می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 25

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سامان اِقراری گفته:
    مدت عضویت: 4021 روز

    سلام و ارادت خدمت استاد عباس منش

    23 سالمه و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی منابع طبیعی گرایش جنگلشناسی و اکولوژی جنگل.

    دوره کارشناسی، دانشگاه تهران قبول شدم. ولی انتخاب رشته ام را شخص دیگری برام انجام داده بود. از قبولی تو دانشگاه تهران خوشحال بودم ولی اصلا هیچ آشنایی با رشته ام نداشتم و ازش زیاد خوشم نمیومد و چندین بار میخواستم تغییر رشته بدم. 3 سال از دوره کارشناسی ام گذشت و اصلا نفهمیدم چی دارم میخونم و خبری از هدف و چشم انداز آینده نگر نبود. پیش خودم گفتم: خدایا نمیخوام اینجوری زندگی کنم. یه کمکی یه راهی بهم نشون بده، سه سال از عمرم تلف شد. از طرفی هم خیلی ها رشته ام رو مسخره میکردند و اکثر همکلاسی هایم هم از این رشته خوششون نمیومد و از طرفی دولت چندین سال بود هیچ استخدامی تو این زمینه نداشت و تقریبا هنوز هم نداره. و انگیزه ها خیلی خوشکل خوابیده بودند. تو همین زمان ها بود که پوستر کلاس تند خوانی استاد عباس منش رو تو تابلو اعلانات دانشگاه دیدم. از اونجا آشنایی من با استاد و فعالیت هاشون شروع شد و با دنبال کردن سایت و دانلود های رایگان و محصولات ایشانون، این مغز من تکون خورد و کامل دید من عوض شد و به رشته ام و کاربردهای اون تو ایران و خارج از کشور عمقی تر نگاه کردم و دیدم که چه سرمایه و ثروت های عظیمی از این رشته میشه کسب کرد. با اینکه اینها جلوی چشم اطرافیانم هم هست چرا اونا نمی بینند. خلاصه علاقه ام روز به روز بیشتر شد. به نحوی که من داشتم لیسانس میخونمدم در عین حال موضوع پایان نامه فوق لیسانسمو مشخص کرده بودم. نه پول داشتم نه مکان و نه گلخانه. از باغچه حیاطمون شروع به انجام آزمایشات کردم. باز جا کم آوردم و رفتم با کلی صحبت با مسئول اداره، از باغچه اداره مخابرات شهرمون استفاده کردم. باز جا کم آوردم به عنوان کسب تجربه و آزمایش اطراف رودخانه شهرمون یک سری درختان خاص کاشتم. و همینطور از آزمایشگاه دانشگاه گرفته تا به باغچه همسایه و فامیل ها دست رد نمیزدم. یادمه هم کلاسی ام میگفت: تو توی این رشته به هیچ جا نمیرسی و خودش هم رشته اش را تغییر داد و من اون روز بهش گفتم: ببین تا از همین رشته میلیونر نشم، ول کن ماجرا نمیشم و یه روز همدیگرو میبینیم که من به کجا رسیدم و تو به کجا. خلاصه این ماجرا پیش رفت تا اینکه خدا وقتی سمج بودن منو که دید، یه چند وقتی میشه که یه هدیه خوبی بهم داد. یه شخص سرمایه داری تو شهرمون هست که رفتم پیشش و گفتم من رشته ام اینه این کارهارو تا الان انجام دادم و ازتون میخوام شماره تلفن برادرتون که تو کار فضای سبز هستو بهم بدین تا باهاش صحبت کنم و کمکم کنه. گفت این کارایی که تو میگی رو برادرم انجام نمیده و باید بیای پیش خودم. ایشون جدیدا یک مجتمع گل و گیاه 4000 متری با کسب پروانه ایجاد گلخانه راه اندازی کرده و بهم گفت تو به عنوان مهندس من برو هر کاری دلت میخواد اونجا انجام بده و هر چی خواستی اونجا تولید کن و من خودم اونارو ازت میخرم.

    خواستم تغییر کنم و راه برایم باز شد. هدفمند، تلاش و پیگیری مستمر انجام دادم؛ حتی بعضی موقع ها زمین خوردم ولی نا امید نشدم و ادامه دادم و راه های دیگر برایم باز شد، و به لطف الله این مسیر ادامه دارد…

    خدایا شکرت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      سامان اِقراری گفته:
      مدت عضویت: 4021 روز

      البته این نکته رو یادآور بشم که شرایط سخت و گمراهی بدون هدف زندگی کردن، باعث شد تا در تنگا قرار بگیرم و بالاخره راهم را پیدا کنم. ولی حالا که الحمد الله تو مسیر قرار گرفتم، آگاهانه در حال کسب تجربه هستم برای موفقیت در حال و آینده. به طور مثال در حوزه کاری خودم، در حین تحصیل در دانشگاه، گیاهان مد نظرم را در شرایط مختلف در ابعاد کوچک کشت میدم تا بهترین روش برای کشت هر گیاه خاص با شرایط آب و هوایی منطقه ای که در آن زندگی میکنم را بدست آورم و بیاندازم تو کوله تجربیاتم تا بتوانم هم الآن در ابعاد کوچک و هم بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه، تمام وقت و در ابعاد بزرگ تولید داشته باشم. و این کارو آگاهانه انجام میدم تا بعد از دوران دانشگاهی تازه به فکر این نیافتم که چه کار باید بکنم یا چه کار نباید بکنم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  2. -
    امیر خان گفته:
    مدت عضویت: 3795 روز

    به نام خدا

    اولین بار که تصمییم گرفتم تغییراتی ایجاد کنم حدودا 4 سال پیش بود من اونوقت میخواستم یجایی باشم که سرگرمم کنه و هر روز چیزهایه جدیدی یاد بگیرم من تصمیم گرفتم تو کلاس هایه آموزش زبان ثبت نام کنم بعد از چند ماه این کلاس خیلی روم تاثیر کرده و من کلا عوض شدم تونستم به راحتی باد بادیگران ارتباط برقرار کنم و خودمو یک فرد با ارزش میفهمیدم

    من به یک سفر خارج از کشور برای تغییر روحیه رفتم و چند جلسه از کلاسامو از دست دادم و تو اون درس تجدید شدم و در انتخاب رشته دبیرستان نتونستم رشته مورد علاقم رو بخونم و من رشته دیگه ای رو برداشتم ولی متاسفانه سختی ها و مشکلاتی زیادی به وجود اومده بود و اصلا محل تحصیل خوب نبود ومن میخواستم همه چیز عوض بشه تقریبا 20 روز از ماه گذشته بود وضع همونجوری بود و من کل شهرو گشته بودم تا رشتمو عوض کنم محل تحیلی خوبی پیدا کنم ولی موفق نشدم ودیگه نا امید شدم و همه چیرو بخدا سپردم و دو روز بعد تو بهترین منطقه شهر جا باز شده بود اونم رشته مورد علاقه من و خدا را سپاس میگویم.

    من اولین بار که با سایت شما آشنا شدم همه کلیپ هایی که تو سایت بود رو دان کردم و دیدم و من تصمیم گرفتم که کتاب هایه بیشتری مطالعه کنم و میتونم بگم که بزرگترین تغییر تو زنگیم بود و به خواسته هام رسیدم و… و تشکر از شما تشکر.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    لیلا وشاق گفته:
    مدت عضویت: 3920 روز

    لیلا

    با سلام خدمت دوستان عزیز

    من در سال بهمن 92 بیکار شدم که توفیق اجباری بود من تصمیم گرفته بودم ، حا ضر به کارکردن با هر شرایطی و هر میزان حقوقی نبودم ، در این مدت پیشنهاد کارهایی را داشتم که دلخواه من نبود و این زمان بود که به این فکر کردم باید خودم و دیدگاه و شرایطم را تغییر دهم یعنی من در آن زمان شرایطی بین دسته دوم و سوم را داشتم .

    اهدافم را مشخص کردم و در راستای آنها گام برداشتم با تمام انرژی ، در این زمان بود که من از شنیدن خبر بیماری برادرم ناراحتی بزرگی را تحمل میکردم که از قبل با آقای محمد افلاکی آشنایی داشتم طی صحبتی که با ایشان داشتم استاد عباس منش عزیز را به من معرفی کردند.ممنون از این اتفاق خوب

    قبل تراز اینها هم به فکر تغییرات و رسیدن به دیدگاههای مناسب در زندگی بودم ولی نمیدونستم چطور؟!!! این آشنایی و کلیه فایلهای استاد به من کمک زیادی کرد که نگرش من نسبت به خودم و محیط اطرافم و جهانی که در آن زندگی می کنم تغییر کرد هرروز که بیدار می شدم مثل این بود که همه چیز جدید برام و تازگی دارن .

    تنها چیزی که من آزرده کرده و هنوز هم نتونستم بارش کاری کنم تمرکز برا روی هدف هایم هست توصیه های استاد تاکید به این دارند که تمرکز برای رسیدن سریعتر و بهتر به اهداف و خواسته ها رسیدن میشه…ودقیقا همینطور

    تغییر دیدگاها و شناخت و همینطور فایل هدفگذاری برای سال 94 باعث شد که خواسته ها و اهداف کوچک (بخشی از آن خیلی راحت و بخشی دیگر با سختی کمی) محقق شدند.البته لازم به تذکر است که این بخش که به سختی برایم محقق شد به دلیل این بود که من در قسمتهایی از باورهام دچار تردید بودم .

    با توکل بر خدا و شکرگذاری از نعمتهای خداوند تمام تلاشم را میکنم که تغییراتم در مناسب ترین زمان انجام شود. (جزء دسته چهارم)

    برای رسیدن به ایده ال باید مراحل را پله پله طی کرد و من با اینکه حس میکنم رشد من سرعت ایده آل مرا نداشته (نسبت ایده آل ذهنی) ولی خیلی خوشحالم که در این مسیر هستم و مطمئن هستم با تفکر و اقدام مناسب به بهترینها می رسم.

    استاد عزیز ممنون و مرسی از این همه شیوایی کلام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    لیلی امانی گفته:
    مدت عضویت: 3828 روز

    سلام و خدا قوت حضور استاد گرانقدر جناب آقای عباس منش

    اینجانب لیلا امانی چکیده ای از مهمترین تغییراتی که در زندگیم با میل خودم یا به اجبار اتفاق افتاد را خدمتتان عرض می کنم.

    من 15 سال پیش فقط به خاطر نداشتن قدرت نه گفتن و عدم جسارت اجازه دادم تا اطرافیانم برای زندگی آینده ام تصمیم بگیرند و تن به ازدواجی کاملا ناخواسته و نامناسب دادم و انقدر در آن جهنم ماندم و انقدر تحمل کردم تا به مرز افسردگی خیلی شدید رسیدم طوری که حتی در کنار همسرم هوا برای نفس کشیدن کم میآوردم و خلاصه همیشه در عذاب بودم و با اینکه حتی تمام مشاورانی که مشکلم را با آنها در میان میگذاشتم بدون هیچ ابهامی صراحتا به من طلاق را پیشنهاد میدادند باز من میترسیدم و صبوری میکردم بزرگترین ترسم این بود که شغلی نداشتم پشتوانه ای هم نداشتم هیچ گونه استقلال مالی هم نداشتم و پیش خودم فکر میکردم که بعد از طلاق چه کنم کجا برم نمیتونم روی پای خودم بایستم ولی زندگی کاری کرد که بر خلاف باورم همسرم که هیچ وقت اسم طلاق را هم نمی آورد با دختر خاله اش به خانه آمد و گفت اگر میخواهی برو ولی چیزی به تو نمیدهم حتی مهریه ات را هم نمیدهم و در عوض حق طلاق را کامل بهت میدم و من ناچار بودم قبول کنم و در عین ناباوری وقتی مات و مبهوت بودم از این که حالا چه بلایی میخواد سرم بیاد هم کار واسم پیدا شد هم یک خانه برای اجاره با رهن پایین به اندازه پول فروش طلاهام پیدا کردم و از صفر صفر شروع کردم و دیدم باید به زندگی ادامه بدم چون زنده ام و رندگی ادامه داره.اولین تغییری که در خودم ایجاد کردم بعد از این اتفاق،این بود که قدرت نه گفتن رو با کمک مطالعه و تحقیق در عوامل موثر اون یاد گرفتم و در خودم حسابی تقویت کردم . دوستانی که به خاطر ترس از تنهایی با اینکه میدونستم ظاهر و باطنشون باهام یکی نیست و تحملشون میکردم رو با قدرت کنار گذاشتم حتی وقتی دیدم کارفرمایم در حقم کم لطفه و حقوقم رو به اندازه زحمتم و تلاشم نمیده با اینکه میدیدم کسی رو ندارم و حتی پول اجاره ماه بعدم رو ندارم باز نترسیدم و استعفا دادم و دیگه اجازه نمیدم کسی از من به نفع خودش استفاده کنه.خیلی دنبال کار گشتم حتی گاهی اونقدر توی خیابونای تهران پیاده دنبال کار به این در و اون در میزدم که وقتی شب میرسیدم خونه کف پاهام تاول میزد اما چون داشتم تلاش میکردم ناامید نشدم و روی هیج کس حساب باز نکرده و نمیکنم جز خدا…تا اینکه از بین رزومه هایی که فرستادم در یک مصاحبه قبول شدم و مسئول دفتر یک شرکت بزرگ شدم که حقوقشم خوب بود و ظاهرا مشکلاتم حل شد و حتی بدهی هام رو هم پرداخت کردم اما از طرفی رفتار مدیر عاملم طوری بود که احساس خوبی نداشتم و جون مجرد و مطلقه بودم بهم پیشنهاد داد که همه جوره هوامو داره ولی من اینو نمیخواستم واسه همین از اونجا هم استعفا دادم بعد نشستم فکر کردم به علایقم به استعدادهام به تواناییهام و دیدم اصلا اصلا کم نیستند و باید برای خودم ارزش قائل باشم الان دنبال خرید قسطی یک لپ تاپم و میخوام سایت خودم رو راه بندازم و از بز رگترین تواناییم که نقاشی و طراحیه و خود آموخته هم هستم استفاده کنم میدونم راه سختی در پیش دارم ولی هرگز ناامید نخواهم شد و هرگز از بی پولی و تنهایی ام نخواهم ترسید گریه خواهم کرد اما ترس هرگز و مطمئنم خدا راهم رو روشن و هموار میکنه.و یک روز هم با کسانی کار و همکاری خواهم کرد که قدر زحمتها و تلاشم دلسوزانه ام را خواهند دانست و در کنار هم به موفقیتهای چشمگیر خواهیم رسید و آن روز دیر نیست…

    در آخر از شما استاد گرامی و دانا بسیار سپاسگزارم به خاطر تک تک اصولی که از شما فرا گرفتم.آرزویم ملاقات شما و مصاحبه با شماست چون الگوی زنده ام شما هستید.و امیدوارم به زودی خدا کمکم کند تا بتوانم بسته های قانون آفرینش و ثروت شما را خریداری کنم.و لازم به ذکر است که در همین مدت دو سال که جدا شده ام از تمام تنهایی ام برای مطالعه و تحقیق استفاده کرده ام و وقتی خودم را با دو سال پیشم مقایسه میکنم می بینم که چقدر قوی شده ام چقدر اعتماد به نفس یافته ام و از تغییراتی که روز به روز در خودم بوجود می آورم بسیار خدا را سپاس می گویم و ناگفته نماند که شما در این مسیر با دانلو های رایگانتان بزرگترین راهنمایم بودید و من هرروز منتظر نشانه های جدید خداوند هستم و با تمام مشکلات مالی الانم از هیچ چیز نمیترسم و ایمان دارم که خدا راه ظهور طرح الهی ام را به زودی خواهد گشود و نبوغ درونم عیان و بیان می شود .استاد خوب و مهربان جناب آقای عباس منش بزرگوار برایتان هر کجا که هستید سلامتی و رشد بیش از پیش در همه ی عرصه های زندگیتان آرزومندم.پیروز شاد سلامت و ثروتمند باشید.آمین.

    از تغییر نباید ترسید چون اگر تشنه ی تغییر نباشیم زندگی ما را با بیماری رنج و بلا مجبور به تغییر میکند.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    یعقوبعلی محمودی گفته:
    مدت عضویت: 3686 روز

    سلام دوستان موفق.

    تجربه ای که بنده دراین زمینه دارم مربوط به سلامتی میشه موضوع ازاین قراربودکه سالها پیش بعضامن احساس میکردم کارم سنگین هست وممکن است سلامتیم به خطر بیافته هرروزکه میگذشت دردی درناحیه کمرم میدیدم وبااستراحت یامسکن آرام میگرفتم بااین حال فکرتغییراساسی رانمیکردم تااینکه بعدازگذشت سه سال کمردردحسابی گرفتم وپزشکان گفتندکه حتمابایددیسک هاراعمل جراحی انجام بدهم تابهبودیابم حال بادرس استادمتوجه شدم که من باتوجه به تمام پیغامهایی که جهان به من داده بودولی من تغییری درخودم ایجادنمیکردم تااینکه جهان به زورمراواداربه تغییرکرده که بعدازآن شغلموتغییردادم وبیشتربفکرسلامتیم شدم

    واماجایی که خودم قبل ازاینکه کاربه جای باریک بکشه تغییرکردم زمانی بودکه من یک کسب وکارآزادداشتم ولی احساس میکردم که این کارافق خوبی نداردیاآینده خوبی رابرایم نخواهدساخت قبل ازاینکه جهان مجبوربه تغییرم کندازاوضاع به ظاهرخوب کناره گیری کردم وکسب وکاردیگری راراه اندازی کردم وتاحدودی هم موفق شدم.موفق وپیروزباشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    محمد حمیدیان گفته:
    مدت عضویت: 3653 روز

    سلام دوستان

    من هم تو یک شرکت نفتی در بهترین موقعیت شغلی کار میکردم اما به صورت پیمانی ، به دلیل پیمانی بودن و دو هفته دوری از خانواده خیلی راحت استعفا دادم و تو شهر خودم یک واحد صنفی خدمات رایانه راه اندازی کردم که درآمدش زیاد نبود ولی به لطف خدا سه سال بعد تو آزمون نفت امتحان دادم و الان تو شهر خودم و بصورت رسمی در یک شرکت نفتی استخدام شدم .

    خداوند را شاکرم که با استاد آشنا شدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    mehdi rahmani گفته:
    مدت عضویت: 3690 روز

    من مهدی رحمانی متولد 1376 در شهر بجنورد زندگی میکنم !!

    من در محیطی پر از امواج منفی تا 4 ماه پیش زندگی میکردم و زیاد از زندگیم راضی نبودم چون تویه درسام موفق نبودم !! در هر صورت برادر بزرگ تر من که مدیر و مسئول یه چاپ خونه هست تمام تلاشش رو واسه تغییر افکار من کرد و همش به من توصیه میکرد تا کتاب بخونم ولی من انگیزه ای واسه انجام این کارا نداشتم تا اینکه من مستند نیک وچیچ رو از اینترنت دانلود کردم و چند بار دیدمش و همین مستند باعث ایجاد انگیزه در زندگی من شد و بعد از اون در سایت های زیادی از موفقیت عضو هستم و همیشه دنبال میکنم مطالب رو علاوه بر اینکه خودم مطمئن هستم که دیگه ذهنیت منفی ندارم تمام تلاشم رو هم میکنم که خانوادم رو به این سمت حرکت بدم !!

    و واسه خودم هدف دارم که تمام تلاشم رو میکنم تا اونو تیک بزنم !!

    الان هم مشغول شغل بسیار عالی و فوق العاده بازاریابی هستم که تجربه ی عالی در اختیار من میزاره و هر روز چیزای بهتری یاد میگیرم !!

    هدف من تا اخر امسال این هست که تا اخر امسال یکی از کارخونه دار های جوون کشورم بشم !!

    من بهش میرسم :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  8. -
    Ali Raoof گفته:
    مدت عضویت: 3920 روز

    با سلام …

    من در اوایل دهه 70 شاهد این تغییر اجباری تو زندگی بودم …

    … من از بچگی به علم الکترونیک علاقه داشتم ، … مطالعه کردم … به رشته ی ریاضی رفتم … دانشگاه آزاد ،رشته ی مهندسی الکترونیک قبول شدم … ولی اونجا اوضاع خوب پیش نرفت ، اون موقع این رشته تو اون شهر و دانشگاه “رشته ی الکترونیک” هنوز پانگرفته بود و دانشجوهای الکترونیک و حتی سخت افزار کامپیوتر موفق نبودن … این عدم موفقیت افراد هشدار جدی واسه ی من وبقیه بود … دانشگاه به ما اعلام کرد همه شما بیایید رشته ی نرم افزار ولی چون من علاقه به الکترونیک داشتم ، تغییر رشته ندادم … در نهایت با بدترین شرایط بعد از دو سال و نیم تحصیل ناموفق ، انصراف دادم و با وضعیت افتضاح به خدمت سربازی رفتم ، چرا چون به قول استاد عباس منش راضی به تغییر نبودم یا اصلا” نخواستم تغییر کنم … و جهان ، تغییر رو به من تحمیل کرد … البته چیزی حدود 10 سال بعد دوباره تو رشته ی الکترونیک شرکت کردم ، این بار با حواس جمع و تلاش بی نظیر … سعی کردم.تو اون دانشگاه صاحب سبک شدم … و بگذریم الآن همه چیز بر وقف مراده ولی این فایل اخیر استاد عباس منش ، تلنگری ناجور به من زد، درسته که الآن موفقم ولی اون 2 سال و نیم هیچ وقت جبران نمیشه و هنوز دارم ضرر و زیان میدم ، چرا چون با وجود علایم و نشانه ها و هشدارهای واضح ، سرم رو کردم زیر برف و جهان بد جوری تغییرات رو روی من اعمال کرد .

    …..

    با آرزوی موفقیت استاد عباس منش و تیمش ;)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    shokoufe 2022 گفته:
    مدت عضویت: 3653 روز

    سلام وخداقوت به همگی…

    از بچگی دوست داشتم درس بخونم وبرام خیلی مهم بود از حرفه ای ک علاقه دارم پولدارم بشم درسم،انگیزه وهدفمم خیلی خوب بود…اما ب دلیل بیماری داداشم و مسافرت مامانم مجبور شدم از بچه ی برادرم نگهداری کنم واصن شرایط خانواده مناسب نبود بخاطرهمین سال اول نتونسم درست درس بخونم وچون برام مهم بود تورشته ای ک علاقه دارم درس بخونم وازهمون طریقم پولداربشم اصن کنکور ندادم!!میخواسم پزشکی قبول بشم.سال دوم تاوسطای سال خوب پیش رفتم ولی بعدش یه مزاحم تلفنی پیداشد اولش اصن توجه نمیکردم واونم واسه اینکه توجهمو جلب کنه شروع کرد به اینکه حس دلسوزیمو تحریک کنه ومنم چون خیلی عقاید محکمی داشتم تا19سالگیم هیچ تجربه ای در برخورد باپسرنداشتم واصن خوشم نمی اومد خلاصه طوری حرف زد ک من تصمیم گرفتم هدایتش کنم ودلم واقعابراش میسوخت یه سری کتاب وتحقیقات ک رابطه پسرودختردرست نیس براش پست کردم وبه دردودلاش گوش دادم همین باعث شد ک من کاملا تمرکزمو رو اهداف اصلیم از دست بدم خب تواون سن من فک میکردم ک ادما خیلی میتونن روهم تاثیربذارن وراهو درسته بهم نشون بدن وخیلی نسبت بهم وظیفه دارن ولی الان فهمیدم هررکسی فقط باید خودش راهشو پیدا کنه وخدا به هرکسی به اندازه ی کافی وشایدم بگیم بطوریکسان نعمت ونشانه واسه پیداکردن راه داده…سال دوم اصن دفترچه ی پیام نور وازاد نگرفتم بخاطرهمینم بازم دولتی رشته ی دلخواه نیاوردم وتصمی گرفتم خطمو بشکونم.خب تابستون همون سال دیدم خیلی عقب افتادم وبخاطرخاستگاری همون پسره وزنگ زدنش به خونمون وجواب رد دادن مامانمم بم بدبین شده بود ومیگفت باید ازدواج کنی تابستون کنکورفراگیرپیام نوردادم تورشته ی ای تی ک به اونم علاقه داشتم قبول شدم وبخاطر هزینه هاش رفتم سرکار…بابام میگفت ک دختر اگه میخوای درس بخونی ازدواج کن من ندارم خرجت کنم منم ک مغرور دلم نمیخواس بخاطر مسائل مادی ازدواج کنم!واسه همین رفتم کار ولی اصن راضی نبودم چون فراگیربود وهیچی یاد نمیکرفتم وانگیزمم روزب روز پایینتر می اومد چون همه انرژیم صرف کار میشد خب بهمن رفتم دانشگا وسال دیگش باز کنکوردادم اینبار تجربی کنکورندادم وریاضی کنکور دادم تا بلکه همون ای تی دولتی بیارم خب دولتی نیوردم ولی رسمی پیام نور اوردم خب دوترم رفتم پیام نور وسطای ترم 2بود که فمیدم تکمیل ظرفیت مهندسی نرم افزارقبول شدم واون دانشگاه راه دور بود دولتی…باید تن به غربت میدادم وهرجور میشد پدرومادرمو راضی میکردم به سختی راضی شدن ومنم ک میدونسم اونهمه راه دور سخته بااین حال تصمیمو گرفتمو راهی شدم ترم 1و2خیلی بم سخت گذشت چون خوابگاه شرایط خوبی نداشت ومن حتی مجبور شدم واسه دوری ازفساد با بعضی دوستام قطه رابطه کنم وفقط با دوسه تاشون بمونم ک اوناهم چون راهشون نزدیکتر ازمن بود مدام میرفتن ومن مجبور میشدم گوشه گیروتنها بشم چون نمیتونسم بابقیه دوستام تومحلای نامناسب همراه بشم خب تو اون شرایط سخت من طرف هیچ خلافی نرفتم وزیادم نیتونسم رفت وامد کنم چون هزینش بالا میشدخلاصه منی که هممه ازم روحیه میگرفتن تبدیل شدم به ی ادم غمگین تااون دوترم گذشت بابای من تازه راضی شده بود ویکم بیشتر پول میفرستاد بعداز دوترم من بادوستام تصمیم گرفتیم واسه راحتی خودمون ودوری ازافرادی ک فقط بار منفی داشتن خوابگامونو عوض کنیم خب هزینه اون خوابگاه بالاتر بود وما مجبور شدیم تابستونو کار کنیم ولی بااین حال خوابگارو عوض کردیم وترم 3و4فوق العاده پیشرفت کردیم هم از نظر درسی هم از نظر اخلاقی وروحیه.. استادامونم ترم به ترم بهتر میشدن وانگیزه ما بالاتر …بهرحال مهم ترین تغییر تو زندگی من زمانی بود که وابستگیمو واحساس بیجای دلسوزیمو کنترل کردم مثالای خیلی زیاد دیگه ای هم هست ک طولانی میشه…ممنون بابت همه ی ایده ها وافکار خوبتون.امیدوارم روزبه روز موفق تربشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    امين آرام منش گفته:
    مدت عضویت: 3650 روز

    سلام

    چندسال پیش در جمعیت هلال احمر شهرمون عضو شدم…اوایل همه چیز اون طوری که انتظارش رو داشتم پیش نمی رفت!

    کسی محلم نمیذاشت،نمی تونستم با اعضا اخت بشم،نگاه سنگین بقیه رو روی خودم حس میکردم،به اردوها که می رفتیم همراه همه ولی تنها بودم! برای من که تازه وارد اجتماع شده بودم و میخواستم فعالیت های اجتماعی داشته باشم،اینها بزرگ ترین موانع سر راه بود…تا اینکه به این نتیجه رسیدم بایستی در خود تغییری ایجاد نمایم که بتونم خودمو ثابت کنم…

    تو همون سال اول در مسابقات شهرستانی امداد و کمک های اولیه شرکت کردم و پس از کسب موفقیت،راهی مسابقات استانی شدم…چون انگیزه داشتم با تلاش بسیار،در مسابقات استانی مقام اول رو بدست آوردم!ولی با این عنوان هم هنوز اشباع نشده بودم و چون به دنبال اثبات خودم بودم و اینکه اگه بخوام میتونم همه چیز رو بدست بیارم،اینبار خواستار کسب یکی از مقام های اول تا سوم کشوری شدم…اونوقت بود که از قانون رازی که در یکی از مستندهای شبکه4سیما پخش شده بود و من سی دی اونو داشتم استفاده کردم…با خودم قرار گذاشتم که اگه بخوام همه به دیده احترام بهم نگاه کنند و تو زندگیم تحولی بوجود بیارم که بتونم سالها ازش باعنوان موفقیت بزرگ یاد کنم،لازمه در مسابقات کشوری مقام بیارم؛

    چون به این هدف احتیاج داشتم و رسیدن به اون رو با شدت هرچه تمام تر میخواستم،روز قبل اعزام به مسابقات کشوری تا صبح بیدار ماندم و با یکی از اعضای خانواده ام تمرین پانسمان کردم!حتی تا آخرین ساعات حرکت،در نمازخانه هلال احمر روی مانکن تمرین عملی CPR(تنفس مصنوعی و ماساژقلبی) کردم که با هشدار رئیس هلال احمر که داره دیر میشه،به خودم اومده و رفتم سوار اتوبوس شدم! مسابقات کشوری در اندیمشک خوزستان بود و ما یک روز زودتر رسیده بودیم(من به همراه مقام اولی های سایر رشته های استان)؛قرار بود صبح فردای همان روز آزمون کتبی برگزار بشه و عصرش ارزیابی عملی پانسمان،آتل بندی و CPR…

    اون شب رو هم بیدار ماندم و کتاب و جزوه هایی رو که بهمون داده بودن رو مطالعه کردم…صبح،آزمون کتبی رو دادیم و به خوابگاه برگشتیم.

    اون روز من آرام و قرار نداشتم!عصر که شد بچه ها یکی یکی برای ارزیابی،پیش داوران که هرکدوم در یک کانکس مجزا بودن می رفتند…من موندم آخر و از هرکی که از کانکس ها بیرون میومد سوال میکردم و بلافاصله همون ها رو تمرین میکردم! بالاخره منم رفتم تو و داوران هرچی ازم خواستن بدون نقص انجام دادم…آیتم های مسابقات تموم شد و قرار شد شب،جشن اختتامیه و اعلام نتایج بشه.

    من اون شب دلشوره ی عجیبی داشتم! حتی حموم رفتم و صورتمو اصلاح کردم(یجورایی برام القا شده بود قراره یه اتفاق تاریخی واسم بیوفته!).مراسم با موزیک و برنامه های متنوع شروع شد و نوبت به اعلام نتایج رسید…لحظه به لحظه که میگذشت من خودمو برای رویدادخاصی آماده میکردم!حتی کاوری که من پوشیده بودم،یکم پارگی داشت و من از دوست کناریم خواستم کاور خودشو با من عوض کنه که او قبول نکرد و گفت بیخیال…تو که برنده نمیشی!

    مجری به ترتیب اسامی رشته های مختلف رو اعلام میکرد و اونا میرفتن جوایزشون رو دریافت میکردند؛تا اینکه به رشته ی امداد و کمک های اولیه رسید…من منتظر بودم اسممو از بلندگو بشنوم(هی ندایی از درونم میگفت الان تو رو صدا میزنن!)؛اونجا بود که به اصل قانون راز پی بردم!

    “مقام اول رشته امداد و کمک های اولیه…آقای امین اسدپور”

    این جمله ای بود که از دهان مجری برنامه خارج شد!بعدها دوستانم میگفتم تو اون لحظه من از جایم بلند شده بودم و میگفتم:”من…من!؟” انگار جای یه نفر دیگه بودم!

    بعد برگشتن از مسابقات،ازآنجا که این موفقیت در هلال احمر استانمون بی سابقه بود خبرنگار ازم مصاحبه گرفت که از اخبار استانی پخش شد،تو روزنامه محلی خبر موفقیت کشوریم باعکس به چاپ رسید،امام جمعه شهر در نمازجمعه ازم تجلیل کرد،بنرمو تو شهر نصب کردن و…

    از اون روز به بعد دوستان بیشتری پیدا کردم و اینکه نه فقط درجمعیت هلال احمر بلکه تو کل شهر و استان همه منو میشناسن و اکنون با اعتماد به نفس بالا به راه و فعالیتم در اجتماع ادامه میدم!

    این بود داستان تغییر مسیر زندگی من…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: