«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 69 (به ترتیب امتیاز)

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فاطمه(نرگس) علی پور گفته:
    مدت عضویت: 1363 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان

    سلام و درود به سایت بهشتیم…

    سلام و درودی دوباره.به استاد عزیز ، اهل عملم!

    من خانم فاطمه علی پور. متولد 1367..الان 36 سالمه…

    من حدودا هزارو صد خورده ایی،روز هست،که جزو خانواده دنیا و اخرتم ،هستم!…

    خانواده ایی که استاد عزیزم سالها آرزوشو ،شو.”؛داشتم….خانواده ایی که سالها ازش دور بودم..ولی الهاماتش قدم به قدم ،” مرا فرامیخواند..

    من سال 97…به یه تضادی بزرگی ،برخوردم.تضادی که میتونست شرایط زندگی مو 180″ درجه تعقییر بده…ولی برام نشد!..

    ووو.این شروع خوشبختی من بود..ولی من نمیدونستم!

    این تضاد…از بچگی تو خواب بهم الهام شده بود.همیشه یجورایی این صحنه جلوی چشمم بود!؟

    همیشه با خودم با خدای خودم میگفتم..خدایا این شخص کیه از بچگی ، جلوی چشممه…

    ولی ….سال 97 به اون الهام بچگیم..برخوردم..

    بصورت تضاد وارد زندگیم شد..و من بخاطر عزت نفس و اعتماد بنفس پایین.و همون ترس از اینکه نتونم از پسش بربیام.یه همون ضعف شخصیتی…ازش عبور کردم..و مدام خودخوری میکردم.بخودم حرفهای ناجور میزدم.و از یه زاویه ایی میگفتم..حتما خیری هست.ولی استادم یه حس امیدواری داشتم..با وجود اینکه ،هیچ وعده ایی ..بهم نداده بودن..

    ولی ،حس امید اینقدر زیاد بود.و خداوندم این مابیین لطفشو شامل حالم میکرد..

    و…

    ولی خداوند میخاست ، منو از این طریق هدایت کنه..تازه شروع بازی من بود.ولی من هیچی نمیدونستم..فقط یه شور شعفی ، درونمو گرفته بود که اصلا نمیتونستم ساکت باشم..

    باید ادامه میدادم..تا اینکه قدم به قدم تکاملی…وارد این بهشت شدم…

    قبلش چند تا دوره از یفرد موفقی در ایران خریدم..نشانها مدام میومد و منم با احساس خوب..پیش میرفتم..و این احساس خوب اینقدر زیاد …شد..تا براحتی و به لطف خودش هدایت شدم به سایت بهشتیم…

    یادمه اوایل اینقدر تشنه بودم..تشنه موفقعیت توی همه موارد چه رابطه.که واقعا درب و داغون بودم…

    این مسئله از همه چیز بیشتر برام مهم بود…چون تا شخصیتت درست نشه..بنظر من..هیچی برات ارزش نداره…

    رابطه با خانواده ام…افراد نزدیکم..که روزها منجر به جنگ و دعواهای شدیدی میشد..جوری که همیشه قربانی بودم..اینقدر وحشتناک بود..که روزمو با این نگرش شروع میکردم..و روزانه روز از نو روزی از نو ..و جنجال شروع میشد…

    و این مدت عضویتم…تمام مشکلات شخصیم ..چه با افراد نزدیکم چه افراد دیگه..چه دوستان ..همگی حل شد..مسایل شخصیتی که از تمام زوایا…جزو اسفل السافلین بودم!!!!!…که میتونم ساعتها راجع بهش بنویسم …به لطف خدا…

    مخصوصا با اون شخصی که شدید بود…الان یه روز نبینمش دلم براش تنگ میشه…

    برام کلی هدایای چند میلیون تومانی خریده..

    یه هدیه ایش ،همین یه ماه ، پیش..بهم داد….که واقعا همجوره خوشحال شدم..

    خیلی درها تو بحث روابط ، برویم باز شد…

    اون الهام رابطه ام..هدایتهای الله اومد..و خداوند بهم گفت..اون تضاد گذشته…تو اونروز، تو اون ساعت، توسط فلان شخص….برات آوردم.چون میدونستم ، تو به این خاسته میرسی…پس باید صبر کنی تا زمان درستش ،بوقت درستش:انجام بشه…

    و تضادی که سال 97 برام پیش اومده بود..برای اینکه..من رشد کنم و به این خاسته برسم…

    خداوند برام مقرر کرده بود.هنوزم این خاسته بصورت فیزیکی وارد زندگیم نشده..ولی از طرف خداوند بصورت واضح بهم الهام شده. .انجام شده تمامه…فقط اون زمانبندیش براحتی از طرف خودش انجام میشه…

    که من اینروزا باید سر سپرده.اش باشم..

    تو این مابیین حل کردن مداوم روی شخصیتم و رابطه ام…الهام رسید..برو فلان اموزش:رو شروع کن..من این مابیین..داشتم روی دو نقطعه بصورت تکاملی کار میکردم.ولی:بیشتر تمرکزم روی روابط بود..چون واقعا تشنجش ،” اینقدر زیاد بود. که

    باعث شده بود… بیزنسم از پا در بیاد..

    به لطف خدا…بیزنسم توی حیطه کاریم..سالها بخاطر بازم باورهای ، گذشتگانم و افرادی که باهاشون زندگی کرده بودم..اینم دچار تزلزل شده بود.که نیاز بود اساسی روش کار کنم…

    روی این قسمتم داشتم کار میکردم..و تونستم توی حیطه کاریم در یادگیری فنی که سالها ازش فراری بودم..بهترین خودمو ” عمل کنم.کلی چیزهای جدید یاد گرفتم.

    اینقدر تمرکزم روی اینکار زیاد بود.که جاهایی که استاد داشتن تدریس ، میکردن..با خلاقیت خودم بهترین عملکرد رو ؛ از خودم بوجود ، میاوردم..

    و این گذشت بهم الهام شد..حالا که تو این قسمت خوب شدی..بیا فقط تو این حیطه که بهت میگم کار کن…

    و من عاشق الهام خداوندم..و دست و پا شکسته ..شروع کردم چند نمونه بصورت عملی ارائه دادم..

    دیدم یسری نقاط ضعف داره تا امسال.(سال جدید).همین چند ماه پیش…بازم الهام بصورت واضح اومد..ایده سال گذشتتو باید فقط روی این مورد کار کنی.ولی الان باید خیلی بهتر بتونی عمل کنی…ناگفته نمونه ترسها بود…ولی اینقدر الهامات خداوند زیاد بود.که اگه درجا میزدم کم میوردم،بهمون بزرگی خودش…جهنم را در زندگیم میدیدم..

    دیگه باید طبق الهامات عمل میکردم..و یکی یکی ترسها رو میکشتم..و همینم شد…

    تمام این مدت…تونستم بهترین ورژن طی تجربیات ادمها و صحبتهاشون…و مسایلی که بر میخورن.کار کنم…و بهترینهای خودمو ارایه بدم…

    میخام بگم.تکاملی پیش میرفتم .یه ایده بهم الهام میشد.و تونستم یکار ساده و اسان..ولی بهترینهای خودمو…خلق کنم.واقعا خودمم کیف میکنم..وقتی نگاش میکنم…

    خوب بازم هدایت..برای عزت نفس بالای بیشتر و گرفتن نشتیهای دیگر…

    اقداماتی که در این راستا انجام دادم..

    1..دوستی که خیلی بهم نزدیک بودیم.و بخاطر یسری ترسها.ایشون از موقعیت فردی من .توی بورس کار میکرد و هر سری میخاستم کلی وقتمو بگیره.و هیچ سودیم نداشت..و یه نوع شرک نسبت به ایشون داشتم….این به لطف خدا از هم پاشیده شد…تمام شد رفت…

    2…غلبه بر ترسی که سالیان سال، همیشه ، نسبت.بهش. مشکل داشتم.و یادمه از ترس باید حتما تو بغل مامانم میخوابیدم..تا با دلگرمی ایشون..بتونم اون صحنه،رو از یاد ببرم..و الهام خداوند تونستم بهش غلبه کنم.نه یکبار بعدا..تو چند مرحله و طبق تکاملم..و ایده خداوند که باید حتما انجامش بدی..اگه ندی خبر از موفقعیت نیست…به لطف خودش تو بهترین حالت انجام شد

    3…بازم غلبه بر ترس سفر هدایتم به جاهای ناشناخته و رفتن و پروجکت کردن خودم به دیگران.راجع به بیزنسم…و اینم بزرگترین پروسه، برام بود.ولی بازم قانون تکامل

    و

    هدایت الله وارد شدن به نقاط مختلف .و بازم هر بار غلبه بر ترسها متفاوتر ولی باید انجام میشد…این مورد با قبلی بازم یه پله بالاتر بود..

    4..خرید دوره عزت نفس..عمل به الهامی..که سالیان سال راجع بهش احساس قربانی و شرک شرک شرک شرک شرک داشتم..حذف سود وام چند میلیون تومانی.از طرف شخص نزدیکم ..به بخشش تبدیل شد.خداوند برگه امضا تاهد این سود رو برام نقاشی کرد..و بهم گفت خودت از تمام این سودها…با ارزشی..تو بجاهای خیلی بزرگ میرسی..ببخشش!… منم قدم بعدی رو بهت میگم..

    دقیقا همینجورم شد…

    به محض اینکه بخشیدمش..قدمها بزرگتر و ایمانم و توکلم بیشتر..و هدایتها قوی تر…

    6…پیدا شدن پاشنها و باورهام بصورت واضحتر ولی با درجه قوی تر..و انجام دادن و رفتن و حلشون کردن.بازم به لطف خدا..

    و در نهایت میخام بگم…تمام نشتیهام..با هر قدم..قوی تر و مسایلشون حل شد…

    تا اینکه هفته گذشته…یه ایده جدید اومد..تا در راستاش،باید قدم بردارم…

    اولش خیلی برام ترس داشت.چون اولین بارم بود..که میخام همچنین مسئله ایی ؛ رو حل کنم…

    ولی به لطف خدا قدم به قدم مباحث ،بیشتر برام بولد شد…و کم کم ادامه دادم..و رسیدم به بهترین ورژن…

    هر مسئله ایی که دارم حل میکنم..در کنارش رشد.و اسانی و راحتی..بیشتری برام بولد میشه..

    و بخودم یاداوری میکنم..این ایده از کجا نشعت گرفت و قدم به قدم به اینجا رسیده..و الانم باید مثل گذشته ..عمل کنم..و ادامه بدم..و با ایمان و توکل بخداوند داره کارها…براحتی برام انجام میشه…

    چون این حل مسئله من، بصورت قدم به قدم هست.که من باید انجام بدم ؛ و برم قدم بعدی..یسری دانسته ها رو باید یاد بگیرم..و بتونم با توکل و ایمان بخداوند.حل کنم ..و رشد کنم و بتونم از پسش بر بیام..

    تو این حین ،”داره یسری ضعفهای شخصیتیم ..بولد میشه..و در کنارشم مسایل بیزنسیم ،حل میشه…روزهای خیلی خوبیه…در کنارشم عجله هم هست.که من باید خیلی مواظب باشم و بتونم ..از خداوند بیشتر تقاضای کمک کنم..

    چون وقتی بهش دل میبندی..کارایی برات انجام میده که عقل آدمی..و عقل جن.هم ،” بهش نمیرسه..

    واقعا همینجوره…ایده هایی طی این مدت بهم رسیده.توی تمام موارد مسایل زندگیم..بخداوندی ،و بزرگی ،خودش افراد میلیونها تومن ،هزینه میکنن تا بتونن بهمچنین پکیجی برسن…ولی خداوند با همون ایده سرراست ؛ منو براحتی به اون پکیچ هدایت میکنه..

    کلا مسیر خداوند اسانیهاست.ولی ماها میخایم همه چیز پیچیده باشه..و درونش..شرک داشته باشه..من اینو بخودم میگم..این چند روز عضویتم..همه لحاظ ..لطف خداوند شامل حالم شده…تمام مسایلم در یه آن.در یه چشم بهم زدن..راحت انجام شد..بدون اینکه من زجر بکشم..

    هر جا تقلا میکردم.مثل گذشته ام.به بن بست میخورم..که دیگه هیچ راهی ندارم تا تسلیمش باشم..

    بگم خدایا من هیچی نمیدونم! تو بهم کمک میکنی.تو قدم بعدی رو بهم میگی…

    و لطف خدا شامل حالم شده تا بتونم این مسیر رو براحتی.و تسلیم در برابرش .انجام بدم..

    کل داستان زندگی ما و حل انها….فقط با ایمان و توکل و تسلیم بودن حل میشه…

    که بازم اینم نیاز به تکامل و ادامه دادنه…تو این پروسه ایی که چشم اندازی بهش ،نگاه ..میکنم… میبینم..همه فقط با ایمان و توکل و تسلیم بودن ..از طرف من بوده..

    ولی یوقتایی عجله ..همون بدو بدو کردن…بجای حل مسئله…اون قسمت رو همجوره نابود میکرد.و من جز حال و احساس بد نداشتم..

    مسئله ایی که هفته گذشته برام غیر قابل باور بود..ولی امروز برام ؛ راحتی و اسانی هست…

    و به مسئله ایی توی ورود یه قسمت برخوردم..و امروز میخام بیشتر تسلیم خداوند باشم.تا بتونم قدم بعدی رو بردارم….

    این فایل فایل نشانها برام بود..تا بخودم یاداوری کنم.که من با تکامل و ایمان و توکل، بخداوند قدم برداشتم ..هر جا ایده میومد و بهم میگفت باید انجام بدی..یه ترس شدیدی وجودمو میگرفت..ولی فورا بخودم نهیب میزدم..که باید بتونی ذهنتو کنترل کنی و ادامه بدی..و دقیقا همینم شد..من براحتی تونستم ..مسایلمو حل کنم.و ورود بدلشون،” ترسهام.و.روزنه های امید رشد و گسترش …را ..برویم باز نمود..

    و همچنان دارم ادامه میدم…

    و میدونم،میتونم از پس تمام کارهام بر بیام..دوره عزت نفس.خیلی بهم کمک کرد.تا بتونم کارهای به تعویق افتادمو با قدرت بیشتری انجام بدم…

    و دقیقا همینم شد..و من درهای زیادی برویم باز شد…

    انشالله که بتونم این مسیر رو با قدرت ،هر چه بیشتر ادامه بدم..و نخام همرنگ جامعه امروزی باشم..جامعه ایی که چشم انتظار یه وعده ایی از ریئس جمهورن..و امید دارن اینفرد براشون کار کنه…و دقیقا اینفرد استعفا داد…

    و خبرهاش:پیچیده…و منتظر یه شخص دیگه هستند..و هر چه این افراد میان..هیچ تعقییری نمیکنه..و هر روزم بدتر از روز گذشته میشه…

    من با این نگرش…که من جانشین خدا روی زمین هستم.من تسلیم خودشم..زندگی من در این مدت.و پیشرفت درونی من پیشرفت شخصیتی من با تمام 30 خورده ایی ؛از اون سالها کاملا متفاوت هست….هر جا که میرم…در بهشتم..اینقدر زندگیم پربار از لطف خداونده…که هیچکسی جز خودم …نمیتونه درکش کنه…

    و بسیار خوشحالم که در این .سرزمین بهشتی زندگی میکنم…

    سرزمینی که فقط روی خوش آدمها رو میبینه…

    سرزمینی که همه در برابرش:تعظیم میکنن…

    سرزمینی که فقط به من خیر و خوبی میرسونن…

    سرزمینی که بهشت بتمام معنا را دارم ، میچشم …رشد میکنم و قدم به قدم مسایلمو حل میکنم.

    پونت تمام صحبتم.و عمل به الهامات خداوند ..بصورت تکاملی…بر این اساس بود و هست…که خداوند به من نزدیکه..و بهم کمک میکنه..و مسایلمو حل میکنه..من جانشین خدا روی زمین هستم.و میتونم براحتی بتمام خاستهام برسم..نیاز بهیچکسی ندارم..من نیازمندم ، فقط بخداوند…و اون خداوند منو آسان میکند بسوی آسانیها…

    استادم در نهایت میخام بگم.فایلهای جدیدتون اتشی در درونم بوجود اورده.که واقعا..هر چقدر بیشتر بهشون تمایل پیدا میکنم..با تمام وجودم به این درک رسیدم…

    من ناتوان و ضعیفم در برابر مسایلم…

    همه چیز خداونده..خداوندیکه مرا افریده خودشم کارهامو ..به درستی و براحتی و اسانی انجام میده و من به قدرت خداوندم ..ایمان دارم..

    کل پونت این سایت بهشتی…تو رو با خودشناسی بیشتر ..به خداشناسی ،”میرسونه…جوری که تو رو همه جوره قوی میکنه..

    جوری که امیدتو از هر چی عوامل بیرون هست..دور میکنه…

    ما آدمها!…و بخودم یاداوری میکنم.

    که .فکر میکنیم ..فقط یه فلان شخص..که عوامل بیرونیه میتونه بهمون کمک کنه..ولی.ای دل قافل ما از …وجود خودمون دور میشیم..جوری که توی عذاب و بدبختی .و تقلاهای،سخت،”هدایت میشویم..

    و درنهایت میخام بگم..همه چیز به توحید عملی برمیگرده…همه چیز ایمان توکل.وووووووو تکامللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل

    ولی ما عجولیم.عجول…

    نمیزاریم زمان درستش ..وارد زندگیمون بشه..

    تمام حل کردن مسایلم..زمانیکه من آمادگی لازم شخصیتی درست و بجا بود…ایده ها برام الهام میشدن..و من قدم برمیداشتم..و حلشون میکردم..رشد میکردم.و میرفتم قدم بعدی..

    و قدم به قدم..پیش میریم..حتی هدایتهای الله برای رشد ما زمانی میاد..که برامون مناسبه…دقیقا در زمان مناسب و مکان مناسب میاد..

    جوری که برای ما خوب و عالیه و باید انجام بشه!..

    ما فقط باید بتونیم..احساس خودمونو خوب بگیریم..و بدون هیچ عجله ارام ارام..با توکل و ایمان بتونیم.با همون امکانات با همون چیزهای دم دستیمون..بقول خودمون با خلاقیتمون..مسایلمونو حل کنیم..

    پس تضادها کلا….داره ما رو به سمتی هدایت میکنه.تا بتونیم ..درون الهیمونو با ورژن خیلی عالی!…که .باعث رشد و پیشرفت خودمون و پیشرفت جامعه مون هست..رو ..همه جوره گسترش بدییم…

    مسایل هست..همیشه وجود داره ولی باید با قدرت بزرگی همراه باشه..تا چیدمانش.باعث رشد خودمان و افراد زیادی بشه..

    کل خاصیت دنیای مادی همینه….برخورد با مسایل..و حل انها و رشد خودمان و رشد جهان…

    کل مبحث این دنیا همینه..

    انشالله که بتونیم.این مسیر رو با قدرت بیشتری ادامه بدییم و بتونیم زندگی خوبی رو برای خودمان رقم بزنیم.

    استاد عزیزم با تمام وجودم از شما و از خداوند بزرگم ،”سپاسگزاری میکنم.که ما تونستیم ارزشمندی خودمان را بوجود بیاوریم.و بتونیم نقش خوبی رو در دنیای اطرافمون ،”بجا بزارییم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    مریم رشیدی گفته:
    مدت عضویت: 567 روز

    به نام خدا

    سلام

    سی و سومین فایل از سری باورهای ثروتساز

    یکی از دلایل موفقیت افراد موفق این هستش که افراد موفق تونستن خیلی خوب از افراد موفق دیگر الگوبرداری کنند یعنی باورهای افراد موفق رو در ذهنشون ایجاد کردن نگاهی که افراد موفق به دنیا دارن رو در ذهن خودشون ایجاد کردن

    اگر بتونم این الگوهارو پیدا کنم و در ذهن خودم ایجاد کنم این باورهای مناسب رو میتونم به همین سرعت به موفقیت های خیلی خیلی بزرگ برسم

    همه ی ما به یک اندازه به قدرت خداوند دسترسی داریم اینو باور کنم باهمه ی وجودم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    Reyhane AR گفته:
    مدت عضویت: 3731 روز

    دوست عزیزم لیلا جان و ساناز عزیزم ممنون ومتشکرم به خاطر لطف و مهربونیتون. از خوندن داستان موفقیتزندگی هر دوی شما دوستای عزیز و دوست داشتنیم لذت بردم. و آرزوی سعادت و خوشبختی و آرامش بسیار برای شما و دیگر دوستانم دارم.عشق خداوند بر دلتان باد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    آرامش درون گفته:
    مدت عضویت: 3584 روز

    سلام به تویی که جرات کردی متفاوت باشی، متفاوت فکر کنی و متفاوت عمل کنی. به تویی که پا میزاری روی ترس هات و اونها رو به نقطه قوتت تبدیل میکنی.

    لیسانس یکی از رشته های مهندسی هستم، علاقه ای به معرفی مشخصات خودم ندارم و به همین قدر معرفی بسنده میکنم.

    سال گذشته چندین بار مرگ رو لمس کردم تا اینکه خدا بهم لطف کرد و دوباره زندگی رو بهم هدیه داد و بعد از اون روزهای خوب فرا رسید.

    دوران شادی رو توی زمان بچگی داشتم، هر کاری رو که دوست داشتم انجام میدادم، عاشق کاردستی و کار با چوب بودم و چیزهای زیادی رو می ساختم از قایق چوبی گرفته تا جعبه و….

    توی دوران ابتدایی همیشه جزء شاگرد اول ها بودم ولی دوران راهنمایی و دبیرستان اینطور نبود به طور کلی افت کردم و شدم یک دانش آموز متوسط.

    اما برای کنکور خیلی تلاش کردم و میدونستم که قبول میشم، هر جوری که بود دانشگاه قبول شدم. دانشگاه روی شخصیت من خیلی تاثیر گذاشت، توی دانشگاه همیشه جزء نفرات برتر کلاس بودم.

    توی دوران دانشگاه همیشه چند تا سوال اساسی و بنیادی ذهنم رو مشغول کرده بود ولی جوابش رو پیدا نمیکردم، هر از چند گاهی این سوال ها توی ذهنم میومد اما جواب رو نتونسته بودم پیدا کنم. سالهای متمادی می گذشت و من جوابی براش نداشتم.

    یادم میاد که بعد از دانشگاه با قانون جذب توی مستند راز که از شبکه 4 پخش شد آشنا شدم و باور کردم اما بعد از گذشت زمان فراموش کردم و تا حدودی چسبیدم به زندگی روزمره و کار روی اهداف ام.

    ////////////////////////////////////////

    روزگار به همین منوال می گذشت تا اواخر سال 93 طبق هر سال شروع کردم به نوشتن اهداف سال بعد، از برایان تریسی یاد گرفته بودم که هر سال 10 تا از اهدافم رو بنویسم و آخر سال چک کنم ببینم به چند تا از اونها رسیدم، اهداف سال 94 رو نوشتم.

    فروردین سال 94 بود که داشتم روی یکی از اهدافم که چندین سال بود بهش نرسیده بودم کار میکردم، سال خوبی رو شروع کرده بودم احساس میکردم که امسال پایان رسیدن به این خواسته چندین ساله هست، اما ورق برگشت، اوضاع دگرگون شد، یک مریضی که سال های قبل بهش دچار شده بودم دوباره بهش دوچار شدم. اما امسال با شدت و قدرت بیشتر، طوری که خواب رو از چشم هام گرفت، بازهم مثل همیشه سعی کردم باهاش کنار بیام و طبق معمول از این دکتر به این دکتر اما این بار متفاوت بود.

    هر روز و هر روز اوضاع و شرایط و روابط، کار و وضعیت مالی وخیم تر میشد، تا یه روزی رفتم بیمارستان برای انجام آزمایش، بعد از آزمایش دکتر گفت که حتما باید عمل بشم، شنیدن این که باید عمل بشم یک رنجی درون من به وجود آورد که تا چندین روز به حالت عادی برنگشتم، روز اول که کاملا تمرکزم رو از دست داده بودم، رفته بودم دارو بگیرم از داروخانه که دارو رو نداشت تا داروخانه بعدی که چند تا چهار راه جلوتر بود پیاده رفتم اینقدری که نمیتونستم تمرکز کنم تاکسی بگیرم، مثل دیونه ها فقط با خودم صحبت میکردم.

    همون شب حتی نمی تونستم تمرکز کنم قرص هام رو بخورم، یادم میاد که 3 تا قرص باید میخوردم که یک ساعت و نیم طول کشید تا من این قرص ها رو خوردم. به شدت حالم بد بود، به شدت حالم از خودم و دیگران بهم میخورد از زندگی، از کار، مسائل مالی. افکار مختلفی توی سرم میگذشت، مسائل مختلفی که با یادآوری و گذشتن اون توی ذهنم حالم بدتر هم میشد که با تلقین و امید سعی میکردم موضوع رو توی ذهنم برای خودم حل کنم اما میتونم بگم که اصلا فایده ی نداشت؛ تا قبل از این اصلا اهمیت زیادی برای پول آنچنان که باید قائل نبودم. به یکباره به نقطه انفجار رسیدم، از همه جا بد میاوردم، اوضاع هیچ چیزی خوب پیش نمیرفت که بهم امیدواری بده، نه سلامتی، نه کار، نه مالی، نه روابط هیچ کدوم توش یه نکته مثبت امیدوار کننده وجود نداشت.

    اینقدر اوضاع سلامتیم بهم ریخت که چندین بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم، توی اون لحظات خیلی تلاش میکردم برای زنده بودن، با تمام وجودم سعی میکردم اما انگار انرژی بدنم تموم شده بود، احساس کردم پایان زندگیم هست، با نارحتی عمیقی به خودم گفتم این اون چیزی نبود که من از زندگی میخواستم، به اون چیزهایی که میخواستم نرسیدم، توی اون چند ثانیه کلی چیز توی ذهنم مرور میشد، تمام آرزو هایی که داشتم رو یه باری مرور کردم و به خودم می گفتم نه یه بار دیگه سعی کن، تمام قدرتم رو جمع کردم و تونستم دوباره نفس بکشم. مرگ رو جلوی چشم به وضوح دیدم، فقط چند ثانیه بیشتر الان زنده نبودم. اسم سال رو گذاشته بودم سال سیاه، سالی که بدترین سال زندگی من بود.

    اصلا حتی تصورش رو هم نمیکردم که یک مریضی ساده منو به جایی برسونه که مرگ رو جلوی چشم هام ببینم، همش پیش خودم میگفتم ببین هنوز به سن 30 سالگی نرسیده باید بری عمل بشی. چاره ای نداشتم باید صبر می کردم با همین قرص ها حالم خوب بشه و به شرایط پایدارتری برسم بعد بتونم عمل کنم. اون موقع بود که حالم از اوضاع مالی و کاری که داشتم بدون علاقه انجام می دادم به کلی بهم خورد، گشتم دونبال چیزهایی که حالم رو بد میکنه و روی بیماریم تاثیر میزاره، یکیش همین نحوه کار کردنم بود اصلا سلامتی رو توش لحاظ نکرده بودم.

    این رنج بیماری تمام زندگی ام رو تباه کرده بود، اصلا زندگی نمیکردم، زندگیم در خطر بود باید براش راه حلی پیدا میکردم، دردهای دیگه نیز کم کم پیدا میشد، تمام مریضی ها رو یکی یکی داشتم کنار هم جمع می کردم در آن واحد چند تا مریضی از سرماخوردی گرفته تا تنگی نفس، چرک کردن ریه ها، سر درد، به قدری عصبانی بودم که هر چند وقت یک بار به خاطر اعصاب ام در قسمت هایی از بدنم احساس درد عجیبی داشتم، فقط کافی بود عصبانی بشم یا موضوعی منو ناراحت کنه، اینقدر اون موضوع رو برای خودم تکرار میکردم که حالم بد میشد و بعد از اون درد های متفاوتی از پا گرفته تا دست، سر و گردن و کمر، شونه و ……. خودش رو نشون می داد. تا حدودی فهمیده بودم که اعصاب خرابم و تکرار چیزهای ناخوشایند داره حالم رو بدتر میکنه اما نمی تونستم ذهنم رو کنترل کنم.

    به شدت عصبانی بودم، عصاب درستی نداشتم، خیلی سعی میکردم که به آرامش برسم اما مسائلی پیش میومد که آرامش من رو بهم میریخت. من همه کاری برای سلامتی خودم انجام دادم اما نمی تونستم بپذیرم که زیر دست پزشک عمل بشم، بهشون اعتماد نداشتم به خاطر برخورد های قبلی که باهاشون توی بیماری های قبلیم داشتم و همچنین حرف هاشون برای من قابل باور نبود حس میکردم کارشون رو بلد نیستند، حالا یکی رو گیر آوردن که بدوشنش و تمام پول هاش رو ازش بگیرن. آخه یعنی چه که من یه بار عمل کنم اگر خوب شدم که هیچ چی، اگر نشدم باید باز هم عمل بشم. پیش خودم می گفتم این هم دکتره توی این مملکت داریم که نمیتونه جواب درست بده.

    کارم و پولی که در میاوردم شده بود مایه عذابم، فهمیده بودم که باید این کار رو ول کنم، حداقل نشونه اون این بود که شرکت در حال ورشکستگی بود. از طرفی هم رفت و آمد برام سخت شده بود، هر وقت آلودگی هوا زیاد میشد حال من هم بدتر می شد.

    شروع کرده بودم به مطالعه مقالات در مورد در آوردن پول، پیش خودم می گفتم اگر روزی یه بیماری سخت تری پیش بیاد من باید چیکار کنم، اگر پول کافی داشته باشم حداقل میرم خارج درمان میشم، به این دکتر ها که نمیشه اعتماد کرد. حداقل اونجا دکتر درست و حسابی پیدا میشه که جواب مشخص و قانع کننده ای بهم بده.

    نه اینکه پول نداشته باشم خرج عمل رو بدم، شرایط مالیم به گونه ای بود که می تونستم هزینه 3 بار عمل شدن رو بدم، اما اعتماد لازم رو به دکترها نداشتم و از طرفی هم پول به اندازه کافی برای راه اندازی کار خودم نداشتم.

    ////////////////////////////////////////

    توی لحظه هایی که حالم به شدت خراب میشد به خودم یادآوری میکردم و میدونستم که خدا کمکم میکنه، رفته رفته اوضاع یکم بهتر شد، با داروهای گیاهی و مراقبت ویژه کمی حالم رو به بهبودی گذاشت اما هر آن شرایط باز هم تا حدودی بر میگشت، یه روزی نشستم به خودم گفتم یادت میاد قبلا هم فلان مریضی سخت رو پشت سر گذاشتی بعد که حالم خوب شد چقدر موفقیت کسب کردم، شاید این هم داره همین موضوع رو بهم میگه. کم کم باور کردم که یه چیز خاص در انتظارم هست، البته ناگفته نمانه که مقاله سایت های موفقیت نیز کمک ام میکرد تا یکمی آروم بشم ولی مثل قرص ها شده بود، هر بار که مقاله ای میخوندم یکم آروم میشدم اما بعد از مدتی بازهم بر میگشتم به روال قبلی.

    کم کم امیدوارتر شدم و اسم سال رو تغییر دادم به سال پیشرفت های بزرگ، سالی که من رو حرکت میده به سمت خواسته های بزرگ زندگیم. سالی که از من یک آدم جدید می سازه. حالم هم کمی بهتر شده بود.

    یه روزی نشستم به این فکر کردم که چه موفقیت هایی در گذشته داشتم، الان چی میخوام، نشستم نوشتم چیزهایی که میخوام رو و چیزهایی که دوست دارم داشته باشم و موفقیت هایی که دوست دارم توی حوزه کاری و مالی کسب کنم، چیزهایی که روی کاغذ آورده بودم رو تبدلش کردم یه نقشه ذهنی توسط نرم افزار، حتی در مورد همسر آینده نیز فکر میکردم، اینکه چه شکلی باشه با چه هیکل و قدی و طرز پوششی.

    دوباره داشتم به دوران روزمره گی بر می گشتم که یه روزی توی اینترنت خلاصه ی از کتاب پدر پولدار و پدر بی پول – از رابت کیوساکی رو خودنم که خیلی برام تاثیر گذار بود تا حدی که تمام کار و زندگیم رو ول کردم رفتم کتاب رو خریدم و 2 هفته مشغول خوندن کتاب بودم، کتاب رو میخونم به فکر فرو میرفتم، گاهی به خودم سرکوفت میزدم که چرا زودتر این کتاب رو نخوندم و چرا کتابخون نیستم و چند سالی هست که هیچ کتابی در زمینه موفقیت نخوندم. این کتاب واقعا روی من تاثیر گذاشت به حدی که موجب شد فکری اساسی برای پول دار شدنم بکنم، مشغول شدم به مطالعه در مورد پول و ثروت و یادگیری سرمایه گذاری توی بورس.

    دیگه علاقه فوق العاده زیادی پیدا کرده بودم به یادگیری و خودشناسی و رسیدن به ثروت و همین طور ادامه میدادم، که روزی توی یکی از سایت های موفقیت عضو شدم، توی قسمتی از سایت فایل های صوتی و کتاب های صوتی که بود رو دانلود کردم و شروع کردم به گوش دادن، توی یکی از اون فایل ها یک فایل بود به نام استاد عباس منش، توی اینترنت سرچ کردم و این سایت رو پیدا کردم، مثل هیشه سایت رو وارسی کردم و بوکمارک کردم، چون وقت نداشتم گفتم بعدا میام دوباره نگاه میکنم، نمیدونم یادم رفت یا چون سایت پولی بود کمی بیخیالش شدم.

    ////////////////////////////////////////

    دست بر قضا روزی یک خانومی که تازه با هم زمینه همکاریمون فراهم شده بود رو دیدم، واقعا توی اون لحظه خشکم زد باورم نمی شد، همون قیافه ای که من تصور می کردم، همون هیکل و قد و پوشش، نمی دونستم چیکار کنم. از همکاری ما روزها می گذشت، که دوباره به این سایت سر زدم، که عکسی از استاد بود که نشون می داد ایشون توی ایران نیستند، به خودم گفتم برو بابا این طرف میخواد از توی خارج به من کمک کنه، ما هر چی می کشیم از دست همین خارجی هاست، حتما مثل این تبلیغ هایی که میگن و توی تلوزیون نشون میده با تبلیغ توی ماهواره سر مردم رو کلاه میزارن، ایشون هم میخواد سر ما کلاه بزاره، معلوم نیست توی خارج پول کم آورده یا نه، چی شده بهش مجوز دادن داره پول از این مملکت خارج میکنه، سایت رو بستم و رفتم دونبال کارخودم.

    من همین طوری داشتم به تحقیق و مطالعه در مورد ثروتمند شدن ادامه میدادم، به خاطر سلامتی، به خاطر زندگی و به خاطر داشتن یک زندگی راحت، روزها همین طور می گذشت تا اینکه باز دوباره حالم بد شد؛ اوضاع یکمی خراب شد، فکرم ریخته بود بهم، باز با هر زحمتی بود بعد از یکی دو هفته سخت و ناراحت کننده تونستم با مطالعه، فکر مثبت تا حدودی به اوضاع مسلط بشم، یک خواسته درونی توی وجود من شکل گرفته بود و دوست داشتم زودتر ازدواج کنم، خیلی روی خودم کار کردم تا جرات کنم برم جلو و با اون خانمی که تازه آشنا شدم صحبت کنم اما نتونستم، نشستم به فکر کردن، چرا من میخوام با این شخص ازدواج کنم، چون ازش خوشم میاد، چون یک باور قلبی بهم میگفت این همونیه که خدا سر راهت قرار داده، مدت ها اون شخص رو زیر نظر داشتم، اما چون تصور می کردم خانواده باهام مخالفت می کنه یکم شل شدم، به همه چی فکر می کردم، حتی به این فکر می کردم که حاظرام جلوی خانواده به ایستم، نشستم به این فکر کردم به خاطر چی میخوام با این شخص ازدواج کنم، چند باری هم قبلا پیش اومده بود که از افرادی خوشم اومده بود اما باورهام و اهدافم بهم این اجازه رو نمی داد که جلو برم، این باور که آدم درستی نیستند، فقط کافیه چند وقتی تحمل کنی اون موقع خداوند خودش نشون میده که این شخص چه جور آدمیه، مثل همیشه صبر کردم، دو نفر قبلی که کمی من ازشون خوشم اومده بود ازدواج کردند و رفتند، یک نفری هم که نمیتونم بگم علاقه یا حس خوبی بهش داشتم، چون پول دار بودند و اون به من علاقه داشت، حداقل از سوالاتی که خودش یا دوستانش می پرسیدند متوجه شدم که اون از من خوشش اومده اما من همش به این فکر میکردم که چون من وضع مالی خوبی ندارم بعدا میخوان این وضع خودشون رو بزنن توی سرم، در واقع یه آقا بالاسر حرف گوش کن میخوان نه کسی که بخوان باهاش از زندگی لذت ببرن.

    روزها می گذشت و من کم کم داشتم بهتر این خانوم را می شناختم، این شخص بر خلاف بقیه نکات مثبت زیادی داشت، به یقین رسیدم که این شخص هرگز به کسی خیانت نمیکنه چه با من ازدواج کنه چه با کس دیگه ی، محبت و مهربانی، خنده رو بودن و خصوصا شعور و درک بالایی که توی مسائل مختلف داشت من کمتر توی بقیه این رو دیده بودم، هر روز نکته های مثبت بیشتری از این شخص می دیدم. اما اوضاع مالی طوری پیش می رفت که من همیشه از همه چیز و همه کس گلایه می کردم، از وضعیت بد پدر مادرم متنفر بودم، از وضعیت بد خودم، از وضعیت بد کشور و… از همه کس و همه چی ناراضی بودم.

    یادم میاد چند ماهی قبل تر که اوضاع سلامتیم خیلی وخیم بود، بعد از اینکه خدا بهم لطف کرد و زندگی دوباره داد، و توی اون لحظاتی که واقعا داشتم جون می دادم، همش یاد آرزوهای بزرگم بودم، خواسته های بزرگم که دوست داشتم فرصتی داشته باشم تا به اونها برسم، آدمی شده بودم که رفته تا دم مرگ و برگشته حالا میخواد تمام چیزهای ناخوشایند زندگی رو درست کنه، میخواد متفاوت تر از قبل زندگی کنه. یک دفعه ایده ی به ذهنم رسید و داشتم خاطرات گذشته رو مرور می کردم، دوران هایی که از زندگی داشتم لذت می بردم به این فکر می کردم که چی باعث شده بود من از اون دوران ها لذت ببرم برای همین نشستم به موفقیت هایی که کسب کرده بودم و روزهای خوب زندگیم فکر کردن، چی شد که من توی دوران دانشگاه موفقیت های بزرگی رو کسب کردم، چی باعث می شد که توی دوران بچگی شاد باشم و چی باعث شده بود که دوران بچگی تا نوجوانی و دانشگاه برای من جزء عالی ترین و طلایی ترین لحظات زندگیم باشه، این ایده به ذهنم رسید که راه و روش موفقیت های بعدی عمل کردن مثل دوران دانشگاه هست، شروع کرده بودم به یادآوری خاطرات گذشته و درس گرفتن از اونها برای موفقیت های بعدی.

    تونسته بودم به درک درست تری از خودم برسم و خودم رو بهتر بشناسم، و اینکه چرا میخوام ازدواج کنم، نشستم به تمام سوالاتی که توی ذهنم می گذشت جواب دادن یا دونبال جواب خوب رسیدن جوابی که بهم آرامش بده، دیدم واقعا به خاطر خودم میخوام با این شخص ازدواج کنم، من به یاد آوردم که من از خدا می خواستم که یک نفر مناسب رو جلوی راهم قرار بده، توی اون حوزه ای که من میخوام مشغول به کار باشه، حتی در مورد قیافه و ظاهر اون شخص نیز تجسم کرده بودم و توی ذهنم شکلش رو ساخته بودم، طوری که توی اولین نگاه گفتم این همون کسیه که من از خدا خواسته بودم جلوی راهم قرار بده، هرچند بخشی از جواب ها به خاطر حرف های مردم و از روی ضعف بود، و از طرفی هم ضعف برخود با خانواده این اجازه رو بهم نمیداد که با این شخص ازداوج کنم. اما در آخر دیدم که چی تا کی باید به حرف این اون گوش بدم چرا باید حرف این و اون برام مهم باشه.

    همین شد که برای تصمیم گیری ازدواج به این نقطه رسیدم که اگر توی دوران دانشگاه و بچگی خوشحال بودم، موفق شدم به خاطر این بود که حرف مردم برام اهمیتی نداشت، تمرکزم روی کار خودم بود، حالا چی شده منی که از بچگی حرف مردم برام مهم نبود برای یکی از مهم ترین مسائل زندگی حرف مردم و خانواده برام اینقدر مهم شده، پس خودم چی میشم، تصمیم گرفتم که برم جلو و موضوع رو مطرح کنم اما باز هم نشد، به خودم می گفتم که چرا اون باید با همچین کسی ازدواج کنه، اون هم بیشتر به خاطر مسائل مالی، می گفتم وقتی من نمیتونم گلیم خودم رو از آب بکشم با چه رویی برم جلو، تو که گور نداری که کفن داشته باشی، حالا ادعا میکنی میتونی از پس مسائل مالی یه زندگی بر بیایی، اگر راست میگی برو کسب و کار خودت و ایده هایی که داشتی رو عملی کن. جرات داری برو اون کارهایی که تا حالا پشت گوش انداختی رو انجام بده تا اوضاع مالیت بهتر بشه.

    شرکت ما داشت ورشکست می شد، با اینکه من می دونستم اما باز هم داشتم ادامه می دادم، برای خودم کتاب رابرت کیوساکی رو مرور کردم، دیدم با رفتن به شرکت دیگه اوضاع باز هم خوب نمیشه، اوضاع اون چیزی که من میخوام و دوست دارم نمیشه، من دیگه آدمی نبودم که بشینم برای یه نفر کار کنم، به یادآوردم که از 8 سال قبل توی دانشگاه وقتی داشتم به کار فکر می کردم، فقط دوست داشتم چند وقتی برای یک نفری که توی حوزه کاریم موفق هست کار کنم و تجربه کسب کنم و بعدش کسب و کار خودم رو راه اندازی کنم، به یاد آوردم که خواسته واقعی من چی بود، من دوست داشتم آزاد باشم.

    دقیق یادم نیست که این موضوع به قول استاد قبل از رسیدن به نقطه عطف ام که توی پارت بعدی میگم بود یا نه یه روز اون خانم آمد به من گفت که خیلی دوست داشته که از من کار یاد بگیره و خیلی از این بابت اظهار علاقه کرد، چند روز بعد متوجه شدم که ایشون کلا از اونجا رفتن و آب سردی ریختن روم. من دیگه دسترسی به ایشون نداشتم.

    باز دوباره ناراضی بودم تا جایی که یه روز اینقدر به اوج عصبانیت و انفجار رسیده بودم و از خودم بابت کار و مسائل مالی بدم اومده بود و از طرفی یکی از همکارانم روی مخم بود و دیدنش ناراحتم می کرد، باز هم داشتم از همه جا بد میاوردم و حالم داشت بد می شد، به قولی این بیماری شل کن صفت کن در آورده بود ولم نمی کرد.

    ادامه دارد……..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      آینا راداکبری گفته:
      مدت عضویت: 3395 روز

      سلام

      تا اینجا را خواندم و عالی بود

      متشکرم

      نم نم باران ز سوی آسمان

      می دهد ما را نوید با عشق و جان

      او لطیف ؛ بر کل احوال جهان

      جز ء و کل هر نهان و هر عیان

      او ودود و اهل بخشش اهل جود

      حب رحمانی صفایش همچو عود

      بنده ی شرمنده اش دارد پیام

      عذر خواهی توبه از کار مدام

      صاحب خلد برین و صد جنان

      کرد مهیا باغ رضوان و امان

      کن دعا در روز بارانی ادا

      حاجت خلق را کند هر دم روا

      عمر ما گشته تمام ای با خرد

      توشه بردار با دعا بی عیب و رد

      میرسد بر گوش ما بانگ رحیل

      خواب نوشین را رها ساز ای علیل

      در سحر گاهان به دوست ذوالجلال

      عرضه داری حال خویش را با کمال

      عبر تی باید بگیری از حیات و زندگی

      آخر این زندگی زاید وفات و مردگی

      تا که عمرت هست باقی در جهان

      یاد یاران خدا بنما نهان و هم عیان

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    میلاد صمیمی گفته:
    مدت عضویت: 3759 روز

    سلام دوستان عزیز. من هم در طی این چند روز موفقیتهایی رو بدست آوردم که دوست داشتم با شما دوستانم به اشتراک بزارم.اولین تغییری که توزندگیم تو این روزا دیدم عوض شدن رابطم با یکی از دوستام هست ایشون دوست صمیمی من هست و البته هنوز هم هست. بخاطر تغییر فرکانسم و تغییر نگاهم به زندگی و مطلقا تغییر نگاهم به خداوند و قدرتش رابطم با دوستم کم و کمتر شده منی که هر هفته پنج شنبه یا جمعه ها باهاش بودم و با هم بیرون میرفتیم الان به طرز عجیبی، نه اینکه من آگاهانه بخوام دیگه باهاش نباشم نه، اتفاقات جوری افتاده که اونی که همیشه شیراز بود و بی کار (البته فوق لیسانس رشته عمرانه و دانشجوی انصرافی دکترا) الان رفته یه شهر دیگه واسه پیدا کردن کار و من هم یه احساسی ته قلبم بهم میگفت رابطه من و دوستم تغییر میکنه و همین اتفاق هم افتاد الان دورادور باهاش در تماسم ولی جالبه مایی که همیشه با هم بودیم الان از هم دور شدیم و این اتفاق برام اصلا تعجب بر انگیز یا ناراحت کننده نیست چون حس میکنم این روند صحیح هست.

    دومین اتفاق که فوق العاده بزرگه برام و واقعا نمیدونم چطوری خدا رو بخاطرش سپاسگزار باشم؟!!!!! واقعا نمیدونم اینه که وضعیت کسب و کارم بسیار زیبا تغییر کرده شروع تغییر در وضعیت کسب و کارم مصادف شد با خوندن کتاب معجزه خانم راندا برن و همزمان شد با شناخت کاملا متفاوت من از خداوند فاضل. قبلنا خیلی نگران بودم که پول بدست بیارم و معمولا پولی که بدست میآوردم با دردسرهاییی همراه بود که چون همکارام هم این دردسرها رو داشتن خب به خودم میگفتم این دردسرها هم توی کار طبیعیه دیگه تازه من همون موقش هم کمتر دردسر داشت.(من مغازه خدمات چاپ دارم) مثلا هر از چند وقتی با مشتری هام درگیری لفظی پیدا میکردم مثلا توی چاپ کارت ویزیتهام غلط املایی پیدا میشد یا توی پرینتهایی که برای مشتریهام میگرفتم بحث پیش میاومد که مثلا رنگ کار خوب در نیومده یا کارهایی که باید تحویل میدادم دیر آماده میشد و بحث پیش میومد و میدیدم که بقیه همکارام هم این مشکلات رو دارن و میگفتم خب دیگه اینا هم طبیعیه… خدا رو شاهد میگیرم الان نه تنها هیچ کدوم از این مشکلات توی کارم پیش نمیاد خدا شاهده به طرز عجیبی مشتریهای بهتری دارم همشون با پول نقد قبل از سفارش کارها رو تسفیه میکنن خیلی ازم تشکر میکنن که کارشون رو انجام میدم حس میکنم اینا مشتریهای دائمم میشن چون ازم راضین، درآمدم بیشتر شده و خدا رو شاهد میگیرم که این درآمد رو با لذت کسب میکنم نه مثل قبل با استرس. اصلا علاقم به کارم بیشتر شده و الان به لطف خدای فاضل به طور پیوسته هر روز درآمدم خوبه قبلنا یه روز خوب بود یه روز بد بود یه روز متوسط بود ولی الان 90 در صد روزا درآمدم خوبه و میدونم نباید به خدا بگم چه طور فقط باید بگم خودمو دست خودت میسپارم و مطمئنم که تو به من روزی میدی. نمیگم هر روز باید درآمدم اونی باشه که من میخوام چون میدونم این جوری کم کم ایمانم به خدا کم میشه. فقط مطمئنم که همه چیز خوب خواهد بود همیشه در روند زندگیم البته به نسبت قوی تر شدن ایمانم همه چیز بهتر میشه.

    نکته سوم هم اینه که من همیشه از ازدواج میترسیدم چون آدم کمال گرایی بودم و البته هنوز هم هستم ولی با باور جدیدی که نسبت به خداوند پیدا کردم فهمیدم که که خداست که همیشه زندگی منو تامین میکنه و نگرانیم خیلی کم شده. الان میخوام که ازدواج کنم. همین که این تصمیم رو گرفتم خیلی خوشحالم. همیشه میترسیدم که پیش خانومم تو آینده کم بیارم میترسیدم نتونم خواسته های مالی خودشو و خونوادشو تامین کنم میترسیدم از اینکه نتونم توقع خودم رو از ازدواج برطرف کنم. نمیخواستم مثل اطرافیانم تو فامیل ازدواج کنم و بعد از چند ماه به این نتیجه برسم که همین!!! ازدواج ازدواج که میگفتن همین بود! همش دردسر مشکلات دعوا و درگیری و توهین و تحقیر . میدونید اینقدر از این چیزا دورورم تو فامیل و دوستا دیده بودم که از ازدواج زده شده بودم ولی الان به لطف خدا دیدم به زندگی عوض شده الان توی 10 آرزوی زندگیم که تو کتاب معجزه یادداشت کردم یکیش داشتن یه همسر زیبای خوش تیپ خداپرست هست (البته خداپرست به این مفهوم که اعتقاداتش تو حال و هوا و فرکانس خودم باشه). دوتان عزیزم من این تصمیم رو گرفتم ولی هنوز مقاومتهایی رو توی وجود خودم حس میکنم خیلی خیلی دوست دارم که لطف کنید و من رو در این زمینه راهنمایی کنید و مطمئنم که راهنمایی های شما دوستان خداپرستم خیلی زیاد بهم کمک میکنه.

    خداوند بزرگ رو سپاسگزارم که من رو در مسیر جدیدم قرار داد. راستی یه چیزی هم میخواستم بگم یادم رفت الان چند روزه صبحها خود به خود قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشم این قبلا اصلا اتفاق نمیافتاد و اولین چیزی که اون موقع به ذهم میرسه اینه که خدا رو سپاس بگم خدا رو شکر میکنم و خوابم میبره دوباره. خودم حس میکنم که خدا ازم میخواد که بیدار شم و سپاسشو بگم. نمیدونم!!!!!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      علی جوان گفته:
      مدت عضویت: 3932 روز

      دوست خوبم میلاد صمیمی سلام و سپاس

      شما معنا و مفهوم توکل به خداوند را خیلی خوب متوجه شده اید و به معنای واقعی انسان متوکلی هستید. تبریک.

      شما راهتون را خیلی خوب پیدا کردید و روند رو به رشدتان خیلی زیباست با قوت ادامه دهید.

      از خداوند می خواهم که همسری به شایستگی خودتان و هم فرکانس خودتان نصیبتان کند. ان شاءالله.

      از اینکه نظراتتان را با ما در میان می گذارید و موجب انگیزه برای دوستان می شوید سپاسگزارم.

      هر چی آرزوی خوبه مال تو …

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      لیلا شب خیز گفته:
      مدت عضویت: 3489 روز

      سلام آقای صمیمی دوست بزرگوار

      یک پیشنهاد خواهرانه دارم ، اگر می توانید قبل از انتخاب همسر آینده تان حتما بسته ی عشق و مودت را تهیه کنید زیرا آگاهی ، ترس و تردید و دو دلی را از بین می برد

      در ضمن من هم امروز از این همه موفقیت شما و سایر دوستانم از خداوند تشکر کردم و به حقیقت شما از هدایت یافتگان بودید که خداوند شما را به راه مستقیم دعوت کرد و صد البته که لایق بهترین عطایای پروردگار هستید و به قول قرآن خداوند بهشت را به اهل تقوا نزدیک می کند

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        میلاد صمیمی گفته:
        مدت عضویت: 3759 روز

        خانم شب خیز گرامی سلام.

        از پیشنهاد خواهرانه شما بسیار سپاسگزارم. خودم هم قبلا به خرید این بسته فکر کرده بودم گرچه باور دارم که این بسته در جزئیات به من کمک زیادی میتونه بکنه ولی واقعا الان توانایی خریدشو ندارم. گرچه واقعا دوست دارم که تهیش کنم. ای کاش مبلغش زیر یک ملیون بود که با تخفیف سایت بازم امکان خریدش برام بود ولی از اون جایی که هیچ کار خداوند بی حکمت نیست و بدون اذن خداوند برگی از درخت نمی افته و چون من قسمتهای روابط مربوط به دوره قانون آفرینش رو دیدم باور دارم که اگه به چیزایی که اونجا یاد گرفتم مطمئن باشم و عمل کنم حتما بخش مهمی از موضوع رو حل کردم. به امید لطف و نگاه خداوند میرم جلو…

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    علی جوان گفته:
    مدت عضویت: 3932 روز

    ارمان جان یادتان هست که استاد در مورد نجواهای شیطانی صحبت می کردند :

    إِنَّمَا النَّجْوی‏ مِنَ الشَّیْطانِ لِیَحْزُنَ الَّذینَ آمَنُوا ترجمه : همانا نجوی فقط از ناحیه شیطان است ، تا کسانی که ایمان آورده اند، اندوهگین شوند (سوره مجادله آیه 10)

    ——————

    وقتی شما توانستی که دام ها و نجواهای شیطانی را بفهمی از طریق دیگر وارد می شود یعنی از طریق ایجاد شوق کاذب تا بعد از ارتکاب عمل موجب اندوه شود.

    سوالات زیر را از خودت بپرس :

    1 – آیا 96 درصد از حقوقم را بدهم بابت یک ساعت – که ارزش مبلغش را هم دارد – معقول است؟

    2 – آیا شادی که از خرید آن پیدا خواهم کرد یک شادی زودگذر است یا ماندگار؟

    نکته : نجواهای شیطان با وسوسه همراه است یعنی یک فکر را مدام و پی در پی به صورت یک آلارم به شما القا می کند و شما نمی توانید از فکر به آن خلاص شوید و تا آن را عملی نکنید راحت نمی شوید.

    3 – آیا این فکر از این جنس وسوسه است؟

    4 – آیا بهتر نیست با اقتدار کامل مثلا با 2 یا 5 درصد از حقوقتان بخرید؟

    نکته : اگر با تفکر به سوالات بالا آن شور و هیجان برای خرید آن ساعت در شما کم شد بدانید که این تصمیمات از روی هوس است که استاد عباس منش در جلسه سوم دوره هدفگذاری در مورد آن ها صحبت می کند.

    هر چی آرزوی خوبه مال تو …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      علی جوان گفته:
      مدت عضویت: 3932 روز

      ارمان جان نکته ای را که فراموش کردم بگویم این است که استاد عباس منش در جلسه چهارم دوره هدفگذاری تاکید دارد که چیزی را که در حال حاضر توان مالی برای خرید آن را ندارید و یا فشار مالی خیلی زیادی به شما وارد می کند نخرید چون اگر در مدار آن باشید آن چیز باید طبق قانون به راحتی وارد زندگیتان شود همان خرید با اقتدار که گفتم.

      هر چی آرزوی خوبه مال تو …

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    بهروز کمانی گفته:
    مدت عضویت: 3922 روز

    سلام

    بله

    اون ساعت را بخر ارزش شما میلیاردها برابر اون ساعت بیشتره

    ما خودمون را لایق بعضی چیزها نمیدونیم

    ما حس لیاقت و شایستگی داشتن بعضی چیزها در خودمون را از بین برده ایم

    ارزش ما بسیار بالاست

    واسه ی بار هم که شده به خودت هدیه بده و خودت را سورپرایز کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    مریم مکی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 3341 روز

    با سلام خدمت اقای عباس منش.من چند وقتیه که با فایل های صوتی شما اشنا شدم و تقریبا تمامی اونها رو گوش کردم ولی نکته ای مغز من رو به خودش مشغول کرده و این هست که زمانی که شما در بندر عباس بودید و وضعیت مالی خوبی نداشتید . همه چیز زندگیتون رو رها کردید و به تهران امدید و به موفقیت مالی رسیدید.ولی نکته اینجاست که شما هنگامی که امدید تهران چه شغلی داشتید و از کجا امرار معاش میکردید که بعد از مدتی به موفقیت مالی رسیدی.به عنوان مثال اقای هاکوپیان یا اقای علائ الدین امدند کارو کاسبی راه انداختند و براساس اون کاری که شروع کردند و تفکرات سازنده ای که داشتند موفق شدند.حالا لطفا به من بگید شما امدید تهران چه کار شاخصی انجام دادید و همزمان روی ذهنیتتون کار کردید و بعد از اون احساس کردید که میتونید تجربیاتتون رو در قالب سمینار و همایش برای مردم بگید.

    اون کاری که امدید تهران و انجام دادید رو صراحتا بگید چی بوده؟

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      آینا راداکبری گفته:
      مدت عضویت: 3395 روز

      سلام خانم مکی

      استاد در این باره در دوره دستیابی عملی به رویاها قشنگ توضیح داده اند، وقتی باورهای خوب و قدرتمند داشته باشیم در هر شرایطی که باشیم خواسته هایمان یعنی رسیدن به آنها بالاخره به طریقی به سمت ما حرکت می کنند و ما را به سمت خواسته هایمان می کشانند.

      خدا با ماست

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      محسن علیزاده گفته:
      مدت عضویت: 3773 روز

      سلام دوست عزیز

      این موضوع رو استاد عباس منش در دوره روانشناسی ثروت 2 بصورت کامل توضیح دادن :

      ایشون بعد از اومدن به تهران ابتدا قانون جذب در کنار مفاهیم قرآنی رو آموزش میدن (که بعد از مدتی از نظر مالی به شرایط دشواری میرسن ) و بعد دور ه های تندخوانی رو شروع میکنن که در طی همین دور ه هاست که موفقیت های مالی ایشون شروع میشه و میتونن ویلا بخرن !

      در ادامه ایشون سایتشون رو راه اندازی می کنن و دور های آفرینش و …

      موفق و ثروتمند باشید .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: