحی شوکه بودم و زنگ زدم به خونه و مامان بمن گفت که تو باید بمونی و مسابقتو بدی بعد بیای – خب من اول شوک بودم بعد گریه کردم و چون چندین بار لابه لای وقتایی که اضافه آورده بودم جلسه اول عزت نفسو گوش داده بودم به این نتیجه رسیده بودم که آدمای با اعتماد به نفس بالا میتونن احساسات خودشونو گریه و خنده هاشونو کنترل بکنن و من به خودم گفتم که امروز روز آزمایش توهست – میتونی انتخاب بکنی که مثل یه بچه بزنی زیر گریه و توی خوابگاه همه بفهمن که عزیزی رو از دست دادی و بیان دلداریت بدن و خلاصه احتمالا یه گند اساسی به مسابقت خواهی زد و میتونی هم بگی من ناراحتم ولی ناراحتی های خودمو موکول میکنم به بعد از این تایم و خودمو کنترل میکنم – اعتراف میکنم سخت بود تنها بودم شوکه بودم دلم تا ته سوخته بود باورم نمیشد داییم فوت شده باشه صدای گریه های مامانم توی گوشم زنگ میزد و شروع کردم به بستن چمدون هام و گاهی گریه میکردم گاهی خودمو جمع میکردم تا موقعی که ساعت 12 ظهر سرویس فرستادن آماده شدم واسه مسابقه با همون برنامه ریزی که از قبل داشتم همون صبحانه همون تغذیه و پلنی که داشتم و رفتم سالن خب خیلی غم از چهرم میبارید و چشمامم ورم داشت ولی به هیچ کسی نگفتم چه اتفاقی افتاده فقط هم اتاقیم تا اونجا اومد باهام که همراهم باشه و یهو حالم بد نشه و یکی از بچه های اونجا که اومد خصوصی ازم پرسید چه اتفاقی افتاده و براش گفتم و گفتم نمیخوام بقیه بدونن چون میان که مثلا همدردی بکنن بعد من کلا بهم میریزم – خلاصه با توکل به خدا شروع کردم همه چیز خیلی خوب پیش رفت تنها ضعفم ضعف بدنی بود که از صبحش گرفته بودم و زانوهام دایما خالی میکرد و میتونستم مثل رکورد باشگاه بهتر باشم توی اون مسابقه ولی خب خلاصه بگم که من نفر هفتم کشور شدم در حالی که 4 نفر اول دانشجوهایی بودن که عضو تیم ملی بودن و من میدونستم که واقعا رکورد اونا رو نداشتم ولی خب بهر حال توی جایگاه خوبی ایستادم بعدش مربیم در جریان این قضیه قرار گرفت خیلی راضی بود – میگفت بهت افتخار میکنم کار بزرگی کردی که امروز اومدی و موندی و توی رقابت شرکت کردی و خب این قدرتی بود که من فقط و فقط بخاطر تکرار و زمزمه ی این فایل ها و این نوشته ها توی این مدت داشتم و بعدشم برگشتم بلیط گرفتم و اومدم خونمون – مراسمو گذروندیم در حالی که من به چشم میدیدم که مامانم با صبر بیشتری این واقعه رو داره هضم میکنه و باهاش کنار میاد – یکماه اسفند رو کنار خانوادم بودم اتفاق خوب میتونه همین باشه که کنارشون بودم مراقبت کردم خیلی موقع ها با مامانم صحبت کردم آرومش کردم و خیلی زود خیلی زود …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  8. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    قسمت دوم ….

    و همش نتیجه ی اون فرکانس های فکری بود که حدودا 2 ماه یا 3 ماه خودمو توش نگه داشته بودم و خیلی خوشحال بودم که قانون داره توی زندگیم جواب میده و با ذوق میگفتم حالا که اینا رو اومدن و البته که یکسری از شرایط دلخواه منو نداشتن پس حالا که قانون جواب میده من بیشتر روی خودم کار میکنم تا اون آدمی رو جهان برام بفرسته که من واقعا درخواستشو داده بود ، حالادر همین حین و بین بود که ما بخاطری که گفتم واقعا در مضیقه بودیم از لحاظ مالی حتی نتونسته بودیم که کولر گازی بخریم و اون طبقه ای که برای مهمان بود توی تابستون انقدر گرم بود که اصلا نمیشد کسی توش بیاد همون موقع بابا بمن گفت که من میرم پول قرض میکنم کولر میارم و ظرف و ظروف میخریم تا این خانواده هایی که ازت خواستگاری کردن بیان و تو احساس خجالت نداشته باشی جلوشون و تو حقته و الان سنته که انتخاب بکنی و بری دنبال زندگیت و منم هرطوری باشه جهیزیه تو جور میکنم و تو برو و من یکبار دیگه توی یه گردهمایی خانوادگی ))) اعلام کردم که حاضر نیستم در حالی که برنامه گذاشتم تا از این وضعیت بیرون بیایم دوباره شروع کنیم به پول قرض گرفتن و … در حالی که مطمئن بودم نمیخوام با اون آدما ازدواج بکنم و دلیلی هم نداشت که دیگه بیان توی خونمون و من یک درصد هم شک به دلم راه ندادم با وجود اینکه میدونستم اگر توی این شرایط بخوام برم بابام باید بره جلوی داداشاش دستشو برای من دراز کنه که اون موقع بهتر بود بمیرم و نبینم که به این روز افتاده – خلاصه یادآوری کردم که ما عهد بستیم تحت هیچ شرایطی نه وام جدید اضافه بکنیم نه قرض بگیریم و نه هزینه ی اضافه ای داشته باشیم ! در همین اوضاع فکری یکسری از فامیل هایی که بشدت منفی بودن و مدارشون با ما فرق داشت از ما دور شدن و خودبه خود ارتباط باهاشون قطع شد ! به خاطر اینکه ذهن بابا اینا آروم تر شده بود درآمدشون به حدودای 6 و 6٫5 میلیون رسیده بود توی اواخر تابستون بود و ما تونستیم با قناعت کردن و برنامه ریزی قسط ها رو بروز بکنیم – آخر هفته ها خارج از شهر میرفتیم خودمون با خودمون خوش بودیم مایی که تا قبلش واسه یه پارک رفتن زنگ میزدیم و آدم جمع میکردیم الان دیگه خودمون میزدیم میرفتیم آبشارای اطراف شهر هیچ نیازی هم به هماهنگی با کسی نمیدیدم شب ها میرفتیم پیاده روی و دو تا عروسی از فامیل هم رفتیم که انقدر بهمون خوش گذشت و من حسای خوبی رو تجربه میکردم و انگار عشقشون رو حس میکردم و تحسینشون میکردم و کلا هر چی جلوی چشمم میومد از شادی و قلب و خوشی و جشن و عشق و این چیزا بود یکی از بزرگترین کارایی که توی تابستون انجام دادم کنار گذاشتن خریدن کرم ها و ماسک و لوازم آرایش هایی بود که همیشه کلی پول براشون میدادم از وقتی که یاد گرفتم هزینه هامو کنترل بکنم از مواد طبیعی استفاده میکردم و راضی تر شده بودم و قانع به اون لوازم آرایشی که داشتم ! اینم اتفاق قشنگی بود برام آخه همیشه کمدم پربود از انواع و اقسام کرم و لوازم آرایشی خارجی مارک و لوسیون و ادکلن و هنوزم علاقه دارم ولی با کنترل بیشتری میخرمشون و حتی به طرز عجیبی من با محصولات با کیفیت تری آشنا میشم که قبلا اصلا نمیدیدمشون ! مثلا قیمتش مناسب تره یا به نسبت قیمتش کاراییش و کیفیتش بیشتر از قبلیا بود و یه جایی شنیدم از استاد که گفتن ثروت مند شدن فقط به زیاد شدن درآمد که نیست میتونه به کمتر شدن هزینه ها هم باشه و این اتفاق برای من افتاده بود ! از اتفاقات خوب دیگه این بود که به دلیل کنکور داشتن خواهرم و نیازش به دیدن سی دی ها ی آموزشی درسیش در کما ل ناباوریمون بابا اجازه داد که سینمای خانواده رو ببریم توی اتاق خواهرم و ما کل تابستونو تلویزیون نداشتیم و اصلا هم بهانه ی اخبار گوش کردن و فیلم دیدن رو نمیگرفت یه رادیو داره که ظهرها که میومد خونه روشن میکرد و یه چیزایی میشنید و کلا حال پذیرایی ما در سکوت کامل بود و داداش 10 سالمم اصلا توی کوچه نمیرفت بازی بکنه یا کتاب میخوند چون مثل خودمه روحیاتش عاشق کتابه و بعدشم باشگاه میرفت ووشو کار میکنه و مدال نقره استانی هم توی همون تابستون آورد و مارو خوشحالمون کرد و دیگه واسه خودش اونم میشینه پای فایلای سایت و نظرات کارشناسی خودشم میده مثه یه آدم بزرگ و من خوشحالم که از الان داره ذهنش داره با این مسائل آشنا میشه – فایلای استاد رو مخصوصا اونی که با میکائیل رفتن آی فلای رو فکر کنم بیست بار دیده از استاد صحبت میکنه یه مساله ای رو میخواد بگه میگه از نظر استاد عباس منش اینطوریه این ماجرا اونطوریه و کلا توی مدرسشونم معلمش همیشه میگه که با خیلی از بچه ها فرق داره و فن بیان قوی ای داره و همه چیزش عالی و رو به رواله خدا رو شکر واقعا ….

    « فصل 3 : پاییز »

    تابستون بسیار آرام در تنهایی خودمو داشتم هیچ وقت انقدر توی زندگیم به خودم نپرداخته بودم یا با خدا حرف نزده بودم و هیچ وقت انقدر بی خیال درس نبودم و تجربه ی عرفانی قشنگی برام بود خصوصا اینکه چندبار کتاب ملت عشق از الیف شافاک رو هم خونده بودم و با صدای خودم ضبطش کرده بودم و یه گروه از بچه هایی که دوستای اطرافم بودم داشتم که هر شب به اندازه یک ربع وویس میذاشتم از این کتاب و بقیه رو هم با خودم همراه کرده بودم از این لذت ….

    انقدر فضای ذهنیمون بهتر شده بود که اون نشریه بزرگ رو درآوردم و یکی دیگه رو نوشتم اینبار حساب و کتاب و جدول و … ما حدودا توی 6 ماه اول سال میشه گفت نزدیک 30 تومن از بدهی ها رو پرداخت کرده بودیم و البته گفتم که میانگین درآمدمونم به 6٫6 الی 7 رسیده بود – یه نشریه و توش 2 تا بانک تسویه شده بود و 7 تا مونده بود و منم با ماژیک درشت قرمز نوشتم خدایا سپاسگزاریم که اینا رو پرداخت کردیم و دوباره پایینش جا گذاشتم برای نوشتن پرداخت های بعدیمون …. حالا یه نشریه دیگه هم اضافه شده بود توش اوناع محصولات محل کار بابا رو نوشته بودم و به طور تخمینی حدس زده بودیم که چقدر دوست داریم فروش بره و جلوش نوشتیم و اونم روی در اتاقشون نصب کردم و قرار بود که توی دوماه اون فروش رو بزنن که دقیقا یک ماهه اون هدف زده شد و واقعا بابا داشت ایمان میاورد که عه واقعا یه خبرایی هست انگار – حالا دیگه وقتی که فایل ها با صدای بلند از کامپیوتر خونه پخش میشه هیچ مخالفتی نمیکنه که بگه سرم درد میکنه خاموشش کن یا بگه هندزفریتو بذار و … من میبینم که اگر چه با تمرکز نمیشینه پای برنامه ها ولی گوشش میشنوه و گوشه چشمی به تمام فایل هایی که توی خونه دارن پخش میشن داره ! علی الخصوص که واقعا از لحاظ کلامی خوش زبون تر شده البته من همیشه به مامان میگم که ما آروم تر شدیم که بابا هم آروم شده یعنی هممون حالمون یه ذره ذره بهتر و بهتر شده خلاصه اینهکه در طول دوران فصل پاییز درآمد ما به 8 میلیون رسید و برخورد مشتری ها واقعا خوب بود و بندرت ما اون مسائل و دغدغه های همیشگی که باهاشون از طرف مشتری ها مواجه بودیم رو داشتیم و خودمونم اینو یه شرایط عادی و طبیعی میدیدم که زندگیمون انگار قلق تر شده انگار یه روغنی توی چرخ دنده هاش ریخته شده راحت تر میچرخه – و توی همین اوضاع گوشه کنایه های فامیل شروع شد راجبه ماشینمون که پراید بود به هر دری مارو مسخره میکردن غیر مستقیم و مثلا منظورشون این بود که اگر دسته جمعی یه جایی میریم ما ماشینمون خیلی مدلش پایینه و افت کلاسه و … بعد بابارو تحریک میکردن البته ما هم واقعا این شرایطو دوست نداشتیم ولی در مقابل تمام حرف هاشون مسخره کردنا و تحقیر کردناشون موندیم و یه گوشمون در بود یه گوشمون دروازه و واقعا موندیم جلوی احساساتمون که نریم قرض بگیریم یا وامی بگیریم برای اینکه یه ماشین بالاتر بیاریم که خدا میدونه اگر رفتارمون مثل سالهای گذشته بود چه بلایی به سرمون میومد و به خاطر تاب نیاوردن در مقابل حرف های مردم خودمونو تا خرخره زیر بار چه بدهی هایی برده بودیم که تهش ناکجا آباد بود …

    و اما وضعیت فوق العاده خودم در فصل پاییز ، واقعا از زیباترین زیباترین زیباترین روزهای زندگیو در پاییز 96 گذروندم نتیجه اون تنهایی و خلوت با خودم و کار کردن روی باورام یه بهشتی رو برای من توی سه ماه بعد از تابستون رقم زده بود که از کجا ش بنویسم براتون ؟ اول از همه ما از طریق سیستم اتوماسیون خوابگاهی داشتیم اتاق انتخاب میکردیم که من یهو انتخاب واحدم کند شد و خلاصه از دوستایی که دو ترم ارشد رو باهم بودیم جدا افتادم توی سوییت روبروشون وقتی رفتم تهران شوکه شده بودم واقعا نمیدونستم باید چی بگم چون ما رابطه ی دوستیمون عالی شده بود و من دلم میخواست با اونا باشم که نشد خلاصه به اتاق جدید رفتم و چه دخترایی 3 تاشون دسته گل انقدر که منو تحویلم گرفتن که من انقدر خودمو تحویل نگرفته بودم توی عمرم و جالب بود بدون اینکه من کار خاصی بکنم با حرف خاصی بزنم یا رفتار به خصوصی داشته باشم انگار همه باهام رفیق بودن دوستای قبلیم که حتی یک شب هم نمیذاشتن من توی اتاق جدیدم شام بخورم هر شب پیششون بودن یه تخت برام از یکی بچه ها که فقط دو روز در هفته میومد تهران گذاشته بودن و همش اصرار که اینجا بخواب و کار به یه جایی رسیده بود که هم اتاقی های جدیدم میگفتن بخدا ما دخترای خوبی هستیم انقدر از اتاق خودت نرو و غریبگی نکن در حالی که بقیه بودن که هر شب میومدن سراغم و خلاصه توی عشق خالصی غرق بودم اصن نمیدونین بهترین ترم زندگیمو داشتم از اون طرف توی دانشگاه با یکی از همکلاسی هام هم گروه شدم توی همه ی درسام اونم به درخواست خودش که دیگه نگم براتون از تجربه ی هم تیم شدنمون انقدر که که به هردومون خوش گذشت و بهترین بودیم توی کلاس و مقاله دادن و ارائه و پرزنت و … و در همین دوران من رابطه ی اجتماعی بسیار دوستانه پر از احترام پر از خوشی و شادی رو با هم کلاسی های پسرم تجربه کردم که هیچ وقت اینطوری نبودم و جالبه که خودشون میگفتن تو یه تغییری کردی یجور ی شد ی که قبلا نبودی و من واقعا نه حرف زیادی میزدم نه طرفشون میرفتم و همش از طرف اونا بود این توجه ها !!! همون موقع با خانم فرهادی عزیز و خوش صدا تماس گرفتم و گفتم خانم فرهادی من چندین ماهه دارم روی دوره ی عشق و مودت کار میکنم نتیجه هایی هم گرفتم ولی چرا اون خواسته ی اصلی من که رابطه عاشقانه بود شکل نگرفته هنوز ؟ و ایشون با کمی صحبت کردن با من این پیشنهادو دادن که بهتره روی اعتماد به نفسم و عزت نفسم کار بکنم و چون خب شرایط خریدشو نداشتم گفتن که تمام نظرات اون دوره عزت نفس رو بخونم و تمرین هایی که بچه ها انجام دادنو نوشتنو منم انجام بدم و منم همین کارو کردم صبح ها به محض بیدار شدنم حدودا نیم ساعت تا یک ساعت توی تختم بودم و میرفتم توی سایت و اونا رو میخوندم و تمریناتشونو تا جایی که متوجه میشم انجام میدادم و خلاصه ای هم مینوشتم و توی یه دفتر چه ای جمع میکردم و واقعا فهمیده بودم که چقدر توی این قسمت گیر داشتم اینم یه اتفاق خوب دیگه و بازم هنوز هست که باید براتون بگم چون آقای عباس منش گفتن که با جزییات همشو بنویشین – یکی دیگه مسابقه آشپزی دانشگاه بود و خب من جرات پبدا کرده بودم که برم و خودمو نشون بدم و با افتخار من و دوستم اول شدیم با پختن مرغ لونگی و مغزیجات پلو و ابتکاری که به خرج دادم واسه پوشیدن لباس محلی و کارت هدیه گرفتیم از دانشگاه و من اعتماد به نفسم بالاتر رفته بود که منم میتونم غذاهای خوشمزه ای بپزم و بجز خانوادم بقیه هم خوششون میاد !!! با بچه ها رابطمون عالی شده بود من یه گروهی زدم توی تلگرام چند نفریم همین هم اتاقیا و اسمشو گذاشتم ما دخترای با اعتماد به نفس???

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  9. -
    پردیس پردیس گفته:
    مدت عضویت: 3593 روز

    المصور

    میخوانمت با نام المصور ، تا از نو بسازی همه ی آنچه را که در دلم ویران شده بود …

    هرجا سخنی ،آیه ای ، دعایی به دلت خورد ….بایست

    مبادا یک وقت بگذری و بروی …صبر کن

    رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی ست ، یک نفر از دری و دیواری میگوید و در حقیقت خداست که با زبان دیگران با شما حرف می زند !

    سلام و عرض ادب و تبریک سال 97 به خانواده ی دوست داشتنی و پدر معنوی من استاد سید حسین عباس منش عزیزم

    از پروردگار مهربونم ممنونم که امروز به نمایندگی از خانواده ی 5 نفرمون اینجا قصه ی خودمونو براتون مینویسم و امیدوارم که حتی یک مثال اون هم توی دل اونی که نیاز داره این صحبت ها رو بشنوه نور ایمان و صبری رو روشن بکنه و ما هم به نوبه ی خودمون به زیباتر شدن جهان هستی کمک کرده باشیم ، این قصه رو در 4 فصل بنام های بهار ،تابستان ، پاییز و زمستان تقسیم بندی میکنم و خدمتتون مینویسم و قبلش هم یک مقدمه ای برای اینکه با روند آشنا بشین که چی شد و چه کردیم و چه می شود …البته ما این شمردن اتفاقات خوب زندگیمونو در سال 96 قبل از سال تحویل انجام داده بودیم و لفظا به خودمون یادآوری کرده بودیم ولی این پست مجالی رو به وجود آورد که دقیق تر از اعضای خانوادم بپرسم و بنویسم و اینجا کل قصه رو بگم براتون ))

    مقدمه :

    ما یه زندگی عادی داشتیم خونه ای ماشینی ای و یه تیکه زمین واسه بزرگ شدن ماها و آیندمون و یه محل کار ، تا اینکه این خواسته تومون به وجود اومد که خونمونو بزرگترش بکنیم و اون نقشه ای رو داشته باشه که همیشه توی فیلم ها میدیدم و آرزومون بود ! توی اون روزا بقیه فامیل هم دستی به سرو روی خونشون کشیده بودن و مامان میگفت منم دوست دارم که خونمون فلان باشه و بهمان باشه و دو روز دیگه واسه تو خواستگار میاد شیک باشه و … خلاصه منزل قبلی رو تخریب کردیم و شروع کردیم به ساخت و ساز ، وسطای کار به خاطر باورهای اشتباه و ضعیفی که همیشه داشتیم که هیچ وقت متوجه نشدیم که درآمدمونو چطور خرج کردیم و کجا رفت و با افزایش قیمت مواد و مصالح و تورم و فشارهای اقتصادی هم زمان شد و پول ما برای ادامه ساخت تمام شد ! هر کسی پیشنهادی میداد و بیشتریا میگفتن بفرروشین نیمه کاره و یه خونه نقلی بخرین و دوباره همون روند قبلی …. بابا تصمیم گرفت بزنه توی دل کار و ادامه بده و با وام گرفتن و فروختن اون یه تیکه زمین پس اندازمون کارو پیش ببره و خلاصه 2 سال طول کشید تا ساختمون ساخته شد چون زمان میبرد که مثلا منتظر درست شدن وام باشیم و کار تعطیل میشد تا پول بیاد دستمون –خلاصه زمینو زیر قیمت فروختیم و توی سال 94 و 95 اوضاع به حدی رسید که به خاطر قسط های معوق بانکی بابا هر چند ماهی از این بانک وام میگرفت و به اون بانک میداد و خلاصه ما به 9 تا بانک بدهکار شدیم !!! با بهره های 28 درصدی و 22 درصدی و ….یه اوضاع بی ریخت مالی – هر روز با ضامن هامون تماس میگرفتن گاهی جلوی حقوق بعضیاشونو میبستن و خلاصه ما ماشین زیر پامونم فروختیم و یه پراید خریدیم برای گذروندن زندگی !!! از اینکه بابا قرص فشار مصرف میکرد .وزنش به بالای 110 کیلو رسیده بود صورتش چروک افتاده بود ما نمیخندیدیم مامان بشدت لاغر شده بود قرص افسردگی دکتر براش تجویز کرده بود و بهرحال چون میخوام یخورده راحت تر بنویسم اینجا ما شبانه روز در معرض بددهنی ها و اعصاب خراب بابا بودیم و کلا روزی صدبار لعنت میفرستادیم که برای چیمون بود این خونه رو ساختیم که به این دردسر افتادیم و قسم میخورم توی اون دو سه سال حتی یک خواستگار هم برای من نمیومد ! و اما جلوی فامیل و مردم صورت خودمونو با سیلی سرخ نگه داشته بودیم هر چی طلا داشتیم و دارایی که میشد بفروشیم رو فروخته بودیم و….

    و اما شرایط من چطور بود توی اون اوضاع ؟ اعتراف میکنم که من در رفاه کاملی زندگی میکردم و اصلا کاری نداشتم که شرایط چطوره که حالا یا بخاطر خودخواهی بود یا نپختگی و بی مسئولیتی بود یا حتی باورهای اشتباهی که از بچگی توی ذهنم کاشته بودن که تو دختری و اصلا وظیفه مالی بر گردنت نیست و بعدا هم وظیفه شوهرته که خرج زندگی رو بده و دختر بابا قربونش برم فقط باید به فکر درسش باشه و ادامه تحصیلش و …منم چند سال پیش که اولین بار در با استاد عباس منش آشنا شدم و توی کلاسای تندخوانیشون شرکت کرده بودم و بعدش بدنیال یک موفقیت و خوشحالی بزرگ واقعا برای کل خانواده که من توی یه دانشگاه تراز اول دولتی قبول شدم فوق لیسانس و من دیگه خیلی به خودم افتخار میکردم و خب مایه سربلندی خانواده هم بودم و همیشه هم از استاد عزیزم تشکر میکنم که چطور با آموزه هاشون منو توی مسیر درسی در یک مسیر درست قرار داده بودن از این رو خانواده من کم کم به استاد عباس منش توجه کردن و دیگه این پیگیری های منو از سایت و خرید محصولات و …یه چیز فانتزی نمیدیدن و خودم دایما میگفتم که آقا من از بس که با این سایت همراه بودم همیشه خوش شانسم توی درسام !! و نفر اول هرجایی هستم که توشم ! و قصه از اینجا شروع میشه :

    « فصل 1 : بهار 96 »

    این عید هم مثل عیدای سه چهار سال اخیر ما بخاطر پول کافی نداشتن نتونستیم که به مسافرت بریم و توی خونه موندیم و دایما مشغول دبد و بازدید و رسم و رسوم !!اما امسال یه فرقی داشت من از قبل عید 5تا کلیپ شاد که توش عکس از تمام آرزوهامون بود ساخته بودم و همه به اونا نگاه میکردیم یه فلش 16 گیگ هم خریده بودم پر از فایل های رایگان سایت و کتاب رویاهایی که رویا نیست رو پرینت گرقتم 4فصلشو و صحافیش کردم و مطالعه کردیم و همینا یه حال یکم بهتری بهمون میداد و ما با صبر و حوصله بیشتری از مهمونا پذیرایی میکردیم و امیدوار بودیم که اوضاع بهتر می شود و یخورده کوچولو آروم تر بودیم نسبت به اون فضای متشنج قبلی –با هندزفری به فایلای رایگان گوش میدادم و به خودم نوید روزهای بهترو میدادم مخصوصا با اون فایلی که استاد با اون تیشرت سفیده گذاشته بودن که گفتن که یه دخترجوانی تمام عید رو روی یه دوره ای کار کرده بعدش کلی اتفاقای خوب واسش افتاده بعد از عید ماهم اونو به خودمون نوید دادیم و گفتیم احتمالا ما هم شبیه اون دختره میشیم البته بیشتر خوده من اینطور فکر میکردم و بعدش شرح این داستان دختر خوش شانس رو با ماژیک وایت برد از بالا تا پایین آینه دراور اتاقم نوشتم و هر روز میخوندمش و همه ی اینا مستنداتش و عکساش هستن از اون روزا – خلاصه ما از12 شب مهمون و مهمونی بازی خلاص شدیم و انگار که بمن یه چیزی الهام شده بود یه انقلاب درونی بود انگار – خانوادمو جمع کردم و در کمال اقتدار و محکم بودن ازشون خواستم که سکان کشتی زندگی رو به اندازه یکسال ( 1396) به دستای من بسپارن و گفتم که هیچ فرقی بین من و یه پسر نیست که اگر پسر بودم بابا زودتر از اینا به من اجازه دخالت توی امور مالی رو میداد ولی من هیچی کمتر از عقل یه پسر ندارم به اندازه خودم عاقلم و تحصیلکرده و موفقم همونطور که توی درسم تونستم یه مسیری رو درست برم همونطورم میتونم پیش برم و قول دادم اگر وضعیت بدتر شد و ما مجبور بودیم که دیگه خونه رو بفروشیم یعنی تنها دارایی مون اینو بذارن به جای سهمی از جهیزیه ای که قراره بعدا بمن بدن ! یعنی اگر ضرر شد دیگه من ازشون جهیزیه نمیگیرم !انقدر با ایمان حرفمو زدم که بابا و مامان بجز سکوت چیزی نتونستن بگن و تایید کردن –و اتفاقات خوب شروع شدن ….یه دفتر آوردم و تمام 9تا دفترچه ی بانکی رو و با ی ماشین حساب ساعت ها حساب کردم بدهکاریو مانده حساب و سود و بهره و معوقی و قرض های دستی از افراد و ..حساب کتاب درآمد ماهیانه رو و اولویت های پرداخت های واجب رو لیست ضامن ها رو و …. خلاصه کردم دسته بندی کردم و نتیجشو توی یه نشریه دیواری بزرگ با جدول کشی و …نوشتم و براشون توضیح دادم که نقشه ی راهمون چیه ! باید چیکار بکنن و چطور عمل بکنن و تیکشو بزنن ! برای خودم ی خرجیه ماهیانه 500هزارتومنی تعیین کردم و قول شرافت مندانه دادم که با همون بگذرونم ولخرجی نکنم حساب جیبمو داشته باشم و اگر زنگ زدم بهشون و درخواست پول داشتم یعنی شبیه رفتارای گذشتم قول گرفتم که برام نفرستن !

    و برگشتم تهران سر ادامه درس و دانشگاهم – بهار قشنگی داشتیم توی اردبهشت ماه من از طرف دانشگاه اسمم برای سفر شمال درومد و اولین بار تونستم دریای شمالو و اون آب و هوای قشنگ و لطیفشو بفهمم اونم با تمام امکانات لوکسی که دانشگاه برای بیست نفرمون فراهم کرده بود و اینا لطف خدا بود و از اون طرف مامان و بابا و خواهر و داداشمم به اطراف شهر تریپ داشتن و حالشون بهتر و بهتر داشت میشد و ما باهم در ارتباط بودیم و من ازشون گزارش مار اهیانه میگرفتم و بگم که در آمد ما حدادای 5 میلیون در ماه به طور میانگین بود اون موقع – خلاصه اینکه من بسیار منظم درسمو خوندم توی هزینه هام صرفه جویی کردم اگر تفریحی میخواستم برم با دانشگاه میرفتم و همون موقع به فکر بیشتر کردن درآمد محل کار بابا بودیم – توی یکی از اولویت هامون یکسری کارها که واجب بود برای افزایش فروشش و هزینه ای حدود 1میلیون داشت هم توی همون بهار انجام داد چون گفتم که این یه سرمایه گذاریه که الان انجامش میدی ولی بعد که درمدت بالا رفت نتیجشو میبینی و همین طورم شد . من از خرداد دوره ی عشق و مودت رو شروع کردم و قبلا خریده بودمش ولی انگیزه ی گوش دادنشو زیاد نداشتم اما توی سال 96 بشدت دوست داشتم که رابطه ی عاطفی و عاشقانه ای برای خودم داشته باشم خصوصا اینکه بهر حال سرمو که از روی کتابام برداشتم دیدم تمام دوستای دوران دبیرستانم ازدواج کردن و دوستای دانشگاهیم هر کدوم توی ی رابطه ای هستن و خلاصه چون کلا رابطه ای با پسرا نداشتم خب طبیعی بود که تنها بودم – کلا فقط با احترام رفتار میکردم باهاشون ولی توجهی نداشتم و ته دلم خودم میدونم که چه باورایی داشتم نسبت بهشون که اینا رو از گذروندن دوره عشق و مودت توی خودم بیرون کشیدم و از اون جبهه هم به مامان دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها رو دادم و چون بابا کلا توجهی نداشت به این برنامه ها فقط مامان همراهیم کرد ولی خب ما هم انتظار نداشتیم بابایی که سراسر وجودشو فشارهای مالی و فکرای مسموم گرفته الان بشینه پای دوره ها و …همین که به من همچین اجازه ای داده بود و سکوت کرده بود کافی بود و بهار به استقبال تابستان رفت ….

    « فصل 2 : تابستان »

    با تموم شدن امتحانات ترم دوم دانشگاهم تصمیم گرفتم که برگردم شهرستان و 3ماه تموم روی خودم کار بکنم واقعا نیاز به تنهایی داشتم نیاز به فکر کردن تازه فهمیده بودم که تمام زندگیمو فدای درس کرده بودم و برای ادامه به دوره ی عشق و مودت و کنار خانواده موندن و کمتر شدن هزینه هام برگشتم و فقط یه باشگاه توی کوچمون داشتیم اونجا ثبت نام کردم ایروبیک که ورزشی بکنم و بعدش خودمو توی اتاقم حبس کردم ولی یه حبس شیرین و لذت بخش – کل تابستون 96 رو من توی اتاقم بودم از صبح که بیدار میشدم کتاب صوتی معجزه سپاسگذاری رو روز به روز گوش میدادم و تمرینشو مو به مو توی دفترم مینوشتم برای خانواده صبحانه آماده میکردم بعد فایل عشق و مودت گوش میدادم و دوباره تمرینشو در زمینه باورها و حتی پیدا کردن الگوهای خوب میگذروندم و بعد شروع میکردم به غذا پختن و اینبار تصمیم گرفتم خودمو ارتقا بدم توی آشپزی و شروع کردم به سرچ صفحه های اینستاگرامی آشپزی و اپلیکیشن بی نظیر ساناز سانیا رو نصب کردم و یاد گرفتم که چطور غذاهایی با طعم بهتر بپزم و از این کار تا عمق وجودم لذت میبردم و احساس میکردم دارم پیشرفت میکنم بعدشم دیگه فایل های رایگان وگوش میدادم و یه برنامه روتین گذاشته بودم واسه خودم که از صفحه ی 1 دوره ی عشق و مودت میرفتم نظراتو میخوندم چون اوابل دوره برمیگشت به حدودای یک و نیم سال پیش و کلی کاربر از تجربیاتشون نظر گذاشته بودن و من میخوندم و توی بخش عقل کل هم میخوندم جواب سوالاتو و باید بگم که 4 تا خواستگار بسیار خوب برای من اومد بدون اینکه من اصلا کار خاصی انجام بدم !!!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: