تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 19
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام و دروود
در رابطه با تمرین اول:
خونه میخواستم بخرم و دستم خالی بود و سرمایه ای نداشتم،یه زمین هم داشتم میخواستم بفروشم،2 سال با عقل و زور خودم به همه راهی زدم که زمینم رو بفروشم،ماشینم رو بفروشم و یه وام بگیرم و قرض کنم که این پولارو بزارم روی پول فروش زمینم بلکه صاحب خونه بشم،تو این دو سال هیچ اتفاقی نیفتاد،یه روز واقعا خسته شده بودم،به خدا از ته دل گفتم خودت درستش کن و همون لحظه به آرامش رسیدم و دیگه دوندگی نکردم و از تو فکرش اومدم بیرون.
2 ماه بعد،یه بنده خدایی شب زنگ من زد،گفت بیا خونه دارم میدمت،زمین رو بهم بده،ماشینت هم بعدا بفروش پولشو بهم بده،هرچی هم قیمت کردن تو 70 میلیونشو نده.
دقیقا من دو هفته بعد از تماس ایشون،صاحب خونه شدم و اتفاقا ماشین هم چندین ماه بعد فروختم و بقیه پولشو دادم.یعنی خودش گفت ماشینت رو نفروش،فعلا پول نیاز ندارم.
یعنی من بدون وام,بدون بدهکاری،بدون زحمت،صاحب خونه شدم.
اصلا یه معجزه ای بود که توی این لغات نمیگنجه.
تازه،خود بنده خدا اومد دنبالم و خونه رو بهم داد,من چندماه بود که کلا دیگه دنبال خونه هم نرفته بودم،یعنی خود خداوند این آدم رو هدایت کرد به سمتم.
معجزه ی بعدی هنرجویان زبان انگلیسیم:
شغلم تدریس زبان هست،قبلا زور میزدم و به هزار و یک در میزدم که یه دوتا هنرجو گیرم بیاد و کلاس برگزار کنم و یه مبلغی گیرم بیاد،تمااامه هنرجوهام که میومدن،یا پولمو نمیدادن،یا بعد از یکماه دیگه کلاس نمیومدن.خلاصه که همش دوندگی بود و اعصاب خوردی و …
یه جایی تسلیم شدم توی مسیر و به خدا گفتم تو برام هنرجو بیار و به آرامش رسیدم.
از اون روز تا الان،خداشاهده،به طریق های مختلف،یه سری افراد دسته ی گل رو خداوند به سمت من آورد،که اصلا داستان آشناییشون با من هم کاملا معجزه آسا بوده،هنرجوهایی از بچه های تیم ملی ایران،از دبی،از ایتالیا و اووووو
اصلا وقتی تسلیم باشیم که به قول استاد،نشونه تسلیم بودن آرامشه،خدا وارد عمل میشه و کارها رو انجام میده.
داستان منم منم های خودم هم که زیاده،اونجاهایی که زور زدم و فکر میکردم من خودم میتونم،و در تمام موارد کشتی من به گل نشست….
خرید ماشین:
یه ماشین خواستم بخرم،نشونه ها اومد که نخر،ولی من کر و کور بودم و فکر میکردم خودم بلدم و روی عقل خودم حساب باز کردم،با هزاار بد بختی پول وامم رو گرفته بودم دادم ماشین خریدم و بعد از خرید فهمیدم که اصلا ماشین پلاکش تقلبی هست،صاحب سند ایران نیست،مدارک ناقصه و خلاصه که نگم براتون،یکی از بزرگترین کلاه هایی که سرم رفت.
از اون داستان ماشین درسم رو یاد نگرفتم و توی خرید بعدی ماشینم هم مشابه همین, همچنین کلاه گشادی سرم رفت.
لپ تاپ میخواستم بخرم،باز ادعام شد و منم منم کردم و حلاصه کلی پولم سر خرید لپ تاپ رفت و کلاه سرم رفت.
توی سرمایه گذاری ارز دیجیتال،فکر کردم عقل کل هستم و روی عقلم حساب باز کردم و 1.8 بیت کوین من رو یه شرکت کلاه برداری دزدید.حساب کنین ببینین بیت کوین الان چنده.
خیلی از این مثال ها دارم تو زندگیم که دقیقا هر دفعه که منم منم کردم و روی خدا حساب نکردم،با خاک یکسان شدم و با کله زمین خوردم.
عاااشقتونمممم استادان عزیزم بابت این آگاهی های ناب
به نام خالق زیباییها و فراوانیها
خدای بخشاینده مهربان که هدایت ما رو برعهده گرفته خدایا ممنونتم سپاسگزارتم
سلام بر استاد عزیزم و مریم جانم
ممنونم بابت این فایلهای پراز آگاهی و خداشناسی اگر بتوانیم صحبتها رو درک کنیم و در عمل نشان دهیم زندگی روان و آسان میشود
تسلیم بودن در برابر خداوند:
به نظر منوقتی به خداوندی که رب این جهان است قادر و تواناست میگی من نمیتونم تسلیمم یعنی اینکه اجازه میدهی خداوند به زندگیت و کسب و کار و مسائل وارد بشه تسلیم بودن یعنی دیگه نگران نباشی رها باشی با ایمان و آسودگی قدم برداری
زمانی که ما قدرتشو وربوبیتشو باور کنیم دیگه درهایی از نعمت و سلامتی و ثروت و شادی باز میشه به رویمان
نشانه ها میاد خدایا شکرت من ممنونتم من نزدیک به دوسال میشه با این آگاهیها یادم گرفتم وقتی تسلیم میشم خودش دست به کار میشه اونم قشنگ و به موقع
وقتی روی خدا حساب میکنی نه روی بنده اون موقع خداوند برات همه چیز میشود خدایا شکرت که امروز یه بار دیگه این آگاهیها رو به من هدیه دادی که قدرتتو بفهم یاد آور بشه برام که نگرانی یعنی شرک ورزیدن
خدایا برایم آسان کن آسانیها
خدایا من تسلیمم خودت همه کارهامو برام درست کن به موقع
خدایا هر روز راه درست رو به من نشان بده و به سمت فراوانی و زیبایی هدایت کن
خدایا به من قدرت بده تا این فایلها رو درک کنم
خدایا مرا در زمان مناسب و در مکان مناسب ودر شرایط مناسب قرار بده
خدایا شکرت سپاسگزارتم
استادم ممنونتم مریم جان ممنونتم
سلام به استاد دوست داشتنی و عزیزانی که در مسیر دریافت الهی هستن
توی این سالها که استاد رو میشناسم بارها واسم پیش اومده که در سخت ترین شرایط خودم رو تسلیم خداوند کردم و در آغوش پر مهرش قرار گرفتم .
به لطف الله با تمام سرشکستگی که از نافرمانی و بنده نالایقی که براش بودم داشتم ، با مهربونی و آغوش باز از من استقبال کرد و جواب منو به بهترین نحو ممکن داد.
اولین باری که تسلیمش شدم نزدیک اذان صبح رو به آسمون کردم و گفتم خدای من جز تو کسی رو ندارم که به دادم برسه تو پناهم بده تنها امیدم تویی و دقیقا بعد خوندن نماز صبح خداوند منو با استاد آشنا کرد و خیلی معجزه وار فایلهای تلگرامی استاد رو باز کردم و حرفاش به دلم نشست از همون شب خداوند بزرگترین لطف رو به من کرد و من از اونجا به بعد تسلیم شدن و کمک خواستن رو یاد گرفتم و هربار این کلمه رو از ته قلبم میگم خداوند چنان آرامشی به قلبم میندازه که بی نیاز میشم و انگار تو حالت خلسه میرم .
خداوند معجزه وار کارامو انجام میده جوری که اصلا به ذهن ناقص خودم نمیرسه .
من به هدایت الله ایمان دارم و بهترین لحظه هامو در آغوش پر مهرش به سر میبرم .
خداوند رو شاکرم بابت لحظه های ناب آرامشی که فقط با خودش دارم .از خدا میخوام همیشه منو در مسیر هدایتش قرار بده و کمکم کنه لحظه ای از هدایتش غافل نباشم .
چند روز پیش یه مشتری داشتم که خیلی کارش واسم سخت بود و منو به چالش انداخته بود چون هم اول کارمه یکم با ترس کار میکنم هم پوست مشتریم فوق العاده ایراد داشت و کار روش سخت بود اما به خودم گفتم اشکال نداره بالاخره باید از یه جایی با ترسم کنار بیام و با توکل به خدا شروع کنم .
وسط کار یهو از ترس گیج شدم و نجواهای شیطانی اومد سراغم که اگه خوب نشه چی ؟ نکنه از پسش برنیای و واست تبلیغ منفی بشه .
یک ان یه استراحت کوتاه دادم و با خدای خودم خلوت کردم . گفتم خدای من تو گفتی حرکت کن بقیه ش با من حالا کمکم کن هدایتم کن و بهم جرات بده که خیلی به هدایتت نیاز مندم .
وقتی برگشتم دوباره سر ادامه کار انگار مغزم باز شد ترسم کاملا ریخته بود و دلم محکم شده بود که خدا هدایت لازم رو میکنه و به قدری آرامش گرفته بودم که با اعتماد به نفس کامل کارمو تموم کردم .
امروز پیامهای رضایت مشتریم که اومد فقط توی دلم گفتم این لطف خدا بود و بس .
هر بار تسلیمش میشم به آرامش کامل میرسم .همیشه مطمئنم که در تمام مسائل پیش اومده خیر هست و دیگر هیچ و خداوند همیشه حامی و پشت و پناهم بوده .الهی شکرت از اینهمه لطف و رحمت .
و باز هم خداوند رو شاکرم که منو در مسیر شنیدن این فایل بی نظیر قرار داده و به نظرم فایلهای توحیدی گلهای سر سبد این سایت هستن که من عاشق تمامشونم مخصوصا فایل توحیدی 9 که تفسیر شعر خانم پروین اعتصامی در رابطه با هدایت مادر حضرت موسی هست و بارها با شنیدن این فایل اشک شوق ریختم و ایمانم هزاران برابر برای دریافت هدایت ها از طرف پروردگارم قویتر شد. خدایا شکرت که احساس این شکرگزاری تمومی نداره و زیباترین حس هاست .
یکی از بهترین عنوان ( تسلیم بودن در مقابل خداوند )
سلام خدمت شما استاد توانااااا و با ظرفیت و همچنان درود خدمت خانم شایسته عزیز
وهمچنان درود به استاد عرشیانفر عزیز که این لایف را گرفتن
چی وقت ما را الله هدایت میکنه ؟؟؟
زمانیکه عنوان ویدیو را دیدم اشک در چشمانم جم شد چقدر این (تسلیم بودن در مقابل خداوند ) تاثیر گذاشت رویم
ما هر وقت در مقابل الله خاشع ومتوازع هستیم تمام نعمت های الله میایه برای ما
بجای اینکه بگویم خانه میخایم بگویم آرامش میخایم (تسلیم بودن در مقابل خداوند )
ما باید خود را آماده کنیم و تسلیم شویممممم بع الله
چقدر استاد عالی مثال ها میده و عام فهم است حرف شما جناب استاد
* فعلا مه میخایم آهسته آهسته دیدگاه تجارتی را آغاز کنم
حتی وقت ازدواج هم باید بگویم فردی را میخایم که به آرامش برسیم
خدا را شکر من چندین سال است که آرامش دارم بخاطر فرد مورد علاقه خود را پیدا کردیم
خدا را شکررررر که هر لحظه کنار ما است وخصوصا در همین چند روز مرا هدایت میکنه به بهترین طریقه خدارااااااا شکرررررر
فعلا بعضی پلان ها دارم آهسته آهسته تصمیم میگرم برای اهداف جدید که میخایم برم رخ دهد
خدا را شکررررررررررررر بی نهایت
در هر نقطه دنیا باشید خوش و سر شار از انرژی باشید
سلام بر عزیزان بهشتی
از دیروز تمام فکر و ذهنم درگیر این فایل اللهی بود و اصلا غرق شدم توش دیروز که گوشش دادم و اونقدر معنوی و پر از عشق اللهی درونم شد و کامنت گذاشتم و اشک ریختم بعد با تمام وجود خدا رو شکر کردم و نفس عمیق کشیدم گفتم هرکاری لازمه که باید انجام بدی برای اینکه درونت به صلح بیشتری برسه و پر از احساس خوب بشی و اجازه بدی خداوند در تو جاری بشه باید انجام بدی اون کار و چه کاری الان باید انجام بدی؟ رسیدن به احساس خوب شکر گزاری حال عمیق خوووب توجه و کنترل ذهن بر روی زیبایی ها و مثبت ها تا صدای خدا بیشتر و بیشتر بشنوی مثل قبل و اینبار خیلی ولضح تر مثل همین صدایی که استاد رو تا خونه باغ برد
و دیروز با حس خوب رفتیم یه مسابقه کمدی دیدیم با خواهرم و با همون حس لبخند و ذوق و احساس خوب دوستامون پیشنهاد دادن بریم بیرون یه پارکی جایی بچرخیم ما هم ددری سریع موافقت کردیم با همون حس خوب از خونه زدیم بیرون و اعراض کردیم از گرما و موارد دیگه و توجه کردیم به زیبایی ها با یکی از دوستامون خاطرات خوب و مرور میکردیم تا رسیدیم ب مقصد اولش چون یه جای جدید و انتخاب کردیم و خب قبلش گفتم تسلیم هدایت خدا میشم فایل روزشمار هم گوش داده بودم دو روز قبل و استاد و مریم جان اونجا گفتن ما همیشه هدایتی سفر میکنیم
یکم اولش جا خوردم گفتم ک چی اینجا اصلا درخت و سرسبزیش کو مثلا پارکه بیشتر شبیه مسابقات المپیکه نگو پارک پیاده روی و ورزش و دوچرخه سواری بود بیشتر و هرکس اونجا بود اکثرا داشت ورزش میکرد یا پیاده روی جدی اما بعدش گفتم قرار شد فقط لذت ببری و لذت و از همونجایی که هستی شروع کنی مکان برات معنی نداشته باشه تو وجودت پیداش کن و بعدش دیگه فقط کنترل ذهن بازی کردیم نشستیم خوراکی خوردیم و کلی خوش گذشت و شب خیلی خاطره انگیزی هم بود آخرش دوستمون داشتن بازی میکردن منو خواهرم پیاده روی میکردیم و راجع به قانون و حرفهای استاد صحبت میکردیم میخوام بگم دقیقا بعد کنترل ذهن ورق برگشت
خب حالا برگردم سر تمرین این فایل
1: کجاها هدایت الله رو گوش دادم و نتیجه فرای تصورات من و به نفع من صورت گرفته
تو کامنت قبلیمم گفتم خیلی خیلی جاها بوده که بیشترش و حتی تو دفترهام نوشتم ولی موارد پر رنگی که خیلی بلد بود و بزرگ و میگم
قبلا تو کامنتهام گفتم دوباره میگم
ما چند سالی رو با مادربزرگم زندگی میکردیم و اونجا چون پدرم نور چشمی بود و پدربزرگم فوت کرده بود اجاره نمیدادیم یجورایی هم مراقب مادربزرگم بودیم و هم انگار مجبور بودیم فضای شخصی زندگیمون و هر هفته با عمو و عمه ها به اشتراک بزاریم و خونه هم نمیفروختن عموها و عمه هام جرات نمیکردن و خب احترامی هم ب مادربزرگم بود خلاصه با منت ما اونجا زندگی میکردیم البته اون موقع ها سنم و سن عقلیم خیلی کمتر ازین بود ک درک کنم این موارد و بهش توجه کنم این روال ادامه داشت تا وقتی که پدرم فوت کرد و من اولین و مهمترین و بزرگترین تصمیم زندگیمو تو سن 17/18 سالگی گرفتم اینکه بعد چند ماه از فوت پدرم تصمیم گرفتم که از مادربزرگم جدا بشیم میگم تصمیم گرفتم چون مادرم قبول نمیکرد و تنها بار مسئولیت دوتا دختر و نمیتونست تنهایی بدوش بکشه و یجورایی وابسته به خانواده پدریم بود از جوونیش تا به حال (حال اون موقع) و خواهرم خیلی کوچیک بود خیلی ک 14/15 سالش بود اما عقلی ازینم کوچیکتر بود و بسیار وابسته به مادرم خدای من وقتی بهش فکر میکنم میگم اونجا فقط خدا بود خیلی شرایط سخت و ترسناکی بود برای منی ک میدونستم قانع کردن یه قوم چقدر سخته و عملا منو هنوز کم سن و سال میدونن و ناپخته تنها کاری ک میکردم گوش دادن به هدایت های خدا بود ک اون زمان نمیدونستم خداست نمیدونستمم خودمم فقط پیش میرفت الان میگم ک خدا بوده تو تک تک لحظه ها دست منو گرفته و یاریم کرده خلاصه مادرمو راضی کردم بدون دعوا و جر و بحث چون اونجوری راهی از پیش نمیبردم سعی میکردم براش منطق بیارم ک واقعا اون زمان خدا کلمه میشد در زبانم جاری میشد وگرنه من حرف زدن معمولی هم بلد نبودم چه برسه به حرف زدن منطقی به همه ی اینها درد و سوگ فوت پدرمم اضافه کنین درسته یک یا دو ماهی مرده متحرک بودم و شوک از اتفاقی ک افتاده چون خیلی به پدرم وابسته بودم اما نشستم دست روی دست بزارم اینم بگم چند ماه بعدش من تصمیم گرفتم اما گذاشتم در زمان مناسبش اتفاق بیفته نمیدونم چقدر طول کشید اما یادمه اولین ایده ای ک اون زمان به ذهنم رسید اینبود ک برم سرکار یه دختر ترسو بودم ک تنهایی خیلی بیرون نمیرفتم خیلی ک اصلا شاید یکی دوبار با یکی از دوستام اون موقع اطراف تهران زندگی میکردیم و من شاید دو سه بار با دوستم تا تهران رفته بودیم ک برای اونم کلی راهها رفتم ب این سادگی قبولش از سمت خانواده امکان پذیر نبود بخاطر شرایط خواهر بزرگترم ک داستان جدا داره
خب تصمیم گرفتم برم سرکار و چون خیلی تصمیم جدی بود خیلی زود شرایطش مهیا شد اون زمان مثل حالا خیلی فضای کاری برای خانمها زیاد نبود و شغل ها خیلی کم و محدود بودن و راحت نمیشد شغل داشت خصوصا اینکه ما عملا سابقه یا مهارت خاصی هم نداشتیم یه کلاس کامپیوتر نصفه نیمه رفته بودیم باهم دوستم گفت یکی از دوستاش تو یه شهرک صنعتی بسته بندی انجام میده میگه میتونم صحبت کنم شما بیاین اینجا من سریع مقاومت کردم گفتم بروو بابا دو تا دختر بریم بسته بندی اونم فلان جا بدون سرویس؟ از کجا اعتماد کنیم و خلاصه ساز مخالف که اسمش نجوا بود یه دو سه روزی خبر ندادیم و دوستم هی اصرار میکرد بریم میگفت عوضش خودمون درامد داریم سرمون بالاست میرم یه چند وقتی سابقه کاری برامون رد بشه بعد میایم بیرون و من ترسها و نجواها بهم اجازه نمیداد اما همون صدایی که باهام حرف میزد میگفت مگه نمیخوای مستقل بشی؟ اینجوری راحت تر میتونین جدا بشین از مادربزرگت و مامانتم یکم نگرانی ش بابت نداشتن درامد کم میشه چون هنوز هیچ حقوقی دریافت نمیکردیم تازه اون زمان داشتن کارهای بیمه پدرمو انجام میدادن که یه حقوقی به ما برسه و تقریبا خرج اون موقع ما یادم نیست از کجا تامین میشد فقط اخر هفته ها عموهام میومدن غذا خودشون درست میکردن میوه اینا میخریدن برای مادربزرگم میوردن ما هم شریک بودیم
خلاصش کنم اینکه بتونم خودم درامد داشته باشم که هم بتونم خرج دانشگاهمو بدم چون قبول شده بودیم با دوستم هم ازینجا بریم و هم دخالتهای عمو ها و عمه ها قطع بشه منو مصر کرد برم سرکار شرایط ایده عالی نبود خیلی نمیخوام درموردش بگم و یادمم نیست چقدر اونجا کار کردم اما خرج دانشگاه و رفت و امدم درمیومد و ترمم که رفت بالاتر به مامانم گفتم مسیر دانشگاه برام دوره پول شهریه هم بیشتر شدهه بیا بریم از خونه عزیز (مادربزرگم و عزیز صدا میکردیم) که من هم شغل بهتری پیدا کنم هم مسیرم نزدیکتر بشه و هم دخالتهای بقیه نباشه چون یواش یواش رفته بودن سمت شوهر دادن من که خرج مامانم اینا مثلا کمتر بشه خلاصه با مقاومت و ترسهای مامانم ک شاید حق داشت خودمم خیلی ترس داشتم اما اهرم رنج قوی پشت ماجرا بود و میدونستم ک موندن یعنی ذلت رفتیم جدا شدیم الان نزدیک 14/15 سالی ازون سالها میگذره و زندگی من تغییرات جهان من از همون تصمیم ک قدم به قدمش خدا دستمو گرفته بود شروع شد بعد اون همه مسیر هموار شداولش اجاره خونه کمتر بعد هی پولهامون جمع شد همش از هزارانطریق مختلف ما نزدیکای جاده خاوران شهرک قیامدشت زندگی میکردیم الان تو بهترین محله غرب تهران بلوار فردوس ساکنیم و شرایط زندگیمون هیچ شباهتی به اون سالها نداره و من مادرم و خواهرم کوچیکترین شباهتی ب اون ادم قبل نداریم فوت پدرم حادثه دردناکی بود اما باعث شد خیلی خیلی بیشتر بزرگ بشیم همه مون اون سالها همه ی مسیر با دست تو دست خدا هموار بود تا وقتی ک ترس در زندگی و شرایط من جا نداشت خدا حضور داشت اما همین ک سنم بیشتر میرفت بالا ترسها بیشتر میشد و دوباره خدا دست من گذاشت تو دستهای استاد عباسمنش و الان 4سالی هست ک من سپاسگزارترینم میخواستم بازم بیشتر بگم از هدایت الله از دست گذاشتن تو دست ربم اما دلم میخواد فعلا همینجا تمومش کنم تا بماند به یادگار ازینکه وقتی اعتماد میکنی وقتی ایمان داری وقتی گوش بزنگ هدایت خداوندی چجوری زندگی تحول عظیمی میشه برات چجوری لذت بخش تر میشه خدایا شکرت استاد نازنیم ممنونم ازتون برای میلیون ها بار تشکر میکنم و خدا رو بیلیون ها بار سپاسگزارم
دوستتون دارم و ممنونم ک باع یادآروری این مهم در من شدین انگیزم خیلی خیلی بیشتر شد و یادآوری ش باعث شد اعتماد به نفسم و انگیزم برای ادامه بدون چون و چرا بیشتر و بیشتر بشه خدایا شکرت
به نام خداوند بخشنده مهربان .
قبل تر ها تسلیم شدن و هدایت شدن خداوند را به درستی درک نمی کردم .تفاوت گفتگوهای سمج ذهنی و هدایت برایم سخت بود
یکروز که در فایلی رایگان استاد در مورد هدایت و عمل به الهامات صحبت می کردند گفتم خدایا منم می خوام جریان هدایت رادرک کنم .بهم نشون بده هدایت چه شکلی هست و الهام به چه صورت هست .بعد درخواست کردم .یک مدت خیلی کوتاهی گذشت حسم گفت برو بیرون از خونه .من برعکس شما روز روشن ساعت 10صبح بود زدم بیرون .گفتم شاید باید مسیری را که همیشه پیاده روی می کنم را راه بروم ولی حسم گفت برو ایستگاه اتوبوس.بلافاصله اتوبوس
از راه رسید و سوار شدم .مقصد را نمی دونستم . تا آخرین ایستگاه رفتم .بعد اتوبوس دیگری به مقصد حرم می رفت .دوباره سوار اون یکی شدم و باز در آخرین ایستگاه پیاده شدم .نزدیک حرم امام رضا بودم .گفتم خدایا این جا چی می خوای بهم بگی در این شلوغی و ایام آخر ماه صفر بود و دسته های عزاداری اون موقع روز داشتند سینه می زدند .ته دلم عزاداری را تایید نمی کرد .دنبال نشانه بودم .مقداری با جمعیت حرکت کردم و منتظر نشانه ها بودم .اما چیزی دریافت نمی کردم یکی دو ساعتی گذشت .تسلیم شدم وتصمیم به برگشت گرفتم .دوباره در ایستگاه اتوبوس نشستم و باخدا صحبت می کردم که مکه خودت نگفتی بیام بیرون .اینهمه راه اومدم اینجا .چی می خواستی بهم بگی .
همونجا که نشسته بودم . به حالت عجز رسیدم .خسته و تشنه بودم هوا هم گرم بود و اتوبوس هنوز نیومده بود .به ساختمون های رو برو بی هدف نگاه می کردم و اشکم در اومده بود.ناگهان تابلویی بزرگ با نمایی کاشی کاری شده به رنگ آبی فیروزه ای درست روبرویم بود که با خط زیبا بر روی آن نوشته شده بود(نصر من الله و فتح قریب).اولش نفهمیدم چی شد .بعد یه حسی بهم گفت مگه نشونه نمی خواستی .مگه نمی خواستی بدونی این مسیر به کجا می انجامد .این هم نشونه که دنبالش تا اینجا اومدی .اشکهایم مجال نمی داد .خداوند به من وعده یاری و پیروزی داد .استاد عباسمنش عزیز من این وعده را فراموش کردم .یادمه شما تو فایلی می گفتین خداوندوعده ثروت فراوان و بی شمار به شمادادو شما این وعده را هزاران مرتبه با خودتون تکرار کردین تا باورتون بشه و شد و خداوند به شما ثروت بیشمار عطا فرمود .خداوند در آن روز به من وعده کمک و یاری و ظفرمندی داد ومن آنرا به باد فراموشی سپردم .این فایل شما آن خاطره را برایم زنده کرد که خداوند با من با نشانه هایش صحبت کرد و وعده حق داد گرچه من آن وعده را فراموش کردم واما خداوند صادق الوعد است به وعده خود عمل کرد و مرا در طی این نزدیک به 2سال که اموزشهای شما راحتی قبل از ثبت نام در سایت دنبال می کنم هدایت نموده است .در طی این مدت بارها دستم را گرفته و از تنگناها و تاریکی های ذهن و( فبما کسبت ایدیهم ) نجات بخشیده است .
ممنونم از شما استاد عباسمنش عزیز که با این فایلهای زیباوتاثیر گزارتون به من یاد آوری می کنید که تسلیم باشم .بسه دویدن های بیهوده و نرسیدن ها.
باید تسلیم باشم و آرام .آرامش گمشده این روزهای من است .خیلی بهش نیاز دارم .این که باید توکل کنم و تسلیم باشم خودش آرامش را به همراه می آورد .درست می فرمایید ایستاد که باید بپذیرم من نمی تونم همه چیو کنترل کنم .من عاجز و ناتوانم .من از کنترل کردن همه چیز و همه کس عاجز و ناتوانم هستم .خودم را به خداوند توانمند و مهربانم می سپارم و باز به یاد می آورم جمله (نصرمن الله و فتح قریب).
سلام استاد عزیزم وخانم شایسته عزیز.درباره هدایت شدن میخوام بنویسم البته ک خداهمیشه همراه من بوده ولی چیزی ک دقیق و واضح یادمه.ی چندسالی بودطلاق گرفته بودم باسه تا بچه اومدیم ازخونه بیرون وماحتی ی دست لباس باخودمون نیاوردیم الان ک فکرمیکنم مو ب تنم سیخ میشه میگم من باچ دل وجراتی توفصل پاییزتوابان ماه با3تابچه قدونیم قد اومدم ازخونه بیرون وبجز یدونه انگشترولباسای تنمون هیچی نداشتیم حتی نمیتونستم کارکنم چون دستم شکسته بوداستادباورتون نمیشه ماچهارنفر توی زیرزمین سیمانی رو کارتن توفصل سرمابدون بخاری میخابیدیم بعدک مردم میدیدن برامون لوازم دسته دوم دادن ولی هرکی میپرسیدچکارمیکنی درجواب میگفتم نمیدونم خدابزرگه خودش میرسونه هیچی نداشتم ن برای خوردن ونه برای پوشیدن.یادمه ی آگهی دیدم ک ی بنده خدای نوشته بودفروش لوازم منزل بدلیل مهاجرت من زنگ زدم وقرارگذاشتم برا بازدید ک دخترم پرسیدمامان ماکه پول نداریم چطوری میخای بخری گفتم خداخودش میرسونه خلاصه رفتیم دیدیم ولوازم واجب رو خریدیم قرارشد من 3ذوزدیگه پول نقدبدم بعدوسایل بیارن.این درحالی بود من هیچ پولی از کسی طلب نبودم طبق معمول 3روزدیگه شد.من پولی نداشتم دخترم چون درجریان بودهمش میپرسید مامان پول جورشد؟ومن میگفتم نگران نباش جورمیشه.یادمه آخرین باری ک این جوابو دادم گریه کرد و گفت همش میگی خدابزرگه خدابزرگه پس اون خدایی ک میگی کجاس الان ما پول نیاز داریم.دلم خیلی میسوخت ولی چاره ای نداشتم از طرفی ته دلم خیلی امیدوارند ک خدامیرسونه رفتم ب اون اقاگفتم ک وسایل تو بفروش چون من پولم جور نشده اقاگفتم خواهرم وسایل ببرپولشو هفته بعدبده خودش آورد برام.کل وسایل شده بود یک میلیون و هفتصد.غروب همون روز رفتم خرید کنم چون یکی از آشناها برام 200تومن قرضی قراربود واریزکنه.من رفتم موجودی گرفتم عددی ک دیدم باورم نشد2میلیون تو حسابم بود شاخ درآوردم آمدم ب دخترم نشان دادم اونم ازخوشحالی گریه کردوگفت مامان شما واقعا درست میگفتی خدابزرگه و میرسونه.بعداز چندروز ک اون آشنا رو دیدم بهش گفتم ایشون گفتن اشکال نداره بعدیبعدبرام کار کن بجاش.ومن از اون ببعد هرجا دچار چالش مالی میشم ب خودم میگم خداخودش میرسونه و واقعا هم میرسونه.استاد الان 8سال از اون ماجراگذشته ومن ی کارگاه خیاطی دارم وچندنفرکارگر.ومن هرروز ک کلید میندازم درو باز میکنم میگم خدایا اینا همش از فضل و رحمت خودته وگرنه من با3تا بچه قدو نیم قد.خیلی میخاستم کاری انجام بدم شکم مون سیر میکردم.خدایاشکرت ک همیشه همراهم بودی و هستی.ویک نکته دیگه این که 3ساله باشما استادعزیزاشناشدم و فقط 6ماهه عضو سایت شدم وتابحال نتونستم دوره ای تهیه کنم ولی 2شب پیش ک نشانه خواستم جلسه 5 دوره 12قدم آمد برام مطمئنم ب زودی انجام میشه برام چون تو تحویل سال نو هم ی حسی بهم گفت دوره 12قدم بگیرچون دوره قرآنی.
استاد اصلا از ماتریکس خارج شدم با این فایل.
یه حالیم اصلا
اینقدر این فایل قوی بود که زبونم بند اومده.
وقتی از داستان هدایت هاتون گفتین اشک از چشمام بند نمی اومد.حتی همین الان که دوباره به ذهنم اومد..
نصف شب بگه پاشو از خونه برو بیرون.بعدش بگه الان برو راست الان برو چپ حالا مستقیم برو ……
تا تهش برسی به یه خرابه و به دو نفر بر بخوری که اعتیاد دارن و اونا راجب کارت بپرسن و تو از خدا بگی….همون لحظه لازم بوده که اونا اینو بشنون و خدا حسین عباسمنش و برای این کار انتخاب میکنه…
همون لحظه ای که حسین عباسمنش باید ایمانشو ثابت میکرده و تسلیم خداوند میبوده و اون دو نفر باید میشنیدن تا به راه راست هدایت بشن.
استاد خیلی باایمانی خیلی شجاعی استاد.
من خیلی باید روی خودم کار کنم و تسلیم خداوند بشم.
اصلا یه حالیه وقتی با خدا رفیقی و تسلیمی. یه حس ارامش و حال خوبی داری و انگار از ادمای اطرافت جدایی انگار یه لول بالاتری. از دغدغه های روزمره رها شدی و با یه نیروی برتر درارتباطی و اون داره کارات و انجام میده..
چطور تسلیم خداوند بشم؟
1) باور کن که خدایی وجود داره که این جهان و افریده و داره هدایتش میکنه.
“همه ی موجودات و اتفاقات و داره هدایت میکنه”
2) جایگاه خودت و خدا رو بدون. بپذیر که حالیت نیست و این جریان هستی خیلی بیشتر از تو حالیشه و به خوب و بد تو تسلط داره.
تو یه انسانی فقط یکی از مخلوقات کوچک خدا.
خداوند خالق کهکشان ها و سیاره ها هست.
خداوند اینقدر قوی هست که به مورچه به باکتری به ویروس ها رزق میرسونه.
خداوند به گیاهان در خشک ترین منطقه جهان اب میرسونه
خدا باد میفرسته
خدا بارون میفرسته تا با این وسیله به گیاهان روزی برسونه و اونا ثمر بدن و ما از اونا تغذیه کنیم.
خداوند عزت میده ذلت میده.
خداوند سلامتی بهت میده..
3) حالا دیگه تسلیم خداوند باش و اجازه بده تا راه و بهت نشون بده.
4)داره راه وبهت نشون میده . دنیال نشونه ها رو بگیر و بهشون عمل کن تا قدم بعدی رو بهت بگه.
5) هر اتفاق خوبی این وسط افتاد به خاطر هدایت خداوند بوده.اتفاقی نبوده.
“هبچ اتفاقی تصادفی و بی هدف رخ نمیده”
اگر به هدفت رسیدی فکر نکن تو این کار و کردی.
همش به خاطر خدا و هدایت هاش بوده.
هدایت های زندگی من:
توی دانشگاه اجازه نمیدن که ماشینو داخل ببریم باید تو پارکینگ دانشگاه پارک کنیم. از طرفی دانشگاه ما خیلی بزرگه و بعضی وقتا دوست دارم ماشین وببرم داخل.
دانشگاه ما 3 تا ورودی داره.
اکثر اوقات از خدا میپرسم از کدوم در برم و خدا بهم میگه و همیشه درست بوده.
یه وقتایی با اینکه فکر میکردم این ورودی اولی که نگهبانش هم سخت گیر نیست اجازه میده برم تو اما حسم میگه نرو…میرم میبینم راهم نمیده داخل.
یه بار خیلی دیر رسیدم دانشگاه و حسم گفت بیا از این ورودی 2 برو.
ورودی 2 اکثرا سخت گیره و نمیشه رفت داخل..
از طرفی دیرم شده بود و اگر میخواستم با اتوبوس تا دانشکده برم 15 دیقه بیشتر دیر میشد..مقاومت کردم گفتم بابا این نگهبانه اصلا راه نمیده.ولش کن دیگه مجبوری ماشین و میزنم تو پارکینگ..حسم گفت تو برو کارت نباشه .
یادمه رفتم پیش نگهبان و همینکه گفتم سلام خود نگهبان درو برام زد تا برم داخل.بدون هیج اصرار و صحبت کردنی….
این اتفاق 1000 بار برام افتاده که خیلی راحت میتونم ماشین و ببرم داخل با اینکه ماشینم مجوز نداره و جالب اینه که بقیه بچه ها خیلی تعجب میکنن و میگن چطور به تو این اجازه رو میدن ما اصلا نمیتونیم ماشین و بیاریم داخل!
هدایت2:
یک بار گل خریدم برا خودم خودم و یه گل دیگه هم خریدم تا تو خیابون به یه نفر گل بدم . همیشه دلم میخواست این کار و انجام بدم.
به خداوند گفتم تو بهم بگو من این گل و به کی بدم( بهش اجازه دادم هدایتم کنه)
چند نفری رد شدن اما هیچ احساس خاصی نداشتم.یه نفر رد شد و اون لحظه چنان یه نیروی قوی من و برگردوند به سمت اون شخص که انگار خودم نبودم چند ثانیه .( در این حد هدایت قوی بود)
دیدم یه اقایی هست. گل و بهشون دادم و ایشون خیلی شکه شد و بعدش با هم صحبت کردیم و گفت که اتفاقا منم یوگا کار میکنم و دوستام میگن خیلی انرژیت مثبته و …
خلاصه ازم خواست شمارمو بهش بدم. و بهم پیام داد .
2 سال و 8 ماه از اون روز میگذره و ایشون شد عزیزدل من.
و چنان با هم تفاهم داریم و با هم رفیقیم و از وجود هم لذت میبریم که دیوانه میشم از این هدایت دقیق خدا..طوری که حتی در جزییات هم با هم تفاهم داریم. و ایشون دقیقا خواسته های منه
هدایت3
وقتی مسخواستم تمرین اگهی بازرگانی رو انجام بدم .از حسم کمک خواستم که بهم بگه پیش چه کسایی برم.
جالبه همه ی ادم هایی که بهم میگفت خوش انرژی بودن و کلا فیدبک های خوبی گرفتم.
من رشته ی شیمی محض دارم درس میخونم.
یکی از افرادی که حسم گفت برو باهاش حرف بزن دکترای شیمی دارویی داشت و وقتی شنید شیمی محض میخونم بهم گفت چیشد که اومدی الان پیش من به من اینا رو بگی …من گفتم حسم گفته :)
استاد 4 ساله که با شما اشنا شدم.قبل ااز شما من اصلا نمیدونستم ایمان چیه توکل چیه هدایت چیه….با اینکه چادری بودم و همه نمازا رو هم سر موقع دمیخوندم.
بعد شما که با مفهوم “خدا” اشنا شدم و فهمیدم که میشود با خداوند صحبت کرد و اونم پاسخ بدهد/ بارها هدایت شدم و خداوند مسیر و بهم نشون داده که در حال حاضر خاطرم نیست.
استاد من دیوانه شدم با این فایل اصلا نفسم بند اومد.
قربونتون برم که هستید و با لطف و مهربانی به ما کمک میکنید به راه راست هدایت بشیم.
دوستون دارم
خدایا شکرت (◍•ᴗ•◍)
گوشیمو روشن کردم و وارد سایت شدم و همون اول هدایت شدم به این فایل .
من هنوز این فایلو ندیدم ولی دوس داشتم قبل از دیدنم تجربیات این چند روزم رو با شما به اشتراک بزارم .
من موسیقی کار میکنم و با هدایت خداوند با استادی توی مرکز استان اشنا شدم .یکی از دوستانم بهم معرفی کرد . همون دوستم هم هدایت خدا بود که کار های منو ببینه خوشش بیاد و این استاد رو به من معرفی کنه .
قرار بود دوستم بره پیش اون استاد و درباره من هم بگه . ولی نشد که بره . منم گفتم هدایت خداوند . صبح پاشدم و خودم رفتم به اون شهر با اینکه حتی نمی دونستم الان بازه اموزشگاه . استاد هست اصلا ؟
ولی رفتم و استاد بود و منو به اتاقش دعوت کرد و کار هامو دید و خیلی خوشش اومد . به هم گفت که تعداد ساز های کارمو بیشتر کنم تا با یه گروه اجراش کنه .
اولش گفتم نمیتونم . ولی گفتم با کنترل ذهن جلو میرم . خدا هدایت میکنه . رفتم و روش کار کردم . خیلی جاهاش ناامید شدم گفتم نمیتونم . هنوز بلد نیستم . ولی ذهنمو کنترل میکردم و دوباره اروم اروم جلو میرفتم . هر ایده ای که به ذهنم میرسید رو کم کم اجرایی میکردم تا کار کمکم شکل گرفت و تونستم یه کار عالی ارائه بدم و برای استاد بفرستم .
اتفاقا الان هم درگیر مسایلی بودم که به شدت ذهنمو در گیر کرده بود . و همین الان دوست پدرم اومده بود و داشت میگفت قراره طرحی عملی بشه و فلان و اینا . و دقیقا راه حل مسئلم بود . حتی امروز همین جوری زنگ زدم به دوستم و نمیدونم چی شد بهم گفت عا مهدی باور کن همه چی درست میشه . اون لحضه خیلی به این جمله نیاز داشتم . انگار خود خدا داشت باهام حرف میزد .
بعد بهم گفت که داره انیمیشن کار میکنه و من خیلی خوشحال شدم و گفتم منم دوس دارم موسیقی انیمیشن کار کنم و بیا باهم یه کار بزنیم .
خدا قدم به قدم هدایت میکنه .
چند ماه پیش یه مسئله ای پیش اومد که به قدری حالمو خراب کرد که گفتم دنیام دیگه تموم شده .
مادرم باور داره که باید همه رو کنترل کنه و برنامه کنترل کودک رو گوشیم نصب کرد . حتی چند بار گوشیم رو اشتباهی قفل کرد . ساعت گوشیم بهم ریخته بود . برای مسئله حساب گوگلم هم مشکل ایجاد شده بود . برای کار اینترنتیم دردسر داشتم . با خودم گفتم ولش کن فعلا که دارم اموزش میبینم . ذهنمو کنترل میکنم تا هر وقت که خواستم درامدم رو نقد کنم . دیگه نه دربارش صحبت کردم و نه چیزی. مطلقا.
همین چند روز پیش یه بازی رو گوشیم نصب کردم . باید برا حساب مادرم رمز میزد . کلا من تو این مدت این مسئله رو فراموش کرده بودم و تمرکزم رو کارم بود . گوشیمو نشون مادرم دادم حتی یادش نمیومد همچین برنامه ای نصب کرده و بعدشم اصلا براحتی پاکش کردم . حالا اگه میخواستم اون موقع بحث کنم و با این و اون دربارش شکایت کنم فقط اوضاع بد تر میشد . ولی با هدایت خداوند اصلا انکار هیچ وقت همچین شرایطی نبوده . به همین راحتی .
با هدایت خداوند تمام مسایلی که الان هیچ ایده ای بزاشون نداریم قابل حل هستن .
همین الانش کلی مسئله دارم که اصلا نمیدونم راه حلشون فعلا چیه . ولی دارم قدم به قدم حرکت میکنم با عدایت خداوند و تمام این مسایلو به خودم یاد اوری میکنم .
خدارو شکر میکنم که در لحظه همه مارو هدایت میکنه . عاشق همتون هستم
فعلا (◍•ᴗ•◍)
سلام استاد عزیزم
چقدر من هدایت ها شدم در هر لحظه از زندگیم
هرباری که فکر میکنم میبینم چقدر در آغوش خدا بودم و نمی دونستم.
این تسلیم شدن در برابر خداوند آرامش عجیبی به انسان میده
من یکبارش با یک دوستی شراکت داشتم و فقط سرم به کار خودم بود و خیلی از اون بنده خدا نمی پرسیدم داره چی میشه اما بعد از یه مدتی یه شرایطی پیش اومد که من جدا شدم و دیگه کاری باهاش نداشتم گذش و گذشت بعد از یکسال باجناقشو دیدم و بعد از احوال پرسی گفت میلاد خیلی خوب شد که رفتی بعد پرسیدم چطور مگه گفت فلانی و بقیه رو دستگیر کردند و نزدیک چند ماه توی زندان بودن!!!من گفتم چرا اخه؟ گفت معلوم شد داشتن کارهای ناجالب انجام میدادن مثلا قاچاق دام.بعد من همون موقع گفتم خدایا شکرت که چطور منو هدایت کردی که در این داستانی که هیچی ازش نمی دونستم گیر نکردم.
خداوند همیشه بامن بوده و هست فقط کافیه من باورش کنم و اجازه بدم که من رو هدایت کنه و کارها رو پیش ببره
ما براحتی اجازه میدیم هر کسی هر کاری دوست داره با ما بکنه اما چرا به قدرت خداوند ایمان نداریم
هرچیزی بیرون از ماست که بهش چسبیدیم میشه شرک
جایگاه من به عنوان انسان و کسیکه مخلوق خداونده اینکه اجازه بدم شرایطم رو خداوند کنترل کنه و من عشق و حال ها رو بکنم و خداوند کارهارو پیش ببره
به محض اینکه میسپاری همه امور را به خدا و واقعا با ایمان و اطمینان که انجام میشود ارامش تمام وجودت را میگیرد و دیگه نگران نیستی.
فاصله قلب با ذهن یک وجبه
قلب بهشت است و جایگاه خداوند و ذهن جهنم هست و جایگاه شیطان
هرچی بریم سمت قلب آرامش بیشتر و راحتی و رفاه واعتماد و توکل و ایمان بیشتر و نزدیک خدا بودن و مهربانی و گذشت و فراوانی بیشتر برامون بهمراه داره و با اطمینان و باورهای درست اقدامات بهتری انجام میدیم با هدایت خداوند
و هرچی بریم توی ذهن پر میشیم از روزمرگی و نفرت و کینه و حس انتقام جویی و تنفر واحساس بد و نگرانی و استرس و کمبود بیشتر.
پس من باور دارم که این جهان صاحب دارد
من باور دارم نیرویی که ما اسمشو گذاشتیم خدا بسیار بسیار از من اگاه تره
بی نهایت قدرتمندتره
بی نهایت ثروتمندتره
و بی نهایت دانا و توانا و بخشنده و مهربان و رزاق و کار بلده
خدایا کمکم کن که بتوانم بهتر درک کنم و عمل کنم
خداوندا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بدانم
و مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.
خدایا شکرت
من عاشق خودم هستم
من لایق هدایت خداوند هستم
من به یکتایی خدا باور دارم
خداوند همیشه بامنه عاشق منه و عاشقانه میخاد که من ثروتمند باشم
هرچقدر ثروتمندتر میشوم به خدا نزدیکتر میشوم
ثروتمند شدن معنوی ترین کار دنیاست
ثروتمند شدن لذت بخش ترین کار دنیاست
استاد عاشقتم