توحید عملی | قسمت ۶ - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-65.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2019-01-31 06:15:372024-07-20 18:23:58توحید عملی | قسمت ۶شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
خدایا سلام، دلم میخواد با یه نشونه ای خدا بهم بگه حالش از دست من خوبه یا نه.
سلام به استاد زندگیم و هم مداریهای آگاهم…
یادمه تقریبا 17 سال قبل متوجه غده ریزی در ناحیه گردنم شدم که بعد یکی دوهفته بزرگتر شد و تعدادش بیشتر،وقتی به پزشک مراجعه کردم ،گفت نیاز به داپلر بعدم نمونه برداری داریم،خلاصش اینکه بعد از طی مراحلی که گفتم معلوم شد سرطان بدخیم غدد لنفاویست و تمام گردنم و درگیر کرده،اون موقع زیاد تو باغ نبودم که بخوام خیلی ناراحت بشم،دکترا بعد مشورتی که با هم کردن به مادر و پدرم گفتن میشه عمل نکنیم 3 ماه حدودا باهاش زندگی کنید ولی اگر عمل شه فلج کامل میشه که حتی دستشویی هم نمیتونه بره،مادرم بهم گفت نظرت چیه؟ من نظر خاصی نداشتم،گفتم خودت چی میگی؟
گفت من دوست دارم باهات بیشتر زندگی کنیم، اگه عمل شی خوشحالترم هر چند که چون دکتر میگه احتمال زیاد فلج میشی خودت باید نظر بدی،منم گفتم باشه عمل کنم،
زیاد فرصت نداشتم،ظرف یه هفته ده روز کارام و انجام دادم و شب بستری شدم که صبح عمل کنم،ساعت 12 شب پرستار اومد سراغم که صبح ساعت 4 میبریمت اتاق عمل،بعد پرسید مادرت کجاست؟
گفتم نمیدونم شاید رفته نمازخونه یا جای دیگه،گفت بهم اطلاع بده مامانت اومد و رفت…
4صبح بود که پرستار اومد بهم گفت مادرت اومد؟گفتم نه! گفت پس کجاست؟من میخواستم به مادرت بگم گردنت و اصلاح کنه بریم برای عمل، ایراد نداره خودم برات اصلاح میکنم،فقط بهم بگو کدوم طرف هست؟
گفتم هر دو طرفه، در همین حیمامامانم از در اومد تو،پرستار رو کرد به مامانم و گفت: حاج خانم غده کدوم طرفه؟دخترت میگه دو طرفه، ولی من چیزی نمیبینم!!!
(مامانم سکوت کرده بود)
پرستار با دکتر تماس گرفت و گفت دکتر من میخوام گردن بیمارو اصلاح کنم ولی چیزی نمیبینم که غده باشه!!!
دکتر اومد سراغم و وقتی چیزی ندید،دستور داپلر دوباره داد!!!!
در ناباوری تمام دکتر بهم خیره شده و به مامانم گفت خانم این دختر اونی نیست که ما ازش نمونه برداری کردیم،این تمام گردنش سالمه و هیچ مشکلی نداره!!!!
(مامانم جدش امام رضاست)
رو کرد به دکتر و گفت من دیشب رفتم برای دیدن جدم مشهد با هواپیما و فقط ملاقاتش کردم و برگشتم،بهش گفتم من میخوام ازت که دخترم حتی اتاق عملم نره!!! و سالم ببرمش خونه!!
(از استاد عزیزم یاد گرفتم که کسی و شفیع نکنم بین خودم و خدا
ولی خوب باور مامان من این بود، و هر باوری نتیجه بخشه)
همونجا اول مامانم بعد دکتر و بقیه به سجده رفتن و شکر گزاری. دیگه گریه به کسی امان نمیداد از خوشحالی،(جالب این بود که پرستارا می اومدن پیشم با هم پچ پچ میکردن که بیچاره چه جوونم هست و برام دل میسوزوندن)
چی میشه باور یک مادر باعث چنین اتفاقی میشه!!
البته فکر میکنم چون اون موقع خودم هم بیخیال بودم و به این مسئله فکر منفی نمیکردم نتونست تو بدنم دوام بیاره!!!
خداروشکر حتما زنده موندم تا جهان توسط من به یه شادی یا ثروتی یا یه تحولی برسه…البته این و الان پذیرفتم که با استادمون آشنا شدم و آگاهم…
برای همتون سلامتی میخوام…
سلام خدا ظهر بخیر،
سلام به رفقایه هم مداریم و استاد زندگیم آقای عباسمنش…
یه چیزی براتون بگم دوستان بسیار شگفت انگیز ،
یه روز با دوستانم تو یه پارکی که سر راه محل کارمون بود نشسته بودیم،4 تا خانم بودیم یه آقا،جالب این بود که تمام حرفامون حول و هوش سپاسگذاری از خداوند و حرفایه مثبت میچرخید، خصوصا آقایی که بینمون بود چون شاگرد استاد بود اجازه نمیداد بحث ما سمت منفی یا ناخواسته ها بره، خیلی صحبت کردیم از نماز و خدا و …
یه لحظه یکی از بچه ها اشاره کرد به درختی که باهامون یک متر فاصله داشت و گفت درخت داره میلرزه!!!
همه با تعجب نگاه کردیم و انقدر این لرزش درخت واضح بود که نمیشد شک کرد.یکی گفت نکنه زلزله ست…گفتیم پس چرا بقیه جاها یا درختا تکون نمیخوره؟!
همه دهنمون باز مونده بود که این درخت چجوری خودش و داره نشون ما میده و چه قشنگ حرفایه مارو حس کرده درخت!
و چه نشونه ای از طرف خداست این درخت!!
تا چندین ثانیه که همه مات درخت بودیم،بعدشم که راه افتادیم بریم هی برمیگشتیم و به درخت نگاه میکردیم و تا زمانی که نگاش میکردیم لرزشش و میدیدیم،
هر موقع از اون پارک رد میشدم بازم درخت و میدیدم و یاد اونروز می افتادم و باورام و قوی تر کرد که حتی این درخت زنده است و انرژی مثبت و دریافت میکنه!
خدایا پس درست که به ما که همه زندگیمون دست خودمونه لقب اشرف مخلوقات دادی.خدایا دوستت دارم ،عشقی عشق.
سلام به خدا ، به استاد و همه رفقایه هم مداریم…
این اولین متنیه که بعد از یک سال و اندی آشنایی با این گروه میذارم، دلیلشم این بود که همش دوستان میگفتن برو تو سایت و چندین بار هم من و با جیمیلهای مختلف عضو کردن ولی نشد …امروز که خودم خواستم و تصمیم گرفتم،شد…
نمیدونم از کجا شروع کنم…یه کم ذوق زده شدم که وارد مدارتون شدم…نمیدونم اینایی که دارم میگم مربوطه یا نه…ولی از روز آشنایی میگم…نشسته بودم تو رستورانی که 8 ماه بود دایر کرده بودم و جز کرایه و حقوق کارمندا چیز اضافه ای در نمی اومد که حتی یه جوراب بخرم،یه مشتری وارد شد همونطور که غذاش و میخور،کارمند پیکم وارد شد و گفت من حقوق بیشتر میخوام چون بدهکاریم زیاده،منم گفتم منم خیلی بدهکارم و توان پرداخت درخواست شمارو ندارم،مشتری بعد از شنیدن این حرف غذاش که تموم شد،رو کرد به من و گفت عباسمنش دات کام خدانگهدار،با تعجب صداش کردم گفتم این چی بود!!!
گفت مگه نگفتی بدهکارم و نوشت برام اسم استاد و رفت…مدتی زمان برد تا گوشی تهیه کنم ببینم این چی بود،سریع تا گوشی تهیه کردم زدم تو تلگرام ببینم چیه؟!
دیدم نوشته چگونه درآمد خود را سه برابر کنید،قضیه رو دنبال کردم مو به مو…یه مشکل بزرگی که اون روزا داشتم این بود که صاحب مغازه چک تخلیه رو نمیداد میگفت تا سال باید باشی و کرایه بدی،فردای اون روز خودش چک و اورد داد گفت هر موقع خواستی برو!!!
اولین معجزه اتفاق افتاد!
چون کارم تو رستوران زیاد بود و توان گرفتن کارمند اضافه نداشتم اکثر کارها رو خودم انجام میدادم،چند روز گذشت و من هر روز با دقت فایلارو گوش میدادم،یکی دیگه از مشکلاتم این بود که یه وامی از یه بانک خصوصی گرفته بودم و چون پول بابت یه کار تولیدی از بین رفته بود و7 سال قسط نداده بودم بانک میخواست خونه پدرم و به مزایده بذاره،تو مغازه ای که بودم نزدیک یه ارگان دولتی بود و مشتری دولتی داشتم،به همشون میگفتم مشکلم و میخواستم کمکم کنن و اونها هم نظر مساعد میدادن ولی بعد چند روز یا گوشیشون و جواب نمیدادن یا میگفتن مثلا مسافرتم یا…
حالا این در صورتی بود که پدرم و مادرم از موضوع قسط ندادن اطلاع نداشتن و این موضوع مثل خوره جونم و میخورد، حتی به پستچی محله گفته بودم فقط نامه هایه مارو بهم تلفن بزن بده دست خودم،همش از ترس اینکه پدر و مادرم بفهمن سکته میکنن …برادرم یه دوست حسابداری داشت که تو کارش خبره بود،دو سه بار با برادرم رفته بودن پیش مدیر عامل اون بانک و از ایشون تقاضای اقساط دوباره کرده بودن ولی مورد موافقت قرار نگرفته بود و ذکر کرده بودن که محال ممکنه این اتفاق چون بانک متضرر شده و بابت وکلایه بانک و اقساط به تعویق افتاده و غیره شما باید 170 میلیون پرداخت کنید در غیر این صورت مزایده صورت میگیرد…
حالا از اون شب براتون بگم که چون دیر وقت بود و صبح باید کلی خرید میکردم برای مغازه تصمیم گرفتم داخل مغازه بخوابم،نمیدونم کی بود که 4 صبح از خواب بیدارم کرد(البته اون زمان نمیدونستم)
از خواب پریدم و یکی بهم گفت پوشو با مادرت تماس بگیر به اتفاق هم برید پیش مدیر عامل، ساعت و دیدم متوجه شدم مامانم یک ساعت دیگه برای نماز بیدار میشه.تو این یک ساعت ذهنم تکرار میکرد که مگه چند بار برادرت نرفته،مگه ریئس بانک نگفته فقط با پول بیاین،مگه نگفتن 30 روز دیگه فرصت دارین،الان تو میخوای بری بگی چی؟بگی من یک میلیونم ندارم،چطوری 170 میلیون بدم!!!میخوای بری پیش مدیر عامل جلو مادرت بهت توهین بشه؟(البته قضیه رو چند روز پیش نه کامل ولی مختصری برای مادرم شرح داده بودم)
دوباره یکی در درونم میگفت تو برو…و بالاخره ساعت گذشت و زدم به مادرم و گفتم مامان میای امروز بریم پیش مدیر عامل کل،
دوستان ادامش و که خیلی دوست داشتم بگم و یه معجزه واقعیه واقعی که برام اتفاق افتاده رو بخونید ولی وقت کم اوردم …حتما تو یه کامنت دیگه توضیح میدم تا یادم باشه که محال برای کسی که توکل و باور داره وجود نداره…
سلام خدا،ظهر بخیر،امروز هم با بند بند وجودم تسلیمتم…
سلام به استادم و دیگر هم مداریام،
ادامه کارم به جایی رسید که وقتی با مادرم تماس گرفتم،از اونجا که همه چیز و خیر میدونه مخالفتی نکرد،و ما ساعت 7 رفتیم ،وقتی رسیدیم به نگهبان دمه در گفتم آقای فلانی(مدیر عامل کل)آدم مثبتیه؟!
اونم با خنده گفت اگه این آقا نباشه اینجا هیچکس درست کار انجام نمیده،تو دلم گفتم خدایا خودت درستش کن،ولی اون ترسه هی بهم نهیب میزد خیلی خوش خیالی!
پشت دفترش که رسیدم منشیش سوال کرد با کی کار دارین؟ جواب دادم ما مشکل وام داریم،قسط پرداخت نکردیم،میخواهیم با ریئس صحبت کنیم چون شعبه رفتیم، ولی رئیس شعبه جوابمون کرده،منشی دستش و به علامت اینکه بفرمایید اتاق مدیر کل و نشون داد، من و مامانمم از همه جا بی خبر وارد شدیم و با تعارف رئیس نشستیم و منشی پرونده مارو اورد، رئیس یه نگاه به ما کرد یه کوچولو به اندازه چند ثانیه پرونده 7 ساله وام مارو که قطور شده بود از معوقه و دادگاه و…خوند و رو کرد به مادرم گفت،حاج خانم چرا نگرانی؟!
مادرم گفت خوب ما خونمون گرو بانک و دخترم پول وام و تو یه کار تولیدی از دست داده و بخاطر معذوراتی که داشته به ما نگفته که حداقل تا کمتر بوده ما خونه رو بفروشیم و پول بیشتری دستمون و بگیره،جز این خونه و ماشینی که همسرم باهاش امرار معاش میکنه چیز دیگری نداریم،میتونید استعلام بگیرید،اومدم ازتون درخواست کنم برام قسط بندی کنید،اگرم نمیشه مهلت بیشتر بدید خودم خونه رو بفروشم که حراج نشه،
خدا که اونروز نقش رئیس بانک و اجرا میکرد و روبروی ما نشسته بود منشی و احضار کرد و توی پرونده ما به اندازه یک خط نوشت و رو کرد به مادرم و گفت نگران نباش خانم من از تبصره بانک استفاده کردم و شما 30 میلیون پرداخت کن و سند و بانک میزنه به نامتون،و اگر همین مقدارم ندارید دستور وام براتون میدم که مشکلتون حل شه!!!!
تمام خون بدنم انگار جمع شده بود تو صورتم و چشام انگار نمیدید ،حس میکردم توهمه،خدایا داره چی میگه رئیس!
داره شوخی میکنه یا جدیه!
قدرت نداشتم حتی بهش بگم ممنونم ،از جام بلند نمیشدم،به خودم اومدم دیدم مامانم داره به رئیس میگه من صادقانه حرف زدم و شما با خدا معامله کردی،
حالا دیگه اون نجوا که میگفت نرو صداش نمی اومد،فقط درونم میگفت این نتیجه اعتماد به الهام درون توست، رئیس خیلی ساده گفت من کاری نکردم این قانون بانک ماست،
مگه میشه قانون باشه، مگه دهها بار خودم برادرو و ….به عناوین مختلف تقاضا نکرده بودیم،پس چرا نشده بود، ما که توقع داشتیم 170 تومن قسط بندی شه از اول،یا لطف کنن بذارن خونه رو خودمون بفروشیم(چون 4دونگ در رهن بانک بود)
تمام دنیا بعد 7 سال که شبانه روز به خدا میگفتم خدایا تو بگو چیکار کنم؟ برام شد یه علامت تعجب بزرگ، که خدایا تو کی هستی؟!
از در اتاق رئیس که اومدیم بیرون دیدیم چند تا خانم دارن به منشی میگن ما وقت گرفتیم 1 ماه پیش از بندرعباس اومدیم رئیس و ببینیم، و منشی به اونا میگفت رئیس نمیتونه شمارو ببینه یه وقت دیگه باید بگیرید،تازه اونجا ما متوجه شدیم باید از قبل وقت ملاقات میگرفتیم!! وای این چه قدرتی بود که مارو صبح کشوند دفتر رئیس که حتی وقت ملاقاتم نداشتیم!!
جز خود خدا کی میتونه؟
تو راه برگشت من و مادرم فقط به هم نگاه میکردیم،خواهر و برادرم مات و مبهوت شدن، توقع داشتن هر چیزی جز این خبر و از ما بشنون، از ما همش میپرسیدن آخه توضیح بدید چی شد،چی گفتین، ما چی داشتیم بگیم جز اینکه خودمونم نمیدونیم، مادرم چون آدم معتقدیه بهش گفتم چه ملاقاتی بود با خدا، اونم گفت آره چه مختصر و بی حاشیه و خالص بود، پیش خودم از اون روز به بعد همش فکر میکنم به حس اونروزم،که بتونم تکرارش کنم، و نزدیک و نزدیک تر بشم و به خودم بیام…
به قول همای: گفتم ببینمت شاید که از سرم دیوانگی رود،زان دم که دیدمت دیوانه تر شدم،گفتم ببینمت تا بی قراری از جانم به در رود،هم بیقرار و هم شوریده سر شدم،دیوانه تر شدم.
دوستدار همتون بنده خوب خدا انسیه.
سلام خانم ستوده، اسلش فروشه تو مترو بهتون استاد و معرفی کرده،آقایی به نام شکیب؟؟
سلام هم مداری، این جمله من فقط از خدا میترسمت یعنی چی؟
خداروشکر،خوشحالم که تونستم حسم و به اشتراک بذارم، ممنونم از خدا و از شما دوست هم مداری که باعث تقویت باورام میشه.
سلام فرحناز جونم،ممنونم عزیزم از تبریکت،
خوشحالم که76 روز است تو مدارتونم…
عزیزم طیبه، خوشحالم که وارد سایت شدم بعد 76 روز باورام با شما دوستان قویتر شده…خدا جونم دمت گرم.
سلام عزیزم،مرسی جواب دادی،خداروشکر جهانمون داره به سمتی میره که همه دارن آگاه میشن از قوانین خدا…