نشانه من برای واضح شدن قدم بعدی - صفحه 25

سلام خدمت استاد عزیز و دوستان گرامیِ خانواده ی صمیمی عباسمنش😍

این چندمین باره که این فایل شمارو گوش میکنم و این بار که گوش کردم یاد خاطرات سفر اخیرم که به بندرعباس بود افتادم و اتفاقی که توی ذهنم راجع به اتصال به خداوند و احساس درونی به یاد آوردم گفتم راجع بش صحبت کنم و بگم که واقعا هرکس میتونه ازاین قابلیت درون خودش استفاده کنه اگر که واقعا درهای قلبشو باز کنه و گوشش رو به روی نجواها ببنده…

لازمه که اول راجع به سفر به بندرعباس و چگونگی اتفاق افتادنش صحبت کنم.

اینکه من پاییز ۱۴۰۰ به صورت کاملا هدایتی و مجازی توی سایت با یک دوست عزیز آشنا شدم و به صورت عجیبی ما باهم صمیمی و متفاوت از رابطه های دوستانه ی دیگمون شدیم طوری که این خواسته در ما ایجاد شد که من یه روز به بندرعباس سفر کنم و دوستم به تهران… و بخوام بیشتر راجع به خودم بگم اینه که من آرزوم این بود که تنهایی برم سفر و حالا یه جای نزدیک مثه کاشان مدنظرم بود… که البته توی خانواده تاقبل ازاین من تا سر خیابون هم میرفتم باید کلی سوال جواب میشدم از سمت خونواده…حدود ۳،۴ ماه که از آشنایی من و دوستم گذشت خیییلی ساده و هدایتی دوستم به تهران سفر کرد و ما همدیگه رو اولین بار تو تهران دیدیم… و منم که همچنان دوست داشتم به بندر سفر کنم و البته که تنهایی… بعدِ کمتر از یک ماه از رفتن دوستم به بندر، خیلیییییییی راحت و عجیب پیشنهاد سفر به بندر از طرف خونواده بهم داده شد!!!!!!! و درکمال تعجب اما خیال راحت سفر تنهاییه من به بندر اتفاق افتاد و البته که با پرواز و به راحتی….

و استاد جاتون خالی بهترین سفر عمرم تابه الان شد و از بندر و قشم و هرمز دیدن کردم ولذذذذذت بردم… راستی دوستم منو برد همونجا که شما با تاکسی کار می‌کردید و نشونم داد😎🥺😍 و چقددددد برای من درس داشت این سفر…و واقعا دمتون گرم که ازاون نقطه رسیدید به این نقطه که الان هستید😍واقعا تحسینتون میکنم و بهتون تبریک میگم❤️💗💗😍

برگردیم به اتصال به خداوند

داستان اینطور بود که داشتیم از سفر هرمز برمیگشتیم و منم که عاشق دریا شده بودم و دوس داشتم که توی شناور جایی بشینم که بتونم خیلی خوب دریا رو ببینم، شناوری که نشستیم ۲طبقه بود و رفتیم طبقه ی بالا من اولین نفری بودم که وارد اتاق شناور شدم و همون لحظه در حد چندصدم ثانیه احساسم بهم گفت جلوی در ورودی بشینیم اما منطق ذهنم گفت: نه تو لایق این هستی که یه جای خوب بشینی و کنار پنجره باشی و اینکه این در ورودی رو می بندن و تو هیچی نمیتونی ببینی!!!! و متاسفانه به حرف منطق گوش کردم و انتهای اتاق شناور نشستم و بعدش یک آقایی کنار در ورودی نشست وموقع حرکت شناور دیدم که در رو نبستن و اون آقا خیلی راحت و زیبا داره زیبایی ها رو تماشا میکنه و از هوای دلپذیر لذت میبره، همونجا توی ذهنم این داستان رو مرور کردم و گفتم که اوووووووو ببین که خدا چطوری با ما حرف میزنه و ما گوش نمی‌کنیم و مسائل رو برای خودمون منطقی میکنیم!!! و خواستم بگم که همینه، همینکه به حرف قلبمون گوش کنیم و به چیزای دیگه کار نداشته باشیم و دلیل و منطق نیاریم برای خودمون… و چقد زیبا خدا باهمه حرف میزنه و خداروشکر میکنم بابت این نعمت و امکان که میشه صدای خدا رو به راحتی شنید و عمل کرد…

استاد عاااشقتونم و بی نهایت ازتون ممنونم که این آگاهی ها رو در اختیار ما میذارید و من تاهمین جاشم کلی نتیجه ی خوب گرفتم، از همه مهمتر خیالم بابت همه چی راحته و آرامش دارم و دیگه هییییییچ شکی راجع به این قوانین ندارم. فقط میتونم بگم خداروشکر ❤️😍❤️