«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
قسمت دوم
خرداد ماه 1394
بیش از یک ماه بود که وقت بیشتری نسبت به کار قبلی داشتم و می تونستم به بخشی از کارهای ناتمام و عقب مانده ام برسم. حدوداً 10 ماهی بود که درخواست مدرسی دانشگاه را داده بودم اما هر بار به یک دلیلی گره تو کارم می افتاد. انگاری گرفتن این کد مدرسی و تدریس برام طلسم شده بود. یک بار می رفتم می گفتند مدارکت کامل نیست، بار دیگه می رفتم می گفتند که منتظر جواب مرکز هستیم. آخرین باری که مراجعه کردم نزدیک 5 ماه پیش بود، یادمه گفتن خودمون اطلاع می دیم و یا برات ایمیل می آد. تقریباً ناامید شده بودم، همیشه وقتی که می خواستم کاری جدید کنم اولش انرژی زیادی می گذاشتم اما نمی دونم چرا بعد از کمی همه اش به در بسته می خوردم و در آخر ناامید می شدم. خیلی برام جالب بود که بدونم قانون و آموزه هایی که که ازش همین چند وقت پیش استفاده کردم و منو شگفت زده کرده بود، در مورد دریافت کد و مدرسی دانشگاه هم جواب می ده یا نه؟ برای همین سعی کردم بار دیگه از قوانین استفاده کنم و خواسته ام رو باز به صورت مشخص و دقیق بخواهم و بر روی کاغذ بنویسم و سعی کنم لحظه ای که کد مدرسی گرفته ام و در دانشگاه تدریس می کنم رو تا رسیدن به هدفم تجسم کنم ، طبق قانون گفته شده بود که هیچ در بسته ای وجود نداره و “مشکلات” نه که به عنوان مانع که برعکس “دلیل اصلی موفقیت”اند و در حقیقت مشکلات باعث شفافیت خواسته های ما از طریق تضاد می شند. حالا نوبت من بود که نشون بدم چقدر حاضرم برای خواسته و هدفم بهاء پرداخت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که در خودم احساس لیاقت مدرسی رو بکنم و با این احساس برم کارهام رو پیگیری کنم، دومین چیز این بود که تسلیم نه گفتن اون ها نشم و به جای اینکه به نیروهایی مثل پارتی و دوستای پدرم و بگذار خودش حل می شه، متوسل بشم، خودم شخصاً دست به کار بشم و هر اقدامی رو که به ذهنم می رسید و در توانم بود رو انجام بدم. دقیقاً همین کارها رو کردم اول مراجعه به خود دانشگاه و بعد باز خبرت می کنیم رو شنیدم اما طبق قانون این دفعه نباید مثل گذشته تسلیم می شدم و نشون می دادم چقدر برای رسیدن به خواسته ام اشتیاق دارم. باید به هر آنچه تا اون لحظه فکر می کردم درسته و به ذهنم اومده بود فقط عمل می کردم بنابراین به واحد استانی و کشوری مراجعه کردم. انقدر مراجعه و پیگیری کردم که از دفتر معاونت کل دانشگاه به ستاد استانی و دانشگاه تماس گرفتند و موضوع رو پیگیری کردند. باز جواب قطعی به من ندادند اما گفتند خودمون دیگه دنبال می کنیم…. توی اون لحظه دیگه تقریباً کارهایی که به ذهنم رسیده بود رو انجام داده بودم و فقط باید منتظر موندم و نتیجه رو به خدا می سپردم. همیشه در شرایط مشابه ته دلم این بود که فایده نداره، اما این دفعه با استفاده از قانون از احساسم مراقبت کردم و در نتیجه تجسم تدریس در دانشگاه و باورهای درست لبخند رضایت بر لبم اومد. آرام شده بودم. اصلاً چند ماهی بود که آرام بودم، حتی لیلا هم این رو خوب حس کرده بود و بهم گفته بود که خیلی آروم تر شدی و من به خوبی می دونستم که این ها همه نتیجه باورهای جدیدم هست. یک روز که داشتم از توی دفتر ایمیلم رو چک می کردم دیدم ایمیل مورد انتظار اومده و سوابقم تأیید شده بود و به من یک کد مدرسی اختصاص داده شده بود. اما این تازه شروع کار بود چون باید برای تدریس این بار به دانشگاه ها سر می زدم و درخواست تدریس می دادم. رفتم لیست تماس تمام دانشگاه های مربوطه از اینترنت سرچ کردم و آن را به همراه رزومه ام پرینت گرفتم. آدرس ها را نگاه می کردم و مکان های نزدیک به هم رو علامت می زدم تا در یک روز بروم. خیلی لذت داشت تقریباً توی یک هفته حدود 15 دانشگاه را رفتم و توی برگه پرینت جلوی نامشون تیک می زدم. اصلاً دیگه به این که چه جوابی بدهند اهمیت نمی دادم و فقط طبق برنامه ریزی ای که کرده بودم، اقدام می کردم. هیچ تردیدی نداشتم که باز هم موفق می شم.
بهمن ماه 1394
6 ماهی بود که از تکمیل مدارک و درخواست مؤسسه فرهنگی هنری به ارشاد می گذشت، سال ها بود که دوست داشتم برای خودم مؤسسه ی فرهنگی هنری داشته باشم حتی توی دوره دانشگاه تا نوشتن یک اساس نامه NGO پیش رفتم، اما کسی برای هیأت مؤسس حاضر به همکاری نشد. همیشه منتظر این بودم که یکی حمایتم کنه و یک پایه حداقل تو کار داشته باشم. اشتیاقم یک آن با آمدن ایده ای نو، توی ذهنم فوران می کرد و با چند تا نه شنیدن و تمسخر و بی اعتنایی دیگران فروکش می کرد. اما این دفعه با خودم تعهد کرده بودم که هرجور شده حتی اگه هیچ کس حاضر به همکاری نشه خودم شونه خالی نکنم و مسئولیت خواسته ام رو بپذیرم و تا آخرش پیش برم. بعد از ظهر بود، توی خونه نشسته بودم و داشتم یکی از فایل های “دوره عزت نفس” رو می دیدم، قرار بود روز قبلش مجتبی بره سری به ارشاد استان جهت پیگیری مجوز نشرش بزنه و درخواست ما رو هم پیگیری کنه، خوشبختانه تونسته بودم به قول فرانک گونزالس توی کتاب “بیاندیشید و ثروتمند شوید” که می گفت، اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد ، با اطمینان درونی و قدرت کلمات و باورم، پدرش را که سوابق مدیریت فرهنگی هنری خوبی در سطح استانی داشت همراه و شریک ایده هام کنم، خوشبختانه موضوع مکان و سرمایه هم تا حدی حل شده بود اما مثل خیلی دیگه از کارهای اداری، پروسه ی طولانی ای داشت، خیلی ها همون ابتدای کار، به محض دیدن جدیت و پیگیری من برای گرفتن مجوز ، می گفتند اگه آشنا نداشته باشی به این راحتی ها بهت مجوز نمی دند! اونم مجوز چندمنظوره! حالا اگه تک منظوره می خواستی بگیری یک چیزی، اما برای چندمنظوره باید وزارتخانه تأییدت کن!. یکی از دوستای خودم دو سال طول کشیده بود که مجوزش رو بگیره و یکی دیگه از دوستام هم حدود سه سال؛ همین گفته ها و زمان بر بودن پروسه ی کار خیلی ها رو علیرغم داشتن مهارت ها و سوابق خوبشون، حتی برای درخواست کردن هم منصرف می کرد ، چه برسه به این که بخواهند چند ماه و حتی چند سالی این کار رو پیگیری کنند. دیگه قانون رو می دونستم و یاد آموزه های فایل “فقط روی خدا حساب باز کن” افتادم ، توی “دوره هدف گذاری” هم بارها شنیده بودم که استاد بدون چک و سفته تونسته بود، مکان همین دفتر نیایش و یک دفتر تو اصفهان رو اجاره کنه، چیزی که خیلی ها بهش می گفتند، غیر ممکنه. دوست داشتم طبق قانون چیزهایی رو باور کنم و بهشون توجه کنم که همراستا با خواسته هام باشند و منو قویتر کنند، هر تردیدی منو از مسیر دور می کرد. برای همین این دفعه گوش من به این حرف و حدیث و اگرها، بدهکار نبود. حتی توی این شش ماه هم چند بار گفتند فرم ها عوض شده و یا مدارکتون کامل نیست، خم به ابرو نیاوردم و با آرامش رفتم هرچی رو که خواسته بودند، تکمیل کردم. از توی آموزه های هدف گذاری یاد گرفته بودم، بهای رسیدن به هدف رو همون اول بنویسم و به یاد بیارم تا یادم نره که تا چقدر خواسته هام برام مهم اند، طبیعی بود که باید بهاش رو می پرداختم و دیگه ناراحتی نداشت. مجتبی بالاخره تماس گرفت، گفت مامانش از شهرکرد اومده و دوست داره لیلا و نیکان رو ببینه و قراره با خواهرش تا یک ساعت دیگه بیاند. توی فکر هماهنگی با لیلا بودم که اصلاً یادم رفت ازش توی تلفن بپرسم ارشاد رفته یا نه، وقتی اومد با خوشحالی برگه ای رو بهم داد، موافقت نامه ی اصولی مؤسسه فرهنگی هنری سروش نیکان معاصر بود که با 8 تا از 10 تا موضوع فعالیتی که درخواست کرده بودیم، موافقت شده بود!
اردیبهشت ماه 1395
به محض ورودم از در دانشگاه، چند تا از دانشجوهام که کنار بوفه داشتند چایی می خوردند با لبخند و احترام به من سلام کردند و گفتند استاد الان می آییم سر کلاس ، پله ها رو رفتم بالا و وارد اتاق اساتید شدم تا لیست اسامی دانشجویان رو از زونکن خودم بردارم. باز مثل همیشه داشتند چند تا از استادها راجع به بی برنامگی دانشگاه و درس نخوندن دانشجوها صحبت می کردند. باز طبق آموزه ها و فایل هایی که هر روز گوش می دادم یاد گرفته بودم که نسبت به ناخواسته هام اعراض و بی توجهی کنم. دو راه داشتم یا به بیخیالی و چایی خوردن دانشجوهایم در حالی که زمان کلاس شروع شده بود توجه کنم و یا به احترام و لبخندهای آنان، قانون می گفت که باید به خواسته هام توجه کنم، تا وقتی که به کلاسم توی طبقه سوم برسم، تجسم کردم که دانشجوهای خیلی خوبی دارم و همیشه در کلاس های من بچه ها با ذوق و شوق درسی رو که با من دارند گوش می کنند و در کلاس حضور پرشور و فعالی دارند. با انرژی وارد کلاس شدم. سینه رو صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و با صدایی مطمئن و پرانرژی سلام کردم. درس جامعه شناسی فرهنگی بود. پس از مقدمه ای امیدبخش ، درس را شروع کردم، وقتی که داشتم درخصوص اثرات فرهنگ صحبت می کردم و توضیح می دادم که فرهنگ عبارت است از مجموعه های از باورها و ارزش ها و هنجارها و هر گونه فراورده های مادی و غیر مادی بشری ، باز این موضوع اهمیت باورها بود که توی ذهنم بیشتر از بقیه نقش بست. عجیب احساس می کردم حرف هام دیگه تحت تسلط ذهن هوشیارم نیستند و این باورهای خودساخته من اند که کلمه ها رو هدایت می کنند. چشم ها و حالت های نگاه دانشجوهام حاکی از علاقه و اشتیاقشون به موضوعات این جلسه بود. درس که تمام شد. یک نفر از دانشجوهام که میانسال بود و سنش از من حدود 10 سالی بیشتر می زد. به سمتم اومد، در حالی که خیلی ذوق زده شده بود، با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: استاد خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه، حرف هاتون خیلی روی من تأثیر گذاشت. چند نفر دیگه هم بعدا تو راه پله به سراغم اومدند. یکی شون که از همه دانشجوهای کلاس کم سن و سال تر بود شانه ام را بوسید و کلی ازم تشکر کرد اون یک چیزی از من خواست و اون این بود که اگه کلاسی آموزشی به غیر از دانشگاه داشتم خبرش کنم.
توی کلاس آسیب های اجتماعی و فرهنگی هم، باز این نحوه برخورد دانشجوها باهام تکرار شد و این بار موضوع از این قرار بود که چگونه فرهنگ و باورها بر ایجاد و نحوه پیشگیری و مواجه با آسیب ها اثر گذارند. باز شاه کلید باور بود و روح گریزپای من ، که با شمشیر کلمات، میدان رو به دست گرفت و هر اندیشه ی بدی رو از پیرامونم به در ساخت. بار دیگه حرف هام تکرار شد اما این بار به یک شکل دیگه. پس از اینکه آخرین جمله از دهنم بیرون اومد، کلاس به هیجان آمده بود و دست زدند. از همه محبت شون تشکر کردم و به آرامی از کلاس بیرون رفتم. هر وقت پیروز میدان درس و مذاکره بودم، به آرامی به خلوت خودم پناه می بردم. به سرعت از کلاس خارج شدم و از راه پله یک طبقه به پایین رفتم و یکراست به اتاق اساتید رفتم . خانم مسنی از دانشجویانم که معاون یک مدرسه بود و در کلاسم حضور داشت، وارد اتاق شد و از من سوال کرد که استاد مشاوره هم می دی؟ در جوابش گفتم برای چه کسی؟ گفت دخترم! چقدر لذت بخشه وقتی که می تونی خوب زندگی کنی و کمک کنی دیگران هم زندگی بهتری داشته باشند. اون لحظه بود که راهی دیگه جلوی چشم هام نقش بست، آموزش و مشاوره در خارج از محدوده ی دانشگاه.
مرداد ماه 1395
متن و سرفصل های دوره رو تهیه کردم و به همراه چند تا عکس از کلاس های رایگانم را برای علی ایمیل کردم که بنر و تراکت اطلاع رسانی دوره رو طراحی کنه. علی با اینکه گرافیست خوبی بود اما به دلیل مشغله اداری اش طراحی رو مدام به تعویق می انداخت، و این داشت دیگه من رو کمی نگران می کرد آخه تا برگزاری همایش زمان زیادی باقی نمونده بود و ما هنوز هیچ اطلاع رسانی ای نکرده بودیم. طبق باورهای سابقم همین می تونست مثل گذشته از ادامه کار منصرفم کنه، حدود یک ماهی بود که به مدیر یکی از سراهای محله پیشنهاد داده بودم که کلاس های مهارت زندگی و موفقیت و کارآفرینی رو در سرا برای مردم برگزار کنه و اون هم استقبال کرده بود. با اینکه همیشه انتظار داشتم در وسعت بیشتری کلاس ها و همایش هام را اجرا کنم اما واقعیت این بود که باید از یک جا شروع می کردم و دست از ایده آل گرایی برمی داشتم، دیگه می دونستم که طبق آموزه های “قانون آفرینش” و “روانشناسی ثروت” تنها می تونم به یک مدار بالاتر از مداری که خودم قرار داشتم دسترسی داشته باشم و به تدریج و به صورت تکاملی می تونستم پیشرفت درستی داشته باشم. بنابراین دیگه پذیرش این موضوع نه تنها سخت بلکه برام شیرین هم بود چرا که این بخشی از سناریوی موفقیت من بود، پله اولی بود که هر چند به زمین نزدیک بود اما برای رسیدن به بام موفقیت هایم باید پاهام رو روش می گذاشتم. یک لحظه به یاد این افتادم که اگر شکست بخورم به دلیل بدشانسی و یا هر دلیل دیگه ای نیست بلکه من باز برای موفقیت ام به جای خودم و خدای خودم به یک نفر دیگه تکیه کردم و یادم رفته، برای همین شروع کردم باز طبق معمول هرچیزی به ذهنم رسید رو به یاد آوردن و نوشتن، اطرافم رو نگاه کردم تا امکانات و فرصت های بی نهایت خدا رو که دور و اطرافم هست باز نگاه کنم، چرا که طبق آموزه های “تئوری سطل” یاد گرفته بودم خدا فقط برای من خوبی می خواهد و اون خیر مطلقه و بارون نعمت اش هم در زمین و هم در آسمون فراوونه، دیگه باور داشتم که اون” بیشتر از ما می خواد ثروتمند بشیم” و می دونستم اون برای موفقیت من مشتاق تر از من هست؛ این رو توی فایل های زیادی که هر روز گوش می دادم و توی فایل هایی که جدیداً با صدای خودم هم با موبایلم ضبط کرده بودم می شنیدم. نباید به خاطر مشغله ی یکی دیگه کار من انجام نمی شد. یکی از دوستانم که کار فتوشاپش خوب بود و در دفتری که حالا پاره وقت می رفتم در آنجا کار می کردم، کنار من می نشست یک فرصت بود که در یک قدمی من نشسته بود، به ذهنم آمد که در ازای مبلغی ازش بخواهم کارم را انجام بدهد. و او هم به سرعت قبول کرد. حدود دو سه روز بعد طراحی بنر و تراکت آماده شد و من برای چاپ به میدان بهارستان، خیابان ظهیرالاسلام رفتم. وقتی که می خواستم فلش محتوی فایل رو برای چاپ ، به مسئول چاپ بنر بدهم، برای لحظه ای ترس تمسخر به سراغم اومد، این که بگه تو اگه خودت موفق بودی که خودت نمی اومدی بنر و تراکت خودت رو چاپ کنی! اما دیگه مدتی بود که عادت کرده بودم که به این ترس ها اهمیتی ندهم و به موفقیت های زیادی که در انتظارم بود توجه کنم. این ترس ها دیگه قدرت سابق رو نداشتند و نمی تونستند من رو از کاری که می خواهم انجام بدهم منصرف کنند. به خودم اومدم، سینه رو صاف کردم و گردنم رو بالا گرفتم و با آرامش فلش رو تحویل دادم و فایل رو با عزت نفس کامل نشونش دادم، چرا که طبق آموزه ها یاد گرفته بودم که عزت نفس رو کسی به ما نمی ده بلکه این خود ما هستیم که باید خودمون و توانایی هامون رو پیش از تحسین دیگران ببینیم و سپاسگزار باشیم. نیم ساعتی طول کشید تا آماده شد. فردای اون روز باید می رفتم بنر رو تحویل سرا می دادم، بازم یک ترس دیگه اما دیگه این ترس و امیدها برام به یک بازی پرهیجان و لذت بخش تبدیل شده بود.
یک هفته بعد
50 قدم مونده به سرا ایستادم، کت و شلوارم را راست و ریس کردم که با ظاهری مناسب وارد سرا بشم. به هر حال بانی برنامه جشن تولد امام رضا شده بودم و قرار بود برنامه رأس ساعت 3 اجرا بشه، دکمه ی موبایل رو یک لحظه زدم تا صفحه اش روشن بشه و ببینم ساعت چنده، خدا رو شکر زمان به اندازه کافی داشتم، 5 ساعت دیگه هنوز فرصت داشتم تا کارها را ردیف کنم، باید سیستم صوت و نور سالن رو چک می کردم. سن هم کلی کار داشت، گروه موسیقی و فیلم برداری رو باید هماهنگ می کردم که رأس ساعت بیایند، قول داده بودم جشن باشه و فقط سخنرانی انگیزشی من نباشه. وقتی وارد سرا شدم یک لحظه بنر توجه ام رو به خودش جلب کرد که بین درب آسانسور و ورودی سالن گذاشته شده بود. با ورودم خانمی که همیشه در ورودی می نشست با حالتی از احترام بلند شد و ایستاد و سلام کرد، روی ردیف صندلی های ورودی سرا هم، 5، 6 نفر نشسته بودند و نمایشگاهی از کارهای دستی هنرجویان سرا را به نمایش گذاشته بودند. سعی کردم عادی رفتار کنم. به سرعت به کنار درب آسانسور رفتم و دکمه رو زدم، باز مثل همیشه تا آسانسور بیاد کلی معطل می شدم، یک نیم نگاهی باز به بنر کردم و از درون خودم رو تحسین کردم که خدا رو شکر شهامتی به خرج دادم و بالاخره هرجوری بود این بنر رو چاپ کردم و در سرا نصب شده، یکی از تصویرهای ذهنی ام شکل واقعی به خودشون گرفته بود، و همین منو خوشحال می کرد. توی آموزه های هدف گذاری چه فایل های رایگان و چه محصولاتی که تهیه کرده بودم هم به همین موضوع به خوبی اشاره شده بود که این نه رسیدن به هدف که بلکه حرکت در مسیر موفقیته که به انسان انگیزه و نشاط می ده، درسته هنوز کسی ثبت نام نکرده بود اما مطمئن بودم که در مسیر هستم و همین بهم آرامش می داد. ناگهان صدای یکی از کارمندان منو به خودم آورد که بفرمایید بالاخره اومد. نفهمیدم که کی رسیدم بالا، اما حالا داشتم با مدیر محله راجع به تجهیزات سالن صحبت می کردم. قرار بود چک کنم که خود سرا چند تا میکروفن و پایه میکروفن داره و سیستم صوتی رو چک کنم و سریعاً به گروه موسیقی خبر بدم، خانم مدیر، دستگاه پاورمیکسر و دو تا میکروفن رو که زیر یکی از صندلی های اتاقش گذاشته بود بهم نشون داد. گفتم کسی نیست اینجا این ها رو نصب کنه؟ گفت نه، معمولاً هر گروهی که اینجا برنامه داره خودش این ها را نصب می کنه. باز ترس اومد سراغم که این ها رو حالا چی کار کنم؟! اولین بار بود که با این دستگاه ها از نزدیک مواجه می شدم، اما قرار گذاشته بودم که هر جوری هست برنامه رو اجرا کنم بنابراین یک نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه خودم رو ببازم دستگاه ها رو از زیر میز آوردم بیرون و بغل کردم، گفتم خب من این ها را می برم پایین، فقط هماهنگ کنید در سالن رو برام باز کنند. خدمه سالن در سالن را برام باز کرد و کمکم کرد که پاورمیکسر رو ببریم جلو سن روی میزی که بود بگذاریم. یک دستگاه بود پر از دکمه و یک سری جای فیش، با گروه موسیقی تماس گرفتم تا ببینم که اون ها اگه زودتر می آیند، خودشون بیاند نصب کنند. چند بار تماس گرفتم، گوشی رو برنداشتند، نمی شد بی خیال بشم. باز ازدحام افکار منفی به سراغم اومد که بیکار بودی خودت رو درگیر کردی، اصلاً جشن به تو چه؟ چرا قول دادی؟ اگه این گروه موسیقی نیاند چی؟ حالا اگه دیر بیاند آبروریزی می شه، کی سیستم صوت و نصب کنه؟ طبق آموزه ها و قوانین به خودم یادآوری کردم که ترس طبیعیه فقط باید با آرامش باهاشون مواجه بشی. بنابراین یک لحظه سعی کردم همه چیز رو طبیعی و عادی ببینم. باز به دستگاه یک نگاهی کردم. گفتم مرد از این وحشت می کنی؟ نگاه کن نهایتاً صد تا دکمه است و چند تا جای فیش! خیر سرت فوق لیسانسی و زبان هم که به حدی بلد هستی که یک چیزی از نوشته های بالای این دکمه ها و فیش ها سر دربیاری، نهایتاً اون هم که بلده باید فیش ها رو در جایی نصب کنه! سه ساعت مونده، وقت داری. نهایتاً دیگه خودت نتونستی می ری یک نفر رو پیدا می کنی، الان وقت ترسیدن و باختن نیست. دست به کار شو، خوشبختانه هیچ کی هم تو سالن نیست. باید به خواسته هام توجه می کردم، طبق آموزه ها راه درست این بود. بنابراین سعی کردم توانمندی ها و موفقیت های ریز و درشتم رو به خودم یادآوری کنم، مشابه ترین شرایطی که برام پیش اومده بود و من سربلند ازش گذر کرده بودم مربوط به همین یک ماه پیش بود که برای یک همایش که مجموعه ای از شهرداران نواحی یک منطقه به عنوان مدعو حضور داشتند از من خواسته شده بود که به عنوان مجری حاضر بشم و با وجودی که تجربه زیادی نداشتم، اما باز برای تجربه و غلبه به ترس هام حاضر شدم بپذیرم و این کار رو کردم، توی آغاز برنامه هنگامی که اومدم فایل قرآن رو برای اجرا بزنم، برق لپ تاپ یکدفعه خاموش شد. در اون لحظه هم طبق قانون عمل کرده بودم و بدون اینکه تسلیم شرایط بشم و به ترس و ناخواسته هام اجازه حضور زیادی بدهم، قرآن جلوی تریبون رو دیده بودم و کتاب رو در یک آن باز کرده و سوره ای رو با صوت خونده بودم، خیلی از بچه های گروه اجرایی خیلی عکس العمل طبیعی و سریع من براشون جالب بود، برای همین پس از برنامه ازم کلی تشکر کرده بودند. همین یادآوری خاطره های خوش موفقیت ها کافی بود که بتونم الان هم آرامشم رو حفظ کنم و یقین داشته باشم که از این شرایط هم می تونم سربلند بیرون بیام. چند دقیقه ای گذشت و کمی آرام شده بودم، یکدفعه یادم اومد که تلفن سرپرست گروه موسیقی همون همایشی که توش مجری بودم رو دارم به سرپرست اون ها زنگ زدم و از اون راجع به سوالاتم پرسیدم، با خوشرویی راهنمایی ام کرد و شاید به نیم ساعت نکشید که تونستم سیستم صوت رو نصب کنم. باز قانون عمل کرده بود و من موفق شده بودم. طبق قانون گفته شده بود که اگر احساست رو خوب کنی و آرامشت رو حفظ کنی و به داشته ها و موفقیت هات توجه کنی، به طور طبیعی راه به تو نشون داده می شه و همین هم شد، بی تردید اگر من یادآوری موفقیت ام در مجری گری همایش رو به یاد نمی آوردم، ذهنم شاید اصلاً به سمت داشته هام و اینکه تلفن سرپرست گروه موسیقی قبلی رو دارم داده نمی شد.
ساعت بالاخره سه شد، تمام صندلی ها پر شده بود، گروه موسیقی 15 دقیقه ای بود که آمده بود. ترس هام دیگه ناپدید شده بود و جاش رو به یک هیجان همراه با اطمینان داده بود. می دونستم که خدا وعده اش حقه و قانونش محکم و استوار و در آن تغییری نیست. متنی در پاورپوینت تهیه کرده بودم اما به دلیل اینکه ویدیو پروژکتور نداشتند. ترجیح دادم که در روز تولد امام رضا (ع)، راجع به باور و مسیر موفقیت پیامبران و رسولان و امامان و انسان های موفق صحبت کنم ، راجع به الگوهای موفقیت و شرایطی که با اون ها مواجه بودند و باورهای آنها و نحوه برخوردشون با شرایط و مشکلات. باز این ذهن نیمه هوشیار بود و شاه کلیدهای باور و الگوهای موفقیت که میدون رو به دست گرفتند. لحظه ای معجزه ی سپاسگذاری به ذهنم آمد، حدود 21 ماه بود در سلامت کامل بودم و به دکتر نرفته بودم و این در حالی بود که سال ها آلرژی و سینوزیت داشتم و گاهی حتی تا دو ماه بیمار بودم و دارو مصرف می کردم. لحظه ای که از قدرت سپاسگذاری و باور سخن گفتم با حرارت تمام از معجزه های طبیعی ای که خدا با ایجاد باورهای درست به من هدیه داده بود، پرده برداشتم. یاد فایل “چشم زخم” افتادم و اون قدرت باور به یک قدرت مطلق تو جهان، حالا این بار من روی سن، میدون رو به دست گرفته بودم و باز قوانین ثابت تکرار می شد، فقط این بار کلمات از دهان خودم بیرون می اومد. نمی دونستم چه کسی، اما تردید نداشتم که اینجا هم کسایی در شرایط مشابه دو سال گذشته من اند که آماده شنیدن این کلمات و این باورهاند و همونجور که خدا از طریق کسی راه رو به من نشون داد، حالا هم به وسیله من به اون ها که می خواند بشنوند و آماده اند راه نشون داده می شه و این کلمات رو می شنوند و می بینند و احساس می کنند.
شهریور ماه 1395
در حال تایپ کردن متن جهت شرکت در مسابقه هستم، این بار عجیب برای خودم می نویسم همیشه وقتی که برای مسابقه نظری می نوشتم، باید اعتراف کنم که خیلی برام مهم بود که لایک می گیرم یا نه و یا در مسابقه برنده می شوم یا نه! اما عجیب این بار برای خودم می نویسم، روز سومه که دارم تایپ می کنم، نیکان کمی بی تاب شده، باز مثل همیشه می آد توی اتاق و از من می خواد که باهاش برم توی پذیرایی بازی کنم، اما کشش نوشتن بخشی از خاطرات و زندگی نامه ی دو ساله ام بیشتر از صدای قشنگ و کودکانه ی نیکان منو غرق خودش کرده، این بار سومه که می پره روی تخت و کنارم سرش رو می گذاره و با اصرار از من می خواهد باهاش بازی کنم. کشمکش و جنگ عجیبی بین اشتیاق من و نیکان درگرفته، اشتیاق به نوشتن بازی زندگی و اشتیاق نیکان به بازی زندگی؛ دلم نمی آد بهش نه بگم، دارم تایپ می کنم پشت سر هم، توی ذهنم آخرای این قسمته ، بهش می گم بابا الان، الان می آم. لیلا می آد تو، هرچی به نیکان اصرار می کنه که ببرتش به بهونه بازی توی پذیرایی از جاش تکون نمی خوره، دوست دارم ببینم نظر لیلا که این دو سال واقعیت رو لمس کرده چیه؟ بنابراین ازش می خوام بشینه کنارم، حیوانات جنگل نیکان رو از کمدش درمی آرم می دم بهش، تا مشغول بازی می شه با اشتیاق برمی گردم می نشینم روی تخت و از روی لپ تاپ ادامه متن رو برای لیلا می خونم:
حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفتم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود…..
این داستان پایان ندارد………
«به نام خدای مهربان»
خانواده عزیزم سلام،
تقدیم به همه شما که لایق بهترین ها هستید
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئلت آموز صد مدرس شد (حافظ)
بهمن ماه 1393
توی شرکت بودم، لحظه به لحظه اون روز، به سرعت برام می گذشت، هنوزم تپش قلب و هیجان اون روز رو خیلی خوب به یاد دارم. چند روز بود که ذهنم رو به شدت درگیر کرده بود. از صبح تا شب دست از سرم برنمی داشت. تازه پروژه مون تمام شده بود و کار زیادی توی شرکت نداشتیم، دم به دم ساعت رو نگاه می کردم هنوز یک ساعت دیگه مونده بود تا 5:30 بشه و ساعت کاری تموم بشه. توی این مدت تمام نظرات خریداران سایت رو می خوندم و هی دوره می کردم. منطق به من می گفت اشتباه داری می کنی و این یک بازی تبلیغاتیه ، هی صفحه مانیتور رو نگاه می کردم فقط چند ساعت بیشتر مهلت نداشتم که با قیمت قبلی این دوره رو بخرم. اولین باری که چشمم به قیمت این دوره خورد فکر کردم 218 هزار تومانه، گفتم چه خبره؟! بعد که دقیق شدم ببینم که 218 هزارتومانه یا 21 هزار هشتصد تومان، با نهایت تعجب دیدم نه؟! چه خبره؟! دومیلیون و صد و هشتاد هزارتومان؟! گفتم این آقا چی فکر کرده با خودش که داره یکسری فایل دانلودی رو به این قیمت می فروشه؟! نهایتش می خواد یکسری مطلب از کتابهایی که خونده بگه دیگه. منی که پدرم استاد اقتصاد دانشگاه بود و مادرم معلم و خودمم 18 سال از عمرم رو توی مدرسه و دانشگاه گذرونده بودم و با توجه به علایقم از مهندسی و ریاضی گرفته تا علوم اجتماعی و فلسفه و عرفان و شعر مطالعه کرده بودم. این آقا چی می تونست به من یاد بده که توی اون درس های دانشگاه و کتاب های کتابخونه ام و اطلاعات پدرم نبوده. یک اعتراف اما دست از سرم برنمی داشت؛ این که بعد از این همه درس خوندن الان توی چه شرایطی زندگی می کنم؟ شرایطی که نه ایده آل، بلکه از یک حالت طبیعی مورد انتظارت هم پایین تره، دیگه واقعاً احساس می کردم بازیگرم. هر روز صبح می رفتم جلوی آینه و موهام رو شونه می کردم، کت و شلواری رو که برای یکی از همایش ها، مدیرعامل برای من و یکی از همکارهام خریده بود رو برای رفتن به شرکت می پوشیدم و ادکلن می زدم، تا بتونم انتظارات مدیر شرکت رو از یک مدیر روابط عمومی شسته و رفته برآورده کنم. همون موقع هم که برای مصاحبه رفته بودم، دخترخاله م که اونجا کار می کرد خیلی تعریف من رو به مدیر شرکت داده بود که فوق لیسانس جامعه شناسیه و از خانواده دانشگاهیه. به محض اینکه از در خونه می زدم بیرون و به پراید مدل نودم برمی خوردم که به تازگی و برای اولین بار توی زندگی ام اونم با فروش سهمی که در یک مؤسسه داشتم خریده بودم، بهم یادآوری می شد که کجام! توی یکی از ارزون ترین محله های تهران. در و دیوارهای کوچه رو می دیدم و یادم می آمد که تا رسیدن به شرکت، باید به فکر پول باشم که خربزه آبه. در و باز می کردم و خم می شدم و شاسی در صندوق عقب رو از کنار صندلی می زدم. کت و شلوار و کیف چرمی و پلاستیک غذام رو باید می انداختم توی صندوق ، تا هم جای مسافرها باشه و هم سر و وضعم با انتظار مردم از یک راننده تاکسی مطابقت داشته باشه. از اینجا اگه درست کار می کردم تا شرکت ما که توی میدون شیخ بهایی بود می تونستم دو سری مسافر بزنم و حدود 15 هزار تومان دربیارم و بعد از ظهر هم اگه مسافر می خورد می شد 30 هزار تومان، خودش کلی کمک خرج بود. از اونجا که دوست داشتم بیشترین استفاده از زمانم رو بکنم. یکسری از فایل هایی که از اینترنت دانلود کرده بودم رو توی ماشین می گذاشتم، اولش خجالت می کشیدم؛ به محض این که مسافری سوار می شد، صدا رو قطع می کردم، آخه خیلی به نظر خودم بی تناسب بود که آدمی که مسافرکشه بیاد “آهنگ های فرانسوی و انگلیسی” و “حافظ با صدای موسوی گرمارودی” و “اشعاری از دیوان شمس با صدای دکتر سروش ” “ویژگی های آدم های موفق” و یا “چگونه درآمد خود را در طی یکسال دو برابر کنیم” گوش بده، احساس می کردم مردم توی ذهن خودشون با تمسخر بهم می گند بدبخت تو اگه خودت خوب بلد بودی و راه و چاه رو می دونستی، که الان مسافرکش نمی شدی. تازه اگه می فهمیدند که از خونواده ی دانشگاهی ام و فوق لیسانس هم دارم که دیگه بدتر. اما حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفته بودم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود. بالاخره پول کمی نبود اون هم توی شرایطی که خودم توی وضعیت مالی خوبی نبودم. حتی اگه هم می خواستم قرض کنم و پول رو بدم، برای منی که تا حالا رقمی بیش از 30- 40 هزارتومان از فروشگاه های اینترنتی خرید نکرده بودم، یک ریسک بود. با اینکه صدبار صفحه محصول و نظرات رو خونده بودم اما باز دلم جا نگرفت. ساعت 5:30 شد، انگشت زدم و زودتر از بقیه همکارها رفتم، از دم آسانسور تا زمانی که 9 طبقه رو بیام پایین، توی ذهنم جزئیات نه میلیون از دست رفته ای اومد که یک ماه مونده به عروسیمون توی یک صندوق خانوداگی گذاشته بودیم به این امید که بعد از 3 ماه دو برابر اون رو بهمون وام بدهند و بتونیم اول زندگی، خونه بخریم، 9 میلیونی که دقیقاً اواخر دی ماه 5 سال پیش بود که من به لیلا گفتم از حساب مسکن اش که برای وام مسکن گذاشته بودیم دربیاره و به حساب پسرخاله ام برای صندوق بریزه، اونموقع بیچاره لیلا نمی دونست که یک ماه قبل از عروسی، بهمون خبر می دن که صندوق برشکسته شده و حالا باید 5 سال شوهرش به دنبال گرفتن پول بدوه. تازه بعد از 5 سال دادگاه و شکایت و دعوای خانوادگی و بدو بدو. توی دلم جنگ ترس ها و امیدهام ولم نمی کرد. اما اشتیاق و امیدم به حدی بود که باز حاضر بودم قماربازی کنم. قماربازی برای سرنوشت خودم و خونواده ام. شعر مولانا توی ذهنم می پیچید، خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. از آسانسور که پیاده شدم به سرعت به سمت ماشینم رفتم. تصمیم ام رو بالاخره گرفتم ، ریسکی نداشت که برم سراغ پردیس ملت، لااقل با دفترشون از نزدیک آشنا می شدم. ماشین رو روشن کردم و به سمت بزرگراه نیایش حرکت کردم. دم پارکینگ مجتمع نگهبان جلوم رو گرفت گفتم سریع می رم می آم، یک سوال فقط دارم. گذاشت پارک کنم. اولین بار بود توی پردیس سینمایی ملت می رفتم، سال ها بود به دلیل درگیری ها و مشغله های زندگی وقت رفتن به تئاتر و سینما و از این جور برنامه ها رو نداشتم. وارد مجتمع شدم. با توجه به اینکه کارشناسی من مرتبط با معماری بود، طراحی مسیر و دسترسی فضاها برام جالب بود. انگار داشتم پا به یک دنیای دیگه می گذاشتم. با یک رمپ طولانی و پیچ در پیچ که با هیجانم همخونی غریبی داشت و اونو به اوج می رسوند مواجه شدم. از یکی از خدمه ی اونجا پرسیدم که گروه تحقیقاتی عباس منش کجاست و اون ها گفتند که همین مسیر رو ادامه بدهم. درست یادمه این مسیر رو ادامه دادم تا رسیدم به یک پیشخوان و یک میز که پشت اون میز یک آقا نشسته بود، و یک استند هم کنار پیشخوان بود که روی اون بنری درج شده بود که چگونه درآمد خود را در طی یکسال سه برابر کنید. و در جای دیگه هم تبلیغ دوره تندخوانی بود، یک دفعه به خودم اومدم که اصلاً همین دوره تندخوانی بود که منو با این سایت آشنا کرد و قرار بود که یک بسته “دوره تندخوانی” بخرم . ماجرا از این قرار بود که بعد از تمام کردن سربازی و مشغول کار شدن در این شرکت، یک روز توی خونه چشمم به کتابخونه ام افتاد و کتاب هایی توجه ام رو به خودشون جلب کرد که قبل از ازدواج و اوایل ازدواجم خریده بودم اما به دلیل مشغله ی زندگی خیلی هاشون رو نصفه نیمه رها کرده بودم و بعضی ها رو حتی لاشون هم باز نکرده بودم. حالا خدا رو شکر سربازی رو رفته بودم اما کار و زندگی و بچه بیشترین زمان روز رو از من می گرفت. اما از اونجایی که اشتیاق و علاقه ام به کتاب خوندن و دونستن به حدی زیاد بود، تصمیم گرفتم یک کاری کنم و هرجوری شده یک راهی پیدا کنم. به ذهنم اومد که شاید بشه از طریق تندخوانی بتونم راهی پیدا کنم و همین شد که شروع کردم به جستجوی آموزش های تندخوانی توی اینترنت که با بسته آموزشی تندخوانی ای روبرو شدم که نه نرم افزار داشت و تازه گرون تر هم نسبت به سایر بسته های آموزشی مشابه اش توی بازار بود. اما این دفعه این بسته ی آموزشی نبود که به چشمم اومد، 3 تا فایل صوتی رایگان بود که به من می گفت چطوری در مدت یکسال درآمدتون رو را سه برابر کنید. توی اون شرایط مالی ، کنجکاوی ام برانگیخته شد، از این جور تبلیغات زیاد دیده بودم و همیشه به ذهنم می اومد که این ها کلاه بردارند. اما این دفعه چون رایگان بود و هیچ ریسکی برام نداشت، تصمیم گرفتم که برای یکبار هم که شده به عنوان یک جامعه شناس ببینم این آدم ها چی به خورد مردم می دند که جماعتی می آند به سراغشون. بنابراین عضو سایت شدم و این فایل ها رو دانلود کردم. وقتایی که توی شرکت بیکار می شدم این فایل ها و فایل های رایگان بعدی رو گوش می دادم، یک تفاوتی در این فایل ها نسبت به آموزش های مشابه ای که قبلاً باشون برخورد کرده بودم به چشم می خورد. یک سادگی و روانی از یک طرف و از طرف دیگه یک ایمان و صداقت و هیجان عجیب و تجربه های شخصی توی گفته ها و صداهای این آدم بود که بی شباهت به ذهنیت خودم نبود. از اونجایی که بخش زیادی از جماعت دانشگاهی، خیلی بیشتر از محتوا به چارچوب ها و قوانین آکادمیک و دستور زبان دانشگاهی اهمیت می دند و منم بنا به زندگی خانواده گی و تحصیلاتم تحت تأثیر همین نظام آموزشی بودم. بعضی وقت ها صحبت های عامیانه و مثال های ابتدایی و روزمره این شخص از زندگی خودش دلم رو می زد و احساس می کردم خیلی ابتدایی حرف می زنه اما از طرف دیگه نگاهی که به قرآن و زندگی داشت شباهت زیادی به دیدگاه تغییر یافته خودم از سال 1381 نسبت به قرآن داشت (دوستانی که علاقه مند به ماجرای تغییر دیدگاه من نسبت به قرآن و تحولی که در نگرش من به این کتاب در سال 1381 پیش آمد می توانند به پاسخ من به پرسش عقل کل تحت عنوان “چگونه می توان حتی وقتیکه درون یک مشکل بزرگ گیر افتاده ایم، به کلیدی ترین اصل قانون، یعنی احساس خوب داشتن عمل کرد؟” مراجعه کنند) همینطور جسارت و جراتی که در مواجه با خواسته ها و رویاهاش داشت و همین که حاضر شده بود با شهامت و ایمان کارهایی انجام بده که بسیاری از آدم ها، حاضر به انجام اون ها نیستند و نبودند من جمله خودم، منو بیشتر مجذوب مسیری می کرد که خودش مدعی بود در اون رفته و بهاش رو پرداخته و موفق شده و بقیه هم دعوت به همون می کرد، طبیعتاً واقعاً به خودم می گفتم که اگر این آدم واقعاً این کارها رو کرده باشه کارهایی که بیشتر مردم و حتی همون قشر دانشگاهی دکتر و مهندس هم از انجام اونا ترس دارند، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم و حاضرم مدتی مریدی این شخص رو بکنم. حتی اگه همه مسخره ام کنند که یک آدم دیپلمه رو کردی مرشد و راهنمای خودت. تو که خودت فوق لیسانسی و پدرت استاد اقتصاده چرا گول این حرف ها رو می خوری؟! این ها یک مشت بازاریابی برای کارشونه؟! اما توی ذهنم یک نیرویی می گفت، حتی اگه بازاریابی هم برای کارشونه، باز حرف های درستیه و انجام این کارها ایمان و باور خیلی قوی ای می خواد. یک روز که داشتم فایلی تحت عنوان “چشم زخم” رو نگاه می کردم، ناگهان منقلب شدم. بیایی جلوی دوربین و با اطمینان بگی که 7 ساله که مریض نشدی و هرکسی رو که می شناسید بگید بیاند منو چشم بزنند که مطمئناً نمی تونند چرا که من فقط به الله باور دارم و هیچ نیروی دیگری! همین اقدام جلوی دوربین کافی بود که تردیم نسبت به ایمان این آدم، خیلی کمتر و کمتر بشه؛ از اون موقع حدود 2 ماه می گذشت و من حالا از کنار پیشخوان یک نگاهی به بنر می انداختم و یک نگاهی به مردی که جلوی میز نشسته بود. هنوز مردد بودم اما باید بالاخره سوال می کردم. رفتم سراغ اون آقا به بهونه ی این که بتونم یک نگاهی به پشت سرش بندازم که در ورودی دفتر بود و باز بود ، قیمت دوره رو در حالی که می دونستم باز سوال کردم. سعی کردم یک جوری از پشت سرش داخل دفتر رو برانداز کنم و ببینم اون تو چه خبره؟ فقط تونستم صدای چند نفر که داشتند با هم صحبت می کردند رو بشنوم. باز از اون آقا تشکر کردم و کمی رفتم اون طرف تر تا تصمیم خودم رو بگیرم. یک خانمی بعد از چند دقیقه اومد پشت پیشخون و اون آقا رفت داخل، باز نمی تونستم بی خیال بشم و رفتم به سمت خانمه، سلام کردم و پرسیدم که فرق بسته روانشناسی ثروت با فایل های رایگان چیه؟ گفت که خب کامل تره، اون خانم خیلی آرام بود، نمی دونم چی شد که بهش اعتماد کردم ازش پرسیدم که خانم شما که خودتون اینجا کار می کنید درآمدتون با این دوره 3 برابر شده؟ با آرامش بهم جواب داد، بله. برام خیلی عجیب بود که هیچ اصراری برای این که سعی کنه تشویقم کنه که این دوره رو تهیه کنم نداشت. ازش پرسیدم شما تا کی هستید؟ گفت نهایتاً تا نیم ساعت دیگه. ازش پرسیدم با توجه به اینکه توی سایت اومده کسایی که مشکل مالی دارند فعلاً از همین فایل های رایگان استفاده کنند،خب چه فرقی می کنه این فایل ها با فایل های پولی؟ باز جواب قبلی رو بهم داد که این فایل ها همون موضوعات هستند اما به شکل کامل تری ارائه شده اند. بالاخره تصمیم ام رو گرفتم، دلم رو زدم به دریا، توی اون شرایط سخت مالی، اما این بار تصمیمم برای موفق شدن خیلی جدی تر بود. من باید هر طوری بود موفق می شدم. فقط این رو می دونستم حتی اگه این دوره و مطالبش یک صدم دروغ و کلاهبرداری هم باشه اما باید این رو هم امتحان کنم. زنگ زدم به خواهرم موضوع رو باهاش مطرح کردم و ازش خواستم که به کارتم مبلغ مورد نظر رو فعلاً بریزه، اینترنتش اشکال داشت و نتونست بریزه، یک لحظه می تونستم باز بی خیال همه چی بشم، توی ذهنم اومد بی خیال شو، مرد حسابی تو می خوای به اندازه پول یک گوشی اپل و یا لپ تاپ پول این فایل ها رو بدی که حتی دی وی دی اش رو هم بهت نمی دند. اما این دفعه مصمم و جدی بودم، باز زنگ زدم به یکی از دوستام و از اون خواستم تا خواهرم بتونه پول رو به کارتم انتقال بده، اون فعلاً اگه تو حسابش داره پول رو به کارتم انتقال بده. و در نهایت این کار انجام شد. کارت رو دادم به اون خانم و کارت رو کشید و به من نشون داد که چطوری می تونم برم فایل ها را دانلود کنم. برای اولین بار توی عمرم پولی داده بودم در ازای دریافت هیچ چیز فیزیکی، حال خیلی عجیب داشتم، یک جورایی گیج بودم از کاری که کردم. از اون خانم خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم، دو میلیون و صد هشتاد هزار تومان پول داده بودم و حالا باید می رفتم به لیلا می گفتم که لیلا بالاخره خریدم. و لیلا هم طبیعتاً چی می گفت؟! می گفت تو دیوانه ای مرد. تازه پولمون رو بعد از 5 سال گرفتیم تو مثل اینکه برات درس عبرت نمی شه. سعی کردم این تصاویر و افکار و ترس ها را ندیده بگیرم و به موفقیت هایی که بهشون می رسم فکر کنم. توی ماشین که سوار شدم. به محض اینکه از پارکینگ ماشین رو درآوردم پنجره رو دادم پایین تا کمی هوای خنک بیرون گرمای درونم را کمتر کنه. نسیم خنک و ملایمی میومد . موزیک آهنگ های تجسمی رو گذاشتم، وقتی که از تونل توحید به سمت جنوب می رفتم. غول چراغ جادو رو می دیدم که به من می گفت سرورم در خدمتم. ماشین های مدل بالایی که از کنارم می گذشت، رو یک آن می دیدم که جای اون راننده نشسته بودم. من باور کرده بودم که توی مسیر موفقیت قرار گرفته ام. خیلی حال عجیبی بود، هیچ تردیدی نداشتم، فقط با هیجان به سمت خونه می رفتم و لبخند بر لبام بود. دوست داشتم سریع تر به خونه برسم تا اولین فایل دوره رو دانلود کنم و شروع کنم به نگاه کردن و تمرین کردن دوره. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. لیلا، نیکان رو روی کریر گذاشته بود و کنارش نشسته بود. بهش با خوشحالی سلام کردم ، گفت دیر اومدی! چی شده انقدر خوشحالی، با حالتی از اطمینان گفتم که بسته روانشناسی ثروت رو خریدم. گفت پول از کجا گیرآوردی تو که تو کارتت پول نداشتی؟ گفتم از حسین قرض گرفتم. لیلا برخلاف اون تصورهایی که از عکس العمل هاش توی ذهنم اومد اصلاً برخورد نکرد، فقط وقتی حالت مصمم من رو دید، گفت فقط اگه پولدار نشی خودت می دونی و من، پدرت رو در می آرم!
سه ماه بعد: فرودین ماه 1394
ترس های زیادی داشتم اما چند ماهی بود یاد گرفته بودم باور کنم که فرصت ها و موقعیت های زیاد و بهتری برای پیشرفت من وجود دارد. از من خواسته شده بود که نهایتاً تا هفته اول عید شرایط خودم را جهت همکاری با شرکت بگم و اون ها هم تصمیم بگیرند که می خواند با این شرایط ادامه بدیم یا نه؟ تنها چیزی که من رو با شرایطی که داشتم نگه می داشت ترس از دست دادن کار و وضعیت و شرایط مالی ام بود. رویای کار برای خودم و درآمد بیشتری را داشتم و حاضر نبودم با هر شرایطی کار کنم. همین موضوع باعث شده بود که حاضر بشم، بسته روانشناسی ثروت را بخرم. حالا وقت اون بود که از قوانینش استفاده می کردم. می دونستم که باید درخواست تغییر وضعیت کار و افزایش حقوق رو بدم. من به طور جدی می خواستم که درآمدم بیشتر بشه. ترس به ذهنم فرمان می داد که با این شرایط ادامه بدم، خیلی ها بهم می گفتند که توی این اوضاع کسب و کار، درآمد و کار بدی ندارم، همه اش بهم می گفتند سعی کن همین موقعیت ات رو حفظ کنی. اما روح و رویاهایم چیز دیگه ای از من می خواست. هفته اول نرفتم. حدود 16 فروردین بود، وارد شرکت شدم. گفتم من فکر هام رو کردم. گفتند پشت در بمونید الان جلسه دارند، خودشون صدات می زنند. ایستادم. شرایطم را باز مرور کردم. هی به خودم نهیب می زدم که قرار شد که اون چیزی رو که دوست داری بهش برسی رو به صراحت بخوای و بیان کنی و باور داشته باشی که بهش می رسی. گفتن اینکه شهامت داشته باشی یک چیزه اما اینکه واقعاً شهامت داشته باشی یه چیز دیگه است. ترس هام بهم هجوم می آوردند تا تسلیمم کنند. به هیچ عنوان نپذیرفتم سعی کردم به این فکر کنم که نهایتاً بیکار می شم. خب بشم مگه قبل از این که سرکار بیایم بی کار نبودم. پس اگه قبلاً کار پیدا کردم باز هم با توجه به توانمندی ها و مهارت هام بازم می تونستم کار پیدا کنم. لحظه ای در فکر بودم که صدام زدند و گفتند بفرمایید. وارد اتاق شدم. شرایطم را گفتم، و اون ها هم منو دوستانه به پذیرش شرایط قبلی ام ترغیب کردند، وقتی دیدند که برای شرایط پیشنهادی ام مصر و مصمم هستم وکوتاه نمی آم، نپذیرفتند. نمی دونستم که قراره چی بشه! اما تو اون لحظه فقط می دونستم که بالاخره موفق شدم به قانون عمل کنم و پل های پشت سرم رو خراب کنم. دیگه نباید تردید می کردم و باید باور می کردم که اتفاقات خوبی جلوی راهمه. حالا می فهمیدم توکل کردن یعنی چه؟ به طرز شگفت انگیزی شهامت و عزت نفسم بیشتر و بیشتر شده بود، آرامشی عجیب تمام وجودم را گرفته بود و هیچ اثری از ترس ها و دلهره هام نبود!
دو روز بعد:
دو روز بود که سر کار نمی رفتم اما مطمئن بودم اتفاق بهتری در راهه، از طرفی با امیدی که در من ایجاد شده بود، می خواستم کار خودم رو راه بندازم. یک ماهی بود که مصمم به دنبال ثبت یک مؤسسه فرهنگی هنری افتاده بودم. یک مؤسسه ای که می تونستم خودم صاحب امتیاز و مدیرمسئولش باشم. توی شرکت برای برگزاری همایش ها تونسته بودم به عنوان مدیر روابط عمومی کارهای زیادی رو انجام بدهم و تقریباً موفق بودم. تونسته بودم برای مجوز برگزاری یک همایش ملی و بین المللی پیگیری کنم و مجوز بگیرم. تونسته بودم حمایت های سازمان ها و وزارتخانه های و دانشگاه های زیادی رو با نامه هایی که نوشته بودم و پیگیری هایی که کرده بودم بگیرم. تونسته بودم یک کمیته علمی متشکل از بهترین اساتید دانشگاه رو تشکیل بدهم. حالا دیگه وقتش بود که از مهارت هام برای کار خودم استفاده می کردم و برای موفقیت ام تلاش می کردم و پشت خودم می ایستادم. فقط باید توانمندی هام رو می نوشتم و در خودم احساس لیاقت می کردم و یک قدمی برمی داشتم. برای این که یک مؤسسه ثبت کنم تقریباً همه چیز مهیا بود، مدرک کافی و سوابق کافی داشتم اما همیشه ترس هام نمی گذاشت حرکت کنم. توی ذهنم همیشه این می اومد که تو که سرمایه کافی نداری، تجربه کافی نداری، توی خونواده تم که کسی نیست که تا حالا این راه رو رفته باشه و موفق شده باشه، تازه داداشتم علی که در مقیاس کوچک تری توی اهواز رفت کانون تبلیغات زد بعد از چند ماهی از تولد آرش، علناً دفترش تعطیل شد و نتونست دووم بیاره و آخرش هم دفترو تعطیل کرد و رفت از طریق پدر زنش، توی شرکت نفت به صورت قراردادی استخدام شد. دیگه چه برسه به تو که همیشه سرت تو کتاب و درسات بوده و تجربه کافی از این جور کارها نداری. شنیده ها و دیده ها و تجربه های خودم و دیگران و باورهای گذشته و حرف های پدر و مادرم همه توی گوشم داد می زدند که تو نمی تونی تو کار آزاد موفق شی. اما فهمیده بودم که این ها واقعیت محض نیستند و فقط واقعیت های اند که از ترس ها و باورهام نشأت گرفتند. واقعیت هایی که دیگه می دونستم همونجوری که شکل گرفته اند، می تونم با تکرار شنیده ها و دیده ها و احساس های خوب و با ایجاد باورهای جدید بوجودشون بیارم. فقط کافی بود یک نگاهی به دور و برم می انداختم، باید می دیدم مدیری رو که تا دو روز پیش باهاش کار می کردم چطور موفق تر از من شده! باید می دیدم که چطور یک نفر همسن و سال خودم و دیپلمه تونسته شرکتی رو بنا کنه که چند تا فوق لیسانس و لیسانس از جمله خودم براش کارکنند در حالی که نه باباش پولدار بوده و نه حتی مثل من یک پدر استاد دانشگاه داشته و این همه ارتباط، این ها همه مواردی بود که هر روز داشتم توی فایل های صوتی و تصویری به نحوی می دیدم و می شنیدم و انقدر گوش می دادم که داشت به آرامی توی ذهنم حک می شد و قدرت می گرفت و با حضورشون به من هم قدرت و ایمان بیشتری می داد. باید طبق آموزه های این دوره و فایل های رایگان، تا می تونستم آدم هایی رو می دیدم که شرایط مشابه و یا حتی بدتری از من داشتند اما تونسته بودند موفق بشند. دکتر ماپار، متخصص پوست و مو، که پدر دوست صمیمی ام بود به ذهنم اومد که در حالی موفق شده بود که توی کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و با مادرش در سختی بزرگ شده بود توی ذهنم ماجرای زندگی اش و بعضی از شرایط مشابه اش با من تکرار می شد شرایط سختی که بعد از سربازی اش باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود، اون بعد از سربازی، درحالی که زن گرفته بود، دایی هاش اصرار داشتند که بره پیششون بازار کار کنه اما مادرش باور داشت که پسرش می تونه دکتر بشه و همین باعث شده بود که بره دانشگاه علوم پزشکی شیراز و با وجود داشتن سه تا پسربچه پشت سر هم خردسال تونسته بود درس بخونه و الان یکی از بهترین متخصص های پوست بود، حالا من چی می تونستم بهونه بیارم که فقط نیکان رو داشتم و تازه لیلا هم شاغل بود. همه ی این الگوها توی ذهنم بیشتر و بیشتر شکل می گرفت، و دیگه داشتم بیشتر و بیشتر باور می کردم که می شه کارهای بزرگی کنم.
داشتم فرم های و مدارک درخواست تأسیس مؤسسه رو آماده و تو خونه تکمیل می کردم که یک دفعه، دکتر صارمی با من تماس گرفت، این بار سوم بود که با این شخص صحبت می کردم، آخرین باری که باهاش صحبت کردم یک ماه پیش بود که برای گرفتن موافقت و امضاء فرم های مجوز همایش به دفتر یکی از دوستانش توی خیابون انقلاب رفته بودم. توی اونجا درباره نحوه کارم صحبت کردم و درد و دل هایی رد و بدل شد. ناقد شرایط مالی قشر دانشگاهی و فرهنگی بودم؛ با حرارت و قاطعانه صحبت می کردم. خیلی این موضوع رو پیش کشیدم که علیرغم داشتن توانایی و اطلاعات اساتید دانشگاه، چرا باید برگزار کننده های بیشتر همایش های علمی از قشر غیر دانشگاهی باشند؟! در حالی که شرکت های خصوصی از اعتبار دانشگاهی ها برای پیشبرد کارهاشون تا جایی که می تونند استفاده می کنند و در نهایت با عزت نفس کامل اعلام کردم که اگر دکتر و دوستان دانشگاهی اش متمایل باشند من حاضرم برای برگزاری همایش ها و کنفرانس های علمی به صورت مشترک باهاشون همکاری کنم. حالا دکتر تماس گرفته بود، ترسیدم مسئله ای در خصوص کنفرانس باشه و این در حالی بود که من دیگه توی اون شرکت حضور نداشتم. منی که با این همه قاطعیت صحبت کرده بودم و ریش گرو گذاشته بودم که دکتر به عنوان یکی از اعضای هیأت علمی موافقت خودش رو اعلام کنه، حالا اگر می فهمید که دیگه توی شرکت کار نمی کنم، صورت خوبی نداشت. با خوشرویی صحبت می کرد، گفت که در خصوص پیشنهاد من جهت راه اندازی یک کار مشترک فکر کرده و پیشنهاد و حرف های من تأثیر زیادی روش گذاشته، گفت خوشبختانه یک جایی رو هم یکی از دوستاش بدین منظور در اختیارش گذاشته، قرار شد فردا ساعت 3 بعداز ظهر توی مکان همون دفتری که می گفت همدیگه رو ببینیم و با هم مفصلاً صحبت کنیم. نمی دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته اما مطمئن بودم توی مسیر درستی هستم. زمان موعود رسید و یک جایی توی مسیر قرار گذاشتیم و با هم به دفتر مورد نظر رفتیم. دفتر خوبی بود و تجهیزات به نسبت کافی ای داشت. حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم و نهایتاً توافق کردیم که من بیام وقت کاری خودم را به اون دفتر اختصاص بدم و در ازاش، در شروع کار حقوقی معادل همون کار قبلی ام بگیرم اما با این تفاوت که هم مدیریت و برنامه ریزی کار در اختیار خودم باشه و هم سهمی از درآمدهای کارهای مشترک دریافت کنم. اون جلسه داشت و سریع رفت. در حالی که روی میز مدیرعاملی نشسته بودم به کلیدها و ریموتی که به این راحتی در دست هام قرار گرفته بود با شگفتی و خوشحالی نگاه می کردم. حالا می تونستم برم خونه و به لیلا بگم اینم کلید دفترم! دیدی قانون چه با سرعت عمل می کنه!
سلام،خانم شبخیز، ممنونم از پیگیری و محبت شما. منم مثل شما و بقیه دوستان خیلی از خوندن موفقیت های خانواده عزیزم لذت می برم.
خانم sara javan
واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. این همه تغییر فوق العاده است! واقعاً با حرف هاتون بهم ثابت شد، موفقیت اتفاقی نیست و با هر سختی آسانی است. همیشه شاد و موفق باشید
رها جا خیلی عالیه که توی این سن با این مفاهیم آشنا شدی . پیشاپیش برای قبولی دانشگاه و موفقیت های آینده ات هم تبریک می گم
آقا علی نیکویی مهر عزیز مرسی از جمع بندی خوبتون، واقعاً فقط می تونم بگم همتون فوق العاده اید. با اینکه تنها چند ساعت خوابیدم اما از خوندن نظرات سیر نمی شم. موفق باشی دوست من
آقای شریفی عزیز کاملاً درست گفتید خوب به یاد می آرم که از اقوام و دوستان در ابتدا مسخره و تمسخرم می کردند اما خیلی های آن ها همراه ما شده اند. من این رو به شخصه تجربه کردم. شما هم موفق پیروز باشید.
آقا مجید داورپناه عزیز، خیلی عالیه که همدیگه رو می فهمیم و خیلی عالی که داستان زندگی دوستانی با حوزه های فعالیت وعلاقه ی مختلفی رو می خونم که یک قانون برای همه ی آن ها صدق کرده و همه رو موفق کرده، خدا رو شکر بابت همسر و فرزندان و دوستان خوبی که داری. موفق باشی دوست من
سلام خانم سمیه امیری عزیز
قسمتی از زندگی زیباتون رو که نوشته بودید خوندم. خیلی خوبه که شما فیزیک می خونید چرا که شاید بیشتر از ما ارتباط قوانین فیزیکی و متافیزیکی رو می فهمید. من یکی از موضوعاتی که خیلی برام توی ریاضی جذاب بود مسئله حد بود و اینکه می شه برای جایی که بی نهایت حضور داره ، میل کردن به مقادیری ثابت رو فهمید. احساس کردم شما که ریاضی و فیزیک خوندید منظورم رو به خوبی درک کنید. باز از پیچیدگی ها می گذرم و به سادگی موفقیت هاتون رو تبریک می گم.
مصطفی عزیز ، واقعاً باور و ایمان شجاعت می آره، این رو بارها توی این مدت دو سال به خوبی تجربه کردم. عاشق این جمله ات شدم
” من در فرکانسی نیستم که اتفاقات بد را تجربه کنم .” بابت معرفی فیلم هم ممنون دوست من . من عاشق فیلمم. بازم برای شجاعت و باورت بهت تبریک می گم.