تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 5 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت استاد عباس منش و خانم شایسته که با آموزه ها و فایل ها و دوره هایی که به روی سایت قرار میدید با کیلومتر ها فاصله فیزیکی با قلبتون با احساس خوب کلام الله رو به ما میگید و زندگی منو هدفمند و آگاهانه تر کردید و بی نهایت سپاسگزارم بخاطره وجودتون
امروز صبح ساعت 9 از بانک بهم زنگ زده شد و اخطار داده شد که قسط شما 3 برج عقب افتاده من الان در شرایطی هستم از لحاظ مالی زیر صفر ، اما نمیدونم چرا الان حس فوق العاده ای دارم اصلا نگران نیستم بخاطره اوضاع و شرایطم چون میدونم تضاد ها میان منو به انسانی قوی تر پخته تر با تجربه تر با استقامت بالا تبدیل کنه و پشتم به خداوند خالق من پروردگارم فرمانروای جهان و کیهان گرمه و به این ایمان دارم که تمام مسائل منو به راحتی و با عذت و به شادی حل میکنه خدای شکرت خدایا سپاسگزارتم الهییی صد هزار مرتبه شکررر خدایا بهترین حس جهان درون منه بدونه هیچ نگرانی خدایا شکرت1402/2/20
از تاریخی که این متن رو نوشتم 1 سال و سه ماه میگذره واقعا وقتی اینو دوباره خوندم فقط عظمت پروردگار برام مرور شد و ایمانم قوی تر شد نسبت بهش از اون موقع که من زیر صفر بودم زندگیم در تمام ابعاد رشد کرده به لطف و رحمت پروردگار
شاکرم از رب العالمین از خالق و مالک و صاحب اختیار جهانیان سپاسگزارم از رفیقی که در تمام شرایط کنارم بود و هیچوقت دستم رو رها نکرد همیشه بهترین پشتیبان و بهترین هدایت کنند و حمایت گرمن بود
نقطه عطف زندگیم از جایی شروع شد که خداوند منو از طریق دستانش به سمت سایت استاد عباس منش هدایت کرد و تازه با دنیایی جدید آشنا شدم
از پارسال تا الان کلی رشد کردم هم از لحاظ شخصیتی هم از لحاظ خودشناسی هم از لحاظ مالی هم در روابطم
خلاصه که بخوام بگم تجربه هایی رو تجربه میکنم که تجربه نکردم و آگاهم که هر آنچیز که دارم از آن خداوند است و اونه که مدیریت تمام زندگیم رو بر عهده داره و هیچ نگرانی ندارم
اگه بخوام از پارسال تا الان بگم
کلی به خودشناسی بیشتری رسیدم و به سمت بیزینسی که عاشقشم هدایت شدم از لحاظ شخصیتی انسانی پخته تر آگاه تر قوی تر توحیدی تر شجاع تر تسلیم تر و کلی مقاومت هام پایین تر اومده رها تر شدن عذت واعتبارم بیشتر شده از لحاظ روابط روابط عالی رو با خانوادم با دوستان و شاگردام تجربه میکنم از اون موقع تا الان هدایت شدم به یک رابطه عاشقانه و رویایی که تاحالا تجربه نکرده بودم درست خواسته های منو الله بهم داد یک رابطه عاشقانه الهییی خالصانه و متعهدانه
از لحاظ مالی
قسط هامو پرداخت کردم و دیگه به سمت وام نرفتم تازه رسیدم به خط صفر و شروع کردم و هدایت شدم به ثروت ساختن از علاقه ای که دارم اون موقع که شروع کردم درآمدم از یک میلیون تومان تازه شروع شد و الان درآمدم 16 برابر شده از اون موقع تا الان از خداوند میخوام که بازم بهم بگه هدایتم کنه مسیر رو بهم نشون بده من جز تو کسی رو ندارم پشتیبانی ندارم هدایت گر و حمایت گری ندارم جز الله
و بی نهایت سپاسگزارم برای این همه نتایج بهشتی ، الهی صد هزار مرتبه شکرررر چقدر خوشحالم که هر روز درک بهتری از خودت بهم میدی پروردگارم و ثروت بی انتهایی که وارد زندگیم میکنی ثروتی به غیرالحساب هم ثروت معنوی و هم ثروت مالی به نقطه ای رسوندی منو که هر روز شاگرد خصوصی و عمومی بهم میدی نه یکی چنتاا….. و هدایتم کرد به سمت دوره های آنلایین که ی فایلش برای اولین بار به فروش رسید و اینم ی تجربه بینظیر بود
از لحاظ سلامتی هم که اصلا شدم غول مرحله آخر اینقدر که بدن قوی و قدرتمندی دارم و به راحتی مریض نمیشم
امروز هم ی تجربه متفاوت بهم دادی و توی لیگ دسته یک تکواندو این فرصت رو بهم دادی تا شرکت کنم و میدونم که اینجا هم کمکم میکنی
فقط میتونم ی چیز بگم (( وعده خدا حقه))
با خدا باش پادشاهی کن
هنوز خیلی میخوام که منو به سمت نور مطلق سوقم بدی من در برابر عظمت تو ضعیف و ناتوانم تو بی انتهایی تو قدرت مطلقی تو گنج زمین و آسمان هایی تو مالک و صاحب اختیار جهانیانی و بدون اجازه تو هیچ برگی از درختی نمیوفته تو هدایت گر و حمایت گر من باش من بلد نیستم تو آگاهی مطلقی من هیچ آگاهی ندارم خدایاااا من هر آنچیز که دارم از آن توست
و با تمام اینا از استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز که عاشقانه تو این مسیر رویایی و توحیدی کنارم هستید و واقعا سپاسگزارم برای وجودتو و عاشقانه دوستتون دارم استاد عزیزم و خانم شایسته
به نام الله یکتا
از رفیقی که در تمام شرایط کنارم بود و هیچوقت دستم رو رها نکرد همیشه بهترین پشتیبان و بهترین هدایت کننده و حمایتگر من بود…
چه قدر زیبا و قشنگ خداوندم رو تعریف کردی دوست عزیزم
رفیقی که همیشه هست و همیشه بوده و حتی بعد از مرگ هم هست
رفیقی که مثل آدمها نیست که پشتت رو خالی کنه،رفیقی که فقط برای من خیر و برکت و خوبی میخواد و بی نیازه از من و از توجه من به خودش،چرا که توجه من به الله فقط به نفع منه و اون بی نیازه از من،هر لحظه میگه کجا برم چیکار کنم و …
رفیقی که هر وقت بخاطر شرک خودم دچار عذاب شدم دستم رو گرفت و منو بالا کشید از منجلاب شرک آلود و جهنمی که خودم برای خودم ساخته بودم
همیشه میگن رفیق بی کلک مادر اما واقعا رفیق بی کلک خداست که هم مادرمونه و هم پدرمون،خدایی که ما رو از آبی پست آفرید و عزت داد و ما رو اشرف مخلوقاتش کرد و میگه بعد از مرگتون هیچ فریادرسی ندارید حتی فرزند و پدر و مادر و …
یعنی ما تنهاییم و فقط خدا رو داریم
خدایا همه ما رو به راه راست هدایت کن و ما رو از تسلیم شدگانت قرار بده
مرسی ازت بابت این کامنت زیبایی که گذاشتی
سلام به استاد عزیزم شکر بر وجوتون استاد من تو کار پوشاک هستم و درامدم اونی نبود ک راضیم کنه چند وقتی بود گفتم خدایا خودت هدایتم کن چطور درامدمو زیاد کنم تو اوج بی پولی بودم یکی از اقوام از من لباس خواست ب صورت عمده ک اون موقع مبلغش برای من زیاد بود با ی مقدار پولی که داشتم طمع کردم واسش سفارش دادم خودمم ی مقدار خونه داشتم بهش دادم و قرار شد س روز بعد بهم بده باور کنبودم اجازه نداد نقد بگیرم گفتم این نخره دیگه موندن اما طرف دیگه منو نشاخت شش ماه بعد بدون هیچ عذرخواهی و با بدهکار کردنم لباسها رو داده بود دست همسایه مون ن خودمونم که بریم بگیریم زنگم نی زدم جواب نمیداد چون فامیل بود می دونست نمی تونم بخاطر مادرش کاری کنم خلاصه هی بهش حرف میزدم جوابتو از خدا بگیری حلالت نمیکنم خلاصه خیلی ناراحت شدم دوستم برام حرف زد خیلی ارام شدم و بهم همش ایمان بخدا رو گوشزد کردبکه کجاها به دادم رسیده این ایمانه
بعد مدتی ارام شدم و مونده بودم الان اینهمه لباس چند میلیونی رو چطور بفروشم منی ک فروش حضوری ندارم ،یهو دوستم تو دایرکت ایسنتام اومد نیستی ،گفتم جریان اینجوریه این فامیلمون این کار روکرده و بخاطر مادرش نمی تونیم حرکتی انجام بدیم گفت نگران نباش من کمکت می کنم همه رو بفروشی بیا این سالن که کلی خانم اونجاست و من هم میام خودم همه رو می فروشم خلاصه من به پشتوانه حضورش و کمکش رفتم اون سالن و دیدم عه خودش امروز نیامده منم با کلی خجالت و حال بد که در موردم چی می گین نگن دستفروشه نگن بهار کارش ب کجا رسیده چون قبلن اینجا درس میدادم ب همین خانمها چون همه منو می شناختن خلاصه رفتم بساط پهن کردم خانمها اومدن کمکم گفتن خدا بزرگه فروش میرن و گفتم چاره ای نیست خدایا خودت کمکم کن و همونجا تونستم کلی بفروشم انگار. یباری از غرور شرمندگی خجالت حرف مردم اونجا جا کذاشته شد دفعات بعد لباس بردم و هر بار کلی سود کردم دیدم خدایا من تمرین اگهی دوره عزت نفس واسم راحت بود تمرین اکهی بازرگانی من اینه لباس ببرم باشگاه که خیلی حرف مردم اونجا واسم مهمه هر بار ی مقدار بهتر می شدم ب نسبتی که بهتر میشدم فروشمم بیشتر میشد طوری که تو این سه سال فروش این مقدار سود نکرده بودم واقعا الان می دونم وقتی مشکلی پیش میاد نزاری تو حس بد زیاد بمونی سریع تسلیم شی چطور خداوند هدایتت می کنه خدا با دوستام منو اروم کرد تا بتونم هدایتشو ببینم حالت عادی عمرن جسارت داشتم چند میلیون جنس بخرم میگفتم اگه موند رو دستم چی
ولی توفیق اجباری شد که لباس ببرم اونم چند میلیون و هر بار فروش بره هر بار توکلم بیشتر شه هر بار حسم به کارم بهتر شه هر بار تمرین عزت نفس کنم کلی لباس مونده بود گفتم خدایا چند باره اینا رو سالن میبرم نمی خرنشون اینهمه لباسو چیکار کنم یهو دیدم تو گروه دوستان ی دورهمی کافه بود با شصت نفر خانم ی حسی گفت شرکت کن ،دیدم جا نیست یهو حسم گفت ب سمیرا زنگ بزن شاید کاری از دستش بر امد همونی که سری اول منو ب سالن دعوت کرد و دیدم تو ده دقیقه واسم جا باز کرد رفتم اونجا خیلی خجالت کشیدم تو اینهمه زن باکلاس و قرتی پرتی و شیک من چطور لباس در بیارم ،حالم یه لحظه بد شد احساس بدبختی و شرمندگی کردم بعد گفتم همون خدایی ک منو اینجا اورد خودشم اینا رو می فروشه یهو یکی از دوستام اونجا بود گفت بهار پانچ می خوام گفتم دارم رفتم ساکمو اوردم و تو یه چشم ب هم زدن غیر دو کیفم همه لباسها فروش رفت یعنی اگه چند برابر این مقدار اورده بودم فروش می رفت بعدش واقعا هنگ بودم
وچون رو دوره لیاقت خوب کار نکردم همش تو یه حسرت بودم کاش همشون رو آورده بودم با صدای بلند داشتم با دوستم حرف می زدم یهو گفت تو مدارت اینقدر فروش بوده تو تکاملت اینقدر بوده چرا ناشکری چرا لطف خدا رو نمی بینی می تونستی اینهمه نفروشی و دیدم راست میگه شرمنده خدا شدم بد جور شب برگشتم دو ساعتی رو باورهام کار کردم و صد البته رو لیاقت چون نزاشتم شیرینی لطف خدا رو بچشم با رفتن تو حسرت با توجه منفی
ممنونم استاد ک هستی ممنون از دوره روانشناسی ثروت و لیاقت بی نظیرت چون همزمان رو اینام دارم کار میکنم سال 97 که با شما اشنا شدم خیلی نتایج مالی بزرگ گرفتم از دوره هاتون ولی متاسفانه کم کم رها کردم و ب صورت چراغ خاموش درامدمم بشدت افت کرد چون فکر کردم همیشه نتایج هست حتی اگه کار نکنم رو خودم ولی مجدد شروعش کردم با جدیت ️️️
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
سلام به استاد عزیزم و همه رفقای این محفل نورانی
میخوان مقدمه ای چند روز قبل و اتفاقی که برام افتاد رو اینجا بازگو کنم
من از کودکی به طبیعت علاقه خیلی فراوان داشتم به حدی که با مادر بزرگ و پدر بزرگم توی روستا زندگی میکردم و اصلا شهر برام جذاب نبود .
پدر و مادرم توی شهر زندگی میکردن .
من اون زمان انواع تفریحات روستایی رو داشتم و لذت میبردم و چوپان بودم
هیچ گاه تلویزیون و تفریح بصری مثل الان نبود و مادربزرگم که شخصی بود که با وجود بی سوادی ، ذهنی پر از شعر و شاعری و داستان های قدیمی داشت
و اکثر داستان های ترسناک برای من تعریف میکرد چون منم علاقه مند بودم و میخواستم
از گذشته های دور زمانی که بچه بودم تا به الان یک ترس همیشگی از قبرستان مخروبه قدیمی که در از بیشه زار پر از درخت بود و به واسطه داستان خانوادم و اتفاقات اونجا پیش زمینه گرفته بودم و پدر بزرگم هم تنها اونجا نمیرفت و همیشه کسی رو همراه خودش میبرد و من پر از این ترس بودم
مدتی پیش نشانه های واضحی اومد که قرار مهاجرت کنی ،
نشانش این بود اسپیکر گوشی خود به خود فایل مهاجرت رو پخش کرد قطع میکردم دوباره میومد ، روی کاغذ نوشتم مهاجرت و روی میزم گذاشتم جالبه این کاغذ چندین بار میومد جلوم میوفتاد انگار خدا پرتش میکرد سمتم
میگفتم خدایا شوخی نکن و یه شوخی خنده دار برام شده بود.
خلاصه همه وسایلم رو جمع کردم و منتظر موندم که نشانه بیاد و چند روز گذشت اما خبری نبود و گفتم خودش میگه و منتظر شدم . و لباسا رو اوردم بیرون از کیف
چند روز بعد بیادم اورد که باید بری شب تو قبرستان قدیمی .
این همانا و اومدن ترس ها و نجواهای ترسناک همانا . دو روز کابوسم شده بود .
من نمیدونستم که ارتباط این کار با مهاجرت چیه.
خلاصه روز سوم گفتم خدا نشونه بفرست
تا شب هیچی نیومد و منم بخیال رفتن شدم و بهانه اوردم که کار دارم و از کارام عقب میوفتم و گفتم بیخیال باشه هفته بعد .
شب ساعت حدود 9-10 شب بود که به طور واضح انگار یه نفر جلوتو میگیره و میگه باید این کار رو انجام بدی و اینقدر این نشانه واضح بود
منم سریع وسایل چند روزه این سفر رو همون شب دوباره ریختم تو کیفم و شب خوابیدم و صبح بیدار شدم
و صبح حرکت کردم به مسافرت ، از لحظه شروع تمام کارها رو فقط داشت خدا برنامه ریزی میکرد و من کیف میکردم چقدر اسان شدم برای اسانی ها
رسیدم شهرستان و کارها جور شد و رفتم روستا و شب رسیدم و تنهای تنها بودم.
(اتفاقات همزمانی با این فایل استاد بود)
گفتم امشب که هیچ ، فردا و روز میرم منطقه رو میبینم که ترسم بریزه و راحت بشم و کم کم این کار رو انجام میدم و تو ذهنم با خودم ok گرفتم
شب نظرات ایمیل بچه ها رو میخوندم و زمان از دستم در رفته بود ، نمیدونم ساعت چند بود.
هدایتی از یکی از بچه ها رسیدم به پیام خانه نفیسه حاجی محسن . تمام آنچه قرار بود بشنوم رو میخوندم و مخاطب کلام خدا من بودم و اشک می ریختم
طاقت نیاوردم به همون لباس راحتی بدون اینکه بقیه پیام رو بخونم ،خودکار حرکت کردم و راه افتادم تو تاریکی شب و سکوت میرفتم
اول راه چراغ قوه گوشی روشن بود و بعد خاموشش کردم و جایی رو نمیدیدم و مستقیم میرفتم حتا جلوی پام نمیدیدم ولی ادامه دادم ، رفتم و رفتم تا رسیدم به قبرستان قدیمی.
میدونی چی شد ؟
فقط خدا بود و من بودم و ستاره ها و هلال ماه بود ،
اشکام سرازیر شد
و داد زدم همین بود؟
و اشک می ریختم که چه سالها خودم رو محدود کردم از چیزی که نبود و من می ترسیدم
و همینطور اطراف رو گشتم و کنارش جوی اب و درختان بودن
برام جالب بود انگار من این ترس رو اصلا نداشتم و قلبم در کل مدت بسیار اروم بود و برام عجیب بود ، از خودم پرسیدم زنده ای بس که اروم بودم
قبلا که از چیزی ترس داشتم عرق میکردم و قلبم به تپش شدید میوفتاد .
شبش خیلی خواب عجیبی دیدم که مجال گفتنش نیست و دری رو باز کرد.
دو روز بعد برای اینکه باز هم به خودم ثابت کنم از غروب تا تاریکی شب همونجا موندم ،
غروب و مزرعه ی گلهای آفتابگردان که همه به یه سمت نگاه میکردن چقدر زیبان و صدای اب.
و چقدر اسمان شب زیبا بود و همون شب با دوچرخه به قبرستان دیگه ای رفتم و ارامش را حس کردم.
این سفر منو با ترسم که تو خالی بود روبرو کرد.
و تو این مدت تعطیلات از طبیعت لذت بردم و گردش کردم و در سکوت طبیعت به قوانین فکر میکردم و همینطور کتاب رویاهایی که رویا نیستند را با تمرکز خواندم خصوصا داستان استاد که توی باغ کنار قبرستون از چادرش زد بیرون و منم با همون ایمان این کار رو انجام دادم
این روزها به وضوح دارم حس میکنم، این جسم منه اما یه نیروی دیگه داره این جسم و روح رو هدایت میکنه و در کنترل من نیست.
در پناه الله مهربان شاد و سلامت باشید
به نام خدا
سلام داداش عزیزم
نمی دونم چه هدایتی بود که من به کامنت شما هدایت شدم
حتما و قطع به یقین هدایتی از سوی خودش بوده و بس
از اینکه کامنت شما را خوندم خیلی برام جالب بود
من یک خواسته را از خداوند با قانون تمرکز و توجه به یاری خداوند دارم پیش میروم
و چند روزی هست که تمرکزم را بیشتر گذاشتم روی این خواسته
و در طی این چند روز . شب تا صبح خواب ندارم یعنی خوابم نمی برد یعنی همین طور می نویسم . خدایا می خواهم . سوال می کنم . نماز می خونم . فایل ها را گوش می دهم
و این را می خواهم بگم که:
من هم در طی این چند روز و چند شب خیلی بهم گفته میشود که
بلند شو برو بیرون از خونه
برو داخل حیاط
الان راه برو
الان برو خونه ها را ببین . الان لذت ببر
ووووو
ووووو
…..
من به هدایت خیلی خیلی ایمان دارم
ولی اینکه این طور بهم گفته میشود خیلی برام سوال بود و جالب
حالا من تا می تونم گوش می کنم و بهانه نمی آورم خدا را شکر
چون می دونم داستان هدایت را البته در حد خودم
الان هم هدایتم کرد به کامنت شما
خیلی برام جالب بود
که شما هم به قبرستان هدایت شدید
البته به من چیزهایی گفته میشود
اونقدر صدا واضح است که جای شک و تردید نیست
ممنون که نشانه ای شدید برای من و برای بچه ها
سپاس
خدایا شکرت
ممنون که جسارت به خرج دادین و با جزییات نوشتین، و الگویی شدین برای غلبه به ترس ها و قدم گذاشتن و روبه رو شدن با ترس هامون، چقدر این حس رهایی از ترس و احساس نشستن روی شونه های خداوند و آرامشی که از حس حضورش آدم حس میکنه دلنشینه، تبریک میگم بهتون برای تجربه ی این احساس و سپاسگزارم برای نوشتن لحظه های نابتون
سلام به |آقای پاکدامن هم فرکانسی عزیز
چقدر عالی نوشتین چقدر آرامش بخش بود کامنت شما و چه زیبا فرمودید انگار من این ترس رو اصلا نداشتم
و بنده هم چقدر از این ترس های محدود کننده دارم که باعث میشه خیلی از کارهای ساده رو به خاطر بودن این ترس ها انجام ندم و بازم ممنونم و خداروشکر میکنم که کامنت شمارو خوندم و شاکرم که خدا چنین زیبا هدایتمون میکنه و چنین دوستانی میتونم داشته باشم…
بسم الله الرحمن الرحیم …
استاد جانم سلام. سلامی به گرمی احساس بین خودم و دوستان این سایت الهی با خدا جون… مریم بانو جانم، سلام
دوستان هم فرکانسی ام سلام …
استاد جانم بسیار بسیار ممنون از این فایل زیبا و پر از درس …
برای من که بارها بارها باید گوش کنم …
استاد جانم، از تسلیم بودن هایتان گفتین …. از تسلیم بودن ابراهیم، مادر موسی و همچنین تسلیم نبودن حضرت یعقوب در غیاب یوسف و چندین مثال دیگر ….
استاد اونجا که مرگ دوست عزیزتون هم تعریف کردین، من هم دلم خیلی ناراحت شد …. ولی فهمیدم شما هم سعی میکنین در ناراحتی نمونین که فرکانستون بد نشه … این هم برام درسی بود …. مخصوصا الان که در شرایط بیماری سخت پدر هستیم ….
استاد از تسلیم بودنتون در رفتن در نیمه شب به اون خانه و دیدن اون دو فرد معتاد و گریه آن ها با صحبت های شما، من هم اشک هایش آمد که خدایا تو چقدر خوبی …. تو چقدر بزرکی ….. عاشقتم خدا جون
تو تمرین ستاره قطبی ام این اضافه شده که خدایا، من رو تسلیم تر از هر روز نسبت به خودت بگردان ….
استاد جان به قول شما، هدایت خدا همیشه هست، مهم دریافت ما با بودن در فرکانس درست بودن است و در آخر جسارت عمل به هدایت ها …
در مورد سعیده شهریاری عزیز این سایت، من خیلی این موضوع رو درونشون میبینم که هدایت ها رو عمل میکنند و میرن جلو …. این خودش خیلی جسارت میخواهد …. این خودش ایمان بسیار بسیار قوی به الله می خواهد ….
حالا استاد من بیشتر از تسلیم بودن هایم یادم میاد ….
اینکه 8 سال پیش، که اصلا نمیدونستم قانون چیه … و به خاطر تضاد عاطفی بین من و همسرم و متوجه شدم یه موضوعی که حتی دیکته نوشتنش را بلد نبودم، کارم فقط گریه و دردودل کردن با اطرافیان بود، فقط به عقل خودم رجوع میکردم و روزگار هر روز بدتر از دیروز میشد و من دختر ظاهراً مذهبی اصلا دیگه خدا رو نمیشناختم. حالم وحشتناک بد بود از خبری که شنیده بودم و شوکه شده بودم و فقط و فقط و فقط گریه میکردم …. حتی جسارت این را نداشتم که بگویم من دیگه در این زندگی نمیمونم …. استاد از اون روزهای خودم حالم بهم میخوره ….تا اینکه دوست نازنینم، من رو با شما آشنا کرد و صداتون رو تو فلش تو ماشینم هر روز به سمت محل کار، گوش میدادم و فقط فقط گوش کردم و در احساسم جلوی خدا جون زانو زدم که خداجون بسه این همه تو دهنی … از بی ایمانی …. خدا جون تسلیم تو هستم … تسلیم …..
و از آن روز به بعد هر روز حالم بهتر از دیروز شد و همه چیز خیلی آرام آرام رو به بهبود رفت …. بالاتر از همه، حال روحیم همین طور عالی تر شد که شد …. این بالاترین شکل تسلیم من در مقابل خدا جون بود که شیما بانو رو از نو ساخت.
و یه مثال دیگه از تسلیم بودنم زمانی بود که همسرم که بعد از دو سال در چین بودن برگشته بود به ایران، بعد از چند ماه دوباره تصمیم گرفت بره چین و ما ناراضی، مخصوصا بخاطر پسر 6 ساله ام که دلتنگی میکرد … و در دوران اوج بیماری که روزی 800 نفر در ایران می مردن، رفتند و در چین که قوانینشان در ورود به چین در این دوران، خیلی خیلی خیلی سخت بود، در روز اول ورود و قرنطینه در هتل، اون ها فهمیدن که تست همسرم مثبت است و اون رو به بیمارستان خاصی بردن و چند روز بعدش چنان حالش وخیم شد که گفتند 80 درصد از ریه ها درگیر شده و تمام خلط هایش خونی است ….. و اون بنده خدا تو غربت با حال وخیم و زندانی در یه اتاق این بیماری را گذراند، چون اون ها به این بیماری مثل جوزانی نگاه میکردند و اصلا احساس براشون مهم نبود، خیلی دوران سختی بود. اما ما اینجا خیلی نگران از اینکه به احتمال بیشتر شاید ایشون رو از دست بدیم. من فقط قرآن میخوندم و اما وقتی چهره اش را به سختی تو گوشی تماس تصویری میدیدم که چه دستگاه های بهش وصل است، خیلی حالم بد میشد …. بالاخره تسلیم خدا شدم و گفتم خدا جون من تسلیم تو هستم و تو هر چی صلاح میدونید ….. شاید این زندگی قرار بوده این شکلی تمام بشه،… بیشتر نگرانی ام علی بود …اما حالم هر روز به واسطه ایمانم و تسلیم بودنم، بهتر و بهتر شد که دوست صمیمی ام که آمده بود پیشم، میگفت شیما احسنت ب ایمانت ….. چقدر با حال خوب از این موضوع صحبت میکنی ….چقدر تو تغییر کرده ای … خدا رو شکر با گذشت زمان حالش هر روز بهتر و بهتر شد ….و بعد از سه ماه اومدن ایران ….. البته ایشون هم ایمان قوی داره، چون تنها واقعا در غربت با این بیماری خیلی سخته و میگفت من اونجا فقط قرآن میخوندم و آرام میشدم ….
استاد جان از این تسلیم بودن ها با آموزش های شما در مورد من بسیار بسیار زیاد است …
خیلی دوستتون دارم
همیشه در پناه خودش باشین
شیما بانو
سلام به دوستان عزیزم
فقط خداوند آگاه است از دلهای بندگان
من که امروز دارم این متن رو یادداشت میکنم 14 روز خیلی خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم
پسر 18 ساله عزیزم رو از دست دادم
در روزهایی که داشتم روی خودم کار میکردم
فرزند اولم
مادر شدن رو با اومدنش تجربه کردم یه حس فوق العاده زیبا انگار تو ابرا زندگی میکردم
همیشه خدا رو شکر میکردم که خداوند نعمتش رو به من کامل کرد
یه پسر دارم یه دختر دارم خداوند رو درست میشناسم
من قبل آشنایی با این سایت سالها قرآن رو با معنی میخوندم از اونجایی تو مسیر درست بودم با این سایت آشنا شدم که مسیرم زیباتر بشه
خلاصه سالهاست حالم خوبه نه عالی اما همیشه تو زندگیم حواسم بود که باید درست زندگی کنم فایلهارو گوش میدادم مینوشتم سالها بود فوت بابام که تو سن 12 سالگی از دستش دادم و سالها براش اشک میریختم و بیتابی میکردم!پذیرفته بودم که رفته به اصل خودش تو کار مورد علاقم تلاش میکردم که به هدفام برسم خلاصه مسیرم درست بود تا اینکه پسرم افسردگی درگیرش کرد من فکر میکردم داره بازی میکنه باهامون میخواد توجه جلب کنه براش فایل میزاشتم باهاش صحبت میکردم از زندگی آینده داشته هاش رو براش یادآوری میکردم اما متاسفانه درگیر کرده بود خودش رو دائم تو اینترنت سرج میکرد در مورد علائم افسردگی و خودش رو شبیه اون علائم میکرد تا اینکه واقعا درگیر شد و انگیزه هاش رو از دست داد خیلی باهاش حرف میزدیم من و باباش مغازش رو راه انداختیم، مشاور،
اما فایده نداشت تا اینکه صبح جمعه 5 مرداد از پیش ما رفت اصلا نمیدونم اسمش رو چی بزارم فقط تنها کاری که میکنم فکر نمیکنم ذهنم رو خالی میکنم گریه میکنم و هر لحظه که ذهنم به هممیریزه میگم عزیزم ما تو را نه به خاک بلکه به خدا سپرده ایم
به نام خدای هدایتگرم
دوم اسفند سال 1402 این سوال رو در عقل کل پرسیدم
abasmanesh.com
، در حالی که با تمام وجودم مشتاق بودم تا بتونم روی خودم کار کنم و به نتیجه دلخواه برسم و از طرفی دوست نداشتم تقلا کنم و به شدت دست و پا زدن برام خط قرمز بود ، به خودم قول داده بودم تسلیم بودن و بندگی کردن رو تمرین کنم و در برابر جریان هدایت مقاومت نکنم
همینطور که به آخرای سال تحصیلی نزدیک میشدیم و هر روز سه قلوها رو میبردم مدرسه در راه گفتگوهاشون در این مورد بود که :
مامان چی میشه از این خونه بریم یک جای بزرگتر ؟ قشنگ تر ؟ اصلا اگه اینجا نمیشه خونه بهتر گرفت بیا از تبریز بریم ،
حرفها رو می شنیدم و تنها جوابم این بود که :
چرا به من میگید این حرفها رو ؟
توی دفتر شکر گزاریتون از خدا بخواهید و بنویسید و به جای چی میشه و چی نمیشه ، در مورد خونه ای که میخواهید با هم صحبت کنید ،
سوال رو در عقل کل پرسیدم و متوجه شدم دچار یک اتفاق تکرار شونده در زندگیم هستم و باید روی باورهام کار کنم با سه قل در میون گذاشتم ، به عظیم جان هم گفتم ، چون باور دارم انرژی دسته جمعی که به کائنات ارسال میشه اثری به مراتب بیشتر داره .
کم کم صحبت های جمع پنج نفریمون رفت به سمت خواسته هامون و یکیش که خیلی پر رنگ بود زندگی در کنار دریا و با ویوی طلوع و غروب و طبیعت بود ، خونه ای نوساز و شیک و البته پر نور میخواستیم .
نشانه هایی که میدیدیم مهاجرت رو توصیه میکرد ،
با دوست و همراه زندگیم مشورت کردم و ایشون رفت شهر رشت تا در مورد مهاجرت بررسی کنه ،
بعد از چند روز برگشت و گفت شهر خوبیه با مردمانی شاد . این بار من میمونم تبریز ، کنار بچه ها و شما برو
31 خرداد 1403 مهلت قرار داد خونه تموم میشد
امتحانات عقب افتاده بود
و من از اسفند ماه 1402 تا نیمه خرداد روی باور احساس لیاقت و ارزشمندی و تسلیم کار میکردم و هر روز مراقبه داشتم تا بتونم مشاهده گر ذهنم باشم که یه وقت جاده خاکی نرم .
الخیر فی ما وقع ذکر قلبم شده بود و دخترکانم گاهی در مواجهه با اتفاقات روزانه این جمله با شکوه رو از زبانم می شنیدند
18 خرداد بلیط رو اوکی کردم و با قلبی تسلیم سوار اتوبوس تبریز _ رشت شدم و این در حالی بود که هم آرام بودم و هم 100 در صد به مهاجرتم و مسیرم ایمان داشتم که کار درست همینه .
19 خرداد یک خونه حیاط بزرگ رو برای بازدید اوکی کردم ، خونه رو دیدم و پسندیدم و برای عزیز دلم و سه قلوها کلی عکس و فیلم گرفتم ، این در حالی بود که هر لحظه شاهد ذهنم بودم و بندگی خودم رو ابراز میکردم که میدونم تو همه کاره ای و فقط تو هستی که تسلیم بودنم و درک میکنی .
از خونه اومدم بیرون و هنوز در و نبسته بودم که خانم همسایه سرش و از در حیاط کرد بیرون و گفت شما مستاجر جدید هستید ؟
گفتم بله !
بچه هم دارید ؟
بله !
دختر یا پسر ؟ چند ساله ؟
سه قلو دختر دارم 14 سالشونه !
کمی اومد جلوتر و چادر گل گلیش رو دور صورتش محکمتر کرد و گفت :
همه توی این محل شوهر من و میشناسن و میدونن که صدای شادی و ترانه و خنده نباید بیرون بیاد ! چون شوهر من روحانیه و اصلا دست خودش نیست وقتی صدای موسیقی بشنوه حالش بد میشه ، خلاصه گفتم که حواستون باشه .
یک لحظه همون که از رگ گردن بهم نزدیکتره و سه ماهه بهش دست دوستی دادم گفت :
زهره حالا وقت عمله ، ایمانت و نشون بده ، بیخیال رشت بشو و برگرد ، اینجا جای تو و سه قل نیست .
تمام این جملات در طول چند ثانیه که اون خانم داشت صحبت میکرد به ذهنم گذشت و تشکر کردم و در خونه رو بستم و تا سر خیابون قدم زدم تا اسنپ برسه ، هوا به شدت گرم بود و خنکی کولر که به صورتم خورد زنگ زدم صاحبخونه که تهران بود ،
سلام آقای .. ممنون برای بازدید خونتون ، عالی بود . ولی خدا از زبون خانم همسایه باهام حرف زد و گفت رشت جای تو نیست و برگرد تبریز .
بنده خدا مالک نمیدونست چی بگه و کلی عذر خواهی برای گفتار خانم همسایه و اصرار به موندن .
اما نمیدونست زهره قول داده بود تسلیم باشه و هدایت رو بپذیره .
ولی ذهنم چموشی رو شروع کرد اونقدر که بغض کردم و زنگ زدم به عزیز دلم و گفتم : آخه من که همش هدایت خواستم پس چرا این سفر و این خونه جور شد ؟ چرا قبل از اومدن خونه تبریز و رو دادیم به مستاجر جدید ؟ حالا چکار کنیم ؟
مثل همیشه عظیمم همون که توی کامنتهای قبلم نوشتم رسول و فرستاده خداست به زندگی ، به آرامش دعوتم کرد و گفت :
مطمئن باش خیریت همینه و ایمان اینجور وقتها خودش و تشون میده ، مگه هممون نمیخواستیم از این خونه قدیمی بریم به جای بهتر ؟ پس اعتماد کن و آروم باش ، اگر به مهاجرت هدایت نمیشدیم برای سال چهارم هم این خونه رو تمدید میکردیم ، پس رها باش و تسلیم ، استراحت کن و با خودت خلوت کن و برو دیدنیهای شهر رشت و ببین و لذت ببر و تحسین کن ……
بلیط برگشت اوکی نشد و چهار روز سفرم طول کشید . در طول این مدت اصلا وسوسه نشدم که مجدد خونه ای رو بازدید کنم و با همه سلولهام میخواستم به ندای قلبم لبیک بگم . هر چند گاهی دوباره ذهنم بازیم میداد اما من باید کنترلش میکردم و نه اون ، من رو !!!
23 خرداد رسیدم خونه و آخرین امتحان بچه ها ساعت ده صبح بود ، هوا ابری و خنک ،
دل سپردم به دلدار و بچه ها جلوی مدرسه موقع خداحافظی گفتند مامان : حالا چی میشه ؟ یک هفته دیگه باید خونه رو خالی کنیم . لبخند زدم و گفتم : عه تسلیم بودن و یادتون باشه و با هم بگید الخیر فی ما وقع
گفتند و رفتند داخل حیاط ،
ماشین و تکون ندادم و چشمام و بستم و آگاهیم و متمرکز کردم و گفتم خدایا خودت هدایتم کن به سمت یک خونه ، من نمیدونم چکار کنم و جواب بچه ها رو چی بدم ،
چشمام و باز کردم و خشکم زد :
یک تابلو مشکی با نوشته زرد رنگ و براق نظرم و جلب کرد ( دپارتمان بام )
گفتم خدایا من 8 ماهه که بچه ها رو میارم مدرسه ولی تا به حال اینجا رو ندیدم چقدر عجیب !
رفتم داخل و گفتم دنبال خونه ام
بعد از چند پرسش و پاسخ : گفتند یک خونه داریم ولی یک ساعت دیگه مالک میاد و باید منتظر بمونید .
و بهتر از این نمیشد چون تا یک ساعت بعد دخترام از جلسه میومدن بیرون و دیگه منتظر من نمیموندن که یه وقت دیر برسم .
خونه رو که بازدید کردیم : هممون هاج و واج مونده بودیم .
منی که سالها یک اتفاق تکرار شونده رو تجربه میکردم ، حالا با یک واحد آپارتمان 200 متری و کلید نخورده روبرو شدم . طبقه نهم و تکواحده . پنجره های بزرگ و خونه ای پر نور ،
هممون شاکر بودیم و لبخند میزدیم و این در حالی بود که بچه ها معنای تسلیم بودن و رهایی و الخیر فی ما وقع رو به عینه میدیدن .
منی که تا همین چند ماه قبل آرزو داشتم ، شاهد طلوع و غروب خورشید باشم و سهم چشمام از آسمون بی اندازه باشه ، حالا بدون هیچ مانعی هر سحر از انرژی طلوع برخوردارم و رنگهای بی نظیر غروب و دریافت میکنم و دیدن کوه عینالی با اون صلابت و زیبایی در تمام طول روز حال دلم و عالی میکنه به خودم یادآوری میکنم که
یَـٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ ٱلۡکَرِیمِ
حواست باشه زهره ، مبادا مغرور بشی !
همواره شاکر باش و بدون این تویی که باید تغییر کنی و خودت رو در مسیر هدایت رها کنی ، چرا که او همیشه حی و بصیر و شنوا و تواناست .
سلام به استاد عزیزم و دوستای بینظیرم
من توی زندگیم واقعا سعیمو کردم که از خداوند هدایت بخوام برای کارام سعی کردم از کوچیک ترین تصمیمات تا بزرگ ترین هارو بهش بسپرم و واقعا بهشت رو اورده توی زندگیم یه مثالی که من دارم برای انتخاب دانشگاه بود
موقع انتخاب رشته من طبق رتبه ای که داشتم به جز دانشگاه های تهران و بهشتی بقیه دانشگاه های کشور رو حتی دانشگاه اصفهان (شهر خودم ) رو میوردم ولی خب تصمیمم مهاجرت بود ولی هیچ ایده ای نداشتم که کدوم دانشگاه ، قاعدتن میان و از دانشگاه های بهتر شروع میکنن و میرن به سمت دانشگاه های ضعیف تر ، اما برای من فرق میکرد ، اسم یه دانشگاه توی دفترچه برق میزد ، اصن دانشگاه معروفی نیست و جز دانشگاه های درجه پایین هست توی کشور و توی شهر آمل هست ، من میتونستم با رتبم دانشگاه خوارزمی کرج رو هم انتخاب کنم که خیلی دانشگاه مشهور تر و بهتری بود به ظاهر و اولم این کارو کردم یعنی بعد از دانشگاه های تهران کرج رو زدم و بعد آمل ولی قلبم بهم میگفت مهدی برو بزن آمل ، اصن منطقی نبود و من حتی یک بار در زندگیم هم از آمل رد نشده بودم و اونم تازه دانشگاهش لول بالا نبود ولی قلبم بهم میگفت که انتخابش کن ، الان از اون انتخاب حدود دوسال گذشته من توی یه ویلا با تمام امکانات از ایرفرایر و پی اس 5 بگیر تا تمام امکانتی که یک خونه رویایی میتونه داشته باشه ، از آزادی زمانی بگیر از آب و هوای بهشتی بگیر ، اون روزی که میخواستم آمل رو انتخاب کنم هیچ کدوم از اینا نبود حتی هییییچچچ ایده ای نداشتم که بتونم یه خونه اجاره کنم چه برسه یه ویلای فول امکانات در اختیارم باشه ، یعنی توی ذهن من اصن به این فکر نکردم ه قراره کجا برم اصن امل کجاس چطوریه نه فامیلی بود هیچی هیچی فقط و فقط خدا بود و خدا خیلیییی کافی بود و بیش از اونچه در مخیله من میگنجید بهم داد ، الان هرکسی منو میبینه بهم میگه واقعا من در زندگیم دانشجویی ندیدم که انقدر لاکچری زندگی کنه ، انقدری نعمت در زندگیم هست که دیشب داشتم سپاسگزاری میکردم و تا شعاع یک متریم رو که نگاه کردم حدود یک صفحه و نیم سپاسگزاری نوشتم
از در و دیوار نعمت و ثروت وارد زندگیم میشه تازه از خود دانشگاهو که نگم قشنگ اونجا دارم پادشاهی میکنم ، توی کارشناسی هیچ کسی روی پروژه تحقیقاتی توی آزمایشگاه کار نمیکنه اما من توی ترم 2 کارشناسی مجوز ورود و استفاده از تمامی دستگاهای دانشگاه و آزمایشگاه های تحقیقاتی رو داشتم یعنی انقدری من اعتبار داشتم و آزاد بود حتی تا 8 شب دانشگاه باشم که همه فکر میکردن من ارشدم یعنی بار ها ، بار ها بچه ها پیش میومد که باورشون نمیشد من کارشناسی ام ، انقدری خداوند بهم کردیت داد که هر موقع از سال بخوام برم دانشگاه از 8 صبح تا 8 شب و از هردستگاهی بخوام استفاده کنم فقط کار یه زنگه ، تاکید میکنم من ترم 2 کارشناسی این شرایط رو داشتم
خداوند به من اعتبار داد آدماییی رو اورد توی زندگیم که هرکدوم منو سال ها جلو انداختن ، خونه بهم داد ماشین بهم داد ، اونم بهترین هاشو بهم داد
همیشه اینو به خودم و خداوند میگم ، میگم که هرکسی خداوند رو به یه ویژگی بارزی میشناسه یکی میگه رحمانه ، یکی میگه رحیمه ، میگم خدایا من تورو به هدایتگر بودنت میشناسم و هیچ وقت هیچ وقت منو به حال خودم رها نکن ،من حتی سعی میکنم همیشه موقع غذا پختن هم ازش بپرسم که خدایا الان انقدر نمک بریزم خوبه و بعد میگه بریز بریز الان بسته و اونجاهایی که اعتماد کردم همه چیز عالی پیش رفت ، حتی اونجاهایی هم که برنجم کم نمک میشد شوری خورشت جبرانش میکرد :)
من حتی اسمم هم مهدی هست ، یعنی هدایت شده ، خدایا صدهزار متبه شکرت بابت این جهان قانونمند بابت این سایت بینظیر بابت این شرایط عالی
استاد عاشقتم
ممنونم ازت که عالی زندگی کردی و عالی زندگی کردن رو به ما آموزش دادی
به نام خدا
سلام داداش
هدایت به سمت کامنت شما بسیار هدایتی بود
خداوند بهم گفت براتون بنویسم
الهی الحمدلله که در بهترین ویلا با بهترین امکانات دارید پادشاهی می کنید
من هم خواسته ی زندگی کردن در بهترین ویلای شخصی خودم را به خداوند داده ام
و الان هدایت شدم به کامنت شما
که فقط بسپرم به خود خودش
و همه را خودش درست می کنه
الان با دارا بودن شما در بهترین ویلا و با بهترین امکانات حجت را بر من نمیگم کامل ولی حای شکر کردن را خیلی دارد
چندین و چند بار دیگر باید باید باید کامنت شما را بخونم
و درسشو بگیرم
برای خودم مرور کنم
بری خودم تکرارش کنم
که ببین برای آقا مهدی شده
الان داره
داره لذتشو می بره
بدون نگرانی
بدون استرس
با آرامش و با لذت
بدون وابستگی
خدا را شکر
خدا را شکر
خدا را شکر
باز هم ممنون می شوم از لذت های زیاد تون در ویلا بگید
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
….
خدایا شکرت که به دل استاد عباس منش عزیزم انداختی تا این فایل را آماده کند و ضبط کند و من دریافت کنم
خدایا شکرت برای وجود استاد عباس منش عزیزم
خدایا شکرت برای کامنت هایی که خودت قلم به دست بندگانت می گذاری و می نویسی
الله اکبر از این همه بزرگی
خدایا تو همه هستی
و من بنده هیچم در برابر تو
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
یادمه چند سال پیش اونقدر شب تا صبح نماز شب . نماز هایی که حاجت را زود برآورده می کنند
را می خواندم برای اینکه خونه دار شوم
تا اینکه خداوند به من و همسرم و دخترم لطف کرد
و از در و دیوار آدمهای عالی . دست به جیب . خوب .
و اصلا آدمهایی که می گفتند یعنی طبق حرف همسرم چند سال قبل «««« تو چیکار داری . ما خونه دارت می کنیم . با ما … این خونه دار شدن شما با من یعنی این می گفت با من و اون یکی می گفت با من »»»»
یعنی چندین نفر همین کلام شون بود
بعد اینکه ما صاحب چند تا خونه شدیم
و بعد صاحب باغ بزرگ
البته که اون موقع قانون را نمی دونستیم
یعنی باغ را شریکی خریدیم یعنی اولش باغ نبود
و من اصلا یادم رفت که از توکل و ایمان این همه آدمهای مناسب اومدند در زندگیم تا به ما کمک کنند
تا ما را صاحب خونه و باغ کنند
یعنی باید ایمانم را ادامه می دادم
همون آدمهایی که می گفتند ما براتون همه کار می کنیم رفتند مجوزهاش را گرفتند . بنا . کارگر آوردند . مصالح آورند و تبدیل به باغش کردند
الان داره یادم میاد خدا را شکر
و بعد تبدیل به باغ بزرگ و عظیمی شد
کم کم و به مرور زمان من یادم رفت که شکرکزاری کنم
یادم رفت که بدونم ای بنده این همه خونه و باغ را این آدمها به تو نداده اند
این معنی شرک هست ها .
خدایا کجا هستند اون خونه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! همه تموم شد و ما بی خونه و آواره شدیم
و اینکه
بلکه خدای تو به تو عطا کرده
خدایا توبه . خدایا توبه. خدایا توبه
نتیجه ی اون همه خونه و باغ و آدمهای خوب و دست به جیب چی شد ؟؟؟!
کجا هستند الان ؟؟؟
از روح اونها هم خبری نداریم
اصلا نمی دونیم کجا هستند
کو اون همه خونه و باغ ؟؟؟
همه پودر شد . همه دود شد و تموم شد و ما انگشت به دهن که چرا این طور شد
جواب خداوند : تو عامل را اون بنده ها دونستی .و جواب را گرفتی
چند دقیقه ای از نوشتنم از اینکه خدایا خودت هدایتم کن . من نمی دونم . من این خواسته و خواسته ها را دارم نگذشته
و جواب خداوند اینکه
تو بنده هستی
تو باید در برابر عظمت من سر سجده فرود بیاوری
هر چی داری از آنه من است
خدایا تسلیم
خدایا من تسلیم
خدایا من چند دقیقهای نیست که از تو جواب خواستم . هدایت خواستم
و تو جواب من را در جا دادی
خدایا منو هدایت کن
من نمی دونم
خدایا به من بگو
با من حرف بزن
با من صحبت کن
من در برابر تو نااگاهم
نشانه ها را به من بده
خدایا صد هزار مرتبه شکر
…….
الان ساعت ده دقیقه به دو بامداد است
خدا را صد هزار مرتبه شکر که خداوند باز هم به من لطف کرد و به من فهماند که داری شرک می ورزی
داری بنده های دیگر را برای خودت بزرگ می کنی
بخشی از آیات سوره مبارکه نحل که قرآن را باز کردم
«««« در آن حال مرگ مجبورا سر تسلیم پیش دارند»»»»
«««« و گویند ما بدنیا ابدا کاری نکردیم ( فرشتگان جواب دهند که آری کاری بدتر از شرک و تکبر بر خدا چیست که شما مرتکب شدید ؟) آری خدا بهر چه کرده اید
آگاهست »»»»»
…….
از خدا خواستم که وقتی به خواسته هام رسیدم اوضاع باز هم بهتر و بهتر شود
من نتایج پایدار را می خواهم
من می خواهم در تصاعد باشم
همیشه در خلق کردن . همیشه در رشد کردن . همیشه تا می تونم در احساس خوب بودن و در احساس خوب ماندن
خدایا تسلیم
خدایا من تسلیمم
خدایا من در برابر تو عاجزم
آیه 40 سوره مبارکه نحل
««« ما به امر نافذ خود هر چه را اراده کنیم و گوئیم موجود باش همان لحظه موجود خواهد شد»»»
خدای من تو بزرگی
خدایا من در برابر هیچم
من هیچی نمی دونم
ازت می خواهم ایمانی استوار محکم پابرجا و همیشگی را در دل و قلب و روح و جان و ذهن من ماندگار کنی برای همیشه تا زنده ام تا نفس می کشم
…….
خدایا ازت می خواهم باز هم بر من و زندگیم به راحتی بزودی و پایدار و پیوسته ببارانی و مهر و عطوفت و پایداری خودت را در دل و قلب من زنده نگه داری
یا رب
یا رب
یا رب
…..
حالا دلیل این همه اتفاق چی بود که من این همه دریافت کردم و
همه را پس دادم و تموم شد ؟؟؟
باید اینجا ثبت کنم تا یادم باشه و همیشه بخونم و یادم بمونه برای همیشه و تا ابد
اول که شرک به خداوند بود که باید از خودم دور کنم و عامل تمام خوشبختی هام و دریافتی هام را خودش بدونم
و سوال اساسی تر اینکه
این اتفاق چه درسی برای من داشت ؟؟؟
درسش اینکه توکل کن
و بعد اینکه اگر الان هم خواسته ای داری و فرض کن خداوند به من داد و دریافتش کردم و دوباره ازم گرفت و همین طور این چرخه ادامه داشت
من این نوع چرخه را دوست ندارم و نمی خواهم
چی رو می خواهم؟؟؟
من موفقیت های بزرگ پیوسته و همیشگی و پایدار را می خواهم
من نمی خواهم خودم و زندگیم سوسو باشیم
من می خواهم همیشه در مدار عالی و تصاعدی و رشد و پیشرفت باشیم
إن شاله
حالا چی شددرسش ؟؟؟؟؟؟
اینکه اونقدر باورهای قوی بساز که از دست دادنی وجود نداشته باشه .
مثلا استاد ماشاالله هر روز بهشون اضافه میشود
چیزی گرفتنی نیست
باید در ذهنم شکسته شود
با مثال و فکت های زیاد
همیشه
و بعدش اینکه
صبر کن
صبور باش
توکل را نه امروز برای دریافت این خواسته بلکه همیشه داشته باش
همیشه روی خودم کار کنم
نه الآن نه یه ماه و دو ماه
بلکه همیشه مثل استاد عباس منش که همیشه دارند فایل تولید می کنند .
مثل بچه های سایت که همیشه هستند
و سر حرفم هم بمونم
و عامل اصلی را خداوند بدونم
به نام خدای مهربان و بزرگ
به نام خدای که همه چیز میشود همه کس را
خدای که بی نهایت لطیف هست
خدای که عشق هست عشق زمین و آسمان ها
خدای که وقتی بشناسی اش عاشق اش میشوی دیگر هیچ وقت دلت نمیخواهد ازش دور شوی
خدای که وقتی عاشقش شوی میدانی که هیچی بدون او لذت ندارد و ته همه لذت ها عاشقی با اوست
خدای که عاشقی با او همه چیز برایت میشود
اگر عشق میخواهی خدا عشق درون قلبت میشود
اگر حامی میخواهی خدا حامی ات میشود
اگر یار وهمراه میخواهی خدا یار و همراهت میشود
اگر دوست و رفیق میخواهی خدا دوست و رفیق ات میشود
اگر غذای سر سفره میخواهی خدا غذایت میشود
الله اسپانسر تو میشود
الله پدر و مادر تو میشود
الله ثروت زنده گی تو میشود
الله همه چیز تو میشود به یک شرط که باورش کنی
باور کنی که قدرتمند هست و همه کار ها را انجام میدهد
باورش کنی که بی نهایت آگاه هست و میتواند تورا از فرش به عرش ببره
الله هست که همه جا همرای توست و همه جا صدایت را میشنوه و همه جا میتواند به تو کمک کند
کی صدای یونس را از شکم ماهی شنید و نجاتش داد ؟
کی صدای یوسف را از قعر چاه شنید و نجاتش داد ؟
کی محمد را از شر دشمنانش نجات داد ؟
کی دل پادشاه حبشه را به مسلمانان نرم کرد ؟
کی صدای ابراهیم را از دل آتش شنید ؟
کی ندای ذکریا را در دل تاریکی شب شنید ؟
خدا همیشه میشنوه و اجابت میکند ما چشم دل مان بسته هست
سلامممم استاد عزیزم سلاممم مریم عزیزم سلام به همه بچه های عزیز و دوست داشنتی
میخواهم از شرایطم بنویسم
من دو روز هست خیلییییییییی اشک ریختم دقیق مثل اون مثال شما وسط جنگل قرار دارم نه راهی برای برگشت دارم نه قدم بعدی را میدانم اصلااااااااااا در نمیدانم خیلییییییییی بزرگ هستم هیچی را نمیدانم هیچییییییییی را نمیدانم از کجا شروع کنم چی کنم
امروز خیلیییی از خدا گله کردم اصلا زهنم پر شده بود از افکار نگرانی که چی میشود ؟
آخر چی وقت میرسی چقدرررر با این شرایط دست و پنجه نرم میکنی
خیلییی اشک ریختم میدانم همش از بی ایمانی خودم هست باورش ندارم به اندازه کافی
که او میتواند او میتواند او بی نهایت قدرتمند هست
کی قلبت را میتپد ؟
کی موهای سرت را رشد میدهد ؟
کی غذای که شب میخوری را برایت هضم میکند ؟
کی نفست را میکشد بدون اینکه فکر بکنی ؟
کی روزی برایت میدهد ؟
کی شب ها روح ات را شارژ میکند ؟
کی هوایت را دارد ؟
نمیدانم و باور ندارم که چی قدرتی پشت من هست
قدرتی که از عظمت اش کوه ها به لرزه میاید
قدرتی که هیچ قدرتی نزدش قدرتی ندارد
باورش ندارم و میترسم
زهنم را تربیت نکردم که تسلیم باشد
تمرین نکردم تسلیم بودن را ایمان داشتن را
هی غرق افکار بی معنی میشویم و حتی به قدرت خدا هم شک میکنیم چنان ناامید میشویم که میگویم خدا هم ما را به حال خودمان رها کرده
در صورتی که خدا با چی عشقی در قرآن میکوید
که آیا انسان گمان میکند که ما او را به حال خودش رها میکنیم ؟
این جمله پر از عشق خداست
به گفته عیسی اگر به اندازه خردلی ایمان میداشتیم کوه ها را جابجا میگردیم
به گفته پیامبر اسلام اگر ایمان میداشتیم روی آب راه میرفتیم و روی آسمان پرواز میکردیم
بعد از همه گریه و گله کردن و اشک ریختن گفتم چرا حرف نمیرنی چرا نمیگویی که من هستم
من به امید تو آمدیم خدااااا
خدا کجاستی ؟
و چقدرررررر این خدا عشق هست و آرام هست
با چی صدای ارام بخشی در گوشم زمزمه کرد که آرام باش همه چیز به نفع توست همه چیز به خیر توست
بعد وارد سایت شدم کمنت دوست عزیزی را خواندم
که چقدررر زیبا از عشق خدا گفته بودند
ما بهترین درس ها را از شرایط به ظاهر بد میگیریم شرایطی که به نظر زهن ما بد هست توسط اون شرایط ما بیدار میشویم رشد میکنیم هدایت درک میکنیم خدا را میشناسم به خدا تکیه میکنیم اصلا بزرگ میشویم
وگرنه در شرایطی گل بلبل که میزنیم و میرقصیم راستش حتی درست یک شکر هم نمیگویم چی برسد که خدا را صدا بزنم مرسی که هستی
امروز دیدم که چقدرررر من کم شکرگذاری میکنم من چقدررر بابت داشته هایم کم شکرگذاری میکنم و توقع بیشتر داشتن و بیشتر خواستن را دارم روزی اونا هم تکرار و عادی میشود من میمانم خواستن بیشتر هی رسیدن بیشتر
یک جمله از مدیر فنی سایت اقا ابراهیم عزیز شنیده بودم که در گوشم زنگ خورد
که با داشتن چیزی نیست که حال ما خوب میشود و یا با نداشتن چیزی نیست که حال ما بد میشود ما در هر لحظه دسترسی داریم به حال خوب مان و حال بد مان فارغ از اینکه چی چیزاییی در دست داریم
ممکن هست به یک عالم خواسته های مان رسیده باشیم ولی بدترین حال را داشته باشیم ممکن هست با داشته های که داریم با همان چیزایی که داریم بهترین حال را داشته باشیم و در پی آن چیز های که میخایم هم میاید
با خود گفتم من که در این شرایط هستم شکرگذار بودن تسلیم بودن را تمرین نکنم پس چی وقت تمرین کنم همه صفت ها تمرین کردنی هست
من که در این شرایط داشته های خودم را نبینم و با تمام قلب شکرگذار نباشم و شکرگذاری را درک نکنم پس وقتی به خواسته های خودم برسم او زمان که تمرین نکردیم چطور میتوانم شکرگذار باشم باز هم همان آش و همان کاسه هستم
یکجای شنیده بودم که اکر از این جایی که هستی راضی و شکرگذار نباشی به جای که میخواهی برسی وقتی رسیدی بازم راضی و شکرگذار نخواهی بود بازهم یک چیزی دیگر هست که بخاطرش ناراض میباشی
چند روز میشود پارک میروم برای دویدن و ورزش کردن و چقدررر با خانم های مهربان ورزش میکنم و تمرین شان میدهم و از برکت دوره احساس لیاقت جهان کاملا نایس و عاشقانه با من رفتار میکند انقدرر عاشقانه که فقط عشق دریافت میکنم و واضح میبینم که چقدرر رفتار جهان با من تغییر کرده هست
خیلیییییی پارک زیباییی هست خیلییی زیبای دیدم دیروز انقدررررر زیبا که غرق زیبایی میشوم الهی کرورررر کروررررر شکرت
دیروز همه خانم ها رفتن و فقط چهار نفر در پارک بزرگ ماندیم همان سه خانم دیگر آمدند در پهلویی من نشستن در گوش من گوشکی بود صدای استاد عباس منش میشنیدم و به زیبایی ها پارک به سرسبزی توجه داشتم
که یکی از همان خانم ها بی بی حاجی بود با دو دانه دیگر یک قصه هدایت را شروع به گفتن کرد و همانجا گوشکی من قطع شد و منم گوش دادم جریان هدایت را بیبینید
خانم میگفت من چند روز میشود پارک برای ورزش نمیامدم امروز هم دلم نمیشد ولی بسیارر با زور خودم را مجبور کردم که بیایم گفت امدم برای پیاده روی
اون طرف رفتم با دو خانم قصه داشتم میگفت در قسمتی از پارک این دوخانم بودن که من هرگز اون طرف نمیرم این دوخانم برایم خیلییی مجبت کردند و یک کلچه دادند خیلییی با آب و تاپ و شرین قصه میکرد که چقدرر نصیب و قسمت جالب هست و خیلییی خانمی شکرگذاری بود اون خانم که از قوانین جهان نمیدانست نام این هدایت را گذاشته بود نصیب و قسمت ولی من دانستم که کار جریان هدایت بود که تو سمتی که هیچ وقت نمیرفتی امروز بروی و از بین این همه خانم تو اون کلچه را بیگری و بعد بیاید از پارکی به این بزرگی کنار من بنشیند و این قصه را موقع بگوید که گوشکی من قطع شود و من هم بشنوم و چقدررر این جریان هدایت زیباست چقدرررر این جریان شرین هست
به گفته استاد عرشیانفر این جریان این انرژی به دقت ریاضی وار کار میکند
خدا مواظب همه ما هست
خدا همیشه کارش را به موقع و دقیق انجام میدهد
خدا همیشه در حال اجابت کردن دعا های ماست
خدا همیشه کارش را درست انجام میدهد
خدای که تمام کیهان را اداره میکند سخت هست برایش هدایت کردن ما ؟
سخت نیست ما اعتماد نداریم
میتوانیم تسلیم بودن را زمانی درست درک کنیم که وقتی به یاد بیاوریم در شکم مادر مان فقط یک نطفه و جنین بودیم و تسلیم محض خدا بودیم و خدا چقدررر به زیبایی ما را رشد داد صورتگری کرد و چی فرشته نازنین را مقرر کرد که مواظب ما باشد
خدا یک مورچه را هدایت میکند
خدا یک کرم داخل دو دانه سنگ را روزی میدهد و هدایت میکند چطور ما های که قسمتی از خودش هستیم فراموش کند ؟
بابا ما خود خدایییم ما وسیله هستیم که خدا بیاید از طریق ما خلق کردن را تجربه بکند خدا موظف کرده خودش را برای هدایت ما چطور باور نمیکنیم چطور امکان دارد خودش را فراموش کند
ما خدایییم
ما دور از خدا نیستیم
خدا در قلب ما ساکن هست
همه کار ها را خداوند انجام میدهد
خداوند همه کار ها را انجام میدهد
نفس ما را خدا میکشد بابا ، باز کریدت چی چیزی را میخواهی به خودت بدی ؟
قلب ما را خدا میتپد تو کریدت چی چیزی را میخواهی به خودت بدی ؟
خدا همیشه از طریق احساس ما با ما حرف میزند ما باید گوش بدهیم من باید گوش بدهم
من باید یاد بیگرم که خداوند هست همه کار ها را انجام میدهد
و یک باوری که خیلییی به ما کمک میکند این هست که هر شرایط هر اتفاقی که بیفتد به نفع ماست همه چیز برای ما هست و همه چیز به نفع ما تمام میشود خدا به خیر و خوبی ما کار میکند
خدا به نفع ما کاررر میکند
فقط کافی هست ایمان داشته باشیم و تسلیم محض خداوند باشیم که هر چی رخ میدهد به نفع ماست به خیر ماست
خداوند بین من شما محمد ابراهیم عیسی موسی و مریم هیچ فرقی نمیبیند ما هستیم که این فرق ها را قایل هستیم با ایمان مان با اعتماد مان با تسلیم بودن مان
تمام اقوام محمد بر علیه اش بود ولی اصلا قلبش به لرزه هم نیامد چون میدانست خدا با اوست چی قدرتی بزرگی پشتیبانش هست تنها نیست
ابراهیم پدرش بر علیه اش بود اصلا قلبش هم نلرزیذ میدانست که قدرت تمام کیهان با اوست ایمان داشت تسلیم بود که شد خلیل خدا
فاصله من با ابراهیم به اندازه ایمان و تسلیم بودن هست
این را به خودم میگم امروز یک نفر هم برخلاف من باشد میشینم گریه میکنم تمام افکارم بر علیه اوست که فلانی نمیخواهد فلانی از من حمایت نمیکند فلانی این رقم هست فلان مشکل را دارم فلان کمک را میخواهم همه فلان ها هست بجز خدا
اون زمان هست که من ، من میشوم ، ابراهیم ، خلیل الله میشود
اون زمان هست که گاندی بدون هیچ جنگی استقلال میگیرد
اون زمان هست که نلسون ماندلا بعد از آزادی همه را میبخشد
باز ما یک نفر که یک کلمه حرفی بد زده باشد با خودمان کلنجار میریم که چگونه ببخشیم اش به من بد کرد ( به خودم میگم )
طرف میاید بعد از آزادی همه را میبخشد
بخدا هیچ کس ناحق موفق نمیشود پاکیزه عزیزم
بخدا نام هیچ انسانی ناحق ماندگار نمیشود
خدایا توفیق بده که تورا بشناسم درک بکنم و ایمانت را در قلبم بیشتر بیشتر کنم
خدایا به من توفیق بنده گی ات را عطا بکن
خدایااا به من توفیق بده که همیشه در هر شرایط در هر چیزی تورا بیبیبینم
خدایاااااا سپاس برای همه چیز
خدای من کرورررررر کرورررررررررر شکرت
خدای عزیزم تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم خودت قسمی هدایتم کن که صدای هدایتگرت را بشنوم
خدای من شکرت برای زیبایی این شب قشنگ
خدای من شکرت برای زیبایی ستاره ها
خدای من شکرت برای ارامش قلبم
خدای عزیزم هر کس که همین لحظه قلبش نارام هست خودت ارامش بیار به قلبش
خدایاا هر کس که صدایت میزند خودت اجابتش کن
خدایاااا ما سخت محتاج تو هستیم هیچ چیز را بلد نیستیم خودت های هادی و حامی ما باش
خدا جانم بی نهایت دوستتتتتت دارم
الهی که پول ثروت فراوانی عشق ارامش خوشبختی سعادت بدوددد به دنبال مان
الهی امین
دوسسسسسستتتتتتت دارم ای خدا
سلام ودرودفراوان
من اون موقع هایی که بااستاداشناشدم وتازه با مفهوم هدایت روفهمیدم خیلی برام گنگ بود یااصلا درفرکانس درکش نبودم
وبعد کم کم با درک اینکه خدا چطور همه رو هدایت میکنه متوجه شدم که خدا همیشه منو هدایت کرده
دراصل همون موقع که یک فکر یا چیزی اودمده به ذهنم هدایت شدم واین هدایتوخودم خبرنداشتم یعنی متوجه نمیشدم که من توسط خدادارم راهنمایی میشم
اما بعضی جاها که خوب پیش میرفته مغرور میشدم ومیگفتم خودم کردم از هوشو ذکاوتمه
وجاهای دیگه که خوب پیش نمیرفته میگفتم از بی شانسیمه
اما این خیلی مهمه که من بدونم وقتی هدایت میخوام باید دقت کنم حواسم جمع باشه که نشانه هارودریافت کنم
به قول استادشایسته شاخکاموتیزکنم
چون بعضی وقتها هست که من میگم خدایا این کارو بکنم یانه، هدایتم کنم
حالا ممکنه هدایت همون موقع نشم یعنی من امادگی دریافت فرکانسو نداشته باشم
بعد ناامیدمیشم وزودتصمیم عقلانی خودنو میگیرم
یا اینکه یک حس ضعیفی میگه که چیکارکنی بهتره ،اما من تصمیم منطقی خودمو انجام میدم
چند وقت پیش خوابی دیدی که دوست دارم بنویسمش تاهیچ وقت از یادنبرمش
توخواب دیدم که از روی یک پله کوتاهی میخوام بپرم واول هی نجوابهم میگفت پاتوبزار روی زمین تا بیای پایین
من وسط دودلی بودم که مثل پله بیام پایین یعنی یک پامو بزارم زمین وبعد پای بعدی یا بپرم
که صدایی اومد واین ایه رو خوند وبهم گفت اینو بخون وبپر
ایه این بود:
قُلْ تَوَکَّلْتُ عَلَی الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ وَ الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ صَاحِبَهًًْ وَ لَا وَلَداً وَ لَم یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیراً
ومن بااینکه خیلی خیلی ترس داشتم که نکنه باصورت بخورم زمین اما باخودم گفتم این فاصله که 15 سانتم نیست که میترسم
اما دوباره صدااومدکه این ایه روبخون وبپر
منم هم توی خواب،چشمامو بستم وایه روتکرارمیکردم که دیدم اززمین کَنده میشم ازاون بالا خونه مادرمو میدیدم بعد شهرو وبعد ایرانو واینقدر بالارفتم که به بالای ابرها رسیدم بالا وبالاتر
اینقدررفتم که ازبالا کره زمینو میدیدم نورهای رنگی رنگی که کشورهارو نشون میداد
هرکشوی که پراز چراغهای روشن بود ازاون بالا حتی کشورهاکه فاصله زیادی دارن هم خیلی بهم نزدیک بودم
اون بالا همه چیز زیبا بودوچقدر حیرت انگیز بود همه چیزکوچیک بود،اینقدر زیبا بود که الان همون صحنه رو توی ذهنم میبینم
من هرموقع که اون ایه رو تکرار نمیکردم
از اوجم کاسته میشد وبه پایینتر میرفتم اما تادوباره شروع به خوندن آیه میکردم دوباره اوج میگرفتم
من توی خواب چندین بار این کارو کردم
وهی میرفتم روی پله وهی تکرار ایه تاببینم شانسی نبوده…
ومیفهمیدم تاوقتی ایه رو دارم باخودم تکرارمیکنم من
به همه چیزمیرسم
وخداتوی همون خواب بهم فهمون که هرچیزی میخوام ازخودش فقط بخوام اوست که یکتای بیهمتاست ،تمام قدرت جهانو دراختیارداره
ومنواز همه کس وهمه چیز بی نیازمیکنه حتی به بدن خودمم قدرت ندم حتی به قدرت فکرخودمم روش حساب بازنکنم
خدایا ازت میخوام منو کمکم کنی تادرزمره متوکلیت قراربگیرم
وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیراً «اسراء111»
و بگو: ستایش از آنِ خداوندى است که نه فرزندى براى خود گرفته است، و نه در حاکمیّت، شریکى براى او بوده و نه هرگز به خاطر ذلّت و ضعف، یاورى گرفته است. و او را به طور شایسته، بزرگ بشمار
درپناه رب العالمین باشید