روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 2 - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2019/01/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2019-01-27 10:19:542025-02-25 20:09:04روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
روز چهلم سفر رویاییم
من اسم این سال که فقط سه ماه ازش مونده رو سال آرامش و عشق به خود میذارم.
فکر میکنم مهمترین و اولین قدم پیشرفت و نتیجه بزرگ زندگیم باشه؛ ریلکس بودن، بی خیال بودن، لذت بردن، دوست داشتن خودم، اعتماد به خدای خودم ابزاری هستن که این آرامش عمیق و حقیقی که خواستارش هستم رو بوجود میاره و استارت مسیر عشق ورزیدن به خودم و خداوند و جهانه و البته صبر و اصل تکامل رو هم همیشه به یاد داشته باشم.
مختصر نوشتم چون اصل “خیلی خونسرد بودن” اونقدر به دلم نشست که فقط میخوام تجربش کنم و از تجربش لذت ببرم.
خدایا متشکرم❤
روز سی و نهم سفر قشنگ رویاییم
مهمترین درس امروزم اصل تکامل بود. همون سوال ساده ای که گفتن زیاد مهم نیست اما برای من خیلی قابل تامل بود.
اصل تکامل درون من داد میزنه میگه صبور باش. اگه زود نمی تونی حستو خوب کنی خودت رو سرزنش نکن.
امروز قبل از رفتنم به باشگاه ورزشیم متن مریم شایسته عزیز رو میخوندم که دقیقا نوشته بود “به جای سرزنش خودم، برای تغییر فرکانسهایم تلاش کنم و به جای دست کم گرفتن خودم، رابطهی همیشگیام را با نیرویی به یاد آوردم که منبع همه راهکارهاست و قرار است مرا به بهترین راهکار هدایت کند.
همان نیرویی که قانونش ان مع العسر یسری است.”
بعد از اینکه به باشگاه رسیدم حرفشون کامل یادم رفت و تو حال و هوای تمریناتم غرق شدم. هرچی تلاش میکردم تمارین استاد رو یاد بگیرم و توپ ها رو درست بزنم نمیشد. اونی که بهم داشت یاد میداد کلافه شد. حرفهایی پیش بچه ها بهم میزد که بشدت بهم برخورد و بهم ریختم. حرفهایی که مناسب شان خودم نمی دیدم. تا آخر جلسه هم نتونستم اون چند تکنیک ساده رو یاد بگیرم و یه جور حس ناامیدی و بی عرضگی بهم دست داد.
چند ساعت گذشت و من توی خونه و مسیر برگشت و حین آشپزی همچنان غرق رفتارای اون استاده بودم و نتونستم احساسم رو بهتر کنم. همین که نتونستم حسم رو بهتر کنم باعث شد از احساس خوب دورتر بشم. امروزم رو درحالی به پایان رسوندن که اومدم رد پایی از خودم اینجا به جا بذارم اما هیچ چیز جز اون لحظات به ظاهر تلخ به یادم نبود و انگار هیچ درسی از گوش دادن فایل به ذهنم نمونده بود درحالیکه از صبح تا قبل رفتنم ۵بار گوش داده بودم. همین که سایت رو باز کردم و متن ها به چشمم افتاد بدون اینکه به موضوعی حتی مربوط به بحث تکامل برخورد کنم این کلمه بر قلبم نشست که استاد عزیز گفتن هنگام ذبح کردن ببعی چقدر سختشون بود حتی میخواست اشکشون دربیاد و هربار با کار کردن روی باورها و تکرار اون کار و جایگزین کردن فکرها و باورهای ناب بالاخره اون کار براشون راحت شد.
وقتی عبارت “هربار” توی ذهنم تداعی میشد احساس کردم در تغییر شخصیتم چقدرررر عجولم. چندبار باورهام رو شناسایی کردم؟ چقدر تغییرشون دادم؟ نسبت به خودم چه فکرایی دارم؟ واضح میدونم؟ حس کردم اگر قبل از عید نوروز بتونم دوره عزت نفس رو شرکت کنم این جای خالی عزت نفسم چقدر میتونه پر شه. هرکی باهام بد حرف میزنه احساس خورد شدن بهم دست نده. با خودم رو راست باشم و از شناخت و روبرو شدن با حسای منفیم نترسم و خجالت نکشم.
و از همه مهمتر اینکه باور “مهم بودن نظر و نگاه اطرافیان نسبت به خودم” رو ذبح کنم و این یک باره اتفاق نمیوفته. من اینجا خیلی خیلی بیشتر روی عزت نفسم کار میکنم اما بسیار امیدوارم و خیلی دوس دارم با کمک خدا و دوره عزت نفس از خودم لیلایی بسازم که زمین تا آسمون با قبلی فرق کنه.
لیلایی که دلیل پولدار نبودنش برمیگرده به عزت نفسش. باور داره که نمیتونه و دیگران از اون خیلی بهتر و توانا ترن
لیلایی که رابطش با خودش عاشقانه نیست
رابطش با خدای خودش قلبی و از روی شناخت نیست
و رابطش با دیگران اونقدر که دلش میخواد با صلابت و با عزیزانش اونقدر که میخواد با صمیمیت نیست.
ولی میخواد که تا چهل روز پیش رفته. میخواد که تا وقتی رد پا نذاشته نمیخوابه. میخواد که هر فایلی رو کمتر از پنج بار گوش نداده. میخواد که تایم زیادی از روز رو حواسش به ورودی ها و احساساتش هست. میخواد که رابطش با همسرش خیلی بهتر شده. میخواد که درسایی یاد میگیره و بها و هزینه هایی داره میده.
لیلا میخواد و بازم باید خواستنش رو بیشتر کنه.
الان که اینها رو نوشتم واقعا آروم و خالی شدم. شاید نصف بار غم و خشم از دوشم برداشته شد.
خدایا خیییییلی متشکرم ازت
روز سی و هشتم سفر قشنگ رویاییم
خلاصه ای که از فایل امروزم درک کردم عادی پنداشتن همه باورهایی که منو به این نقطه ی زندگی رسونده. یه نقطه ی از نگاه خودم معمولی!
اما حالا فهمیدم معمولی نیست، اینکه اجازه بدم یکی کنار من از طلاق و تصادف و گرونی حرف بزنه، اینکه اجازه بدم تو ذهن خودم با کسی درگیر باشم و فکر کنم چه جوابی بهش بدم، اینکه فکر کنم نرسیدن به رویاهام عادی و طبیعیه…
بله با چنین ارتعاش و توجه و باورهایی که شکل داده ام نرسیدن طبق قوانین کاملا طبیعیه اما این طبیعی نیست که من فکر کنم سخته و باید صرف نظر کنم و بی خیال شم.
طبیعیه که من با توجه به باورهام روابط سخت و تلخی و معمولی رو بگذرونم اما باقی موندن در این جنس روابط اصلا طبیعی نیست.
لیلا طبیعی نیست که تو به خونه رویاهات نرسی،
طبیعی نیست که توی روابط بهت نهایت احترام گذاشته نشه،
طبیعی نیست که تو پوست و سلامتی و سرحالی خوبی داشته باشی
طبیعی نیست که از زندگی و وضعیت اکنونت نهایت لذت رو نبری و سجده شکر و عشق بر زمین نگذاری…
خیلی جالب بود که قبل از گذاشتن رد پای امروزم یه قسمتی از لایو استاد عباسمنش و استاد عرشیانفر رو دیدم که فقط به چند ثانیه ای از لایو برخوردم که استاد عباسمنش گفتن ذهن حتی یک دقیقه هم تورو آروم نمیذاره…
همین بود که شنیده بودم شیطان از چهار جهت توی ذهن میخونه. این شد که ذهنم رو بیشتر شناختم که وقتی حس و فکرم خراب میشه دیگه خودم رو سرزنش نکنم و در احساس بد باقی نمونم…
بدونم که اومدن فکر و حس بد طبیعیه ولی موندن در احساس بد طبیعی نیست و حتی سم مهلکه.
خدایا سپاسگزارم…
روز سی و هفتم سفر قشنگ رویاییم
رد پای امروزم رو در حالی اینجا میذارم که هنوز یک ساعت از دانلود و گوش دادن فایل مربوطش نمیگذره. در واقع فایل رو دانلود کردم تا بخوابم و صبح از وقتی بیدار شدم شروع به گوش دادن کنم. اما بخاطر روز تلخ و سختی که گذرونده بودم طاقتم نیومد و فایل تصویری رو با کیفیت عالی دانلود کردم و درحالی که لباسها رو پهن میکردم گوش میدادم. حتی درحالیکه داشت دانلود میشد من متن مریم و استاد عزیزم و تعدادی از کامنتها رو خوندم.
طوفان و تمرکز بر نکات مثبت.
دو نکته خیییییلی مهمی که کاملا مربوط به مسئله همین روزهام می شد. وقتی حرف میزدین بغض کردم و میخواستم از شدت عشق اشک بریزم. چطور شما از طوفان، از یک فروشگاه، از هرچیزی که آدمهای معمولی به چشم فاجعه نگاه میکنن نکات مثبت و درس و از همه مهمتر وجود و قدرت خدا رو استخراج کردید. خروجی ها و نتیجه گیری های شما نگاه شما با آدمهای معمولی زمین تا آسمونه. می خواستم بگم آدمهای معمولی مثل من اما من دیگه نمیخوام معمولی باشم. آدمهای معمولی فقط کسی رو موفق میدونن که موفقیت مالی بزرگی داشته باشه درست عین من که کامنتها رو میخوندم هرجا موفقیت مالی بود با خودم میگفتم ها این شد! این نتیجه خوبی گرفته. چون حال عالی و عشق رو اونجور که باید نچشیده و درک نمی کردم نمی تونستم بفهمم اونی که داره از قشنگیای زندگی میگه به چه مدار بالایی از عشق و صلح و موفقیت رسیده. هنوز هم زیاد درک نمیکنم اما جرقه ها و تجربه هایی که میگذرونم اینو بهم میگه که بزرگترین موفقیت همون “احسن الحال” هست که توی قرآن اومده. حالا این احسن الحال میتونه رابطه بی نظیر باشه، ثروت خیلی بزرگ باشه یا قدرت معنوی ناب یا هر چیزی که خودمون میخوایم داشته باشیم.
چقدر زیبا از قدرت خدا گفتین، و اگر گفته های شما بشه باورهای من، تبدیل به لیلایی میشم که همیشه دوس داشتم همسر ایده آلم اونجوری باشه! دوس داشتم توی سختی و تنهایی بهش تکیه کنم و این روزها درکنار همسرم طعم تلخ تنهایی رو می چشیدم و هرچقدر سعی کردم عمق احساسم رو بهش بفهمونم بدتر شد و حرفهایی زدم که اولش خیلی پشیمون شدم و ترسیدم و فکر کردم فاجعه تر از این حرفها پیدا نمی شد. بیشتر بهم ریختم تا اینکه یه چیزی منو به گوش دادن فایل امروز کشوند. اسم طوفان که اومد فهمیدم دیگه نباید از طوفان بترسم. فهمیدم تکیه و توکل و ایمان من به خدا نسبت به شما قطره در برابر دریاست…
استاد عزیزم؛ من آموخته بودم خوشبختی و احساس تنهایی ما به دیگران نباید وابسته باشه ولی امشب فهمیدم حتی به خودمم نباید تکیه کنم چون یهو یه طوفان کلامی بلند میشه و هرچی جمع کرده بودم رو با خودش می بره. من فهمیدم باید به قدرت و تدبیر خدای خودم تکیه کنم، به مهر و توجه اون تکیه کنم. حالا خدا کیه؟ چیه؟ کجاست؟ چطور میتونه تنهاییمو پر کنه؟ چطور میتونه همه چیز و همه کس و تمام زندگیم بشه؟ اصلا همه زندگیم بوده و هست، ولی من چطور این بودن رو بچشم و درک کنم؟
میدونم در ادامه سفرم، و احتمال زیاد در دوره عزت نفس باورش خواهم کرد، بیشتر میشناسمش.
استاد نازنینم… چقدر راغبم کردی به این دیدار به این شناخت به این درک و ایمان هرچه بیشتر...
و چقدر امشب احساسم نسبت به خودم بهتر شد وقتی خودم رو توی این مسیر یافتم. وقتی حس کردم که این پشیمونی و نگرانیم از سمت شیطانه و میخواد من فاصله ی عظیمی با خالقم حس کنم. میخواد با احساس گناه و ترس ذهنم رو پر از نجوا و گفتگو و تجزیه تحلیل های پیچیده ای کنه که انتهاش انحراف از راه مستقیمه…
لیلا از خدا هدایت و نجات خواسته که اینجاست، الان کنار شما و پیرو و پشت سر شماست و این جای تحسین داره.
امشب از خدای مهربونم میخوام من رو هزاران بار بیشتر از قبل هدایت کنه. کمکم کنه بشناسمش و ببینمش و همین الان یه احساسی بهم گفت اونجایی که به نجواها توجه نکنی و حتی برعکسش رو باور کنی ردپایی از این دیدار می یابی...
خدایا متشکرم…
روز سی و ششم سفر قشنگ رویاییم
ناامیدی..
این ناامیدی با من چه کارها که نکرده و توی مسیر راهم چه حسای بدتری که نساخته. لحظاتی که عصبانی میشدم لحظاتی که دلم میگرفت، احساس تنهایی میکردم گریه میکردم حسم بد بود نجوای ذهن از فرصت استفاده میکرد و همچنان مثل امروز میگه دیدی نمیتونی حالتو خوب کنی؟ دیدی چی گفتی؟ وای عجب حرفی زدی، تو درست بشو نیستی، عجب نقطه ضعف و دستاویزی به طرف مقابل نشون دادی همینو بر علیه تو به زودی استفاده می کنه و همین حرفت برای ضربه فنی شدنت کافیه. تو نمیتونی روابط خوبی داشته باشی تو نمیتونی از نظر مالی مستقل شی نمیتونی پولدار شی نمیتونی حالت خوب باشه. تو تنهایی و گرگ های زیادی توی جامعه هستن.
پر از نجوای ناامیدکننده ای که باعث میشن مثه یه بچه کوچیک پر از ترس و وحشت بشم و اونجاست که ضربه آخرو بهم میزنه و میگه کجاست خدایی که بهش پناه ببری؟
من شناختمت ذهن عزیزم،
خیلی بیشتر از قبل شناختمت. من خودم به قسمتها و باورهای منفی تو بها دادم و تقویتشون کردم. به ترسهام به کفرم به شرکم… هروقت ناامیدی اومد سراغم بیشتر از هرچیزی از خودم ناامید شدم و احساس ضعفم به بالاترین حد ممکن رسید و پر از نجواهای منفی و مخربی شدم که انرژیمو از من گرفت. از خودم از اصلم از آرامشم دور و دورتر شدم.
من این روزا با این فایلا بیشتر و بیشتر درک میکنم که بزرگترین نقطه ضعفم ترس و شرک و احساس منفی من به خودمه. زود تسلیم میشم و زود هرچیزی رو میپذیرم.
به تمرین و تمرکز و عزت نفس خیلی بیشتری نیاز دارم و برای بدست آوردنش در طول مسیرم بها میدم.
خدایا متشکرم
روز سی و پنجم سفر رویاییم
ماههاست که جای خالی خودم روی توی زندگیم بیشتر حس میکنم. انگار دارم از دل خودم درمیارم اون همه سال غفلت و بی توجهی و بی محبت رو! من توجه و محبتی که به دیگران میکردم شاید یک هزارمش به خودم روا نداشتم و دریغ کردم. میخوام از تنهایی و نیاز دربیام، احساساتم رو درآغوش بگیرم. درباره خودم و برای خودم نامه بنویسم. لذتی رو که در بودن کنار کسایی که دوسشون دارم پیدا میکردم میخوام این بار همون طعم عشق و لذت رو با خودم تجربه کنم. نمیدونم چجوری اما از خدای خودم میخوام و خودم رو به جریان زلال هدایتش می سپرم تا آروم آروم یاد بگیرم چطور همونقدر که اونها رو دوس دارم همون اندازه و حتی بیشتر و وسیعتر و عمیقتر به خودم عشق بورزم.
صدایی از یوسف گمشده خودم از ته چاه می شنوم که دلم سخت براش تنگ شده و عجیب جای خالی اون رو توی زندگی حس میکنم…
روز سی و چهارم سفر رویاییم
اون مثالی که استاد از سمینارشون و اون دونفر زدن هربار منو تا دقیقه های طولانی یاد خودم انداخت. قبل از اینکه ازدواج کنم رابطم با خواهر همسرم خیلی خوب بود ازم خیلی تعریف میکرد از شب خواستگاری چنان راغب ازدواجمون بود انگار میخواست بگه بهتر از تو پیدا نمیشد. با حرفا و تعریفایی که می کرد. این تو ذهنم نقش بست که مثل خواهرم و حتی بهتر از خواهر و دوستم برام میشه و توی زندگی هر مشکلی داشته باشم کمکم میکنه حمایتم میکنه. نمی دونم این چیزی ک می نویسم درسته یانه. ممکنه خودش بخونه یا کسی براش تعریف کنه. اما قلبم میگه این همون ردپا و تجربه ای هست که توی سفرت باید ثبت بشه.
بعد عروسی اگه بگم ۱۸۰درجه عوض شد اشتباه نکردم. انگار اون نبود. به راحتی آب خوردن تحریک میشد و نه تنها نتونستم توی مشکلاتم روش حساب کنم بلکه از تمام کسایی که من باهاشون مشکل داشتم پشتیبانی کرد و جالب اینجاست که خودش هم با همون آدمها مشکل داشت اما جلوی من بشدت متعصبانه از اونها دفاع میکرد و… .
اونجا بود یاد فیلم حضرت یوسف افتادم وقتی برادراش خواستن توی چاه بندازنش گفت یه بار با خودم گفتم با وجود برادرانی قوی و شجاع چرا باید از کسی یا چیزی بترسم؟
دقیقا من با خودم گفتم با وجود دوست و خواهری مومن و دلسوز چرا نگران چیزی باشم؟
یوسف علیه السلام این اشتباه رو یه بار دیگه تکرار کرد اونم توی زندان وقتی دوستش آزاد میشه و میره دوباره در خدمت پادشاه کار کنه، یوسف از طریق دوستش از پادشاه درخواست و طلب آزادی میکنه و روی دوستش حساب وا میکنه.
اما من صدها بار توی حداقل این سه چهار سال زندگیم شاید اشتباهم رو تکرار کرده باشم. روی اصول قلبم پا گذاشتم خیلی جاها از احترام گذاشتن به خودم گذشتم بخاطر عذاب وجدانهای کلیشه ای، بخاطر ترس از اینکه شاید فلانی بتونه مسیر زندگیمو تغییر بده. روی آدمها برچسب بدجنس و بدخواه میزدم و از بدخواهی اونها در هراس بودم. چرا که باور نداشتم تنها یک قدرت در جهان وجود داره غیر از اون هرچی هست صفحه نمایش یا آیینه ای برای نمایش باورهای من و واسطه های خدا برای ثابت کردن این باورها هستند.
نمیگم اجی مجی لیلا الان یه مومن یکتا پرست شده و دیگه اشتباهاتش رو تکرار نمیکنه چون آموختم که شرک در دل مومن مثل مورچه ای سیاه روی سنگی سیاه در دل تاریکی شب هست. اما این بشارت رو به خودم میدم که من یک مومن هستم شاید در مدار ایمانی خیلی پایین اما توی مسیر هدایت افتادم، توی مسیر مراقبه و تلاش، مسیر شناخت هرچه بیشتر خالقم.
من، لیلا داورپناه، پاره ای از نور و روح الهی، قدم در مسیری گذاشتم که شاید تونل ها و تاریکی های مسیر خیلی باعث رعب و وحشتم بشه اما طی این سی چهل روز طعم شیرینی از فقط اندکی از عشق و ایمان رو چشیدم که اون رو با هیچ چیز عوض نمیکنم. نور ها و روزنه هایی در مسیرم تابیده اند که با هیچ مسیری عوضش نمیکنم. گاهی یا شاید اغلب به راه کج برم، تنفر، کینه، نگرانی و یاس و ناامیدی به من غلبه کنه اما وقتی به خودم میام و احساس پشیمونی میکنم ریسمان الهی رو محکمتر میگیرم و چنگ می اندازم چرا که زیباتر و سرراست تر و راحت تر از این مدار و ریسمان در تمام عمر سی و یک ساله ام ندیدم و نیافتم.
من اول به خودم و بعد به همه مخلوقات عشق می ورزم و دفعات این عشق ورزیدن و مثل رود جاری بودن، زلال و در حرکت بودن رو بیشتر و بیشتر و بیشتر میکنم.
خدایا متشکرم…
روز سی و سوم سفر قشنگ رویاییم
عشق..
اول عشق به خود،
این خود کیه؟ خودم رو چجوری ببینم تا بتونم به خودم و همه مخلوقات عشق بورزم؟
من قطره ای از دریای الهی هستم، من پاره ای قطعه ای از او هستم، من ذره و مقداری از نور او هستم، لایتناهی و مقدس…
من خود خدا هستم…
همه ی مخلوقات پاره ای از خدا هستند. قطره ای از دریای عظیم و باشکوه و زیبا…
لیلا قلبش را از هر حاشیه ای پاک میکنه. هنوز کامل نمیدونه اون حاشیه ها چی ان؟ ولی امروز با یه سری احساساتی که دیشب با دانلود فایل بهم هجوم آوردن متوجه حاشیه هایی شد که قبلا اونقدر درکشون نکرده بود. وابستگی و رها نبودن لیلا رو از مسیر دور به حاشیه ها و گاهی جاده خاکی می کشونه و مسیرشو دورتر میکنه. لیلا جلوی آیینه نگاه میکنه. می پرسه دوس دارم چه رفتاری باهام بشه؟ دوس دارم با چه آدمایی ملاقات کنم؟ اول سعی میکنم شبیه اونا شم بعد با تمام وجود به خودم عشق می ورزم. کمی واضح تر کمی زلال تر. لیلا هروقت یادش اومد داره قضاوت میکنه یه بشکن میزنه تغییر مدار میده و میره تو مدار عاشقانه گوش سپردن عاشقانه تماشا کردن، دعای خیر کردن و عشق ورزیدن…
لیلا دیگه بیشتر جسم نیست؛ خداست، روحه، نوره، دریاست…
وقتی عشق می ورزه دیگه قطره نیست چراکه با عشق یکی میشه.
نمی دونم چرا یاد پدربزرگ خدا بیامرزم افتادم!! شیش سالم بود که فوت کرد. همه گریه میکردن من میخندیدم و توی دنیای دیگه میدیدمش. هنوز سالهای زیاد میگذره وقتی با عشق یکی میشم حسش میکنم و وقتی ادامه میدم انگار فرکانس عشق سایر رفتگانم رو درک میکنم انگار پیامهایی برای من دارن. انگار از طرف پدرم هم احساساتی دریافت میکنم که عمق و وسعتش عجیب بی نهایته.
بهشت جایی ست که جز کلام نیکو بر زبان نمی آید. سلام میدهند و خشنودند.. یکی می خواست عقایدم رو زیر سوال ببره میگفت آخه دختر مگه اونی که می میره زبون داره که سوال و جواب بشه یا بگه سلام…؟
اون موقع جوابی براش نداشتم نمیدونستم چجوری قانعش کنم. نمی دونستم کسی که تو مدارش نیست نمیشه عقایدش رو تغییر داد ولی میشه گفت بله! دهان و جسم و کلام شاید اینی که الان داریم و میبینیم نیست اما سوگند که خدای مهربونم کلام و زبان و هیئتی بس با شکوه تر و زیباتر و متفاوت تر برای من رقم میزنه. به این شرط که کلام و نگاهی زیبا در دنیای امروزم کشت کنم. مقداری رو اینجا برداشت میکنم و بسیاری رو فردا.
من جهانم رو زیبا می آفرینم با تغییر نگاهم با پاک کردن قلبم…
که اتفاقات خوب تنها زمانی می افتند که قلبت را پاک کرده باشی…
روز سی و دوم سفر رویاییم
امشب فقط کمی تجسم میکنم و میخوام از تجسمم لذت ببرم. سقف رویاهام ممکنه برای خیلیها کم باشه اما امشب میخوام تاجایی پیش برم که ذهنم مقاومت نکنه و حسم بد نشه. اگر جایی حسم بد شد تو ذهنم می سپارم که توی اون قسمت باور منفی و محدود کننده دارم. خودم رو سال ۱۴۰۵ میبینم که چند دوره از دوره های عالی شما رو شرکت کردم که خیلی مشتاقشون بودم. عزت نفس، دوازده قدم و روانشناسی ثروت…
درآمد مستقل بالای ۲۰۰میلیون در ماه دارم. رابطم با خودم و خدای خودم فوق العادست. عزت نفس و عشق و آرامشی رو تجربه میکنم که چندسال پیش نه چشیده بودم و نه ذره ای درکش میکردم. از نظر سلامتی یه جسم سالم و سبک و قوی دارم. عاشق خودم، پروردگارم و همه مخلوقاتش هستم. از هیچ کس و هیچ چیز جز ورودی های منفی نمی ترسم.
صدتا دوست عالی خودساخته مدار بالا دارم که تا پنج سال پیش فقط آرزو میکردم با اینجور آدما ملاقات کنم الان یه رابطه دوستانه و صمیمی با اونها و مخصوصا همسر و فرزند و خونواده عزیزم دارم.
خدایا صدهزار مرتبه شکر
روز سی و یکم سفر زیبای رویاییم
دیشب بعنوان ردپای روز آخر فصل اول اشاره کردم به عزت نفسم، بعد از ثبت کامنتم اومدم سراغ دانلود و مطالعه روز سی و یکم. وقتی دیدم موضوع روز همون چیزی بود که من دنبالش بودم احساس رغبت بیشتری پیدا کردم.
با خودم میگفتم مشکل عمده من توی روزی و ثروت همین کمبود عزت نفسه و حتی فکرم نمی رسید دوره ای مختص این مسئله داشته باشین. بااینکه بارها به چشمم خورده بود و حتی از زبون استاد شنیده و توی پاسخ های عقل کل دیده بودم اما ذهنم اصلا پردازش نمیکرد که همچین چیزی باشه…
باید برم تو مدارش باید یکم توی فایلهای این سفر بیشتر نتیجه بگیرم تا دوره عزت نفس رو شرکت کنم و مقتدرانه برم تو کارش.
و نکته های خیلی خیلی خیلی مهمی که استاد اشاره کردن
استمرار،استمرار،استمرار، ایجاد باورهای مناسب،
پذیرفتن بی قید و شرط باورهای مناسب، مقاومت نداشتن،
کنترل ورودی های ذهن، حرفای جامعه رو نشنیدن…
کلید خوشبختی و ثروته
حرف لهو رو نشویم تو جمع اون نوع از حرفها نباشیم.
من طبق حرفای قبلی استاد یک کلید مشابه دیگه هم اضافه میکنم که خیلی به کارم میاد، اونم دوری از حواشی…
خدایا کمکم کن توی این مسیر تمرکزم روی خواسته ها بیشتر باشه، به حواشی ای که تو ذهنم نجوا و یادآوری میشه بی اعتنا باشم، کمکم کن همه چی تغییر کنه
متشکرم و دوستت دارم… لیلا.