نقش عشق و اشتیاق در موفقیت

 

در قسمت نظرات به این 2 سوال جواب دهید:

1.چه شغل هایی را الان می شناسی که به عنوان منبع کسب درآمد افراد هستند اما تا همین چند سال پیش بسیار خنده دار و غیر قابل بود که بشود از طریق انجام چنین کارهایی پول ساخت؟

2. اگر باور داشته باشی که موضوع مورد علاقه ی شما می تواند به عنوان یک شغل وجود داشته باشد و می تواند از لحاظ مالی شرایط تجربه زندگی ای سرشار از شادی و آرامش را برای شما فراهم کند، چه موضوعی را به عنوان شغل انتخاب می کنی؟!

به این سوالات فکر کن و پاسخ های خود را بنویس تا هم خودت و هم دوستانی که نوشته شما را می خوانند، باور کنند که می توان از هر آنچه به آن علاقه داشته باشی، پول ساخت و آن را به عنوان کسب و کار گسترش داد.

منتظر خواندن نظرات زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

553 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده مینا سیدپور» در این صفحه: 1
  1. -
    سیده مینا سیدپور گفته:
    مدت عضویت: 1606 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام به استادعزیزم وسلام به مریم بانوی مهربانم

    وسلام به تک تک دوستانم

    روز هشتادم، روزشمار توانایی تشخیص اصل از فرع….

    نقش عشق واشتیاق در موفقییت…

    خدارو هزاران بار شاکرم که با درک وشناخت نسبی قوانین هستی، درک وشناخت نسبی خداوند ودرک وشناخت خود واقعیم مدتهاست می تونم اینو تشخیص بدم که وقتی دارم میرم سراغ کار ویا عملی، آیا از روی عشق واشتیاق و انگیزه وامید هست آیا برای خلق ارزشمندی هست، یا برای انسانی مفید بودن و در راستای گسترش جهان هست یا نه ، از روی ترس و طمع و حرص و حسادت و حس کمبود و….هست….

    خدارو شاکرم، که به این روشن بینی رسیدم که حتی اگه قرار برای خودم، هم کاری انجام بدم از روی عشق و اشتیاق و از روی انگیزه باشه، چون میدونم که اگه حتی پاشم یه چای بریزم برا خودم ولی حسم بد باشه اصلا اون چای بهم مزه نمیده، چه برسه به کارهای بزرگتر ومهمتر….

    یه زمانی هست آدم میگه پاشم یه کاری انجام بدم یه حرکتی بزنم، حداقل بگم یه قدمی برداشتم، حالا یا از روی اجبار، یا از روی عادت، یا از روی دوستداشتن و انگیزه….

    اما وقتی به این درک میرسی که بااااید وحتما باعشق وشادی وشور واشتیاق هر روزت رو شروع کنی، وزندگیتو با عشق درونیت نقش ونگار بزنی تا همونی باشه که دلت میخواد، دیگه سعی نمیکنی دنبال عشق واشتیاق بگردی، بلکه عشق واشیاق در تو هست انقدر فعال که میخواد هر طور شده ازت جاری وساری بشه ودر جهان پخش بشه….

    انوقته که حتی وقتی حرفی نمیزنی حتی وقتی کاری هم نمی کنی، که خاص ودیدنی وشنیدنی باشی، همه بهت میگن توچطور انقدر شور واشتیاق داری برای هر چیزی؟ چطور انقدر شاد وخوشحالی؟ چطور انقدر انگیزه وعشق در درونت داری که حتی نگاه کردن و لبخندزدنت حال آدمو خوب میکنه؟

    راستشو بگم اون اوایل که اومده بودم تو این مسیر،خیلی سعی میکردم ادای شما ومریم جان رو دربیارم، وهی سعی کنم نسبت به همه چیز دید مثبت داشته باشم یا اینکه مدام در مورد زیبایی ها حرف بزنم و با شور واشتیاق سپاسگزاری کنم بابت همه چیز، ولی خداییش خیلی جاها تظاهر میکردم که آدم مثبت نگر وشاد و سپاسگزاری هستم، توی دلم توی وجودم احساس خوبی نداشتم، تا میومدم بگم خب اوکی تا اینجای زندگیت مسیر رو اشتباه رفتی، حالا که فهمیدی بیا درستش کن، جبرانش کن ، یه صدایی توی ذهنم میگفت حالا؟؟؟؟؟؟ الان که باختی؟ نصف عمرتو از دست دادی؟؟؟

    حالا که روی خرابه های زندگیت نشستی و چیزی برای خوشحالی وسپاسگزاری نداری؟؟؟؟

    انقدر این صدا توی ذهنم تکرار میشد که فقط وفقط می تونستم با دیدن وگوش دادن به فایلهای دانلودی سایت، با دیدن سفر به دور امریکا وسریال زندگی در بهشت، اون صدا رو خاموش نگهدارم، وبهش اجازه ندم که بیشتر زمینم بزنه ونابودم کنه…

    اولین چیزهایی که به خاطرش سپاسگزاری میکردم واون زمان تنها دست آورد ودارایی من محسوب میشد، همین مسیر بود، هر روز میگفتم خدایا چطور می تونم ازت سپاسگزار باشم که قبل مرگم بهم فرصتی دادی تا بشناسمت، تا بفهمم ودرک کنم که توچقدر بخشنده ومهربانی وهرچه خیر وخوشیست از توست وهرچه بدی بوده از خودم بوده….

    همین راز ونیازها و گفتگوهای من با خدا، باعث شد دلم گرم بشه به این مسیر وادامه بدم، موندم، صبر کردم تا از تاریکی بیرون بیام، به جای اینکه مثل همیشه پاشم وکاری انجام بدم، سعی کردم کاری انجام ندم اینبار فقط سکوت کنم فقط بشینم به تماشای زندگی، تا بتونم ببینم وبشنوم وحس کنم خداوند رو، خودم رو، وجهان رو، والبته زندگی رو…

    اینکه اصلا هدف خداوند از خلقت من چی بوده؟

    من اومدم تواین دنیا که قربانی باشم و در جبر زندگی کنم؟

    یا اومدم که خودم رو به بهترین شکل تجربه کنم ولذت ببرم و شاد زندگی کنم با شور واشتیاق صبحم رو شروع کنم و در طول روز یادم بمونه که قراره بهترینه خودم رو به دنیا عرضه کنم، نه کسی رو که همیشه در حال گله وشکایت هست در حال آه و ناله، وحتی انقدری خودش رو دوست نداره که از تو تختش پاشه و بره یه دوش بگیره و یه چای یا قهوه برای خودش درست کنه وبا لذت بخوره ؟؟؟؟

    من از اونجایی شروع کردم که نه پولی داشتم، نه سرپناهی، نه خانواده ای، نه حمایتی، نه امنیتی با یکدنیا ترس و اضطراب….

    ولی وقتی تصمیم گرفتم خودم رو نجات بدم، جهان هم به کمکم اومد ….

    زندگی هر روز برام قشنگتر میشد، دیگه طوری شده بود که صدای غار غار کلاغ ها اول صبح پشت پنجره و صدای دارکوب آخر شب ها بهترین وگوش نوازترین موسیقی زنده جهان شده بود برام، در صورتیکه تا قبلش از صدای غارغار کلاغها سرصبحی وصدای دارکوب اخرشبا که نوک میزد به درختها کلافه میشدم!!!!

    توی خونه ای که مال من نبود دیگه وباید ترکش میکردم و حتی حاضر نبودم پاشم جلوی چیکه کردن شیر آب حموم رو بگیرم رو، طوری نقاشی وتمیز وزیبا و خواستنی کردم که تا هر روزی که قرار بود اونجا بمونم از زندگی درش لذت ببرم…

    درسته حیاط وباغچه نداشتم اما همون پرتقال ونارنگی هایی رو که میخوردم هسته هاشو میکاشتم تو گلدون و بعد چند ماه چندتا درختچه ی پرتقال ونارنگی داشتم که بردم کاشتم توی باغ همسایه و……

    درسته خانوادم حمایتم نمیکردند و هیچ دوست ورفیقی نداشتم، اما میرفتم پارک و توی بوستان ها با مردم حرف میزدم و در مورد معنوییت و ثروت و موفقییت باهاشون یه جورایی مصاحبه میکردم و بعد چند ماه تونستم یه کتاب عالی بنویسم…

    درسته تو خونه بودم و تکلیف زندگیم مشخص نبود ونمی تونستم بیرون از خونه کار کنم ولی شروع کردم به درست کردن کارهای هنری و سعی میکردم اونهارو باعشق درست کنم و میفروختم و منبع درآمدی برا خودم تهیه کرده بودم…..

    اینهارو گفتم که بگم دقیقا از همین کارها وهمین تغییرات کوچیک شروع میشه……

    از اون روزها دوسال و اندی میگذره، وعشق واشتیاق اون روزهای من، برای جبران ظلمی که به خودم تا اون زمان کرده بودم وبرای اینکه میخواستم انسان مفیدی باشم وبنده ی خوبی برای خداوند وشاگرد خوبی برای استاد عباسمنش عزیزم، باعث شد که مدتهاست از هر نظر زندگیم توی تمام جنبه ها عالی پیش بره….

    از خونه زیبا و ویلایی با درختان میوه ای که نسیبم شد ، من نهال درخت پرتقال کاشتم توباغ همسایه باعشق وبعد زندگی در خونه ای نسیبم شد که درختهای پرتقال داشت و پراز میوه !!!!!

    ورودیهای مالی ودرآمد عالی وشغل عالی و دلخواهم که عاشقش هستم….

    بعد بیست وچندسال نوشتن، بلاخره تو یکی دو سال اخیر تونستم دوتا کتاب قصه برای کودکان ویه کتاب معنوی چاپ کنم و از نظر جسمی وظاهری وسلامتی ومعنوی و خانوادگی و اجتماعی و مادی شکر الله در مرتبه ودرجه ی خوب وراضی کننده ای هستم به لطف الله مهربان…

    وهمه ی این تغییرات از یک عشق واشتیاق به وجود اومد درست زمانیکه تسلیم شدم در برابر خودمحوری های خودم واجازه دادم که خداوند سکان دار کشتی زندگی من باشه….

    فقط کافی بود بهش بگم که میخوام مثل آدم زندگی کنم، میخوام فقط بندگیت رو بکنم بگو چطوری؟؟؟؟

    و براستی که هیچکس مثل خداوند باوفا نیست در عهد وپیمان…..

    وچون منو فرستاده بود به این دنیا و قول داده بود که همیشه هدایت وحمایتم کنه، اگر با تمام وجودم ازش بخوام وتنها بر خودش فقط تکیه کنم و امید ببندم، واقعا هم اینکارو کرد وقتی دید تنها برخودش تکیه کردم و از مشرک بودن دست برداشتم….

    این عشق واشتیاق فقط وفقط یه جور می تونه ادامه دار باشه و فراموش یا گمرنگ نشه، اونم فقط با بودن در این مسیر پرخیر وبرکت هست، بودن در سایت و با عمل کردن به این آگاهی های ناب…

    وگرنه بیرون از اینجا، هزاران چیز وجود داره، که بخواد توی کمتر از یک شبانه روز، دوباره آدم رو برگردونه به حس بد وترس و منفی و ناامیدی واستپ کردن ودرجا زدن وحتی عقب کشیدن و پا پس کشیدن از این مسیر الهی…

    انشالله که هممون همواره تحت مراقبت خداوند در این مسیر ثابت قدم بمونیم….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای: