دیدگاه زیبا و تأثیرگزار فرنوش عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
استاد عاشق اون تعهد اول فایل م که میگی هر جوری شده باید این کار رو انجام میدادم این از نکته اول ♥️
۴ مدل شخصیت در موضوع تغییر کردن وجود داره
اولی به شدت مقاوم در مقابل تغییر اصلاً دنبال ایجاد تحول نیست و از جهان حذف میشه!
مهر خاموشی بر چشم ها و قلبش زده شده و اصلاً پیغام های جهان را نمی گیره
دومی یک کوچولو بهتره ولی تا بدبختی و بیچارگی نکشه تغییر نمیکنه
در حالت طبیعی و با فشار کم خودشو تکون نمیده!
تحمل پذیریش خیلی بالاست
سومی با اولین فشار ملایم تغییر می کنه با یه تلنگر (تضاد کوچیک)سریع به خودش میاد !
چهارمین قبل از اینکه مجبور بشه و با تضادی مواجه بشه خودش رو تغییر میده در واقع از تحول و پیشرفت استقبال میکنه از حل کردن چالش لذت میبره این افراد بسیار بسیار موفق هستند و جز یکدرصدی های جهانن کسایی که تغییرات وسیع ایجاد میکنن!
جهان با ما حرف میزنه و نشانههای برای تغییر کردن را به ما نشون میده از از اینکه می بینیم شرایط رو به قطع شدن میره درآمدمون کمتر میشه سلامتیمون کمتر میشه روابطمون ناملایم شده
کم کم باید به خودمون بیایم و ما باید جزء این دسته چهارم باشیم
وقتی همه چیز خوبه این یک تله برای پیشرفت نکردن چون جهان رو به پیشرفته و اساسش با رشد و گسترشه حتی ثابتماندن ما یعنی جاماندن از این روند !
دچار تله همین خوبه! تا همینجا اومدم! همینارو به دست آوردم! دیگه بیشتر بسمه !نیفتیم!
استاد ایمانتون به پول درآوردن و پیشرفت مداوم تحسین میکنم
چندین بار در زندگی تون به صفر رسید ولی باز دوباره هر دفعه بهتر و عالی تر همه چیو ساختین! دلیلشم فقط نپذیرفتن شرایط موجود بود
⚡یکی از مهمترین پاشنه آشیل های من پذیرش شرایط موجود که حتی در بعضی از کتاب های روانشناسی خیلی اشتباه توصیه می کنن این پذیرش برای من نتیجه انفعال و عدم هدف گذاری بلند مدت بود به ویژه در محیطی که پرورش پیدا کردم تحمل و سوختن و ساختن با شرایط ارزشمنده. باید در ذهنم اهرم رنج و لذت قوی نسبت به این موضوع ایجاد کنم . ⚡
ما به دنیا اومدیم پیشرفت کنیم رشد کنیم و فقط به یک خونه و ماشین داشتن اکتفا نکنیم
وقتی خودمون آگاهانه شروع به تغییر کنیم واقعا از زندگی لذت میبریم چیزهای خیلی زیادی یاد میگیریم و پیشرفت میکنیم موقع مرگ حسرت نمیخوریم
واقعا اینو درک میکنم .با دوستانم چالش رفتن تنهایی به قبرستان گذاشته بودیم .
وقتی مزارها را با تاریخ های وفات مختلف با سن و سالهای مختلف دیدم به خودم قول دادم که تا قبل از مرگم به خواسته هایم رسیده باشم البته هرچند همین الان هم چون قانون را فهمیدم می دانم با رضایت این جهان را ترک می کنم چه آرامشی و لذتی میبرم با دانستن های قانون!
استاد عزیزم وقتی گفتید از تجربیات خودتون بگید من میگم
تجربه های من :
⭐از ۹ سالگی شروع به آشپزی کردم چون مادرم به خاطر مشغله کاری غذا درست نمی کرد یا خوشمزه نبودند
من به جای اینکه گرسنگی را تحمل کنم و بگویم خب همین هست دیگه نپذیرفتم و شروع آشپزی کردم و همین باعث شد که من در آشپزی ماهر و بسیار کدبانو بشم
اما خواهر های دیگه ام با پذیرش وضعیت و یا استفاده از غذای آماده شده توسط من از لحاظ مهارت در آشپزی از من خیلی پایین ترن !
⭐در بچگیم نسبت به هم سن و سال هام کوتاه تر بودم و به من توصیه شد که ورزش کنم من وقتی یاد اون روزها می افتم که با چه ارادهای ورزش می کردم خیلی به خودم افتخار می کنم چون من نپذیرفتم که وضع به همین منوال خواهد ماند !
⭐در بحث رشد و توسعه شخصی چون من آگاهی از باورها نداشتم تا ۲۶ سالگی همین وضعیت خودم را پذیرفته بودم اما وقتی فهمیدم که اشکالی وجود داره که چرخ زندگیم نمیچرخه شروع کردم به پرسش فهمیدم که دیگه نمیتونم شرایط موجود را با تضادهایی که در آن زمان داشتم بپذیرم و همونجور که در پروفایلم گفتم تکاملی به استاد و این سایت ارزشمند هدایت شدم و نتیجه آن نپذیرفتن این اتفاق و رویداد بزرگ در زندگیم بود! ♥️♥️♥️
⭐در محل کار قبلیم تنش در روابط بود زیرآب زنی و بدگویی !
اولش بر ضد من این رفتارا صورت گرفت ولی بعد از یه مدت که آشنا شدم با سایت گفتم اینجوری نمیشه که باشه باید اوضاع بهتر بشه تونستم باهاشون به صلح برسم و روابط عالی برای خودم ایجاد کنم در صورتی که بقیه همکارام همچنان درگیر تحمل و پذیرش شرایط فعلی بودن !
با جون و دل به این درک رسیدم :
هر وقت خودم تغییر کردم شرایط عوض شد
سوال طلایی
کی باید تغییر کنیم ؟؟؟
جواب وقتی همه چیز خوبه!
آینده رو پیشبینی کنیم!
اینجوری هیچوقت تضاد بزرگی برامون پیش نمیاد که مجبور به تغییر بشیم!
جمله طلایی شما استاد :
همیشه بهترم هست همیشه بیشترم هست ازین پول ساز ترم هست ازین زیباتر هم هست دنبال بهبود باشید قانع نباشید به وضع فعلی میشه داشت باور کنید اقدام کنید به دست بیارید
⚡⚡⚡من دوست داشتم تو اقیانوس شنا کنم نه برکه ⚡⚡⚡
⚡⚡⚡باید حرکت میکردم در حوزه های مختلف خودمو قوی میکردم ظرفمو بزرگتر میکردم ⚡⚡⚡
عجب فایلی بود خدایاشکرت بهش هدایت شدم ممنونم مریم جان ♥️
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD221MB18 دقیقه
- فایل صوتی می خواهی جزو کدام گروه باشی؟17MB18 دقیقه
با سلام
دو ماهه که به طور جدی تصمیم به تغییر زندگیم گرفتم و بیشتر تمرین هایی رو که برای تغییر کردن به طور پیوسته انجام میدم مربوط به همین یکی دو ماه میشه. هفت سال پیش به دلیل مهاجرت به یک شهر کوچیکتر زندگی من و خونوادم دچار طوفان شد و به دلیل اینکه نتونستیم و نخواستیم خودمون رو با شرایط وفق بدیم، از اون به بعد همواره با درهای بسته و مشکلات فراوان روبرو شدیم. روندی که در هر موضوعی (چه رفتاری و چه غیره) جهان منو با سختی ها و مشکلات فراوان مجبور به تغییر کرد به شرح زیره:
اضافه وزن:
هفت سال پیش ترم اول دانشگاه به دلیل افسردگی یهو بیست کیلو به وزنم اضافه شد. دو سال اول: این موضوع رو انکار میکردم و اصلا به خودم توجه نمیکردم و اگر یکی میگفت چقدر چاق شدی خیلی ناراحت میشدم و بهش میگفتم اینقدر بهم نگین چاق شدی. دو سال دوم: بالاخره پذیرفتن این موضوع و انداختن تقصیر به گردن دیگران و شرایط زندگی و این دفعه اگه یکی میگفت چقدر چاق شدی جوابشو نمیدادم و آهی میکشیدم و با خودم میگفتم اون که نمیفهمه من تو زندگیم چی کشیدم. دو سال سوم: رفتن به کلاسهای ورزش مختلف و خریدن یک سی دی خوب برای لاغری اما هیچ کدوم نتونست وزن منو کاهش بده. دو سه کیلو کم میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت. به دلیل اینکه از تلاش کردن احساس بدی داشتم و میگفتم آخه چرا من باید تمرکزم رو بگذارم روی موضوعی که قبلا تو زندگیم وجود نداشته. قبلا که اینطوری نبودم. حتی تجسم در هنگام غذا خوردن هم به من کمک نکرد و یاد تمام مشکلات زندگیم می افتادم. امسال: بالاخره خسته شدم و به خودم گفتم تا کی میخوای تقصیر رو گردن شرایط و اتفاقات بندازی و هیچ تلاشی نکنی. بالاخره یک جمله تأکیدی برای خودم ساختم که آرامش رو توش احساس میکنم و دیگه از اضافه وزنم ناراحت نیستم. این جمله که: من هر روز صد گرم وزن کم میکنم و در … کیلو ثابت میشم. دیگه اصلا برام مهم نیست که کی نتیجه میگیرم و آیا واقعا جمله تأکیدیم داره عمل میکنه یا نه. چون با اضافه وزنم احساس راحتی می کنم.
بیماری:
باز هم هفت سال پیش یه بیماری ای گرفتم که تا امسال اونو یدک میکشم و خیلی رو اعصاب بود. دو سال اول: رفتن به مطب های مختلف و نتیجه نگرفتن و اعصاب خوردی شدید و طبق معمول انداختن تقصیر به گردن شرایط و وقتی هم که پزشکا میگفتن ریشه عصبی داره بیشتر تحریک میشدم تا همرو مقصر بدونم. دو سال دوم : رفتن پیش بهترین متخصص اما چون باید دوره درمان رو کامل می کردم و شرایط رفت و آمد رو زیاد نداشتم مجبور شدم وسط دوره، درمانو قطع کنم و تحمل کنم. دو سال سوم هم همین احساس قربانی شدن رو داشتم . امسال بالاخره خسته شدم و گفتم که دیگه وقتشه که تغییر کنی این چه وضعیه و بعد کتاب شفای زندگی لوئیز هی رو خوندم که چندین سال تو خونمون بود و فقط خاک میخورد و از جدولش جملات تأکیدی بیماری خودم رو نوشتم و اونو هرروز تکرار میکنم. همچنین متوجه شدم من چند تا بیماری دیگه هم دارم که توجه به بیماری اصلیم باعث میشد نبینمشون و چقدر افکار منفی رو جسمم تأثیر گذاشته. بنابراین جملات تأکیدی اونها رو هم نوشتم و هر روز تکرار می کنم و الان احساس آرامش میکنم.
متنفر بودن از محل زندگیم و نپذیرفتن اون
چهار سال اول گریه و خداوند رو مقصر دونستن.حتی بزرگترین و زیباترین پارک شهر روبروی کوچمون بود ولی به خاطر لجبازی با زندگی هیچوقت اونجا نمیرفتم و دلم هم نمیخواست افکارم رو تغییر بدم چون فکر میکردم حق با منه. دو سال بعدی به ستوه اومدن از این وضع و رفتن به پارک و جاهای تفریحی ولی همچنان شکایت میکردم البته کمتر از قبل. امسال: دارم سعی میکنم رو ویژگی های مثبت محل زندگیم تمرکز کنم مثلا اینکه هیچوقت لازم نیست تو ترافیک باشم و اینجا آدم خیلی میتونه از وقتش استفاده کنه و پیشرفت کنه. همچنین عکس کشور و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، همیشه جلوی چشمم هست و دیگه خیلی کمتر برام مهمه که کجا زندگی می کنم.
شغل:
مدت یک سال و خورده ای یه جایی کار میکردم و از شرایطم خیلی ناراضی بودم و دلم میخواست مدیر اونجا حداقل جامو عوض کنه تا کمی اوضاع بهتر بشه. ولی روم نمیشد مطرحش کنم. میدونستم اگه تغییر نکنم خیلی اوضاع بد میشه. همیشه نامه نگاری میکردم در مورد اینکه بعضی از شرایط اینجا نیاز به تغییر داره ولی هیچوقت این نامه ها رو بهشون ندادم و خیلی تحمل کردم. تا اینکه یک روز که داشتم در مورد شرایط طاقت فرسا با یکی از همکارا درد دل میکردم، مدیرمون همه حرفامون رو شنید و ما متوجه نبودیم. ازون به بعد همش باهام بدرفتاری میشد و خودم آخر مجبور شدم ازونجا بیام بیرون. البته بیشتر به دلیل اینکه رشدی وجود نداشت و احساس کردم داره عمرم تلف میشه و بعد ازون به خودم قول دادم دیگه سرکاری نرم که ازش متنفرم و کارایی رو که دوست دارم انجام بدم. اولش میخواستم برای خودم کار کنم با کارای کوچیک و تصمیم گرفتم ایده های خودم رو عملی کنم. ولی هر ایده ای رو چندین هفته دنبال میکردم و بعد رهاش میکردم و باز یه ایده دیگه ای رو دنبال میکردم و بالاخره دیدم در طول یک سال پنج شیش ایده رو دنبال کردم ولی هیچ کدوم رو نتونستم به جایی برسونم و واقعا خسته شدم و تصمیم گرفتم رفتار نصفه و نیمه رها کردن رو کنار بگذارم و فقط رو یه ایده متمرکز بشم، قبل اینکه خیلی دیر بشه. و باز هم در کنارش از عبارات تأکیدی این موضوع استفاده می کنم.
روابط:
تو این هفت سال اولا به خاطر افسردگی کلا دلم نمیخواست با کسی دوست بشم یا صحبتی بکنم. و ناراحت هم بودم از اینکه از دوستان قدیمیم که خیلی با هم صمیمی بودیم دور شده بودم و به خاطر اینکه خودمو زجر بدم ارتباطم رو با اونها هم قطع کردم تا مثلا به خودم ثابت کنم خیلی زندگی داغونی دارم. و یه دیوار دور خودم کشیده بودم تا هیچ کسی نتونه بهم نزدیک بشه. جالب اینجاست که هرکی از ازون دیوار رد میشد و به سختی باهام دوست میشد بعد از یه مدت که میخواستم باهاش احساس صمیمیت کنم به طرق مختلف از من دور میشد و خیلی تعجب میکردم که آخه چرا اینطوری میشه. تا اینکه از تنهایی خسته شدم و بعد از اون یه مدت وابستگی شدید رو تجربه کردم و بعدش فشار تنهایی باعث شد که تفکراتم رو عوض کنم و تصمیم گرفتم دوستان تازه ای پیدا کنم و با دوستای قبلیم هم روابطم رو دوباره آغاز کنم و الان واقعا دوستان خوبی دارم. برای ازدواج هم همش افرادی رو جذب میکردم که دلخواهم نبودن و کلی مجادله سر همین موضوع با خونوادم پیش میومد که بعدش دیگه تصمیم گرفتم تغییر کنم و هر روز دارم تمرین میکنم اول عاشق خودم بشم.
ناسپاسی:
این روال عادی زندگیم بود و هر روز شکایت میکردم و اصلا به این اعتقاد نداشتم که شکرگزاری تأثیری تو زندگی داره و حتی یک بار از پدربزرگم که همیشه رو لبش خدایا شکرت بود، پرسیدم واقعا نتیجه ای هم ازین همه خدا رو شکر گفتن گرفتین؟ و ایشون گفت خیلی زیاد. و یه نتیجش رو برام تعریف کرد که یه بار چطور به طرز عجیبی از مرگ نجات پیدا کرده. اون موقع باور نکردم و به خودم گفتم چقدر آدما همه مسائلو الکی به هم ربط میدن. اصلا با هیچ منطقی جور در نمیاد که این دوتا موضوع به هم ارتباطی داشته باشه. تا اینکه چند سال بعد با نگاه کردن به زندگی خونوادم از خودم پرسیدم چرا ما همش با درای بسته مواجه می شیم. و مثلا ما که تا حالا تو زندگیمون یه سرما خوردگی کوچیک بیشتر نخورده بودیم همه با هم و همزمان دچار بیماری های عجیب غریب شدیم و همیشه مشکلات دیگه ای هم داشتیم. چرا هیچ چیزی درست نمیشه تا دلمون خوش بشه. و با مشاهده اینها به این نتیجه رسیدم که تفاوتمون با گذشته اینه که الان خیلی ناسپاسی می کنیم. و باور کردم حتما مسائل دیگه ای هم جدا از چیزهایی که اعتقاد دارم، تو دنیا وجود داره و تصمیم گرفتم دیدگاهمو وسیع تر کنم. حالا فقط گاهی اوقات به طور ناخودآگاه شاید شکایت کنم و سریع متوجه میشم که ادامه ندم و به سپاسگزاری کردن اعتقاد کامل پیدا کردم.
تحصیلی:
بیشتر موقع ها تو دوران دبیرستان کتاب ها رو دو سه ساعت قبل امتحان باز میکردم و به نسبتی که درس میخوندم نمره هام بهتر از افرادی میشد که چندین روز برای یک امتحان وقت میگذاشتن چون بیشتر مواقع سوالهایی رو که قبل امتحان میخوندم یا از بقیه میپرسیدم تو امتحان میومد و ازین موضوع خیلی لذت میبردم. البته خودم میدونستم که بار علمی ندارم و این یه تله بود.تا اینکه ماه های آخر دبیرستان ازین وضعیت خسته شدم و گفتم تا کی میخوای خودتو گول بزنی و درس نخونی. بعد تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم و رتبه تک رقمی بیارم. ولی از درون میدونستم سطح علمیم پایینه و این باور محدود کننده وجود داشت که فقط افرادی که مدارس ویژه میرن میتونن تک رقمی بشن. تا اینکه یه ایده به ذهنم رسید که اگه مثلا بتونم تمام مطالب کنکور رو از طریق جعبه لایتنر وارد ناخودآگاهم کنم اون وقت میتونم تک رقمی بیارم. ولی کلا روشم مشکل داشت و بلد نبودم. از صبح تا شب فقط برگه نویسی میکردم بدون اینکه کلمه ای درس بخونم. مثلا یه کتاب ریاضی تست سه هزار سوالی رو برمیداشتم و شروع می کردم به نوشتن سوالها در یک طرف برگه و کل جواب تست در طرف دیگه و اصلا به این موضوع فکر نمیکردم مگه ریاضیو اینطوری میخونن. و هرروز به تعداد برگه هایی که مینوشتم و اصلا نمیخوندمشون اضافه و اضافه تر میشد و آخر سر دریایی از کاغذها. و حاضر هم نبودم روشم رو تغییر بدم و اصلاح کنم. همش میگفتم پس برگه هایی که نوشتم چی میشه. من این همه وقت گذاشتم. بلد نبودم انعطاف پذیر باشم و نمیخواستم این راه اشتباه رو رها کنم فقط به این دلیل که براش خیلی زحمت کشیده بودم. و زمان گذشت و گذشت من مونده بودم با این کاغذا واقعا چیکار کنم. در آخر هم هیچ کدوم رو نخوندم.تا اینکه بالاخره تسلیم شدم و به خودم اعتراف کردم که اشتباه کردم. و بعدش تو یه دانشگاه معمولی پذیرفته شدم و این یه سرخوردگی بزرگ بود برام حتی ترم اول جزو شاگرد اولا شدم ولی به خودم گفتم من دوست داشتم تو تهران موفق بشم اینجا که هنر نیست و شروع کردم به تخریب خودم و درس نخوندن و مشکلات فراوانی رو گذروندم و وقتی که فارغ التحصیل شدم حس این رو داشتم که از یک قفس آزاد شدم. و تمام این مدت پدرم رو مقصر میدونستم چون من میخواستم برم یه شهر دیگه که حداقل از محیط زندگیم راضی باشم. و پدرم بهم گفت با این رتبه چه ارزشی داره بری جای دیگه مثلا اگه تهران قبول میشدی یه چیزی. و همین یه سوژه شد که تو این چند سال همه اتفاقات و شکست هامو بندازم گردن بقیه و هر روز تکیه کلامم این بود که: زندگی منو شماها نابود کردین.تا اینکه خسته شدم و وقتی میخواستم دوباره برای مقطع بعدی شروع به درس خوندن کنم به این فکر کردم که بهتر نیست قبل اینکه بخوام دوباره درس بخونم، اول باورامو تغییر بدم و اول در خودم احساس لیاقت کنم و همچنین مسئولیت کامل زندگیمو به عهده بگیرم تا دوباره اگه مشکلی پیش اومد بقیرو مقصر ندونم؟
موفقیت:
اولین بار تو دبیرستان با کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز آنتونی رابینز آشنا شدم و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم که جزو آدمهای موفق دنیا بشم. چون کتابش به این صورت روز اول روز دوم و … بود، هر وقت تصمیم میگرفتم زندگیمو عوض کنم بازش میکردم و روز اول رو اجرا میکردم و روز بعد، روز دوم و همین جور تا روز چهارم پنجم جلو میرفتم و بعد مثلا روز ششم به دلیل عمل نکردن به تمرین همه چی بهم میخورد و ناامید میشدم. باز یه مدت کتاب رو کنار میگذاشتم و چند هفته بعد دوباره می رفتم سراغش و همین روال رو از روز اول طی میکردم و باز همه چی خراب میشد و این اتفاق شاید بیست سی بار برام افتاد و این باور در من شکل گرفت که برای موفق شدن آدم خیلی باید زجر بکشه. در آخر هم یروز رفتم کتابو سوزوندم که دیگه این روند مضحکو دنبال نکنم. بعد ازون دیگه اگه کتابی میخریدم یا نمیخوندم یا اگه میخوندم بهش عمل نمیکردم. و کلا مثل خیلی ها به این نتیجه رسیدم که همه این نویسنده ها خارجین و تو ایران که نمیشه موفق شد.
تا اینکه فروردین 93 بود که برای اولین بار محصولاتی رو ازین سایت تهیه کردم. اولش خیلی خسته بودم و میگفتم خدایا حالا میخوای کمکم کنی؟! حالا که دیگه همه انرژی هام تموم شده؟ حالا که اینهمه شکست رو تجربه کردم و دیگه دلم نمیخواد به هیچ هدفی فکر کنم؟ حالا که نابود شدم؟ اولش فکر میکردم خیلی خسته باشم که دوباره بخوام به موفقیت و تغییر زندگیم فکر کنم. ولی رفته رفته با گوش کردن به فایل های صوتی باورهام عوض میشد و دیدگاه بهتری نسبت به زندگی پیدا کردم و به این فکر کردم که چقدر بد زندگی می کردم و چه باورهای احمقانه ای داشتم. و چقدر زندگی رو به خودم و اطرافیانم سخت میگرفتم و چقدر افکارم باعث عقب موندگیم شده بود.
خیلی سردرگم بودم که کدوم قسمت زندگیمو اول تغییر بدم و رو کدوم تمرکز کنم و اصلا نمی تونستم متمرکز بشم. ولی زندگیم بهتر شده بود. بعد از هفت سال اولین باری بود که از کلمات چقدر خوش گذشت، چقدر عالی بود و … استفاده می کردم. تمرینا رو پراکنده انجام میدادم و نتایج کوچکی میگرفتم. تا اینکه دو ماه پیش تصمیم گرفتم تمرین ها رو جدی بگیرم و متمرکز بشم و سعی کنم مشکلاتم رو یکی یکی حل کنم. و همین طور ایده برام میومد که چیکار کنم که بهتر نتیجه بگیرم. من با عبارات تأکیدی بیشتر زندگیم رو میگذرونم چون وقتی که تکرارشون میکنم همون موقع احساس قدرت میکنم. شاید اگه کسی از بیرون زندگیمو ببینه بگه چقدر گیر داره. ولی من از درون هیچ مشکلی ندارم و بیشتر مواقع تقریبا نود درصد مواقع احساس آرامش می کنم.
این فایل تأثیر گذارترین فایلی بود که تا حالا شنیدم چون سعی کردم همون اول بهش عمل کنم و سعی کنم ازین ببعد تو زندگیم مثل افرادی بشم که تو شرایط خوب شروع به تغییر میکنن. و این هفته ای که گذشت تصمیم گرفتم که بیشترین انرژیو برای تغییر زندگیم بگذارم و موفق هم شدم و دو برابر هفته های گذشته برای تغییر زندگیم انرژی و وقت گذاشتم.
با تشکر از شما