جمله به جمله این فایل حاوی آگاهی هایی هایی است که نحوه اجرای توحید در عمل را به ما یادآوری می کند. اصلی که اساسی ترین عامل خوشبختی بشر در تمام جنبه هاست.
توضیحات استاد عباس منش در این فایل را با تمرکز گوش دهید و نکته برداری کنید. سپس در پایان، برای درک عمیق تر نقش “توحید” در روانی زندگی، تمرین زیر را انجام دهید.
تمرین:
به تجربیات خود درباره مفهوم این فایل فکر کن و در بخش نظرات این فایل بنویس:
الف) درباره چه تجربیاتی فکر کردی خودت می دانی، به مهارت و کاربلدی خود آنقدر مغرور شدی، خود را بی نیاز از هدایت های خدا دیدی و سراغ ایده های خودت یا راهکارهای دیگران رفتی اما به طرز غیر قابل انتظاری، نتیجه خوب از آب در نیامد یا دچار خطا و اشتباه شدی؟
در عوض کجاها با وجود مهارت و کاربلدی، متواضعانه از خداوند طلب هدایت کردی، سپس به ایده هایی هدایت شدی که کارها با روانی و آسانی انجام شد یا نتیجه حتی بارها بهتر از انتظار شما پیش رفت؟
ب) وقتی چرخ زندگی شما به روانی می چرخد و کارها به خوبی پیش می رود، آیا می توانی ارتباط این جنس از روانی در انجام کارها را با نگرش “تواضح در برابر خداوند” حتی با وجود حرفه ای بودن، تشخیص دهی و برعکس؟
فکر کردن و جواب دادن به این سوالات باعث می شود که نقش توحید در روانی زندگی را درک کنی و در همه حال در مقابل خداوند خاشع بمانی و در موضوعات مختلف خواه ساده، خواه مهم، از خداوند هدایت بخواهی حتی اگر در آن کار حرفه ای باشی.
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری توحید عملی | قسمت 11632MB67 دقیقه
- فایل صوتی توحید عملی | قسمت 1164MB67 دقیقه
ب نام خداوند بخشنده مهربان
درود برشما استاد عزیز و بزگوارم،مریم بانوی دوست داشتنی و یاران و همراهان خوش فرکانس این سایت توحیدی
دیشب قبل خواب هدایت شدم ک این فایل رو گوش کنم،و امروز ب محض بیداری پلی کردم و گوش دادم.
چقدر عالی استاد سخن میگید،مثل همیشه مسائل مهمی رو بهمون یاداوری میکنید ک جزو واجبات هرلحظه از زندگیونه.
مواقعی تو زندگیم داشتم ک فقط خدارو میدیدم و فقط و فقط ازاو یاری میطلبیدم ،جالبه ک تو لحظه کمک و هدایت خدا بهم میرسید.
اما بعدش یادم میرفت،ب قول استاد بلدم بلدم خودم میشد راهنمای من و فراموش میکردم برای سهولت و اطمینان در درستی انجام کارهام از خدا هدایت بخوام.
زمانهایی و یا پدرم میرفتیم سفر زمستونی و تو مناطق کوهستانی،برف گیر میشدیم،مه غلیظ برف شدید جاده های کوهستانی،اونجاها جز اراده خدا چیزی رو لمس نمیکردم،فقط هدایت خدا بود ک مارو سلامت ب مقصد میرسوند،
اینجور مواقع تو زندگی ک خدارو از عمق جان صدا میزنیم بهتر و بیشتر حضورشو احساس میکنیم
مواقعی ک ب ناحق متهم ب انجام کاری شدن ک واقعا انجامش ندادم و اونجا جز خدا یاری رسانی نداشتم،
مواقعی ک مرتکب خطایی شدم،بدون اینکه بدونم نتیجه بدی داره،و گیر کردم و از عمق حانم از خدا یاری خواستم ،و چقدر قشنگ دستمو گرفته و منو از اوت گرداب نجات داده حتی قبل اینکه بهش بگم خدایا کمکم کن توبه میکنم،خدای ما بینهایت بزرگه،بخشنده و داناست.
حتب زمانی ک کنکور شرکت کردم،هم کارشناسی هم ارشد،از خدا خواستم اگر ب صلاح من هست دانشگاه قبول بشم و نزدیکترین دانشگاه ب محل زندگیمون،کارشناسی ک همون شهر خودمون قبول شدم،و ارشد هم الکترونیک تهران مرکز قبول شدم و بسهولت پتی سیستم یا با گوشی هرجا ک بودم و با کلی لذت بردن درس خوندم و بارتبه عالی فارغ التحصیل شدم.همش بخاطر این بود ک سپردم دست خدا،نگفتم چجوری وکجا قبول شم،سپردم دست خودش و عالی ترینها برام رقم خورد.
از وقتی با استاد عباس منش اشنا شدم عمیق تر یاد گرفتم ک کارهامو بسپارم دست خدا و خودن از زندگی و نعمتهای خالق لذت ببرم،نعمتها و زیبایی هایی ک خلق کرده برای سهولت زندگی ما و لذت بردن ما.
مواقعی بوده ک میخواستمبرم جایی،حتی سرکار صبح تو ستاره قطبی نوشتم خواجونم تمروز رفت و امد منو اسون کن،ی جوری وسیله رفت و امدم مهیا شده ک ذوق زده ام کرده،در مقابلش مواقعی بوده و فکر میکردم حله،راهحت میرم برمیگردم با تکیه برخودم،کلی چالش برام ب وجود اومده.
تو مسائل کاری با غرور ب دانسته های خودم کلی پز کارمو دادم و نتیجه افتضاح گرفتم،و برعکسش مواقعی ک ب خدا تکیه کردم ک سختی های کار برام لذت بخش و اسون و نتیجه کار فوق العاده شده.
مثال خیلی زیاده ،این مسائل رو میلیونها بار تک تک ما تو زندگیمون تجربه کردیم در جنبه های مختلف زندگی
خدابیامرزپدرم همیشه همه جای زندگیش ب بزرگی خدا ایمان داشت،تو بچگی ها روزها و لحظه هایی رو دیدیم ک جز نا امیدی مطلق چیزی نبود برای ما و جمله خدا بزرگه پدرم جمله ای بود ک میشنیدیم،و ارامش و خنده رو لبهاش،ی جوری اروم بود انگار خدا زنگ زده بود بهش گفته بود دارممیام نگراک نباش،اینقد خاطر جمع خیال خوش بود،و در عین ناباوری کودکانه می یدیم ک چطور از غیب دستهای یاری رسان خدا میرسی و همچی عالی میشد،بارها بارها تجربش کرده بودیم همگی.
التک ک بزرگتر شدن و اگاهوتر متوجه میشم پددم چقدر خدارو میشناخت بهش ایمان قوی داشت.
مواقعی ک از عزیزانم بیمار میشدن،حتی خودم وقتی مریض میشم،تنها ذکر روی لبم” خدایا ” ست ،خدایا کمکم کن من نمیتونم تحمل کنم،خدایا کمکم کن من کاری از دستم بر نمیاد و…وقتی اوضاع بهتر شده دیدم و لمس کردم ک تو اون لحظات سخت فقط و فقط یاری خدا بوده و بس
مواقعی ک بیرون میریم قبلش ب خدا میگم خداجونن فرمون امروز دست خودت باشه نارو هدایت کن ب زیبایی های بیکرانت،از جاهایی سر در میاریم ک شگفت زده میشیم،ب وجد میاییم و جز خدابا شکرت از عمق وجود کلمه ای نمیتونیم ب زبون بیاریم،واقعا هروقت اگاهانه فرمون زندگیمو دادم دست خدا تو لحظه هدایتم کرده،جوری زندگیمو چرخونده ک اب تو دلم تکون نخورده،عاااااااااشقتم خدای خوبم.
من کوهنورد هستم،(البته ک اگر هدایت و یاری خداوندم نباشه من توانایی از خودم ندارم)لحظه هایی بسیاری داشتم ک جز قدرت مطلق خدا چیزی رو حس نکردم.قربونش برم ،کافیه صداش کنی و ازش هدایت بخوای ،ب فاصله مژه برهم زدنی کمکمت میکنه،هزاران بار پیش اومده ک از مسیرهایی ب تنهایی رفتم ک تا ب اون لحظه هیچ جنبنده ای اونجا قدم نذاشته،فقط و فقط هدایت الله ک راه نشونم میده ،هرقدم بهم نشون میده پامو کجا بذارم ک امن باشه و لیز نخورم،همین دوروز پیش،روز شنبه ظهر رفتم کوه بیجی نزدیک خونمون،خوب مسیرهای ساده و اسونی هم برای رسیدن ب قله داره،ک مثل پیاده رو کنار پارک اما با کمی شیب ،ازاونجایی ک من عاشق اینم ک تو کوه خودمو ب چالش بکشم همیشه از مسیرهایی میرم ک بسیار پرخطر و چالشیه،ناگفته نماند ک رو خدا حساب میکنم ک تون مسیرها رو انتخاب میکنم،خیلی زیییییاد لحظه هایی رو داشتم ک اگر حتی ی لحظه،حتی ی قدم خدا ازم حمایت نمیکرد،هدایتم نمیکرد ب عمق دره ها سقوط میکردم.
3سال پیش ک برای صعود ب بام ایران(دماوند باشکوه) رفته بودیم”ب همراه خواهرم نسرین جان و برادر بزرگم”مربی ما برادرم بودند ک تجربیات ارزشمند صعود های متعددشون ب دماوند رو در اختیار ما قرار میدادند و کلی تمرین داشتیم ،روزی ک اماده شدیم بریم،اول برای صعود ب سبلان اماده شده بودیم،اون زمان یادم نیست چرا جاده ها رو میبستن،برادرم گفتند ک جاده ب سمت اردبیل بسته شده،مشخص نیست تا کی بسته باشه ،ما ک اماده هستیم بربم دماوند،اولش کمی ترس اومد سراغم ک اگر نتونیم چی؟اما اشتیاق فراوانی برای فتح دماوند داشتم،گفتیم ب امید خدا میریم،فکنم 3یا4صبح فردا حرکت کردیم،تنها کسانی ک میدونستن ما میریم دماوند خانواده برادرم،و برادر کوچکترم بودند،(ب این دلیل نگفتیم ک نگران نشوند،اون روزها شرایط جوی دماوند اصلا مساعد نبود و با علم ب این ما حرکت گردیم،و فقط روی خدا حساب کرده بودیم)کم کم و یواشکی همه وسایل رو میبردیم خونه برادرم خرید اذوقه و..اونجا کوله ها رو بستیم وصبح حرکت کردیم،ازاونجایی ک من شوق و استرس داشتم شب خوابم نبرده بود و صبح تو مسیر تا فدراسیون خوابیدم،
با صدای صحبت برادرم با ی اقایی بیدار شدم ،متوجه شدم ک سر ی دوراهی هستیم و اون اقا مامور جاده هست و میگه جاده بسته هست و باید برگردید،منظورشون جاده شمال بود ،داداش پرسیده بود میتونیم بریم سمت اردبیل یا ن.
رفتیم و رسیدیم فدراسیون،ماشین و پارک کردیم و لباس عوض کردیم،کفش کوه پوشیدیم و اونجا سوار پاترول شدیم ک بربم سمت گوسفند سرا،فکنم یک ساعتی تو مسیر بودیم،رسیدبم اونجا چقدر شلوغ بود،صبحانه خوردیم،حدودا ساعت 8 حرکت کردیم ب سمت پناهگاه.(از اونجایی ک باید چادر میزدیم کلی وسایل اضافی داشتیم،کیسه خواب و کلی اذوقه بطریهای اب و..)3تا کوله خیلی بزرگ و سنگین و سه تا کوله کوچیک ک مابهش میگیم کوله حمله،از تجربه برادرم تو صعودهای قبلی کوله های بزرگ رو سپردبم ب بار برها ک با قاطر کوله هارو تا پناهگاه حمل میکنند و خودمون با شوق فراوون با کوله های سبک ب سمت پناهگاه حرکت کردیم.
مسیر راحتی بود برای ما ک سخت تمرین کرده بودیم فقط طولانی بود،چقدر لذت بخش و دیدنی بود و کلی لذت بردیم از مسیر،تو راه دوستان برادرم تماس گرفتند و وضعیت خودشون رو شرح دادند،همکاران برادرم ک چند روز قبل برای صعود رفته بودند ب دماوند و ما قصد صعود ب سبلان رو داشتیم و تعریف کردن چی شد ک مقصد تغییر کرد و دوستان برادرم در جریان تغییر مقصد ما نبودند و ماهم خبر نداشتیم ک اونها ب خاطر شرایط نامساعد جوی نتونسته بودند صعود کنند و منتظر شرایط مساعد مونده بودند،برادرم گفت ک ما برنامه مون تغییر کرده و تا چند ساعت دیگه میرسیم پناهگاه دماوند،اونها هم گفتند بیایید براتون جا نگه میداریم،و ما خوشحال از اینکه جای خواب اماده داربم و نیازی ب چادر زدن تو شرایط سخت نداریم با اون همه خستگی و تو وزش باد شدید و سرما و برف،واقعا سخته.
2 ساعت مونده بود برسیم برف شروع ب باریدن کرد ،و ما مجبور شدیم سریع تر بریم،خلاصه ک خیس شدیم و رسیدیم ب پناهگاه ،(اولین معجزه خدای عزیزم،این بود ک 3 روز تمام دوستان برادرم تو پناهگاه مونده بودند و موفق ب صعود نشده بودند ،ک با ما همراه بشن.جز خواست و اراده خدا هبچ جوابی برای حل این مساله ندارم،ک ما رو برسونه ب این گروه،ب 2 دلیل:اولیش و الان میگم :تو اون بارش برف و کولاگ و سرما وخستگی واقعا چادر زدن بینهایت سخت بود و خواست خدا مارو هدایت کرد ب پناهگاه امن و گرم با پذیرایی گرم،لذذذت بخشترین رسیدن بود برامون ،واقعاسپاسگذار خداوندیم،و دومین دلیل :توی اون شرایط سخت واقعا ما 3 نفر شاید ب تنهایی قادر ب صعود نبودبم و مشکلات متعددی تومسیر برامون پیش میمومدو خواست خدا این بود ک لا علم و اگاهی این دوستان هنراه باشیم،در بین گروه بودند افرادی ک 35 و 40 صعود موفق داشتند،وقتی ک برگشتیم ب پناهگاه 4تا از اقایون اعتراف کردند ک صعود اولی بودند،بارها و بارها تو مسیر توان ادامه دادن رو نداشتن،فقط از خجالت اینکه،3تا دختر بچه دارن میرن ما چرا جابمونیم صعود کرده بودند. )
کمی از جزییات کم کنم تا مطلب طولانی تر نشه
2 ساعتی خوابیدیم ،بیدارشدیم همه جا سفید از برف شده بود،صدها چادر ک زیر برف مدفون شده بودند،وخدارو عمیق شکر کردیم ک ما رو حمایت کرده،برای هم هوایی ی 2 ساعتی رفتیم ب سمت بالا از کوه و برگشتیم پایین،ب قدری هوا مطبوع و دلچسب بود ک نگم براتون،افتابی ک کم کم داشت غروب میکرد ،کلی عکس قشنگ گرفتیم و برگشتیم پایین و پناهگاه،ی شام ساده ک سوپ اماده رود درست کردیم و نوش جان و استراحت،12 شب بیدارمون کردند و حرکت ب سمت قله.
تا این گروه کیسه 7وابهاشونو جمع کنن و سرویس بهداشتی و حرکت حدودا ساعت 12:45دقیقه حرکت کردیم،ی اکیپ 15 نفره،شامل 3 دختر و 12 اقا.
دکتر گروه سرقدم بودند 3 دختر گروه پشت سردکتر و ادامه گروه اقایون بودند.
تو مسیر کلی انرژی میدادند و مسیر دلچسب بود 2 ساعت اول،اینم بگم ک برفهایی ک دیروز اونده بود شب یخ زده بود و تو مسیر دوباره برف باریدن گرفت،از یختی ها و چالش های مسیر نگم براتون،ی وقتایی ب خودم میگفتم فاطمه این وقت شب تو باید تو تختخوابت باشی،اینجا چکار میکنی واقعا؟؟؟؟ی ترس عجیبی میومد سراغم،سریع حواس خودمو پرت میکردم و نجوای شیطان و خفه میکردم.
ب خاطر سرمای زیاد و بارش برف نمیتونستیم بیشتر از20 ثانیه متوقف بشیم،4مغز و مویز ریخته بودیم تو جیب هامون برای تغذیه و گاهی هم از انرژی زا استفاده میکردیم،ی دونه قوطی باز میکردیم و سه تایی میخوردیم سریع حین حرکت.
قشنگ یادمه وقتی دست میکردم جیبم چیزی بردارم بخورم،کلی برف قاطی خوراکیهام بود،و یخ زده بودند.
توی اون تاریکی و سکوت و برف و کوه جز خدا هبچ چیزی برام هویدا نبود،فقط با خدا حرفمیزدم،تا ب اون سن ک اون زمان 36 سالم بود اونقدر خدارو از نزدیک لمس نکرده بودم،توصیفش خیلی سخته ،همینو میتونم بگم ک اراده ای از خودم نداشتم،حتی برای نفس کشیدن(زمانی ک داشتیم از منطقه گوگردی دماوند عبور میکردیم،هر نفس ک میکشیدم شیطان نجوا میکرد ک نفس اخرته و تو توانایی بازدم اون نفس رو نداری،و این خواست و اراده خدا بود ک دم و بازدم من رو درست و ب موقع انجام میداد)حتی برای برداشتن قدم بعدی از خودم اراده و توانی نداشتم اون ساعتهای اخر(ب نقطه ای رسیده بودم ک بدنم یخ زده بود توان نداشتم حتی ی قدم کوچک بردارم،برمیگشتم ب برادرم بگم من دارم میمیرم،شما ادامه بدید،میدیدم ک 11 تا مرد پشت سرمن دارن میان،خجالت میکشیدم حرفی بزنم،ازاینکه ابروی برادرم پیش دوستاش میره،برمیگشتم و میگفتم خدایا من نمیتونم خودت کمکم کن)
فکنم 2 ساعت مونده بود ب قله ک یکی از اقایون حالش ب شد،ک بار چهارمش بود و دکتر رفت کمکش کنه،و ب خاطر جو هوا توقف نکردبم،برادرم اومد از تو کوله من نوشابه دربیاره بده ب دوستش ک حالش بد شده،ک دستکششو باد برد،من چندتا اسکارف زمستونی و کلاه سرم بود،اومدم یکی از اسکارفهارو دربیارم بدم برادرم بپبچه دستش ،گفت نمیخواد سرت یخ میکنه،دستمو میذارم جیبم،من دراورده بودم کلاه و اسکارفمو سرم یخ کرد،و تا پایان مسیر سردرد خیلی بدی داشتم اما چیزی نگفتم و ب یاری خدا تحمل کردم،تو اون توقف چند ثانیه ای یکی از اقایون ک همیشه جلو تر میرفت ک هم مسیر و پیدا کنه (ب خاطر برف و کولاک و مه شدید راه مشخص نبود اصلا و بعدا متوجه شدیم ک ی ساعتی رو تو کوه گم شده بودیم و لطف خدا شامل حالمون شده و راه و پیدا کردیم)و هم ازحرکت گروه فیلم میگرفت،ایشون لا 2 تا دختر جلوی گروه رفته بودند،بدون اینکه بفهمن گروه ایستاده و تنها دارن میرن،هوا هنوز تاریک بود و مه و کم کم باتری هدلایتهامون ضعیف شده بود و نور چراغ کم،شکر خدا هوا خوب شد و افتابی ک طلوع کرده بود و از پس کوهها بالا میومد ،سایه دماوند زیلا رو دیدیم روی دامنه کوه مقابل، بینهایت زیبا و باشکوه ،بعد از گذر از اون سختیها دیدن این روشنی روز و سایه زیبای دماوند اشک شوق رو از چشمام سرازیر کرد،اونجا بود ک فهمیدم کلمات چقققققققدر ناکافی هستند برای سپاسگذاری از خداوند،چ جلال و شکوهی،چقدر عظیم و تماشایی بود اون لحظه ها.
هرچی بیشتر بالا میرفتیم راه رفتن سخت تر میشد،هم بخاطر جاذبه زمین،و هم بخاطر کمبود اکسیژن و هم از خستگی ،هرقدم ک برمیداشتم فقط ب خواست خدا بود و بس.
ی بار ک واقعا مرگ و حس کردم،برگشتم ب برادرم بگم من الان میمیرم منو همینجا رها کن و برو ب فکر برگردوندن جناره من ب پایین نباش،تمام زحمتهایی ک براورم برای اماده سازی ما کشیده بود عین فیلم تند از تو ذهنم رد شد،پدر و مادرم ک ازما بیخبر بودند ،همه اینها باعث شد ک از خدا بازهم کمک بخوام بهم توان بده ادامه بدم،”الان ک دارم مینویسم چشام پر اشک شده از یاداوری اون لحظه ها،ک فقط قدرت مطلق خداست،اونجا با تمام وجودم لمسش کردم،هیچ چیز و هیچ کسی نیست حتی خودت وجود نداری فقط و فقط خداست.
[حتما بین دوستان این سایت هستند کوهنوردانی ک اینمطلب رو بخوانند،شاید تجربه صعود تو شرایط جوی سخت رو تجربه کرده باشند و درک کنن عمق صحبتهای من رو]
ب یاری خدا رسیدم ب جایی ک دیدم خواهرم نشسته صورتش سیاه و کبود شده ب پهنای صورتش اشک ریخته و داره گریه میکنه همچنان،با ی ترس و ناراحتی گفتمچی شده نسرین؟؟؟؟نسرین توانایی صحبت کردن نداشت،دوست برادرم ک ب همراه دخترش و نسرین از گروه جدا شده بودند و زوتد ب قله رسیده بودند بهم گفت نگران نباش چیزی نیست،از کمبود اکسیژن صوراش کبوده و گریه شوق صعوده،صورت خودت از خواهرت بدتر شده،نگران نباش چیزس نیست،اونجا بود ک فهمیدم رسیدیم قله،بیاختیار اشک ریختم،اشگ شوق و تعظیم در برابر خدای بی همتا،خالق یکتا،خدایی ک تو دل ترس و نا امیدی و ناتوانی مطلق ب من امید و توان و حرکت بخشید تا برسم ب قله،باید اعتراف کنم ک اون لحظه فتح قله برام اون شوق و ذوقی ک قبل حرکت داشتم و نداشت دیگه،من ی چیز گرانبهاتر تو مسیر رسیدن ب قله ب دست اورده بودم،یعنی داشتم اما لمسش نکرده بودم،من خدای واقعی رو باتمممممممام وجودم دیدم و حسش کردم،ثانیه ب ثانیه مسیر و در اغوشش بودم،افتخار و شوق من رسیدن ب خدایی بود ک همیشه کنارم بود و من چشم بینا برای دیدنش رو نداشتم و تو این مسیر چشمم بینا شده بود،دیده بودم خدایم رو،خدارو بینهابت شکر گذارم برای این تولدباشکوه،منی ک تا چند لحظه قبل داشتم میمردم،چنان قوتی گرفته بودم از این تولد ک قابل وصف نیست،بعد اینکه گروه کامل رسیدن قله و عکس گرفتیم سریع برگشتیم ب سمت پایبن،چون چند روز گذشته ساعت 10 صبح صاعقه قله رو زده بود و افرادی ک اون تایم رو قله بودند دچار برق گرفتگی شده بودند،و دیروز تو مسیر رسیدن ب پناهگاه دیده بودیمشون ک موهاشون مثل باب راس نقاش معروف شده بود.
ب لطف الله جانی دوباره گرفتیم و برگشتیم پناهگاه،بماند ک خو مسیر برگشت هم چالش های بسیاری داشتیم،وقتی رسیدیم ساعت حدودا 3 بعداز ظهر بود،شنیدیم ک از 600 کوهنوردی ک اونجا حضور داشتند فقط گروه ما و ی گروه 15 نفره دیگه ک زمان حرکت و تو قله باهم برخورد داشتیم، موفق ب صعود شده بودند،و این هم لطف خدای بزرگ بود و بس
و هروقت ک مغرور میشم ب دانایی خودم،ب خودم یاداوری میکنم ک من بدون خدا هیچم واقعا هیچم.
سپاس از نگاه زیبا و گرانبهای شما عزیزانم.
امیدوارم ک تو تک تک لحظه هاتون حضور گرم خدا ر حس کنید،سربلند و دلشاد باشید همواره.
استاد عزیزم بینهایت سپاسگذارم از شما برای بودنتون کنار ما
ب نام خدای هدایتگرم
علی جان اونقدر زیبا ب تصویر کشیدی عشق بازی با خدا ک چشمام خیس شد از اشک ،ی جورایی حسادت کردم ب رابطه قشنگت با خدا
پیش از این فکرمیکردم خیلی با خدا رفیقم،اما الان با خوندن کامنتت متوجه شدم ک چقدر دقیق و واضح و قششششنگ با خدا حرف میزنی،واقعا خوش بحالتون
واقعا از خوندن کلمه ب کلمه دل نوشته هات لذذذت بردم،هدایت امروزم اشنایی با تو بود و خدارو شکر میکنم برای این اگاهی ک اول صبح دریافت کردم از جانب خدایم.
برات از خدا میخوام ک اینرابطه قشنگتون این عشق بازی ها و این اعتماد اصیل روزافزون باشه.
خیلی خوشحال شدم از اشناییت پسر خوب
درود بر شما برادر عزیزم
سپاسگذارم از وقت و توجهی ک برای مطالعه متن دلی بنده گذاشتید.
خودم هم دوباره خوندم کامنت خودم رو و باز اشک شوق ریختم.
ایمان دارم ک ب زودی کامنت شما رو میخونم ک با عشق و شوق فراوان برامون مینویسید ک موفق ب فتح بام ایران شدید.
موفق و سربلند و پیروز و شاد باشید در پناه حق