اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت

می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها 

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «محیا» در این صفحه: 3
  1. -
    محیا گفته:
    مدت عضویت: 1382 روز

    سلام و درود به استاد عزیزم و مریم جانم

    چقدر این فایل به موقع بود و چقدر من رو به یاد مسیری انداخت که طی این دو سال طی کردم

    نوع نگاه متفاوت من به مسائل بود که من رو از خانواده و از شهرم جدا کرد

    از 18 سالگی چیزی در قلبم بود که باعث شده بود به بعضی حرفها و نگرش های خانواده ،مذهب و شهرم شک کنم

    اما به دلیل ترسها هیچ وقت جراتی برای ابراز نظراتم نداشتم با وجود پدر ثروتمندم با مردی ازدواج کردم که از نظر مالی و از هر نظر دیگه در شرایط مشابهی نبودیم

    و بعد از ده سال زندگی مشترک و وجود دو فرزند تصمیم به مهاجرت گرفتم

    مهاجرتم به دلیل نداشتن کوچکترین درکی از قانون به شدت سخت و طاقت فرسا بود و مثل مثالی که توی فایل زدید من رو به مرض جنون و توهم و کابوسهای شبانه رسونده بود

    از طرفی دوری از خانواده و نداشتن دسترسی به فرزندانم به شدت من رو تحت فشار قرار داده بود

    قشنگ یادمه ؛ 12 فروردین سال گذشته زمانی که تنهایی و غریبی و فشارها برام به اوج رسیده بود ، با هدف از بین بردن خودم جلوی پنجره ی خونه ای که توش زندگی میکردم ایستادم و چشمهامو بستم

    تصمیمم خیلی جدی بود … و اونجا جلوی پنجره فقط یک چیز بهم الهام شد

    اونجا خدا به من گفت که اگر میخوای خودت رو بندازی پایین من خودم هلت میدم ….

    یک لحظه از جلوی پنجره اومدم عقب و یاد حرف استاد افتادم که مدام میگفتن (کل نمد هوالا و هوالاه )

    و ساعتها و ساعتها و روزها و روزها دارم به اون الهام فکر میکنم که اگر بخوای موفق بشی من کمکت میکنم

    و اگر بخوای تمومش کنی ،من خودم هلت میدم …

    از همون روز تعهدی جدی به خودم دادم که فقط و فقط پیشرفت کنم

    و فقط و فقط بهتر بشم

    و حالا بعد از حدود یک سال من الان در شرایطی هستم که درآمد دیروزم (یعنی یک روز کاریم )چهار میلیون به حسابم واریز شده

    منی که تا دو سال پیش شوهرم به واسطه مسافر کشی در یک ماه نهایتا سه میلیون درآمد داشت

    الان درآمد یک روز خودم بیشتر از درآمد یک ماه زندگی چند سال پیشم رسیده

    الان در حال چیدن فندانسیون بیزینس جدیدی هستم که چند شب پیش بهم الهام شده بود

    به دلایلی الان فرزندانم رو ندارم و در کنار خانواده ام نیستم ، تا چند وقت پیش احساس میکردم بزرگترین ظلم به من شده

    اما همین تضاد به قدری داره من و قوی میکنه که الان احساس میکنم واقعا نامحدود هستم و میتونم همه چیز رو خلق کنم

    منی که قبل اجازه نداشتم کلاس رانندگی برم الان در فکر خرید پورشه و لندکروز هستم

    صادقانه میگم که یه جاهایی کنترل احساسم خیلی سخت بود خیلی خیلی …

    اما خداوند مهربان عجیب هدایتم کرد

    عجیب دستم رو گرفت

    و عجیب حمایتم کرد و میکنه

    این تضا و این نوع تغییر نگاهی که طی این یک سال گذشته در خودم ایجاد کردم من رو به این حد از خوشبختی داره هدایت میکنه که همه چیز رو حل شدنی میبینم

    در صورتی که قبلا زندگی رو سخت و ناجالب میدونستم

    کل جهان بینی که داشتم این بود که ازدواج کنم ، بچه بیارم و اونها رو بررگ کنم و بعد در حسرت و اندوه ادامه بدم تا لحظه مرگ

    اما الان رویاهای بزرگی دارم

    بیزینسی که الان دارم رو دارم با قدمهای تکاملی به لطف خدای مهربان بزرگتر میکنم

    مهارتهام رو افزایش دادم

    آموزشهای مورد نیازم رو میبینم

    تمرین میکنم

    باورسازی میکنم و هر آنچه بهم الهام میشه رو عمل میکنم

    اگر اون شرایط نبود ، قطعا من این بهشت رو تجربه نمیکردم

    این خواسته ها رو از جهان طلب نمیکردم

    الان حدودا هشت هزار شاگرد آنلاین دارم

    در بهترین شرایط و با زمان کمی در حال آموزش دادن به اونها هستم

    ولی این اتفاقاتی که برام افتاده باعث شده خیلی خیلی بیشتر از جهان طلب کنم

    برنامه ریزی که دارم اینه که جهان رو بگردم

    با آدمهای بیشتری آشنا بشم

    و برای رسالتی که بهم الهام شده قدمهامو مثل یک کودک نوپا بردارم

    اگر هدایت و لطف و فضل خدای مهربانم نبود …. من هیچ وقت به این مسیر رویایی هدایت نمیشدم

    من در لیست آرزوهام ملاقات با استاد قشنگم رو نوشتم

    در طی روز از خودم میپرسم آهای محیا خانم …. آیا این کاری که داری این لحظه انجام میدی در جهت رسیدن به آرزوت هست ؟؟؟

    آیا داری به اصل میپردازی یا تو حاشیه ای؟؟

    و به خودم میگم که اگر میخوای استاد رو ببینی باید نتایج بزرگ بگیری

    پس روی خودت کار کن

    عمل کن

    رو ترسهات پا بذار

    تکاملت رو رعایت کن

    تا جهان راه رو برای رسیدن به خواسته ات باز کنه

    استاد قشنگم ؛ مریم عزیزم ؛ خیلی ممنونم که کمکم کردی

    خیلی ممنونم که انقدر قشنگ همه چیز و بهمون یاد میدی

    خیلی ممنونم فرشته ی بی بال

    آمریکا میبینمت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 313 رای:
  2. -
    محیا گفته:
    مدت عضویت: 1382 روز

    سلام و‌درود ابوالحسن عزیز

    نمیدونم چه حسی باعث شد که به کامنتت پاسخ بدم

    حقیقتش ، تمام زندگی من هدایتی پیش رفته من از بچگی متفاوت بودم و همیشه تو خانواده شلوغم مورد قضاوت و قیاس قرار میگیرفتم

    همیشه دختر زشت و بی عرضه ی خانواده بودم و با خواهرات زیبایم قیاس میشدم

    کودکی ام ناجالب بود و توسط برادرم …

    تمام اینها به قدری در من کم ارزشی ایجاد کرده بود که با وجود شرایط عالی پدرم با مردی ازدواج کردم که اوضاع رو برام بدتر کرده بود

    خانواده ما سنتی بودند و دختر اجازه اظهار نظر در مورد خواستگار و ازدواج نداشت

    و هر چی بزرگترها میگفتند ، همون بود …

    اما در مورد الهامات ؛

    من از بچگی همیشه بهم الهام میشد

    یه جوری جنس الهاماتی که بهم میشد شفاف تر از دیگران بود

    بهم گفته میشد که قراره مهمون بیاد

    قراره اتفاق خاصی بیفته

    خوابهای عجیبی از بچگی میدیدم

    شروع تغییراتم و تصمیمم به مهاجرت با یک رویا آغاز شد

    خیلی شفاف و واضح ؛

    درست آبان 99 بود که وقتی داشتم دختر کوچکم رو میخوابوندم به قول پائولو کوئیلو شیرجه ای در آگاهی کیهانی زدم و تصویری واضح از الهامات و از آنچه که در آینده برام اتفاق می افتاد بهم نشون داده شد

    یک تصویر بسیار بزرگ در مقیاس بسیار بزرگ

    قلبم به من گفت که مسیری جدید در پیشه

    اونجا هنوز با استاد آشنا نشده بودم

    اصلا نمیدونستم فکر چیه ؟

    باور چیه؟

    قانون چیه؟

    فشارهای اقتصادی روزبه روز برام بیشتر میشد و به دلیل غروری که داشتم از پدرم کمک نخواستم

    دی ماه همون سال بود که با استاد آشنا شدم و اولین فایلی که از ایشون شنیدم

    یه پادکست کوتاه به نام تقدیر بود

    که در اون گفتند که تقدیرتون رو بنویسید

    هر آنچه از خدا میخواین رو بنویسید

    منم نوشتم

    نوشتم که خدایا میخوام تغییر کنم

    نوشتم دیگه بسه

    کمکم کن

    تو خانواده ما همه چیز تابو بود

    راجع به هیچ چیزی صحبت نمیشد

    هیچ دیدگاهی نبود

    یک خانواده مرد سالار

    کل جهان بینی خانومهای خانواده مون ازدواج و فرزنداوری بود

    اما من یه چیزی درونم همیشه بیدار بود

    و همیشه ندا میداد و طلب هدایت میکرد

    بعد از نوشتن تقدیرم و انچه که استادگفته بودند انگار مرغ آمین اونجا نشسته بود و آمین گفت

    به دلیل ورشکستگی که سه ماه بعد برام اتفاق افتاد من بیمار شدم

    هشت روز تمام هیچ خوراک و ابی نتونستم بخورم

    مثل یک جنازه بودم ، پولی برای درمان نداشتم و همه چیز رو از خانواده ام پنهان کرده بودم

    دختر دو ساله ام مثل یک آهو میدوید

    و ازم اب و غذا میخواست

    اما من توان نداشتم

    و بعد از هشت روز روحم رو دیدم که آماده رفتن و پر کشیدن بود

    ارام ارام روحم در حال جدا شدن بود

    به گردنم که رسید مثل یک مه متراکم به من نگاه کرد

    من توانی برای حرف زدن نداشتم و میدونستم که باید برم

    یک لحظه چشمان دختر زیبایم رو به یاد اوردم

    و به خدا سپردمش

    اما روحم با من صحبت کرد

    و گفت ماموریتی داری

    و به جسمم برگشت و از اونجا برگ جدیدی از زندگیم رقم خورد و داستان تغییراتم شروع شد

    الهام ها همیشه برام بوده بصورت خیلی واضح

    خدا رو بینهایت شکر

    احساس میکنم که خدا نگاه ویژه ای به من داشته …

    من مهاجرت کردم

    تک و تنها

    آنجوری که خدا به من الهام کرده بود

    از صفر شروع کردم

    بدون هیچ سرمایه و آموزشی

    خیلی فشارها سخت شد

    ندیدن فرزندانم دوباره بیمارم کرد

    بلند شدم

    و ادامه دادم

    بعد از مدتی تونستم به حسم فائل بیام

    فهمیدم شرک بوده

    به خدا سپردمشون

    خاطراتم با خانواده ام و نبود اونها در واقعیت و ماهها تنهایی من رو به لب پنجره رسوند و اون الهام اتفاق افتاد

    در الهام خودم رو دیدم و جنازه ام رو که پخش زمین بود

    و اونجا خدا به من گفت که اگر میخوای بپری….خودم هلت میدم

    برگشتم و شروع کردم به کنترل احساس و تغییر

    الان در سطح کشوری با آدمهایی فعالیت دارم که نام و نشانی در علم دارند

    خدا رو بینهایت شکر

    من از خدا هدایت میخوام

    چند شب پیش خدا بهم گفت که محیا ؛ باور توحیدیت ضعف داره

    درستش کن

    دفتر و قلم و میارم

    اما برام سنگینه

    مقاومت دارم

    به لطف خدای مهربان تغییرات بزرگی رو در پیش دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    محیا گفته:
    مدت عضویت: 1382 روز

    سلام عاطفه عزیزم

    سپاسگزارم از لطف تون

    زندگی برای همه درس هایی داره

    یاد حرف های استاد می افتم که میگن جهان با به پس گردنی سعی میکنه تو رو هشیار کنه اگر گوش ندی با یه ضربه محکمتر

    اگر گوش ندی محکمتر و محکمتر

    که یا بمیری و یا راه درست رو در پیش بگیری

    متاسفانه من شاگرد تنبل دنیا بودم و اجازه دادم کار به اونجا برسه

    اما الان خوشحالم که تغییر کردم

    یک ساعت پیش داشتم فکر میکردم که محیا سرعت رشدت ثابت شده

    و الان باید دوباره چیزی رو در درونت تغییر بده تا رشدت صعودی بشه

    به امید خدای مهربان ، هدایت میشم به سمت اتفاقات عالی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: