ما بی انتها هستیم - صفحه 50
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2017/02/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2017-02-07 09:30:362024-06-09 14:54:46ما بی انتها هستیمشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام سلام به به به به
چه فایل خوشگلی امیداورام استادم همراهه تیمش و بقیه دوستان همیشه خندان باشن
منم محمودم 22 سالمه عاشق همتونم با افتخار
حالم الان خیلی خیلی خوبه و دوس دارم همتونو بغل کنم فشار بدم بوس کنم مخصوصا عباس منشو
من نمیتونم بهش بگم استاد نمیدونم چرا
شاید خییلی باهاش راحتم مثل داداشم
خب بزارید داستانو از سال 95 شروع کنم
که مادر بزرگم فوت شد
ما کلا خانواده خیلی مذهبی هستیم
من پدر بزرگ پدریم آیت الله و شهید هستن
و از دوستان نزدیک امام خمینی بودن
عمو هام و پدرم که از مادرم جداشدن 10 ساله الان
اونا هم استاد حوزه هستن و همینطور دایی هام و . . .
خلاصه همشون آخوند هستن
و منم مداح که دقیقا الان چن روزی میشه تصمیم گرفتم خواننده شاد باشم مداحی رو بزارم کنار
سال 95 که مادر بزرگم فوت شد
یه آشوبی تو خونمون به پا شده بود
همه گریه میکردن همینطور خودم اصلا نمیشه توصیف کرد اون زمانو و بهتر که در موردش حرف نزنم
الان که فکر میکنم چه باور های مخربی داشتیم همه ی ما
ولی از وقتی با استاد آشنا شدم خیلی حالم خوبه
دیگه نگران خانوادم نیسم
دیگه نگران آینده نیستم
دیگه نگران پول نیستم
ورزش میرم همیشه
حالم خیلی خوبه
دیگه وابسته کسی نیستم مثلا رفیقام حتی خانوادم
وباور دارم هر کاری میتونم بکنم
و یه خواننده شاد پاپ خیلی موفق میشم
من یه ستاره هستم
انشالله هرجا هستید شاد پیروز سر حال خندون باشین
بدرود
بوس بوس
به نام خدای مهربان
سلام بر استاد عزیز و خانم شایسته و همه ی دوستان
امروز هدایت شدم به این فایل و تصمیم گرفتم یک داستان از زندگی خودم بگم که در مورد از دست دادن تنها پسرم در سال 97 وقتی که 11 ساله بود و معجزه ای که بعد از دو ماه دیدم
وقتی پسرم از دنیا رفت من پیشش نبودم و نمیخوام بگم چه روزهایی بر من گذشت و چه لحظاتی را طی کردم در حالی که تنهای تنها شدم و الانم بعد از 5 سال تنها زندگی میکنم
من در اون حال بینهایت افسرده و غمگینی که داشتم هر روز بدون استثنا میرفتم بر سر مزار پسرم و ساعتها می نشستم و گریه میکردم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمرم دیگه ریشهامو نتراشم و مشکی را هم در نیارم از تنم و هر کسی هم که میگفت دیگه خوب نیست و ادامه نده نمی تونستم تا اینکه یک روز پسر خاله من گفت که با من بیا یه مدت که وقتی با کامیونتی که با اون بار میبرم تو هم باشی که بلکه حالت بهتر بشه اما هیچ فرقی نکرد و من در همون سفر اول شب پنجشنبه خواب پسرم را دیدم چون روزش اونجا نبودم که به سر مزارش برم و گفتم منو در اولین جایی که بتونم برگردم اصفهان پیاده کن و نزدیک های غروب من فلکه 72 تن قم پیاده شدم و شنیدم یه تاکسی صدا میزنه حرم و به دلم افتاد برم حرم و شب توی مهمانسرای حرم خوابیدم و بخاطر اینکه دیکه نمیتونستم در کار قبلی خودم که تراشکاری بود ادامه بدم تصمیم گرفته بودم که یک ماشین بخرم و حداقل با اون تو تاکسی اینترنتی کار بکنم که هم یکجا نباشم و حالم بد نشه و بچرخم تا ذهنم آروم تر بشه و در همون موقع پیاده شدن از تاکسی یک پراید نقره ای خیلی تمیز و عالی پارک شده بود که نوشته بود فروشی و حالا من با اون روحیه داغون چیزی به ذهنم نمی رسید و از کنارش رد شدم اما یه حسی تو دلم گفت برگرد و زنگ بزن به شماره که نوشته شده و من گفتم آخه من حالا که اینجا غریبم و پولم که دنبالم نیاوردم و چند قدم رفتم اما دوباره همون حس گفت حالا تو یک زنگ بزن و ضرر نداره توکل کن بر خدا
خلاصه زنگ زدم و یک انسان بسیار شریفی اومد و صحبت کردیم و یک دوری زدیم با ماشین و گفتم داستان اومدنم به قم چی بوده
و اینکه پول کافی دنبالم ندارم و قبول کرد بنده خدا و قرار شد فرداش بریم ماشینو به صافکار و نقاش و مکانیک نشون بدیم و همه چی اوکی شد و ماشینی که گفته بود دوازده و پانصد میلیون را راضی شد نه و پانصد بده بهم و من فقط یک و نیم میلیون داشتم بازم قبول کرد که وکالت تام الاختیار بده بهم و با هم بیایم اصفهان و مابقی پول را دریافت کنه کاری که حتی برادر برای برادرش نمی کنه و حتی توی دفترخانه هم اون بنده خدا گفت اگه وکالت بدی دیگه بعدش اگه این آقا پول نده نمی تونی کاری بکنی ولی این آقای فروشنده گفت من قبولش دارم و ایرادی نداره این از اولین معجزه که اتفاق افتاد
بعدش باهم اومدیم اصفهان و اون بنده خدا هم سوار اتوبوس شد و برگشت و من رفتم روستایی که پسرم هست و همون روز اتفاقا روز تولد امام رضا بود و من رفتم یک سری خونه عمه خودم و عمم گفت که حالا که قم بودی امروزم تولد امام رضا هست و برو امام زاده همینجا و خوبه امام زاده شاه شمس الدین محمد و قرار شد با عمم و شوهر عمم بریم در میان راه هم رفتیم جایی که سنگ مزار پسرم را ساخته بود و دیگه اونجا بینهایت حالم بد شد و بغض گلومو گرفت اما خودمو گرفتم و رفتیم امام زاده اصلا اونروز یه حال و هوایی داشتم انگار پاک پاک شده بوده انگار جهان منو فشرده بود و کل گناهانم از وجودم پاک شده بوده یه حسی که تا اونوقت تجربش نکرده بودم من از بیرون سلام دادم به امام زاده و قصد داخل رفتن نداشتم اما شوهر عمم گفت بیا تا بریم داخل صحن و منم قبول کردم
وقتی وارد شدم از کنار یک پسر بچه که تازه نمازش تمام شده بود رد شدم به قدری حالم خراب بود که فقط دوست داشتم بدم یک گوشه و تنها گریه کنم در همون لحظه که کل ذهنم روی پسرم بود یک صدایی آرام شنیدم که انگار بهم سلام کرد و من پیش خودم گفتم حتما این پسر بچه هست که سلام میکنه و چون نمیخواستم با هیچ کسی صحبت کنم قصد کردم برم قدم بعدی را که داشتم بر میداشتم دوباره همون صدا توی گوشم زمزمه کرد و ناخودآگاه انکار یه نیرویی منو چرخاند به سمت اون پسر بچه و پیش خودم گفتم اینم مثل بچه خودمه دلشو نشکنم و بزار جواب سلامشو بدم و وقتی چشمام به چشماش افتاد دیدم چشماش قرمز شده انگار که گریه کرده باشه و جانمازش را که سرمه ای رنگ بود تا کرد و گذاشت جلوی خودش
بهش گفتم سلام عمو جان خوبی و اون جواب داد برو ریشهاتو بزن و مشکیتو در بیار و من که اصلا توی عالم خودم بودم گفتم چرا؟
گفت تو که اینجوری هستی من حالم بده و دارم اذیت میشم من اصلا اون موقع چیزی به ذهنم نمی رسید که بتونم حتی فکری بکنم فقط وقتی شوهر عمم رسید کنارم بهش گفتم این بچه را میشناسی گفت نه گفتم تا حالا دیده ای این بچه را گفت نه چون اونجا محیط کوچیکیه و اونم گفت نه تاحالا اصلا ندیدمش و به شوهر عمم هم گفت بهش بگو بره دیگه ریشهاشو بزنه و مشکیشو در بیاره و ما اونجا نشستیم کنارش و من دوباره گفتم چرا و اون گفت تو که اینجوری هستی من حالم بده و دارم اذیت میشم و متوجه شدیم اون بچه اوتیسم هست و یک لحظه چشمش به انگشتری که داشتم افتاد و گفت عمو میشه این انگشتر را بدی به من و من اون انگشتر را تازه ساخته بودم عقیق یمن بود و گفتم آخه عمو جان این برای انگشتت بزرگه و بزار هفته بعدی که اومدم برات چندتا انگشتر رنگارنگ میارم و اون گفت نه اینو بهم بده و منم رفتم توی فکر ولی دوباره حرف قبلیش را تکرار کرد که برو ریشهاتو بزن و مشکیتو در بیار و اون وقت دیگه من نتونستم خودمو نگه بدارم و زدم زیر گریه و بهش گفتم میدونی چرا من اینجوریم من پسرم را از دست داده ام و سرم را گذاشتم روی زانوی خودم و متوجه شدم که دست شوهر عمم را گرفت و گفت بیا دنبال من و رفتند کنار ضریح و در گوش شوهر عمم حرف میزد با فاصله 10 متر یا بیشتر از من و یه حسی بهم گفت این انگشتر را بده به این بچه و یاد روایت حضرت علی علیه السلام افتادم که اگه چیزی ازت خواست دستشو خالی بر نگردان و گفتم منکه همه زندگیم رفت اینم میدم به این بچه انگار که بچه خودمه
در همون حین دیدم که برگشتند پیش من و وقتی رسید بالای سرم گفتم دستتو بیار نزدیک گفت برای چی و گفتم میخوام انگشترو بدم بهت دست چپشو آورد گفتم نه پیغمبر گفته اول دست راست اگه جا نداشت بعد دست چپ خدا شاهده وقتی انگشتر را داخل انگشتش کردم دقیقا به اندازه ی انگشتش بود انگار که برای اون تراشیده شده بود و اون تنها انگشتری بود که وقتی توی انگشت میکردم اون انگشتم درد میکرد و من علتشو نمیدونستم انگار اومده بود که اون انگشترم از من دور کنه چون بعدش به چند تا روحانی گفتم و گفتند شاید این انگشتر برات خوب نبوده
وقتی این اتفاق افتاد محکم منو بغل کرد و کلی منو بوسید و میگفت تو خیلی خوبی تو خیلی انسان پاکی هستی و بعد چند تا عکس هم گرفتیم باهاش و بهم گفت عمو میشه بیای به مادرم بگی که ابن انگشتر را خودت بهم دادی که دعوام نکنه گفتم باشه عزیزم و رفتیم کنار ایوان و عده ای خانم نشسته بودند من گفتم مادر این بچه کیه و یک خانمی گفت بچه منه و آیا کاری کرده گفتم نه و این بچه از فرشتگان هم پاکتره و من یک انگشتر بهش داده ام کاریش نداشته باشید و مادر بچه گفت نه و انگشتر را برگردون و من گفتم نه خودم بهش داده ام بعد دوباره منو محکم بغل کرد و منو مدام می بوسید و همون حرفها را میزد و انگار که بچه خودم منو بغل کرده بود و یک پیرزنی که دنبالشون بود گفت چه کار کرده که این بچه اینقدر خوشحالی میکنه و گفت این بچه پدر نداره و خدا الهی خیرت بده که دلش را شاد کردی
در همون لحظات نفر صداشون زد که بیایید تا برگردیم راننده یک مینی بوس بود و من سوال کردم از کجا اومده اید و گفتند از یک روستا اون طرف اصفهان که فاصله اون روستا تا جایی که بودیم صد کیلومتر بود و گفتند برای زیارت امام زاده اومده ایم و اینکه امروز روز تولد امام رضا هست و سوار شدند و رفتند
من اصلا متوجه نبودم چی شد و چی گذشت تو اون لحظات حتی اسم اون پسر را هم یادم رفت چی بود بعدش مدتی نشستیم پایین امام زاده و عمم گفت امشب بمون خونه ما و فردا برو و دیگه شبه و خسته ای گفتم باشه وقتی اومدیم خونشون اونا داشتند سریال تماشا میکردند و منم در حال و هوای خودم بودم یک لحظه چشمم به انگشتم افتاد و دیدم انگشترم نیست و فکر کردم گم شده یا جایی گذاشتمش و در همون لحظات دوباره یاد اون پسر افتادم و انگار یک شوکی بهم وارد شد و یاد لحظه ای افتادم که داشت با شوهر عمم صحبت میکرد افتادم هنگامی که گریه ام گرفته بود و رفته بودند
همون موقع به شوهر عمم گفتم راستی اون پسر بچه بهت چی گفت وقتی رفتید کنار ضریح گفت که به من گفت بچه اش میاد با من بازی میکنه و بهم گفته برو به بابام بگو اینقدر گریه و زاری نکن و وقتی اون ناراحته من دارم اذیت میشم و بگو بده دیگه ریشهاشو بزنه و مشکیشو در بیاره و من وقتی اینو شنیدم دیگه تاب نیاوردم که بچه ام ناراحت باشه و همون موقع رفتم ریشهامو تراشیدم و مشکی را در آوردم
بعدش خیلی دنبال اون بچه گشتم و رفتم تو همون روستا و مدرسه بچه های استثنایی و حتی دنبال در خانه اون راننده مینی بوس رفتم که بلکه این بچه را پیدا کنم و باهاش حرف بزنم اما نشد که نشد و حتی عکسهایی که ازش داشتم پاک شد و یک نفر بهم گفت دیگه دنبال این بچه نگرد اون فقط باید یک پیامی را به تو میرسونده و دیگه نباید دنبالش بگردی
الان با اشک و چشمای خیس این کامنت را نوشتم که بلکه نشانی باشه برای هدایت کسانی باشه که دوست دارند حقایقی از این جهان بدونند و اینکه به قول استاد عزیز ما فقط از فرکانسی به فرکانس دیگه میریم و این داستان را برای خیلی از علما تعریف کردم و بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند و گفتند این معجزه ای بوده از جانب خدا و اینکه چقدر پسرت دوستت داشته و نمیتونسته ناراحتی و غم تو را تحمل کنه و اینکه این بزرگترین آزمون و آزمایش خداوند هست که ازت گرفته آزمایشی که حضرت ابراهیم علیه السلام از اون سربلند بیرون اومد.
اون اوایل از خدا گلایه داشتم به قدری تنها شده بودم و سختی کشیدم که گفتم خدایا بهت کافر نمیشم میدونم هستی از هیچ کسی هم کمکی نمیخوام قرآن و پیامبران و امامان هم روی چشمم جا دارند اما دیگه تا آخر عمرم سمت قرآن نمیرم و تصمیم گرفتم کتاب قرآن و کتابهای دعای دیگه ای که داشتم را از خونه ببرم بیرون و اونهارو گذاشتم داخل کیسه که ببرم اما ته دلم نمیذاشت یه چیزی میگفت صبر کن بازم و چند روز بعدش از طریق یک نفر که توی داستان هدایتم هم نوشتم با اسم استاد و چند تا استاد دیگه هم اسمشونو شنیده بودم آشنا شدم ولی اسم استاد عباس منش را نشنیده بودم و گفتم اونها را که اصلا دنبال نمیکنم ولی اون شخص گفت به خدا اگه فایلهای استاد عباس منش را گوش کنی متحول میشی و من مقاومت داشتم تا لحظه آخر که اون شخص اومد بره همون حس همیشگی بهم گفت حالا ضرر نداره چندتا فایلها را گوش کن و اون بنده خدا یک کانال فیک تلگرام را بهم معرفی کرد و من یکی از فایلها را دانلود کردم و وقتی صدای استاد عزیز را شنیدم اصلا میخکوب شدم انگار که میلیونها ساله که من میشناسمش انگار که قبل از تولد باهاش صحبت کرده بودم ولی در مورد قرآن باز نمیخواستم چیزی بشنوم به خدا گفتم تو که همه چیز منو یک شبه ازم گرفتی یک عمر عاشق قرآن بودم این نتیجه شد برام و فقط فایلهای دیگه را گوش میکردم تا دوباره همون حس گفت حالا بازم یک بار ببین این بنده خدا چی میگه و وقتی از قرآن کریم صحبت میکردید چنگی به دلم میزد نمیتونستم از عشقم جدا بشم این رشته ی بین منو و توحید ناگسستنیه به مو رسید اما پاره نشد تا این شد که رسالت خودم را پیدا کردم و مثل استاد عباس منش عزیز عهدی با خدا بستم که تا وقتی زنده ام در مورد توحید و دوری از شرک صحبت کنم وقتی داستان زندگی حضرت ابراهیم علیه السلام را شنیدم وقتی داستان زندگی استاد عزیز و اون سختیها و از دست دادن پسر عزیزش را شنیدم دیدم چقدر زندگی من شباهت داره به زندگی استاد و خدا من را هدایت کرد به سمت استاد خداشناسی و توحید شخصی که حتم دارم قبل از تجربه ی این زندگی در دنیای قبل از تولد دیده بودمش و منم با هدایت الله رب العالمین و آموزه های استاد گرانقدر همین مسیر را دارم ادامه میدم
از خداوند متعال بینهایت سپاسگزارم که مرا هدایت فرمود و این فایل را شنیدم و تونستم این کامنت را بنویسم چون خیلی خیلی برام سخت یادآوری خاطرات گذشته اما یه حسی مدام میگفت برو بنویس و دوبار هم کل کامنت پاک شد اما دفعه سوم نوشتمش الان نزدیک 5 ساعته که دارم مینویسم
استاد عزیز ازت سپاسگزارم هیچ چیزی نمیتونم بگم در مورد تقدیر و تشکر از شما چرا که تنها خداست که پاداش دهنده و اجر دهنده است از خدا میخوام که هر آنچه در دنیا و آخرت را طلب کرده اید صد چندان آن را به شما عطا بفرماید الهی آمین
برای خانم شایسته عزیز و همه ی دوستان عزیزم آرزوی بهترینها را دارم موفق و معید باشید در پناه الله یکتا.
به نام الله مهربان و هدایتگر به سمت زیبایی شادی سلامتی ثروت و حال خوب
سلام به استاد عزیز در این فایل زیبا
=به هر موضوعی که دوست نداریم توجه نکینم
=به هر چیزی توجه کنیم باعث میشیم اون چیز در زندگیمون بیشتر بشه
=انسان نباید هیچ وقت روی مردم حساب کنه و این شرک است و یه جای کار ایراد داره
=اون راهی که میدونیم درسته انجام بدیم راه خداست ادامه بدیم و باقدرت بریم و به مردم کار نداشته باشیم
=زندگی مثل یه مهمونی که میام مهمونی و بعد میرم به همون جایی که بودیم و اصل ما که همیشه با ما هست
=مرگ شروع ی زندگی قشنگ و پایان زندگی نیست
=جوری زندگی کنیم که موقع مرگ حسرت نخوریم
=هممون قرار از این طبیعت بریم و هیچ کسی نمیمونه و باید از لحظه زندگی کردن لذت ببریم
=ما دنبال خواسته هامون میریم تا از زندگی تجربه کنیم تا از مسیر زندگی لذت ببریم و زندگیو زندگی کنیم
=همیشه برای خودمون هدف داشته باشیم تا از زندگی لذت ببریم
=و تا وقتی هدف داریم جهان زیبایی هاشو بهمون نشون میده
سپاسگذارم برای این نکات زیبا
آرزوی سلامتی شادی ثروت حال خوب و هدایت الله دارم براتون
سلام استاد عزیزم
گل مریم زیبا و دوست داشتنی
همسفرانم
چقدر متطقی توضیح دادین مطلب رو. انقدر که ذهنم لال شده وهاج و واج داره نگاه میکته. منم سریع شروع به نوشتن کردم.
هیچی برا گفتن نداره. چقدر خندیدم به کارهایی که موقع فوت مادرم انجام دادم. وچقدر لذت میبرم از این همه اگاهی. خدا خیرت بده استاد. واقعا که در ساکت کردن ذهن استادید. الان سر کار، شلوغ، هیاهو، صدای موتور وماشین…… ولی ذهنه هنوز ساکته، انگار ارام بخش بهش تزریق کردن.
با مثال اخر یتون استخر که تیر نهایی رو شلیک کردین.
خدایا کمک کن طوری از زندگی لذت ببریم که انگار سوت رو زدن.
کمک کن از مسیر لذت ببریم.
کمک کن از اینهمه اگاهی لذت ببریم.
کمک کن الهامات و نشانه های تو رو درک کنیم.
کمک کن این باور ها همیشگی بشه.
منکه انقدر فول شدم که هنگم از این بعد اگاهی.
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
سلام استاد عزیزم
گل مریم زیبا و دوست داشتنی
همسفرانم
چقدر متطقی توضیح دادین مطلب رو. انقدر که ذهنم لال شده وهاج و واج داره نگاه میکته. منم سریع شروع به نوشتن کردم.
هیچی برا گفتن نداره. چقدر خندیدم به کارهایی که موقع فوت مادرم انجام دادم. وچقدر لذت میبرم از این همه اگاهی. خدا خیرت بده استاد. واقعا که در ساکت کردن ذهن استادید. الان سر کار، شلوغ، هیاهو، صدای موتور وماشین…… ولی ذهنه هنوز ساکته، انگار ارام بخش بهش تزریق کردن.
با مثال اخر یتون استخر که تیر نهایی رو شلیک کردین.
خدایا کمک کن طوری از زندگی لذت ببریم که انگار سوت رو زدن.
کمک کن از مسیر لذت ببریم.
کمک کن از اینهمه اگاهی لذت ببریم.
کمک کن الهامات و نشانه های تو رو درک کنیم.
کمک کن این باور ها همیشگی بشه.
بهترینها نصیبتون
﷽
سلام درود به استاد عزیزم.
استاد این دیدگاه تون به مرگ چقدر صبوری کردن درست رو به مایاد می ده صبوری که همراه با حال خوب و احساس خوب.در زمان هایی که یکی کوچ ابدی می کنه.
و چقدر این دیدگاه تون که طوری زندگی کنید که انگار فردا نیستی الان لذتش رو ببر از زندگی.
یادیکی از سخنان امیرالمومنین (ع) که می فرمایند طوری با مردم رفتار کنه فردا نیستی.افتادم.
واقعااا باید کل تلاش مون کنیم در لحظه زندگی کنیم و لذتشو ببریم. قرار فردا نباشم الان چه کاری می کردم.
وای استاد همین جمله چقدر ارزش انجام یکسری کارها رو برام نسبت به لذتی که باید از زندگی ببرم می آره پایین.چقدر ارزش فکر و نجواهای ذهنمون برامون بیهوده میشه نگرانی ها درمورد آینده
همین یه جمله که من فردا نیستم چقدر مارو می آره به لحظه حال.
سفری که بدون هیچ بستن چمدان (مادی) قرار طی کنم.
آیا لذت بردم از فرصتی داشتم.
آیا عزائیل بیاد دنبالم بگه بریم با ذوق شوق همراهش می ری عارفه؟
انصافا اگه بخوام جواب بدم بله بدون هیچ تامل می رم. اینکه طی مسیر قرار چی پیش بیاد کمی فکریم می کنه. استاد ممنون تون میشم در مورد اینکه روح به جسم برمی گرده اون قبر برنامه هامش هم توضیح می دادید.
چقدر خوب میشد اون فیلم ها شنیده ها خونده ها درمورد قبر برگشت دیدن خانواده بعد مرگ هیچ وقت نمی دیدم که برام فکر عبث درست کنه.
دوست دارم وقتی عزاییل گفت بریم بدون ثانیه ای بگم بریم.هیچ وقت برنگردم به پشت سرم نگاه کنم و قرار چی باجسمم کنند.کجا خاک کنند قبر… مثل پرنده ای که آزاد میشد از این زمین کنده بشم برم برنگردم ناراحتی دیگران و جسم خودم رو ببینم….فقط پرواز کنم به سوی شگفتی های و تجربه هایی که قرار داشته باشم.برگشت به عقب نمی دونم شاهد ناظر اطرافیان اینا نباشم قرار برم ،همه جوره برم.فکری ذهنی روحی روانی همه جوره کنده بشم برم.
استاد ممنون میشم درمورد این هم صحبت کنید.
روح برمی گرده اینا نباشه توی داستان کوچم خیلی زیباتر میشه.:)
دوست دارم اون دنیا به جاهایی از این کهکشان پرواز کنم وقت زمین آمدن نداشته باشم :)
واقعا وقتی از بالا به زمین نگاه کنیم چقدر این مشکلاتمون خنده دار مسخره می رسه.چقدر به کوچکی ضعیف بودن خودمون در قبال عظمت الله پی می بریم.
درپناه االله یکتا انشالله که همه مون به رستگاری در دنیا وآخرت برسیم آمین یا رب العالمین.
سلام ب استاد عباس منش عزیزم،خانوم شایسته ی نازنین و تمام دوستان خوبم
نمیدونم اگ این سایت و آموزه های استاد نبود چطو میتونستم با این روزا کنار بیام،حدود سه هفته س ک پدرم ب رحمت خدا رفتن،دقیقا اول اسفند 1401 و من تمام آرامشی ک دارم و تونستم خودمو جم و جور کنم، بخاطر لطف خدا و آموزه های شما تو این سایت وزین هست.
روزای اول حالم هیچ خوش نبود،4،5 روز ک گذشت رفتم سراغ کتابای مختلف ک ب آرامش برسم یکم،مجموعه ی 7 جلدی ‘در آغوش نور’ و خریدم،یکی دوجلدش و خوندم،میخاستم ببینم پدرم چه شرایطی رو تجربه کرده وقتی داشته ب سمت خدا میرفته،آرومم میکرد وقتی متوجه میشدم نه دردی داشته،نه ترسی،نه مشکلی،صرفا مهر بوده و عشق و شادی تو مسیر انتقال ش ب ابدیت،بقیه ی جلداشو ادامه ندادم،احساس میکردم بعد سرزدن ب سایت حال م بهتر از خوندن هر کتابیه،
چندروز پیش هم یه کتاب بدستم رسید از سمت یه دوست،ک برا آرامش م برام لطف کرده بود و کادو خریده بود،اسم ش بود ‘عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست’،درمورد واکنش سوگ صحبت کرده بود و اینکه چطور باهاش کنار بیایم و تو این روزا از خودمون مراقبت کنیم ولی تو تمام کتاب جای یه موضوع کم بود،’توحید’،چیزی ک من احساس میکنم تمام آرامش آموزه هاتون ازش میاد و من انقد با آموزه هاتون عجین شدم و تو گوشت و پوست و استخونم رفته ک هروقت کتابی میخونم و میبینم بی قرارم کرده و اروم نشدم باهاش متوجه میشم کلید گمشده ی متن،توحیده و همونجا کتاب و میبندم،
استاد عزیزم،
ب مسئله ی مرگ خیلی فک کرده بودم همیشه ولی هیچ وقت انقد بهش نزدیک نشده بودم،خیلی فرق میکنه حرف زدن ازش با تجربه کردن فوت یکی از عزیزترین عزیزانت،میخام بگم الان ک پدرم ب رحمت خدا رفتن تازه میتونم از ایمان بگم،از توحید،از آرامش و از کنترل ذهن و عمل کردن براساس قوانین ک اگ آموزه های شما نبود معلوم نبود این روزای سرشار از توکل ب خدا و ارامش م چقد سیاه و تلخ میگذشتن،
ازتون میخام هزاربار تشکر کنم،برا حضورتون رو این کره ی خاکی،برا اینکه هستید و درک خودتون از قوانین و با ما ب اشتراک میذارید،برا اینکه حرفاتون چون خدایی هستن بی نهایت آرامش میدن و برا اینکه تلاش میکنید انسان موحدی باشید،
امیدوارم همیشه تندرست و سلامت باشید،
خوشحال و در صلح و ارامش با خدا و خودتون،
و عزیزاتون کنارتون باشن با شادی و عشق،
خیلی دوستون دارم
به نام خدای مهربونم
سلام به استاد عزیزم .من از الان به خودم قول دادم که هر فایلی که از شما میبینم بیام و نظرمو بنویسم اول به پاس تشکر از شما که اینهمه وقت میزارین و این فایلها رو رایگان در اختیار ما قرار میدین تا ما از اینهمه آگاهی استفاده کنیم.این کمترین کاریه که میتونم باهاش از شما تشکر کنم…
اینها رو گفتم چون من از وقتی با شما اشنا شدم خیلی خوبم خیلیییی خوب …الان که دارم اینا رو تایپ میکنم اشکم هم داره میریزه …من هنوز نتایج بزرگی نگرفتم چون جدی کار نکرده بودم روی خودم ولی زندگیم خیلی قشنگ تر شده شما خوب میفهمید این حرفارو …
وقتی به هرچیزی که فکر میکنم هرچند کوچیک اتفاق میفته…….وقتی ادمای اضافی دورم نیستن…….وقتی از تنهاییم لذت میبرم…..وقتی خدا رو انقد خوب درک کردم و دارم سعی میکنم به حرفاش گوش بدم…..
حتی همین ماه پیش من کاری و که بهم گفت انجام دادم با اینکه خیلی برام سخت بود خیلی اذیت شدم ولی گفت منم گفتم چشم حتما مصلحتی توش هست که من نمیدونم…
البته مصلحتشو تاحدودی فهمیدم ولی مطمعن که شدم میام و تعریفش میکنم…..
من این فایل و دومین باره میبینم و موقع دیدنش اشکم بند نمیومد……
این ازون فایلهاست که من عاشقشم….
چون بهم حس اینو میده که این دنیا انقد فانیه که دلیل نداره نگران چیزی باشی ازاد باش و لذت ببر….
من ادمی بودم که نگران همه چیز بودم همه چیزززززز
ولی هرچی بیشتر رها میکنم انگار خدا بیشتر کارا رو انجام میده و همه چی راحت تر میشه
از خدای خوبم سپاسگزارم که بهم اجازه داد از این اگاهی ها استفاده کنم و منو با شما اشنا کرد و بعد از شما که بی نظیرین دوستون دارم هم شما هم مریم جون نازنین و…
سلام بر استاد عزیز
سلام به دوستان خوب خودم
چقدر زیبا است که استاد خودشان شخصا کامنت های ما را می خواند و این حس خوبی به من می دهد
نکته زیبایی دیگر که در ابتدای کار دریافت ام این بود که
به خواسته های خودم توجه کنم
توجه خودم را از روی ناخواسته ها بردارم
به هر چیزی که توجه کنم از همان جنس بیشتر در زندگی من رخ خواهد داد
نکته زیبایی دیگر
روی مردم و روی دیگری حساب باز نکنم
همه اینها نشانه شرک است
خود من از این حساب باز کردن روی دیگری چقدر ضربه خوردم
چه خسارت هایی از این موضوع دیدم
اکنون می دانم که خودم و خودم هستم و خدای خودم
واقعا نباید چشم به دست های دیگران دوخت وقتی که یک قدرت برتر و یک انرژی فوق العاده در این جهان برای کمک به من وجود دارد
درس امروز من
مرگ چیزی نیست که فناپذیر بشویم و از بین برویم
چقدر استاد زیبا در مورد مرگ و مهمونی توضیح دادند
زندگی من یک مهمونی است
این مهمونی مثل یک پلک زدن است
من با مرگ از بین نمی روم بلکه از این جهان به جهانی دیگر می روم به همان جایی می روم که آمده ام
واقعا تا بحال اینگونه در مورد مرگ و مهمونی و این جهان نشنیده بودم
چقدر توصیف استاد زیبا بود
همیشه بوده ایم و همیشه خواهیم بود و این مرگ پایان زندگی و سرنوشت من نخواهد بود
واقعا کیف کردم و لذت بردم از این نوع دیدگاه و این نوع طرز فکر
حتی گریه و زاری کردن برای دیگران هم اشتباه است چرا که من باید به حقانیت آن برسم و با داشتن حال بد شرایط بدی را من برای خودم خلق می کنم
یادم باشد که این مرگ فقط از دست دادن این بدن مادی است و گزنه من هیچ چیز از دست نخواهم داد
واقعا تمام این صحبت ها جز حقیقت هیچ چیز نیست و نخواهد بود
این نکته را در نظر بگیرم که جوری زندگی کنم که هرگز افسوس نخورم که چرا ایکاش اینجوری زندگی نکردم
این مسیر زندگی من باید طی بشود و من باید و هر لحظه از آنچه که در اختیارم است لذت ببرم
من باید به دنبال خواسته هستیم بروم و به دنبال خواسته هایم رفتن این را نشان می دهد که من زندگی می کنم و شور و شوق دارم و از نعمت های خداوند خوب استفاده کردهام
در واقع هدف ها و خواسته ها برای این باید باشند تا من به جهان این را ثابت کنم که زنده ام و تلاش و حرکت می کنم و این تلاش و حرکت کردن چیزی نیست جز لذت بردن من در جهت رسیدن به خواسته هایم و این لذت بردن همان زندگی کردن است
وقتی که من به دنبال هدف های خودم باشم یعنی اینکه من در حال زندگی کردن هستم و این شور و شوق و رسیدن به هدف هایم برای من لذت بخش است و این لذت بردن همان زندگی است
نگاه و دیدگاه زیبایی بود
ممنونم استاد عزیز از این صحبت های عالی
ممنونم از خدای خوب خودم
سپاس از خدای هدایتگر خودم
سپاس از خدای فراوانی ها
سلام بر استاد عزیز
سلام به دوستان خوب خودم
چقدر زیبا است که استاد خودشان شخصا کامنت های ما را می خواند و این حس خوبی به من می دهد
نکته زیبایی دیگر که در ابتدای کار دریافت ام این بود که
به خواسته های خودم توجه کنم
توجه خودم را از روی ناخواسته ها بردارم
به هر چیزی که توجه کنم از همان جنس بیشتر در زندگی من رخ خواهد داد
نکته زیبایی دیگر
روی مردم و روی دیگری حساب باز نکنم
همه اینها نشانه شرک است
خود من از این حساب باز کردن روی دیگری چقدر ضربه خوردم
چه خسارت هایی از این موضوع دیدم
اکنون می دانم که خودم و خودم هستم و خدای خودم
واقعا نباید چشم به دست های دیگران دوخت وقتی که یک قدرت برتر و یک انرژی فوق العاده در این جهان برای کمک به من وجود دارد
درس امروز من
مرگ چیزی نیست که فناپذیر بشویم و از بین برویم
چقدر استاد زیبا در مورد مرگ و مهمونی توضیح دادند
زندگی من یک مهمونی است
این مهمونی مثل یک پلک زدن است
من با مرگ از بین نمی روم بلکه از این جهان به جهانی دیگر می روم به همان جایی می روم که آمده ام
واقعا تا بحال اینگونه در مورد مرگ و مهمونی و این جهان نشنیده بودم
چقدر توصیف استاد زیبا بود
همیشه بوده ایم و همیشه خواهیم بود و این مرگ پایان زندگی و سرنوشت من نخواهد بود
واقعا کیف کردم و لذت بردم از این نوع دیدگاه و این نوع طرز فکر
حتی گریه و زاری کردن برای دیگران هم اشتباه است چرا که من باید به حقانیت آن برسم و با داشتن حال بد شرایط بدی را من برای خودم خلق می کنم
یادم باشد که این مرگ فقط از دست دادن این بدن مادی است و گزنه من هیچ چیز از دست نخواهم داد
واقعا تمام این صحبت ها جز حقیقت هیچ چیز نیست و نخواهد بود
این نکته را در نظر بگیرم که جوری زندگی کنم که هرگز افسوس نخورم که چرا ایکاش اینجوری زندگی نکردم
این مسیر زندگی من باید طی بشود و من باید و هر لحظه از آنچه که در اختیارم است لذت ببرم
من باید به دنبال خواسته هستیم بروم و به دنبال خواسته هایم رفتن این را نشان می دهد که من زندگی می کنم و شور و شوق دارم و از نعمت های خداوند خوب استفاده کردهام
وقتی که من به دنبال هدف های خودم باشم یعنی اینکه من در حال زندگی کردن هستم و این شور و شوق و رسیدن به هدف هایم برای من لذت بخش است و این لذت بردن همان زندگی است
نگاه و دیدگاه زیبایی بود
ممنونم استاد عزیز از این صحبت های عالی
ممنونم از خدای خوب خودم
سپاس از خدای هدایتگر خودم
سپاس از خدای فراوانی ها