«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «شیدا و مهرک» در این صفحه: 4
  1. -
    شیدا و مهرک گفته:
    مدت عضویت: 1743 روز

    سلام به همه ی دوستان و استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    میخوام تمام قسمت هایی که هدایت شدم به این مسیر و اینکه چه اتفاقی که برام افتاد تو مسیر زندگیم را با شما درمیان بگذارم

    قبل از اون خودم رو معرفی میکنم

    اسم من شیداست 24 سالمه مدرک تحصیلی ندارم چون هیچ علاقه ایی به درس خوندن نداشتم

    اما الان تو رشته معماری فعالم و طراح دکوراسیون داخلی و نما خارجی هستم که میگم چطور این اتفاق افتاد

    من تقریبا 16 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من یک خواهر کوچکتر از خودم دارم

    از همون سن درس رو ول کردم و تصمیم گرفتم وارد بازار کار بشم

    پدر و مادرم به خاطر اعتیاد پدرم از هم جدا شدن یک روز که پدرم مثل 10 ها بار قبلی که کمپ ترک اعتیاد رفته بود قرار بود تا 21 روز برنگرده مادرم تصمیم گرفت که غیابی از پدرم جدا بشه و ما 3 نفری یک خونه تو یه منطقه دورتر بگیریم و این اتفاق هم اتفاد و من گفتم پدرم مسیرش رو انتخاب کرده و میخواد زندگیش رو تغییر بده و با مادرم تصمیم گرفتیم 2 تایی یا 3 تایی کار کنیم و زندگی رو بگذرونیم و همه چیز رو تغییر بدیم

    اما 1 ماه نشده بود که یک مردی وارد زندگی مادرم شد و تصمیم گرفتن که ازدواج کنن من به شدت مخالف بودم و ناراحت اما مادرم تصمیم خودش رو گرفته بود

    و از زمانی که ازدواج کرد چون همسزش ازش خواسته بود من و خواهرم رو همراه خودش نیاره تو زندگیش ما تو همون خونه بودیم و مادرم مارو تنها گذاشت سنمون خیلی کم بود و تجربه ایی از زندگی نداشتیم به ظاهر غمگین و دردناک بود اما الان خدارا بابتش واقعا سپاس گذارم

    زمان گذشت و همسر مادرم تبدیل شد به یک ناپدری بدجنس قصه ها و تمام پول هایی که مادرم داشت رو کم کم ازش گرفت حتی خونه ایی که من و خواهرم توش زندگی میکردیم

    اون موقع من فروشندگی میکردم تو مغازه و خواهرم تو یک عطر فروشی کار میکرد و تو همون اوضاع ما بی خونه هم شدیم و واقعا روزهای سختی رو گذروندیم و من از اینکه خواهر کوچیکم این صحنه ها رو تجربه میکنه واقعا ناراحت بودم چون خودم به خودم انگیزه میدادم که درست میشه اما اون بچه بود و بهونه گیر

    خلاصه با هزار التماس و خواهش مادرم پول گرفت از همسرش و مجددا ما یک خونه اجاره کردیم البته بعد از 1 سال

    تو همون ناراحتی و غم و غصه ها به خاطر نا اگاهی و سن کم یک روز واقعا خسته شدم از شرایطم واقعا همه چیز سخت تر شده بود

    وقتی از سر کار برگشتم خونه برای استراحت کلی گریه کردم و داد زدم و با خدا حرف زدم داد میزدم حرف میزدم از خواهش کردم

    التماس کردم کمکم کن من زندگیم تغییر کنه من نمیدونم باید چی کار کنم

    فکر میکنم دقیقا همون شب بود که من تو همون خال گریه و زاری بودم و حالم خوب نمیشد

    همکار خواهرم که تقریبا از همه چیز با خبر بود و دوست خوبمون بود و همیشه کمکمون میکرد زنگ زد به من گفت میخوام باهات صحبت کنم بیا دم خونتونم

    رفتم دم در و بهمپیشنهاد یک کارو داد و دقیقا یادمه گفت میخوای زندگیت عوض بشه میخوای دیگه این روزا تموم بشه فردا بیا فلان آدرس من فقط به خاطر همین 2 تا جمله قبول کردم چون من از خدا خواسته بودم

    گفتم نکنه این همون چیزیه که خواسته بودم

    فردا تو همون ساعت رفتم دیدم شغلی که معرفی کرده بازاریابی شبکه ایی و من تقریبا از دیدگاه ها از حرف ها از آینده ثروت مند شدنش خوشم اومد و قبول کردم و گفتم من موفق میشم

    افکار اونجا مثبت بود اما باور ها ایراد داشت

    من همکارای زیادی پیدا کردم آدم های زیادی دیدم و انگار واقعا وارد جامعه شده بودم

    یکی از همکارام که از همون روز اول همه جوره هوای منو داشت و کمکم میکرد که پیشرفت کنم و بعد از چند ماه باهم دوست شدیم الان نزدیک به 2 سال هست که باهم ازدواج کردیم و بهترین رابطه رو داریم

    من تقریبا 5سال تو اون شرکت کار کردم اما هیچ پولی درنیاوردم من ایراد رو روی کار نمیزارم ولی من به اون مسیر هدایت شدم تا با آدم هایی آشنا بشم که دستانی از سمت خدا بودن ومن تو او کار خیلی بزرگ شدم خیلی عاقل شدم چون تلاش کردن خوب یاد گرفته بودم حتی بدوون نتیجه امیدوار بودن استقامت داشتن و هدف داشتن و خیلی چیزهای ارزشمند دیگه که بابت تک تکشون سپاس گذارم

    زمان گذشت و من وهمسرم به دلایلی تصمیم گرفتیم از اون کار بیایم بیرون و اومدیم خیلی سخت بود برامون بعد از این همه سال مسخره شدن و کار کردن حالا بدون هیچچیزی باید از اول شروع کنیم و حال روحی خوبی نداشتیم یک روز که داشتیم تو اتوبان میرفتیم به سمت شهرک غرب یکی از همکارایی که تو همون کار بود قبل از ما بیرون اومده بود با ما تماس گرفت ما تقریبا 1 سال ازش بی خبر بودیم و گفت بیایید فلان جا ماهم رفتیم البته این همکارمون واقعا فرد تاثیر گذاری بود و بسیار مطالعه داشت در زمینه موفقیت با من همراه بشید و ما بعد از چند روز فکر کردن دوباره رفتیم پیشش و اون واسمون یکی از فایل های استاد رو گذاشت و بعدش ساعت ها باهم درموردش حرف زدیم اینکارو ادامه دادیم مجددا با اون دوستمون وارد یک بازاریابی شبکه ایی دیگه شدیم و هم باهم راجب قوانین حرف میزدیم و هم کار میکردیم 6 ماه تو ان شغل جدید بودیم اما بیشتر راجب قوانین حرف میزدیم نه کار همکارمون چون روانشناسی ثروت رو تهیه کرده بود و ما تهیه نکرده بودیم اون تنها تو خونه گوش میکرد و فرداش باهم بحث میکردیم و حرف میزدیم و اون آدم تقریبا کمک میکرد که ماهم مثل خودش باور های جدید رو بسازیم اما اینطور نبود که عین چیزهایی که گوش کرده بیاد به ما بگه چون اون همکارمون کلا سخنران بود و همیشه باهم در این موارد حرف میزدیم و اون دوره با باور های جدیدش برای ما سخنرانی میکرد به سبک خودش و دانسته ای خودش که الان خداروشکر وارد مسیر و رسالت خودش شده و همین کار رو برای جمعیت های زیاد انجام میده خلاصه ما نتیجه گرفتیم کم اما گرفتیم حالمون خوب بود انگیزمون بیشتر شد و مسیرمون از همکارمون و اون شغل مجددا جدا شد و رفتیم سراغ کارهای معمولی از کار کردن تو شهر بازی شروع کردیم واز اون جا ایده گرفتیم یک ماشین شارژی تهیه کنیم و خودمون تو پارک کرایه بدیم خیلی سخت بود واسه غرورم اما انجام دادیم 2 تایی بعداز ظهر ها تا شب کار میکردیم

    و تو همون دوران پدر و مادر همسرم چون خیلی مذهبی بودن اصرار کردن که عقد کنید و ماهم مخالف نبودیم بدون هیچ جشنی عقد کردیم تقریبا 3 روز بعد از عقد با همسرم مجددا رفتیم تو پارک وماشین شارژی کرایه میدادیم و به شدت روی باورهامون کار میکردیم هر شب قبل از خواب شکرگزاری منوشتیم روزها فایل های استاد رو گوش میکردیم و به قول استاد بمباران کرده بودیم خودمون رو از افکار و باور های درست و حالمون خوب بود وضع مالی هم بد نبود چون ما خونه پدرو مادر همسرم بودیم تو همون شبایی که تو پارک میرفتیم و کلی از دیدن بچه ها و کنار هم بودن لذت میبردیم من گفتم بیا باهم از آموزشگاه خصوصی طراحی یاد بگیریم و این ایده خوبی بود چون درآمد این کار زیاد بود هفته ای3 روز صبح ها میرفتیم آموزشگاه شب ها تو پارک از استاد های مختلف طراحی رو بیشتر یاد گرفتیم و خوب بود و کار کردن تو پارک رو هم ادامه میدادیم یک شب دوباره به سرم زد از ایران بریم اما نه پول نه سرمایه و نه حمایتی بود همسرم گفت 1 سال بریم تو رشته ایی که یاد گرفتیم کار کنیم و بعد مهاجرت کنیم گفتم نه زودتر بریم مثلا چند ماه دیگه که باز هم هدایت شدم بعد از سال ها به دختر عموم پیام دادم و فهمیدم 2 سالی هست ترکیه زندگی میکنه و باهاش حرف زدم و شرایط رو پرسیدم و دیدم هم راحت میشه خونه اجاره کرد هم راحت اقامت موقت گرفتم با وام ازداوجی که داشتیم 60 ملیون تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم واسه همه خنده دار و نشدنی بود ولی من تصمیمم روگرفته بودم و همسرم کاملا موافق بود باهام و دختر عموم گفته بود کار هم براتون من اوکی میکنم

    ما تو 3 ماه همه کارهامون رو کردیم و هنوز هیچکس باور نمیکرد روز های آخر دوباره همون همکارمون زنگ زد و فقط یه جمله گفت

    جمله این بود تو یک دفتر بنویسید میخواهید اونجا چی براتون اتفاق بیوفته ریز به ریز و ما نوشتیم

    دقیییییییییقااااا عین اون چیزی که نوشتم از لحظه سوار هواپیما شدن واسمون اتفاق افتاد ما همچنان با فایل های استاد زندگی میکردیم

    اتفاق های جالبی افتاد تو فرودگاه ما 10 کیلو اضافه بار داشتیم و نمیدونستیم اون قسمت که وزن میکنن و مبلغ اضاه بار و میدن پرداخت کنی یک آقای به ظاهر بد اخلاق برای بقیه و خوش اخلاق برای ما بود که گفت انقدر اضافه بار دارید ما اومدیم بریم پرداخت کنیم صدامون کرد و برگه رو پاره کرد گفت نمیخواد شما پرداخت کنید و ما از خوشحالی اشک تو چشمامون جمع شد و گفتیم قوانین کار میکنه وقتی رو خودت کار میکنی و بعد که سوار شدیم ما قسمت وسط کابین هواپیما بودیم و من ناراحت بودم و دلم میخواست از پنجره بیرون رو ببینم و واسه آخرین بار ایران رو از بالا ببینم اما اصلا جا نبود وسط پرواز بودیم که همسرم صدام کرد با تعجب گفتم چی شده گفت بغل دستیمون رو نگاه کن داره چی میبینه و من واقعا تعجب کردم از این همه اتفاقات بغل دستی ما داشت یکی از فایل های رایگان استاد رو نگاه میکرد و ما باهاش شروع کردیم به صحبت و کل مسیر و درمورد نتایجمون حرف میزدیم و واقعا جالب بود و الان که دارم این فایل رو مینویسم تقریبا 1 ماه مجددا داریم رو باور هامون کار میکنیم و 1 سال و چند ماه تو ترکیه داریم زندگیم میکنیم و قوانین رو به محض رسیدن به خواسته رها کرده بودیم اما خداروشکر دوباره به مسیر برگشتیم

    من از اون شرایط امروز با همسرم تو یک برج خوب تو استانبول طبقه 14 که ویو فوق العاده شهر رو داریم یک بالکن رو به شهر داریم و کاش میتونستم این تصاویر رو باهاتون به اشتراک بزارم

    دوستان عزیز قوانین همیشه کار میکنه ایمان دارم به همون اندازه که روی خودمون کار میکنیم خدا بهمون نتیجه میده و زندگیمون تغییر میکنه واقعا این جمله استاد طلایی که میگه روی خودت سرمایه گذاری کن

    و تمرکز تمرکز تمرکز

    ایمان دارم باور های ما داره زندگیمون رو رقم میزنه هر جایی که مسیله ای وجود دارد رو اون قسمت باید باور ها رو تقویت کرد

    الان که وارد سال 1400 شدیم و ما برای هدف وارد شدن تو حرفه خودمون و کار کردن تو یک شرکت خوب و بزرگ هستیم و میخوایم شرایط مالی مون رو بهتر بهتر کنیم و به زودی تو قسمت های دیگه سایت از نتایج جدید براتون مینویسم

    دوستتون دارم و خدارو سپاس گزارم که من رو هدایت کرد حتی وقتی من فراموشش کرده بودم اون منو فراموش نکرده بود

    و این یعنی عشق به خالق ومخلوق

    امیدوارم شماهم مثل من که فقط یک مقدار رو خودم کار کردم و نتیجه ام عوض شده کار کنید و نتیجه های فوق العاده بگیرید

    استاد عزیزم ازتون سپاسگذارم به خاطر راهنمایی هاتون اما به قول خودتون شما فقط دستی از سمت خدا برای من بودین و من بابت این از خدا باز هم سپاسگذارم

    امیدوارم شاد و ثروت مند باشید هر جا این دنیا هستید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 36 رای:
  2. -
    شیدا و مهرک گفته:
    مدت عضویت: 1743 روز

    سلام به همه ی دوستان و استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    میخوام تمام قسمت هایی که هدایت شدم به این مسیر و اینکه چه اتفاقی که برام افتاد تو مسیر زندگیم را با شما درمیان بگذارم

    قبل از اون خودم رو معرفی میکنم

    اسم من شیداست 24 سالمه مدرک تحصیلی ندارم چون هیچ علاقه ایی به درس خوندن نداشتم

    اما الان تو رشته معماری فعالم و طراح دکوراسیون داخلی و نما خارجی هستم که میگم چطور این اتفاق افتاد

    من تقریبا 16 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من یک خواهر کوچکتر از خودم دارم

    از همون سن درس رو ول کردم و تصمیم گرفتم وارد بازار کار بشم

    پدر و مادرم به خاطر اعتیاد پدرم از هم جدا شدن یک روز که پدرم مثل 10 ها بار قبلی که کمپ ترک اعتیاد رفته بود قرار بود تا 21 روز برنگرده مادرم تصمیم گرفت که غیابی از پدرم جدا بشه و ما 3 نفری یک خونه تو یه منطقه دورتر بگیریم و این اتفاق هم اتفاد و من گفتم پدرم مسیرش رو انتخاب کرده و میخواد زندگیش رو تغییر بده و با مادرم تصمیم گرفتیم 2 تایی یا 3 تایی کار کنیم و زندگی رو بگذرونیم و همه چیز رو تغییر بدیم

    اما 1 ماه نشده بود که یک مردی وارد زندگی مادرم شد و تصمیم گرفتن که ازدواج کنن من به شدت مخالف بودم و ناراحت اما مادرم تصمیم خودش رو گرفته بود

    و از زمانی که ازدواج کرد چون همسزش ازش خواسته بود من و خواهرم رو همراه خودش نیاره تو زندگیش ما تو همون خونه بودیم و مادرم مارو تنها گذاشت سنمون خیلی کم بود و تجربه ایی از زندگی نداشتیم به ظاهر غمگین و دردناک بود اما الان خدارا بابتش واقعا سپاس گذارم

    زمان گذشت و همسر مادرم تبدیل شد به یک ناپدری بدجنس قصه ها و تمام پول هایی که مادرم داشت رو کم کم ازش گرفت حتی خونه ایی که من و خواهرم توش زندگی میکردیم

    اون موقع من فروشندگی میکردم تو مغازه و خواهرم تو یک عطر فروشی کار میکرد و تو همون اوضاع ما بی خونه هم شدیم و واقعا روزهای سختی رو گذروندیم و من از اینکه خواهر کوچیکم این صحنه ها رو تجربه میکنه واقعا ناراحت بودم چون خودم به خودم انگیزه میدادم که درست میشه اما اون بچه بود و بهونه گیر

    خلاصه با هزار التماس و خواهش مادرم پول گرفت از همسرش و مجددا ما یک خونه اجاره کردیم البته بعد از 1 سال

    تو همون ناراحتی و غم و غصه ها به خاطر نا اگاهی و سن کم یک روز واقعا خسته شدم از شرایطم واقعا همه چیز سخت تر شده بود

    وقتی از سر کار برگشتم خونه برای استراحت کلی گریه کردم و داد زدم و با خدا حرف زدم داد میزدم حرف میزدم از خواهش کردم

    التماس کردم کمکم کن من زندگیم تغییر کنه من نمیدونم باید چی کار کنم

    فکر میکنم دقیقا همون شب بود که من تو همون خال گریه و زاری بودم و حالم خوب نمیشد

    همکار خواهرم که تقریبا از همه چیز با خبر بود و دوست خوبمون بود و همیشه کمکمون میکرد زنگ زد به من گفت میخوام باهات صحبت کنم بیا دم خونتونم

    رفتم دم در و بهمپیشنهاد یک کارو داد و دقیقا یادمه گفت میخوای زندگیت عوض بشه میخوای دیگه این روزا تموم بشه فردا بیا فلان آدرس من فقط به خاطر همین 2 تا جمله قبول کردم چون من از خدا خواسته بودم

    گفتم نکنه این همون چیزیه که خواسته بودم

    فردا تو همون ساعت رفتم دیدم شغلی که معرفی کرده بازاریابی شبکه ایی و من تقریبا از دیدگاه ها از حرف ها از آینده ثروت مند شدنش خوشم اومد و قبول کردم و گفتم من موفق میشم

    افکار اونجا مثبت بود اما باور ها ایراد داشت

    من همکارای زیادی پیدا کردم آدم های زیادی دیدم و انگار واقعا وارد جامعه شده بودم

    یکی از همکارام که از همون روز اول همه جوره هوای منو داشت و کمکم میکرد که پیشرفت کنم و بعد از چند ماه باهم دوست شدیم الان نزدیک به 2 سال هست که باهم ازدواج کردیم و بهترین رابطه رو داریم

    من تقریبا 5سال تو اون شرکت کار کردم اما هیچ پولی درنیاوردم من ایراد رو روی کار نمیزارم ولی من به اون مسیر هدایت شدم تا با آدم هایی آشنا بشم که دستانی از سمت خدا بودن ومن تو او کار خیلی بزرگ شدم خیلی عاقل شدم چون تلاش کردن خوب یاد گرفته بودم حتی بدوون نتیجه امیدوار بودن استقامت داشتن و هدف داشتن و خیلی چیزهای ارزشمند دیگه که بابت تک تکشون سپاس گذارم

    زمان گذشت و من وهمسرم به دلایلی تصمیم گرفتیم از اون کار بیایم بیرون و اومدیم خیلی سخت بود برامون بعد از این همه سال مسخره شدن و کار کردن حالا بدون هیچچیزی باید از اول شروع کنیم و حال روحی خوبی نداشتیم یک روز که داشتیم تو اتوبان میرفتیم به سمت شهرک غرب یکی از همکارایی که تو همون کار بود قبل از ما بیرون اومده بود با ما تماس گرفت ما تقریبا 1 سال ازش بی خبر بودیم و گفت بیایید فلان جا ماهم رفتیم البته این همکارمون واقعا فرد تاثیر گذاری بود و بسیار مطالعه داشت در زمینه موفقیت و همیشه دنبال کشف قانون جهان بود که خداروشکر پیدا کرد و مارا هم درمیون گذاشت و به ما گفت قسم میخورم اینبار راه رو پیدا کردم با من همراه بشید و ما بعد از چند روز فکر کردن دوباره رفتیم پیشش و اون واسمون یکی از فایل های استاد رو گذاشت و بعدش ساعت ها باهم درموردش حرف زدیم اینکارو ادامه دادیم مجددا با اون دوستمون وارد یک بازاریابی شبکه ایی دیگه شدیم و هم باهم راجب قوانین حرف میزدیم و هم کار میکردیم 6 ماه تو ان شغل جدید بودیم اما بیشتر راجب قوانین حرف میزدیم نه کار همکارمون چون روانشناسی ثروت رو تهیه کرده بود و ما تهیه نکرده بودیم اون تنها تو خونه گوش میکرد و فرداش باهم بحث میکردیم و حرف میزدیم و اون آدم تقریبا کمک میکرد که ماهم مثل خودش باور های جدید رو بسازیم اما اینطور نبود که عین چیزهایی که گوش کرده بیاد به ما بگه چون اون همکارمون کلا سخنران بود و همیشه باهم در این موارد حرف میزدیم و اون دوره با باور های جدیدش برای ما سخنرانی میکرد به سبک خودش و دانسته ای خودش که الان خداروشکر وارد مسیر و رسالت خودش شده و همین کار رو برای جمعیت های زیاد انجام میده خلاصه ما نتیجه گرفتیم کم اما گرفتیم حالمون خوب بود انگیزمون بیشتر شد و مسیرمون از همکارمون و اون شغل مجددا جدا شد و رفتیم سراغ کارهای معمولی از کار کردن تو شهر بازی شروع کردیم واز اون جا ایده گرفتیم یک ماشین شارژی تهیه کنیم و خودمون تو پارک کرایه بدیم خیلی سخت بود واسه غرورم اما انجام دادیم 2 تایی بعداز ظهر ها تا شب کار میکردیم

    و تو همون دوران پدر و مادر همسرم چون خیلی مذهبی بودن اصرار کردن که عقد کنید و ماهم مخالف نبودیم بدون هیچ جشنی عقد کردیم تقریبا 3 روز بعد از عقد با همسرم مجددا رفتیم تو پارک وماشین شارژی کرایه میدادیم و به شدت روی باورهامون کار میکردیم هر شب قبل از خواب شکرگزاری منوشتیم روزها فایل های استاد رو گوش میکردیم و به قول استاد بمباران کرده بودیم خودمون رو از افکار و باور های درست و حالمون خوب بود وضع مالی هم بد نبود چون ما خونه پدرو مادر همسرم بودیم تو همون شبایی که تو پارک میرفتیم و کلی از دیدن بچه ها و کنار هم بودن لذت میبردیم من گفتم بیا باهم از آموزشگاه خصوصی طراحی یاد بگیریم و این ایده خوبی بود چون درآمد این کار زیاد بود هفته ای3 روز صبح ها میرفتیم آموزشگاه شب ها تو پارک از استاد های مختلف طراحی رو بیشتر یاد گرفتیم و خوب بود و کار کردن تو پارک رو هم ادامه میدادیم یک شب دوباره به سرم زد از ایران بریم اما نه پول نه سرمایه و نه حمایتی بود همسرم گفت 1 سال بریم تو رشته ایی که یاد گرفتیم کار کنیم و بعد مهاجرت کنیم گفتم نه زودتر بریم مثلا چند ماه دیگه که باز هم هدایت شدم بعد از سال ها به دختر عموم پیام دادم و فهمیدم 2 سالی هست ترکیه زندگی میکنه و باهاش حرف زدم و شرایط رو پرسیدم و دیدم هم راحت میشه خونه اجاره کرد هم راحت اقامت موقت گرفتم با وام ازداوجی که داشتیم 60 ملیون تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم واسه همه خنده دار و نشدنی بود ولی من تصمیمم روگرفته بودم و همسرم کاملا موافق بود باهام و دختر عموم گفته بود کار هم براتون من اوکی میکنم

    ما تو 3 ماه همه کارهامون رو کردیم و هنوز هیچکس باور نمیکرد روز های آخر دوباره همون همکارمون زنگ زد و فقط یه جمله گفت

    جمله این بود تو یک دفتر بنویسید میخواهید اونجا چی براتون اتفاق بیوفته ریز به ریز و ما نوشتیم

    دقیییییییییقااااا عین اون چیزی که نوشتم از لحظه سوار هواپیما شدن واسمون اتفاق افتاد ما همچنان با فایل های استاد زندگی میکردیم

    اتفاق های جالبی افتاد تو فرودگاه ما 10 کیلو اضافه بار داشتیم و نمیدونستیم اون قسمت که وزن میکنن و مبلغ اضاه بار و میدن پرداخت کنی یک آقای به ظاهر بد اخلاق برای بقیه و خوش اخلاق برای ما بود که گفت انقدر اضافه بار دارید ما اومدیم بریم پرداخت کنیم صدامون کرد و برگه رو پاره کرد گفت نمیخواد شما پرداخت کنید و ما از خوشحالی اشک تو چشمامون جمع شد و گفتیم قوانین کار میکنه وقتی رو خودت کار میکنی و بعد که سوار شدیم ما قسمت وسط کابین هواپیما بودیم و من ناراحت بودم و دلم میخواست از پنجره بیرون رو ببینم و واسه آخرین بار ایران رو از بالا ببینم اما اصلا جا نبود وسط پرواز بودیم که همسرم صدام کرد با تعجب گفتم چی شده گفت بغل دستیمون رو نگاه کن داره چی میبینه و من واقعا تعجب کردم از این همه اتفاقات بغل دستی ما داشت یکی از فایل های رایگان استاد رو نگاه میکرد و ما باهاش شروع کردیم به صحبت و کل مسیر و درمورد نتایجمون حرف میزدیم و واقعا جالب بود و الان که دارم این فایل رو مینویسم تقریبا 1 ماه مجددا داریم رو باور هامون کار میکنیم و 1 سال و چند ماه تو ترکیه داریم زندگیم میکنیم و قوانین رو به محض رسیدن به خواسته رها کرده بودیم اما خداروشکر دوباره به مسیر برگشتیم

    من از اون شرایط امروز با همسرم تو یک برج خوب تو استانبول طبقه 14 که ویو فوق العاده شهر رو داریم یک بالکن رو به شهر داریم و کاش میتونستم این تصاویر رو باهاتون به اشتراک بزارم

    دوستان عزیز قوانین همیشه کار میکنه ایمان دارم به همون اندازه که روی خودمون کار میکنیم خدا بهمون نتیجه میده و زندگیمون تغییر میکنه واقعا این جمله استاد طلایی که میگه روی خودت سرمایه گذاری کن

    و تمرکز تمرکز تمرکز

    ایمان دارم باور های ما داره زندگیمون رو رقم میزنه هر جایی که مسیله ای وجود دارد رو اون قسمت باید باور ها رو تقویت کرد

    الان که وارد سال 1400 شدیم و ما برای هدف وارد شدن تو حرفه خودمون و کار کردن تو یک شرکت خوب و بزرگ هستیم و میخوایم شرایط مالی مون رو بهتر بهتر کنیم و به زودی تو قسمت های دیگه سایت از نتایج جدید براتون مینویسم

    دوستتون دارم و خدارو سپاس گزارم که من رو هدایت کرد حتی وقتی من فراموشش کرده بودم اون منو فراموش نکرده بود

    و این یعنی عشق به خالق ومخلوق

    امیدوارم شماهم مثل من که فقط یک مقدار رو خودم کار کردم و نتیجه ام عوض شده کار کنید و نتیجه های فوق العاده بگیرید

    استاد عزیزم ازتون سپاسگذارم به خاطر راهنمایی هاتون اما به قول خودتون شما فقط دستی از سمت خدا برای من بودین و من بابت این از خدا باز هم سپاسگذارم

    امیدوارم شاد و ثروت مند باشید هر جا این دنیا هستید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  3. -
    شیدا و مهرک گفته:
    مدت عضویت: 1743 روز

    سلام رویا عزیز

    خداروشکر که کامنت من برای شما آگاهی بیشتری داشته

    به قول استاد عزیزم وقتی باورهاتو تغییر میدی و زندگیت رو تغییر میدی کمک می‌کنی که زندگی هم برای خودت و هم برای دیگران جای بهتری برای زندگی کردن باشه

    خدا هر لحظه در حال هدایت کردن ما هست اما هستیم که چشم و گوشمون رو روی هدایت ها می‌بندیم

    خداروشکر میکنم که این روزها هدایت ها رو میبینم و انجام میدم

    تمام حرف های استاد همیشه همراه من تو قلب و وجودم هست

    روزی که یک فایل از استاد شنیدم که گفت خدا همه چیز هست هر چیزی که تو نداری خدا اون میشه برات عشق میخوای برات عشق میشه

    پول میخوای برات پول میشه …

    من پدر و مادر نداشته ایی رو میخواستم که راه درست زندگی کردن رو بهم بگن اما خدا پدر و مادری شد که بهترین هدایت ها و بهترین راه رو بهم نشون داد

    ایمان دارم این قوانین جواب میده اگر ادامه دهیم…

    خدارو بابت وجود استاد عزیزم. بابت وجود دوستای هم فرکانسی سپاسگزارم وخدارو شکر میکنم بابت این مسیر

    از خداوند از منبع قدرت از انرژی منبع برای شما و تمام دوستانم بهترین ها رو می‌خوام اما بیشتر از همه می‌خوام که به راه راست و به راه خواسته هاتون هدایتتون و هدایتم کنه

    به راه کسایی که بهشون نعمت بی نهایت داده

    عاشقتونم ❤️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  4. -
    شیدا و مهرک گفته:
    مدت عضویت: 1743 روز

    سلام دوست عزیزم

    ممنون از دیدگاه قشنگتون

    از این کامنتی که شما خوندید تقریبا 7 ماه میگذره و خدارو هزار مرتبه شکر مسیر هموارتر شده

    به جاهای بهتر هدایت شدیم زندگیمون پر از آرامش و عشق بیشتر شده و توکلمون و ایمانمون به خداوند بیشتر شده

    خداروهزار مرتبه شکر وارد دوره فوق العاده 12 قدم شدیم و آگاهی هامون بیشتر شده

    با پاسخ دادن شما به این دیدگاه من یک مروری برای خودم شد از شما سپاس گزارم

    خداروشکر میکنم هرروز داره اوضاع بهتر میشه اگر هرروز در مسیر درست باشیم

    بازهم ممنون از شما

    و سپاسگزار خداوند هستم که که دوستانی مثل شما و استادی مثل استاد عباس منش دارم

    در پناه خدا شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: