ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 29
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/06/abasmanesh-6.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-06-22 05:43:102022-06-30 21:17:16ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آنشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد جانم و دوستای عزیزم
خدایااااا چقدررررر به موقع هدایت شدم به این فایل
چقدر خوبه که این سایت هست دوستای هم فرکانسی هستن و من میتونم تو اوج حس بدی که یهو اومده سراغم بیام اینجا و هدایت شم به فایل های بی نظیر و کامنت های بچه ها
چقدر خودمو باختم چند روزه
چقدر فراموش کردم
خدایا شکرت که هدایت میکنی
این حرفا انگار برای من گفته شده
پاشو
پاشو خودتو جمع کن
چقد دل مردم بهت بسوزه
چقدر فکر میکنی به این چیزا
پاشو خودت باش دختر
حرفشو با خودتم نزن
چقدر نعمت ها داری که یادت رفته
همین پسر دوماهه خوشگلم که الان روی پامه و داره با چشمای رنگیش نگاهم میکنه….
همین همسرم که ناهارو آماده کرده و میزو چیده
دخترم که موقع رد شدن از کنارم لپ منو مححححکم بوسید و رفت
خدایا شکرت
شکرت که اینقدر نعمت دادی
هییییس
هیچی نمیگم در مورد مشکلم که چند روزه داغونم کرده
میسپارمش به خودت
اعتماد میکنم و خودمو رها میکنم….
تو راهشو بلدی
نشونم بده……
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام استاد عزیزم
با این فایلتون چه چیزی یادم اومد
من دقیقا اینجوری بودم
من تا یک سال پیش سردرد های شدید میگرفتم و حتی بیشتر مواقع خودم رو میزدم به سردرد برای اینکه جلب توجه کنم و حتی یادمه به همه میگفتم میگرن دارم
جالب اینجا بود که اصلا نمیدونستم میگرن چیه و فقط چون پدرو مادرم بیشتر مواقع سردرد میگرفتن و حتی دستمال میبستن به سرشون و حتی میرفتن توی اتاق تاریک که مثلا صدایی نشنون و از این چیزا و منم یاد گرفته بودم این کارو بکنم تا بقیه بهم توجه کنن و از اونا الگو گرفته بودم.
و این تبدیل شده بود به واقعیت که خیلی وقتا حتی یک هفته من سردرد شدید میگرفتم و دستمال میبستم و میرفتم تو اتاقم برای اینکه توجه خانواده رو جلب کنم به خودم.
و الان دقیقا میفهمم این کارا فقط برای جلب توجه بوده و این بیماری بقولا میگرن که میگفتم فقط و فقط برای جلب توجه بوده و نه هیچ چیز دیگه.
خدا رو شکر که بعد از مهاجرتم این کار جلب توجه کمتر شد و خداوند منو جایی قرار داد که کسی نباشه که دیگه براش جلب توجه کنم و الان یک ساله اصلا سر درد نمیگیرم چونکه کسی نیست براش جلب توجه کنم.
و از الان به بعد میخوام تا اونجایی که میتونم این کار جلبنوجه رو انجام ندم و اگر هر اتفاقی برام افتاد برای کسی دربارش صحبت نکنم.
واقعا چقدر خوشحال شدم که هدایت شدم به این فایل و این یادم اومد که من با جلب توجه الکی الکی چه بیماری برای خودم درست کرده بودم.
استادم چقدر دوست دارم که همیشه تلنگری میزنی به آدم که یادم بیاد که بخاطر کارهای اشتباه خودم چه بلاهایی سر خودم میاوردم.
البته که الانم بازم با فکرای اشتباهم این اتفاقات میفته
ولی خیلی وقته یاد گرفتم به محض اینکه بیماری یا مشکلی برام پیش میاد اول به خودم بگم چه فکری یا به چی توجه کردم که اینجوری شدم و بعدش تمام سعیمو میکنم با پیدا کردنش توجهمو از روش بردارم و فکرمو تغییر بدم تا بتونم حالمو خوب کنم.
حتی تو این یک ساله شاید یکی 2 بار سردرد گرفتم سریعا فهمیدم که به چیزی توجه کردم که این شده.اول سعی میکنم ریششو پیدا کنم و حتی اگه پیدا نکنم میخوابم که به چیزای بیشتر فکر نکنم که بدتر بشم.بعد که بیدار میشم میبینم کاملا عالی هستم و حالم خوبه.
همین الانم دارم مینویسم یادم میاد که تو این مدت چقدر از اتفاقات زندگیم برای دیگران تعریف کردم برای اینکه توجهشون رو جلب کنم و از الان میخوام به خودم تعهد بدم که هیچ وقت از هیچ اتفاق بدی توی زندگین برای کسی تعریف نکنم.
استادم بازم ازت ممنونم و بازم سپاسگزارم و هم از خدا مهربانم ممنونم که هدایت شدم به این فایل و به صحبتهای عبرت انگیز شما و نهایت به فکر فرو رفتن خودم و به اینکه چه کارایی و چه حرفایی ممکنه برای ضرر داشته باشه.
استادم و خدای مهربانم دوستون دارم.
به نام خدا
سلام و خسته نباشید ازتون ممنونم بابت این فایل قشنگتون که تو بهترین زمان برای من بود دقیقا وقتی که داشتم یه مسئله خیلی کوچیک رو با تکرار کردن برای خودم و به دیگران گفتن همش بزرگترش میکردم که دیگه خودمم هم باورم نمیشد که داره اینقدر بزرگ میشه.خداروشکر میکنم که این فایل رو گوش کردم
به نام خداوند مشتاق خیرو خوبی ها
سلام به استاد عزیزم و همگی دوستان
مدتها بود که در ذهنم مقاوتی داشتم واز خدا خداهدایت طلبیدم تا اون باور رو بهم نشون بده و خداوند به شکلهای مختلف هدایت کرد ویکیش از همین نشانه امروزم بود که به این فایل هدایت شدم
و دقیقا این نگاه جلب توجه نسبت به خدا رو در خودم دیدم در واقع همون نگاه انسانی و احساساتی به خدا داشتن که یا از ترس عذاب همون مورد خشم قرار نگرفتن خدا کاری میکردم یا برای اینکه خدا احساستی بشه منو ببینه که چقدر مشکل دارم یا چقدر خوبم بهم چیزایی که میخوامو بده و اسیر این دو تا افکار شدم درواقع محروم کردن خود از عشق و آزادی است و با باور اشتیاق خدا به خیرو نیکی در زندگیمان آراری و عشق تجربه خواهد شد
این یکی موردی که نسبت به خداوند ازنگاه جلب توجه داشتم حالا این باور جلب توجه تسبت به دیگران من از بچگی کلا خیلی دوست نداشتم به مشکلاتم پرو بال بدم چون بقیه بیشتر بزرگ میکردن بیشتر دل میسوزوندن و آدمو بدبخت جلوه میدادن و تا جایی که میشد یا مخفی میکردم یا بقیه میدونستن با هاشون انقدر بحث میکردم تا چیزی که میخوام جلوه بدم چون بهم احساس معمولی بودن و ناتوانی یه جورایی شکست بهم میدادوازینکه آدما منو مثل خودشون شکست خورده ببینن بیزار بودم چون من میخواستم موفق بشم و اگه باهاشون همکاری میکردم احساس میکردم باورهاشون درسته و هرگز نمیخواستم اینو بمذیرم حتی تووبدترین شرایط نخواستم با کسی در دودل کنم و یه جاهایی خیلی سخت بود واقعا چون حس فکر میکروم واقعا من الکی امیدوارم منطق اونا درست تره فقط نمیخوام قبول کنم و یه وقتاییم چون حس تنهایی میکردم یا پای دردودلاشون مینشستم یا دردودل میکردم چون میدیدم وقتی درودل نمیکنم یا حرف حرف خودمه با رفتارهای مختلف از تحقیر و قضاوت تا حسادت ناراحتم میکردن و من چه وقتای زیادی بخاطر اینکه میفهمیدم طرف ازاینکه من تو بدترین شرایط حرفم چیزردیگس
رفتارم چیز دیگس بخاطر حسادتشون و قضاوت بیجاشون که مثلا من کلاس میزارم برای اینکه نارحتشون نکنم و حتی جایی که دیدن افرادی که اصلا انتظار حسادتشون رو نداشتم و این خیلی دلمو میشکست که از موفقیت یا حس خوبم ناراحتن و چون تحملش برام سخت بودبخاطر همین یه وقتایی باهاشون هم نوا بودم از موفقیتا و شادیهام نمیگفتم حالا که فکر میکنم چرا باید باهاشون خیلی وقت بگذرونم یا کاری کنم که رضایتشونو بدست بیارم چرا ازاونا طلب عشق و خوبی کنم و از خدای خودم نکنم
و از یهدطرف خانوادم همیشه جز افرادی بودن که همیشه از بدشانسی و بدبختیاشون میگفتن و من خیلی با هاشون بحث میکردم که نگاه دیگه ای داشته باشن چون خیلی بدم میومد پدرو مادرم خودشونو انقدر ناتوان یا بی ارزش ببینن و ناراحت باشن و عصبی شن چون هربار با رفتارشون این باورم بهم تلقی میکردن و من خیلی تلاش و انرژی گذاشتم تا تغییر کنن با اینکه قانون رو اونموقع نمیدونستم و به حرفیم که میزدم باور 100 درصدی نداشتم ولی هرباربه فکر مثبتی میکردم حس داشتنش بهم نیرو و قدرت مداد و هربار تصور میکردم پدرو مادرم چقدر با اعتماد به نفسن حس ارزشمندی بیشتری میگرفتم (هرچند ما نباید این احساسمون وابسته دیگران باشه )
2تا تجربه مختلف هم دارم که حقیقت این اصل رو میشه بهتر درک کرد
من تو روابطم به یه تضادی خوردم و توش شک داشتم و اوندم از دیگران مشورت گرفتم واونام شک منو تایید کردن و همین قدم اول خودسرزنشی من بود و شروع درودل کردن چون اینجا خودمو مقصر نمیدونستم واون طرف رو مقصر میدونستم از اینکه بقیه ام تایید میکردم حسم بهتر میشد ولی حس خوب توهمی چون نمیدونستم از اونور دارم با تبر خودمو نابود میکنم از یه طرف با قدرت دادن به دیگری و از طرفی قربانی دیدن خود و این همدردی انچنان بال و پر گرف که نتیجه اش شد قضاوتهای بی جا و تهمت و خراب شدن روابطی و بیماری جسمی و روحی 8 سال افسردگی وپایین اومدن زیاد عزت نفس و اعتماد به نفس و…
و از اون طرف بیماری جسمی که مبتلا شدم هر بار سعی کردم تو مرحله درمان مثل سابق انرژی خودمو حفظ کنم ودر موردش صحبت نکنم و حتی یه جایی دیرم خیلی توجه میشه درمانو قطع کردم و به خدا توکل کردم و بیماریمو از همه مخفی کردم و خدارو صد هزار مرتبه شکر خیلی زیاد درمان شدم
با وجوداشتباهاتی هم که داشتم از این باور ولی واقعا از بچگی صحبت کردن در مورد کمبودها و شکست ها و ناتوانی ها بیزار بودم با وجود اینکه خودم باور 100 درصدی نداشتم از اونطرفم نمیخواستم حرف اونا رو باور کنم تا اینکه خدا به این سایت هدایتم کرد یادمه روزای اول از اینکه قضیه باورها افکار مثبت رو فهمیدم خدا میدونه چه آرامشی چه شادی رو تجربه کردم که تا به اون زمان تجربه نکرده بود خداروشکرر. بابت همه نعماتش انشا الله در این مسیر ثابت قدم و استوار باشیم
سلام به استاد بزرگ
سلام به خانم شایسته عزیز و مهربان و خوش قلب
چند تا از کامنتا رو الان خوندم چند روز پیش هم فایل تصویری رو دیدم و الان هم صوتی ش رو دانلود کردم که همیشه تو گوشم باشه
با خواندن کامنتای دوستان ناخودآگاه یاد بچگی های خودم افتادم.
من تو بچگی ناخودآگاه تعدادی از باورام خیلی درست و اصولی بودن، یعنی واقعا تا حدود زیادی مطابق قوانین بودن، البته مالی جزشون نبود.
همه رو انشاالله به تناسب فایل ها کم کم برا دوستان میگم امیدوارم که هم یه تلنگری باشه برا خودم و هم بقیه دوستان بتونن ازشون استفاده کنند.
من الان خداروشکر ۲۹ سال دارم تقریبا توی سن و سال اوایل دوران دبیرستان یه عادتی که داشتم این بود که موقعی که بیمار می شدم اول اینکه تا جایی که میشد اون اوایل بیماری، مثلا سرماخوردگی، تا جایی که میشد حواس خودم رو پرت میکردم و به خودم تلقین میکردم که سالمم و هیچیم نیس.
یه وقتایی که موفق نمیشدم و از دستم در میرفت و بیماریم عود میکرد بدون هیچ گونه آه و ناله و با حالت تقریبا طبیعی خودم تنها یا کوچیک تر که بودم یا پدر یا مادر می رفتم دکتر، اصلا خودم رو شل و ول و بی حال نمیگرفتم که بخوام جلب توجه کنم، چون اصولاً اهل جلب توجه نبودم و دوست داشتم خودم باشم و خودم( البته یه جاهایی این عدم نیاز به توجه به حدی میرسید که برای اینکه نخوام توجه کسی رو جلب کنم و خودم باشم و خودم، شرایط به شکلی پیش میرفت که انگار به بقیه بی احترامی کردم، این رو خودم بعد از رفتارهام و بعد از گذشتن از اون موقعیت خاص متوجه میشدم که باعث ناراحتی خودمم میشد، چون خودم رو که جای اون طرف مقابل میزاشتم تا حدود زیادی بهش حق رو میدادم و میگفتم اگر منم جای اون بودم، با اینکه این همه مثبت اندیشم و سعی میکنم حال خودم رو خوب نگه دارم و همیشه خوشحال باشم ولی تو اون موقعیت ناراحت میشدم _ این اشتیاق به حس و حال خوب و شاد بودن، و مثبت اندیشی هم از اون باورهای درستی بود که ناخودآگاه داشتم و خداروشکر الان دارم تقویتش میکنم).
بعد از اینکه خیلی عادی و طبیعی کارم پیش پزشک تمام میشد و با این ذهنیت مثبت که من دیگه آمپول زدم و الان بدنم خیلی لحظه به لحظه داره قوی تر میشه و من هی سریع تر خوب میشم.
این گفت و گوهای مثبت ادامه داشت تا زمانی که میرسیدم خونه و تنها میشدم، توی خلوت با خودم مینشستم و بلند بلند توی ذهنم با خود صحبت میکردم. میگفتم
+ ببین تو الان بیماری، خب؟
-درست
+ ولی قرار نیست تا آخر عمرت بیمار باشی
– بله درست
+ دو روز مهلت داری، تمرکز کن روی حال خوبت که حالت سریع تر خوب بشه، غذای درست و مقوی بخور، داروهات رو درست استفاده کن و حواست به حال خوبت باشه و خودت رو شل و ول نگیر.
باور کنید بعد از این گفت و گوی محکم و قاطعی که با خودم داشتم انگار که کل بدن و همه انرژی ها و اتفاق ها بسیج میشدن که من سریع تر به سلامتی خودم برگردم.
حتی ۹۹ درصد مواقع بعد از یک روز حالم کامل خوب میشد و هیچچچچچ اثری از اون بیماری نبود و منم انگار نه انگار که بیمار بودم دوباره به زندگی عادی خودم برمیگشتم.
مثل همیشه بایستی حرف های شما رو وحی منزل بدونیم، چرا که این حرف ها عصاره قرآن هستن،😘❤️
این حرف ها از مدارهای خیلی خیلی بالاتر هستن، مثل یه انسانی که با هلیکوپتر داره همه مسیر رو میبینه،
داره یه جماعت رو از طریق ارتباط با بیسیم توی مسیرشون راهنمایی و هدایت میکنه. 😍😍
خودم میخوام و از خداوند یکتا هم میخوام کمکم کنه تا این مسیر لذت بخش و سراسر از راحتی و آسایش رو به بهترین، آسون ترین شکل ممکن برم.
و زندگیم هم از نظر پول و ثروت و فراوانی، هم از نظر سلامتیم و هم از نظر روابطم کامل تر و کامل تر بشه،
چون به خودم قول دادم که زندگیم باااید عالی باشه و میخوام تو این دنیا اول خودم و اگه توی مدار بودند بعدش خونوادم بهشت رو تجربه کنند.
💯💯💯🌹🌹🌹❤️❤️❤️
میبینم روزی رو که زندگیم خیلی پیشرفت کرده و بهتر شده و میبینم روزی رو که دوره های شما رو همه رو خریدم و مثل ذکر هر لحظه م، دارم بهشون گوش میدم و با هر نفس با یاد و توکل به خدا به سمت زندگی خیلی خیلی عالی پیش میرم.
خیلی خیلی زیاد دوستون دارم، و همیشه به خاطر این همه کنترل توجه و ذهن و این حجم پیشرفت و این کیفیت زندگی تحسین تون میکنم. 💯
نمیدونم واقعا چه دعایی براتون کنم که شایسته تون باشه، انشاالله همیشه رو به جلو با قدرت و سرعت پیش برید🇮🇷
به امید روزی که از نتایج خیلی بزرگ مالیم براتون بنویسم، انشاالله ❤️❤️❤️
با سلام خدمت دوستان
میخوام تجربه خودم رو بگم در مورد این ک وقتی مشکلاتم رو ب دیگران گفتم جای این ک اوضاع بهتر بشع بدتر هم شد
من در یک رابطه بودم با نامزدم ک بنا ب دلایلی ب مشکل برخوردیم و من با دوست نامزدم دربارع مشکلات مون صحبت کردم و همین صحبت های منفی انرژی منفی توجه ب بدبختی هام اوضاع رو ب جای این ک بهتر کنه بدتر هم شد تا این ک با سایت خوب استاد عباس منش اشنا شدم و کلی چیز های خوب یاد گرفتم الان زندگیم خدا رو شکر از همه ابعاد خوبه خدایا بی نهایت شکرت
با سپاس از سایت خوب استاد عباس منش 💙💙💙
سلام ب استاد یکی یه دونه م استادم نفسم زبان قاصره از تشکر نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم بابت آموزشهای نابتون من زمانی که این ناخوشی اومد شاید باور نکنید اصلا هیچ حس ترسی نداشتم ن رعایتی ن چیزی در صورتی که اگر قبل اشنایی باشما بود قطعا الان سینه قبرستان بودم از بس ترس از بیماری داشتم و دایما تمام تنم پر بود از بیماری اما از زمانی که ب لطف خدا باشما آشنا شدم دمام تمرکزم رفت روی بهبود و الان شکرخدا در سلامت کاملم چون نیاز اصلی من سلامتی بود من اینقدر ترس از بیماری داشتم کسی یه بیماری مبتلا بود ی ذره از بیماریش می گفت من دچارش میشدم چ بیماریهای ناعلاجی ک دچارش نشدم فقط بخاطر جلب توجه و ترسهایی که داشتم این احساس قربانی رو من از طریق کامنت های دوره عزت نفس خوب درکش کردم که بزرگترین پاشنه اشیل من بود الان ک بعد دو سال و نیم این ناخوشی رو گرفتم با وجود اینکه حالم خوب نبود اما مدام به زور فایلهای شما خودمو سر پا نگه داشتم چون می دونستم باید در احساس بد نمونم مدام فایلهای تصویری شما رو نگاه می کردم تا ذهنم بره سمت اینا و جالبه اصلا در مورد حالم ناخوبم با احدو ناسی حرف نزدم و همش تو دلم می گفتم استاد خداوند خیر دنیا و اخرت رو بهت بده زنده بودنم حال الانم مدیون شمام قبلا بود ی سکته روش می کردم اما الان همش فایلهاتونو نگاه می کنم دانلودی ها چون کوتاهن قبلا من تام بیماریها رو برای جلب توجه جذب می کردم چون تو خونه هیچ کس بمن توجه نمی کرد مگر موقع بیماری و چون سرشار از ناخوشی شده بودم کلی محبت همه رو خریده بودم و از این امتیازی ک گرفته بودن خوشحال بودم اما الان حتی به جایی رسیدم دلم نمیخواد با کسی در ارتباط باشم تنهایی واقعا بهم لذت میده
سلام استاد عزیزم خداروشاکرم به خاطر وجود شما..استاد من همیشه از اینکه تنها بشم کسیو نداشته باشم همون ترس از تنهایی میترسیدم و همیشه هم به خاطر رفتار بقیه باهام این تنهاییه بیشتر میشد و الان یه سالی میشه که دیگه با کسی میتونم بگم رفتو امدی ندارم یهجورایی از همه متنفر شدم …الان یه مدت کوتاهی هست که دارم بهش فکر میکنم که چرا باید اینجوری باشه چرا من از همه فراریم با اینکه تنهایی رو دوست ندارم ولی بیشتر جذب میشم به سمت تنهایی …چنروز پیش خدا بهم گفت تو خودتو دوست نداری از اینکه با خودت تنها باشی و از تنهاییت لذت ببری راحت نیستی …وقتی با یکی بحثم میشه بیشتر از اینکه اون بهم آسیب برسونه خودم اینکارو میکنم ناخودآگاه از خودم متنفر میشم و تا مدت ها با خودم درگیرم …امروز به خودم گفتم اره دیگه وقتی تو هیچ ارزشی برا خودت قائل نشی با خودت راحت نباشی هیچ کس دیگه ای هم باهات خوب نیس..و الان که داشتم کامنت زهرا جون رو میخوندم دیدم که حس قربانی شدن هم دارم خییییلی زیاد ..من انگار میخوام با تنها شدنم قربانی بودنم رو به بقیه نشون بدم بگم نگاه کنین من تنهام هیچکسو ندارم این دوتا حس خیلی ریشه عمیقی توی وجودم داره …استاد من از امروز شروع کردم که خودمو دوست داشته باشم با خودم راحت باشم به صلح برسم با خودم …فکر میکنم با اینکار دیگه حس قربانی شدن هم توی وجودم جایگاهی نداشته باشه و کمرنگ بشه …امروز بعد مدتها یه حس آزادی دارم استاد انگار امروز به مغزم شوک وارد شده و داره مقاومت میکنه از افکار قبلم ولی دلم خوشحالو راضی 😍🌺🌺الان هم خدا هدایتم کرد به این فایل و گفتم اینجا بنویسم و مطمعنم تحول بزرگی توی زندگیم به وجود میاد چون نتیجه عمل کردنهام و حرکت کردن هارو بارها و بارها توی زندگیم دیدم …میدونم کار خیلی سختیه و یه چالش بزرگیه برام این باور ریشه دار رو بخوام از بین ببرم ولی شیرینیه نتیجه کار سختیشرو برام آسون میکنه …راستی استاد الان زدم ارسال فایل تاریخو که نگاه کرددم دیدم فردا تولدمه ..استاد من هدیمو از خدا گرفتم امروز که با نشونهاش هر لحظه داره منو هدایت میکنه به سمت یه زندگی بهتر 😍😍 تولدمم مبارک 🌺👸
درود بر استاد عالم و فرزانه ام 🙋♀️♥️
استاد عزیزم ازتون سپاسگذارم برای یه فایل جدید دیگه که چقدر درها دوباره برای من باز شد
اول از همه بگم که واقعا به وجود خودم افتخار میکنم و تبریک میگم که وقتی با توجه به صحبت های با ارزش شما بر میگردم به پریسای قدیم و این پریسایی که الان شدم واقعا واسم غرور افرینه 😃 این هم بگم که استاد با توجه به دوره عزت نفس (۷ روز دیگه یعنی ۱۴ مرداد تولدم هست و ۳۰ سالم میشه که من عاشق سی سالگیم شدم و دارم یه لباسی برای خودم میدوزم و قراره هدیه تولدم رو به خودم یه عکس در آتلیه باشه و کل جشن تولدم همین باشه که لباسم رو بپوشم و یک عکس بگیرم چرا ؟ !!!! که میخوام این عکس و این جشن ساده هم جشن تولدم باشد هم جشن تولد پریسای جدید پریسایی که انگار دوباره متولد شده پریسایی که دیگه در سیاهی و تاریکی نیس و در نور حرکت میکنه 😍 و امسال خودم باشم و خودم ) من خیلی متحول شدم البته ادعایی ندارم که من عااالی شدم و دیگه این بهترین نسخه منه اما واقعا تغییر کردم استاد گرانبهای من
با گوش دادن به این فایل استاد دوباره به یاد آوردم جاهایی که با بیماری میخواستم جلب توجه کنم مثلا یه بار خودم رو از پله های ساختمون پرت کردم پایین و به بیمارستان کشید کارم و چند روز خونه تو جا افتاده بودم و همه میومدن عیادتم و همسر سابقم یه سره کنارم بود من هر روز از استقبال فامیلم خوشحال تر میشدم و دوست داشتم که خیلی دیر خوب بشم چرا که تمام توجه ها به سمت من بود اصلا یه کسانی از فامیل همسرم میومدن به استقبالم که من نمیشناختم شون 😄
چند بار توی خونه مادر شوهرم چون همسرم به من توجه نمیکرد خودم رو به غش زدم و لذت میبردم از اینکه میدیدم عه جواب داد ببین چطور باهام مهربون شدن و دارن بهم توجه میکنن 😶 و این الکی بازی کردن ها به جایی رسید که من واقعا بی دلیل تشنج میکردم و یو بیماری واقعی شد و کار به جایی رسید که من تا کمی ناراحت میشدم تشنج میکردم و بعد به دکتر متخصص مغز و اعصاب فرستاده شدم و تشکیل پرونده بیمار فکر میکنم روانی شد واسم 😅 خودم با دستای خودم روانی کردم خودمو البته که ناگفته نماند چند باری الکی خودم رو به تشنج زدم و بعد واقعا تشنج میکردم 🤷♀️
حتی بعد از جداییم توی رابطه جدید که وارد میشدم با شیشه دستم و پام رو میبریدم که توجه کنه شخص مقابل و من لذت میبردم 🙈 یا با جسم تیز میکردم توی بینیم تا حالت خون دماغ بشه و بگم من سرطان دارم 😱 که این باعث شد من واقعا یه سری درد های عجیب و غریب داشته باشم که دکتر هم دلیلش رو متوجه نبود چرا من به این خود آزاری و بیماری ها گرفتار میشدم استاد چون مردم بهم توجه میکردن چون انگار مردم دوست دارن واست اتفاقی بیوفته که بهت توجه کنن یه مثال جالبی که توی آشنا و فامیل و خانوادمون از بچگی زیاد دیدم این بوده که شاید ما به عروسی که دعوت میشدیم نمیرفتیم امااا اما خدا نمیکرد اون شخص میمرد و همه میگفتن نه حالا زشته دیگه طرف فوت شده به عزای نریم باید بریم به خوانواده تسلیت بگیم و حتما همه میرفتن به خاک سپاری و یکم و دوم و سوم هفت و چهل و ساااال 😄 کسی که حتی سالیان سال بهش سر نمیزدن 😄 اصلا یادمه کسی که بیمارستان بود میرفتیم عیادتش که نسبت بهش حتی کینه داشتیم و میگفتیم بنده خدا الان اینطوری شده باید بریم کینه ها رو کنار بزاریم و نشون بدیم ما هم آدمیم 🤣 خب شاید من از کودکی دیدم که عه ببین تا بیمار میشی چقدر طرفدار پیدا میکنی و این یه بک گراند شده واسمون یا بزرگا همیشه گفتن حالا به شادیش نشد بریم باید خودمونو تو مواقع سخت نشون بدیم که به فکرشون هستیم کلا یاد گرفتیم به شخص بیمار علاقه نشون بدیم بهش اهمیت بدیم اما شخصی که شاده که خوبه که سالمه بگیم اینم که همیشه شاد میزنه این چی میفهمه از دنیا الکی خوشه یه هه هم آخرش بگیم رد بشیم و نا دیده بگیریمش اصلا استاد اینجا ما آدمی که به اشخاص بیمار توجه نمیکنن زنگ نمیزنن و احساس هم دردی نمیکنن رو آدم های سنگ دل و بسیاااار بد میدونیم و آدم هایی که فقط به دنبال احساس خوب و توجه به نکات مثبت زندگی رو دارن افراد ساده و بی مغز میدونیم
و استاد عزیزم من یک ساله که حالم معجزه آسا خوبه و در مورد بیماری و ناراحتی و غم بسیاااار بسیار کم صحبت میکنم مگر فراموش کنم قانون رو و اصلا هیچ درد و بیماری ندارم کاملا سالم هستم و به جای اینکه بخوام کاری اشتباهی کنم که توجه دیگران رو جلب کنم کارهای درست انجام میدم و به خودم افتخار میکنم و توجه خودم رو میزارن روی زیبایی ها و این بهم انرژی میده که میتونم یه کوه رو جابه جا کنم و اصلا دیگه کسی نمیبینه که پریسا بیمار باشه یا حتی نمیفهمن که پریسا کی ناراحته و همه میگن پریسا تو چقدر سنگ دل شدی انگار کسی واست مهم نیس که نمیپرسی چرا حالت بده من فقط لبخند میزنم و بحث رو عوضمیکنم و استاد جهانم بسیار زیباس و هنوووووز میخوام روز به روز زیبا تر ببینمش
سلام
اینکه نباید مشکلمون رو حتی به خدا گفت اگر به معنای این باشد که گله و ناشکری نکنیم قبول دارم چون ناسپاسی از نعمت های خداوند و دیدن کمبودهاست. اما اگر به معنای این است که بگوییم خدایا فلان مشکلم را حل کن این مشکلی ندارد. خود پیامبر یا اهل بیت هم فراوان در دعاهایشان هست که مثلا خدایا بیماری من را درمان کن یا برایمان باران ببار و خشکسالی را از ما دفع کن یا شر انسان های بد را از ما دور کن و …
اما اینکه گفتید خاطره ای بیان کنید بنده در خویشان خود دیده ام فردی که بسیار از جهت مالی ثروتمند بودند بطوریکه به پول امروز حدود بیش از هزار میلیارد تومن ثروتشان است و همیشه زنش گله از کم داشتن و گرانی می کرد. اولا هیچگاه آن طور که باید از ثروتشان لذت نبردند و همیشه در حد انسان های متوسط از امکاناتشان استفاده کردند و الان هم مرتب با مشکلات مادی روبرو می شوند. مثلا طلبکارهایی پیدا می شوند و بخشی از داراییشان را کم کم دارند از دست می دهند.