بیش از ۱۷۰۰ راه کار عالی برای رسیدن به احساس بهتر در زمانیکه اوضاع از دست مان خارج می شود و کنترل ذهن سخت ترین کار در دنیا می شود، در بخش نظرات فایل «پس کِی به خواسته ام می رسم؟!». قرار گرفت. خدا می داند جدی گرفتن و عمل به آنها، چه افرادی را متحول و چه تغییراتی را در جهان رقم می زند!
وقتی اینهمه راهکار خلاقانه برای کنترل ورودی های ذهن را در بخش نظرات آن فایل می خواندم، با تمام وجود گفتم:
«خدا کند این ها فقط برای پاسخ به سوال مسابقه نباشد، بلکه تعهدهایی باشد که به خاطر تجربه زندگی بهتر، به انجامش مقید شده اید.»
زیرا شروع وقوع اتفاقات عالی از همین جاست. دلیل تغییر زندگی من نیز، متعهد ماندن به ادامه این شیوه بوده است.
همیشه خودم اولین فرد استفاده کننده از آموزش ها و تمرین های دوره هایم بوده ام، نیز اولین فردی که نتیجه آن آموزه ها را تجربه نموده قبل از آنکه آنها را آموزش دهد. زیرا تا از چیزی نتیجه ملموس نگیرم، آن را آموزش نمی دهم.
به محض اینکه با نحوه عملکرد جهان آشنا شدم و فهمیدم خداوند به گونه ای این سیستم را طراحی کرده تا به باورها و فرکانس های من واکنش نشان دهد و اتفاقات هماهنگ با آنها را وارد زندگی ام نماید، مثل وحی منزل، فقط آنها را اجرا نمودم.
به محض آگاه شدن از قدرتی که باورهایم در خلق شرایط زندگی ام دارند و دانستن این موضوع که تنها راه تغییر آنها، کنترل ورودی های ذهن است، شروع به بمباران باورهایم به کمک ورودی های جدید نمودم.
یادم می آید ساعت ها در خیابان های بندرعباس راه می رفتم. با خدای خود حرف می زدم و از اینکه توان تغییر همه چیز را به من داده، سرمست بودم. هر آنچه می دیدم، فقط زیبایی و تحسین بود. به گونه ای که فقط می توانستم اشک بریزم.
در آن زمان، اوضاع مالی و موفقیت های الانم را نداشتم. به سختی از عهده هزینه های اولیه زندگی بر می آمدم، اما به اندازه الان خوشحال بودم و به اندازه الان جهان برایم زیبا عالی و سخاوتنمد بود:
من سخاوتش را در عشق با خدا یافته بودم. در موهبت غریبه ها، تحسین زیبایی ها و…
رابطه عاشقانه ام با خدا و آرامشی که به واسطه کنترل ورودی های ذهنم و آگاهی از قوانین برایم ایجاد شده بود، از همه چیز با ارزش تر بود. به آن روزها که فکر می کنم، به خوبی می بینم که چگونه این نوع نگاه و احساس لذت بردن از آنچه هست، برکت ها را یکی پس از دیگری به زندگی ام آورده است.
باید اتفاقات خوب را ببینی، تایید و تحسین شان کنی و آگاه باشی که، همین قانونی که اتفاقات کوچک را برایت رقم زده، اتفاقات بزرگتر را هم رقم می زند اگر با همین احساس رضایتمندی، ادامه داده و اجازه دهی باورهایت قوی تر و تکامل ات طی شود.
رازش دیدن و تحسین نمودن نیکی های اطرافت است، راهش اجرای همه آنچه است که در پاسخ به سوال مسابقه نوشته ای و از همه مهم تر، رازش ادامه دادن به “ماندن در احساس خوب” است.
ایده ها و راهکارهایی که مسائل را حل و خواسته ها را محقق می کند، آنهم نه با سختی بلکه با هدایت مان به چگونگی های ساده و قابل اجرا با امکانات همان لحظه مان و در مسیر مورد علاقه مان، همیشه در ذهنی ساکت و آرام خانه دارد.
آرامش و سکوتی که با ایمان به نیرویی پشتیبانی می شود که ما را خلق کرده و هدایت مان را به عهده گرفته است.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری قدم هایی عملی برای کنترل ورودی های ذهن435MB36 دقیقه
- فایل صوتی قدم هایی عملی برای کنترل ورودی های ذهن34MB36 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 10 اسفند رو با عشق مینویسم
همین اول بگم عاشقتم ربّ من
خیلی حالم خوبه خیلی
همه جا بهشته در نور عظیم خدا
بی نهایت سپاسگزارم که به من عشق عظیمت رو هدیه دادی ربّ ماچ ماچی من عشق دلم
صبور باش
عجله نکن
پایبند باش به تکرار باورهای قوی درمورد نقاشی
مطمئن باش
خدایی که قبلا در بافت گل سر برای تو مشتری شد ،و به یک باره برای تو مشتری فراوان شد ،صد در صد برای تو مشتری برای نقاشی هات میشه مطمئن باش
امروز جمعه روزی هست که هر هفته مادر و خواهرم میرن جمعه بازار پل طبیعت گل سرای بافتنی رو میفروشن
صبح وقتی میخواست بره کارت خوان من رو برداشت و رفت چون هفته پیش بحثمون شد و من گفتم درصد هایی که از فروشت کنار میذاری برای خدا اونو حساب کن به اینکه من کارتخوانمو میدم میبری و استفاده میکنی ،ناراحت شد از این حرفم و گفت من اون درصد رو دوست دارم به تو بدم
خلاصه فکرشو نمیکردم بعد اون جریان بحث مادرم کارتخوانم رو امروز ببره
همون گل سرایی که خدا چند ماه پیش ایده شو بهم داد و دو ماه کار کردم و فروختم و 60 میلیون در عرض 8 هفته به حسابم واریز کرد و برای من بی نهایت مشتری شد
و بعد گفت دیگه بسته و باید روی نقاشی و علاقه خودت تمرکز داشته باشی و فقط و فقط از طریق نقاشی به درآمد برسی و تاکید کرد که روی باورهای قوی کار کنم و درمورد همه جنبه ها باورهای قوی بسازم
من تقریبا دو ماه شد که شروع کردم به باور های قوی و تکرارشون ، اگر بخوام دقیق بگم ، از 1 آذر که شروع کردم دوره 12 قدم رو و از روزی که شدت گرفت 3 دی و 14 دی بود که دوره عشق و مودت و عزت نفس رو هدیه گرفتم از خدا و مستمر دارم هر روز، تا جایی که میتونم باورهایی که با صدای خودم ضبط کردم گوش میدم
اما توی این چند روز مدام ذهنم میخواست منو وسوسه کنه که دوباره برم سراغ بافت گل سر و ببرم بفروشم ،چون دیگه هیچ پولی از پولایی که جمع کرده بودم برام نمونده بود
و به قول استاد میگفت وقتی اوضاع خوبه تصمیم به تغییر بگیرین و هر روز باشه این تصمیمتون حتی اگر به پول نیاز نداشته باشین
اما من 4 ماه با پولایی که داشتم و توی این چهار ماه بازم پول دستم میومد هر از گاهی ،اونا رو خرج میکردم و قدم بیشتر برنمیداشتم
تا اینکه دیگه هیچی نداشتم و هی ذهنم میگفت از نقاشی نمیتونی سفارش بگیری و حتی مادرم هم اون روزی که گفت تو نمیتونی تغییر کنی ، گفت که تو هر بار گفتی گل سر نمیبافی وقتی پول لازم بودی به من گفتی من میبافم و وقتی فروختی نصف نصف باشه و من دیدم پول نداری از فروش گل سرام بهت پول دادم و نقاشیاتو خریدم
اگر من نمیخریدم تو بلد نبودی یه آینه دستی نقاشیت رو بفروشی
حتی گفت اگه راست میگی فردا برو جلو در مدارس و 10 تا آینه بفروش ،نمیتونی که
و وقتی که تک تک این حرف هارو از مادرم شنیدم و گفت تو هیچ وقت تغییر نمیکنی ،تو هیچ وقت نمیتونی نقاشیاتو بفروشی بهم برخورد و از اون روز تصمیم گرفتم هرچی بشه من فقط روی باورهام کار کنم و ایده هایی که خدا بهم گفته رو انجام بدم
و از خدا کمک خواستم و از اون روز تا الان بارها ذهنم میگفت برو گل سر بباف ،شهریه ترم بعدت که فروردین ماه 1404 هست رو نداریا
اما من از دوره جدید هم جهت با جریان خداوند یاد گرفته بودم که چجوری جلوشو بگیرم و شروع میکردم به گفتن اینکه همون خدایی که تونسته اون ایده بافت گل سرارو بهم بده و 60 میلیون به حسابم واریز کنه
همون خدا میتونه به من کار نقاشی بده ، همون خدا میتونه مشتری نقاشی بشه برای من و ایده های جدید بهم بگه
و این روزا ،که ذهنم ،این سوالات رو مطرح میکرد که آخه چجوری ؟ تو هیچی نداری الان و یا میگفت تونمیتونی و مثلا میخواستمبه نقاشی دیواری فکر کنم ، میگفت تو که کار نکردی و …
اما میومدم جوابشو میدادم میگفتم به همون شکلی که من بافت گل سر قلاب بافی رو بلد نبودم و از یوتیوب یاد گرفتم و بافتم ،به همون شکل هم بقیه کارارو برای نقاشی، خدا انجام میده
کافیه که من هرچی ایده گرفتم سریع عمل کنم و برم سراغش
پس میتونم و میشه
کافیه که باورهایی که برای نقاشی و فروش نقاشی و چیزای دیگه با صدای خودم ضبط کردم هر روز تکرار کنم و با احساس خوب تکرار کنم
پس میشه فقط کافیه صبور باشم و عجله ای نکنم ،چون باورهای محدودم از بچگی درمورد نقاشی زیاده و باید استمرار داشته باشم و تکرار کنم و مطمئن باش که همون روز اولی که تکرار میکنم ایده هاش بهم گفته میشه که چه کارهای عملی انجام بدم
مثلا یادته روزی رو که رفتی دربند و دیوار صاحب خونه ای رو که اجازه داده بود هر موقع خواستیم برای فروش بریم دربند ،اونجا وایستیمو تو دیوارش رو دیدی و خواستی رنگ کنی و هنوز نرفتی با صاحب خونه صحبت کنی
پس وقتی تومیتونی بری اونجا و صحبت کنی باید قدم برداری تا خدا قدم بعدی رو بهت بگه
همه اینارو این روزا به خودممیگم و خودم و توانایی هامو تحسین میکنم و طبق تاکید خدا هر بار یادم میارم که من هیچی نیستم و خدا داره کارهای من رو انجام میده و من باید در این مسیر استمرار داشته باشم
پس طیبه جانم عزیز دل من آرام باش و به مسیرت ادامه بده و از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر
تو میتونی
تا اینجا تونستی ،پس از این به بعدشم میتونی
این جملات رو من هر روز دارم تکرار میکنم
آگاهانه تر از قبل دارم رفتار میکنم چون از این دوره جدید یاد گرفتم مومنتوم مثبت رو که چقدر قدرتمنده
و هر بار به خودم تکرار میکنم
که خدا داره کارهای منو به ساده ترین و هموار ترین و طبیعی ترین و بدیهی ترین شکل انجام میده
درسته منظور تمام این کلمات یکیه اما من همه شونو تکرار میکنم و احساس میکنم همه رو که باهم میگم یه انرژی بی نهایت بزرگی میشه در وجودم که سبب میشه که قلبم آروم بگیره
من امروز که دیدم فایل جدید و جلسه 3 دوره هم جهت با جریان خداوند رو سایت اومده خوشحال شدم و سریع دانلودش کردم و گوش دادم
وقتی گوش میدادم بعد از ظهر تا شب داشتم مینوشتم و گوش میدادم ، مدام ذهنم میگفت وقتتو داری از دست میدی و کارای نقاشیت مونده
اما من میدیدمکه دارم لذت میبرم از گوش دادن و نوشتن رد پام در سایت و چه درک هایی که بهم گفته میشد و جواب ذهنم رو دادم که دقیقا همین الان که حالم خوبه و دارم مینویسم در اصل دارم کارهای اصلی رو انجام میدم
خیلی خوشحالم که امروز تونستم بسیار بسیار فکر کنم و درک هایی که داشتم بنویسم
امروز صبح من یه فایل جدید هم برای باورای قوی در همه جنبه ها ضبط کردم با صدای خودم و لذت بردم و با خنده و لذت ضبط کردم فایل رو که وقتی گوش میدم برام لذت بخش و متنوع باشه و هیجان داشته باشم و اشتیاق بزای گوش دادن و یکنواخت نباشه
حتی دیروز 9 اسفند در تمیرین ستاره قطبیم نوشتم که
️دوست دارم دیوار مدرسه هدف رو هم رنگ کنم یه طرحی بهم بدی که برای طراحی انجام بدم و درمورد قوانینت باشه و ببرم به مدیر مدرسه نشون بدم مرسی که به من ایده دادی تا طراحیش کنم 9 اسفنده
شعر هرچیز که در جستن آنی آنی
آدمی زاده افکار خویش است ،فردا همانی میشود که به آن می اندیشد
اینو خدا یهویی به زبونم جاری کرد که طبق این موضوع من نقاشی طراحی کنم برای دیوار مدرسه
و امروز تو برگه نوشتمش تا فردا که میرم تجریش برای کلاس رنگ روغنم ،اول برم با مدیر مدرسه صحبت کنم
حتی بارها ذهنم گفت اگه قبول نکرد چی ؟ اگه مدیر مدرسه توجه نکرد به طرحت و زمانتو گذاشتی برای طراحی و مثل نقاشی و طرح در مسجد محله تون بشه که طرح دادی و آخرش نذاشتن خودت رنگ کنی و طرحتو دزدیدن چی
اما من نذاشتم ادامه بده و گفتم ببین ذهن من خدایی که تا به الان همه کارهارو برای من انجام داد ،همون خدا خوب بلده که ادامه کارمو به من بگه چیکار کنم
من وظیفه ام هست تا مدرسه هدف برم و با مدیر صحبت کنم درمورد ایده ای که خدا به من عطا کرده ،دیگه باقی کارارو خدا خودش میگه
الان من باید این کارو به درستی انجام بدم
حتی ذهنم گفت رفتی بگی من این طرح رو دارم نگو که رایگان طرح میزنم اول 2 میلیون پول وقتی که برای طراحی میذاری رو بگیر بعد
اما سعی کردم به یادم بیارم که استاد عباس منش میگفت وقتی شروع کرده به سخنرانی اول به صورت رایگان از مدارس و مسجد رفته و صحبت کرده وبعد تکاملی پیش رفته
حالا منم اولین بارمه که میخوام دیوار رنگ کنم باید اول یاد بگیرم و طرح رو بزنم که ببینم ادامه کار رو خدا انجام میده و به وقتش میگه که من چیکار کنم
من این روزا آگاهانه تر از هر روز دیگه ام دارم با ذهنم صحبت میکنم و منطقی میکنم براش و بیشتر به یاد میارم روزایی رو که خدا کمکم کرده و میگم وظیفه من بندگیه و باید آرام باشم و ایمانم رو در عمل نشون بدم و قدم بردارم و هیچی نمیدونم و خداست که انجام میده
من سعیمو میکنم چشم بگوی خوبی باشم
خدایا شکرت
وقتی رد پاهامو تو سایت نوشتم و رفتم گردو بشکنم و با نونی که مادرم درست کرده بود بخورم ، خیلی حالم خوب بود و یهویی به زبونم جاری شد
چال رو گونه ات لبخند دیوونت
وای اون لحظه حالم فوق العاده بود
میخندیدم و دقیقا چال گونه دارم رو لپام و فهمیدم که خدا این آهنگو به من هدیه داد تا از لحظه لحظه ام لذت ببرم
من با این آهنگ رقصیدم و نور آفتاب از اتاقم به دیوار حال پذیرایی می افتاد من وایستادم و رقصیدم و فیلم گرفتم خدایا شکرت
امروز خیلی اتفاقا افتاد که همه رو تو سایت قسمت فایل جلسه 3 هم جهت با جریان خداوند نوشتم
به قدری من ریز شدم به تک تک نشونه ها که میتونم ساعت ها بشینم و از عشق خدا بنویسم خدایا سپاسگزارم بی نهایت
عشق دلمی تو
ماچ ماچی جذابم
شب وقتی مادرم از جمعه بازار اومد نزدیک 4 میلیون فروش داشت و ذهنم بازم شروع کرد
گفت دوباره گل سر بباف و من سریع دوباره جوابشو دادم و ساکتش کردم
امروز من پر بار بود چون داشتم تلاش میکردم و سعی خودمو میکردم برای آگاهانه تر بودن
خدایا شکرت بی نهایت سپاسگزارم که هر لحظه کمکم میکنی
استاد عزیزم سپاسگزارم به خاطر این فایل پر از آگاهی من امروز موفق ترین فرد در جهان هستی بودم چون تونستم کنترل کنم ورودی های ذهنم رو و از لحظه لذت ببرم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز23 آبان رو با عشق مینویسم
میدونی داری اشتباه عمل میکنی ولی چرا ادامه میدی؟؟؟
نمیتونی کنترل کنی خودت رو ؟
امروز این سوالو چند بار از خودم پرسیدم
صبح که بیدار شدم برای مادرم چند تا گل بافتم و مدام میخواستم که تعداد کارایی که جمعه میبره بیشتر باشه تا فروششم بیشتر بشه
و حس میکردم که کارم اشتباهه و کارای نقاشی خودم مونده بود و تمرین کلاسمو هنوز انجام ندادم ،اما به فکر بافتن گل بودن
و هی میگفتم چیکار داری میکنی طییه ؟ مگه قرار نبود از این هفته کاری انجام ندی چرا داری گل میبافی و کارای نقاشیتو عقب میندازی ؟!
و یه جورایی مقاومت داشتم و نمیخواستم دست بکشم از بافت گل سرا و با اینکه میدونستم اگر به مادرم گل ببافم هیچ پولی نمیگیرم ازش و بهش کمک میکنم اما بازم داشتم مسیر رو اشتباه میرفتم
و یه جورایی میگفتم اگر من بهش کمک نکنم نمیتونه تا پنج شنبه گل سر درست کنه
از طرفی امروز قرار بود خاله ام و دختر خاله ام برای ناهار مهمون بیان خونه ما تا ظهر من یکم اتاقمو مرتب کردم و کار کردم و مادرم گفت برو برای خونه خرید کن
بارون که باریده بود بی نهایت درختا زیبا شده بودن و رو زمین کلی برگای رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای از درختا افتاده بودن که عین بهشت بود برای من زیبا و دوست داشتنی که سبب میشد بگم خدایا شکرت چقدر زیبا هستن
وقتی من از خرید برگشتم جلو در خاله و خواهرمم دیدم که باهم رسیدیم
خواهرم کیک گرفته بود و گفت از جلو در مدرسه پسرم آورده بودن بفروشن منم خریدم
وقتی باهم رفتیم خونه و خواهرم کیک رو آورد خیلی خوشمزه بود و خداروشکر میکنم که انقدر نعمت عطا میکنه که استفاده کنیم و لذت ببریم
منم برگایی که از دیروز که از زمین برداشته بودم و جمع کرده بودم و شستم و همه رو یکی یکی داشتم پیش مهمونامون خشک میکردم که دختر خاله ام گفت چقدر رنگای خوشگلی دارن منم شروع کردم از زیبایی های برگا گفتم که وقتی داشتم جمع میکردم رنگاشون گرم تر بود و قرمز و نارنجی بودن ولی الان رو به قهوه ای رفتن
یهویی این حرف به زبونم جاری شد که به دختر خاله ام گفتم ببین چقدر جالب عین این میمونه وقتی انسان میمیره و بدنش سرد میشه خونی که در بدنش در جریان موقع زنده بودن ، پوستش رنگ گرمی داره و وقتی میمیره سفید میشه رنگش
و برگ درختا هم مثل این وقتی داشتم از زمین برمیداشتم رنگاشون قرمز بود ولی از دیروز تا الان به کل رنگاشون تغییر کرده و قهوه ای میشن
چقدر جالب بود من تا به حال با این نگاه به برگای درختا دقت نکرده بودم
و عظمت خدارو یاد کردم و شروع کردم به گذاشتن برگ ها داخل برگه های کتاب تا خشک بشن و روشون نقاشی بکشم
وقتی از خرید برمیگشتم و دختر خاله ام رو دیدم که اومد خیلی صورتش صاف و تپل شده بود و درخشان و خیلی خیلی کشیده و بدون چروک
با خودم گفتم یعنی چیکار کرده این همه صورتش زیبا شده
و چرکی که قبلا دور چشمش داشت همه صاف و زیبا شده
در درونم شروع به قضاوت کردم بدون اینکه ازش بپرسم ،گفتم حتما رفته ژل تزریق کرده ولی چیزی ازش نپرسیدم
وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم یهویی گفت طیبه یادته گفتم تا 20 روز خیار رو رنده کن بذار رو صورتت؟
گفتم آره گفت دیگه اون کارو نکن یه چیز خیلی خیلی خوب پیدا کردم که خیلی راحته
خوشحال شدم گفتم چی ؟
گفت من از اون روز که حدود سه ماهی میشه که ندیدمتون ،رفتم و خیلی اتفاقی فهمیدم که هر دو ساعت یک بار راس ساعت دو ساعت به دوساعت در روز باید یک لیوان آب بخورم
و این کار رو کردم و چین و چروک های صورتم که رفت هیچ گودی چشمم هم که میبینی پر شده و بعد خوردن آب گرسنه میشدم که پرتئن میخوردم و چند کیلو اضافه شده بهم
و واقعا اندامش زیبا شده بود و من مدام داشتم به این فکر میکردم که نکنه داره دروغ میگه
مگه میشه کسی هر روز از ساعت 10 صبح از هر دو ساعت به دو ساعت تا ساعت 12 شب یک لیوان آب بخوره و انقدر صورتش شفاف و صاف و بدون چروک کنار و دور چشم بشه و تپل هم بشه؟!!؟؟؟؟
نمیخواستم قبول کنم حرفشو
دیدم قسم میخوره که راست میگم
تو هم انجام بده ببین چقدر اشتهات هم باز میشه
پروتئین بخور عضله سازی بشه برات
وقتی این حرفارو میگفت من یاد درخواستم از خدا میفتادم میگفتم کاش میشد دوره قانون سلامتی رو بخرم و به آگاهی هاش عمل کنم
وقتی بعد از ظهر شد دوباره بهش گفتم یه سوال بپرسم فکرمو مشغول کرده ، واقعا راست میگی ؟
راسته که استاد عباس منش میگه همه چی باوره
چون دختر خاله ام باور داشت که صورتش صاف و زیبا شده بود و باورش تاثیر زیادی داشت
ولی من کمی شک داشتم ولی گفتم بذار منم امتحان کنم چه اشکالی داره
یاد حرف استاد عباس منش میفتم میگفت هرکتابی که میخونده تمریناتش رو عمل میکرده ومیخواست ببینه نتایج چجوریه
منم گفتم امتحان کنم ببینم چی میشه
و از ساعت 2 شروع کردم
تا ساعت 6 و 8 که آب خوردم هر دو ساعت یک لیوان دیدم گرسنه ام شده
جالب بود راس ساعت که آب میخوردم حس میکردم که گرسنه ام شده
و فکر کردم گفتم مگه میشه در طول روز آب میخوریم ولی این نتیجه رو نمیده ولی الان نتیجه میده
که نتیجه اش رو در دختر خاله ام میدیدم
و بهم گفته شد که همه چیز به صورت مستمر و ادامه دار اگر باشه جواب میده
و البته با نظم باشه
اگر تمرکز رو بذاری روی یک زمان مشخص و کارهات رو هر روز انجام بدی صد در صد نتیجه میگیری .
چقدر جالب بود من از آب خوردن در ساعت مشخص داشتم درس یاد میگرفتم
که همون مثال استاد که میگفت مثل یه ذره بین باید عمل کنی
و سر وقتش انجام بدی
بعد دیدم خاله ام اومد اتاقم و گفت
خدا از زبان خاله ام که اومد اتاقم بهم گفت طیبه الان کار رو تحویل مادرت دادی؟؟؟؟
گفتم بله
یهویی بدون هیچ دلیلی گفت دیگه بهش کمک نکن
بذار خودش از پس کاراش بربیاد
حتی کنارش هم ، نشین توجمعه بازار ، اگر بری کنارش بشینی به تو متکی خواهد شد و وابسته تو میشه و گل سرارو نمیتونه بفروشه
ازم پرسید میتونه کارتخوان رو استفاده کنه؟ گفتم فعلا نه چشماش ضعیفه و یکم دیر گزینه هارو میزنه مهلت کارتخوان تموم میشه و باید دوباره کارت بکشه
که بازم بهم گفت اشکالی نداره بده به خودش یاد میگیره
حتی در درست کردن گل سر هم بهش کمکی نکن طیبه
تا اینجا کمک کردی بذار باقی کارارو هرچقدر که تونست انجام بده و ببره بفروشه
تو دیگه مسئولش نیستی
و من وقتی این حرفای خاله ام رو شنیدم به خودم اومدم گفتم طیبه تو چیکار داری میکنی
خدایی که به تو کمک کرده به مادرت هم کمک میکنه
فکر نکن که تو قدرتی داری
تو باید به پیشرفت خودت تمرکز کنی
دیگه نباید براش چیزی آماده کنی
ولی باز هم به حرف خاله ام گوش ندادم و بعد رفتنشون به مادرم گفتم ،مامان چی شد گل سراتو درست نمیکنی
مامانم گفت طیبه خسته شدم مهمون داشتیم ، واجب که نیست همینایی که دارم رو میبرم میفروشم سخت نگیر
که داداشم برگشت گفت طیبه دیگه بسته ، دیگه تموم شد کار تو ،بذار هرجور دلش خواست ببافه و هرچقدر دلش خواست ببره بفروشه نیازی به گوشزد کردن تو نیست
نمیدونم شاید چون دوست داشتم پول بیشتر دستش بیاد و خوشحال بشه از این جهت هم میگفتم سریع درست کنه
و داداشم گفت تو طبق نیازت تلاش میکردی و در هفته 200 تا گل سرمیبافتی ولی مادر طبق توان خودش و اشتیاق خودش درست میکنه و الان مادر طبق توانایی و نیازش اگر بخواد بیشتر کار میکنه و اگر نخواد اصلا 10 تا ببره اشکالی نداره
و من اونجا بود که برگشتم دیشب به اتاقم و گفتم نمیدونم کارم درسته یا نه
ولی ته ته دلم میدونستم کار درستی نمیکنم
که میخوام این هفته هم کمک کنم
و انگار نمیخواستم قبول کنم این همه نشونه های خدارو که بهم میگه فکر نکن که تو کاره ای هستی و قدرتی داری
تو هیچی نیستی و منم که به مادرت کمک میکنم
ولی باز مقاومت داشتم و آخر شب به مادرم گفتم فردا برات چند تا چشم قورباغه میبافم
و تو خیال خودم میخواستم هی کمکش کنم
ولی غافل از اینکه از کار تمرینای کلاسی خودم عقب افتادم
و نتونستم رنگ کنم
یه چیز خیلی عجیب اینکه من بارها خواستم براش گل سر ببافم دستم به سمت کاموا ها نمیرفت مدام یه نیرویی مانعم میشد که من به مادرم کمک نکنم
میدونستم اراده ای بالاتر از اراده من بود که میخواست بفهمونه داری اشتباه میری مسیرتو
بعد از ظهر به فایل ایمان به غیب که گوش میدادم شروع کردم دوباره دفتری که برای خواسته هام گرفته بودم باز کردم و شروع به نوشتن کردم
به شماره 7 که رسیدم یه خواسته مو میخواستم بنویسم
ولی حس میکردم نگذشتی از ادن خواسته باید کامل بگذری
حتی اگر هم بنویسی ولی نگذری بهت داده نمیشه
باید بگذری تا به تو داده بشه
و من چشم گفتم و قصد پشت خواسته ام رو برای خدا در دفترم نوشتم
تا نصف شب بیدار بودم و داشتم پاسخ دوستان رو میخوندم و مینوشتم و بعد خوابیدم
خدارو بی نهایت سپاسگزارم که به من این همه کمک میکنه و با اینکه من یه وقتایی درست عمل نمیکنم وای باز هم هدایتم میکنه
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای 3 مهر ماه رو با عشق مینویسم
نترس
هروقت دیدی نجوای ذهنت خواست بترسونتت ، تو منو به یاد بیار و تمام کمک هایی که بهت کردم از لحظه ای که تصمیم به تغییر کردی و از من هدایت خواستی تا به الان ،
حتی قبل از آگاهیت هم بهت کمک میکردم
ولی تو آگاه نبودی
ولی الان آگاهی و میتونی آگاهانه توجه و تمرکزت رو به سمت ربّ و صاحب اختیارت برگردونی
پس عزیز دلم نترس و نگران نباش
منم که این ایده رو بهت دادم
منم که گام به گام تو رو تو این مسیر هدایت کردم
منم که دارم همه کارهای تو رو انجام میدم
منم که قدرتمند ترین نیرویی هستم که تو بهش وصلی ، هر لحظه
پس آرام باش و از مسیر لذت ببر، که من خوب میدونم چجوری مشتریا رو به سمتت روانه کنم ،خودمم، اون مشتری
خودمم، اون انسانی که مشتاقه تا کارهای تو رو بخره ازت
پس آرام باش عزیزم
نمیدونم وقتی شروع به گفتن اینکه خدایا من برای رد پای امروزم چی بنویسم که قراره نوشته بشه و پر رنگ هست تا من درسشو بگیرم رو بهش میگم و سکوت میکنم
به یکباره بهم میگه
و انگشتام بی اراده پشت سرهم شروع به تایپ میکنن
و بغضم میگیره
چون دقیقا هر بار انقدر کمکم میکنه که نمیدونم چجوری این همه محبتش رو تشکر و سپاسگزاری کنم
بی نهایت ازت ممنونم رب من
امروز صبح ، من قرار بود که فیلم بگیرم از بافت گل سرا
و تو کانال ایتا بذارم
10 نفر عضو شده بودن
یه لحظه ترسیدم گفتم من چجوری مدیریت کنم زیاد شدن
وقتی دیشب از دوشنبه بازار رسیدیم خونه من برنج با کدو و سیب زمینی و پیاز سرخ کردم
خواهرم گفت خسته هست و میره و قرار شد شامشو خواهر زاده ام ببره خونه شون انقدر خسته بود که از بازار برگشتیم ولی رفت همه آگهی هایی که چسبونده بودیم رو برداشت تا دیگه کسی تماس نگیره
خداروشکر میکنم که همه کارامون به سرعت انجام میشه
صبح که شروع کردم به فیلم گرفتن خندم گرفت گفتم ببین طیبه اولین باره داری آموزش ضبط میکنی
خیلی جذاب بود برام
حتی خودم فیلیمی که گرفتم رو چند بار گوش دادم و یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت ، خودم فایلای خودمو بارها گوش میدم
وقتی صدای خودمو شنیدم خیلی حس خوبی داشتم گفتم چقدر تو صدای زیبایی داری و از خدا به خاطر صدای زیبام سپاسگزاری میکنم
یادمه قبل آگاهیم اصلا از صدای خودم خوشم نمیومد چون اکثرا میگفتن صدات بچه گانه هست و من با شنیدن این حرفا از صدام بدم میومد
تا اینکه نور خدا وارد زندگیم شد و من کم کم عاشق تک تک اعضای بدنم ،عاشق خودم ، عاشق صدای زیبام ،عاشق صورت زیبام ،عاشق صاحب این تصویر زیبا شدم
صاحبی که وقتی تو آینه نگاه میکنم سریع میگم چقدر تو زیبایی زیبا رو و پشت سرش میگم همه این زیبایی ها از تو هست ربّ من
ماچ ماچی من تو رو میگما
و تو آینه نگاه میکنم و لبخند میزنم و بیشتر وقتا بلند میگم دوستت دارم
وای که چقدر این حس و دوست دارم
الان که دارم مینویسم تشک از چشمای قشنگ و زیبام سرازیر شده و نعمت داشتن آب در چشمم رو حس میکنم
خدای من سپاسگزارم
وفتی فیلم گرفتم و تو کانال نوشتم که هر کس آمادگی داره ساعت 12 بیاد و بهش کلف کاموا بدم تا کار رو شروع کنه
من فیلما رو گرفتم و به توضیح دادن خودم گوش میدادم، کیف میکردم
چون پیشرفتمو به وضوح حس میکردم که چقدر خدا کمکم کرده که من دارم آموزش ضبط میکنم
وقتی کارم تموم شد و رفتم، یه حس ترسی وجودمو گرفت
سعی کردم کنترل کنم خودمو
وقتی رفتم حیاط مسجدمون ده دقیقه زودتر رفتم که خوش قول باشم و زودتر اونجا حضور داشته باشم
دیدم یه خانم نشسته بود و گفت شما خانم مزرعه لی هستین بعد گفت اومدم که باهاتون صحبت کنم درمورد بافت
وقتی نشست گفت من لیف میبافم و عروسک
و گفت یه چیزی بگم بخند همسرم دیشب اومد و گفت برات کار پیدا کردم و یه آگهی زدن که قلاب بافی نیاز دارن
و تو بلدی برو زنگ بزن ببین چجوریه
و میگفت همسرم جاشو یادش رفته بود و من که رفتم نون بخرم دیدم و بهت زنگ زدم
خیلی ذوق داشت و من دیدم خوب میبافه بهش گفتم کاموا میدم بهش که برام ببافه
و بعد یه خانم اومد که یه دختر ناز کوچیک داشت و به اونم کاموا دادم و بعد یه خانم مسن اومد و به اونم کاموا دادم
به 4 نفر کاموا دادم
دوباره ترس برم داشت
نجوای ذهنم مدام تکرار میکرد تو نمیتونی و چرا این کارو شروع کردی کارآفرینی فکر میکنی راحته ،خیلی سخته تو چجوری از پسش برمیای و مدام حرف میزد و میگفت که نکنه نتونی برسونی یا دیگه مشتریش نباشه
نکنه دیگه نتونی بفروشی
اینارو که میگفت من سعیمو میکردم تا جوابشو بدم و بگم من هیچی نیستم و توام هیچی نیستی
خدایی که ایده فروشش رو بهم داده و تا اینجا همه کاراشو انجام داده ،خودشم از این به بعدش رو به راحتی برام انجام میده و میگه چیکار کنم و چه قدمایی لازمه انجام بدم تا فروشم بیشتر بشه
بعدشم، به تو هیچ ربطی نداره بشین سر جات
یادمه یه بار انقدر میگفت نجواهاشو که یهویی گفتم خفه شو
ولی بعد گفتم نه من دختری نیستم که حتی به تو بی احترامی کنم و طلب بخشش کردم و گفتم تو هم از خدایی و باید احترام بذارم و البته تو هم رفته رفته خاموش میشی و این همه کمک های خدا رو که میبینی ، رفته رفته تو هم ساکت میشی و دیگه نجواهات قدرتی ندارن
چون خدا گفته که هر کس سمت من بیاد صد در صد مثل من خواهد شد طبق سعی و تلاش و قدمی که برمیداره
پس خدا هر لحظه کمکم میکنه
تا تورو آروم کنه و خلع سلاح بشی
من باید بندگیمو بکنم و باقی کارارو خدا خودش انجام میده
من هی میگفتم و هی نجوای ذهن در طول روز میخواست با نجواهاش بترسونه منو که شرک بورزم به خدا
ولی من تمام سعیمو میکردم تا به یاد بیارم و تکرار کنم که خدا چقدر زیبا و عالی تا اینجا برای من چیده
پس من آروم باید باشم و قسمت خودمو که بافت این کارا هست رو انجام بدم و به کسایی که دارن برام میبافن خیلی خیلی با آرامش ادامه بدم و باهاشون همکاری کنم
وقتی خودمو آروم کردم و البته خدا کمکم کرد تا آروم بشم
شروع کردم به بافتن جوانه ها
داشتم به یکی از فایلایی که مریم خانم شایسته، جدید تو سایت گذاشتن گوش میدادم که میگفتن از خدا خواستم مسیر رو برام هموار کنه
منم گفتم خدایا چجوری این راهی رو که باید قدم بردارم و تو کارآفرینی که شروعش رو بهم گفتی راهم هموار تر بشه
و گفتم خدایا من الان باید تا جمعه 100 تا گل سر ببافم الان جوانه هاشو بافتم ولی فقط یه روز تا جمعه هست من چجوری هم برسم تمرین کلاسی رنگ روغنم رو انجام بدم و گل سر ببافم
تو ، راه همواری، که به سرعت و به سادگی کارام پیش بره بهم نشون بده
همینجوری که داشتم صحبت میکردم و به خدا میگفتم بعد چند ساعت خانمی که بهش کلف داده بودم عکس فرستاد
دیدم 13 تا پایه بافته خوشحال شدم خیلی خوب بافته بود
بهش گفتم تا پنج شنبه میتونین برام ببافین گفت آره تا فردا میبافم
وای منو میگی تو آسمونا بودم و خداروشکر میکردم
که کارو برام آسون کرد تا من به تمرین رنگ روغنم برسم و حتی وقتی از خدا درخواست میکردم میگفتم خدایا من دلم میخواد بیشتر کار نقاشی رو خودم انجام بدم
اگر قلاب بافی رو کارآفرینی شروع کنم تو راهشو و هموار بودن مسیر رو بهم بگو
و خدا سریع برای من مسیر رو هموار کرد
یه ذوقی کردم و از خدا تشکر کردم
و شروع به بافت جوانه ها کردم
ولی دوباره نجوای ذهن میخواست نگرانم کنه و یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم ،گفتم من چجوری بفروشمشون ،الان شروع کردم یعنی میرسونم ؟ بعد دوباره نجوای ذهنم گفت اگه نتونی بفروشی چی؟
خداروشکر میکنم که خدا سریع کمکم کرد تا من آروم بشم و به خودم تکرار کنم که خدا تا اینجا کمکم کرده بعد اینم کمکم میکنه پس خیالت راحت
تو باید ،الان فقط گل سر بسازی و رنگ روغنت رو تمرین کنی و دیگه از این هفته شروع کن برنامه ریزی بکن که دیگه هر روز تمرین طراحی داشته باشی
مطمئن باش که خدا صد در صد خوب بلده که کارشو چجوری انجام بده
پس تو فقط باید بندگی کنی و آروم باشی
و تقسیم کارهایی که انجام دادی با خدا ، یادت باشه
بعد از ظهر خواهرم قرار بود بیاد و باهم بریم کوروش تا از اونجا خرید کنه و قبلا خرید کرده بود و گفته بود که 500 هزار تومان خرید داشته و بهش سیم کارت رایگان رایتل میدن و بهم گفت بیا یکیشو نخریدم تو بخر تا به کارت خوان بذاری
وقتی اومد تا بریم گفت اول میرم بیرون ، دو تا خانم قراره بیان تا نمونه بدم ببافن بعد میام بریم
یهویی دیدم بهم زنگ زد گفت طیبه بیا حرف بزن
وقتی شنیدم صدای یه خانم رو دیدم عه این همون خانمیه که تو اردیبهشت ماه باهم جلو مدرسه وسیله میفروختیم
من نقاشیامو و پفیلا میفروختم
اونم گیره و گوشواره و چیزای دیگه
بهم گفت دختر چیکار داری میکنی
گفتم اینجوریه و گفت همه شو بده من برات میبافم و گفت من بلدم حتی عروسکم میبافم
وقتی اینو گفت ادامه داد که دخترش شماره رو از آگهی برداشته و چند روز پیش بوده و تازه گفته به مادرش
و به خواهرم که زنگ زدن ،خواهرم گفته بوده که دیگه نیاز نداریم ولی دخترش اسرار کرده که برای مادرم برداشتم میشه بیاد ببینین کارشو
که وقتی اومده بود دیده بود که ماییم
وقتی به همه این اتفاقا فکر میکنم چند تا سوال میاد
و اولی اینه که برام جالبه
من از وقتی شروع کردم به تغییر دادن خودم ،به طرز عجیبی اطرافیانم هم دارن تغییر میکنن
و یا با پیشرفت هر روزه من اونا هم دارن پیشرفت میکنن ،انگار که وصل باشی به یه چیزی و اون حرکت کنه و پشت سرش هرچی که باشه با اون اولیه حرکت میکنه
مثل یه قطار که واگناش به هم وصلن
یه همچین چیزی رو حس میکنم
و با دیدن پیشرفت من اونا هم به ذوق اومدن و حرکت کردن
چون تا چند ماه پیش من و اون خانم جلو در مدارس کارامونو میفروختیم و بعد مدارس ، دیگه اصلا ندیدمش فقط دو سه بار تو ماه محرم دیدمش تو محله مون
و ببین جهان هستی رو ، جوری خدا تغییر داد مسیرو، تا این خانم بیاد و برای ما قلاب بافی انجام بده
نمیدونم واقعا هرچی با عقل ناقصم میخوام بفهمم این هماهنگیا و چیدمان خدا رو
ولی نمیتونم بفهمم چی به چیه و چجوری میشه که با تغییر من مسیرمون جوری بشه که بقیه هم تغییر کنن
منظورم اینه که مثلا همین خانم که بعد چند ماه اومد و قراره باهم همکاری کنیم و یا خواهرم و مادرم و ….
حتی خودشم متعجب بود
میگفت اومدم تا کار قلاب بافی بگیرم دیدم خواهرت هست متعجب شدم
دختر چیکارا میکنی؟
بعد قرار شد که باهم هماهنگ کنیم تا کار رو بهش بدم
بعد خواهرم برگشت خونه و باهم رفتیم، من قرار بود برای همکلاسیم دو تا آینه دستی رنگ کنم
و طرحشو رفتم چاپ کردم
و برگشتیم سیم کارت بگیریم ، من میخواستم که شماره شو خودم انتخاب کنم که گفت نمیشه و به خواهرم گفتم نمیخوام برای خودت بگیر و خرید و اومدیم خونه
با اینکه از صبح کلی کار داشتم ولی انرژیم زیاد بود و گفتم با کرفس هایی که از دوشنبه بازار خریدیم میخوام براتون کوکو سبزی با برنج درست کنم
انقدر خوشمزه میشه
رفتم بیرون تا سویق کندم بخرم
و بعد که میرفتم نون بخرم ، خدا به دلم انداخت که نرو و برو نون باگت بخر و مسیرمو تغییر دادم و رفتم سویق گندم بخرم که وقتی خریدم دیدم روش نوشته سبوس گندم و گفتم حتما دلیلی داشته به جای سویق ،سبوس خریدم
با سبوس گندم و کرفس ،کوکو سبزی درست کردم
وقتی میرفتم نون بگیرم ، مدیر ساختمونمونو دیدم ،گفت شروع کردی کار درمنزل به آدما میدی انجام بدن
گفتم بله
و تحسین کرد
امروزم روز بسیار بسیار زیبایی بود پر از درس و زیبایی
و از خدا سپاسگزارم که کمکم میکنه تا قدم به قدم مدارهارو طی کنم و تغییر کنم در همه جنبه های زندگی
برای تک تکتون بی نهایت زیبایی و شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت بی نهایت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 29 تیر رو با عشق مینویسم به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
بگو باش ،موجود میشه
فاصله بین این دو
ایمان به ربّ هست
بدون اینکه بدونی چی قراره بشه قدمتو برداری
اینکه درخواستتو بکنی و با وجود اینکه هیچ پولی نداری و نمیدونی چجوری جور میشه ، باز هم درخواستتو بکن و بگو که من اینو میخوام اگر در این خواسته ات ایمان قلبی بود ،حتی به اندازه دانه خردل ، بهت داده میشه
نگران چیزی نباش تو فقط بخواه ، باقی چگونگی با خدا
درسته باید باورام قوی بشن و دائم تکرار کنم و الگو ها رو پیدا کنم و به یاد بیارم و سعی و تلاشمو بکنم
من دیروز تو رد پای روز 28 تیر که در فایل چگونه ذهنمان ما را فریب میدهد و هدایت شدم تا اونجا بنویسم ، تو فایل جدیدی که تو سایت گذاشته شده بود ، نوشتم که خدایا من میخوام دو تا دوره نقاشی با خودکار و مداد رنگی و طراحی ثبتنام کنم
فقط پول یکیشو دارم و باید اول ماه شهریه کلاس رنگ روغنمو بدم
و دو دل بودم که ثبتنام کنم یا نه
ولی درخواستمو کردم و گفتم تو این دو روز که مهلت ثبتنام هست پولشو جور کن خدا
از دیروز تا الان بارها تصمیمم عوض شد و دیگه گفتم نه نمیخرم دوره هارو
نباید از کسی قرض بگیرم ، بعدا وقتی پول داشتم میخرم
و بعد پی بردم که دارم عجله میکنم و نباید دوره ها رو بخرم
و زیاد اصراری به گرفتن دوره با زور نداشتم و تصمیمم عوض شد یه جورایی رهاش کردم
در صورتی که من درخواست کرده بودم که گفتم خدا دو روره پولشو به حسابم بفرست
درسته نوشتم که من میخوام و از خدا در خواست کردم ولی تو دلم این بود که اگه بشه که خیلی خوب میشه و اگرم نشد که وقتی مدارم تغییر کرد و پول به حسابم اومد دوره نقاشی رو میخرم
ولی کاملا متفاوت شد همه چیز
من وقتی شب رد پامو نوشتم و خیلی عجیب بود ، اصلا خوابم نمیومد
گفتم خدا من قدم برمیدارم میشینم پای کار رنگ روغنم ، باقی کاراش با تو
که موقع رنگ کردنم به همین فایل جدید گوش میدادم
و انقدر مشغول نقاشی و گوش دادن به فایل بودم که یهویی دیدم ساعت 7 صبح هست
و بلند شدم و جمع کردم وسایلامو ،خوابیدم و 9 بیدار شدم
و تا بعد از ظهر کارامو انجام دادم مادرم گفت میخواد بره برای فروش وسایلایی که از بازار گرفته و از من تمام نقاشیای آینه دستی و زیر لیوانی رو گرفته بود رو ببره بفروشه
وقتی رفت گفت شماره کارتتو بده بگم هرکس خواست بخره واریز کنه ، وقتی رفت میخواستم منم برم ولی نرفتم ، یاد درخواستم افتادم و گفتم من دیگه از خدا کار نقاشی دیواری خواستم و دارم تلاش میکنم
و بهش گفتم دیگه نمیرم برای دستفروشی
وقتی من رفتم تا کار کنم دیدم هی واریزی میومد تا شب 220 واریزی اومد و چون دیشب نخوابیده بودم خوابم میومد یهویی دیدم گوشیم زنگ زد
دیدم روحانی مسجد بود و گفت عکس درای مسجد رو فرستادم که رنگاشو بگین و بعد بیاین رنگ بزنین درای مسجدو
و بعد که عکسارو فرستاد ، گفت مسجد کلی در و پنجره داره اونارم باید زحمتشو بکشید
خیلی خوشحال بودم و البته داشتم همه اش به هدایت خدا فکر میکردم ، میگفتم خودت گفتی بیام به مسجد بگم رنگ دراشو ، خودتم همه چی رو درست میچینی کنار هم ، من دیگه آروم میشینم و تماشا میکنم که قدم بعدیمو بهم بگی
بعد نشستم در مسجد رو طراحی کردم و با مداد رنگی رنگ کردم تا با توجه به رنگ کاشیای دورش ، خوب دیده بشه و جلوه بده
اولش نمیدونستم چه رنگی باشه گفتم خدایا تو بگو همین که رفتم نقش و نگار کاشیارو ببینم نقش یه کاشی توجهمو جلب کرد و این شد که اونو انتخاب کردم و خدا با جلب کردن توجهم بهم کمک کرد تو انتخاب
و کشیدم و فرستادم تا بهم خبر بدن
وقتی داشتم فکر میکردم، به خودم گفتم ببین طیبه تو از خدا نقاشی دیواری خواستی و اولین کارت رو درست چند قدم کنار خونتون بهت داد انقدر نزدیک و راحت
(توی پارانتز یه چیزی اضافه کنم که
من هر بار وقتی میام درمورد اهامایی که میشه بنویسم مثلا همین که یهویی به دلم انداخت برم به مسجد تا بگم میتونم رنگ کنم ، و اومدم تا اینجا بنویسم و رد پامو بذارم و یا به خانوادا ام میخواستم بگم
هی نجواهایی میومد که میگفت
که حتی الانم که دارم مینویسم هی میگه ولی سعی میکنم توجهی نکنم
و به یاد بیارم که خدا به دلم انداخت تا باقی کاراشو خودش برام انجام بده ، پس باید آروم باشم و صبر کنم ببینم چیکار میکنه
نجوای ذهنم هی میگفت که
نگو به کسی به مادر و برادرت یا فامیل یا استادت ،به هیچ کس نگو ،یه وقت نمیخوان کار کنی بعدش بد میشه برات
اینا همه باورای محدودیه که متوجهش شدم و نجوای ذهنم برای ترسوندن من که بترسم و فرکانس ترس رو بفرستم سمت این هدایتی که خدا برام فرستاده
البته که خدا گفته کلام خدارو بالا میبره و نجوای شیطان رو پست میکنه و کمکم کرد تا به یاد بیارم آنچه که باید به یاد بیارم تا آرامش بده بهم و به نجواهای ذهنم گوش ندم
هی به خودم تکرار کردم که ببین ذهن هرچی میخوای بگی دیگه اولا اینکه من هیچ پارویی ندارم ،حتی قایقی هم ندارم که بخوای با حرفات منو به تقلا و نگرانی و برهم زدن آرامشم سوق بدی
یادت باشه تو دیگه هیچی دست من نداری
من رهاشون کردم و دادم به خدا تا خودش تو دریای نورش منو هرجا خواست ببره
بعد متوجه شدم که یه باور محدود دیگه هم دارمو این بود که وقتی داشتم میگفتم به کسی که میخوام درای مسجدو رنگ کنم هی نگران بودم که نکنه یهویی نظرشون عوض بشه و نخوان رنگ کنم ،
بعد دوباره گفتم نه طیبه اینجوری نیست ،قشنگ هدایتا رو مرور کن خدا وقتی گفته باقی کاراشم انجام میده ،قرار شده تو فقط نظاره گر باشی
و با این حرفا برای خودم و ذهنم سعی کردم کنترل کنم خودمو )
خب حالا ادامه جریان
حتی وقتی رفتم بگم، گفتن ،اتفاقا میخواستیم رنگ رو شروع کنیم
چقدر زمان بندی دقیق و به موقع
درست در زمان مناسب و در مکان مناسب خدا منو فرستاد تا بگم و قبول کنن
که در اصل همه کار خودش هست و قبول سفارشم کار خودشه
شب وقتی مادرم اومد گفت طیبه از کیفم پولارو بردار
دیدم 300 هست و گفت به حسابت چقدر واریز کردن ؟ گفتم 220
گفت از آینه دستیات و زیر لیوانیات خرید کردن
خیلی خوشحال بود میگفت هفته بعد بازم میرم جمعه بازار طرفای تجریش
گفتم خداروشکر که فروش خوبی داشتی و از خدا سپاسگزاری کردم
داشتیم حرف میزدیم نمیدونم چی شد گفتم مامان بازم ازم خرید کن و بعد رفتم اصلا متوجه نشدم چرا گفتم
بعد دیدم مادرم اومد و گفت طیبه بیا این پولارو، پرسیدم برای چی؟ گفت میخوام سفارش نقاشی بهت بدم یکم کمتر حساب کن که برای منم بمونه
گفتم باشه و وقتی رفت یهویی یاد درخواست دیروزم افتادم که
گفتم خدایا پول دو تا دوره هارو جور کن و دو روز مهلت داری برام بفرستی به حسابم
جوری باهاش حرف زدم و گفتم دوروز مهلت داری و اطمینان داشتم که میفرسته
چون وقتایی که اینجوری باهاش حرف میزدم دقیقا مهلتایی که بهش میدادم حتی زودتر از مهلت بهم عطا میکرد
وقتی به این مدل درخواستم فکر میکنم ، میبینم که استاد عباس منش راست میگفت خدا از آدمای پر رو خوشش میاد اینکه بگی زود باش برام انجامش بده
و نکته مهم ترش که بگی تو خدایی تو میتونی اصلا همه چی دست توعه باید برام انجامش بدی و اون ایمانی که از این درخواست عمیقا میاد و محکم حرفتو میزنی و انگار یه جوری دلت قرصه که حتما میده
و حتی حس میکنی داریش یادمه وقتی خواستم گفتم سپاسگزارم ازت مرسی من ثبتنام کردم و حسش کردم
قبلنا که قبل آگاهیم اینجوری درخواست میکردم بهم خیلی سریع داده میشد
الان که آگاه شدم متوجه میشم که پر رو باید بود و ایمان داشت که بهت عطا میکنه
و اینکه چون قبلا تجربه اش کرده بودم از مهلت دادن و همیشه بهم زودتر عطا کرده بود ،اینبارم وقتی داشتم میگفتم من نمیدونم دو روز مهلت داری من میخوام و باید بدی
و به یاد میاوردم تمام اون روزایی که بهم عطا شده بود انگار یه باوری هم داشتم که قبلا شده پس بازم میشه
و همینطورم شد
همه اینا کار خداست که طبق قرآنش که گفته کافیه به اندازه دانه خردل ایمانتو نشون بدی ،بهت داده میشه
وای یعنی هم گریم میگیره هم خنده
نذاشت دو روز بشه ، بعد یه روز پول دو تا دوره که به حسابم اومد و دستم داد مادرم
یکمم اضافه موند تا به شهریه رنگ روغنم بدم
هی گفتم خدایا میبینما حواست بهم هست
خیلی سپاسگزارم ازت
وقتی این خواسته هام رخ داد دیگه درخواستم این شد که ادامه نوشته هامو حالا میخوام ازت
خدا با این کارش داره بهم یاد میده که درک کنم و یادم باشه که درخواست کنم و رهاش کنم
من قصدی نداشتم دوره هارو خرید کنم و منصرف شده بودم، و رهاش کردم ، با این کار مادرم یه لحظه حس کردم باید بگیرم و شروع کنم تمریناتم رو و مهم ترین چیز اینه که تمرین کنم
یه لحظه کنجکاو شدم گفتم برم از مامانم بپرسم که چی شد اومدی بهم سفارش بدی
که حس کردم گفته شد چرا میخوای بپرسی ،تو که جواب رو میدونی ،من بودم به دلش انداختم و بیاد بهت بگه براش نقاشی بکشی
گفتم آره میدونم میخوام بازم بپرسم
وقتی پرسیدم مادرم گفت نمیدونم یهویی گفتم بیام و ازت خرید کنم و به جای اینکه از بیرون کار بخرم ،از دخترم بخرم و بفروشم
میدونم که همه اینا کار خداست و ازش بی نهایت سپاسگزارم
بعد شب وقتی از خدا درخواست کردم فایلی که برای من نیاز هست رو بگه تا گوش بدم فایل قدم های عملی برای کنترل ورودی های ذهن رو نشونه داد و گوش دادم
با یه فایل درمورد گذشتن از همه چیز و منافع خودم رو زیر پا گذاشتنم در برابر خدا که از الهی قمشه ای بود و موضوعش
هر جا هستی همونجا کربلاست
و مفهوم کربلا رو میگفت که در اصل برای ما درسیه که باید عمل کنیم
هر روز و هر لحظه تصمیم بگیریم که خودمونو و منافعمونو زیر پا بذاریم و شهید کنیم خودمونو یا خدا رو
و انتخاب با خودمونه
میگفت که کربلا میخواد یاد بده که
مثلا
مهربان باشی یا در مقابل ظلم تو هم ظلم کنی
توجه کنی به ناخوبی یا خوبی و….
خیلی حس خوبی دارم از اینکه خدا داره قشنگ با چیدمان خاص خودش هدایتم میکنه
بی نهایت ازش سپاسگزارم
درسته یه وقتایی نجوای ذهنم میگه تو که هیچ پیشر4تی نداشتی تو این یکسال و پولی که درآمد ثابت بشه برای ماهت کسب نکردی ،برای چی ادامه میدی
اینو بارها و بارها خواسته بگه تا منو از مسیر دور کنه
ولی همه چیز که پول نیست درسته باید باورامو تصحیح کنم و قوی کنم و هر روز الگوهایی رو به خودم معرفی کنم تا اینکه باورام درمورد ثروت قوی بشن و مهم ترین چیز که اصل هست درمورد همه چیز
ایمان به ربّ
که وقتی من ایمانم رو در عمل بهش نشون بدم و چشم بگوی خوبی باشم ، صد در صد همه چی به وقتش میاد طبق گفته استاد
کافیه که من شروع کنم
مثلا امروز یه قدم کوچیک برای مهربونی ، لبخند زدن و خوشرو بودن ، به یاد بودن خدا
تلاش برای صحبت کردن درباره خوبی دیگران و توجه به زیبایی ها و خیلی چیزای دیگه که باید انجام بدم
اگر انجام بدم خدا هم کار خودشو خوب بلده چیکار کنه
و بی نهایت سپاسگزارم ازش بابت تمام مهربونیا و زیبایی هاش
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق
61. شصت و یکمین روز از روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
من دیشب خواستم بخوابم قبل خواب تعهد نوشتم، رفتم سراغ کتاب رویاهایی که رویا نیستند از صفحه 11 که مونده بود شروع کردم وقتی به نوشته آبی پر رنگ تو کتاب رسیدم
گفتم وای خدای من
نوشته این بود :
نقش باور ها در تحقق یا عدم تحقق رویا ها
آخه من قبلش تو دفترم نوشتم که ببین طیبه جهان هستی کاری نداره که تو چی میخوای جهان هستی فقط و فقط به فرکانسایی که میفرستی جواب میده و دیروز من بارها به خودم این قسمت از حرفای استاد عباس منش رو تکرار کردم ونوشتم که همیشه یادم باشه
من تا صفحه 20 خوندم و بعد نوشتم و گفتم خدای من تعهد میدم از همین لحظه بیشتر مراقب رفتار خودم باشم تو هم کمکم کن
و یه سر رسید برداشتم و تمام تمریناتی که بود رو نوشتم و متعهد شدم که هر روز انجامشون بدم
آخه یه جا از استاد عباسمنش که میگفتن شنیدم یا خوندم که باید تمریناتو هر روز انجام بدین نه اینکه یه بار تمرین رو انجام بدین و تموم بشه
و من تعهد دادم و 6 تا تمرین نوشتم که هر روز انجامشون بدم
و تاریخ نوشتم و بعد میخواستم بخوابم تو تعهدم از خدا خواستم که کمکم کنه قرآن رو هم بخونم اینبار دیگه از اول که شروع کردم ادامه بدم و بخونم با معنی
خواستم که بخوابم دیر وقت بود ،یه صدایی گفت قرآن رو شروع کن تعهد دادی ولی ذهنم میخواست تنبلی کنم و بهم گفت که حالا فردا میخونی معنیاشو منم نذاشتم ذهنم حرف بزنه و زود قرآن و برداشتم و از سوره بقره که شروع کرده بودم ادامه دادم خوندم و خوابیدم
صبح یهویی بیدار شدم فقط داشتم سوره انشراح رو آیه اول رو تکرار میکردم
خواب دیدم من داشتم سوره انشراح رو مینوشتم و انگار بهم گفته میشد که این سوره رو دقت کن
من اصلا معنی سوره رو یادم نبود چون قبلا خونده بودمش و حتی یه فایلی از استاد عباسمنش بود که درمورد سوره انشراح میگفتن قبلا گوش داده بودم ولی اسم فایل یادم نبود
همین که از خواب بیدار شدم فقط میگفتم سوره انشراح و آیه اولشو تکرار میکردم
رفتم از اینترنت ترجمه شو نگاه کنم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ﴿1﴾
آیا براى تو سینه ات را نگشاده ایم (1)
وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ ﴿2﴾
و بار گرانت را از [دوش] تو برنداشتیم (2)
الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ ﴿3﴾
[بارى] که [گویى] پشت تو را شکست (3)
وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ ﴿4﴾
و نامت را براى تو بلند گردانیدیم (4)
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿5﴾
پس [بدان که] با دشوارى آسانى است (5)
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿6﴾
آرى با دشوارى آسانى است (6)
فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿7﴾
پس چون فراغت یافتى به طاعت درکوش (7)
وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ ﴿8﴾
و با اشتیاق به سوى پروردگارت روى آور (8)
بلند شدم گفتم من باید فایل استاد عباسمنش رو بشنوم وفتی داشتم میگشتم اصلا اسم فایل رو نمیتونستم که پیدا کنم
گفتم خدا من هیچی نمیدونم تو بهم بگو کدوم فایل بود
رفتم از گالری گوشیم پایین تر یکم بالا پایین کردم نگاه کردم یهویی یه فایل نظرمو جلب کرد روش زدم دیدم خودشه
همه کار خدا بود که نشونم داد فایل رو
قلبی که به سوی خداوند باز میشود
باز کردم گوش دادم
داشتم فکر میکردم که خدا چی میخواد از این سوره بهم بگه
یهویی پارسالم اومد جلوی چشمم و اون گریه هایی که میکردم سرنماز و اصلا آرامش نداشتم با اینکه نماز میخوندم و غمی تو وجودم بود و آرامش نداشتم
و یهویی فهمیدم که من چقدر تغییر کردم که دارم الان با آرامش کامل با خدا حرف میزنم در صلح با خودم شدم از خیلی جهات
خیلی فرق کرده حالم
یاد خواسته ام از خدا افتادم و دیدم که چقدر منو آروم کرده در مورد خواسته ام
و همه این ها آرامش عجیبی بهم داد
و بعد اومدم که بنویسم داشتم به این فکر میکردم که 60 روز از روز شمار تحول زندگیم گذشته و من هر روز متعهد بودم تا هم عمل کنم و هم از آگاهی ها استفاده کنم و یاد بگیرم
و خوشحال بودم از اینکه تونستم متعهد باشم
بعد که اومدم روز شمار 61 رو ببینم دیدم قشنگ درمورد تعهد هست و من دقیقا قبل دیدنش تعهدم رو نوشتم و از خدا خواستم که کمکم کنه تعهدم قوی تر بشه
و این متن توضیحات فایل :
زیرا شروع وقوع اتفاقات عالی از همین جاست. دلیل تغییر زندگی من نیز، متعهد ماندن به ادامه این شیوه بوده است
و آغار فصل سوم از روز شمار تحول زندگیم با تعهدم شروع شد که مصمم تر از قبل باشم
و عمل کنم
و عمل کنم
و عمل کنم
چون تا وقتی عمل نکنم قدم های بعدی بهم گفته نمیشه
بعد من صبحش رفتم کلاس رنگ روغنم ،تابلوم که پاره اش کرده بودن تو نمایشگاه رو هم با خودم بردم که به استادم بگم یاد بده که خودم ترمیمش کنم
وقتی کلاس تموم شد وقتی نشونش دادم نقاشی پاره شدمو عصبانی شد گفت چیکار کردی ؟؟؟
جریانو توضیح دادم و گفت تو نباید خودت ترمیم کنی و اونا تعهد دادن باید به تعهدشون عمل کنن
بعد جوری باهام حرف زد احساس ناتوانی کردم ،بهم گفت تو نمیتونی حقت رو بگیری و بعد به خدا گفتم خدایا تو همه کس من هستی تو کمکم کن حقم رو بگیرم و ضعیف بودن از حرفای استادم که از حرفاش اینو بهم رسوند که تو نتونستی حقت رو بگیری و قبول کردی که به راحتی میتونه هر کسی از این به بعد تابلو نقاشیتو پاره کنه و جوابتو نده و تو همینجوری بمونی و کاری نکنی ،تابلوتو پاره کردن اونم این تابلو پر کاری که درسته با اکریلیک کشیدی ولی زحمت کشیدی
من یه لحظه بغضم گرفت گفتم خدایا چیکار کنم ،اونروز تو نشونه هات بهم گفتی که پاشو برو خونه وقتی منتظر بودم صاحب گالری بیاد و بهم گفتی که من کمکت میکنم ،ولی اینجا هم فهمیدم که من احساس بی لیاقتی داشتم نسبت به کارم و بی ارزشش کردم و درست پیگیری نکردم
شاید خدا اونروز گفته برو تا امروز متوجه این موضوع بشم که ارزشمندی و لیاقتم رو نسبت به کارم پیگیر باشم و باور هام رو تقویت کنم
واقعا نمیدونم چیکار کنم
بعد استادم گفت که ببر بگو تعهد دادین باید درستش کنید و عمل کنید به تعهدتون
من تو راه همه اش داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا هدایتم کن بگو جیکار کنم ،زنگ زدم باز جوابی نگرفتم پیام دادم که یک ماه و نیم شده به تعهدتون عمل نکردید اگر جواب ندید با پلیس میام گالریتون
و سپررمش به خدا گفتم خدایا هدایتم کن
حرف استادم خیلی باعث شد به چند تا چیز فکر کنم
اینکه یادم اومد استاد عباس منش گفته بودن که یه بار با یه موتوری طی کرده بودن مبلغ مسیر رو موتوری وقتی رسیده بود به مقصد مبلغ رو زیاد گفته بود و استاد بهش باج ندادن و همون مبلغی که طی کردن رو داده بودن
یادم اومد این موضوع و به خدا گفتم خدایا من ضعیف نیستم حقم هست این ترمیم تابلوم که پاره اش کردن و تعهد دادن و امضاش کردن من ضعیف نیستم تو نیروی قدرتمند در درون من هستی تو همه کس من هستی تو کمکم کن بگو چیکار کنم
بعد دوباره آیه 7 سوره قصص و همون آیه که
خداوند فرمود دعای شما پذیرفته شد
رو نشونه گرفتم از خدا
پیام دادم و باقی شو به خدا سپردم