نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 5 - صفحه 9

سلام بر همه عزیزان

این جلسه حکم همون جلسه سوم ثروت 1 رو داره همون مباحث همون صحبتها تفسیر سوره حمد، عدم استفاده از فضای مجازی مثل اینستاگرام بخدا که شما محشری استاد

فرق دوره ها اینه که اونجا جوری باهامون حرف میزنید که انگار با سیلی میخواین بهمون بگید بابا پاشو دیگه مثل یه استاد راهنمای واقعی

واقعا هادی عزیز اشک ما هم دراوردی کجا میشه صحبت از توحید و خداوند بیاد و نتونی جلوی ریزش اشکهات و بگیری بری دوراتو بزنی باز برمیگردی سمت رب و با عشق آغوشش برای تو بازه ….

نکات خیلی مهمی که برداشتم از فایل بود

مسیر صداقت*

اگه میخوای پیشرفت کنی و تغییراتت بنیادی باشه همیشه صداقت و اصل کارت قرار بده و آنچه که برای خودت میپسندی برای دیگران هم بخواه اگه دوس نداری کسی باهات بی احترامی نکنه خودت نه خودت و بی ارزش قرار بده و همیشه اول برای خودت احترام قائل باش و اصلا با کسی بی احترامی نکن یا مثال استاد درباره صف آخ آخ … یه تجربه یادم اومد من اولین باری که این فایل و گوش دادم و یادمه شما یه جا دیگه هم در این باره گفته بودین من حسابدار صنف پارچه فروشا تو بازار تهران بودم و برای کسی که کار میکردم در حدی بهم اعتماد داشت که نه چک نه سفته دستش داشتم نه ادرس دقیقی از خونمون داشت فقط چون قبلش 3سال تو بازار تو آژانس بودم و چهار نفر به اصطلاح گنده بازار و میشناختم خیالش راحت بود همین و خب نزدیک 3سال هم اونجا مشغول بودم خلاصه چون صبحها خودش دیر میومد و بانک هم زود تعطیل میشد کارای بانکی ش من انجام میدادم و دیگه تو بانک همه منو میشناختن و اغلب پول یا حساب جابجا میکردم امضای خود مدیرم بود ولی مبلغ و ایناش و برام واتساپ میکرد و من جابجا میکردم چکها رو خودم به حساب میخوندم و ازین کارهای این مدلی تقریبا هر روز روزی چند ساعت من تو بانک بودم جوری که بعضی مواقع به شوخی میگفتم یه صندلی بزارید اینجا من بیام بشینم اینجا پیشتون و علاوه بر کاری دیگه دوستای خوبی هم برای هم شده بودیم و از هر دری با من حرف میزدن خصوصا اینکه کلن شاید 5درصد خانم تو اون بانک میرفتن و اغلبم هر روز یا ساعتهای طولانی نبود اینا رو گفتم ک بگم صمیمیت باعث شده بود هرزمان از روز حتی موقعی که بانک چراغش خاموش بود در و باز میکردن کارای منو انجام میدادن البته یوقتا غر هم میزدن که بابا داریم میریم بزار برای فردا ولی معمولا کارم و انجام میدادن یبار خیلی شلوغ بود بانک (چون بانک خیلی پر رفت و امدی نبود معمولا خیلی شلوغ نمیشد) و من تا از در رفتم دیدم همشون خیلی شلوغن و رییس بانکم نبود نمیتونستن تو نوبت بقیه کار منو انجام بدن من برای بار اول نوبت گرفتم و نشستم اونا هم نمیتونستن کار منو زودتر انجام بدن چون بقیه مشتری ها خونشون و میریختن :)) خلاصه بهم گفتن میخوای بری بعدا بیای گفتم نه میشینم یادمه گرم هم بود هوا حوصلم نمیکشید برم دوباره بیام و خب چون خیلی سرم شلوغ بود میدونستم برم مغازه ولم نمیکنن دیگه و کارای بانکیم میمونه نزدیک دو یا سه نفر مونده بود نوبتم برسه یکی از بچه هایی که اونم مثل من کارای حسابداری یه مجموعه رو انجام میداد اومد داخل یه پسر 19/20 ساله که از بچه های خود پارچه ای ها بود و از بچگی تو بازار بود و همه فوت و فن ها رو بلد بود اونم چون هر روز میومد من میشناختمش یهو یه برگه اورد بی نوبت رفت داد به یکی از باجه ها و هیچ کسم بهش غر نزد حتی کسی ک جلوی باجه نوبتش بود پسره گفت ببخشید اقا ضروریه اونم گفت نه اقا این چه حرفیه من لجم گرفتههه بود اما دیدم هیچ کس حرف نمیزنه اون کارش یکم طول کشید دیگه نچ نچ بقیه دراومد و رفت اقا سرتون و درد نیارم اون 3 نفری که جلوی من بودن اینقدر کارشون طول کشید ک نزدیک یک ساعت من تو بانک بودم و کلافه شد ه بودم اونا هم تنها کمکشون اینبود ک برو بعدا بیا چون کارم مربوط به پرینت حساب و یه اختلاف مبلغی بود من اینقدر کلافه شدم و تو مغازه هم کلی کار داشتم بیشتر کارمم گیر این مورد بود ک تا حل نمیشد بقیه کارها عملا وقت تلف کردن بود مدیرمم زنگ میزد غر ک چیکار میکنی خلاصه اینقدر اونروز من حرص خوردم بعد چند وقت بعدش این حرف شما یا حالا تو این فایل یا جای دیگه رو گوش دادم گفتم ببین خودت چقدر حرص بقیه رو دراوردی چقدر رو مخ همه بودی بی نوبت میومدی کاراتو انجام میدادی حتی یه جا یادم افتاد یکی نشسته بود کار منو انجام دادن چون واجب بود اقاهه گفت یعنی چی خانم ما اینجا مترسکیم مگه از حربه های زنانه استفاده کردم و گفتم ببخشید واقعا واجب بود من شرمندتونم یه خواهش میکنم ریزی زیر لب گفت و گفت فقط سریع لطفا خلاصه همه اینها برای من درس شد ازون به بعد هروقت میرفتم بانک اگه طبقه بالا ک مربوط به چک بود و همیشه خلوت کسی نشسته بود صبر میکردم کارش تموم بشه و طبقه پایین هم نوبت میگرفتم یکم اولش کارمندای باجه تعجب میکردن ولی بعد براشون عادی شد خلاصه این اصل و با خودم حمل کردم و دیگه نمیگم اصلا هیچ وقت بعد اون ازین کارا انجام ندادم ولی اینقدر کم و حداقل بوده که اصلا یادم نمیاد

خیلی طولانی شد

مورد بعدی هروقت ماآماده باشیم خدا حاضره اون همیشه هست ……

راجع به سوره حمد که معمولا برای فاتحه قرائتش میکردیم و مطمئنم حداقل 70 درصد معنی شو نمیدونستیم یا اصلا ربطش به موضوع ولی الان داشتم به این فکر میکردم که ما این سوره رو بعنوان فاتحه هم حتی برای خودمون میخوندیم نه برای کسی که رفته و خب من همیشه این سوال برام بود که چرا حمد و برای رفتگان میخونیم چرا مثلا سوره ناس و نمیخونیم یا کوثر یا حتی فلق کسی هم بلد نبود جواب این سوالم و بده خودمم پی ش و نگرفتم چون خیلی علاقه ای به این موضوعات قبلا نداشتم و مذهبی میدونستمش ولی الان تک به تک ایاتش یه انرژی یه حس خوب یه نورانی بودن و ارامشی بهم میده که اصلا قابل توصیف نیست

و باز هم تغییرات که حتی اگه 50 واقعی هست و زندگیتو از تغییر صفر به 50 رسونده تلاش کن برای 100 و پله پله 60/70/80 و .. این یعنی تکامل در تغییرات

ممنونم از هادی عزیز و استاد بینظیرم و سپاسگزار خداوندم که هدایتش با منه خدایا شکرت