نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 3 - صفحه 10
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/08/abasmanesh-17.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-09-02 05:34:032024-09-24 19:36:47نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 3شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بنام خالق زیبایی ها
سلام ودرود فراوان به استاد ارجمندم ومریم بانوی نازنین ودوستان الهی ام
سلام ودرود فراوان به هادی عزیز
خداراسپاسگزارم که در مدار شنیدن آگاهیهای این فایل ارزشمند قرار گرفتم فایلهایی که وقتی عضوسایت شدم به شدت ذهنم مقاومت داشت به شنیدن آگاهی های آن وامروز وقتی فایل را گوش کردم به خودم تبریک گفتم چون شخصیت درونی من خیلی تغییر کرده خداروشکر
آقا هادی عزیز از شرایط سخت وتضادهایی که در زندگی داشت صحبت کرد تا جاییکه که تسلیم شد به درگاه خداوند واعلام عجز کرد واز آن لحظه که او تسلیم شد الهامات خداوند شروع شد قبل از آنهم بود همانجا که هادی عزیز اشاره کردند وقتی خواستند مهاجرت کنند به بندر عباس یکی از آشنایان به ایشان پیشنهاد داده که از خانه ایشان استفاده کنند گفت آن لحظه یه چیزی در هوا به من گفت قبول کن وقتی هادی جان این حرف رو زد صحنه ای از زندگی سابقم برام مرور شد وقتی از دست رفتار وکارهای همسر سابقم خسته شدم وبرگشتم خانه پدرم فردای آن روز ایشون با گل وشیرینی آمدند تا من رو برگردونندوگفتند سه دونگ از خانه را به نامت میکنم که تمام هزینه ساخت وساز خانه را تو پرداخت کردی یه چیزی از درونم گفت قبول کن گفتم باشه پس اول میریم محضر رسیدیم محضر ایشان به من گفتند پول ندارم باشه یوقت دیگه گفتم نه همین الان یعنی واقعا از خودم تعجب کردم گفت پول ندارم که هزینه انتقال سند را پرداخت کنم گفتم خودم میدم وخودم هزینه را پرداخت کردم وسه دونگ خانه به نامم شد در آن شرایط من خانه وپول برام مهم نبود خودم کارمند بودم خداروشکر حقوق خوبی میگرفتم ولی یه چیزی از درون مرا وادار کرد که اول اینکار را انجام بدم آنقدر که وقتی به خانواده گفتم همه تعجب کردند که من اینکار رو کردم وبعدها حکمت آن را فهمیدم میخوام بگم الهامات همیشه هست ولی ما وقتی درک میکنیم که تسلیم باشیم وقتی دست از منم منم برداریم
هادی جان در ادامه صحبتهاشون از اشتباهاتی که در کار ساخت وساز داشتند گفتند که بدون اینکه با طرف مقابل قراردادی منعقد کنند فقط از روی آشنایی شروع به همکاری کردند
یکی از خصوصیات خوبی که بواسطه آن من همیشه همسرم را تحسین کردم هر کاری که میخواد انجام بده چه دوست باشه چه آشنا وچه فامیل تمام حرفهایش را رک وراست همون اول میزنه وتمام قول وقرارها را مکتوب میکند اوایل میگفتم خیلی سخت گیری ولی کم کم متوجه شدماتفاقا این بهترین کاری هست که انجام میده وخودم هم همیشه اینکار رو کردم وقتی رفتم بنگاه تا ماشین قولنامه کنم صاحب بنگاه دوست داداشم بود وگفت قولنامه را فردا بیا بگیر با برگ سبز ماشین وکارت آن گفتم باشه داداشم گفت لازم نیست بری من میشناسمش تازه با همسرم آشنا شده بودم گفت نه فهیمه همین الان میری مدارک رو میگیری ویه وکالت نامه تا ماشین را به نام خودت انتقال بدی منم گفتم باشه رفتم بنگاه واز آن آقا خواستم که تمام مدارک وکالتنامه را به من تحویل بده وایشون ناراحت شد منم اصلا کوتاه نیامدم مدارک رو گرفتم وبیرون آمدم چند روز بعد از آن با من تماس گرفت که اگر حاضر باشی ماشین را به من برگردونی سه میلیون بیشتر از پولی که دادی بهت میدم گفتم نه من همچین خیالی ندارم وشبش متوجه شدم قیمت ماشین خیلی بالا رفته ومن از این اتفاق درس بزرگی گرفتم که همیشه قراردادهای کاری وخرید را مکتوب کنم همانطور که در قرآن آمده ویکی از بزرگترین آیه های قرآن هست که حتی در این آیه ها به شرایط دوطرف معامله هم اشاره کرده است
نکته بعدی از صحبتهای استاد بود که اشاره کردند در هر شرایطی هستید یکی از درسهای بزرگ این است که خودتون بیکار نکنید همیشه ورودی مالی داشته باشید بیکاری = افسردگی ،بیکاری = سقوط،بیکاری = در دام افتادن
از یه جایی شروع کنیم از همان نقطه ای که هستیم شروع کنیم هیچ وقت خودمون را از ورودی مالی محروم نکنیم حتی اگر از جایگاهی پایین تر ار قبل باشد خیلی مهم هست که ورودی مالی داشته باشیم مهم هستکه همیشه فعال باشیم اگر بیکار باشیم وپیشرفت نکنیم وحرکت نکنیم سقوط میکنیم چون جهان ایستا نیست ودر حال حرکت هست
متعهد باشیم حرکت کنیم به سمت بالا وهرروز پول بیشتری بسازیم نه به این دلیل که نیاز داریم به این دلیل که این مسیر ،مسیر گسترش هست که به گسترش جهان کمک خواهد کرد وبه طبع جهان نیز به ما کمک خواهد کرد که بیشتر پیشرفت کنیم بنابراین به هیچ وجه خودتون رو بیکار نکنید
نکته بعدی داشتن ورودی های نامناسب هست بدترین سم برای ذهن اخبار هست وآن هم اخبارسیاسی هست که با این ورودیها شما فقط رو به پایین میریدکه شما قدرتی ندارید و شما خودتون رو یه قربانی می بینی، برگی در باد میبینی که قدرتی در زندگی خود نداری ویکسری آدمهای قدرتمندمثل رهبر ورئیس جمهورهستند که باشما بازی میکنند
ورودیهای نامناسب خیلی آسیب میزند اولین قدم در تغییر خودمون این هست که ورودیهامون را کنترل کنیم به چیزی که به ما احساس بدی می دهد اصلا توجه نکنیم وسعی کنیم زندگی خودمون را بسازیم
خدارو شکر در این مورد خیلی خوب عمل کردم اصلا علاقه ای به مباحث سیاسی ندارم از وقتی قانون اعراض از ناخواسته را درک کردم تلاش کردم آنچه که برامن سودی ندارد وفقط خوراک نامناسب برای ذهنم هست دوری کنم نمیگم صددر صد موفق بودم ولی در بیشتر موارد خوب عمل کردم خداروشکر
نکته : به عهده گرفتن مسئولیت تمام اتفاقات زندگی اولین قدم جهت تغییر خودم است
نکته بعد : لحظه ای که انسان احساس عجز میکند احساس ناتوانی میکند که همان تسلیم شدن در برابر خداوند هستند وقتی انسان میرسه به آخر خط که آخر خط برا افراد متفاوت هست وبستگی به خود افراد دارد که تا کجا میخوان چک ولگد جهان را بخورند
کتک خورشون ملس باشد تا جاییکه نابود نابود میشوند وآنجا احساس عجز میکنند وتسلیم میشوند واز من می رسند به خدا وهرچقدر ظرفیت کمتر باشد زودتر عاجز میشود
منم استاد جان از آن افرادی بودم که کتک خورشون ملس بود همانطور که خودتون در فایلهای مختلف اشاره کردید وقتی انسان به این مسیر هدایت شده باشد وباقوانین تا حدودی آشنا باشد واز مسیر خارج شود به جایگاهی پایین تر از قبل می رسد من هرروز نشانه ها را می دیدم والبته که الان دارم درک میکنم آنها نشانه هایی بود که من برگردم به مسیر ولی من ظرفیتم به قول شما زیاد بود آنقدر چک ولگد خوردم که تامرز نابودی پیش رفتم بعد دستم را بردم بالا وگفتم من عاجزم من هیچی نیستم من به هر خیری از جانب تو سخت فقیر ومحتاجم گفتم هرچه دارم هرچه هستم ازتو هست ودارم وآنجا شد نقطه عطف زندگیم در بدترین شرایط جسمانی واز آن روز در هر قدمی که برمیدارم از خدا میخوام مرا هدایت کند واز همان روز ورق زندگیم برگشت سپاسگزارتر از قبل شدم بیشتر یادگرفتم تا ورودیهای ذهنم را کنترل کنم زیپ دهانم را ببندم ونجواهای ذهنم را کنترل کنم رابطه بهتری با خداوند با خودم واطرافیانم داشته باشم
خدارا هزاران هزار بار سپاسگزارم
استاد جان از شما صمیمانه سپاسگزارم
در پناه الله شاد وثروتمند وسعادتمند وسلامت ولیاقتمند باشید در دنیا وآخرت
امروز کامنت سعیده جونمو دیدم در پاسخش یه مقدار از خاطرات قدیمم نوشتم و در ادامه ش ازون موقع خاطراتم شروع کرد به مرور و به یاد اوردن مسیری رو که از اولین روز زندگیم جز ردپای الله هیچ چیز دیگه ای نبود…
با خودم گفتم الان کارامو بکنم دو تا استوری هم برای بومگردیِ مامان بذارم بعد برم بشینم تو باغ شکرانه بنویسم. نه خواسته، نه آرزو، نه هدف. هیچیه هیچی. فقط شکر و عشق…
فقط شکرانه از هر لطفی که الله بهم داشته از لحظه تولدم تا الان. حتی از قبل از تولدم. از همون موقع که من اون دنیا بودم و داشته پدر و مادرم و انتخاب میکرده و الحق بهترین گزینه های ممکن رو برام انتخاب کرده…
برای شما هم مینویسم این مکالمه رو…
…….
میپرسم “چی شد اینجوری عاشقم شدی؟ من که کار خاصی نکردم. من که هیچوقت مذهبی هم نبودم.. نمازم که خونه پُرِش همون یک سال و نیمی بود که 14-15 سال پیش پشت هم خوندم، بقیه وقتها هیچوقت دو هفته هم پشت هم نخوندم.. قرآنم که اونجور که باید و شاید نخوندم.. خوندم ولی نه خیلی.. الان میبینم بچه های سایت خیلی بیشتر از من با قرآن عجینن.. پس چجوریه ؟ چجوریه که انقدر دوستم داری؟ اصلا قبل از همه اینها دوستم داشتی.. قبل ازینکه اصلا به سنی برسم که بخوام کاری کنم! یادته نوجوون بودم شبهای یلدا که فامیل میومدن دور هم مینشستیم و من هر سال برای همه فال حافظ میگرفتم و چند سال پشت هم تفسیر فال خودم درمیومد که توقراره به دولت و ثروت زیادی برسی؟ :) یادته ؟ :) کار تو بود نه؟ :) میخواستی از همون موقع بهم پیغام بدی؟ :) میگفتممنبه فال اعتقادی ندارم و برای فان میگیرم، با تکرار اون فال میگفتی میخوای اعتقاد داشته باش میخوای نداشته باش، من تو رو میرسونم :)
یا اصلا قبلترش… یادته چقدر بچگیها با شیطنت بلا سرم میومد و همیشه حواست بهم بود؟ :) یادته 4 سالگی که قولوپی از ماشین افتادم بیرون و قوانین فیزیک و طبیعی و زیست شناسی خودتم جابجا کردی که منو نجات بدی؟ :)) همون موقعها که بابا ماشین وانت ژیان آبی داشت… یادته روی درهاش جای پنجره هاش کیسه چسبونده بودن؟ :)) تابستون که میشد هوای داخل ماشین غیرقابل تحمل بود و بابا ماشینو برد مکانیکی که درهاش رو بِکَنن و جای کیسه، شیشه کار بذارن که بالا پایین بشه. با ماشین کار میکرد و تا درها رو درست کنن، ماشین رو بدون در از مکانیکی اورد. یادته میخواست بره به دوستش سر بزنه و شهرزاد کوچولو بهش گیر داد که منم میام :) جلو صندلی شاگرد وایساده بودم و دستمو به میله جلوی داشبورد گرفته بودم و بالا پایین میپریدم و شعری که تازه یاد گرفته بودمو میخوندم … هی میگفت بشین هی میگفتم خودمو سفت گرفتم و مواظبم :)) “دلفین چقدر باهوشه، مهربون و زودجوشه…” ماشین افتاد رو این ساندویچای سرعت گیر و من هوووورت… پرت شدم بیرون :)) سرم خورد زمین و پشتم کشیده شد رو زمین … یادته تو همون حال خونین و مالین پاشدم دنبال ماشین بابا دویدم که جا نمونم؟ :)) بابا بنده خدا متوجه نشده بود من پرت شدم بیرون، از آینه عقب دیده بود یکی شبیه شهرزاد داره وسط خیابون میدوه و سریع صندلی شاگرد رو نگاه کرده بود دیده بود من نیستم :)) بعد که رفتیم بیمارستان دکتر برگاش ریخته بود که چطور ممکنه یه دختربچه چهارساله با سرعت حدود 40 تا از ماشین پرت شه بیرون و هیچیش نشه؟! حتی یه شکستگی ساده هم نداشته باشه؟ چطوری میشه؟! یادته بابا اون شب به شکرانه ش دوتا گوسفند قربونی کرد و تا دو تا کوچه اونورتر به همه گوشت داد؟ :) هر دوتا زبون کله پاچه ش هم شد سهم خودم :))
گم شدنامو یادته ؟ ده بار گم شدم بچگیام انقدر که دوست داشتم تنهایی برم دنیای اطرافمو کشف کنم :) هر بار که مامان رو میپیچوندم و گم میشدم تو چطوری پیدام میکردی؟ :) حتی یادم هم نیست چطور پیدام میکردی :))
فقط اون باری رو یادمه که تو محله به اصطلاح غربتیها گم شدم :)) یه صبح تا عصر طول کشید.. بازم 4-5 سالم بود. گشنه و خسته جلوی در یه خونه ای رو زمین نشستم. آقاهه از خونه اومد بیرون گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم گم شدم. گفت خونتون کجاست؟ گفتم نمیدونم گم شدم. گفت چطور ممکنه یه بچه به این کوچیکی تو همچین محله ای گم شه؟! اینجا محله غربتیهاست! بعد اول برام ناهار اورد و بعدش هم خودش منو برد کلانتری و اونا هم نمیدونم چجوری مامانمو پیدا کردند :) اون آقاهه هم کار تو بود نه؟ :) اینکه یه آدم خوب منو پیدا کنه هم برام ناهار بیاره هم ببرتم کلانتری تا مامانم پیدا بشه؟ :) اونم تو محله ای که خودشون میگفتن آدم گُنده هم امنیت نداره تنهایی راه بره؟ :)
اون باری هم که داشتم تو دریاچه غرق میشدم و انقدر آب خورده بودم حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم و از حال رفتم و یکی یهو دیدتم و نجاتم دادند هم کار تو بود؟ :) میخواستی هر طور شده منو تو این دنیا نگه داری که چیکار کنم؟ :)
نه فقط به حفاظت ازم بلکه حتی حواست به خوشحالیمم بود.. همیشه حواست بود خوشحال باشم.. یادته آذر رو؟ اون دختر همسایمون که عروسک سخنگو خریده بود و من چیزی نگفته بودم ولی دلم خیلی خیلی خواسته بود.. همون موقع زن عمو رو فرستادی که بیاد دَمِ خونه ما، اون صحنه ببینه و از چشمام بخونه که چقدر ازون عروسکا دوست دارم و میدونستی انقدر دوستم داره که یواشکی میره به مامان میگه و مامان هم به بابا میگه . بابا هم با اینکه یک رنگکار ساده بود ولی همون شب شهرزاد کوچولو رو برد مغازه اسباب بازی فروشی بزرگ محل و براش گرونترین عروسک سخنگوی مغازه رو خرید :) اون سال 3000 تومن پول عروسک برای دخترش داد که خرج یه ماه یه خانواده بود در حالیکه خودش یه رنگکار ساده بود :) کی جز تو میخواست من اون عروسک رو داشته باشم؟ :) میخواستی هیچی تو دلم نمونه؟ :)
یا اون سالو یادته که برای تولدم پیرهن آبی میخواستم و هر چی به مامان گفتم گفت یه کادوی دیگه برات خریدم، بعد تو ظهر روز تولدم مشتری بابامو فرستادی دم کارگاه و خانمش هم همراهش بود و بهش گفتم شب تولدمه شما هم بیاین ولی حتما برام کادو یه پیرهن آبی بخرین که روی کمرش پاپیون داشته باشه :))) نمیدونم بنده خداها یه نصفه روزه چجوری یه پیرهن آبی با پاپیون روی کمر پیدا کرده بودن و شب بهم کادو دادند و بال دراوردم از خوشحالی :)) اونم کار تو بود نه؟ :) اصلا فکر کنم پیرهن آبی با پاپیون رو کمر رو هم خودت خلق کردی که حرفم رو زمین نمونه :)
بعدش داداش کوچولوم به دنیا اومد :) شهروز رو بهم هدیه دادی و دنیام رنگی تر شد :) عااااشق این بودم که یه داداش کوچولو داشته باشم :)
یادته بابا کارش گرفت و هر روز اوضاعش بهتر میشد و به دلش انداختی اون خونه دوطبقه ای که وسط حیاطش یه درخت خرمالو و یه تاب بزرگ بود برامون بخره و من خرکیف شم؟ :) توی فیلمها دیده بودم آدم پولدارها توحیاطشون تاب دارن و دلم خواسته بود :)) و تو عاشق دل من بودی و دقیقا اون خونه ای رو برام خلق کردی که توی حیاطش تاب بود :) بابا هر هفته جمعه یا میبردمون پارک یا سینما یا دنیای بازی و ناهار یا شام میرفتیم چلوکبابی برادران یا چلوکبابی جوان :))
بزرگتر شدم و مدرسه میرفتم و تو مهر منو تو دل همه مینداختی. همکلاسیهام عاشقم میشدن و برام خوراکیهای خوشمزه میوردن.. همه معلمها عاشقم میشدن و میگفتن تو چقدر باهوشی.. تو میخواستی اینطوری پیش بره نه؟ :) میخواستی همه دنیا به کامم باشه :) حتی خانم خزایی هم که همه میگفتن خیلی بد اخلاقه و حتی بعضی وقتها بچه ها روهمکتک میزد، اما عاشق من بود :) سپرده بود میز اول جلوی میزش هیشکی جز شهرزاد حق نداره بشینه :)) همه کلاس سه نفری پشت نیمکت مینشستن و من تنهایی میز جلوی خانم خزایی :))) اونم کار تو بود نه؟ :) تو مهر منو به دلشون مینداختی؟ :)
بیایم جلوتر.. درسم که تموم شد و میخواستم برم سر کار و دقیقا یه ماه بعدش تو برام کار پیدا کردی :)
بهمن آخرین امتحانمو دادم، اول اسفند اولین روز شروع کارم بود. از روزنامه کارمو پیدا کرده بودم و رفته بودم مصاحبه و قبول شده بودم. اینم کار تو بود :) کلا یک ماه تا عید مونده بود و عیدی به همه کارمندهای شرکت آیپد عیدی دادند و به منم با اینکه کلا یک ماه از استخدامم میگذشت آیپد هدیه دادند و اینم کار تو بود :) یادمه اصلا نمیدونستم آیپد چیه :)) تا از شرکت اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم گفتم یه چیزی شبیه گوشی بهم دادند ولی بزرگتره :)) بعد از یه مدت اولین سفر خارج از کشورم رو تو همون شرکت اول رفتم :) فرستادنم چین که برم صحت و سُقم یه کارخونه ای که میخواستن ازش Drill bit بخرن رو بسنجم. حتی نمیدونستم پرواز اماراتی که باهاش فرستادنم به نسبت پروازهای دیگه گرونتره :) اولین بارم بود به قول معروف میرفتم خارج :) بعد بابا که نمیذاشت من غروب به بعد بیرون باشم، با سفر خارج از کشورم مشکلی نداشت :)) اینم کار تو بود :) وارد هتل که شدم از شکوه لابی و بوی عطرش مدهوش بودم :) اون هتل و امکانات هم کار تو بود :)
بعدها یکی از بچه هایی که تو همون شرکت با هم دوست شده بودیم وارد یه شرکتی شد که تو حوزه کاری بود که من الان بیزینس خودمو دارم، یادته؟ اسمش نیکو بود.. یه روزی توی فیس بوک حال و احوال میکردیم و میگفتیم میخندیدیم که نیکو گفت شرکت ما کارشناس بازرگانی خارجی میخواد، میخوای بیای مصاحبه؟ منم رفتم. مدیرعامل حقوق درخواستیمو پرسید و گفتم. گفت “بعد از شش ماه که اومدی و کارِت رو دیدیم اگه از کارت راضی باشیم قبول میکنیم ولی الان بعنوان شروع بیشتر از فلان عدد نمیدیم.” گفتم “ شما لطفا عدد منو قبول کنید، اگه از کارم راضی نبودید، بعد از 6 ماه من تمام این مبلغ مابه التفاوتِ بین عدد خودم با عدد شما رو بهتون برمیگردنم و ازینجا میرم، اصلا همینو توی قرارداد مینویسیم، اوکی؟” یه لبخندی زد و گفت “معلومه استعداد مذاکره داری، قبوله” و اون شد یه نقطه عطف تو زندگی من و شروع آشناییم با کاری که عاشقش شدم :) اونم کار تو بود :)
اینکه هر کی تو کار اذیتم میکرد هم میزدی شَتَکِش میکردی هم کار خودت بود؟ :)) چرا انقدر تعصبی برخورد میکردی؟ :)) من بیخیالِ طرف میشدم ولی تو بیخیال نمیشدی :))
همه اتفاقات بعد ازونم کار خودت بود نه؟ :)
……..
راستی الان تو بالکن باغ نشستم، اینجا هم کار تو بود؟ :) خونه ویلاییشو بالکن بزرگ رو به باغش هم که از نوجونی رویاش رو داشتم هم کار خودت بود؟ :)
مهمونهای بومگردی مامان توی باغن.. این بومگردی هم کار تو بود :) امشب همشون محجبه ن… این همه مهمون میان اینجا، همه هم با هم غریبه؛ بعد چجوریه که تنظیم میکنی یه روز همه با هم محبه ن یه روز همه با هم شیتان پیتان؟ :)) آخه ما اگه خودمون میخواستیم مهمونهایی که از لحاظ روحیه با هم هماهنگ باشن رو تو یه روز براشون رزرو بذاریم چطور باید هماهنگ میکردیم؟ :)) اصلا عقلمون به اینجاهاش میرسید؟؟
چطوری به این همه جزییات فکر میکنی؟ :)
…….
واسه امشب بسه؟ :) صدای خر و پف مامان میاد منم برم بخوابم؟ :)) این فرشته خر و پف کنون هم کار خودته یا خودم انتخابش کرده بودم؟ :) فکر کنم استاد یه بار تو اون فایلهای قدیمیش گفته بود پدر و مادرمون رو قبل از تولد خودمون انتخاب کرده بودیم.. اگه خودم انتخاب کردم دَمَم گرم :)) اگه هم تو انتخاب کردی دَمِت گرم :)
عاااشقتم عاشقترین :) ولی آخرم نگفتی چی شد که اینجوری عاشقم شدی :)
بنام الله
سلام به شهرزاد نازنین وزیبا
خدای من چه حس وحال خوبی داشت نوشته هات چقدر خودمونی، چقدر گرم ،در عین حال یادآور نعمتها وداشته هایی بود که از اول تولد وحتی قبل از آن خداوند در اختیار ما قرار داد وما فراموش کردیم
شهرزاد عزیز از صمیم قلبم سپاسگزار وجود نازنینتم چقدر لذت بردم از گفتگوی خودمونی وعشقت به الله احسنت وهزار آفرین به قلب پاک وبی آلایش وروح بزرگت
اجازه دارم بگم عاشقتم وخیلی دوست دارم
شهرزاد جان بهترین بهترینها را در تمام جنبه های زندگی از خداوند برات خواستارم چون تو بی نظیری ولایق بهترینها
بوس وقلب فراوان
یا حق
سلام شهرزاد جان.
خوبی؟
من امشب با خوندن پیامت خیلی خیلی اشک ریختم…
آخه خدا خیلی خیلی هوامونو داره.
من تمام اتفاقاتی که برام افتاده و خدا نجاتم داده رو توی همین چند دقیقه داشتم بهش فکر میکردم و ناخودآگاه اشکام جاری شد.
آخه کی غیر از خدا میتونه اینجوری هوامونو داشته باشه.؟
مگه میشه خدا الکی ما رو خلق کرده باشه؟
مگه میشه هوامونو نداشته باشه؟
مگه میشه من زجر بکشم؟
خدایا ممنونم که منو آوردی توی این دنیا که لذت ببرم. خداجونم! تو از همون روزهایی که فقط داشتم کم کم میشناختمت کمک هاتو برام فرستادی.
منو ایزوله کردی که نرم دنبال هزاران کثافت کاری که بسیاری از دوستام دنبالش رفتن و الان خبری ازشون نیست که کجان چه میکنن و چندتاشون الان کارتون خوابن.
اوایل سال 91 تازه دانشجو بودم و خونه ی مادربزرگم زندگی میکردم که برم دانشگاه و بیام اونجا. خانواده ام هم نبودن، اون زمان تازه چندتا فایل موفقیت گوش میدادم و خیلی فازم رفته بود بالا…. یک خاطره فوق العاده ای از اون روزا دارم که هر وقت یه مسئله مالی برام پیش میاد همونو به خدا میگم و نجواهای شیطان رو خفه میکنم که اگه اون روز شد الان هم میشه.
قضیه این بود که پدرم ماه به ماه برام پول میریخت برا خرجی و هزینه رفت و آمد، یکماهی قبل از رسیدن موعدش پولم تموم شد و فرداش که باید میرفتم دانشگاه، 10 هزار تومان کرایه رفتن از روستا که برم شهر و از شهر با واحد برم دانشگاه و بعدشم برگردم رو هم نداشتم.
اون روزا تازه داشتم توکل رو یاد میگرفتم و یه حدیث قدسی هم همش با خودم زمزمه میکردم که مضمونش این بود که حتی نمک غذاتون رو هم از من بخواید.
همین افکار رو داشتم مرور میکردم و میگفتم خدایا مگه نگفتی نمک غذاتم از من بخواه، من نمک نمیخوام، الان پول کرایه ام رو ازت میخوام و به هیچ کس هم نمیگم تا خودتو بهم ثابت کنی.
صبح اول وقت حدود ساعت 6 صبح بود اومدم جلو در که برم سر ایستگاه، تنم لرزیده بود و استرس داشتم، ولی مقاومت میکردم و میگفتم خدایا منتظرتم. اگه بشینم سوار ماشین و توی شهر بگم کرایه ندارم خودت زشت میشی، منم بهش میگم الان ندارم فردا میدم، ولی تو پیشم بی اعتبار میشی. حواست باشه.
( یه فایلی استاد داره که میگه خدایا یعنی تو نمیتونی برام فالو و مشتری بفرستی من از بنده هات بخوام منو به هم دیگه معرفی کنن؟؟؟؟؟؟) این جمله ی استاد هر وقت یادم میاد تنم میلرزه از حرفش و گاهی اوقات یاد این اتفاق خودم میفتم.
خلاصه سکوت سنگینی بین من و اطرافم بود که یهو عموی کوچیکم اومد دستشو گذاشت سر شونه ام ( اول صبح که کم میشد اون موقع بره بیرون سرکار) و گفت چطوری عموجان.
گفتم خداروشکر عموجان. خودت خوبی؟
به الله قسم بدون هیچگونه حرف اضافه ای دست کرد تو جیبش 10 تومان درآورد و گفت بذار تو جیبت داشته باشی.
گفتم عموجان دارم ممنونم، گفت نه خودم میخوام بهت بدم عزیزم.
بخداوندی خدا اون روز من از صبح تا خود شب حالم عجیب بود و توی خودم بودم و میگفتم خدایا عجب کاری برام کردی، اون روز خیلی برام خاص بود و تارو پود شرک رو داشت از بین میبرد…
عجیبترین اتفاق زندگیم از لحظه ی تولدم تا سال 91 اون اتفاق بود و من از اونجا به بعد دیگه خیلی ایمانم قوی تر شد.
بعدش هم یه ایده اومد که موقع هایی که کلاس ندارم برم مغازه عموی بزرگم و توی سوپرمارکت کمکش کنم. اونم روزی 5هزار تومان بهم پول میداد.این شد رزق من و از اون روز دیگه اصلا به بابام نمیگفتم پول بریزه و خودش میریخت و هر وقت هم زنگ میزد که کم و کسر داری، حتی اگه فقط پول کرایه داشتم، نمیگفتم پول بریزه و میگفتم خداکریمه.خودش میرسونه.
شهرزاد خانوم!
این اتفاقات عالی پیش میرفت و حتی ازدواجم هم معجزه وار بود و همه چیز خوب بود تا اینکه ازدواج کردم و کم کم تمام توحیدم زیر بار مشکلات و فشار ها شد شرک. شرک نسبت به همون خدایی که برام همه کار میکرد.
شرک آشکار، نه شرک خفی
همه برام بت بودن و خبری از اون خدا نبود.
چک و لگد ها رو خوردم و خوردم تا دوسال پیش به لطف خدا بعد از به لجن کشوندن زندگیم با میلیون ها قرض و بدهی و وام، خدا منو با استاد عباسمنش آشنا کرد و گمشده ام رو توی حرفاش پیدا کردم و الان به لطف خدا عالی شده زندگیم، خیلی ترسان کمتر شده، نگرانی هام کمتر شده، آرامش بیشتری دارم و درإمدم چندبرابر شده به لطف الله. قسطها اکثرا تسویه شدن و تقریبا یکسالی شده که وام نگرفتم و از کسی هم قرض نمیگیرم و فقط ثالث و بدنه ماشین رو قسطی کردم و سعی میکنم هیچ چیز قسطی هم نخرم و خدا هم تا الان کمکم کرده.
شما به عنوان الگوی من خواهی بود و به امید الله یکتا دوست دارم مثل شما توی بهترین شرکت ها درآمدهای نجومی کسسب کنم و در مسیر استعداد خدادادی ام که فروشندگی هست ( که البته خدا داره میفروشه) قدم های بزرگتری بردارم.
الان هم به لطف خدا در شرکت عظیم کاله ویزیتور هستم و خداروشکر راضی هستم از شرایط فعلی و دنبال این هستم با طی کردن تکامل و کنار گذاشتن عجله، از تمام عجله ها و شکستهام در زندگی قبل از این دوسال درس بگیرم و برسم به رسالت شغلیم که خدا منو برای اون ساخته.
خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم که کامنت زیبای شما امشب نصیب ذهن آشفته ی من شد و دلم آروم شد.
ان شاء الله یه روزی بتونم زیارتت کنم و باهم همکاری کنیم.
با تشکر پدرام فصیح زاده
ویزیتور لاین سولیکو پلاس شرکت کاله از شهرستان گچساران
سلام به شهرزاد جان زیبا
چقدر کامنتت خوش احساس بود شهرزاد جان…
گریه و خنده ام قاطی شده بود…
اونجا که گفتی از ماشین که افتادی بیرون، پاشدی بدو بدو دویدی دنبال ماشین که جا نمونی…
یا نحوه سفارش اون پیرهن آبی با پاپیون پشتش رو….
هم میخندیدم هم اشکام سرازیر شد….
خیلی احساساتی شدم با کامنتت….
خدا رو شکر که ما خدایی داریم که سرپرستیمون رو خودش به عهده گرفته و خیلی هم روی این قضیه تعصب داره.
خدارو شکر که ما خدایی داریم که هدایتمون رو خودش عهده گرفته و این اجازه رو به هیچ کس دیگه ای نداده.
خدارو شکر که ما خدایی داریم که از رگ گردن بهمون نزدیکتره.
خدارو شکر که ما خدایی داریم که به غیر حساب میبخشه.
خداروشکر که ما بنده های این خداییم.
خدارو شکر که به این سایت و این آگاهی ها هدایت شدیم.
ازت سپاسگزارم برای ثبت این زیباییها
برات عشق و برکت از خداوند آرزو میکنم.
شهرزاد جان ،
سلام دوستی که تازه باهاش هم فرکانس شدم و از این بابت خوشحالم.
همزمان با خوندن تک تک اتفاقایی که تعریف کردی ، از بچگی تا تجربه ی کار ، منم زندگیم رو مرور کردم که چقدر همیشه همه چی عالی پیش رفته و تازه دوزاری منم افتاد که همش کار خودخدا بود.
اینکه چقدر همیشه مورد احترام همه بودم.
اینکه چقدر راحت کار پیدا کردم حتی زمان دانشجوییم با یه شرکت بین المللی و کارفرماهای خارجی کار کردم همش رو خدا برام قشنگ چیده بود.
چطور تا حالا نفهمیدمش
من خیلی اتفاقاتاین 4 5 ماه اخیرم رو که وارد این مسیر شدم مرور میکنم و سعی میکنم رد پای خدا رو تو اون اتفاق ها پیدا کنم اما اصلا حواسم نبود که از اول زندگیم چقدر چرخای زندگیم رو روان کرده و هوام رو داشته . اون سهم خودش رو عالی انجام داده با اینکه من خیلی بنده ی خوبی نبودم براش.
جالبه که منم یه تجربه ی تصادف مشابه چیزی که تعریف کردی داشتم که همه ی سرنشینای ماشین با دوتا آمبولانس روانه ی بیمارستان شدن و تا ماه ها بستری بودن اما از دماغ من خونم نیومد!!! چطور نفهمیدم کار خدا بود .
از این مدل اتفاقا ریز و درشتش فراوونه تو زندگیم اما من از این جنس شکرگزاری که تو این مسیر یادگرفتم تا حالا بهشون نگاه نکردم و شکرش رو به جا نیاوردم.
ازت بی نهایت ممنونم که امروز به یادم آوردی همه ی اون قشنگی ها و آسانی ها از اول کار خدا بوده:)
برات از خدایی که اینقدر قشنگ حواسش بهمون هست بهترین ها رو آرزو میکنم و مشتاق خوندن کامنت های بیشتر ازت هستم.
در پناه خدا باشی :)
سلام به شهرزادقصه گوی موحدکه رفیق خداشده
وقتی کامنتت رومیخوندم نمیدونستم گریه کنم یابخندم بنابراین هم اشک ریختم واسه خدای بخشنده مهربون که همیشه همراهمونه وهم خندیدم به اونجاکه افتادی وبابا متوجه نشده بودوداشتی می دویدی دنبال ماشین.
واقعا چقدرنگرشمون به اتفاقهای مسیرزندگی عوض شده ازوقتی استادروپیداکردیم وهمینطوربیشتربه دلیل اتفاقهاتوجه وتامل میکنیم.خدایاشکرت بخاطرتمام چیزهایی که دادی ومیخوای بدی.
درپناه حق سلامت وسعادتمندباشی.
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
…گم شدنامو یادته ؟ ده بار گم شدم بچگیام انقدر که دوست داشتم تنهایی برم دنیای اطرافمو کشف کنم :) هر بار که مامان رو میپیچوندم و گم میشدم تو چطوری پیدام میکردی؟ :) حتی یادم هم نیست چطور پیدام میکردی :))…
…دومین راهی که به یادم میاد ،راه خیابان وحیدیه تهران است که حسین در آن گم شد،حسین تا شب گم شد.
ما خیلی کوچک بودیم،کوچکتر از آنی که دعوایمان کنند .
هیچ پیدا شده ای را نباید دعوا کرد،آدم هر چقدر که بزرگ باشد از دنیا کوچکتر است و طبیعی است که گم شود.
ما باید مراقب باشیم در خانه در برابر چشمهای همدیگر گم نشویم… ادامه دارد
اولین راهی که به یادم میاد راه تیمچه قالی فروشان خیابان قیام بازار یزد است که زنده یاد پدرم بغلم می کرد در چشمهایم نگاه می کرد و می گفت: اگر گم شدی همونجا وایسا دنبال من نگرد و جایی نرو نترس مطمئن باش من بر می گردم و پیدات میکنم..
««««««««««»»»»»»»»»»
دنبالم نگرد اینجایم…
دارم چای می خورم
میان خط به خط متنها دلنوشته ها شکرانه هایت
تحسین کردنها عشق ورزیدن ها اشکها و لبخندها بانوی زیبای من رقص در باران پروانه ها گل های محمدی…
قهوه داغ دوووووبل اسپرسو با شکلات مخصوص چه می چسبد و چه کیف دارد وسط سطر سطر متنهای آتشین اما دلی در عین حال پر معنا ساده آسان در عین پیچیدگی آن هم در فصل عاشقانه پاییز…
چه شاعرانه و چه ملوکانه و چه خوش سلیقه
چه هوای بی نظیری گل نمیچاید انگار بهاری است در پاییز…
و من نمی دانم چگونه زمان می گذرد؟!
آنگاه که این واژگان را نقاشی می کنم و این ترانه ها را می خوانم و آهنگ می سازم و شاهکاری می نوازم که کروبیان و آسمانیان با من هم صدا سرود عشق و معنا می خوانند و سرمشق توحید در عمل می آموزند…
گاهی دور می گیرم و می روم در اوج
استاد گرانقدرم و گاهی در فرود… مست شدم…
گاهی می روم در سطری و گم می شوم، کجا بودم میشه پیدام کنی؟! من الان بالای ابرها هستم و باز با چوب جادویی این ارکستر زیبا ،در ریتم قرار می گیرم …
گاهی تحسین می کنم جاه طلبی بلند پروازی بلندای طبع و قلب و دل و روح بزرگوار و بزرگ منشی که جهان به این بزرگی و شگفتی در آن ظرف وجودیش، کوچک به نظر می رسد…
جهان با خوب و بدش انعکاس وجود کنه …
اینها تنها حرفهای جادویی و اسرار آمیز دلت و دهان گرم و قلم زیبایت نیستند من با آنها زندگی می کنم
نفس میکشم و جانی دوباره می یابم
وقت رفتن است برای بعضی باید به شهری دیگر سفر کرد … تا آنجا که راهی نیست بگو تا آنسوی دنیا در افقهای دور دست ،محو شدن ذوب شدن جاری شدن رهایی آزادی ورای بودن ورای مکان زمان و هر آنچه محدودیتهای مرا کم رنگ و بی نهایت مرا فریاد می زند
آری باید رفت نچسبید باید وا داد …مرا برد هر جا دلش خواست که هر جا برد مقصد همان جاست …
ادامه دارد…
و بلاخره گم شدم !
انگار عمدا می خواستم گم شوم شاید به خاطر کنجکاوی شاید به خاطر بی خیالی و جلب توجه و …
پیر مردی نسبتا قد کوتاه ولی طبعی بلند نورانی صبور مودب با لبخند و کلاه شاپو آمد پیشم سری تکان داد سلام پسرم اینجا چه می کنی مگر خدای نکرده گم شدی؟
با تعجب گفتم نه بابام گم شده من اینجام!!!
دارم میرم پیدایش کنم تازه با این که سفارش کرده بود از جایم تکان نخورم…
حاج امیر مرد بسیار خوبی بود به حسینه محل قالی اجاره می داد،
گفت ماشاالله نوم خدا پسر کی هستی؟ گفتم حاج محمد
اوووو محمد طلای خودمون
بله
همونی که اینجوری راه میره …چاقه را میگی
و شروع کرد ادای پدرم را در آوردن کلی خندیدم
یکدفعه پدرم هم آمد
سلام حاج محمد طلا نگفته بودی پسر داری دسته گل داری
بله محسن ما کارش درست است
او به به محسن خان
اولین باری بود که بزرگی به جای اینکه دعوایمان کند من را خان و بزرگ صدا زد چون خودش بزرگی از درونش می جوشید…
هنوز هم گاهی می روم امام زاده جعفر نزدیک محله قدیمی مصلی عتیق محل آرامگاهش انگار دیروز بود نور خدا از او تراوش می کرد خداوند او و پدرم و همه گذشتگان ما را رحمت کند…
بچه ها خوب راه و رسم گم شدن را بلدن چون کلید نجات در این است که بدانی پیدایی و به راحتی پیدا می کنی…
ورود به دروازه ای از ناشناخته های که انسان می خواهد آن را تجربه کند و روحش اینگونه در جستجوی تنوع تازگی و بالندگی و پویایی و جستجوی عاقلانه عالمانه عارفانه عاشقانه کامرانه… در زیبایی و شکوه و شادی و احساس خوب و پر شدن از عشقی وافر است پر شدن از صفات نیک پندار گفتار رفتار نیک و شفاف بودن که شفای دل سیقل روح و آمادگی برای دیدن و انعکاس خوبی ها و زیبایی های یار و معشوق حقیقی خدای رحمان است.
کمک خواستن از دیگران کاری بسیار سخاوتمندانه است، که این جهان به ظاهر نامراد جای بسیار متفاوتی میشود
مراد اندر مراد میشود
نوری بر نور دیگر
وای چه میشود اگر بشود
اگر شد باز دوباره چه میشود…
جهانی سخاوتمندانه همیشه همه چیز در دسترس است…
نیازی نیست آدم درباره جهان آن طوری که خودش می بیند یک دندگی به خرج دهد …
اجازه بدهیم و جهان را با دوربین خداوند نگاه کنیم…فقط کافیست کمی دقت کنیم ببینیم قوانین او چیست آنگاه تصمیم بگیریم برای رفتن نو شدن پدیدار شدن جاری شدن رهایی از روزمرگی یا روز مردگی هوای تازه جوانه زدن جوشیدن و افتادگی در عین سهمگین بودن شکوه داشتن چون آبشاری فروتن در بلندای کوهستان …
هیچ غرور کاذبی و هیچ طمعی در کار نیست نه هیچ لجبازی نه کاستی عافتی…
بلکه همه فروتنی عافیت منش بزرگی عزت و…
که لازمه ارتباط و گفتگو و معاشقه با خداوند و هستی و کائنات است…
ادامه دارد…
سومین راهی که یادم می آید راه بینالود مشهد بود هر استانی یک قله مشهور دارد تهران دماوند یزد شیرکوه و مشهد بینالود با اینکه از شیر کوه ارتفاع کمتری دارد اما تا بخواهی از دامنه به پای کوه برسی زمان زیادی صرف می شد از آنجا که با هیأت کوهنوردی سحر یزد رفته بودیم به خاطر عدم آمادگی افراد و درجه سختی از پای کوه بازگشتیم و من کمی دچار سرخوردگی شده بودم و در چهره من کاملا نمایان بود من که عاشق کوه بودم و سر از پا نمیشناختم و انرژی فوقالعاده ای داشتم در خاموشی و سکوت و در لاک خود فرو رفتم تا اینکه یکی از بچههای دست و پا گرم تدارکات گروه تا چهره و سکوت مرا دید آمد و گفت رفیق خوب بگو ببینم چی شده نکنه عاشق شدی ؟!
نه پس چته
کمی مکث کردم گفتم راستش احساس خوبی ندارم برای یک کوهنورد خیلی مهم است تا به هدف برسد
او گفت ببین زندگی مسیر است نه خود هدف اومدیم ورزش کنیم لذت ببریم تجربه کسب کنیم با هم بودن عشق ورزیدن در دل طبیعت بودن ارتباط معنوی گرفتن درک کردن و رشد عامل اصلی است و درس بگیریم و در زندگی به کار بگیریم دوباره میشه برگردیم و یه روز دیگه با هم بیایم دنیای به این بزرگی و شگفتی کوچکتر از آن است که بخواهد خللی در اراده ما به وجود آورد و یک درس عملی را به من داد و ادامه داد بهتره که در لحظه باشیم بیا به این گلها پروانه ها توجه کن اکسیژن تازه خیلی هستند همین الان از این دنده قادر به حرکت نیستند به اون دنده و خلاصه کاری کرد که من خندیدم و گفت چقدر زیباتر می شوی وقتی می خندید و همانجا از من عکس گرفت بعضی لحظات به خاطر شرایط احساسی که در ما به وجود می آورند ماندگار می شوند…
ادامه دارد
و بلاخره آخرین راه و پایان این راه زیبا که چه زیباتر انسان تکاملش را طی می کند راهی که روحش را به پرواز در می آورد راه من
برگردیم به همان حاج امیر خودمان با همان کلاه شاپو و لبخند همیشگی اش
مردی مومن بزرگ یک مرشد کامل و راهنمای عملی توحید
او قالیهایش را به مبلغ ناچیزی به حسینه محل کرایه می داد وجه آن را باعث برکت و روزی و فراوانی در کسب و کار و تجارتش می دانست وقتی اسم امام حسین را می بردی از خود بی خود میشد و گریه می کرد و یک دستمال یزدی داشت که از جیب کتش بیرون می آورد و اینگونه روحش به پرواز در می آمد و جانش آرام می شد.و می گفت شخصی که می میرد برای شادی روحش مجلس اباعبدالله الحسین برگزار می کنند و گریه بر مظلومیت مولاست که ارزش معنوی دارد و از هر مروارید سفید و سیاه بحرینی با ارزش تر و خالص تر است.
در این سفر و مسیر انگار دیگر به ذهن احتیاج نداشتم و شبی با این سوال از خود خوابیدم که چگونه چندین و چندین مدار بالاتر بروم و درخواستی برآورده شد و هاتفی گفت روح و جسمت را تقویت کن بالا ببر رشد و ارتقاء بده در حالی بیدار شدم که دیگر هر لحظه از ذهن خود را رها دیدم
انگار هر لحظه با اعراض و دوری و نادیده گرفتن من او هم دورتر می شد و مانند کشتی در اقیانوس فیلم بسیار زیبای «فتح بهشت» با همان آهنگ زیبای اول فیلم با هر نت و ضرب آهنگی آنقدر در دور دستها قرار گرفت که وقتی چشم هایش را باز کردم دیگر ذهنی ندیدم چون دیگر ذهنی نبود از خود پرسیدم تو ارتباط با شخص دیگری را برای چه می خواهی گفت اگر ذهنت بود پاسخش این بود شریک تجاری شریک زندگی شریک هم فرکانسی و تماما شرک مطلق
و بار دیگر جواب داد تو دیگر از خط و خد و خال و چشم واشارتهای ابرو و لب دندان حتی شنیدن صدای قلب و نفسهایش بی نیازی تو با روح همیشه آگاه هوشیار هوشمند الهی قدسی و دم و نفس حق او کار داری و دیگر لازم نبود بخواهم خودم را اثبات کنم و بگویم نگاهم کن من اینجا هستم به طمع و تمنای نفس شرک و لذت بی ارزشی که ارزشهای درونی و محدودیت هایت را پایین بیاورید و به رخت بکشد.
اکنون روحم با او در ارتباطی همیشگی و تنگاتنگ است و مانند آهنگ زیبای فرانک سیناترا با ترانه راه من
راه و سبک زندگی خویش را آموختم و یافتم گوهر درونی خویش را
و سرانجام به پایان راه رسیدم
و پرده آخر در مقابلم قرار گرفته…
من با شیوه خودم زندگی می کنم…
و دریافتم آنچه که در درونت می گذرد را به زبان بیاور.
پایان این راه زیبا بدرود.
سلام خدمت استاد وهمه دوستان
استاد قربونش این خدا بروم که چه به موقع این فایل روی سایت قرار گرفت که نیاز من بود
من جزو اون دسته آدم های هستم که نمی توانم بیکار باشم اما دیروز در دام مقایسه افتاده بودم وبا خودم میگفتم چقدر زندگی من با استاد متفاوت است
استاد راحت پول میسازه من باید تدریس کنم وساعتی پول بسازم یا حتی صبح های زود ساعت 5 و6 بروم در کارگاه تولیدی مان لباس اتوکنم
می گفتم خدا چرا اینقدر دوره احساس لیاقت وثروت کار کردم هنوز …..
گریه کردم احساس عجز کردم
وای خدای من امروز این فایل را مجدد شنیدم
وبه خودم افتخار کردم
استاد فرمودید هیچ وقت خودتان را بیکار نکنید
وهمیشه ورودی مالی داشته باشید . افسرده میشوید
درسته من این مدلی ام . من بزرگتر ین رنج زندگیم بی پولی است
هادی عزیز گفتند که یاد خاطرات قبل که می افتم بزرگترین زجر زندگیم است واهرم رنج و لذت مینویسم
منم این مدلی ام ، هیچ وقت نمی توانم بشینم
چون یاد خاطرات بی پولی قبل خودم که می افتم بزرگترین زجر واهرم رنج ولذت است
استاد خیلی خدا منو دوست داره
به موقع این فایل روی سایت قرار گرفت
دوباره تمام امید زندگیم برگشت
اول فایل بحث مکتوب کردن قراردادها بود که این هم دوباره به موقع بود که الان که درحال ساختمان سازی هستم با تمام افراد که باهم کار میکنیم قرارداد بنویسم
استاد بی نهایت از شما سپاسگزارم
سلام بر همه عزیزان
وقتی صفحه رو باز کردم و روزشمارو دیدم نمیدونین چه حالی داشتم این فایل و دیروز قبل اینکه بیاد تو روزشمار گوش کردم و اینقدر یسری جاهاش پاشنه آشیلم بود که بستم فایل و کامنتم نزاشتم بعدش همینطور تو خونه قدم میزدم فک میکردم نمیدونستم دارم چیکار میکنم آخرش یجوری ماست مالی کردم و بقولی اشغال ها و ریختم زیر مبل رفتم سراغ فایل دیگه اما ازونجایی که وقتی تعهد میدی و میخوای پیدا کنی ریشه تغییر نکردن هات و جهان هم کمکت میکنه و خدا امروز این فایل و سرراهم قرار داد و گفت کجا؟ کجا فرار میکنی؟ برو گوش کن ریز به ریز و بشناس ترمزهات و
من گفتم که داره تقریبا نزدیک 1سال میشه که از کارم اومدم بیرون و 7/8 ماهه که کار جدیدی و اموزش دیدم و خب این معطلی ها این طول کشیدن بخاطر ترسهاییه که از شروعش دارم و هی با خودم صحبتم میکردم میرفتم تو دل ترسها یه قدم براش برمیداشتم بعد دوباره با اولین تضاد استپ میشدم بعد دوباره رو خودم کار میکردم و اقدام بعدی و همینطور روند در حال ادامه دادن تا اینکه کاراموزیم هم تموم شد و دیگه بطور جدی داشتم خودمو پیدا میکردم اما خب ورودی های مالی هم نجواها شدن ورودی هست اما عددی نیست که بشه باهاش کار و ادامه داد بعد با خودم گفتم خب از همین چیزهایی ک داری و ببین از کجا میتونی شروع کنی که داشتم ادامه میدادم اما انگار قطره ای جلو میره و با خودم گفتم باید برم سرکار بعد میگفتم نههه برم سرکار میدونم دور میشم از مسیرم چون من کلن ادم تک بعدی هستم و نمیتونم رو چنتا کار تمرکز کنم بعد میگفتم پس برای شروع هزینه ها چی میشه بعد میگفتم خدا بزرگه مگه همه اونایی که کار بزرگ کردن یا رفتن سمت علایقشون سرمایه داشتن خود استادم میگفت من از فلان جا شروع کردم حتی برای اینکه تو کارم پیشرفت کنم چنتا مشتری های اولمم رایگان میگرفتم خلاصه همه این صحبتها بود تا اینکه دیروز استاد تو این فایل گفت برید سرکار خودتون و بیکار نکنید و باز مغز من بهم ریخت اما گفتم اکی گوش کن شاید هدایته خداست رفتم اگهی های استخدام و دیدم گفتم یه کار پاره وقت یا دورکار باشه که در کنارش بتونم به کار اصلی م هم ادامه بدم بعد درونم یه چیزی مییگفت نه حسم خوب نبود واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته بعد گفتم شاید کج فهمی داشتم شاید من کلن اشتباه فهمیدم بعد امروز دوباره با دقت فایل و گوش دادم و آخر فایل شما راجع به توحید گفتین و من باز دارم اشکی میشم چند بار این نشانه رو دریافت کردم که همه چیز توحیده باید بیشتر روی توحیدم کار کنم باید بیشتر اینو باور کنم ک خالق زندگیم هستم و فقط کافیه روی شونه های خدا قدم بردارم من با این مغز کوچیکم چی میدونم اونه که همه چیز و میدونه چرا اینقدر فراموشکارم؟ چرا نمیرم کنار از سر راه خدا؟ چرا اجازه نمیدم اون بهم بگه چی درسته چی غلطه؟ چرا ذهنم و از بلدم ها خالی نمیکنم از نگرانی ها از آها فهمیدم ها؟ دختر خوب یه کلام تو نمیدونیییی بسپار به خدا اون مثل یه پازل همه چیز و کنار هم قرار میده کافیه بیشتر به درونت نگاه کنی بیشتر به حرفش گوش کنی مگه تا اینجای تغییراتت کی اوردتت؟ استاد که داره راه و بهت نشون میده داره اصول و اموزش میده کی بهت میگه الان چه فایلی و گوش کنی برات بهتره؟ کی دستت و میگیره میبره میزاره تو دست استاد راهنمات و میگه الان ببین استادت چی میگه همونو برو جلو ؟
استاد بینظیر من مهربونترین استاد دنیا توحیدی ترین واقعا شما خدای روی زمین من هستین اون قسمت ک گفتین اگه زود تر به عجز و ناتوانی برسیم و تسلیم خدا باشیم دیگه راحت از دنیا چک و لگد نمیخوریم میریم پشت پدرمون قایم میشیم و نمیزاریم حتی صدای بلند جهان به ما برسه چون خدا میگه بندم به من پناه اورده خودم براش بهشت و میارم همینجا واقعا چرا هر لحظه و هر قدم اینو به جای هر عبارت دیگه ای هر طرز فکر هر شیوه و هر چیز دیگه ای بکار نبرم
خدایاااا من به هر خیری که از تو برسد فقیرم ، محتاجم *
هیچی و من نمیدونم خودت همه مسیر و برام باز کن من اگه میدونستم که الان درگیر تضادها نبودم تضاد اومده منو بزرگ کنه؟ اکی پس تو بهم بگو راه حلش و
استاد عزیزم دوستتون دارم و اشکیام نمیزاره دیگه ادامه بدم ممنونم ازتون
سلام به استاد عزیز و گرامی و مریم جون عزیزم و تمامی دوستان گلم.
از هادی جان عزیز دوست هم فرکانسیمون که خیلی ساده ولی پر محتوی صحبت کردن، تشکر میکنم.
با توجه به بیان تجاربشون و گفتههای ارزشمند استادعزیز برای تکمیل صحبتهاشون ما هم از این فایل درسها و پیامهای قشنگی دریافت کردیم.
که در این فایل ارزشمند به نکات زیادی توجه شد.
زمانی که از واقعیت فرار میکنی . وقتی که نمیتونی واقعیتها رو بپذیری ،در واقع انکار و ناصادقی روی تو کار میکنه ،اوضاع زندگیت نابسامان میشه.
وقتی در عوامل بیرونی دنبال تغییرات زندگیت میگردی، وقتی دیگران رو مقصر میدونی و دنبال تغییرشون هستی ،اوضاع زندگیت نابسامان میشه.
زمانی که شناخت کافی نسبت به خودت نداری و به نیازها و احساساتت، حتی خواستههای خودت واقف نیستی یه جورایی تکلیفت با خودت مشخص نیست و کنترل و تمرکزی روی زندگی خودت نداری، اوضاع زندگیت نابسامان میشه.
زمانی که شناخت کافی نسبت به خدا نداری و عدم ایمان و اعتماد روی تو کار میکنه و ترسها و نگرانیها زندگیتو در بر میگیره و تو از همه جا ناامید میشی اوضاع زندگیت نابسامان میشه.
وقتی اوضاع زندگیمون نابسامان میشه ،کنترل و اداره ی زندگیمون غیر قابل تحمل میشه ،اونوقته که با همه میجنگی. تقلا و زور الکی میزنی. افسار زندگیت از دستت خارج میشه. به قول معروف اوضاع زندگیت قاراش میش میشه. هیچی سر جای خودش نیست. با همه سر جنگ داری. همیشه عصبی و دور از آرامش هستی .مثل آدمهای سردرگم، مدام از این شاخه به اون شاخه میپری. بدست اووردن هر چیزی رو ،تو وجود آدمهای دیگه میبینی و وقتی بدستشون نمیاری بقدری به هم میریزی ،با بقیه خودخواهانه رفتار میکنی. با این وضعیت هم به خودت ظلم میکنی هم به دیگران!
و تا وقتی که، تو عوامل بیرونی و در وجود دیگران دنبال مقصر میگردی، زندگیت به همین منوال میگذره .هر چقد بیشتر تلاش کنی و هر چقد تقلا بزنی ،بیشتر تو باتلاق فرو میری.
به قول استاد عزیز انقدر از جهان چک و لقد، میخوری تا اینکه زانو بزنی و بگی خدایا تسلیم!
میفهمی که عاجز و ناتوانی و دیگه کاری از دستت بر نمیاد .میفهمی که مسیری که داشتی پیش میرفتی، اشتباه بود.
عجز ،ینی پذیرش اتفاقات زندگی!
عجز ،ینی قبول ناتوانی!
عجز ،ینی نیاز به حمایت یه نیروی قدرتمند!
عجز، ینی دست از کنترل دیگران برداشتن و تمرکز برای تغییرات نواقص وضعفهای خودت گذاشتن!
عجز، ینی تسلیم !
ینی ،درخواست کمک . نیاز به هدایت و یاری خداوند!
ینی رجوع کردن به درون خودت !
ینی انجام دادن سهم و نقش خودت!
ینی رها کردن و سپردن به ،دست توانمند و قدرتمند خداوند!
و در آخر عجز ینی رسیدن به آرامش.
کسی که عجز خودشو بابت موضوعی میپذیره ،صادقانه و مو شکافانه به خودش میپردازه .سعی میکنه به هر موضوعی از زاویه و دید بهتری نگاه کنه .بیشتر با دنیای درونش آشنا بشه.
با پذیرش اتفاقات یه جورایی صلح طلب میشه .
با توجه به شناختی که از خودش و خدای خودش پیدا میکنه، برای خودش حد و مرز و چارچوبهایی درست میکنه که کمتر از خودش توقع کنه .
توقعاتشو نسبت به دیگران کم میکنه .سعی میکنه بیشتر روی افکار و باورهای خودش برای تغییرات بهتر، تمرکز داشته باشه .
در کل که باید تمامی عوامل بیرونی و تمامی کسانی که یه روزی اونا رو مقصر میدونستیم رو بذاریم کنار. امروز دیگه ما میدونیم تو هر شرایط و موقعیتی که بودیم کسی جز خودمون مقصر نبوده. البته که خیلی جاها ناآگاهانه دست به عملکردهای ناجالب زدیم و خیلی جاها ناآگاهانه و طبق عادتها و وابستگیهای بیموردمون، افکار و باورهای غلطی رو یدک کشیدیم .پس کسی جز خودمون نمیتونه مقصر باشه!
از طرفی متوجه شدیم برای رسیدن به اهداف و خواستههامون نیاز نیست دست و پای زیادی بزنیم، فقط کافیه سهم و نقش خودمونو درست انجام بدیم ، بقیشم بسپاریم به خداوند قدرتمند!
با تمرین و تکرار و از اهداف کوچک و رسیدن به خواستههای کوچیک شروع کردیم تا باور پذیریمون نسبت به رها کردن و سپردن به خدا بیشتر بشه.
به میزانی که به خداوند قدرتمند ایمان پیدا کردیم و به میزانی که شناخت کافی از قوانین جهان هستی پیدا کردیم به اهداف و خواستههامون بیشتر نزدیک شدیم.
حالا متوجه شدیم لزومی نداره سر جنگ با چیزی داشته باشیم.
لزومی نداره دست و پای زیادی بزنیم.
میشه خیلی چیزا رو راحت بدست اوورد ، به شرط اینکه باورش کرد.
میشه به خدا تکیه کرد و با آرامش به زندگی ادامه داد.
میشه دست از وابستگی های دنیوی برداشت و با لذت زندگی کرد.
اولین تجربههای من ، بابت عجز در مورد نواقص اخلاقیم بود .
یادمه بقدری بهم ریخته و عصبی بودم که کنترل هیچی دستم نبود. به خیالم مدیریت میکنم ،به خیالم دارم مسیرمو درست میرم، اما نداشتن آرامش و دوست نداشتن دیگران و دنبال مقصر گشتن و لذت نبردن از زندگی، کینه و نفرت از آدمها و وابستگی به مادیات ، هر روز منو خودخواه تر و دیوونهتر از روز قبل میکرد . تا اینکه یه روزی یه جایی چنان تحقیر شدم که متوجه شدم جای بدی از زندگیم وایستادم . نه تنها باعث تغییر و تحول مثبتی تو زندگیم نیستم، بلکه تو ویران کردنو و داغون کردن زندگیم، عامل خیلی مهمی بودم.
شاید اون موقع نمیفهمیدم و ناآگاهانه و به دور از آگاهی رفتار میکردم ،اما بقدری زمین خوردم تا بالاخره متوجه شدم هیچ کسی ایرادی نداره . همه چیز سر جای خودشه. خدا مهربون و بزرگه .
این خودمم که ایراد دارم .این منم که دارم همه چیو خراب میکنم . هر چن پذیرفتن این واقعیت برام دردناک بود و واقعاً سختم بود که بپذیرم خودم عامل همه ی اتفاقات ناجالب زندگیم تو همه ی زمینهها هستم اما پذیرفتم .
نه روابط خوبی با همسرم داشتم، نه روابط خوبی با دیگران داشتم. نمیتونستم ثروتی رو نگه دارم.
نه ارتباط خوبی با خدا داشتم.
سلامت روح و ذهنم به هم ریخته بود و خیلی جاها به جسمم آسیب میزد . از عالم و آدم بیزار بودم تا اینکه به جایی رسیدم که از خودمم بیزار شدم. همین بیزار شدن از خودم، تلنگری بود برای شروع تغییرات !
از خودم بدم اومده بود به خاطر اینکه متوجه شده بودم خودم عامل اصلی اتفاقات بد زندگیم هستم.
خدا رو شکر متوجه شدم البته بعد از گذشت چند سال متوجه شدم با اون حس نفرت و حس بد از خودم نمیتونم چیزیو جبران کنم و تغییرات خوبی داشته باشم .در واقع به مرور زمان دیدم که هر چقدر تلاش کردم اتفاقات بهتری بیفته ،چون از درون با خودم و خدای خودم هماهنگ نبودم تلاشهام نتایج خوبی نمیداد. شایداوضاع بهتر از قبل شده بود ،اما اون چیزی که من دنبالش بودم اتفاق نمیافتاد، به همین جهت به مرور زمان متوجه شدم اول از همه باید به خودم عشق بدم ، خودمو با تمام این ویژگیها بپذیرم و به خودم فرصت بدم و از خداوند کمک و یاری بطلبم تا بتونم غلبه بر ترسها و تغییراتم داشته باشم .
میدونستم به تنهایی از پس این تغییرات، بر نمیام .میدونستم به یه نیروی برتر و بهتری نیاز دارم که منو تو مسیر هدایت کنه. به همین جهت شناختمو نسبت به خداوند بیشتر کردم و سعی کردم با کمک گرفتن از خدا بتونم تغییرات لازم رو در خودم بوجود بیارم .خیلی ساده و راحت به خدا گفتم : خدایا من ناتوانم! من بنده ی درمونده و عاجز تو هستم، واقعاً نیاز به کمکت دارم. دلم میخواد همیشه کنارم باشی و با کمک تو، بتونم قدم به مسیر بهتری بزارم.
خدایا خسته شدم ! واقعاً خسته شده بودم. هرچی دست و پا زدم ،هر چقد به خیال خودم، مراقب و مواظب همه چی و همه کس بودم نه تنها به هیچ نتیجه ی مطلوبی نرسیدم ،حتی اوضاع را خرابتر و خرابترم کردم.
دلم میخواد با داشتن تو ،همه چیو رها کنم و بسپارمشون به خودت .
انقد دیگه باورت کردم و بت یقین دارم که هر وقتو و زمانی که خودت معین کنی منو به خواستههام میرسونی .
حالا بعد از گذشت این همه سال متوجه شدم باید صبور باشم و همه چی و به دست زمان بسپارم بنابراین خودمو متعهد کردم که دیگه مسیر اشتباهی رو نرم البته که هنوزم اشتباهاتی ممکنه ازمون سر بزنه اما خدا رو شکر با یادآوری تجارب گذشته و درس گرفتن از همشون، امروز بهتر از قبل عمل میکنیم.
صد البته که آرامش امروزم حتی با 6 ماه قبلم از زمین تا آسمون فرق کرده .هرچی بیشتر میگذره با درک بهتری که از جهان پیدا میکنم به آرامش بیشتری میرسم.
نگاه و زاویه دیدم نسبت به خیلی از مسائل تغییر کرده .حتی خواستههام نسبت به گذشته بینهایت تغییر کرده.
سعی میکنم تو همه ی امور، در مقابل خداوند عاجز باشم و همیشه قدرت خداوند رو باور داشته باشم تا با آرامشی که دارم به اهداف و خواستههام دست پیدا کنم .
به عینه میبینم امروز، زندگی بهتر و زیباتری دارم که همه ی اینا، نتیجه ی افکار و باورهای درستی هستش که از استاد عزیزم آموختم .
دست از رفتارهای خودخواهانه ی خودم برداشتم و همه ی امور زندگیمو سپردم به دستان قدرتمند خداوند!
دیگه نگران همسرم نیستم، نگران فرزندام نیستم ،حتی نگران خودمم نیستم چون میدونم خدای مهربونو و قدرتمندم ،همیشه و همه جا مراقب و مواظب منه!
سعیم براینه که با احساس خوب ،درست توکل کنم.
امیدوارم همیشه و هر روز دنبال کسب آگاهیهای بیشتر باشیم تا بهتر بتونیم عمل کنیم.
استاد جونم مرسی و سپاس که هستی.
سورهٔیوسفخیلیزیبابهمامیآموزد..!!
1-نزدیکترینافرادمیتوانندبهشماخیانتکنند
2-همیشهآرامشبعدازسختیهامیآید
3-قلبهایشکستهرامیتوانبامحبتشفاداد
4-وافرادصبوروآرامپایانِزیباییدارند….
سلام به استاد گرانقدرم ومریم نازنینم
وهمه دوستانِ عالیم در این فضای لبریز از آرامش واحساس عالی
خداروشاکروسپاسگزارم بابت روزی که به زیبایی گذشت و درس هایش را به جا گذاشت تا لحظه هایم را آگاهانه خلق کنم، زندگی کنم وروز به روز در تمام زمینه ها رشدوپیشرفت داشته باشم، دنیا دنیای رشدوپیشرفت است ،دنیایی که، گذشته من در آن با تمام فرازونشیب هایش گذشت وامروز به بهشتی دعوت شده ام که کافیست باشم وبهره ببرم واز یادنبرم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود.
فایل ها گوش دادنشان معجزه ایست که هر روز نصیبمان می شود و نکته های ارزشمندی که باید نوشته و ملکه ذهن شوند وردپاهایی که با نوشتن ها قدرت می گیرند تا ارزش انسانیت معنا پیدا کند با هرروز تغییرات مثمرثمر در وجود وزندگیمان که جدا ناپذیر نیستند ،هرچه قدر آرام تر شدم واحساسم عالی تر شد ایمانم قوی و پاداش های خداوند در نوع خودش بی نظیر …
استادجانم اشک شوقم جاریست از این لحظه ای که می نویسم ،برگه ای جلوی من است و نت برداری از صحبت های شما و آقا هادی اما اودر ذهنم جاریست ومی گوید ومن می نویسم بدون یک کلمه از برگه ام وااای خدایا در وصف نمی گنجی تو می گویی آنچه را که باید ومن عاشقانه کلام به کلامت را می نویسم که تا ابد برلوح ذهن وقلبم محفوظ بماند ،این برایم معجزهای لذت بخش است ،همین هاست که ایمان وتوکلم را به عرش اعلی رسانده است ومن را متعهدانه تر وعاشق تر در این مسیر توحیدی…. بخدا که بودن کنار استادم تا لحظه ای که زنده هستم بابد باید وباید ادامه پیداکند ،من هر لحظه ام پیوندی عمیق تر خوردم با خدای خودم واستادم مگر از یادم می رود معجزه هدایتم را…
سالیان سال بعدازشنیدن اون همه صحبت ها ،کتاب ها و….که ذره ای بر روی من اثر نداشتند اما چه می شود به یکباره هدایتم می کند به این مکان مقدس،جادویی ولبریز از وجود خودش …..
فاصله زمین می شود تا آسمان ومن هرنفس شاکرتر وسپاسگزارتر ونتیجه اش آرامش واحساس عالی و…….
از صبح که بیدار می شوم هدایت هایش را می طلبم، او می گوید ومن باعشقش کارهایم را انجام می دهم ،زمان کم می آید اما زمانی که هر ثانیه اش با کیفیت سپری می شود و من شادو لبریز از انگیزه وهدف وسپاسگزاری سر بر بالین آرامشم می گذارم و چقدر راحت بدون ذره ای فکر به خواب می روم واین هم معجزه است …..
مصطفی هر شب قبل خوابم می گوید دستت را بده ودستم را می بوسد ومن زیر لب خداروشکر می کنم،این هم معجزه است.
مسئولیت تمام کارهایم را با لذت می پذیرم وهرروز سعی می کنم با تمرکز به اعمال،رفتاروگفتارم نگاهی دقیق بیاندازم، این هم معجزه است.
گفتگوهایم در تنهایی فقط وفقط با خدایم است ،این هم معجزه است.
آزادی زمان برای بودن وعشق کردن در سایت ولذت گوش جان سپردن به صحبتهای ناب استادم وخواندنِ با عشق کامنت دوستانم ولذت بردن از رشدوپیشرفت وهدف ها وانگیزه هایشان
همه وهمه معجزه است ….
تا سلامتی، آرامش،ثروت،عشق،شاکروسپاسگزابودن دلی،قدروارزش سلول به سلول داشته های مادی ومعنوی ام ،رابطه عالی با مصطفی جانم وهرروز هدف ها وایده هایی که کلی راجع بهشون با لذت صحبت می کنیم و…..اینها معجزه هست …
هواشناسی اعلام می کند که به علت گرمای شدید کلا ادارات ومراکز دولتی، تعطیل ،مصطفی به من گفت اما من بخداوندی خدا گفتم عزیزم هواشناسی کیلو چند ،خداوند مشخص می کند همه چیز را و چه می شود؟؟!!! مثل دیروز که تعطیل می کنند اما هوا عالی تر از روز قبلی است که تعطیل نبوده ومصطفی گفت درست گفتی ،گفتم خدایی که استاد برای من در ذهن وقلبم ترسیم کرد وایمانش را در تاروپودم جاری نمود برای من کافیست ،قدرت مطلق است وجود وزندگیمان را کن فیکون کرد ،هواشناسی که جای خود دارد ،جووووونم به این خدای مان ،واقعا همه چیز خودش است باور کنم ،باور کنیم …..
گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟
گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟
گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام تو من..
وداستان این عشق لایتناهی ادامه دارد.
در پناه خداوندمهربانم هرنفس شاد، سلامت وعالی باشید و بدرخشید، دوستتون دارم.
خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت
متشکرم متشکرم متشکرم
سلام به استاد عزیزم
سلام دوستای الهی من
امیدوارم حالتون عالی دلتون خوش باشه
استاد جانم سپاسگزارم بابت این آگاهیهای ناب
چقدر این بخش از نتایج دوستان حس خوب میده خدایا شکرت. حرفهاشون واقعا تاثیرگذاره.هرچند که ما همیشه کامنت های عالی از نتایج میخونیم ولی این بخش خیلی ملموستره و به آدم امید میده دلگرمی میده شوق و ذوق میده
من این قسمت رو یک نشونه برای خودم میبینم که الان توی یه تضادم و دارم تلاشم رو میکنم که حالم خوب باشه و بتونم این تضاد رو پشت سر بزارم
آقا هادی من واقعا تحسینتون میکنم هر بار که فایل هاتون رو گوش میکنم و خداروشکر میکنم که راهمون درسته بارها و بارها حرفهای شما حرفهای آقای رضا عطارروشن بهم امید و انگیزه میده
استاد جانم من هم با توکل به خدای بزرگ و نزدیکم کاری که علاقه دارم رو شروع کردم و سعی میکنم به بهترین شکل انجامش بدم هر چند نجواها خیییلی زیاد و پرقدرت اومدن و هر روز بهم میگن اینم شد درآمد آخه .ولی امروز باز هم با حرفهاتون دلم آروم شد که من دارم کار درست رو انجام میدم و دارم تلاشم رو میکنم .
هر روزی که دارم میرم سر کلاسم از خدا میخام خودش همراهم بیاد هر روز صبح توی مسیری که میرم باهاش حرف میزنم که خدایا تو بهم برکت بده تو به کسب و کارم برکت بده استاد جان.مم کار مورد علاقم رو شروع کردم کلاس تشکیل دادم هر چند که فعلا در آمدم در حد یه پول تو جیبیه ولی من کاری که استادم گفت رو انجام دادم و توی مسیرم و همین منو دلگرم میکنه چون تا پارسال آرزوم این بود که مربی بشم و امسال من مربیگریم رو گرفتم و کلاسم رو تشکیل دارم و دارم توی مسیر علاقم قدم برمیدارم
این حرفهای امروزتون که گفتین بیکار نمونید و سعی کنید یه کاری داشته باشید به قلبم نشست و آروم شدم
خدارو بابت وجودتون شکر میکنم و امیدوارم همینجوری که تا حالا مواظبم بوده کمکم کرده جوابمو داده از الان به بعد هم همراهم باشه قلبم رو آروم کنه و کمک کنه تا از این تضاد هم گذر کنم
خدایا من جز تو قدرتمندی سراغ ندارم و جز تو پناه و محرمی ندارم و بدونه کمک تو عاجزم و نمیدونم ولی تو میدونی و تو فقط میتونی راه را به من نشون بدی
خدایا همونطور که موسی رو به راه راست هدایت کردی من رو هم به راه رهایی از ظلم به خود هدایتم کن
میتوانم شجاعتر باشم
یک قشون، گر چه یک نفر باشم
رو به صد نیزه بی سپر باشم
تو اگر کوه پشت سر باشی
(به نام خداوند یکتای هدایتگر)
سلام به استاد گلم ، مریم جون و همه دوستای عزیزم
الهی شکر بخاطر یه فایل جدید ، یه روز جدید ، یه فرصت جدید ، یه آگاهی جدید و یه قانون ثابت
خدایا ازت سپاسگزارم که امروزم تو مسیر توحید هستم …
تو مسیر قوانین و بهبود خودم
نکاتی که تو این فایل فوق العاده داشت رو همراه با تجربه زندگی خودم تا جایی که خدا هدایت کنه مینویسم
در مورد احساس عجز و ناتوانی و اون احساسی که خدایا من دیگه نمیکشم ، دیگه نمیتونم ادامه بدم ، تنهایی از پسش برنمیام
آره واسه منم اتفاق افتاده
همین چند ماه پیش تو زندگیم به تضاد های بزرگی تو زمینه کمبود عزت نفس و شرک برخوردم
همش چک و لگد های جهان
همش کتک میخوردم
تماما فکر و ذکرم این بود که چیکار کنم دیگران از من راضی بشن
چی بپوشم که امروز زیباتر و جذاب تر به نظر بیام
چه مدلی آرایش کنم که چهار تا به به و چه چه بیشتر بشنوم
و تلاش های بیهوده ای که تمومی نداشت
بعد از تمام این تقلا ها و زجر ها ، وقتی به جایی رسیدم که دیگه هررررر کاری میکردم و هیچ توجهی از سمت دیگران نمیگرفتم ، گفتم خدایا من دیگه ناتوانم ، دیگه نمیکشم ، خودت هدایتم کن به راه درست ، به مسیر درست
و از اونجا بود که خدا دستمو گرفت و منو آورد تو مسیر توحید
توحید چیزی بود که تا الان به شیرینی اون رو تجربه نکرده بودم
لذتش تمومی نداشت
قشنگترین اتفاق زندگیم بود و هست و خواهد بود
میدونین نکته ی جالبش کجاست؟
اینکه من 2 سال تمامه با استاد آشنا شدم و تو این مسیر هستم
ولی اصلا نمیدونستم توحید چیه ، اصلا درکش نمیکردم ، حتی سمتشم نمیرفتم
فقط حس میکردم باید با خدا رفیق بشم و از قوانین ثابتش استفاده کنم ، به اندازه ی مدارمم نتیجه گرفتم ولی
2 ساااااال گذشت تا من آماده ی درک توحید به اندازه ی سر سوزنی بشم
اونم با برخورد به یه تضاد تو زندگیم
اینجاست که میگیم از دل تضاد ها ، خواسته ها واضح میشه
من یکی دو ماه پیش با برخورد به اون تضاد ، تونستم درکی از توحید پیدا کنم
هر چند هنوز درک کوچیکی ازش دارم ولی این واسم خیلی ارزشمنده که حداقل باهاش آشنا شدم ، حداقل فهمیدم چیه ، حداقل در عمل تا جایی که تونستم اجراش کردم و نتیجه شم گرفتم
هنوزم خیلی جا ها اون تضاد ها هست ، اون خارج شدن از مسیر ها هست
ولی ژینایی که این مدت افتاد تو مسیر توحید ، به خدا با ژینای قبل از شناخت توحید قابل مقایسه نیست
همه چیز مداره ، همه چیز تکامله
2 سال لازم بود تا من چک و لگد بخورم ، به تضاد های شرک و عزت نفس برخورد کنم ، برم ، برگردم ، ببینم اون بیرون هیچ خبری نیست ، هیچکی قرار نیست بهم توجه کنه و خلا هام رو پر کنه ، برسم به عجز و ناتوانی و گریه و تسلیم شدن
و مدارم آماده ی درک توحید بشه
البته که در حد مدارم
و فقط و فقط از خدا میخوام منو بیشتر با توحید آشنا کنه
چیزی که به تنهایی برای کل زندگی دنیا و آخرتم کفایت میکنه
اومدم از نقش کنترل ورودی ها بنویسم ، رسیدم به توحید
به قول سعیده جون اون میگه و من مینویسم
من ننوشتم ، اون نوشت و رسوند به توحید:)))
شکرررر
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت استاد عزیزم و استاد شایسته عزیز و دوستان آگاهم
سلام به خدای عزیزم ،همان خدایی که عالَم را آفرید و هدایت کرد.
همو که ما را از یک تَن و بعد از نطفه ای آفرید
فتبارک الله احسن الخالقین
تسلیم بودن ؟؟
چه موقع تسلیمیم؟وقتی نایی نمانده یا به محض فهمیدن؟
خداوند متعال ما را بوجود آورد و به بهشت رهنمون کرد و بعد در دنیا ما را توسط پیامبران و قرآن روشنی بخشید.
راهی که ما باید طی کنیم برای رسیدن به بهشت است و کسانی که درست طی کنند لا خوف علیهم و لا هم یحزنون هستند.
چه راهی در آن ترس و اندوه نیست؟راه راست،راه کسانی که به آنها نعمت داده نه راه گمراهان و نه راه غضب شدگان
این راه چیست؟ایمان و باور به غیب
چگونه برسم؟با کنترل ذهن
ذهن چیست؟تراشه ای که خیلی کارهای خوب برای ما انجام میدهد ولی شیطان از آنطریق به ما راه دارد.
ما کی هستیم؟ماروحیم!روحی پاک از خدا
ما هر چه بخواهیم داریم مگر اینکه باور نداشته باشیم
اصل آرامش،احساس خوب و بهشت دنیوی است
نتیجه آرامش و احساس خوب چیست؟سعادت دنیوی و اخروی
آقای هادی ترابی عزیز سپاسگزارم بخاطر ارسال این ویدئو زیبا و خوشحالم که تسلیم شدید و به اصل رسیدید و ما همگی امیدواریم ما هم برسیم .
هادی جان این داستان زندگی همه ماست،شیطان با هر حربه ای به ما حمله میکنه تا کنترل ذهن رو از ما بگیره .
یکی با اعتیاد و یکی با دزدی و یکی با افسردگی و یکی با بی هدفی و یکی با ……..
اما مهم برگشتن در آغوش خداست که شما توانستید این کار رو انجام بدید و انشاالله ازش نگه داری کنید.
استاد عزیزم در کلیه موارد رجوع میکنید به قرآن .انگار خدا به شما دقیقا همه آیه ها و معنای اونو گفته .
البته که به ما یاد دادید از خدا بخواهی به تو میگوید به شرط باور
استاد عزیزم افزایش عزت شما را از خدا میخام
هادی عزیز تشکر تشکر
بنام الله یکتا که هرآنچه دارم از اوست
خدایا بی نهایت سپاسگزارتم برای بودن در این جمع الهی و توحیدی
استاد عزیزم بی نهایت ازتون سپاسگزارم برای بودنتون در این برهه از زندگانی من
سلام آقا هادی عزیز ،من محمد کرمی در حالی دارم این کامنت برات مینویسم که 1000 کیلومتر از محمد گذشته خودم فاصله گرفتم ،روزهای که به این سایت هدایت شدم پر از ترس و دلهره و شرک بودم و مثل شما درگیر انواع بیماریها و استرسهای که تا خود صب نمیزاشتن بخوابم و پناه آورده بودم به قرص ترامادول تا آرومم کنه ،هر روز بدهکارتر میشدم و هر شب نشخوارهای فکری بقول شما مثل کرم توی سرم میپیچید و اجازه خوابیدن بهم نمیداد ،فکر میکردم دنیا همینه دیگه و باید تا آخر عمر در بدبختی به سر ببرم
ولی یه مثل شما تسلیم شدم یعنی دیگه چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم چون اینقدر ضربه خورده بودم که دیگه جای چک و لغت از این دنیا رو نداشتم
همه رو مقصر میدونستم الا خودم چون انصافا تمام تلاش خودمو کرده بودم ولی تلاشی که خدا درش نبود و فقط شرک بود و شرک
یه شب مثل همیشه که میخواستم قرص بخورم تصمیم گرفتم اینکارو نکنم و ترجیح من این بود که اجازه بدم یکبار کار متفاوتی از 35 سال زندگی گذشته خودم انجام بدم ،اون شب تا خود صب خماری کشیدم و فرداش هم همینطور ولی دیگه حتی دلم نمیخواست تن به قرص بدم و میگفتم خر چی میخواد بزار بشه ،خماری من سه شب طول کشید ولی بلاخره تمام شد و یه شب با لذت تمام خوابم برد و زندگی من بعد از اون روز تغییر کرد ،صب که بلند شدم دنیا انگار پر رنگتر شده بود برام ،درختان سرسبز تر ،آسمون آبی پر شده بود و ابرها سفید سفید ،این حس الان سه سال با منه و هر روز این زندگیم قشنگتر میشه ،بقول آقا رضا عطار سه سال من بدهکارتر نشدم بلکه فقط از بدهی هام کمتر شد ،سه سال زندگیم پر از عشق به انسانها شد
روند تکاملیم آروم آروم سپری کردم هر چند اولش سخت بود ولی بلاخره افتادم توی جاده سرسبزه ،چرخ زندگیم رونتر شد ،ترسام کمتر شد و دیگه تا میام چک بخورم این حرف استاد توی گوشم میپیچه که من به هر خیری از جانب تو باشه فقیرم و تسلیم بودن قشنگترین حس دنیاست ،اونجا که فرمون میدی دست رب و بهش میگی من نمیدونم تو میدانی ،و دیگه خیالت راحت که همه چی قرار عالی پیش بره
آقا هادی الان حرفای قشنگتو بهتر میفهمم ،دیگه بهت حسادت نمیکنم دوست عزیزم دیگه تعجب نمیکنم از حرفای که میزنی از درآمدت که بیشتر شده بلکه با عشق برات بی نهایت ثروت نعمت و سلامتی آرزومندم
استاد عزیزم سپاسگزارتم سپاسگزارتم تا عبد