می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 1523 روز

    من میخواهم جزو گروهی باشم تا سرم به سنگ نخورده برگردم و همیشه به دوستان این حرف رو میگم وقتی داریم در مورد موضوعی تعامل میکنیم بعضی از افراد سرشون اشاره سنگ میشه برمیگردند بعضی باید خونیین و مالین بشن و برگردم بعضی به قول استاد نابود میشن

    و. من الان امروز با مسعله روبرو بودم و داشتم پشت سر هم فایل گوش میدادم چون همیشه سعی کردم رو پای خودم باشم ولی می‌دیدم خانم های دیگه شوهر شون ساپورتشون می‌کنه حس دلسوزی و به قولی قربانی بودن داشتم

    و هی به خودم میگفتم بابا از کسی توقع داری که خودش محتاج خداست

    به کسی که قادر مطلق نیست

    چرا مشرکی

    چرا قبول نداری همون خدایی که تو تا اینجا آورده با اینکه پدر نداشتی مراقب تو بوده و همیشه حمایتت کرده دل نمیسپاری

    اینها را میگفتم ولی باز هم ی چی درونم باز می‌گفت باید شوهرت ساپورت کنه داری تو این خونه زحمت میکشی

    ولی چه کنم که باز هم فایده نداشت

    داشت ها ولی تکونم نمی‌داد ی وی تهش بود

    که یهو ی چی از درون گفت بابا فکر کن اون طرف البته دور از جونش اصلا نبود تو میخای چه کار کنی

    دیدم آره نیاز دارم به این نهیب و تشر از درون

    که زهرا جان خودت حرکت کن تا جهان مثل پلیس خیابان نگفته آقا حرکت آقا حرکت و جریمه بشی

    این رد پا امروز کزاشتم تا بدونم باید حرکت کنم و به خدا توکل کنم مشرک نباشم و فقط رو خدا حساب باز کنم تا بیشتر تحقیر نشم

    و از خداوند همه چی رو راحت آسون و با آرامش میخام

    به خودش توکل دارم همون جور که همیشه برام ساخته آسونم کنه برای اسونیها به لطف خدای مهربانم الله یکتا که همه چیز زندگیم در دستشه و همیشه عزت برام خاسته

    و باید من فقط در رو باز نگه دارم تا نور عظیمش وارد زندگیم بشه و با نواقص جلوشون رو نبندم خدایا بریم که بریم به سوی ثروت و اسونی

    هورا

    ممنون از استاد و مریم جان که چنین فایل های آماده کردن تا من به حال خوب برسم

    و خداوند از این طریق منو بیشتر هدایت کرده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    محدثه گفته:
    مدت عضویت: 980 روز

    من میخوام از این بگم که این فایل یک نشونه بزرگ برای من بود که باید به اون صدای درونم گوش بکنم، صدایی که تا حالا در موقعیتی که الان دارم این پیام رو مینویسم هستم؛ بار ها و بارها بهم گفته که باید تغییر کنی.

    قضیه از این قرار هست که من و خواهرم آبان 1400 یک کسب و کار آموزشی رو راه اندازی کردیم. من رشتم حقوق هست و خواهرم که 12 سال از من بزرگتر هستند فیزیک خوندن. با توجه به علاقه ی زیاد من به فضای مجازی و تولیدمحتوا قرار بر این شد که ایشون تدریس کنن و منم مسئولیت معرفی ایشون رو در فضای مجازی داشته باشم. از همون ابتدای کار خواهرم برای هر تغییری که به پیشرفت کارمون کمک میکرد خیلی خیلی زیاد مقاوم بود و همیشه من باید کلی انرژی صرف میکردم تا ایشون رو قانع کنم که این تغییر برای کارمون لازم هست و بعد از اینکه اون کار رو انجام میدادیم نتیجه بسیار عالی حاصل میشد اما باز هم دفعات بعدی که لازم بود تغییری توی کار انجام بشه ایشون همینقدر مقاومت داشتن و منم دوباره سعی داشتم ایشون رو قانع کنم.

    الان که در فروردین 1402 هستیم، موفقیتهای ما خیلی خیلی زیاد بود پیشنهاد نوشتن کتاب از سمت انتشارات بزرگی برای ما اومد و طرفداران زیادی پیدا کردیم. اما متاسفانه هر موفقیتی که حاصل میشد خواهرم مدام احساس گناه داشتن و با این استدلال که چون از یکسری قوانین خبر نداریم ، یکسری از محتواهای من رو پاک میکردن. در صورتی که محتوایی که منتشر میکردیم هیچ هیچ نقض قانونی در اون وجود نداشت اما خواهرم یکی از ترس های بزرگشون این قضیه بوده و هست که کار خلاف قانونی انجام میدن و ایشون رو مجازات میکنن. من هم مدام در تلاش بودم تا ایشون رو قانع کنم که این تفکرات فقط زاییده ذهن شما هست وگرنه ما هیچ کار خلافی انجام نمیدیم و بهشون همکاران هم صنف خودمون رو نشون میدم که دارن در همین حوزه ی تدریس فعالیت میکنن. ایشون هم بعد از اینکه آروم میشدن دوباره سر قضیه ای مشابه همین حسشون بر می گشت و من مجبور بودم دوباره ایشون رو قانع کنم.

    حالا چرا مجبور بودم؟

    چون من اومدم ایشون رو به همه معرفی کردم و هیچ کسی منو نمیشناخت و نمیدونست که من دارم در شبکه های اجتماعی فعالیت میکنم و در واقع ادمین و مدیر سایتشونم. همه ایشون رو میشناسن و فکر میکنن که ایشون این کارها رو خودش تنهایی انجام میده.

    برای همین پیشنهاد کاری که میاد هم ایشون میتونن پاسخگو باشن و نیاز مشتری رو برآورده کنن و خدمت ارائه بدن.

    ایراد بزرگ من این بود که من به ایشون قدرت دادم و بزرگشون کردم و خودم و توانایی هامو کوچیک شمردم.

    اینو گفتم که بگم منم وضعیتم مثل زمانی هست که شما همش منتظر بودید برنامه نویستون خواستتون رو در خصوص سایت انجام بده و انجام نمیداد و مقاومت میکرد. چون منم باید مدام منتظر این میبودم که خواهرم دوباره احساسات بدش بالا نیاد و بتونه کار انجام بده و محصولات رو برای فروش حاضر بکنه یا اینکه حتی تولید محتوا بکنه. چون عملا من بدون ایشون نمیتونم هیچ محصولی بیرون بدم . آخه من از فیزیک هیچی نمیدونم.

    الان هم که به این فایل هدایت شدم دقیقا یک موقعیت تکراری پیش اومده و ایشون دوباره یکسری از محتواهای منو پاک کردن.

    محتوایی که من براش روزها فکر میکنم، تدوین میکنم، ادیت میکنم.

    خیلی ناراحت بودم و مدام با خودم میگفتم اگر بخوام از ایشون جدا بشم باید از صفر برم شروع کنم و دوباره خودمو معرفی کنم اما ایشون رو الان خیلی راحت میشناسن و کلی مشتری ریز و درشت دارن و خیلی ناراحت بودم که چرا از اول نیومدم یک کاری که صد در صد خودم روش اختیار و کنترل دارم انجام بدم.

    فایل شما رو که دیدم گفتید خودتون رفتید سایت زدن رو یاد گرفتید که بتونید اختیارش دستتون باشه و هر تغییری خواستید بتونید روش اعمال کنید و در ابتدا خیلی روتون فشار اومده ، با خودم گفتم هیچ اشکال نداره منم میشنم و تا الان هر مهارتی که یاد دارم رو لیست میکنم و میبینم که همین الان چطور میتونم کاری رو شروع کنم که خواسته ی من که اختیار صد در صدی روش هست رو برآورده بکنه و همون رو انجام میدم.

    اگر من یک بار تونستم شخص دیگه ای رو معرفی کنم و براش مشتری های عالی پیدا کنم به لطف خدا همین کار رو برای خودم صد ها برابر باترشو میتونم انجام بدم.

    من منتظر این نمیشم که خواهرم بخواد و تصمیم بگیره تغییر بکنه که روی من فشار روانی وارد نشه.

    من خودم تغییر میکنم و اجازه نمیدم کسی روی من فشار وارد بکنه و منو توی سختی قرار بده.

    من تغییر میکنم ، حتی اگر در ابتدای امر سخت باشه اما میدونم که لازمه چون اگر تغییر نکنم یک روزی میرسه که من از این چرخه ی رابطه ای که با خواهرم توی کار پیدا کردم فرسوده میشم و هیچ جونی برام نمونه که بخوام خودم کاری برای خودم انجام بدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    مهران یوسفیان گفته:
    مدت عضویت: 3841 روز

    عاشقتم استاد.کاش میگفتید الان دقیقا کجا هستید. اینجور کلیپها خیلی بمن انرژی میده. استاد ازت خیلی ممنونم تو خیلی بمن کمک میکنی توی پیدا کردن مسیر درست. من با اینکه راهنمای تور هستم و مسلط به 5 زبانم و همجای ایران تورهای خارجی میبرم ولی همیشه از سفر کردن ی غول بزرگ ساخته بودم تو ذهنم. فکر میکردم که برای سفر خارجه باید خیلی متفاوت بود. یجورایی دوس هم نداشتم. الان راهنمای تور زبان چینی هستم. هیچکی باورش نمیشه من تاالان چین هم نرفتم مخصوصا چینی ها که میگن تو خیلی خوب یاد گرفتی چند سال چین بودی منم با عرض معذرت ی خالی میبندم میگم چند سالی. شرکتهای بزرگی توی بحث ترجمه چینی و آلمانی با من کار میکنند چون میگن خوب از پس این کار بر میای دیگه انگلیسی که آب خوردن برام.ولی بقول استاد سفر خارجه همیشه پاشنه ..شی من بوده و همیشه دفعش میکردم چندین بار جور میشده که با گروهی برای ترجمه برم ولی لحظه آخر ی اتفاقی میافتاد که میگفتن شما رو داخل بیشتر نیاز داریم یکی دیگه میرفت یا کلا برا من جور نمیشد. همیشه برام سوال بوده چرا منکه اینهمه موفق بودم در این ضمینه برای سفر نمیشه موفق بشم. با اشنا شدن با استاد تصمیم گرفتم تغییر کنم و این سد رو بشکنم. بقول استاد نزار کارد به استخونت برسه بعد افکارتو عوض کن. الان نقطه ضعف خودمرو شناختم و این بزرگ کردن سفر بوده. باید تنهایی پاشم برم 1 ماه دور دنیا بگردم بدون اینکه منفی باشم. خیلی ها زبان بلد نیستن همجا میرندمن خیلی منفی بودم که ترسیدم سفر کنم. میدونم با شکستن این سد دیگه موج سفر خارجی به سوی من میاد تا جایی که خیلی عادی بشه مثه الان که کل ایران تور میبرم و یروز برام با استرس و ترس همراه بود. اونروز تغییر کردم الان هم باید تغییر کنم. ممنون استاد. همیشه کلیپ هاتو اینجور جاها بساز که بچه های سایت با دیدن محیط متفاوت جرات پیدا کنند مثه شما از تکرار دست بردارند البته خودم رو گفتم بکسی بر نخوره.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    سعید کمره ای گفته:
    مدت عضویت: 3863 روز

    با سلام خدمت دوستان عزیز و گروه عباس منش. با توجه به این سوال استاد میخواستم یکی از حالات تغییر در زندگی ام رو براتون شرح بدم .من تقریبا سه تا چهار سال است که دارم برای خودم کار می کنم و در هر کاری که قصد وارد شدن داشتم اول با استخاره از خیر و شر اون کار با خبر می شدم البته استاد قبلاً در زمینه استخاره توضیحات کامل رو داده بودن و وقتی از شرایط خیر بودن کار مطمئن می شدم برای اون کار حرکت می کردم در تمام کارهایی که انجام دادم در مدت زمانی اوج می گیرم و در مقطعی قفل می شم خودم حس می کنم اینجا همون جایی هست که باید یه پله به بالا بروم شده زمانی که به پله بالا رفتم شرایط زندگی ام بهتر شده و زمانی که نخواستم به بالا حرکت کنم از اون روز مثل کسی که به اوج قله کوه رسیده تو سرا زیری می افتم و درآمدم هر روز کمتر میشه تا دوباره حرکت جدیدی انجام بدم. جهان به این صورت منو به حرکت در می آورد بهم میگه الان باید یه پله بری بالا اگر نری افت میکنی. خیلی خوشحالم با منو سختی های این دنیا همکار های خوبی برای هم شدیم.

    یه تجربه دیگه از خودم رو خدمتون عرض می کنم. تقریباً هشت الی نه ماه هست که با کتاب های موفقیت و سایت عباس منش آشنا شدم و بعد از این چند وقت مطالعه تصمیم گرفتم کار جدیدم رو آغاز کنم وقتی شروع به تحقیق و مصاحبه با افراد در اون حوضه گرفتم و با تمام چیزهایی که از این کتاب ها فهمیده بودم تونستم در مدت دو هفته هم تحقیق کنم و هم اون کار رو راه اندازی کنم. الان که وارد کار شدم می بینم تمام صحبت هایی که در کتاب های موفقیت هست درسته ولی به تنهایی کافی نیست با حرکت کردن رو ضمیمه کار کنید تا معجزه ببینید. الان که وارد کار شدم واقعا قدرت خدا رو همراه خودم میبینم من فقط حرکت می کنم خدا خودش مشتری محصول منو میفرسته . الان خیلی بیشتر حضور خدا رو حس می کنم تا اون موقعه که کتاب می خوندم. من تا به حال از این سایت چیزی خرید نکردم ولی با فایل های رایگان استاد به خیلی چیزها رسیدم خیلی وقتا میان صحبت استاد خیلی نکته ها به من الهام میشه و بیشتر موقع صحبت های استاد رو چند بار گوش می کنم و هر دفعه به نکته های جدید تری میرسم. اول از خدای خودم و بعد از استاد عزیز و همکاران عزیز شون بی نهایت سپاسگزاری می کنم.

    انشاءالله همیشه شاد و سلامت و پیروز در پناه خدا باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      سعید کمره ای گفته:
      مدت عضویت: 3863 روز

      با سلام دوباره الان فایل استاد رو گوش کردم با توجه به درخواست استاد در مورد مثال خواستم چند مثال از خودم خدمتون عرض کنم.

      من چند سال در کار تعویض روغنی برای برادرم کار می کردم و حقوق می گرفتم ولی همیشه چیزی در وجودم میگفت که ارزش من بیشتر از حرفا است. اون موقع اصلا با اصول موفقیت آشنایی نداشتم و بعد از مدتی دیگه تا حدی رسیدم که زمان را زمان پیشرفت دیدم البته با تمام ترسی که از کار کردن در بیرون و صنف های دیگر داشتم ( چون از 16 سالگی با برادرم کار می کردم و تجربه کار در جایی دیگر را نداشتم ) به برادرم پیشنهاد شراکت دادم و گفتم در صورت قبول نکردن من از این کار می روم که برادر من هم پیشنهاد شراکتم رو قبول نکرد و من هم از این کار رفتم. از این روز جنجال های زندگی من شروع شد در تاریخ یکم فروردین 91 برای رفتن به دانشگاه آماده شدم در شهریور به دانشگاه رفتم و در هم زمان شروع به کار در شرکت تبلیغاتی پیک تهران در میدان ونک کردم ولی هیچ درآمدی از آنجا نداشتم تصمیم گرفتم شرایط کارم رو تغییر بدم در اول سال 92 وارد بازار گل شدم بعد از سه ماه کار کردن خودم رو بالاتر از کارگری در بازار دیدم و یه ماشین خریدم البته قسطی و بعد از دو ماه با ماشین شروع به کار در بازار کردم و تمام گل های بیشتر شهرستان ها رو میفرستادیم که تقریبا در آمدم چهار برابر کارگری در بازار بود ولی بعد از یک سال حس کردم دوباره وقت پیشرفت به یه پله بالاتر است و شروع به اجاره یه غرفه در بازار گرفتم و از شروع تحقیق بعد از دو هفته غرفه رو اجاره کردم الان دو هفته است که دارم سود می کنم ولی امروز ضرر کردم خیلی خوشحالم به یه مسئله جدید برخوردم به قول رابرت کیوساکی اگر بتونم این مسئله رو حل کنم هوش مالی ام ارتقا پیدا می کنه و در آینده این مسئله نمی تونه برای من پا گیر باشه.

      ازتون بی نهایت تشکر میکنم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  5. -
    مجتبی براندیش گفته:
    مدت عضویت: 3622 روز

    با سلام و احترام فراوان

    من تو یه خانواده متوسط به دنیا امدم و پدری کارمند و مادری خانه دار دارم و تنها پسر خانواده هستم و زندگی راحتی داشته ام ولی از بچگی دوست داشتم ثروتمند شوم و درامد خودم رو داشته باشم و دستم توی جیب خودم باشه تا هرچیزی که دوست داشتم بتونم خودم تهیه کنم و برای بدست اوردن وسایل مورد علاقه ام پیش بابام نروم تا پول بگیرم.

    از بچگی دوست داشتم استقلال مالی داشته باشم و واقعا باور داشتم من میتونم به درامد خوبی برسم.

    دقیقا اون زمان بابام درامدش نزدیک یک میلیون بود در ماه و من 16 سالم بودو من باور قلبی داشتم و همیشه باخودم میگفتم من هم میتوانم مثل بابام ماهانه 1 میلیون درامد داشته باشم و این حرف را همیشه به خودم میگفتم و باور داشتم میتونم به این درامد دراین سن برسم با اینکه دانش اموز هستم و هیچ حرفه و شغلی ندارم.زیرا اعتقادم براین بود که درامد انسان ربطی به موقعیت فرد نداره بلکه من که دانش اموز هستم هم میتوانم به اندازه پدرم پول در بیارم.همیشه پیش خانواده ام در مورد راه اندازی کسب و کار و ثروتمند شدن صحبت میکردم و میزان علاقه ام برای مستقل و ثروتمند شدنم رو پیش خانواده ام بازگو میکردم ولی همیشه پدرم از ورشکستها سخن میگفت و مادرم هم از انسان های پولدار که به فساد افتاده اند برام میگفت،بهم میگفتند تو فقط به درست برس ما خودمون ایندتو تضمین میکنیم.ولی من میدونستم که پدرو مادرم یه زندگی ساده و یه درامد کم با شغل کارمندی برای من در نظر دارن و میخوان من درسم رو به اتمام برسانم و بشوم یک کارمند مثل پدرم ولی من اینو نمیخواستم و دوست داشتم انقد ثروتمند شوم که بتوانم هم به خانواده ام کمک کنم وهم به نزدیکانم و هم به جامعه ام. دوست داشتم انقد ثروت داشته باشم که بتوانم با ثروتم هم دنیای خودم رو اباد سازم و هم اخرتم رو.این ارزو و این فکر هروز همراه من بود و باور داشتم من به این خواسته ام میرسم.

    در سن 16 سالگی کله سرمایه من 1میلیون و 200هزارتومان بودو این پول را از 13 سالگی تا 16 سالگی به دست اورده بودم و پول های عیدی و توجیبی ام را پس انداز کرده بودم.همیشه دوستام بهم میگفتن تو چرا واسه خودت موتور سیکلت خارجی نمیخری نمیدونم چرا فلان چیز نمیخری چرا چرا چرا …

    ولی من همیشه تو فکر این بودم که با پولم کسب و کار راه اندازی کنم و به درامد برسم نمیخواستم موتور سیکلت گرون قیمت سوار شم تا از خواستهام عقب بیوفتم بلکه باخودم میگفتم من با کسبو کاری که راه اندازی میکنم سود حاصل از کارم رو موتور سیکلت میخرمو خونه مخرم و ماشین میخرم و میبخشم و…

    تا اینکه تو سن 16 سالگی تو روستای بغلمون یه مغازه گیم نت همراه بانرام افزار و بازهای کامپوتری با سرمایه 1٫5 میلیون که 300 هزار از بابام قرض گرفتم باز کردم و برای اولین بار در طول زندگی ام یک کسب و کار راه انداختم.من بعد از 2 سال کار اون مغازه رو به قیمت 3 میلیون فروختم و دانشگاه ملی قبول شدم و تو دانشگاه بوفه و انتشارات دانشگاه رو به مبلغ 4 میلیون راه اندازی کردم و هم درس میخوندم وهم کار میکردم.واقعا درسم خوب بود هم دوره دبیرستان که رتبه اول کلاس بودم و هم دانشگاه که جز معدل های بالای کلاس بودم به همه امورات زندگی ام به نحوه احسنت میرسیدم هم درس میخوندم هم عبادتمو درست انجام میدادم و هم به ایرانگردی میکردم از زندگیم لذت میبردم و از اینکه تونسته بودم به درامد بین 500 تا 700 هزار درماه برسم و ارزوم براورده شده بود لذت میبردم و همینکه تونسته بودم به خانوادم ثابت کنم من میتونم.

    حالا دیگه واقعا دیدم نسبت به دنیا و پول و کسبو کار تغییر کرده بود و میدونستم من به هرچیزی که میخوام میتونم برسم.

    دوره کاردانی من تموم شد و دانشگاه برق قدرت کرمان قبول شدم به کرمان رفتم ولی از اینکه کسب و کارم و درامدم رو از دست داده بودم خیلی نارحت بودم و مدام دنبال راه حلی واسه کسب درامد جدید بودم.همیشه به خودم میگفتم من انقدر قوی هستم که جلو مشکلات زانو نزنم و از پس مشکلات بر می ایم و الحمدلله همیشه مشکلاتم رو شکست میدهم و به انچیزی که میخواهم میرسم.

    یک ترم در کرمان بی کار و بدون درامد بودم ولی یک ترم برسی و تحقیق کردم به جاهای مختلفی سر زدم با مسول تولیدی ها و کسبه هایی زیادی حرف زدم و راهنمایی خواستم از تجربیات خیلی ها بهره بردم تا اینکه ترم تمام شد و به خونه اومدم و بلافاصله ابتدا با یک انرژی فوق العاده و با دیدی مثبت شروع کردم به کار از خریدو فروش ماشین گرفته تا خریدو فروش ملک و زمین.

    بخدا باورتون نمیشه من در عرض 40 روز 13 میلیون کسب درامد کردم حتی خودمم باورم نمیشد با ادم هایی سروکله میزدم که میلیونر بودن.این نعمت ها رو از خداوند خواسته بودم و اون هم بهم داد و همیشه سپاسگذارش هستم و خواهم بود.این کاره خوبی بود ولی همیشگی نبود و من دوست داشتم کسب و کار و درامد ثابتی داشته باشم تا بتونم روی انها برنامه ریزی کنم تا در نبود خودم و کار کردن خودم اون درامد وجود داشته باشه و همیشه پول به حسابم بیاد با اینکه خودم سرکار نباشم.با سرمایه ای که داشتم

    ترم بعد درحال شروع شدن بود و من باید میرفتم دانشگاه.میدونستم با رفتنم به کرمان باز درامدم قطع میشه و بخاطر همین تصمیم گرفتم یه مغازه سوپرمارکت باز کنم و تحویل مطمن ترین دوستم پسر عموم بدم.یه سوپرمارکت تو یه محله پولدار باز کردم و دادم دست پسرعموم و خودم رفتم دانشگاه.حالا هم درس میخوندم و هم درامد داشتم این واسه من یه رویا بود که به واقعیت پیوست و مشکلات و محدودیت ها نتونست مانع از رسیدن من به خواسته هام بشه

    هر روز به حساب من پول واریز میشد و هرروز من درامد داشتم و هر روز من باانرژی بیشتر برای ثروتمند شدن اماده میشدم تا اینکه درسم تموم شده 2 ماه پیش و مغازه ام رو فروختم چون میخواستم به جاهای بزرگ تری برسم و شغل مورد علاقه ام نبود و به ساخت وساز علاقه داشتم بخاطر همین الان با یه شرکت ساخت و ساز که از اشناهای نزدیکمون هست شریک شدم و یه پروژه رو شروع کردیم و خودم کارهای اجرایی رو انجام میدم تحت نظر شریکم تا بتونم هم فنون کار مورد علاقه ام رو یاد بگیرم و هم به درامد بیشتر و دلخواهم برسم.

    تشکر میکنم از استاد عباس منش بخاطر دلگرمی ها و انرژی ها و راهکارهایی که برای پیشرفت ما انجام میدن و ان شاالله موفقو پیروز باشن.

    ارزومندم همه دوستان به چیزی که میخوان برسن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    لعیا گفته:
    مدت عضویت: 2279 روز

    سلام به استاد عزیزم و همه دوستانم. دقییییقا کل حرفاتونو با مغز استخوانم تجربه کردم..بقول شما فقط میخوام این آگاهی رو بگم منم، انشالا مفید باشه. بله استاد عزیز، من انقدر تغییر نکردم تا با چکو لگد جهان مدتیه از خواب زمستانیم بیدار شدم! بزارین از اول بگم: از ابتدای روزگار نوجوانیم و اوایل جوانیم با مشکلات زیادی مواجه بودم که الان تاحدود زیادی به این درک رسیدم( توسط شما استا جان) که همه این شرایط برای این بوده که من هدف و مسیر و رسالت زندگیم رو درک کنم و به وضوح برسم که من چی میخوام از زندگیم؟ اما چون اون زمان ها اطلاعات و آموزش درستی نداشتم فقط داشتم تحمل میکردم و منتظر بودم که خدا برام جبران کنه اون روزای بدو و زندگیم معجزه وار از این رو به اون رو شه. امااااااا اتفاقی که افتاد این بود که: من همیشه در زندگی با پدرو مادرم با مشکلات مالی روبرو بودم اما جالبه هیچ وقت نمینشستم مثل بچه آدم فکر کنم که بابا پس من باااید بخوام که ثروتمند شم در آینده، من باااید رو عزت نفسم کار کنم منی که همیشه بخاطر بی پولی و شرایط پایین زندگیمون احساس حقارت و کوچیکی و خرد شدن پیش فامیلو دیگرانو داشتم باید این هشدار رو میفهمیدم که پس من باید به فکر رفع این موانع باشم نکه بخوام از روشون بپرم درواقع همون موضوع معجزه که منتظرش بودم.. واقعیتش من اصلا خدارو مثل امروز نمی شناختم.. جهان هلم داد که باید درس بخونی تا شرایطو بتونی عوض کنی، تو این یه مورد تقریبا خوب عمل کردمو خداروشکر از دانشگاه علوم پزشکی قبول شدم، اماااااا وقتی پام رسید دانشگاه بقول شما گول شرایط بظاهر خوبو آرومو خوردم و دیگه شلو ول دانشگاهو تموم کردم، تو کل دوران دانشجویی عین گوسفند فقط رفتم سر کلاس برگشتم الان که فکر میکنم حالم بهم میخوره که چقدر احمقانه زندگی میکردم، میدونین فقط کارم درس خوندن بود یه دوست از خودم بدترم داشتم از لحاظ فرکانسی که فقط کارمون حسرت کشیدن موقعیت دیگرانو ساختن اوهام پوچ بود که بی اساس بودن نه تجسم سازنده، تو اون4سال یبار نرفتم کتاب موفقیت بخرم بخونم یبار نشد بشینم اساسی فک کنم که اصلا چی میخوام از زندگیم؟؟؟ میدونستم تو روابطم با مردا اصلا زمینه و علمی ندارم، از رابطه زنو مرد هیچی سرم نیست، اما فقط بلد بودم شاگرد اول باشمو به پسرای کلاسمون جزوه ندم که مبادا روشون باز شه مزاحمم بشن! بله 4سال تموم شدو احساس خوبم بیشتر بخاطر لوح تقدیرایی بود که گرفتم اما لوح زندگیم پر بود از غلطو جای خالی… اما من کور بودم من منتظر بودم یکی با اسب سفید بیاد منم سوار شم بریم.. احساسم میگفت ادامه بده ارشدتو بخون تو باید بری بالاتر اما تنبلیو نجوای شیطان کار خودشو کرد، به صدای قلبم پشت کردم…میدونستم زوده واسه ازدواج اما این ذهن آشفته کار خودشو کردو صدای قلبمو نشنیده گرفتم و با کسی ازدواج کردم که دقییییییییییقا همونی بود که خودم بودم! میدونین؟ دقیقا دست میذاشت رو نقاط حساسی که جایگاه حسرت ها و ترس ها و نفرت های من بود…استاد من انعکاسمو جذب کردم: از تحقیر شدن میترسیدمو متنفر بودم کسی همسرم شد که عاشق تحقیر کردنو ترسوندنم بود…از تنهایی میترسیدم کسی همسرم شد که سر هر بحث کوچیکی تهدید به جدایی میکرد..از اعتیاد میترسیدم کسی همسرم شد که 3سال راحت راحت با اعتیادش فریبم دادو نفهمیدم، از بی پولی و وابستگیه مال بدم میومد کسی همسرم شد که برای1000تومن حساب پس میگرفتو کیف پولو کارت بانکیمو چک میکرد، از تحقیر میترسیدم کسی همراهم شد که کلا تحقیرم کرد…. و تمااام این ها نوش جونم چون خودم کردم و ندای قلبمو نشنیدم که از درون میسوخت اما من هییچ اهمیتی بهش ندادم که الان میفهمم احساس من خدای من هرلحظه به من هشدار داد اما ندیدم نشنیدم… جهان منو با کتک آدم کرد الان دارم برای ادامه تحصیلم تلاش میکنم و از طرفی زندگیه پر از تحقیر گذشتمو کاملا رها کردمو برای آیندم برنامه ریزی میکنم. خداروشکر که با شما آشنا شدم همه این آگاهی های امروزمو از شما یاد گرفتم، و مدیونتونم. واقعا تابحال این همه ننوشته بودم تو سایت اما امشب با اینکه باید زود میخوابیدم چون صبح درس دارم، بااینحال خواستم هرچند کوچیک با نظری زیر این فایل بسیار ارزشمندتون که نشانه امشبم بود بگم که قوانین جهانی که داری فریاد میزنی، سید حسین؛ حرف نداره همش عین حقیقته.. من اکثر فایلای رایگانتون رو گوش دادمو واااقعا تحولای زیاد و بزرگیو تا الان شاهدم از همشون شاخص تر حاااال خیلی خوب هر روزمه.. استاد الهی که هرجا هستی شاد باشیو سلامت کنار3تا عشقت.. خدا و مریم و مایک

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    الیاس اخلاصی گفته:
    مدت عضویت: 3976 روز

    سلام رفقا

    الیاس اخلاصی هستم 29 ساله و اهل جیرفت که معروف به هند ایران است چون توی چهار فصل میوه داره و کارم تولید و بسته بندی و توزیع و صادرات محصولات کشاورزی است.

    زندگی من به سه بخش تقسیم میشه کمی طولانی است ولی حتما بخونید

    1_ قبل از اشنایی با کامپیوتر

    2_ بعد اشنایی با کامپیوتر

    3_ ترک کامپیوتر و شروع کشاورزی

    است.

    من تا اتمام سال سوم راهنمایی در روستا بودم ولی به خاطر اینکه توی روستا دبیرستان خوبی نبود به خاطر من اومدیم جیرفت چون شاگرد درسخوانی بودم و اینو بگم توی روستا من به بازی فوتبال عادت کرده بودم و توی شهر خیلی برام سخت بود بازی نکردن فوتبال و مجبور شدم با بچه های دبستانی فوتبال بازی کنم حتی گاهی خسته می شدند به انها پول میدادم تا با من بازی کنند ولی این یکی دو سال بیشتر ادامه نداشت و من به زندگی شهری تغییر عادت دادم و ورزش را کم کردم و حتی فقط به زنگ ورزش و مسابقات بسنده کردم و هر روز درسم افت میکرد تا حدی سال اول کنکور قبول نشدم و این مرحله قبل اشنایی با کامپیوتر بود.

    مرحله دوم :

    من یک فیلم هندی اجاره کرده بودم که بردم خانه پسرخاله ام اینا روی کامپیوترشان کپی کند و من فیلم را تحویل بدهم ولی چون پسرخاله ام از مدرسه امده بود هی میگفت صبر کن من بهش گفتم کامپیوتر یاد میگیرم ولی به تو یاد نمیدم پسرخاله خندید دو ماه بعد رفتم توی میدان کارگری و بعد یک ماه اومدم بیرون و بعدش کامپیوتر قسطی خریدم و دو ماه بعد کافی نت زدم و اول اوضاع زیاد خوب نبود ولی کم کم خوب شد و دقیقا 4 یا 5 ماه پسرخاله ام توی مغازه میخواست وبلاگ یادش بدهم و بهش ماجرای خندیدنش را گفتم.

    سال بعد رشته کامپیوتر پیام نور جیرفت قبول شدم و همه چی خوب بود ولی من به فکر تاسیس شرکت کامپیوتری کردم و یک شرکت تعاونی تاسیس کردم و کار کافی نت حسابی گرفته بود چون ثبت نام های کنکور و انتخاب واحد ها اینترنتی شده بود و حتی گاهی اوقات سه نفری ثبت نام ها را انجام میدادیم ولی سال بعد من شرکت کامپیوتری را راه اندازی کردم چون تعداد کافی نت ها داشت زیاد میشد .

    توی شرکت کامپیوتری هم موفق بودم چون تبلیغات میکردم و همکاران خوبی داشتم تا انجا یک گروه ساخت سخت افزار کامپیوتر تشکیل دادیم که بخاطر کمبود بودجه به پایان نرسید ولی با چند تا از دوستهایم شروع به نوشتن نرم افزار حسابداری کردیم و حالا شرکت ما داری فروش و تعمیرات و حسابداری و نرم افزار و اینترنت بود و گروه کاملی بودیم حتی ماه رمضان هر عصر مهمان یکی از همکاران بودیم و حتی با چند نفرشون رفتیم مشهد و حتی 14 سیستم به دانشگاه پیام نور فروختیم ولی بدهی های شرکت همین طوری هم زیاد میشد بخاطر بدحسابی مشتریان و حقوق کارمندان و اجاره و … و من کارمندان را کم کردم و یکسال بعد شرکت را جمع کردم.

    مرحله سوم :

    وارد کار کشاورزی شدم چون اقتصاد اول جیرفت کشاورزی است و سال اول سود خوبی کردم (کشت گوجه) و تمام بدهی های کامپیوتر که حدود سی میلیون بود را دادم و تقریبا صفر شدم و سال بعد دوباره گوجه کاشتم با شراکت پسرخاله ام که ضرر کردیم ولی با مشورت دوستان تهرانی ام قرار شد گوجه را تبدیل به رب گوجه کنم و بفروشم و کارخانه هایی توی مشهد پیدا کردم برای رب و بسته بندی ان و همین طور توی اینترنت جستجو میکردم با نفری توی مسکو اشنا شدم که نوشته بود رب گوجه میخواد و بعد از تماس تلفنی گفت الان هندوانه میخام و من کارم شده بود بروم سر صحراها و عکس بگیرم و ایمیل کنم و خلاصه با کلی تلاش و کمک خداوند 4 تریلی هندوانه برای مسکو زدم با دو میلیون پانصد هزار تومان برای شروع کار ولی یک ماشین بیست میلیون خرج داشت به کشاورز و تراکتور و …. چک دادم و خدا را شکر پول همه را دادم و 6 میلیون هم سود کردم و بعد گفت انگور کاشمر مشهد میخام با دوستم شریک شدیم و اونجا هم 4 تریلی انگور براش زدیم و بهترین تجربه کشاورزی من اونجا رقم خورد و بار تجار از نزدیک اشنا شدم و اصول بسته بندی و صادرات را یاد گرفتم و لی چون توی بازگشت پول اذیت کرد گفتم برای خیار خاردار جیرفت نقدی کار میکنم و اون هم گفت باشه خلاصه برگشتم جیرفت ولی توی یک اتفاق زندگی من دگرگون شد من لپ تاپ دختر دایی ام را نصب ویندکز کردم و داشتم فایل ها را تک تک چک و ویروس یابی میکردم که به فایلی به نام موفقیت برخوردم و من که مشتاق این مسایل بودم و فیلم راز و جلسات موفقیت تمام استادان ایران را یا رفته بودم یا سی دی هاشون گوش کرده بودم .

    اینجا یاد سخنی زیبا از ایت الله بهجت افتادم که میگه اگر طالب علم باشید خدا در و دیوار را برای شما معلم میکنه و گرنه سخن پیامبر در شما رسوخ نمیکنه مثل ابوجهل عموی پیامبر.

    توی اون فایل دو تا از سخنرانی های هدف استاد عباسمنش بود و خیلی خوشم اومد همان روز تمام فایل های رایگان دانلود و شروع به گوش کردن کردم و زندگی ام دگرگون شد و یک ماه بعد گروه اموزش بازی با پول را توی لاین راه اندازی کردم با اینکه سه بار حذفش کردند هر بار ساختمش و الان با 74 کاربر دارد و با یکی از تجاری که توی کاشمر بود خیار خاردار کار کردم و ازم کلم بروکلی خواست و اینجا با اقای فردین از شیراز اشنا شدم و خیلی خوشحالم و شروع کشت بروکلی در منطقه سردسیر درب بهشت جیرفت کردم و الانم کشت دوم است و تقریبا دو هکتار زیر کشت دارم که انشاالله اول مهر برداشت میشه اینو بگم به وسیله دوست تاجرم اقای جباری 17 نمونه بذر از جمله گوجه مشکی و زرد و نارنجی و صورتی و بادمجان سفید و گدو سبز علفی از مسکو فرستادند و من ازمایشی کشت کردم تجربه فوق العاده ای بود ولی روی کشت گوجه امسال بازم ضرر شد ولی انشاالله جبران میکنه و من امسال میخواهم دیگه گوجه نکارم هرچند میدانم به احتمال زیاد گوجه خوب میشه و جزء گروه چهارم شوم و قبل از اجبار به تغییر ، تغیبر کنم و محصولات جدید بالا و بروکلی کشت کنم و بعد چند سال دوباره محصولات جدید کشت کنم و میخوام بعد دوازده سال دوباره کنکور بدهم و مطمنم اخر شهریور 95 مصاحبه منو توی سایت خواهید دید.

    سه چیز مهم یاد گرفتم از زندگی تا حالا:

    اولین وظیفه انسان حرکت کردن و رو به جلو بودن است (استاد تغییر باش نه قربانی تقدیر)

    دوم زندگی را اسان وساده بگیرید ولی مسولیت پذیر باشید.

    سوم موفقیت نقطه ندارد و از طول مسیر موفقیت و شخصیتی که به شما میدهد لذت ببرید.

    در اخر از استاد عزیز کمال تشکر را دارم امیدوارم در هر جا هستی سالم و تندرست باشی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    رها گفته:
    مدت عضویت: 933 روز

    به نام خدای محقق کننده خواسته‌هایم به آسانی به زیبایی به عزت

    ستایش خدایی که با قوانین ثابتش هر روز مرا یاری کرد تا جهان را بهتر درک کنم و بدنبالش زندگیم را بر روی چرخ‌های روان حرکت داد

    ستایش خدایی که مرا بر روی دوش خود نشانده و به هرسویی که خیر است میکشاند

    ستایش خدایی که بااغوش باز پذیرای من شد و دستانم را فشرد و به من اطمینان داد که خودش برایم کافیست

    اگربخوا هم بگویم کی تغییر کردم؟

    برای من زمانی که اوضاع نامناسب بود

    البته نبود زمان‌هایی که اوضاع کاملاً خوب باشد

    اما من نمی‌دانستم چگونه باید تغییر دهم

    به هر آب و آتشی برای تغییر چنگ می‌زدم اما باورهای نادرست من اجازه تغییر را نمیداد

    در دنیای فیزیکی بسیار تلاش میکردم

    به دنبال این نبودم کسی تغییر کند تا زندگیم تغییر کند

    اما خودم هم بلد نبودم چگونه تغییرکنم

    به هر دری می‌زدم هر کاری می‌کردم هر کتابی می‌خواندم اما نمی‌دانستم که باورها می‌تواند زندگی را تغییر دهد من هر کاری می‌کردم برای تغییر شرایط بدون آگاهی از تاثیر باورها به همین خاطر من همیشه در حال تغییر اوضاع و احوال بیرونی بودم تا شاید کمی زندگیم تغییر کند بهبود پیدا کند بتواند وضعیت مالیم تغییر کند

    بیشتر کار میکردم

    بیشتر به این درو اون در میزدم

    اماتغییری در اوضاعم نبود

    نمیدانستم باید خودم تغییر کنم تا زندگیم تغییر کند

    به خاطر همین چک و لگدهای روزگار را بسیار خوردم تا آنجا که فهمیدم که خالق زندگی خودم هستم در واقع باور کردم که من هستم خالق زندگی خودم هستم من هستم که لحظه به لحظه تمام زندگیم را دارم می‌سازم و آنچه که درش هستم مسئولش خودم هستم

    باورهای من چنین وضعیتی را برای من ایجاد کرده بود آن روز روز طلای زندگی من بود تغغیر برایم حکم مرگ و زندگی شد

    تغییر درونی را میگویم یا باید تغییرات بزرگ و خوبی ایجاد کرد تغییراتی که در شأن من باشد یا باید مرد

    دست از تلاش‌های فیزیکی برداشتم دست از دوندگی‌ها برداشتم حواسم رو متمرکز کردم به درون خودم حواسم رو متمرکز کردم به تغییر باورهای خودم پیدا کردن مقاومت‌ها

    کشف درون خودم

    و دیدم که جریان زندگی تغییر کرد

    دیدم که زندگی اسان شد

    باور کردم من نقش اول زندگیم هستم

    باور کردم من هرلحظه با ارتعاشم درحال خلق هستم

    باور کردم من و خدایم کافی هستیم

    دست از قوانین انسانی کشیدم و به قوانین الهی دل بستم

    ـــــــ

    من با چک و لگد روزگار به این مسبر امدم

    اما ایمان دارم دیگر ظرف وجودم انقدر اماده است که در زمانی که شرایط خوب است بدانم وقت تغییر هست

    من راه بسیاردارم

    و پرامید و خوشحالم

    امروز نه از سرناچاری و ضعف که از سر قدرت و ایمان خواسته هایم را به خداوند عرضه میکنم

    امروز با باور اینکه من به اسانی و راحتی به خواسته ام میرسم هرانچه که باشد حرکت میکنم

    امروز با این نگرش که جهان هست برای اینکه ما با تحقق خواستهدهایمان ان را گسترش دهیم حرکت میکنم

    من قدردان این آگاهی های الهی هستم

    قدردان شما هستم که من را به درون خودم بردید و جهان پرعظمت انجا را نشانم دادید

    و خدایم

    محبوبم

    را به من به نیکی شناساندید

    خدایاشکرت که من را هدایت میکنی

    و هرلحظه بانشانه ها بامن حرف میزنی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  9. -
    ساناز جمشیدیان گفته:
    مدت عضویت: 886 روز

    من رشته تحصیلمو دوس نداشتم ترسیدم تغییرش بدم الان مدرکش به هیچ دردی نمیخوره اما در شغلم برعکس تغییرات زیادی دادم

    در شغل اولم همه چیز بظاهر خوب بود اما من دنبال پیشرفت بودم خودم تغییرش دادم شغل دومم جهان مجبورم کرد و با اتفاقات و تضادها رهاش کردم الان هم همه چیز داره ثابت میشه اما انقدر مصمم هستم که نمیزارم دیگه یکنواخت بشه هر بار میگم بهتر و بهتر هم میشه

    در مورد روابط هم همین روند بود هر سه مدل تجربه کردم که جاهایی که خودم رها نکردم رها شدم جاهایی که من تغییر کردم من تحول دادم خیلی موفق شدم

    الان این چند روز دارم روی تغییر خونه کار میکنم الان دو سال شده که من میخوام خونه را تغییر بدم اول تغییرات از دکور و رنگ و فضا بود حتی تغییر کابری بخش ها اما الان میدونم برام کوچکه من نیازم الان یک خونه بزرگتره و الان مصمم برای تغییر دارم قدم برمیدارم نسبت به تمام تجربیاتم میدونم بعدش میگم کاش زودتر انجامش داده بودیم و بعدش به سمت بزرگتر بهتر و همینطور ادامه داره

    اینبار نمیخوام ثابت باشم خودم پیش قدم تغییرات میشم

    برای ماشین هم همین روش داشتم اولش گفتم ماشین هر ماشینی بعد گفتم نه ماشین بهتز و انقدر گفتم که بارها ماشین عوض کردیم و همین باعث پیشرفت زیادی، در زندگیمون شد

    خداروشکر من خیلی زود درس میگیرم قبل سیلی دنیا خودم سریع تغییر میدم

    سیلی که محکم بود یادمع شغلی بود که همه چیز ثابت بود و بخاطر تغییر ندادنش کل موهام از دست دادم من ارایشگاه کار میکردم و موهام همه در کلره سوخت همان شد که همان دیگه از شغلم اومدم بیرون و بهاش سخت بود یادگرفتم دیگه صبر نکنم مدارا نکنم

    این دو سال هم که برای تغییر خوته صبر داشتم چون تکاملمون داشت طی میشد خیلی تحولات دیگه دلشتیم و حتی خونه را هم تغییرات دادیم الان هر کس میاد از دیدن خونمون لذت میبره چون ما زیباترش کردیم

    در کامنتهای ایندم این تحول را میگم الانکه براش خیلی ذوق دارم بااینکه نمیدونم چی میخواد بشه حتی نمیدونم میخریم یا اجاره ای

    فقط میدونم من خونه بزرگتر و زیباتر بهتر میخوام و این خونه با تمام عشقی بهش دارم قراره همراه خانواده دیگه ای باشه اولین خونمون که. با همسرم زندگیمون شروع کردیم و کلی تغییرات بهش دادیم وابستش شدیم امروز توی حیاط نشسته بودم بهش گفتم من خیلی دوست دارم وابسته ات هستم اما باید دل بکنیم از هم و تو هم صاحب بهتری پیدا میکنی که بیشتر از من بهت عشق میده زیبایی میده

    اینجا مینویسم چون کامنتهام همیشه میمونه

    تحولی قدم برداشتم که برای اولین بار بدون حساب کتابه

    بدون اینده نگریه

    قراره فقط بسپارم به خدا

    بااینکه همه چیز عالیه اما من دارم بازی بهم میریزم که از اول بچینم بهتر بازی کنم

    خونه ای بهتر و عالی تر داشته باشم خودمو سپردم به خدا و اماده ام برای لذت بردن با خونه جدیدم

    اینکه الان اینجام چون هر شب ویس های استاد میشنوم که بدون ترس قدم بردارم تغییر همیشه با ترس و نگرانیه

    با دل کندنه

    من میخوام انجامش بدم و از خونه زیبام دل بکنم برم سمت خونه زیباتر

    قبلا عمل کرده بودم ویستون میشنیدم اما الان وسط ماجرام میشنوم همینم تکامله چون میدونم الان خیلی بهتر دارم عمل مبکنم

    ممنون استاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    جهان پور گفته:
    مدت عضویت: 306 روز

    سلام به هم‌فرکانسی‌های عزیز

    وقتی استاد داشتن اون 4 دسته افراد رو اسم میبردن ، دقیقاً یادم اومد من یه جایی جزو دسته سوم بودم ، یه جایی هم بین دسته اول و دوم :

    من سال 94 توی یه تالار پذیرایی کار میکردم ، از یه جایی به بعد دیدم دارم یه سری چیزا میبینم ( با این مباحث آشنایی نداشتم اونموقع ) مثلاً میدیدم غر زدن همکارا زیاد شده ، گیر دادن‌های الکی پیمانکارا زیاد شده ، همه داشتن از شرایط شکایت میکردن ، زمزمه‌هایی درباره تغییر کاربری اونجا میشنیدم ، یه چیزی درونم گفت اینا نشونه‌س و تا قبل از اینکه شرایط سخت بشه و بخوان اونا بیرونت کنن ، خودت برو دنبال یه کار بهتر ، دقیقاً یه روز از همون روزا من از اونجا اومدم بیرون و باهام تسویه حساب کردن همونجا و یک‌ماه نشده بعد از من ، فهمیدم کل کارکنای اونجارو اخراج کرده بودن و حتی پولشونم نمیدادن و تسویه نمیکردن باهاشون ، اونموقع چقدر احساس خوبی داشتم که به ندای قلبم گوش دادم و قبل از اینکه اوضاع بهم بریزه ، خودم تغییر کردم (اینجا جزو دسته سوم بودم و با اولین نشونه‌ها خودم تغییر کردم)

    بعدش رفتم توی کار املاک و چون خودم به جلو حرکت کرده بودم با اولین نشونه‌ها ، توی همون چند ماه اول نتایج عالی گرفتم و ماشین خریدم ، حدود 3 سال و نیم اونجا بودم ولی انگار دیگه به فکر پیشرفت نبودم و به همون پولی که درمیاوردم راضی بودم ، الان که بهش فکر میکنم میبینم خدا خیلی خیلی زیاد سر راهم نشونه گذاشت تا تغییر کنم ولی این بار دیگه آگاه نبودم مثل سری قبل و توجه نکردم به نشونه‌ها و همینطور فشارها زیاد شد تا جایی که واقعاً داشتم مثل دسته اول زیر چرخ‌های جهان له میشدم ولی خدا کمکم کرد و جزو دسته دوم شدم و بعد از یک عالمه فشار و سختی ، مجبور به تغییر شدم ولی چون به زور مجبور شده بودم و خودم آگاهانه اقدام نکرده بودم ، خیلی سخت و با رنج تغییر کردم و تا جایی پیش رفتم که دیگه داشتم واقعاً همه چیمو از دست میدادم ، بازم بقول استاد همیشه خداروشکر میکنم که اوضاع از این بدتر نشد و خدا به این مسیر هدایتم کرد و با استاد عباس‌منش آشنا شدم و …

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: