«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 15
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام دوستان
هرچه جلوتر میرم و نظرات عالی تونو میخونم احساسم بهتر و عالی تر میشه
ممنون که وقت گذاشتید و موفقیت ها تونو نوشتید.
من که لذت میبرم
فکر میکنم این بهترین صفحه سایت خواهد شد.
شاد و موفق باشید.
داستان زندگی من:بخش 5
????لطفا بخش های قبلی خوانده شود
مدتی بود که واقعا دوست داشتم محصولات استاد مثل روانشناسی ثروت یا قانون آفرینش یا هدف گزاری و عزت را داشته باشم، چون استاد عباس منش بود که موجب تحول زندگی من شده بود… ولی پول خرید محصولات را نداشتم. تنها محصولی که از ایشون داشتم محصول تند خوانی بود که واقعا ازش نتیجه گرفته بودم. اسفند ماه 94 دیگه بیشتر به سمت یادگیری و به کارگیری قانون تلاش میکردم.در کتاب “بخواهید تا به شما داده شود” تمرینات فوق العاده ای بود که واقعا احساس خوبی به من میداد.دو تمرین در باره جذب پول بود، “کیف پول” و “حساب بانکی” که تمرینات آنرا هر روز انجام میدادم مخصوصا تمرین کیف پول. این تمرینات من را به سمت کتاب رابینز بخش “موفقیت مالی” هدایت کرد که رابینز دوفصل در مورد پول صحبت میکرد،که( من قبلا این دوفصل را کلا نخونده بودم چون باورم این بود که من تو این سن وقت پول بدست آوردن و موفیقت مالی ندارم. فکر میکردم باید حتما چیزی بدهم، فعالیتی کنم تا پول بدست آوردم.)خیلی قشنگ در مورد باور ها صحبت میکرد.تمرینی در مورد تلفیق باورهای جدید و کهنه داشت که ذهنی خیلی انجامش میدادم… نوشته بود مثلا اگه باور تون اینه که” ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود” باید این گونه تغییرش بدید. “درسته که ذره ذره جمع بشود به دریا تبدیل میشه ولی جهان بسیار غنی هست من همیشه منتظر فرصت های عالی برای بدست آوردن پول زیاد هستم.” یا اگه این باورتون این هست که “من برای بدست آوردن پول زیاد، جوانم” باید بگید”این درسته که من جوان و بی تجربه هستم. ولی نیروی ذهنی و جسمی در بهترین حالت خود برای بدست آوردن پول هست و جوان های ثروتمند در جهان زیادند. ” دیگه اومده بودم تو مدار ثروت،از 24 اسفند خرج کردن پول ارتعاشی را انجام میدادم روزی یک ساعت و حتی بیشتر خیلی احساس خوب داشتم. هر چه میخواستم از حساب بانکی ام برداشت میکردم و به راحتی میخریدم.( این تمارین تا جایی پیش رفت که من در مدت کوتاهی، در حساب بانکی ارتعاشی ام 80میلیارد تومن داشتم و چون این عدد خیلی از ظرفم بزرگ تر بود از آن بازی خسته شدم و دیگه کار نکردم.)رمز این بازی این هست که براتون واقعی باشه اون موقع نتیجه میدهد.
با تمرین چند روزه ی این تمارین موفق به خرید محصولات سایت شدم.همان طور که در بخش قبلی گفتم با برخورد به تضاد( آزمون رانندگی) و گذشتن و هماهنگی با روحم، احساسم بهم گفت که بسته عزت نفس را بخرم. من و مهدی 600 هزار تومن داشتیم و با تخفیفی که استاد داده بود به راحتی میتونستیم این محصول را خریداری کنیم. برادر بزرگم از این موضوع باخبر شد و گفت من واقعا در زمینه ی روابط اشکال دارم و میخوام دوره “عشق و مودت در روابط” را خریداری کنم که حدودا با تخفیف 900هزار تومن میشد. ولی داداشم 700هزار تومن همه پس اندازش بود.از پدرم 200هزار تومن پول بیشتر درخواست کردم و او به راحتی اون مبلغ پول را به حسابمون واریز کرد. یک 1میلیون و 500هزار تومن پول داشتیم که بلافاصله دوره “عزت نفس” و دوره “عشق و مودت در روابط” را خریداری کردیم. بعد با مقدار پولی که برگشت داده شد، با کیف پول تونستیم محصول “تضادها” که 200هزار تومن بود را خریداری کنیم…خیلی خوشحال بودم خیلی،دوتا برادر دیگم هم خوشحال بودند،مخصوصا برادر بزرگترم مجید که اسم فایل روابط تو لب تابش”بمب” گذاشت که بعد ها که با تمرینات و باور هایی که میداد، مثل بمب ترکوند و زندگی برادرمو متحول کرد. هنوزم به فایل روابط میگیم بمب و همین چند روز پیش بمب14 روی سایت موشکی استاد قرار گرفت…
قبلا من فکرش هم نمیکردم بااین شرایط مالی ام بتونم چیزی بخرم. ولی در آن زمان به اندازه یک میلیون و هفتصد هزار تومن محصول داشتم.(شاید بعضی از شما باور نکنید ولی من باورم اینه که این همه پول، نشانه های جهان بود برای من، به درستی قوانین کیهانی و قانون باورها.)فقط با چند روز کار کردن روی باور های مالی و احساس دارا بودن کردن این همه اتفاق خوب برام افتاد…اگه من احساس فراوانی نمیکردم ممکن بود، 600 هزار تومنو دلم نیاد خرج کنم، چون پول لباسمون بود و اگر پدرم، منو برای 200 هزار تومن بعدی سوال پیچ میکرد اصلا این اتفاقات پیش نمیومد و نتایج زندگی ام چیز دیگری میشد. )
الان ایمانم خیلی به قانون باور ها و احساس خوب بیشتر شده خدارو شکر..
بعد از یک بار گوش دادن به فایل تضاد ها کاملا مفهوم قانون تضاد برام روشن شد. از 28اسفند 94 تا آخر خرداد 95 روزی 3-4ساعت به فایل های محصول عزت نفس گوش میدادم بعضی از روزا یک ساعت کمتر یا بیشتر میشد ولی هیچ روزی نبود که گوش ندم.در ابتدا تک جلسه ای و هفته ای یک جلسه بود. در اواسط اردیبهشت سه تا مختلف با هم گوش میدادم.. یک سری کار دیگه هر روز انجامش میدادم که کتاب های صوتی جزو آن بود. که به من خیلی کمک کرد.(خیلی تمرکزی تر از قبلا کار میکردم ولی الان درک کرده ام که باز باید تمرکزی تر کار کنم.)
نتایج دوره “عزت نفس” بر زندگی ام بی نظیر بود.منو کامل به یک انسان دیگه کرد. تاثیر بر زندگیم این بود که الان سرشار از قدرتم و الان امید دارم. موجب شد که به خودشناسی بیشتر برسم و خودمو بیشتر از هر زمانی دوست بدارم.موجب شد که اشتباهاتم را بپذیرم و با خودم درست و شایسته برخورد کنم.پایه های زندگی سالم و موفقیتم در آینده میدانم.
مفهوم عزت نفس را یاد گرفتم.
یاد گرفتم که تصمیم هایم را عملی کنم.
یاد گرفتم که کسی رو بت نکنم و نقص های شخصیتی ام را بشناسم و دلیل پیشرفت های کمم را فهمیدم،
احساس قربانی بودن و بدبخت بودن را کنار گذاشتم. عادت برخورد صحیح با خودم در من شکل گرفت که خیلی خیلی موجب رشد من شد.
یاد گرفتم که تمرکزی کار کنم و یک چاه باشم با عمق یک کیلومتر.
کمکم کرد تا از تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم.
طرز صحیح صحبت کردن و تاثیر گزار صحبت کردن را یاد گرفتم.یاد گرفتم محکم راه یروم و محکم بایستم و از این راه ساده احساس قدرت کنم.
قدرت تعریف و تمجید از خودم در جمع را بدست آوردم. من که در قدیم داعم به خودم فهش میدادم و خودم و تحقیر میکردم توانستم توانایی ها و ویژگی های فوق العاده شخصیتی ام را پیدا کنم وهر روز خودم را بابت آنها تحسین کنم.
یاد گرفتم که درخواست کنم، درخواست کمک از دیگران
یاد گرفتم نگران حرف دیگران نباشم و به دنبال قلب خودم باشم. این قدر بزرگ باشم که حرف دیگران و انتقاد هاشون را در خودم حل کنم. یاد گرفتم که زمانی که قضاوت شدم خودم را ناراحت نکنم و نخوام خودمو ثابت کنم.
استاد در فایل “عزت نفس3″ دیدگاه زیبایی نسبت به خداوند به من داد. با شعر زیبایی که در آن میخواند احساس فوق العاده ای به من میداد.احساس گناه را از من دور کرد. یاد گرفتم که با خدایم مثل یک دوست صحبت کنم… عشقم به خدایم بیشتر از همیشه شد.نمازهایی که از ترس خدا میخواندم و هیچ احساس خوبی به من نمیداد را کنار گذاشتم و خدایم را طور دیگری باور کردم.
یاد گرفتم که تحسین دیگران از خودم را بپذیرم…
یاد گرفتم که با وجود ترس حرکت کنم وارد موفقیت های جدید بشم.تمرین هایی انجام دادم که شجاعتم بیشتر شد.این باور را به من داد که توانایی انجام هر کاری را دارم. یاد گرفتم که به سبک خودم زندگی کنم.
یاد گرفتم که خودم را فدای دیگران نکنم. یاد گرفتم زمانی عشق بدهم و ببخشم و ایثار کنم که از کسی توقع نداشته باشم. یاد گرفتم زمانی که شرایط عادی بود. یک تغییر در زندگی ام ایجاد کنم که نتیجه آن این هست که درسال 95 هنوز به روزمرگی نیوفتادم.
یاد گرفتم که کمال گرا نباشم. یاد گرفتم”برای به کمال رسیدن نباید کمال گرا بود”
یاد گرفتم که ورزش را جزو برنامه هایم قرار بدم و از انرژی و قدرت حاصل از آن بهره ببرم.
یاد گرفتم که خودم و تنها خودم را مسئول زندگی ام بدونم.
یاد گرفتم به اتفاقات و بدبختی های گذشته ام فکر نکنم.
یاد گرفتم که موفقیت و خوشبختی را خودم برای خودم تعریف کنم.
از مزایای دوستان خوب زیاد و دایره ارتباطی وسیع اشنا شدم. توانایی اینکه مدت ها بایستم و در اینه از چهره ام تعریف کنم را بدست آوردم.
واقعا از استاد عباس منش متشکرم بابت محصول عزت نفس که کلا شخصیت و منو زیرو رو کرد.
سلام
تشکر که از تجربه های خود گفتید و یاد گرفتنهای خوبتون
داستان زندگی من :بخش 4
????لطفا بخش های قبلی خوانده شود
اوایل ماه آذر با دیدن کوله باری از کارهای عقب مانده و پیشرفت های لاکپشتی دوباره احساس ناامیدی و سردرگمی میکردم ولی هر بار با کمک آموزه های کتاب راهنمای درون احساسمو خوب میکردم و ادامه میدادم،خداوند به طرق مختلف به من دلگرمی میداد. مثلا از صحبت های بقیه دوستان و همکلاسی ها چیزهایی دریافت میکردم که بهم امید میداد. همکلاسی هایم را میدیدم که برای تحصیل به خارج کشور رفته اند، یا در میان حرفای دیگران این تایید را میگرفتم که راهم درسته و باید به دنبال علاقه ام بروم و پروژه بدهم.(این باورم بود خداوند از طریق دیگران با من سخن میگوید. در کتاب استاد خونده بودم. )
دیگر دیدن فایل های انگیزشی کوتاه که در بخش های قبلی نیز به آن اشاره کردم راه هایی بودند که خیلی به من امید میداد.یک سخن از استیو جاوز بود که میگفت:
“You can’t connect the dots looking forward.You can only connect them looking backward.so you have to trust that dots will somehow connect in future.You have to trust in something :your god, destiny, life, karma,whatever.Because believing that dots will connect down the road.give you confidence to follow your heart,even when it lead you off the well worn path.and that will make all difference….Your time is limited, so don’t waste it living someone else’s life.Dont be trapped by dogma:which is living with the results of other people’s thinking. Don’t let noise of other’s opinion drown out your own inner voice.You’ve got to find what you love.and that is as true for your work as it is for your lovers.Your work is going to fill large of your life and only way to trusly satisfied is to do what you beliefe is great work. and the only way to do great work is to love what you do. If you haven’t found it yet, keep looking. And don’t settle. Have courage to follow your heart and intuition. They somehow already know what you truly want to become. Everything else is secondary.”
یا جمله ای بود از Les Brown سخنران انگیزشی که میگفت:
“Don’t les someone else’s opinion of you become your reality”
“No matter how bad it is OR how bad is gets, I’m going to make it.”
یا جملات استاد در کلیپ های انگیزشی 3 و 4 که با صدایی انگیزشی و محکم میگفت و واقعا مو بر بدن سیخ میشد یک شوک الکتریکی انگار بهم وصل میکردند
“خدا منو هدایت کرد. خدا منو هدایت کرد به مسیر هایی منو به خواسته ها، آرزو هام و رویاهام برسونه.همه چیز تو زندگی من تغییر کرد، وقتی الان به گذشتم نگاه میکنم هیچ ربطی با اون ندارم، خداوند به من عزت داد. به من ثروت داد به من نعمت های بیشماری هدیه کرد… نه فقط به من….بلکه به هر کسی که با ایمان حرکت میکنه و هیچ وقت نا امید نمیشه. به کسی باور های محدود کننده ای که از کودکی تو مغزش فرو کردن رو تغییر میده و خدا رو با قدرت بی نهایتش باور میکنه کسی که ربوبیت خدارو باور میکنه کسی باور داره که تمام قدرت از آن خداونده و میتونه هر وقت که بخواد این قدرت را از خداوند دریافت کنه. دلیل اینکه با قدرت حرف میزنم اینه از بدترین شرایط به اینجا رسیدم. به جایی که لحظه لحظه خدا را بابت شکر میکنم یه زندگی سراسر زیبایی و آرامش و عشق این همون چیزی از اول میخواستم. خودتو باور کن خدای خودتو باور کن.. خودتو لایق همه چیزای خوب بدون اگه خودتو لایق بهترین ها بدونی بهترین ها وارد زندگیت میشه. بدون که هر کسی تونسته به هر موفقتی برسه تو هم میتونی تو چیزی از اون کمتر نداری. فقط باید اینو باور کنی. باید با ایمان حرکت کنی. باید وارد ترس هات بشی.. بخدا توکل کن و ترس هاتو نابود کن.”
این جملات، و جملاتی از این قبیل بود که مثل بنزین بر روی آتش، آتش درون منو شعله ور میکرد، که باید به سمت بهترین بودن با امید حرکت کنم…(اینها داشتند شب روز توی سرم میچرخیدند، و باور های منو میساختند. باور کنید هنوزم توی سرم هستند.)
( باورم این شده بود که نیاز ندارم همه مسیر را ببینم… باورم این بود که هر اتفاق چه خوب چه بد به نفع من تموم میشه و منو یک قدم به سمت هدفم نزدیک تر میکنه) .پس ادامه دادم..
هفته آخر آذر شروع به خواندن کتاب های درسی کردم فیزیک و زمین شناسی و ادبیات و دینی. وقتم خیلی محدود شده بود فرصت کار روی باور هامو نداشتم کار ذهنی و خسته کننده ای بود. ( تغییر باور به سبک الگوی دیکنزی) آن روزها فقط و فقط درس میخوندم کتاب فیزیک 4 تجربی که سفید سفید بود… با مهارت های مطالعاتی که کسب کرده بودم کار سختی نبود ولی زمان لازم داشت… زمین شناسی 30 آذر امتحان داشتم و سه امتحان تا بین 1تا 9 دی و امتحان ریاضی 19 دی بود…. همه درسا رو با نمره بالا پاس کردم فاصله چندانی با نمرات سال های قبلم نداشتم…و من این را معجزه پکیج تند خوانی استاد میدونستم…
بلافاصله بعد از امتحان ریاضی شروع کردم به
هدف نویسی مجدد با کمک “کتاب موفقیت نامحدود” که سوالاتی ازم میپرسید تا به وضوح برسم.. واین بار با ظرافت و وضوح هرچه تمام تر مینوشتم.اهدافم به سه دسته
1٫شخصی 2٫مادی و معنوی 3٫مالی تقسیم میشد. در هر کدام سه دسته، سه هدف که برتر از همه بود را انتخاب کردم و دلایل محکمی برای هر یک حدودا یکی دو صفحه دلیل آوردم و بعد شروع کردم به برنامه ریزی برای این اهداف، برنامه متفاوت.. این کار دو هفته زمان برد…
در برنامه ریزی هایم به دوسته تقسیم میشد کارای ثابت روزانه که هر هفت روز هفته انجامشون میدادم و اولویت بالایی داشتند و سایر کارها که همگی قبل از شروع هر هفته مکتوب میشد… چنتا از کارای روزانه ام شامل 1٫گوش دادن یک ساعت انگلیسی 2٫دوفایل از کتاب صوتی راهنمای درون 3٫کار روی باور ها از روش الگوی دیکنزی 4٫Imagination and reflection( که شامل تحقیق تخیل سازی و روشن فکری درباره مسایلی بود که علاقه مند به انها بودم ) 5٫و چند کار دیگه… و دسته دوم شامل “کتاب موفقیت بی نهایت” اقای رابینز و “کتاب بخواهید تا به شما داده شود” خانم استر هیکس بود و کتاب های درسی که در روزهای مختلف تقسیم میشدند. خیلی شور و اشتیاق داشتم و بهتر از همیشه به برنامه ام عمل میکردم.،(تعداد کار زیاد=پخش تمرکز =نتیجه کم =بی رمقی و بی انگیزی… بعدها در فایل 5 عزت نفس و فایل های هدف گزاری متوجه این اشتباه شدم.)
در آن زمان با تاثیرات و نتایجی که از تکرار مطالب کتاب ها نصیبم شده بود و تاکید های که آقای تونی رابینز در کتابش داشت و همچنین تاکید های استاد در فایل های رایگان، مطالبی را که در گذشته یاد گرفته بودم نظیر “فایل های رایگان” استاد و کتاب “موفقیت بی نهایت” را بارها مرور میکردم و چیزهای جدید تری یاد میگرفتم که به روند رشدم کمک میکرد… یکی از فایل های رایگان که خیلی گوشش میدادم فایل “تئوری سطل” بود که خیلی قشنگ استاد در مورد باور های مالی صحبت میکردند و بارها گوشش میدادم،بارها کتاب تونی رابینز را میخواندم و به تمرین هاش عمل میکردم..
با استفاده از دو نیروی ذهن که اصل کتاب رابینز بود و تمرین های خیلی خوبی داده بود توانستم عادت های مثبتی را برای خودم ایجاد کنم عادت هایی که مدت ها در پی ایحاد آن در خودم بودم…
در هفته آخر بهمن کارای گواهی نامه ماشین را جور کردم و در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم…بعد از اتمام کلاس ها، در امتحان آیین نامه رانندگی که قبول شدم، باید خودمو برای امتحان شهری اماده میکردم… روز قبلش کلی تمرین های مغزی و تصویرسازی کردم و همچنین تمرین های عملی رانندگی همراه پدرم کردم. ،دیگه میگفتم که حتما فردا قبول میشم، ولی اصلا احساس خوب نداشتم. صبح قبل از امتحان با خودم از احساس بدم گلایه و ناله کردم میگفتم :این چیه که سر هر چیز علکی احساس بد گیرم میاد؟ بعد از مدتی احساس بدم ناپدید شد و رفت. (چون تاریخ پنجشنبه 18 اسفند بود اگر مردود میشدم امتحانم میوفتاد برای هفته بعد از 13 فروردین،کارام هایی که کرده بودم نتیجه دلخواهم را نداده بود و دوست نداشتم که امتحانم به بعد از عید موکول شود.) فردای آن رفتم و با قدرت با حالت بدنی محکم و سرشانه های بالا نفس های عمیق چون تاثیر جسم بر مغزم را یاد گرفته بودم. نفر اول نشستم پشت فرمان و در امتحان رد شدم. دنده ماشینه عیب داشت و عامل رد شدن من در همان مراحل ابتدایی امتحان بود… چیزی که احساساتم داشت به آن اشاره میکرد…بعد از اینکه در امتحان رد شدم خیلی ناراحت بودم خیلی به خودم حرف میزدم و می نالیدم که چرا حواسمو جمع نکردم تا قبول بشم..داعم این افکار را داشتم: الان همه ازم میخندن..داداش بزرگم حرف بهم می پرونه.من همیشه حواس پرتم و…هرکی رو میدیدم براش یه بهونه میآورد میخواستم بفهمونم به بقیه که فکر نکنید من بلد نیستم من بی توجه هستم. میخواستم خودمو ثابت کنم به بقیه.
هفته بعد از امتحان به طور اتفاقی فایل “اعتماد به نفس چیست؟1” را گوش دادم بعد تشویق شدم که بقیه فایل های رایگان عزت نفس را گوش کنم چون داشتم مطالب جدیدی یاد میگرفتم که همگی آنها را فراموش کرده بودم.شب قبل از امتحان شهری کلی از پدرم و داداش بزرگم اصرار کردم که بیاید رانندگی با من کار کنید هر کی یه بهونه آورد و نیومد، خودم میخواستم تنها برم که پدرم اجازه نداد. منم کلی اعصابم ریخت به هم کلی بهشون چی گفتم، گفتم شما دلیل کمبود اعتماد به نفس من هستید شما منو باور نکردید شما در گذشته فلان کردید و خلاصه کلی غر زدم و احساسمو بد کردم و خوابیدم.
فرداش دوباره در امتحان رد شدم و کلی به هم ریختم.یادمه وقتی که سرهنگه گفت پیاده شو. رد شدی میخواستم بزنم تو سر خودم.این را یک معضل میدونستم که بعد از این همه کار کردن روی خودم پسرفت کردم،از آنجایی که به اهداف اصلی ام نرسیده بودم،احساسم خیلی خیلی بد و بدتر شد.احساس سردرگمی، ناامیدی،افسردگی. خیلی احساساتم بد بود. یک ساعت الی یک ساعت ونیم رو خودم کار دارم و به احساس خوب رسیدم.با خودم میگفتم:اشکال نداره.این باعث میشه که حرفه ای تر بشی. ببینم مگه تو چقدر رانندگی کردی که این همه از خودت توقع داری. و کلی با این جملات احساسم را فوق العاده کردم. بعد از به سایت استاد سر زدم دیدم که فایل رایگان جدید گذاشته. سریع دانلودش کردم.اسم فایل “برخورد با تضاد” بود. فایل های رایگان استاد همیشه بهم احساس خوب میداد… استاد عباس منش کلی در مورد تضادها صحبت میکرد داخل اون فایل با مثال های قشنگی که میزد درکم را از قانون تضاد بیشتر میکرد.مثالش از زندگی خودش و مثالی که از بازی های کامپیوتری زد مثال هایی که در مورد پیامبران زد… این چندمین باری بود که فایل رایگان استاد همزمان بود با مشکلی که داشتم که جوابش در فایل رایگان بود!!استاد در آن زمان سایتش فیلتر شده بود و این را تضاد میدانست. با لبخندی گفت:” ببینید اگه این تضاد باعث بزرگ نشدن من نشد اون موقع معلومه که حرفای عباس منش مفته”
بعد از اتمام فایل یه حسی بهم گفت که دوره عزت نفس را بخرم، ایده اش را با مهدی در میان گذاشتم و یک ساعت بعد دوره “عزت نفس” را خریداری کردم…
سلام
آفرین بر شما
دنبال بقیه داستانتان هستم
شاد باشید
بهترین زمان برای کاشتن درخت بیست سال پیش بود. دومین فرصت حالا است. (ضرب المثل چینی)
سلام
درود بر هرکسی که خالق زندگی و شرایط خودش شده
دوستان عزیز سلام یادم نمیاد اوچندسال پیش داشتم داخل اینترنت یه فایل انگیزشی از استاد میدیدم
آخرش آدرس سایت بود
اینجوری بود که عضو خانواده عباس منشی ها شدم
زمان زیادی میگذره از اون موقع , حالا میفهمم که لطف خدا بوده که با این سایت آشنا شدم
اما بعد
من یه جون 23 ساله بودم تازه از همسرم جدا شده بودم و شرایط و اوضاع بدی داشتم
هرروز به سایت سر میزدم و تمام فایل هارو دانلود میکردم و گوش میدادم
اینجوری بود که فهمیدم باید مسولیت شرایط و اوضاع زندگیم را بپذیرم و هیچ کس را مقصر ندونم
دوستان الان که دارم براتون این متن را مینویسم ایمان دارم که خودم تمام شرایط و اتفاقات را به وجود آوردم
اون موقع ناخواسته و بدون آگاهی این اتفاقات را وارد زندگیم کردم
اما الان دارم آگاهانه زندگیم را مدیریت میکنم. حدودا چهارسال از اون موقع میگذره و من خیلی تغیر کردم
شاید باورتون نشه اما معجزه چیزی جز باورهای محقق شده ما نیست. همه ما به اندازه ایمانمون بدست میاریم . وقتی برگه های هدف گذاری و سپاس گذاری که اون سالها نوشته بودم را پیدا کردم و خوندمشون فقط اشک میریختم. اون اهداف و پول و درآمد و شرایطی که میخواستم داشته باشم را الان توی زندگیم دارم و این معجزه زندگی من هستش
خیلی راه دارم که باید ادامشون بدم و ادامه خواهم داد
ثمره گروه عباس منش برای من ایمان به خدا و نماز و ثروتمند شدن بود
هررو
آقا اسماعیل عزیز
آرزوی موفقیتهای روزافزون برای شما دوست عزیزم دارم
همواره شاد و ثروتمند باشید….
داستان زندگی من :بخش3
????لطفا بخش های قبلی خوانده شود
به طور عجیبی در هفته آخر شهریور با کتاب “موفقیت بی نهایت در 20 روز از تونی رابینز” آشنا شدم… همین جور که در اینستاگرام چرخ میزدم، تبلیغ استاد و تخفیفی که روی یکی از کتاب های رابینز گذاشته بود( البته مهلت تخفیف تموم شده بود )را دیدم و معلم انگلیسی ام آقای Hoge خیلی از رابینز در فایل هایش تعریف میکرد یه حسی بهم گفت که کتاب موفقیت نامحدود را خریداری کنم.من هم بدون معتلی رفتم واز کتاب فروشی کتابش رو تهیه کردم،در آن زمان مزیت کتاب های صوتی را درک نکرده بودم…
کتاب رابینز یخم را شکست منو از روزمرگی که در تابستان گیرش افتاده بودم تا حدودی نجات داد من را با دو نیرو محرک آشنا کرد. تونستم زندگیمو بهتر کنم ولی با رفتن به مدرسه در اول مهر نتونستم تمریناتش رو به خوبی انجام بدم… کتابی بود پر از تمرینات هدف گزاری وبا تمرین های زیاد NLP( اگر قصد دارید این کتاب را مطالعه کنید تمرکزی بر روی یک فصل و یک تمرین کار کنید تا نتیجه بگیرید بعد سراغ فصل بعد بروید.)
بعد از خواندن و تمام کردن کتاب رابینز برنامه ای جدید برای هفته اول آبان نوشتم که در اون برنامه هفتگی کتاب صوتی “راهنمای درون” جای داشت و کتاب انگلیسی ‘How to think Like davinci’ که حاوی تمریناتی برای پروراندن خلاقیت و کتابی بود که در تابستان جذبش کرده بودم( من بشدت از کودکی علاقه به کشف و اختراع و دادن ایده های علمی بودم،بشدت از شخصیت هایی مثل داوینچی لذت میبردم. البته که الان نیز بزرگترین هدف من همین هست.).. خواندنش خیلی سخت بود و وقت میبرد پر از اصطلاحات و کنایه ها و کلمات جدید بود. میتونم بگم دایره لغاتم در برابر دایره لغاتی که داخل به کار رفته بود هیچ بود. من میتونستم به راحتی حرف بزنم و کتاب قصه اگلیسی بدون استفاده از دیکشنری و با حدس کلمات بخونم ولی این کتاب نمیشد به اون سبک خوند… من یک دور کامل کلمات هر فصلش رو در میوردم و با دوسه بار خوندنش میفهمیدم که داره چی میگه البته بعضی جاهاش هم ساده بود ولی از اینکه داشتم به سختی تلاش میکردم خوشحال بودم. خیلی امیدوار راضی از اینکه مدرسه نمیرم. آتش سوزان وحشتناک داشتم و به خوردم تلقین میکردم که “اره تا قبل عید در یک ثانیه یه ایده به ذهنم میرسه مثل بمب میترکوتم درخواست نامه دانشگاه های بزرگ جهان و هاروارد را دریافت میکنم”. هرجا اسم کنکور میومد با خودم میگفتم من که سال دیگه حتما هارواردم…. خلاصه افکار لحظه ای خیلی خیلی قشنگی داشتم… هفته ای 3 جلسه بدن سازی میرفتم.خوش و خرم میرفتم بدن سازی و دلم و به این خوش کرده بودم هدف دارم و به هدافی که در دفتری نوشتم.. و کتاب های درسی سال چهارم را که کلی برای خوندشون برنامه ریزی میکردم را اکثرا به تعویق می انداختم.
الان که دارم به سر رسید پارسال نگاه میکنم میبینم که هر روزی که برای پروژه و ایده اختصاص داده بودم که تحقیق کنم و بررسی کنم ببینم به چی علاقه دارم، همگی را به تعویق انداخته ام. هر روز که روز عمل بود و باید وارد عمل میشدم به تعویق انداخته شده بود!!!!
تنها کار و تنها کتابی که همیشه میخوندمش کتاب معجزه سپاس گزاری وعمل شکر گزاری بود حتی یه روز هم زیر دستم در نمیرفت هر روز نکات مثبت زندگی ام را مینوشتم و خدارا شکر میکردم…(خدایاشکرت که توفیق روزانه شکر گزاری را نصیبم کرده ای که تا الان ادامه پیدا کرده)…. کتاب داوینچی خسته کننده بود و شورم برای خوندش کم شد اونم بعد از دو سه هفته به تعویق انداختن، دیگه نخوندمش. .. یادمه استاد فایل های خوبی در مورد ثروت و موفقیت مالی در آن زمان میذاشتند چون باور های مالی ام خوب نبود و من صرفا حرف قشنگ میدونستم…
دوباره درگیر روزمرگی شدم هر هفته کارهای به تعویق افتاده هفته قبل رو و کارهای جدید را مینوشتم تعداد کمی از اونارو عمل میکردم ولی تعداد زیادی کار عقب مونده برای هفته های بعد داشتم…. دوباره اوضاع خراب شد حتی یادمه داشتم دوباره به قیافه ام گیر میدادم و احساس بدی نسبت به چهره ام داشتم.. هر روز کارای زیادی رو برنامه ریزی میکردم مثلا اگه قرار بود صبح ساعت 7 بلد بشم و بلد نمیشدم. و 7میشد 9 میگفتم دوباره برنانه ریزی ام به هم ریخت هیچ کاری در اون روز انجام نمیدادم و با بی حالی بی رمقی کارهای آسون که نیازی به زحمت نداشت و انجام میدادم مثل کتاب قصه انگلیسی برای کمک به قوی تر کردن انگلیسی ام و کارها مهم را به خوبی انجام نمیدادم… اگه اشتباه نکنم در آذر ماه بود که استاد فایل “عالم بی عمل” که همراه با مسابقه بود در سایت گذاشت و دقیقا مصادف بود با اون زمان که من به روزمرگی افتاده بودم.این را حس میکردم که باید یه تغییری ایجاد کنم یه کاری کنم به دانسته هام عمل کنم و در آن زمان از سیستم راهنمایی عاطفی ام باخبر شده بودم و راهنمایی هایی ازش گرفته بودم( در ادامه میگم که چطور بهش دست پیدا کردم). استاد خیلی در فایل هاش تاکید بر باور ها کرده بود اینو میدونستم ولی این بار صرفا به عنوان حرف قشگ نپذیرفتمش و کتاب تونی رابینز بخش باور ها رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن جملات تاکیدی جدیدی که باور جدیدی را میگفت. یک دفترچه نارنجی رنگ خریدم حدود بیست باور در آن نوشتم… تصویر سازی با باور فعلی ام میرفتم به اینده و نتایج انرا لمس میکردم و باز میگشتم به حال دوباره با باور های جدید به اینده سفر میکردم… روشی بود که در کتاب رابینز یاد گرفته بودم در آن زمان احساس خوبی در باره اش داشتم روزانه 20 دقیقه صرف این کار میکردم. در بعضی از آنها کمی نتیجه میداد و نتایج آن قابل لمس بود… زمانی که داشتم بر روی باور هایم کار میکردم هفته های آخر آذرماه بود. دی باید کتاب های “ریاضی و فیزیک و ادبیات ودینی و زمین شناسی” را امتحان میدادم. و برای هیچ کدوم هیچی نخونده بودم…
دوباره احساس ناامیدی و سردرگمی میکردم چون احساس میکردم دارم دست و پای اضافی میزنم. ولی هر بار با کمک آموزه های کتاب راهنمای درون احساسمو خوب میکردم…(روزی نبود که در سمت اهدافم اقدامی و فعالیتی نکنم،هر اقدامی به نظرم میرسید خوبه انجام میدادم و دایم سعی میکردم که پیشرفت کنم در برنامه ریزی و مسائل دیگه.در روزمرگی هایم دچار کارهای تعویق افتاده بودم، مشکلم این بود که تغییر مسیر نمیدادم.)
????ادامه در بخش چهار????
+کتاب راهنمای درون
کتاب راهنمای درون کتایی فوق العاده بود که از هفته اول آبان ماه 94 برای بار دوم شروع به گوش دادن آن کردم یه حسی بهم میگفت که’ اونو گوش بده زیاد’از همون اول که دور اولو گوش دادم. ولی من مقاومت میکردم در برابرش… در بهمن ماه سال 93 برادرم مهدی از سایت استاد خریدش خیلی اصرار میکرد که گوشش کنم ولی من گوشش ندادم در عید 94 فایل 9 آن را گوش دادم در وهله های مختلف، اصلا چیزی هم ازش نمیفهمیدم… تا اینکه در اواخر خرداد 94شروع به گوش دادن آن کردم… خیلی فوق العاده بود برام، دیدگاه جدیدی بهم داد .دنیا را رنگ دیگری برام کرد… دیگه کمتر غر میزدم و ناله میکردم از دست بقیه در برابر گستاخی ها و توهین های بقیه واکنش نشان نمیدادم در صورتی که قبلا خیلی واکنش گر بودم. نتایج آن همون بار اول خیلی زیاد بود.( از سایت استاد بابت صوتی سازی آن کتاب و اهنگ گذاری و سخن گوی آن متشکرم) در طول تابستان میخواستم گوشش کنم. یه حسی بهم میگفت گوشش کن ولی من با خودم میگفتم: وقت طلاست من که مطالبش رو یاد گرفتم دیگه لازم نیست گوشش کنم. بهونه ام این بود که بلدم… ولی از اول آبان شروع کردم به گوش دادن دوباره آن، هر روز روزی 2ساعت گوش میدادم… در وقت های اضافی ام مثل غذا خوردن در مسیر بدن سازی و حتی داخل بدن سازی و در پیاده … مطالب آن همگی جدید شده بود انگار کتاب جدیدی را میخوندم!!( بعدها به این موضوع پی بردم که بخاطر تغییر مدارم بوده).. خیلی جذبش شدم در هرجا احساس بدی پیدا میکردم به دنبال جملات بهتری میگشتم که دیدگاه خدایی تر داشته باشم .و خداروشکر اون زمان داشتم به تضاد های زیادی بر میخوردم و هی با تغییر توجهم دیدگاه مو بهتر میکردم و احساسم بهتر میشد… به دنبال نتیجه فیزیکی نبودم آن کتاب را فقط به عنوان “وحی مطلق” دانستمش. فکر میکردم و به دنبال عبارت هایی بودم که حالمو بهتر کنه. این کارا تا زمانی ادامه میدادم که در مورد آن موضوع به عبارت هایی که در انها کلمه جادویی “خداروشکر” بود میرسیدم و از انجا که باور داشتم این کلمه در هر چیزی بیاد معجزه ایجاد میکنه همه موضوعات را به این کلمه(خداروشکر)خطم میکردم، تا نکاتی را در آن پیدا کنم و خدارا شکر کنم(اصلا در آن زمان چیزی درباره جدول احساسات نمیدونستم فقط میدونستم که باید به چیزای خوب توجه کنم تا زیاد بشن)…به قانون جذب ایمان داشتم و در اکثر موارد نتیجه میداد ولی در بعضی موارد که نتیجه نمیداد بهش توجه نمیکردم با خودم میگفتم حتما بد توجه کردم… قانون را با چندین بار گوش دادن به کتاب راهنمای درون کامل درک کردم متوجه شدم که اگر احساس خوب کنی شرایط خوب برات پیش میاد اگر احساس خوب نداشتی یعنی که در جذب منفی هستی… در آخر این کتاب، کتابی دیگر بنام “بخواهید تا به شما داده شود” به من معرفی کرد که احساس فوق العاده ای نسبت به آن داشتم و آن را نیز خریداری کردم و آن نیز تغییرات شگفت انگیزی بوجود آورد..( خیلی از کتاب راهنمای درون و دیدگاه آن نتیجه گرفتم که خیلی زیاده اگه بگم. تعدادی از نتایجم را در صفحه خود محصول نوشته ام. )
++چطور با سیستم هدایت گر عاطفی آشنا شدم
همان طور که در بالا اشاره کردم به دنبال نتیجه نبودم و( البته که نتایج خودشو نشون میداد هر موضوعی)فقط یه حس میگفت به تمرینات کتابه عمل کن منم عمل میکردم.و زیاد به اون کتاب گوش میدادم همین. دیگه شب و روز نداشت در اواخر گاهی اوقات در شب هم گوش میدادم(( من تنها در اتاق انباری میخوابیدم جدا از همه و به راحتی میتونستم هر چیزی گوش کنم.))
بعد از مدتی دیدم علکی دارم احساس بد میکنم مثلا قبل از اینکه به دوستم زنگ میزدم و احساس بد میکردم یا وقتی داشتم وقت کُشی میکردم احساس بد میکردم گاهی اوقات هم بدون هیچ دلیلی احساس بد میکردم!!!( وقتی احساس بد داشتم دست و پام میلرزید و استرس شدید میگرفتم یا مثل اینکه یه چیز داخی میذاشتم رو سینه ام و احساس خفگی میکردم) البته این احساسات درجات خواسی داشت بسته به اینکه چقد خوب بود یا بد .. باور کنید راست میگم داستان و خرافه تعریف نمیکنم… خیلی عجیب بود با خودم میگفتم این همه هر روز شکر گزاری میکنم و توجه به چیزای خوب میکنم پس این دیگه چه کوفتی هست؟!؟؟؟ بعد ها با آزمون و خطا متوجه شدم که داره یه پیغام میده… مثلا هر موقع به کسی زنگ میزدم و احساس بد داشتم، یا طرف مقابل برنمیداشت یا اگر هم برمیداشت در شرایط بدی بود که باید قطعش میکرد…یا مثلا احساس بد میکردم یهو نگاه به موبایلم که توکمد بود میکردم میدیدم داره زنگ میخوره…یا وقتی هدفونم شارژش پر شده بود زمانش رسیده بود که از پیریز بکشمش… حتی قبل از بازی های کامپیوتری احساس بد مساوی با گل خوردن و باخت در تمام بازی ها…خیلی باورش سخت بود. اینقدر خطا کردم، اینقد با احساس بد دست به عمل زدم و نتیجه بد گرفتم که بالآخره آددددممم شدم!!!
البته ناگفته نمونه، دقیق تاریخش رو نمیدونم ولی فکر کنم آذر ماه بود که در کتاب “بخواهید تا به شما داده شود” با مراقبه و نتایج آن آشنا شدم و فهمیدم که باور های بدم از این طریق خوبخود عوض میشه و بیشتر میتونم با خود آرمانی ام در ارتباط باشم.. شروع به مراقبه کردم. هر روز 15 ذهنم را آرام میکردم. بعد از مراقبه ذهنم آرام میشد انگار یه تیکه یخ میذاشتن توی سرم و در شش هام، خیلی آرامش داشتم آرامشی عحیب…در همان روزها بود که فایل های “آرامش در پرتو آگاهی” هفته ای یک بار روی سایت قرار میگرفت و من ارتباط قشنگی باهاش برقرار میکردم.یادمه وقتی گوششون میدادم بدنم میلرزید یه احساس فوقالعاده ای بهم دست میداد حتی گاهی اوقات بدنم ناخودآگاه تکان میخورد…بارها و بارها گوششون میدادم….
داستان زندگی من :بخش2
????لطفا بخش 1 خوانده شود
عید 94عید خیلی فوق العاده ای بود شادتر از هر موقعی بودم تمرین های پکیج تند خوانی رو انجام میدادم و با ذوق نکته برداری میکردم… یه سری هدف برای خودم نوشتم و کارای روزانه ام را اخر دفتری که هدف هام داخلش بود مینوشتم چون استاد در یکی از فایل های رایگان در مورد ویژگی افراد موفق میگفت که ‘ اگه داشتی میمردی هم کارای فرداتو بنویس’برای ساعات روزم برنامه ریزی میکردم و کلا عید فوق العاده ای بود.دفترم رو باز کردم و بالای آن نوشتم ‘ سال 94:سال تحول 1٫بعد نوشتم کسب نمره 20 امتحانات نهایی 2٫رفتن به دانشگاه هاروارد، 3٫خرید موستانگ و کشتی تفریحی، 4٫سفر به ایتالیا و فرانسه وخرید هواپیمای شخصی 5٫یادگیری رانندگی با موتور و ماشین 6٫انگلیسی بتونم بخونم و حرف بزنم 7٫هیکل قشنگ و مناسب 8٫غیبت نکنم 9٫مسخره نکنم 10٫کسی رو با زبونم آزار ندهم 12٫زود عصبانی نشوم و پرخاش نکنم. 13٫قرآن بخونم و نماز با تمرکز…… اهدافم وضوح نداشت و برای بار اولم بود خیلی خوشحال بودم که میتونم به همشون دست پیدا کنم و توانایی رسیدن به همه آنها رو با روحیه ای که استاد بهم داده بود در خودم میدیدم.
بعد از تحویل سال با روحیه فوق العاده وارد مدرسه شدم خیلی سرحال و با روحیه تر بودم،توانایی کشیدن نقشه ذهنی رو داشتم و تعداد زیادی از جلسات دوره تند خوانی رو کار کرده بودم و سرعت چشمام شده بود 6000 کلمه در یک دقیقه با ذوق کار میکردم ساعت ها ولی نظم خاصی نداشتم هی یه روز انجام میدادم بعد فاصله زمانی بینش میوفتاد.نمره هایم خیلی بالا تر رفت.
سراغ فایل های دیگه سایت میرفتیم و یکی یکی دانلود میکردیم، فایل ‘ خدا را بهتر بشناسیم 1و2’ خیلی روم تاثیر گذاشت.دیدگاهم نسبت به خدا عوض کرد آن موقع پذیرفته بودم که شرایطم رو خودم بوجود میاورم. از آن پس دیگه گلایه به خدا نکردم. فایل ‘ خداوند بیشتر از ما میخواهد که ثروتمند شویم ‘ دیدگاه و باور های قشنگی در مورد پول به من دادهبود.فایل بی نظیر ‘ فقط روی الله حساب باز کن’و توضیح استاد دز مورد مفهوم رب و ربوبیت روحیه ای به من داد و باوری ساخت که هر چه بخواهم بدست میاورم. فایل های رایگان عزت نفس هم گوش دادن و اون زمان فکر میکردم دیگه عزت نفس بالایی دارم، احساس نیاز نمیکردم به خرید محصول. برای کسب توانایی برنامه ریزی داداشم رفت توی سایت و در خواست کمک کرده بود و یکی از اعضای سایت کتاب ‘ مدیریت زمان’رو بهش پیشنهاد کرد و او هم رفت و کتاب خرید… اردیبهشت ماه 94 بود که شروع به خواندن آن کردم و فصل 1و 2 انرا خواندم و جملاتی که از نظرم زیباتر بود رو در دفترچه یادداشتی نوشتم،یکی از ان جملات جمله ناپلئون هیل بود که میگفت :’به دنبال کلید جادویی میگردید که درب منبع قدرت را برایتان باز کند؛این کلید در دست خود شماست و وقتی یاد گرفتید که بر افکار خود کنترل داشته باشید، میتوانید از آن استفادهکنید’ آن کتاب خیلی خیلی به من کمک کرد که به وضوح بیشتری برسم در اهدافم… تا اینکه به امتحانات نهایی رسیدیم و در طول مدت امتحانات کتاب صوتی راهنمای درون را گوش میدادم روزی نیم ساعت یا کمتر، بیشتر موقع ها خوابم میگرفت و تو خواب گوش میدادم ولی چیز زیادی ازش متوجه نمیشدم ولی خیلی احساس خوبی به من میداد. این نکته برام روشن شده بود که باید باید فکرم را در مورد هر موضوعی که ناخوشایند هست عوض کنم… وقتی که در خرداد93 به زندگیم نگاه کردم واقعا متحول شده بود اصلا خودم متوجه نشدم چطور انگار ناخودآگاه دیگه به ناخواسته هام فکر نمیکردم از قیافه ام نمینالیدم و خیلی حالم بهتر بود… اواخر خرداد بود که گوش دادن به فایل(سپاس گزاری) و احساس خوبی که در من ایجاد شد رفتم و کتاب معجزه سپاس گذاری را خریدم و مو به مو به تمرین هاش عمل میکردم… در آن زمان عمل به تمرینات این کتاب معجزه کرد. .. شادی وصف نشدنی نصیبم کرد از در و دیوار خوبی وارد زندگی ام شد بیشتر از زمانی روحیه داشتم و شاد بودم زندگی ام بهشت واقعی شده بود.. برخوردم با اطرافیانم تغییر کرد در روابطم با دوستانم معجزه کرد… انسان هایی که حتی نمیشناختم طوری با من گرم میگرفتند و سلام و احوال پرسی میکردند که انگار 10سال بود با آنها دیده بودم، دیگران نیز شادی و احساس خوب منو درک میکردن.خوش شانس شده بودم، اتفاقاتی میوفتاد که برام عجیب بود، غریبه ها خیلی به من لطف داشتن کرایه اتوبوس را میدادن.احساس سبکی میکردم احساس میکردم زمین بهشت شده هی میگفتم اگه من یک سال زودتر با این کتاب اشنا میشدم چی میشد؟!!! .. خدایم رابیشتر از هر موقعی دوست داشتم واقعا فهمیدم که خدایم کیست..هر روز کلی نعمت برای شکر گزاری داشتم هر روزم هر دقیقه و ساعتم شد احساس شکر گزاری، باور کنید که دعواهای خانوادگی و مشکلات خانوادگی ام محو شده بود الان هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد،مثل اینکه من در مداری قرار گرفته بودم که اون مشکلات را نمیدیدم!! .. برام امتحان هم دیگه مهم نبود. دوست داشتم فریاد بزنم در خیابون به همه بگم که بیاین این کتابو بخونید. عکس بک گراند گوشیم عکس اون کتاب بود… در صفحه اینستاگرام شیرش دادم،عکس پروفایلم در هر شبکه اجتماعی که بودم عکس اون کتاب بود.. به نزدیکان و عزیزانم میگفتم که بیاین این کتابو بخونید… ولی خدا شاهده با این همه اصرارم فقط تونستم یه نفر از دوستانم رو راضی کنم که اونم بعد از دوماه باوجود نتیجه گرفتن ازش دیگه نخوندش…ولی من و برادرم مهدی حتی بعد از 21 روز مشخص شده میخوندمش بارها و بارها و بارها….
فایل رایگان “تغییر سخت” که استاد داخل یه پارک ضبطش کرده بود روم تاثیر گذاشت و من به شدت خودم را از اطرافیافم و دوستانم و کسانی که منفی باف بودند جدا کردم.نه مسافرت با خانواده رفتم نه تفریح و نه عروسی هیچ جا نرفتم.(بالای یک سال هست که روابط محدودی دارم)…خیلی خیلی کم، یکی دوبار فقط با دوستانم رفتم بیرون
در همان روزها که احساس شکر گزاری زندگی من شده بود در حال بررسی اهدافم بودم و این باور که من توانایی هر کاری را دارم تا حدودی در من شکل گرفته بود بزرگترین اهدافم این بود:
1٫ثبت رکورد در کنکور سراسری رسیدن به رتبه یک(همه درس ها رو صد درصد بزنم در کمترین زمان)
2٫دانشگاه پزشکی هاروارد
بعد به یاد داستانی که استاد عباس منش در فایل(ویژگی های افراد موفق) زد افتادم که میگفت’ناپلئون بناپارت در جنگ هایی که داشت پل های پشت سرشو خراب می کرد و در همگی پیروز میشد’ و یاد داستان زندگی خود استاد افتادم که همه زندگیشو به رایگان هدیه داده بود و به تهران آمده بود… من نیز با الگو قرار دادن ایشون تصمیم گرفتم که پل پشت سرم یعنی کنکور را برای رسیدن به هاروارد خراب کنم… احساس خوبی داشتم چون واقعا از ته قلب از چند سال پیش دوست داشتم که در خارج از کشور درس بخونم…. این اشتیاق سوزان انقدر زیاد بود که هرچی جزوه و کتاب در مورد کتاب ها و درس های عمومی بود رو دور انداختیم( منو برادرم با هم دست به این اقدام زدیم)… اصلا به این موضوع که من کجا و اونجا نبودم… منی که سال پیشش بدلیل کمبود تمرکز حواس نمره امتحان آمارم در رشته تجربی کم میشد حالا این اهداف اصلی ام شده بود.چنان قانون جذب و توضیحات استاد در مورد بخشنده بودن خداوند زیبا بود و به دلم نشست که درخواستم از خدا این بود که از دانشگاه هاروارد برام نامه بزنن و منو با احترام به آنجا دعوت کنند!!(فایل های رایگان که در مورد درخواست صحبت میکرد و قانون را توضیح میداد )احساسم فوق العاده بود دفترم را باز کردم نشستم به فکر کردن در مورد این که قدمی که در توانم هست و میتونم بر دارم چی هست….خیلی کارا نوشتم هر کاری که به ذهنم میرسید چون به یاد حرف استاد در(کلیپ انگیزشی3) میوفتادم که میگفت “وقتی حرکت کنی شرایط فراهم میشه… باور کن” و یاد اون پسر بچه میوفتادم که در اون کلیپ تخته اسکی شکسته خودشو چسب میزد. و این جمله تو سرم می پیچید که استاد در همون فایل میگفت “تنبل بودن بدبخت بودن خیلی راحته ولی تو به دنیا نیومدی بدبخت باشی” وقدم های اولو بدون معتلی برداشتم…تعدادی از کارایی که به ذهنم و با مشورت با مهدی به ذهنمون رسید که مهم ترین آنها دادن طرح و ایده کشف یا اختراع بود. افزایش سرعت مطالعه 100ص یک ساعت ، مدیریت بهتر زمان و گوش دادن روزانه یک ساعت حتی بیشتر به فایل های صوتی انگلیسی(Effortless English از آقای AJ Hoge که به صورت ناخودآگاه انگلیسی رو یاد میداد، که خیلی نتیجه بخش و فوق العاده بود.در حال حاضر با کمک درس های ایشون اینقدر در انگلیسی پیشرفت کرده ام که به راحتی میتونم،تمام حرف های انگلیسی زبان ها را بفهمم. دقیقا الان میتونم مثل یک پسر ده دوازده ساله انگلیسی زبان با لحجه امریکایی صحبت کنم.) و کارای دیگه که به نظرم این سه چهار مورد بالاترین اولویت را داشت…. ماه رمضان رسیده بود من مجبور بودم روزه بگیرم…بعد از سحری خوردن و یکی ودوساعت شکر گزاری و پیاده روی در فضای سبز اطراف خونمون شروع به تمرین های تندخوانی میکردم. روزی اوایل دوساعت بود بعد شد چهار ساعت. و کتاب مدیریت زمان را روزی دوساعت میخونم و نکته برداری میکردم که خیلی وقتمو میگرفت…. باورم این بود که باید سخت کار کنم.. خیلی سخت بود سرم درد میگرفت چشمام درد میگرفت، گرسنه و تشنه بودم … یادم میاد که تمرین های سرعت بدون درک رو خیلی قبلا کار کرده بودم وتمرین درک مطلب شماره 2 تند خوانی را حدود 45-50بار رفتم و تمرین 3 درک مطلب را 150-180 رفتم و هر سه دورش تقربیا یک ساعت و نیم وقتم را میگرفت ولی با باورم هایم سازگار بود داشتم از زجر کشیدن لذت میبردم،از آن جایی که بدلیل کمبود عزت نفس کمال گرا بودم، (وقتی جلسه 6 و 7 عزت نفس را در فروردین 95 کار میکردم متوجه شدم) اصلا یه بار هم نشتم ببینم آیا این روندی که میرم درسته یا نه یک بار دیگه زحمت به خودم ندادم، نیم ساعت وقت صرف نکردم که ببینم که استاد دقیق چی میگه در بسته تند خوانی…. یادم که میوفته خندم میگیره که دیوانه وار تمرین میکردم بدون توجه به نتیجه، دفتری که روش تمرین میکردم پاره پوره شده بود ومن با چسب وصلشون میکردم به هم، بدلیل اینکه من نکته ای که استاد اشاره کرده بود پی نبرده بودم که بابا من نباید خودکارمو به دفترم بچسبونم!!! سر زمانی که مشخص کرده بودم تا حدودی به هدفم رسیدم 80صفحه در یک ساعت و در مدیریت زمان خیلی خوب تر از گذشته بودم،و واقعا راضی بودم… کتاب قهرمان اولین کتابی بود که با سرعت میخوندم که خیلی بهم روحیه داد…طی دوماه هفته به هفته بر روی چیزایی که برای رسیدن به هدفم انتخاب کرده بودم کار میکردم و درس های سال های اول تا سوم رو میخونم و از سرعت بالای مطالعه و کشیدن نقشه ذهنی لذت میبردم… ولی خیلی روزا هم به تعویق میانداختم… تا حدودی به روزمرگی افتاده بودم و اصلا عواملی که موجب شده بود تا از اون زندگی لعنتی خلاص بشم فراموش کرده بودم… باورم این بود که گوش دادن دوباره به فایل های استاد کار اضافی هست و بشدت بر روی کارای فیزیکی تمرکز داشتم که نتیجه ای دلگرم کننذه نمیداد.میخواستم طرح و ایده بدم یک سری تحقیق هایی هم انجام دادم ولی باور پذیر برام نبود.میخواستم در ایده ی اولم بهترین باشه . و بعضی روزا دچار نا امیدی و سردرگمی میکردم بعضی روزا احساس بی لیاقتی.. ولی چیزی که بهم کمک میکرد کلیپ انگیزشی شماره3 بود که بشدت بهش علاقه داشتم بارها و بارها گوشش میدادم.تک تک جملاتش تو ذهنم بود.. یه سری کلیپ انگیزشی دیگه مثل فایل های انگیزشی Mateusez M از اینترنت دانلود کرده بودم اونا هم خیلی بهم انگیزه میدادن…ولی با این وجود زندگی هم رشد نمیکرد و راکد شده بود افسرده نبودم و زندگی شادی داشتم. شادتر از هر زمانی. چون تنها کتابی که همیشه میخواندمش کتاب “معجزه شکرگزاری” بود و موجب شد تا پس رفت نکنم… شکرگزاری منو در مداری ثابت قرار داد.باور کنید که بارها و بارها ایده تغییر برنامه به من گفته میشد!! استاد فایل رایگان “کی باید تغییر کنیم؟” رو در شهریور ماه زمانی که من شاهد بودم هر هفته از هفته قبل بدتر میشم رو سایت گذاشت میخواستم تغییر کنم ولی حاضر نبودم یکم بیشتر فکر کنم و سوالات بهتری از خودم بپرسم تا جواب های بهتری به ذهنم برسد، هر هفته کلی به خودم میگفتم که تو که اصلا بها پرداخت نمیکنی چطور میخوای به هدفت برسی و کلی خودمو ناراحت میکردم.با دانلود گوش دادن به فایل “فلسفه قربانی کردن ابراهیم”( که یکی از راه ها و اخطار های دیگر خداوند به من در آن زمان بود)بازم تغییر نکردم. که بعدها در اواخر شهریور ماه با کتاب موفقیت بی نهایت در 20 روز از تونی رابینز یخم را شکست.چون من یخ زده بودم…
روزمرگی یعنی روز مردگی یعنی مرگ خاموش
اول مهر درحال نزدیک شدن بود باید میرفتم مدرسه یه احساسی از درونم میگفت نرو(به شهود و ندای درون اعتقاد داشتم. همیشه به دنبالش بودم از وقتی که استاد در فایل رایگان در مورد تجربیاتش از ندای درونش میگفت ایشون میگفت که” حتی در انتخاب مسیر در اتوبان یه نیرویی راه رو به من میگه به من کمک میکنه”این جمله منو دیوانه میکرد) اصلا احساس خوبی نسبت به مدرسه نداشتم… هیچ کس جز مهدی داداشم که اونم هدفش هاروارد بود از این موضوع خبر نداشت چون اینو میدونستیم اگه کسی بفهمه به ما میخنده و مارو مسخره میکنه… به پدرم گفتم که میخوام برم مدرسه غیر حضوری با مخالف شدیدش مواجه شدم و مجبور شدیم بریم مدرسه چون او فکر میکرد که ما داریم برای کنکور میخونیم… حدودا تا 20 مهر رفتم مدرسه شاید باور نکنید کلا 20جمله با دوستانم حرف نمیزدم خیلی خیلی کم حرف میزدم یه دفترچه داشتم دائم اونو میخوندم سر کلاسم اصلا به صحبت های معلم ها گوش نمیدادم چون میدونستم همه چیزم را از دست خواهم داد اگه باهاشون حرف بزنم،با این وجود خیلی پسرفت کردم… نمیدونستم چیکار کنم دلم قبول نمیکرد برای کنکور بخونم و دلم نمیخواست هدفم ول کنم، احساسمو هیچ وقت نمیذاشتم بد بشه با شکر گزاری بهبودش میبخشیدم .. سرانجام موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و به طور عجیبی حرفامو قبول کرد و کلی خوشحال شد و گفت هر کاری خودتون میدونید انجام بدید… خیلی خوشحال بودم که شکر گزاری و احساس فوق العاده ام جادو کرده… در مدرسه بزرگسال ثبت نام کردیم.
آقای زارع هردو بخش رو خوندم، خیلی زیبا و اثربخش بود.
پیروز باشی
ممنونم بابت توجه شما
شاد و پیروز و سربلند باشید????
سلام
آقای زارع این قسمت را هم خواندم عالی بود متشکرم
با چشم، زبان، گوش، دهان، بینی و تمام اعضای بدنمون باید شکرگزاری کنیم.
داستان زندگی من:بخش1
من هادی زارع متولد 27/9/1376
شیراز بلوار تخت جمشید در خانواده ای چهار فرزندی با سه برادر بزرگ شدم که دوتا برادر بزرگتر دارم با اختلاف سنی هفت، سه ساله و یک برادر همسن( دوقلو همسان)، پدرم کارمند دانشگاه شیراز هست. با وضع مالی خانوادگی متوسط
دوران کودکی خوبی و شادی رو پشت سر گذاشتم همیشه در همه جا بخاطر دوقلو بودن مورد توجه همه در خیابان و اقوام بودم. از همان دوران کودکی ام خیلی به کتاب علاقه داشتم یادمه در مهدکودک جزو کتاب خونه مهد کودک بودم همیشه با کیف پر از کتاب قصه به خونه میومدم و پدرم و برادرانم برای من و داداشم کتاب میخوندند. دوران دبستان خیلی عالی داشتم یادمه که همیشه درسم خوب بود و همیشه جایزه میگرفتم اون موقع ینی سال پنجم ابتدایی حدود 1000صفحه و حتی بیشتر کتاب قصه و کتای های دیگه میخوندم .دوران راهنمایی هم در یکی از بهترین مدارس شیراز بودم. از همان سال ها یعنی سال 88، که سال اول راهنمایی بودم. اوضاع خانوادگی ام به هم ریخت پدرم نتوانست اخلاق مادرم رو تحمل کنه و رفت و یک زن دیگه گرفت…( پدر واقعا انسان خونسردی بود و سال ها با مادرم که اخلاق نسبتا ناسازگاری با او داشت ساخته بود البته مادرم، خواهرش رو بر اثر تصادف از دست داده بود و یکی از دایی هام در اثر تصادف سلامتی شو از دست داده بود. این دلیل مادرم برای رفتار بدش با بقیه مخصوصا پدرم بود. به شدت عصبی و ناراحت که مدت ها می نشست و برای داییم گریه و زاری میکرد و به باور خودش مصیبت دیده بود.)پدرم هم ادعا میکرد که کار بدی انجام نداده و راه پیشوایان رو رفته و انسان خیری هست. از همان سال 88 که متوجه این کار پدرم شد دعوا ها شروع شد. یادمه هر شب هرظهر همه ساعته دعوا در خونمون بین پدر و مادرم بود. اینا همگی در منو برادرام تاثیر گذاشت.حتی تو ماشین و مسافرت هم سر این موضوع با هم دعوا میکردند که با اعتراض ما روبرو میشدند،اصلا هیچ عشق و علاقه ای در این رابطه نبود، انواع برخوردها ی لفظی و فیزیکی ما روزانه شاهدش بودیم.مادرم همیشه به من میگفت شما کاری به دعوای ما نداشته باشید نمیخواد خودتون رو ناراحت کنید. یادمه که چندین بار دوبرادر بزرگم از خونه زدن بیرون و شب خونه نیومدن.
خانواده من خانواده بشدت مذهبی بود مخصوصا خانواده پدری ام. پدرم از کودکی از 8-9سالگی میگفت نماز بخونید.یادمه زمانی که حدودا 14ساله بودم یک روز در یک مسجد یک جمله خواندم که از یکی از امامان نقل کرده بود که ‘ دنیا جهنم مومن و بهشت کافر هست و اخرت بهشت مومن و جهنم کافر’ این جمله خیلی حالمو گرفت ولی قبولش کردم بدون فکر کردن و مقاومت حتی در ذهنم.یادمه پدرم برای نماز صبح با لگد میومد ما و برادرامو برای نماز بیدار میکرد و پتو رومون میکشید کنار، برای نماز و عبادت خدا به عبارت دیگه نماز زوری… خلاصه من این مورد هم قبول کردم و در اوایل نماز بدون وضو و پس از مدتی به جبر خانواده و پدرم نماز خوان شدم ولی هیچ احساسی خوبی نداشتم و تند و سریع نماز هامو میخوندم انگار مسابقه داشتم. اکثرا به همین منوال نماز میخوندم. اگه پنج دقیقه از وقت اذان میگذشت و نماز نمیخوندم با برخورد تند پدرم مواجه میشدم. برادرم که سه سال از ما بزرگتر بود، مثل ما نبود او نماز نمیخوند و مقاومت میکرد یا اگه خیلی مجبور میشد تضاهر به نماز میکرد.پدرم به او پول نمیداد خیلی بد با او برخورد میکرد و زخم زبون و حرف های دیگه میزد و به ما میگفت که برادرتون هیچی تو زندگیش نمیشه چون نماز نمیخونه. من که کاملا رام شده بودم مثل حیوان. خدایم خدای زیبایی نبود. خدای من خدای جبر بود وخدای انتقام. خدایی بود که اگر شکر گزاری اش میکردی و انسان خوبی بودی تو را به بدترین حالت میکشاند که تو را امتحان کند. خدایی بود که منو تو این دنیا زجر میداد تا منو ببره بهشت ولی با این وجود دوسش داشتم و با او حرف میزدم. در ذهنم انسان خوب بودن تسبیح بود و لباس سفید و ساده، در ذهنم خوب بودن یعنی تسلیم خدا شدن و جبر او را پذیرفتن، باور کنید که من میترسیدم انسان خوبی باشم،چون در مداری که بودم انسان های خوب دچار زجر بودند و امتحان الهی که خدا اونا رو به بهشت هدایت میکرد. از همین رو ناخودآگاه کار های احماقه انجام میدادم.
در دوران راهنمایی به دنبال ثابت کردن خودم بودم میخواستم نشان بدهم با بقیه فرق میکنم کتاب ها و مقالاتی رو میخوندم بی اساس. مثل تاریخچه شیطان پرستی و فراماسونی از این مزخرفات برای اینکه در دام انها نیوفتم جالب اینجاست که بیشتر به اون سمت کشیده میشدم،شک و تردید و ترس و دودلی نتایج مطالعاتم بود، ترس از اینکه نکنه یه روزی به اون طرف کشیده شم نکنه که فلان بشم نکنه دشمن خدا بشن و فراماسون و شیطان پرست بشم. در دوران دبیرستان واقعا به اون سمت کشیده شدم اهنگ هایی رو گوش میدادم با خواننده ها و انسان های برخورد میکردم که منو به اون سمت میبرد. اهنگ های غمگین گوش میدادم تو گوشیم پر بود از اهنگ های داریوش و نجفی و خواننده هایی که واقعا یک اهنگشون انسان و بشدت افسرده میکرد.( این آهنگ ها رو من مثل ذربین هایی میدونم که بدی های زندگیمو خیلی خیلی بزرگ میکرد.) بشدت در زندگی من تاثیر گذاشت و در دوران دبیرستان منو به انسانی فوق العاده افسرده تبدیل کرد.گاهی اوقات شاد بودم ولی شادی ام با ترس بود اهنگ شاد گوش دادن رو برای انسان های خل میدونستم. به یاد میارم باورم این بود که بعد از هر شادی ناراحتی هست… این باورم زمانی خودشو نشون داد که پس از دو سه عروسی که با خانواده میرفتیم و شاد بودیم. پسر عمه عزیز و دوست داشتنی ام با موتور تصادف کرد به طرز وحشتناکی از بین رفت، اونم با دو بچه سه ساله و دو-سه ماهه این موضوع خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی داغونم کرد.چون خیلی انسان خوبی بود این باورم دوباره میومد که ببین اینم انسان خوبی بود ببنین چطور دچار امتحان الهی شد!!! تا یه مدت بعد از اون هر لحظه میگفتم که الان ماشین به منم میزنه و میمیرم چون من نماز میخوندم و روزه میگرفتم… خیلی احمقانه هست ولی باورم این بود.
برای آرامش داشتن به هیات میرفتم با تمام قدرت به سرم میکوبیدم و سینه میزدم و به زور خودمو به گریه می انداختم که اشکی ازم بیاد و خدا منو ببخشه.قران رو سرم میذاشتم و دنبال نکات منفی و میگشتم جست و جو میکردم و به دنبال گناهانم میگشتم… مگه یه پسر 13-15 ساله چه گناهی میتونه کنه؟؟!! بعد ها واقعا اینو پذیرفته بودم که انسان درستی نیستم و کارام به سمت کارای احمقانه و گناه کشیده شد که واقعا مدتی احساس گناه شدیدی داشتم.
یه مورد دیگه که خیلی ناراحتم میکرد این بود که خودمو انسان بی عرضه ای میدونستم که فقط کامپیوتر و پلی استیشین بازی کرده و همه تابستون هاشو به هدر داده بعد ها که بزرگتر شدم مدت ها احساس بی لیاقتی میکردم هی خودمو تخریب میکردم هی توهین به خودم میکردم دوران دبیرستان این وضع دیگه خیلی بدتر شدبیشتر روزا به خودم فهش میدادم و تحقیر شخصیتم خیلی زیاد شده بود تا یکی رو میدیم که در ورزش یا کاری حرفه داره به خودم فهش میدادم میگفتن ای بی عرضه تو الان باید صدبرابر این باشی… تو بی عرضه ای تو فقط بلدی بازی پلی استیشین کنی….
یکی از باور هایم این بود که نمیتوان از سطح متوسط مالی به ثروت رسید همواره وقتی یک ماشین گرون قیمت میدیدم تو دلم میگفتم من که نمی تونم این ماشین بخرم. اگه خیلی زرنگ باشم زمانی بهش میرسم که همه موهای سرم سفید شده… این موضوع خیلی ناراحتم میکرد… میگفتم خواست خدا هست که این جور باشم…
از قیافه ام متنفر بودم احساس میکردم زشت ترین انسان هستم.هر موقع نگاه تو اینه میکردم سرم و می انداختم پایین تا صورت خودمو نبینم از نگاه کردم به چهره ام خجالت میکشیدم حتی گاهی چَک میزدم به خودم بابت چهره ام در مکالمه هایم با دیگران سرم همیشه پایین بود که نگاه به چشمام نکنن چون من فکر میکردم چشمای زشتی دارم… سر به زیر بودم، سر کلاس از بس دست میکشیدم به صورتم تا اخم هامو باز کنم که صورتم قرمز میشد. موقع هایی که میخندیدم جلوی دهنمو میگرفتم یا سرم پایین بود نکنه کسی خنده های زشت منو ببینه. از بس اخم کرده بودم ابرو هایم تو هم رفته بود برای باز کردم ابرو هایم مجبور بودم با دست انها رو صاف کنم. روی پیشانی ام پر از چروک بود، در اردویی که با هم کلاسی هام سال دوم دبیرستان به شلمچه رفته بودیم من بیشتر اوقات خودمو از بقیه دور میدونستم زیر یک چفیه گریه میکردم از چهره زشتی که دارم و دوست داشتم بمیرم، در صورتی که همکلاسی هام شاد بودند و دست میزدند و میخندیدند، با خدا حرف میزدم و گریه میکردمو گلایه که چرا وضعم چنین هست بعد یه نفسی میگفت خفه شو عوضی تو کار خدا دخالت نکن خدا خواسته که این طور باشی که زجر بکشی. با راننده اتوبوس دعوام شد.
از اندامم متنفر بودم میگفتم بی عرضه نتیجه لم دادن تو خونه هست این هیکل زشتت.. مشکلات زیادی داشتم مشکلات روحی، جنسی، عاطفی، جسمی، از لحاظ جسمی هم وضعیت خوبی نداشتم هر روز تو مدرسه سردرد داشتم از بس کم میخوابیدم و درس میخوندم بدنم هر سال ضعیف میشد و سرما میخوردم، دوسال پشت سر هم دستم شکست، هرسال تابستون یه ویروس میگرفتم تا مدت ها مریض بودم و باید سِرُم بهم وصل میکردن… خیلی خلع داشتم خیلی… انحرافات زیادی رفتم بابت این خلع هام که جاش نیست بگم…این قدر خلع داشتم که در سال دوم دبیرستان به بهترین رفیقم وابستگی شدید پیدا کرده بودم(وقتی که جلسه روابط استاد فایل 8 و جلسه 10قانون افرینش که به صورت رایگان داشتم رو گوش دادم به این نکته پی بردم). چون این دوستم خیلی فرد شادی بود خیلی با مزه و دوست داشتنی خوش قیافه بود که میتونم بگم که همه بچه های کلاس از او خوششون میومد و این دوستم خیلی خیلی با من خوب شده بود.. شادی و روحیه قشنگی داشت و این عامل باعث کشیده شدنم به سمتش بود ورزشکار بود و خیلی کارهای خلاقانه مثل ویولون میزد کاملا مخالف من بود اهنگ شاد گوش میداد و… خیلی از بودن در کنارش احساس خوبی داشتم. مشکلاتم را فراموش میکردم در لحظاتی که پیشش بودم..ولی اینم باز دووم نیورد در کنارش احساس کمبود میکردم کاستی هایی که داشتم بزرگ و بزرگ تر میشد.هی خودمو بیشتر در کنارش تخریب میکردم از درون هی بیشتر فهش میدادم به خودم، خیلی وابستگی ام وحشتناک بود الان که بهش فکر میکنم میفهمم که واقعا چقدر وابسته اش شده بودم.. بعد از مدتی میدیدم هرچی با او بهتر و خوبتر حرف میزدم او بیشتر از من دور میشه و رفتارهای عجیبو غریبی از خودش نشون میداد. در حیاط مدرسه کنارش رد میشدم حتی نگاه به چهره ام نمیکرد با وجود اینکه کار خواسی نکرده بودم مدام و پیشش بودم، او رفتار های بدی به من نشون میداد تردم کرد.وقتی یه زنگ استراحت میرفت با بقیه احساس بدبختی میکردم میریختم به هم.. گاهی اوقات میشد که ولش میکردم ولی باز دوباره یاد خاطراتم با او میوفتادم و دوباره باهاش دوست میشدم…این وابستگی ها مربوط به سال دوم و سال سوم دبیرستان هست.خیلی خیلی شاید احمقانه باشه ولی این واقعیت زندگیم بود.. اون موقع اصلا فکر نمیکردم که وابستش شدم خیال میکردم که همه همین جورن. فکر میکردم باید یه دوست صمیمی داشته باشی و برای همیشه حفظش کنی… یه فکرای دیگه ای داشتم بیشتر خودمو قربانی میدونستم.دوستای خوب دیگه ای داشتم، برخوردم آزار دهنده نبود زیاد کاری به کسی نداشتم.. در جمع دوستان در صورت نبود اون دوستم احساس تنهایی میکردم.
وقتی درس میخواندم در خونه بشدت داد میزدم به مادرم میگفتم که تلوزیون رو خاموش کنه یا محکم با کتاب میزدم توی سر خودم یا کتاب و میزدم به دیوار،وقتی مادرم یا بقیه من و برادرم و میدیدن که اینقدر اخمو و بد اخلاق هستیم توجیه هایی می آوردند که شده بود جزیی از باور های ما ،مادرم بر این باور بود که زمانی که مارو بار دار بوده به دلیل مصیبت از دست دادن خواهرش و گریه هایی که کرده ، روح ما افسرده شده و هیچ کار دیگه ای از کسی ساخته نیست و دیگه هیچ کارش نمیشه کرد،
خلاصه خیلی اوضاع بدی بود و من الان وقتی خودمو مقایسه میکنم و فکر میکنم به گذشته ام به این موضوعات پی میبرم
کم کم نشانه های افسردگی شدید داشت خودشو نشون میداد. لحظاتی میومد که حالم خوب بود ولی انگار یکی ویروس افسردگی بهم تزریق میکرد و سر تا پامو افسردگی شدید فرا میگرفت. بارها و بارها میشد که در جمع های دوستانه و خانوادگی یا توی سرویس مدرسه یهو میریختم به هم و افسرده میشدم بقیه میگفتن هادی چته؟ چی شده؟ ولی دوست نداشتم جوابشونو بدم میگفتم هیچی دارم فکر میکنم!!
برادرم که سه سال ازم بزرگ تر بود( مجید )حالش از منو داداش دوقلوم( مهدی) خیلی بدتر بود به پوچی کامل رسیده بود هر روز سر مسایل عقیدتی با پدرم که خیلی فرد مذهبی بود بحث میکرد و خونمون به یک دیوونه خونه تبدیل شده بود که واقعا تحمل یک دقیقه بودن در آن سخت بود
این برادرم به عشقش نرسیده بود. یه شب شروع به خوردن قرص های اعصاب کرد که روانشناسش فقط یک چارم اونو بهش پیشنهاد کرده بود ینی اگه یه دونه قرص رو میخوردی باید بیمارستان بستری میشدی با وجود این برادرم کل قرص ها رو خورد و این ینی مرگ اون. ولی خداروشکر زود به دادش رسیدیم و زنده موند… این خیلی روم تاثیر گذاشت یادمه فردای اون روز وقتی رفتم مدرسه فقط چشمام باز بود اصلا هوش و حواس نداشتم، فکرم مشغول دعوای خانوادگی بود..
من در دبیرستان نمونه دولتی رازی ناحیه4 شیراز درس میخوندم و خیلی درس میخوندم و خیلی تلاش میکردم ولی نمره های دلخواهم رو نمیگرفتم. تمرکز حواس پایینی داشتم و اشتباهاتی میکردم که کلی نمرمو پایین می آورد که سال دوم دبیرستان خیلی اوضاعم بدتر شد و سال سوم دیگه اوضاعم وحشتناک شد، خیلی خیلی این مورد اذیتم میکرد، نبود امتحانی که با اشتباهاتم در اون مواجه نشم. در بعضی امتحانات 5-6 نمره اشتباه علکی حاصل از کم دقتی داشتم. دیگه خودزنی میکردم و شرایط دست به دست هم داده بود و افسردگی وجودم را کامل گرفته بود…
ابرو باد و مه خورشید و فلک در کار بودند که افسرده و دربو داغون بشم
ولی باور کنید که من با هیچ کس درد دل نمیکردم حتی با عزیز ترین کسانم نیز درد و دل نکردم نمیخواستم بپذیرم که افسرده هستم. چیزی از رواشناسی یا اینکه کسانی هستند که بتونن بهم کمک کنن نمدونستم. تنها چیزی که از روانشناسی میدونستم و دیده و باور کرده بودم مشاور مدرسمون بود که، کسی جرعت نمیکرد طرفش بره.. اگه میگفتی برای امتحان استرس دارم جواب میداد به من چه؟ باید روی استرست کار کنی. اگه میگفتی چطور درس بخونم میگفت هرجور راحتی!!
فقط با همون خدایی که داشتم درد و دل میکردم،چون اون تنها کسی بود که داشتم، گاهی اوقات یه حسی بهم میگفت همه چیز تغییر میکنه و بهتر میشه…
یک شب وقتی خسته از کتابخونه میومدم خونه برادر بزرگترم مجید گفت که بیاین تا یه محصولی بهتون بدم خیلی بهتون کمک میکنه تا نمره های بهتری بگیرید چون خبر داشت که نمره های ما به چه علت کم میشه، اولش مقاومت کردم و گفتم که من وقت این کارارو ندارم باید برم درس بخونم و با اصرارش قبول کردم محصول تند خوانی استاد عباس منش آورد و مقدمه اونو گوش دادم و متحیر شدم از اینکه میشود در یک ساعت 100 صفحه خوند بعد عنوان های پشت محصول رو مطالعه کردم و درک کردم این چیزیه که میتونه بهم کمک کنه.تاریخش دی ماه سال 93 هست… در روز های بعد شروع به دیدن فایل های محصول کردم و واقعا نتیجه میداد ضعف هامو پیدا کرده بودم و از اینکه مشکل مطالعه ام داشت حل میشد خوش حال بودم…مجید برادر بزرگم چند هفته بعد چنتا از فایل های رایگان استاد و برام فرستاد ولی واقعا وقت نمیکردم که گوششون کنم. (نا گفته نمونه که من قبل از دریافت این فایل ها تغییرات کوچکی رو ایجاد کرده بودم از بس که به نقطه ی عطف رسیده بودم)..فایل انگیزشی استاد بنام ‘ سگ سیاه’ واقعا منو از افسردگی نجات داد، من سگ سیاه درونم رو شناخته بودم و این فکر که من انسان بدشانسی هستم و از این دسته از افکارم رو کنار گذاشتم،با فایل سگ سیاه انقلاب بزرگی در من شکل گرفت و من تصمیم گرفتم اهنگ غمگین گوش ندم و از خودم گلایه نکنم و دنبال نفس تحقیر کننده ام نروم از آن زمان دیگه خیلی کمتر خودمو تخریب میکردم..
یادم میاد که فایل انگیزشی شماره 3 استاد برای اولین بار که گوش دادم مو بر بدنم سیخ شد با سوالی که اولش میپرسه ‘ باید از خودمون سوال کنیم که آیا زندگیمون همون چیزیه که میخواستیم؟ باید یاد بگیریم توی زندگی مون هدف داشته باشیم هدف های واضح و مشخص’و این موضوع که استاد میگفت ‘ تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودت هستی هیچ دوستی بیرون از تو وجود نداره ‘ و جملات دیگه ای مثل ‘ باید بزرگ فکر کنی و کوچک شروع کنی قدم های کوچک تورو به هر خواسته ای میرسونه ‘ این جملات کاری با من کرده بود که صبح ها ساعت 5 بلند میشدم و برای ازمون گاج درس میخوندم و خودمو براش اماده میکردم.
یک صبح در بهمن ماه بعد از امتحان های دی بود که در سرویس یکی از فایل های صوتی استاد( با تصویری از استاد با کت زرد رنگ لبخندی بر روی لبش داشت)درمورد ویژگی های افراد موفق را گوش دادم خیلی خوشم اومد.با این وجود که برای اولین بار بود گوش دادن به سخن رانی و حواسم هی پرت میشد چیز زیادی ازش نمیفهمیدم. بعد از آن ، هر روز 45دقیقه مسیر خونه تا مدرسه رو تو سرویس فایل های رایگان استاد رو گوش میدادم.فایل رایگان( تغییر آینده)خیلی چیزای خوبی بهم یاد داد، در مورد توجه کردن استاد در آن صحبت میکرد، در مورد مادر و پدر شهید صحبت میکرد که پدر سالم بود ولی مادر برای توجه زیاد به از دست دادن فرزندانش اوضاع خیلی بدی داشت، یه موضوعی که استاد به آن اشاره کرد شناسایی باورهای گذشته ام از جمله این باور که بعد از هر شادی غم هست و چشم زخم. استاد میگفت:’به ما گفتن که بعد از هر شادی ناراحتی هست ولی این طور نیست بعد از هر شادی شادی بیشتر هست’این گفته خیلی دوست داشتم در درونم یه حسی تاییدش میکرد. با گوش دادن به فایل چشم زخم باور مزخرفم در مورد آن تغییر کرد. فایل قانون جذب چیست نیز خیلی بهم کمک کرد. کلا با گوش دادن به 8-7 فایل های استاد و دست و پا شکسته فهمیدن آنها خیلی روحیه ام عالی شد..
اوضاع داشت کم کم خوب میشد کلی موضوع در باره افزایش تمرکز حواس یاد گرفتم. خودمو مشغول تمرین های آن میکردم با ذوق میرفتم به دوستانم میگفتم مشکل مطالعه دارید به من بگید.. چیزایی که یاد میگرفتم به اونا میگفتم و این باعث شد که اون مطالب توی ذهنم بمونه… وبعد در اواخر اسفند در تعطیلات یک هفته ای قبل از عید فایل رایگان هدف گزاری برای سال 94 بدستم رسید و فایل ها رایگان “قسمتی از قانون افرینش” و 107 خواسته، فهمیدم که باید هدف هایم را بنویسم….
آقای زارع عالی بود
متشکرم ????
من نیز از دیدگاه زیبای شما استفاده بردم
بنام خدایی که بشدت کافیست
هادی عزیز سلام
مرسی که اینقدر دقیق از تجربیاتی که میدونم الان با تمام وجودت درک کردی که مسئولیتش هزاران درصد با خودت هست،
چقدر قشنگ درمورد نماز گفتی درمورد گریه کردن ها چقدر هادی قبلی با زینب قبلی شباهت داره، منم بخاطر همین جنس باورها طبیعتا اگرهم دسوتایی داشتم یا کلا هر آدمی تو زندگیم از همین جنس بودن دیگه تا اینکه به خودم اومدم و شرع کردم روی خودم کار کردن و جنس اتفاقات زندگیم و دوستانم شروع کرد تغییر کردن، من که قبلا اصلا این مدل دوست نداشتم ولی الان دوستانی دارم که خودشون یه پا الگو هستن تو اینکه آره میشه که تمام نعمت ها رو با هم داشت، آخرای 97 فکر کنم کرج خونه یکی از دوستام بودم و سوار ماشینش که یه ماشین خارجی سفید بود (من قبل این اصلا چنین دوستانی نداشتم) موقع اوایل محرم بود فکر کنم که بهم گفت زینب تو که خودتو نمیزنی ؟؟ اون موقع من تازه با این قانون آشنا شده بودم و تازه کار کردن روی خودم و خودم رو مسئول دونستن شروع کرده بودم و من تا محرم سال قبلش تو شهرمون دقیقا همین کار رو میکردم و خیلی راحت تو روضه ها دقیقا خودزنی میکردم و لذت میبردم از این کار بخاطر اون باورهایی که داشتم، ولی اون موقع که دوستم اون سوال رو از من کرد انگار به خودم اومدم
سلام من فائزه مقدم هستم 30 سالمه و ساکن تهران هستم تابستان 93 با گروه تحقیقاتی عباسمنش آشنا شدم و در “کارگاه حضوری قانون آفرینش” ثبت نام کردم بعد از گذشت چند جلسه از قانون آفرینش و آشنا شدن با باورهام و قانون درخواست و دریافت و… سریعا تصمیم گرفتم که از شغلم که درآمد پایینی(حدود ماهی 600 هزار تومان) داشت استعفا دهم؛ در واقع با اومدن به این کارگاه به این نتیجه رسیدم که برای رسیدن به ارزوهام باید برای خودم کسب و کار داشته باشم چون به دنبال آزادی در کار بودم و روحیه کارآفرین داشتم استعفا دادم و تقریبا هیچ حرفه خاصی بلد نبودم جز اینکه فروش رو خیلی خوب بلد بودم و شرکت های ساختمانی بزرگ رو میشناختم ولی ایمان داشتم درها به روم باز میشه خلاصه استعفا دادم و به چند روز نکشید که یکی از دوستان بسیار قوی ام در زمینه ساختمان به من پیشنهاد شراکت داد و باهم یک شرکت رو در زمینه نما بدون سرمایه اولیه تاسیس کردیم با گرفتن اولین قرارداد و فروختن یه مقداری از طلاهام یه اتاق از یک دفتر اجاره کردیم “همایش کارافرینان” خیلی بهم کمک کرد و بعد از خرید “بسته روانشناسی ثروت” و گوش کردن مکرر به اون بسته الان بعد از گذشت تنها دوسال به لطف خدای مهربان پروژه های بزرگ کشوری انجام میدهیم.
در مورد روابط نیز تقریبا یک سالی بود که با همسرم مشکلات زیادی داشتم ایشان به دلیل افسردگی که داشتند و مشکلات فردی رفتار مناسبی نداشتند و عید امسال (95) اقدام به خرید “بسته عشق و مودت در روابط” کردم و بعد از 5 بار گوش کردن به اولین جلسه تقریبا به آرامش رسیدم و همینطور که جلسات پیش میرفت آرامش درونی من بیشتر میشد من از ده سال زندگی مشترکم با اون فرد واقعا لذت بردم و با توجه به اینکه “بسته تضاد” رو خرید کرده بودم با هر مشکل خواسته های من شناسایی میشد و تمرکزم به اون سمت میرفت ولی روند زندگی به جایی رسید که ادامه ممکن نبود و خیلی راحت با آرامش کامل چه از طرف خودمون چه از طرف خانواده ها؛ جهان ما رو از هم جدا کرد و من تمام حقوقم رو بخشیدم و جالبه که مراحل جدایی ما از ساعت 12 ظهر تا 2 بعدازظهر طول کشید! و الان یقین دارم یک زندگی ایده ال و بسیار بسیار بهتر از سابق انتظار منو میکشه در واقع اعتقاد من بر این اساسه که ما برای لذت بردن به این دنیا اومدیم و زندگی من به سمتی رفت که با اون شخص احساس خوبم زیر سوال میرفت و جهان خیلی راحت منو به سمت خوشبختی بهتر و احساس خوبتر هدایت کرد و این دیدگاه رو مدیون گروه تحقیقاتی عباسمنش هستم
خانوم مقدم ممنون از تجربه و مطالبتون
ان شالله به یاری خدا ظرف چند وقت اینده که مجوز دفترم رو بگیرم و وام دامداری ام رو بگیرم و وارد عرصه کسب و کار جدید شدم به اطلاع عزیزان خواهم رسوند
توکلت علی الله
انشالله به سلامتی احتمالا تا الان گرفتینش بهتون تبریک میگممم
و این مطالب رو که گفتم فقط خواستم تجربیاتم رو در اختیار دوستان بزارم بگم اره میشه
با توکل به خدا , وامید به توانایی های خویش و زدودن ترس هر اتفاقی در زندگی انسان ها رخ خواهد داد
سلام بر آقای کمانی عزیز
موفقیتهایت را تبریک میگم من هم مثل شما ترسهایم را زیر پا گذاشتم وبه نتیجه خوب رسیدم من هم مثل شما سرمایه نداشتم ولی تسلیم نشدم وحرکت کردم
درود برشما
ان شاالله برادر توکل به خدا
برکت با حرکت حاصل میشه اما نه لزوما سخت کوشی و تقلاهای جان فرسا…
امیدوارم، ساده و سریع و عزتمندانه به موفقیتها برسی….