چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 2 - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-3.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-13 02:21:542024-07-13 02:41:17چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِمَا یَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْیَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِنْ کُلِّ دَابَّهٍ وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ
در آفرینش آسمانها و زمین، و در آمد و شد شب و روز، و در کشتیهایى که در دریا مىروند و مایه سود مردمند، و در بارانى که خدا از آسمان فرو مىفرستد تا زمین مرده را بدان زنده سازد و جنبندگان را در آن پراکنده کند، و در حرکت بادها، و ابرهاى مسخّر میان زمین و آسمان؛ براى خردمندانى که در مىیابند نشانه هاست.
===================================
سلام به استاد عباسمنش عزیزم
سلام به استاد شایسته جانم
سلام به انسان های توحیدی ارزشمند،رفیق های نازنین غار حرای من
سلام و سلامتی و نور و عشق و مودت و رحمت الله از رووووشنی قلبم به قلب همتون
چقدر من دوستون دارم،چقدر این جهانی که برای خودم ساختم قشنگه،تا چشم کار میکنه زیباییه،تا چشم کار میکنه خوبی و قشنگی و لطافت و مهربونی و نوره…
داشتم به جلسه ١ احساس لیاقت گوش میکردم همون ٢٠ دقیقه ی اولش چنان آرامش کلام استاد قلب و روح منو جلا داد که انرژی اون احساس خوب من رو هل داد برای نوشتن …
نوشتن و نوشتن و نوشتن ،نوشتن اون چیزی که روح من رو ازین جسم خاکی جدا میکنه و به پرواز درمیاره و احساس خوب من رو صد هزار برابر میکنه …
چرا ننویسم؟چرا از عشق خدا نگم،چرا ازش برای تموم این زندگی که بهم بخشیده سپاسگزاری نکنم؟هرچقدر شیطان میخواد منو از آینده بترسونه من لبخند خدارو میبینیم که برام دست تکون میده و میگه سعیده من همینجام،من فراموشت نکردم،من کنارتم،من از رگ گردن بهت نزدیکترم،من توی قلبتم سعیده
به خدا اون چیزی که به من جسارت حرکت کردن،تغییر کردن ،پا توی دل ترس ها گذاشتن داده، فقط و فقط و فقط این انرژی بوده که توی قلبم حسش میکردم،وگرنه من کجا و این همه جسارت کجا؟اعتبار همه ش با خداست همه ش و همه ش و همه ش…
من همون دختر خداناباور،ظلم پذیر،قربانی شده که انقدر ترسو بود که میخواست با چندتا قرص زندگیش رو تموم کنه،اونی که هیچ احساس ارزشمندی نداشت،اونیکه خودشو قربانی تموم زندگیش میدید،اونیکه همیشه میگفت اگر من مردم روی سنگ قبرم بنویسید سعیده ای که هیچ وقت سعیده نبود!
اون همه ترس ،اون همه احساس قربانی شدن،اون همه احساس بی ارزشی ،کو؟کجاست؟کی میتونست این همه زخم روحی رو شفا بده؟
وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَىٰ لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا ۚ یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا ۚ وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
خدا به کسانى از شما که ایمان آوردهاند و کارهاى شایسته کردهاند وعده داد که در روى زمین جانشین دیگرانشان کند، همچنان که مردمى را که پیش از آنها بودند جانشین دیگران کرد. و دینشان را استوار سازد. و وحشتشان را به ایمنى بدل کند. مرا مىپرستند و هیچ چیزى را با من شریک نمىکنند. و آنها که از این پس ناسپاسى کنند، نافرمانند.
خداست که با ایمانش وحشت ها رو از بین میبره
خداست که با صلحش ،جنگ و دعواها و محو میکنه
خداست که با ثروتش ،فقر رو ریشه کن میکنه
کجا دنبال چی بگردم؟
به قول استاد سپاسگزارترین آدم های دنیا هم نمیتونند حق سپاسگزاری گوشه ای از نعمت های خدا رو به جا بیارند…منِ سعیده چی دارم از خودم؟چشم و گوش و قلب و مغز و دست و پا اینارو کی داده؟اینا تازه توی اسکیل بزرگتره…یادمه اون موقع که مریض سکته ی مغزی برامون میاورند،فوق تخصص مغزواعصاب که سال ها تموم عمرش رو گذاشته بوده توی اینکار،میگفت فلان رگ توی فلان نقطهی مغز بیمارخونریزی کرده و ما بهش دسترسی نداریم و نمیشه عملش کرد …
چند میلیون سلول و رگ و خون و ….همه باهم در لحظه دارند کار میکنند که من الان اون چیزی که توی مغزم هست رو با انگشتام بنویسم و با چشم هام ببینم و با قدرت مغزم تحلیل کنم؟
اوووبیخیال کی میره این همه راه رو!اصلا تصورش ترسناک چه سیستم عظیمی برای نوشتن هریک خط این کامنت داره مثل ساعت کار میکنه ،تازه چی؟خدا توی قرآن میگه :
لَخَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَکْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ
قطعاً آفرینش آسمانها و زمین بزرگتر از آفرینش مردم است، ولى بیشتر مردم نمىدانند.
آدم این آیه هارو میخونه چطور دیوانه ی این قدرت نشه؟چطور تسلیم نباشه؟چطور خودش رو به این جریان نسپاره؟
همین آیه ها منو دیوونه کرده دیگه،نور همین ها قدم های منو استوار کرده …همینا منو عاشق کرده،عاشق و سرگشته ی خدا …که با این همه قدرتش …با این همه عظمتش … کارو زندگیش رو ول کرده داره به تک به تک ما انسان ها پاسخ میده و اجابتمون میکنه…
بعد انسان چی ؟
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ
[که] قطعاً انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است
با تاکیید إن و اون لَ دیگه به صورت مصدری گفته ما کلا ناسپاسیم،هستیم دیگه خداوکیلی،من خودم دوشب پیش از استرس و نگرانی ها و اضطراب و فشار های عاطفی بچه ها،واقعا کم اورده بودم و از خونه زدم بیرون و انقدر گریه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد،چرا؟چون نشسته بودم با عقل منطقی خودم دودوتا چهارتا میکردم و میدیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد،برای همین تا مرز خفقان پیش رفتم …
راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم و صداش زدم…قرآن خوندم،قران گوش کردم …گریه کردم،گیواپ کردم ،بهش گفتم اصلا من میخوام اعلام شکست کنم و برگردم ،تو الکی گفتی بهم که همه چیز رو درست میکنی ،تو فراموشم کردی،اصلا معلوم نیست کجایی …
تا جایی که دیگه صدام درنمیومد،به قول استاد دیگه اشک چشمام خشک شده بود …نشستم گوشه ی خیابون …
ساکت شدم،حرف نزدم،گریه نکردم، ویکبار تسلیم شدم
و خدایی که بازهم با نورش من رو آروم کرد و گفت :
وَعْدَ اللَّهِ لا یُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ
وعده خداست که او هرگز وعده خود را خلاف نمی کند و لیکن بیشتر مردم نمی دانند
همچین با نورش بغلم کرد که تا فردا صبح هیچ اثری از زخم های روحم نبود جز پلک های ورم کرده که اونم از ظلمی بود که خودم به خودم کردم ….
همون نور کمکم کرد که یکبار دیگه دستامو بزارم روی پام خودم و بلند شم و بگم الله اکبر …
خدای من از نگرانی های من بزرگتره…
مگه تا اینجاش رو چه جوری اومدم؟
بقیه ش رو هم خودش درست میکنه …
من وظیفه م بندگیه،اون اربابه،ارباب قدرت داره،خودش همه چیز رو درست میکنه …
از دیروز تا امروز من صدتا فرکانس اومدم بالا،اصلا رها شدم،دوباره آزاد ،دوباره احساس خوشبختی بی قیدو شرط…دوباره کلی اتفاق خوب …
دخترها آروم تر شدند،دیگه گریه نمیکنند،بی قراری نمیکنند،خدا فک و فامیل هارو دورشون جمع کرده تا سرگرم باشند همین لطف خدا چقدر نعمته؟
اصلا قدرت همین آیه چقدر قوت قلب آدمه؟
قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَمَا أَمِنْتُکُمْ عَلَىٰ أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ ۖ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خداست که حافظ و نگهدار همه ست؟من چیکاره م؟
صاحب و خالق و مالک دخترای من اونه،خودشم به بهترین شکل نگهشون میداره،اینو هم از اسوه و الگوی قرآن یاد گرفتم،بچه رو رها کرد توی بیابون بی آب و علف و گفت خدایا من میرم پی ماموریت تو،توهم آدم هارو دورشون جمع کن …
بعد بعد ٢٠سال برگرده نتنها بچه سالم باشه،که بدون سرپرست صالح بار بیاد انقدر که سرشو بزاره پایین و به باباش بگه ماموریتت رو انجام بده ،سر منو ببر،انشالله که من صبورم.
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ
آن گاه که با او به سعی و عمل شتافت ابراهیم گفت: ای فرزند عزیزم، من در عالم خواب چنین میبینم که تو را قربانی (راه خدا) میکنم، در این واقعه تو را چه نظری است؟ جواب داد: ای پدر، هر چه مأموری انجام ده که ان شاء اللّه مرا از بندگان با صبر و شکیبا خواهی یافت.
خدای ابراهیم مگه مرده؟
خدا هیچ وقت نمیمیره،خدا هیچ وقت گمراه نمیشه،خدا هیچ وقت فراموش نمیکنه،خدا هیچ وقت یادش نمیره،خدا هیچ وقت خوابش نمیبره..
همون خدا،من رو هم مثل ابراهیم هدایت میکنه،همون خدا دخترای منو مثل اسماعیل سالم و صالح بارمیاره،همون خدا همه چیز به ما میده …
إِنَّ إِبْرَاهِیمَ کَانَ أُمَّهً قَانِتًا لِلَّهِ حَنِیفًا وَلَمْ یَکُ مِنَ الْمُشْرِکِینَ ﴿١٢٠﴾
بدون تردید، ابراهیم [به تنهایی] یک امت بود، برای خدا از روی فروتنی فرمانبردار و [یکتاپرستی] حق گرا بود واز مشرکان نبود.
شَاکِرًا لِأَنْعُمِهِ ۚ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ ﴿١٢١﴾
سپاس گزار نعمت های او بود، خدا او را برگزید وبه راهی راست راهنمایی اش کرد.
وَآتَیْنَاهُ فِی الدُّنْیَا حَسَنَهً ۖ وَإِنَّهُ فِی الْآخِرَهِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ ﴿١٢٢﴾
و به او در دنیا [زندگی نیکویی] دادیم، و بی تردید در آخرت از شایستگان است.
خدا کارش رو درست انجام میده،من باید فقط سمت خودم رو درست انجام بدم،به قول استاد توی اینکه خدا کارش رودرست انجام میده شک نداشته باشید،شما سمت خودتون رو درست کنید،روی ایمان وتوکل خودتون کار کنید
اینیعنی چی؟
یعنی بهبود شخصیت دائمی،یعنی پرورش یک شخصیت شکرگزار و تلاش برای زندگی در لحظه،حفظ توکل و ایمان و احساس خوب،ایمان به غیب،روی توانایی های خدا حساب کردن،کار کردن روی باور ها به صورت دائمی و عمل به دانسته ها…
چرا من امروز انقدر حالم خوبه؟
چون اولا دیشب رو خیلی خوب تموم کردم و ذهنم رو قبل از خواب گذاشتم روی اتفاقات خوب دیروز وهمچنین به محض بیدار شدن قبل ازینکه بزارم شیطان بخواد نجوا کنه،با گوش دادن به سوره حدید و سجده،درجا با نور قرآن از خونه پرتش کردم بیرون.
بعد صفحه ها با خدا حرف زدم و نوشتم و ازش سپاسگزاری کردم.ستاره ی قطبیم رو نوشتم،بعد توی سایت گشتم و یک بار دیگه کامنت های خودمو خوندم ،بعد رفتم تو عقل کل پاسخ های امتیاز بالا رو خوندم، با خودم عبارت تاکیدی هارو تکرار کردم ،بعد احساسم گفت برو جلسه ١ احساس لیاقت مخصوصا اون ٢٠دقیقه ی اولش که انگار واقعا خدا داره از دهان مبارک استاد صحبت میکنه رو گوش کن…
میخوام بگم این استمرار در مسیر درست ،در بهبود شخصیت ،اینا باعث پایدار شدن موفقیت هاست،به خدا امروز صدبار به خدا گفتم خدایا شکرت که منو هدایت کردی روی شخصیتم کار کنم،ممنونم که هدایتم کردی به سایت استاد،ممنونم که هر روز بهم سعادت میدی تا باگ های شخصیتیم رو برطرف کنم و توحیدی تر بشم.ممنونم برای تک به تک رفیق های بهشتی که بهم بخشیدی،خدایا شکرت برای این مداری که توش دارم زندگی میکنم.
دوروز پیش مدیرعاملم اطلاع داد تاسوعا عاشورا شرکت تعطیله،نمیخواد جایی بری،این یعنی همون دوسه ساعت کار هم پر …
استاد توی جلسه ١ احساس لیاقت میگه عاشقانه میخوام اون احساس ارزشمندی درونیتون رو پیدا کنید تا ببینید چطور آسون میشید برای آسونی ها…
اگر این مدار،مدار آسونی ها نیست پس چیه؟
یادمه پرستار که بودم همیشه همکارام غر میزدن که چرا همیشه تعطیلات همه جا تعطیله،ما شیفتیم!
منم توی دلم میگفتم خدایا شکرت،خیلی هم خوب،شیفت های توی تعطیلات خلوت تره،اقا بالاسر کمتره،تازه من مشغول کارم کلی مهمونی های الکی از سرم رفع میشه …
خو اون بنده های خدا هنوز همونجان…احتمالا زیاد الآنم شیفتند…
منم دارم از صبح از هر لحظه ی این زندگی لذت میبرم،برنامه ریزی میکنم،به امید خدا قصد دارم امروز برم غروب خورشید رو هم ببینم …
واقعا کی میتونست این همه زندگی من رو تغییر بده ؟
استاد تو جلسه ٣ ثروت میگه شما با کانون توجهتون هدایت میشید،این آخر عدل الهیه،ازین عدالت بیشتر؟میگه به هرچی توجه کنی من بهش هدایتت میکنم،فرمون رو تو داری ،من باز کننده ی مسیرم …
میشه تعبیر همین آیه ی قشنگ :
کُلًّا نُمِدُّ هَٰؤُلَاءِ وَهَٰؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّکَ ۚ وَمَا کَانَ عَطَاءُ رَبِّکَ مَحْظُورًا
همه را، چه آن گروه را و چه این گروه را، از عطاى پروردگارت پى در پى خواهیم داد، زیرا عطاى پروردگارت را از کسى باز ندارند.
یک جمله ی جادویی دیگه هم استاد میگه که من خیییلی دوسش دارم ،میگه هی نپرسید خب حالا من دارم به ثروت و نعمت توجه میکنم،اینا چطور میخواد وارد زندگیم بشه؟
مگه دستتون زخم میشه،هی سوال میکنید حالا چیکار کنم خوب بشه؟نه،میگید زخم شده خودش خوب میشه،خودشم خوب شده !!!وقتی کانون توجهتون رو کنترل میکنید دقیقا همینجوری ثروت و نعمت به صورت طبیعی وارد زندگیتون میشه …
به الله قسم پشت همین یک مثال ساده،یک دنیا آگاهیه…
اینجاست که حافظ میگه:
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموزِ صد مُدَرِّس شد
فکر کنم دیروز بود نشسته بودم به این مثال استاد فکر میکردم که یعنی چی،دستمون زخم میشه،خودش خوب میشه،پس ثروت هم باید طبیعی وارد زندگیمون بشه …
بعد رسیدم به همون مفهومی که استاد همیشه میگه و اینجوری برای خودم منطقیش کردم :
طبیعی اینکه ما پوستمون سالم،یک دست،بدون خط و خش باشه و به محض اینکه یک برش کوچیک روش ایجاد میشه،و به اصلاح پوستمون زخم میشه،کل سیستم بدن شروع میکنه به رفع این مشکل،و سریع زخم رو میبنده و با عناصری که طبیعی در خون وجود داره ترمیمش میکنه.
توی زندگی ما هم همینه،طبیعی اینکه ما ثروتمند ،خوشبخت،سلامت،با آرامش زندگی کنیم.
طبیعیش اینه ،هرچیزی غیر ازین غیر طبییعه
فقر و کمبود پول غیر طبیعیه
احساس بدبختی غیر طبیعیه
روابط عاطفی ناهماهنگ غیر طبیعیه
بیماری غیر طبیعیه
اضطراب و استرس غیر طبیعه…
خب پس
اگر فقر و کمبود پول بشه اون زخمی که روی تمامیت پوست من اتفاق افتاده ،دیگه به من چه که جوری باید خوب بشه؟
طبیعیش اینکه درست بشه دیگه،طبیعیش اینه،ذات جهان اینه،خداوند و جهانش اینجورین که درحالت طبیعی و مدار درست شما باید ثروتمند باشی
اگر نیستی یک اشتباهی شده،تو سمت خودت رو درست کن،خدا سمت خودش رو به صورت طبیعی درست انجام میده!کاری براش نداره،خدایی که مالک و مدیر این کیهان و کهکشانه ،خواسته های ما براش تیله بازی هم نیست…
هرچند بهرحال ذهن منطقی مقاومت میکنه ،بیخیال چطوری چطوری نمیشه،ما که هیچی،برای ذکریای پیامبر هم این چطوری ها بوده،تو صدسالگی خدا بهش میگه بهت بچه میدم،بعد اون با اون همه ایمان و پیامبری و دریافت وحی و این داستان ها باز به خدا میگه :عه؟اگر راستی میگه چطور؟
بعد خدا هم با یک جواب ساده ناک اوتش میکنه:
که این کار برای من ساده ست،همونجوری که خودتو از هیچ خلق کردم :))))
میخوام بگم اون بزرگوار که پیامبر بوده،با اون همه سن وسال و تجربه و کلی معجزه که دیده ،باز حریف ذهن منطقیش نشده،دیگه منِ سعیده باید از خودم راضی باشم که دارم تلاش میکنم ذهنم منطقی رو ساکت کنم و ایمانم رو به غیب حفظ کنم.
اصلا انرژی این کامنت نوشتن،از اجرای اصل بهبود گرایی در عمل که از استاد شایسته توی دوره ی حل مسئله یاد رفتم به وجود اومد …
ازین سپاسگزاری های کوچیک اما پر از نور
خدایا شکرت که امروز حالم بهتره.
خدایاشکرت که امروز بچه هام آروم ترند.
خدایاشکرت که امروز بهتر و بیشتر روی بهبود شخصیتم کار میکنم.
خدایا شکرت که تونستم بیشتر شکرگزاری کنم.
خدایا شکرت که امروز روز بهتری از دیروزه.
و …..
وشد این کامنت طولانی …که من میخواستم تمرین ستاره ی قطبی بنویسم ولی بازم یک چیز دیگه از توش درومد :)
در هرصورت…خداروصد هزار مرتبه شکرررر
برای همین جای زندگیم
برای تک به تک این ثانیه ها
برای این تنهایی توحیدی دلچسب
برای اینکه کلی رفیق توی سایت دارم یکی از یکی بهتر.
برای دوستان بیرون از سایتم که توی قلبم عاشقانه دوسشون دارم و برام عطر بهشت دارند.
برای اینکه دیشب همکارم بهم زنگ زد گفت آبجی زنگ زدم بگم هرکاری داشتی بهم بگو،ما همه اینجا غریبیم،باید هوای همو داشته باشیم.
برای اینکه پسرداییم هرچند روز زنگ میزنه میگه کاری نداری؟بیام دنبالت ببرمت خرید؟
برای اینکه میتونم کامنت بنویسم و کامنت بخونم و نور قلبم رو بیشتر و بیشتر کنم.
برای اینکه دخترام هر روز زنگ میزنند و میگن مامانی ما عاشقتیم،ما دیوونتیم.
برای اینکه مادرم منو پذیرفته ،دیگه نتنها باهام مقاومتی نداره که سعی میکنه نگرانی هام رو ازم بگیره و غصه ی بچه ها رو نخورم.
برای اینکه پدرم دیگه باهام مخالفتی نداره،دیگه آروم شده،دیگه نگران زندگیم نیست و بهم اجازه ی رها شدن داده.
برای اینکه خودم رو توی مداری احساس میکنم که همه ش نور و نور ونوره…
من دارم قدم به قدم به وعدهی حق الهی نزدیک میشم …هیچ عجله ای هم ندارم،از همینجای زندگیم راضی راضیم …و حاضر نیستم این رضایت رو،این نور رو ،این توحید رو با هیچ چیز عوضش کنم.
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
راستی اینم بگم و برم،به باور من حتی فایل هایی که هر روز پیشنهادی میاد روی صفحه ی سایت هم هدایتیه و برای من نشونه داره ،امروز یک قسمتی از سریال سفر به دور آمریکا روی صفحه بود که من از کامنتی که فروردین ماه پارسال نوشتم کلی هدایت دریافت کردم ،احساسم میگه لینکشو بزارم اینجا،منم میگم اطاعت …
abasmanesh.com
“سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ، رَبُّ الْمَلَائِکَهِ وَالرُّوحِ”
خدایا عاشقتم و دیوونتم و دوستت دارم و جان منی و ازین حرفا :)
راستی …درجریانی که ؟
ما تنها تورا میپرستیم و تنها از تو کمک میخوایم!
پس!
مارا به راه راست،به راه بندگانت که به آنها نعمت داده ای ،هدایت کن.
صلات طولانی ای بود،خدا قبولش کنه …
و اینکه :
دوستون دارم از روشنی قلبم !
در پناه نور باشید همیشه
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان
جزیره ی زیبای توحیدی کیش
ظهر تاسوعای محرم ١446 قمری
راهی بی پایان داری ای عشق
در رگ ها جریان داری ای عشق
با سرها پیمان داری ای عشق
میدانم
من پریشانم از آن زلف در باد
در دلم نینوایش نغمه سر داد
شوق آن عطر گیسو مرا میخواند
او ز هر سو به آن سو مرا میخواند
او مرا او مرا او مرا میخواند
میآیمَ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
و هنگامى که با جالوت و سپاهیانش روبرو شدند، گفتند: «پروردگارا، بر [دلهاى] ما شکیبایى فرو ریز، و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر گروه کافران پیروز فرماى.»
===================================
سلام به استاد عباسمنش عزیزم
سلام به استاد شایسته جانم
سلام به رفیق های نازنین غار حرا
الهی که حال دلتون عالی باشه،روی فرکانس توحید سوار باشید و قلب سلیمتون منور به نور آسمون ها و زمین …
امروز اولین روز حضور من توی جزیره و دور شدن مجدد از بچه هام بود،با اینکه دیشب حالم خیلی خوب بود و تونسته بودم خیلی خوب ذهنم رو کنترل کنم،اما بی قراری بچه ها و عواطف مادرانه امروز یکم فرکانسم رو جا به جا کرد و این شد که من اصلا صبح نتونستم فایل رو گوش بدم،تموم تلاشم برای اجرای قانون در عمل،کنترل شرایط،تلاش برای حفظ حال خوب و منفی نشدن،آروم کردن بچه ها ،کنترل نجواهای ذهن و شیطان و پایداری در مسیر درست بود و خب با توجه به تجربیات قبلیم باز هم تونستم توی این رینگ مسابقه پیروز بیرون بیام و نزارم که عواطفم من رو از مسیر خارج کنه،یکی از قدرتمندترین ابزاری که رایگان در اختیارش دارم و همیشه به دادم رسیده قرآنه،هدایت های قرآنی،گوش کردن به صوت قرآن به من این امکان رو میده که افسار ذهنم رو به دستم بگیرم و به روحم نزدیک و نزدیکترش کنم،و بالاخره مدارم انقدر بهبود پیدا کرد که من بتونم هم چندتا کامنت بخونم و هم به فایل گوش بدم.
از طرفی صحبتی بین من و فاطمه جان درمورد فایل پیش اومد که من رو مجاب کرد شاید لازمه از تجربیات خودم درمورد مهاجرت بنویسم شاید در درک بهتر صحبت های استاد موثرباشه،پس به امید الله شروع میکنم به نوشتن و ازش طلب کمک و یاری میکنم که به عقل و درک من بباره تا من بتونم با کمک جریان هدایت بنویسم.
این دوتا فایل درمورد مهاجرت انقدر پر از آگاهی هست که به نظرم شما اگر چند میلیون پول مشاوره میدادید نمیتونستید انقدر خوب به درک و شناخت شخصیت خودتون برسید،چیزی که استاد علی الخصوص توی دوره های جدیدش به شدت روش متمرکز شده و اونم خودشناسیه،صحبت های استاد برای این نبود که ترس رو در دل بقیه بندازه که از محیط امنشون خارج نشن بلکه میخواست با درک و شناخت بیشتر شخصیتمون،از تجربه ی مهاجرت لذت بیشتری ببریم،مثل کسی که یک کوه رو چندبار فتح کرده و حالا میتونه خیلی واضح و روشن مسیر رو بهت نشون بده که اولا به فتح قله علاقه داری؟و اگر علاقه داری چه چیزی هایی رو توی این صعود لازم داری تا از مسیر فتح قله لذت ببری نه اینکه با زجر مسیر رو طی کنی و بعد هیچی هم از لذت فتح قله نفهمی،به خدا اینارو دارم به خودم میگم،برای خودم مینویسم،برای ذهن منطقی خودم،که یکم آروم بگیره،تا انقدر بی دلیل دست و پا نزنه،انقدر با کمال گرایی مانع لذت بردن از مسیر زندگیم نشه.
به عنوان شخصی که دوماهه مهاجرت کرده اونم فقط با آموزش های استاد و بدون تقلا و دست و پا زدن ،دلم میخواد از شرایط خودم بنویسم و مطمئنم همین مرور اتفاقات زندگیم بینهایت بهم کمک میکنه تا ذهنم رو کنترل کنم و مسیر رو راحت تر طی کنم.
من دختری بودم که کل دوران مجردیم، بخاطر شرایط خانواده توی یک محیط بسته بودم و تنها جایی رو که خوب بلد بودم مسیر خونه تا مدرسه بود،هنوز که هنوز من خیلی از محله های گرگان رو نمیشناسم و نمیتونم آدرس رو پیدا کنم،با اینکه شخصیت پرازهیجان و شیطون و اجتماعی داشتم اما در چهارچوب مذهبی خانواده به شدت کنترل میشدم،این شد که بخاطر رهایی ازین همه کنترل گری و تجربه ی آزادی بیشتر،ازدواج کردم،اونم نه یک شهر دیگه ،یک استان دیگه!
خب اولش خیلی سخت بود،مخصوصا که من وابسته به مادرم بودم،همه ش شبا میرفتم روی پشت بوم خونه وبه ستاره ها نگاه میکردم و گریه میکردم و میگفتم خدایا من اینجا چیکار میکنم؟ضمن اینکه روی قول و قرار انسان ها حساب کرده بودم که برای زندگی ما حتما به شهر خودمون برمیگردیم و کنارخانواده زندگی میکنیم،اما شرایط اونجوری که من فکر میکردم رقم نخورد،نه یک ماه دوماه،که من ١٠سال تو شهر فریدونکنار موندگار شدم،الان که دارم فکر میکنم میبینم من حتی فریدونکنار رو هم بعد ده سال درست نمیشناسم،من فقط مسیر خونه تا بیمارستان و خونه تا دریا رو خوب بلد بودم و همین !!!
از سال ٩٩ که در اوج بدبختی های روحی و روانی و مالی و عاطفی و پر از افکار خودکشی با قوانین کیهانی آشنا شدم،سعی کردم کنترل اوضاع رو به دستم بگیرم،سعی کردم انگشت اشاره رو از روی بقیه بردارم و به سمت خودم برگردونم و مسئولیت تموم ٢٩سال زندگی اشتباهم رو برعهده بگیرم و تلاش کنم بهترش کنم،اعتراف میکنم که اصلا کار راحتی نبود،در شرایطی که همه چیز سیاهه،و هیچ امیدی نیست تو تلاش کنی برای بهبود،امیدت رو حفظ کنی و ادامه بدی و ادامه بدی و ادامه بدی…
همین تعهد من برای بهبود زندگیم،جهان رو مجاب کرد که به کمکم بیاد و بعد از حدود یکسال،من توسط دستان خدا به سایت استاد عباسمنش و دوره ی مقدس دوازده قدم هدایت شدم و ازونجا شروع پیشرفت هایی بود که دیگه به چشم میومد،من هر روز معجزه میدیدم.
مثل پول هایی که از جاهای مختلف میومد
مثل بهتر شدن روابط زندگیم و کم شدن دعواها
مثل آروم تر شدن شیفت هام
مثل منتقل شدنم به بخش بهتر با همکارهای بهتر و به بهترین سرپرستار ممکن در بیمارستان
مثل رد شدن اعزام ها از من
مثل بهبود رفتار همراه مریض ها ،خانواده،فامیل
من این بهبود رو میدیدم،مینوشتم،من تلاش میکردم بیشتر و بیشتر بفهمم حرفای استاد وهرجایی که میتونم به هرمیزان که میتونم بهش عمل کنم،دهنمو گل گرفتم درمورد ناخواسته هام اصلا حرف نزنم،شروع کردم به صاف کردن وام هام،تلاش برای بهبود زندگی و روابطم،تلاش برای کنترل ذهن و تمرکز صد در صد روی ویژگی های مثبت اطرافیانم
هرچقدر من بیشتر تغییر میکردم ،اطرافم بهتر و بهتر و بهتر میشد،بدون هیچ تلاش بیرونی !
وقتی من تغییر کردم،اوضاع زندگی،مالی،کاری،روابطم بهتر شد
و بعد من انقدر شخصیتم رشد کرد که اون محیط،اون روابط عاطفی،اون محل کار،اون شهر پاسخگوی شخصیت بهبود یافته ی من و باور های جدید من نبود …
چه اتفاقی افتاد ؟
به طرز معجزه آسایی انتقالی من که سالها با تقلا پیگیرش بودم،خود به خود اتفاق افتاد،اتفاقی که در تاریخ دانشگاه علوم پزشکی مازندران بی سابقه بود که از دفتر خود ریاست زنگ بزنند و بگند شما بدون هیچ جایگزینی برو گرگان!!!
یعنی اولین مهاجرت من زمانی اتفاق افتاد که من انقدر خوب روی خودم کار کرده بودم که اون مکان ،اون شهر ،اون رابطه پاسخگوی باور های من نبود و خود جهان منو جا به جا کرد !
اما این شروع تکامل من در مهاجرت بود،من از ٨سال پرستاری icu بزرگسال،منتقل شدم به اورژانس کودکان !کاری که هیچی ازش نمیدونستم ،صفر مطلق بودم و این خودش یک چالش بزرگ بود که باید حلش میکردم .
و بعد من توی ٣ ماه تونستم اورژانس رو مثل بخش icu به تسخیر خودم دربیارم و به تجربه بفهمم توکل و توحید همه جا جوابه !
خدا اینجا هم هست !
خدا اینجا هم اعزام هارو از سر من برمیگردونه!
خدا اینجا هم شیفتای منو استیبل میکنه !
خدا اینجا هم اگر من کاری نتونم انجام بدم به کمکم میاد!
من با کار کردن توی اورژانس کودکان ،توی توحید عملیم،میزان ایمان و توکلم صد تا پله رشد کردم و باورهای من تقویت شد که هرجا برم خدا کنار من هست و هرچیزی که بلد نباشم رو میتونم یاد بگیرم و اگر جایی گیر کنم خدا کمک هاشو میفرسته .
از نظر زندگی و محل زندگی هم من از خونه ی شخصی،از یک زندگی مشترک که خیلی کارها تقسیم شده بود ،از استقلال و امنیت و آرامش و تنهایی خودم گذشته بودم و وارد یک اتاق توی خونه ی مادر بزرگم شدم.
حالا نتنها باید یکسری کارها رو خودم انجام میدادم که باید یاد میگرفتم چطور مسالمت آمیز با مادربزرگم زندگی کنم،چطور اعراض کنم از ناخواسته ها،از مهمون های وقت و بی وقت ،از صدای تلویزیون،از صدای تلفن ها و شنیدن صحبت های ناخواسته …
این موقعیت ها هر کدوم گوشه ای از شخصیت من رو شکل میدادن و من رو از خودم بزرگتر میکردند و تکامل من آروم آروم سرعت میگرفت.
وقتی یک بار دیگه مدار من رشد کرد و اون محیط هم پاسخگوی باورهای من نبود ،الهامات من از راه رسید که از کارت انصراف بده،من هم بی چون و چرا قبول کردم.
فشارهای زیادی روی من بود ،از سمت نجواهای ذهن،از سمت خانواده،ترس از آینده ،ترس از بی پولی ،ولی من بخاطر مسیری که اومده بودم و تکاملی که طی کرده بودم و معجزه های ریز و درشتی که از الله دیده بودم،ایمان و توکلم رو حفظ کردم .به تیکه و کنایه های بقیه توجه نمیکردم ،سعی میکردم از زیر نگاه سنگین پدرم در برم،فقط به فایل های استاد گوش میدادم،تموم تمرکزم روی تغییر باورهابود،اهنگ میزاشتم و ساعت ها توی خیابون ها راه میرفتم و تجسم میکردم ،ی یک وقتایی میرفتم ته قبرستون امام زاده عبدالله گرگان مینشستم روی قبرها با خدا حرف میزدم،قرآن گوش میکردم،صداش میزدم ،طلب کمک میکردم …
وقتی من تونستم خوب ایمان و توکلم رو حفظ کنم،روی آموزش های استاد کار کنم،خودمو از هر قید و بندی رها کنم و به پیش فرض های ذهنیم نچسبم و مسیر رو درست رو هر روز تکرار کنم، یک بار دیگه جهان دست به کار شد
و اینبار خیلی بزرگتر از دفعه های قبل ،من رو جا به جا کرد.
از شمال تا جنوب
از گرگان به کیش
از کارمندی به دنیای تجارت و بیزنس
از محیط شغل سخت بیمارستان به مرکز تجاری های کیش
از همکارهای نامناسب به همکار توحیدی و مدیرعاملی که نظیرش رو ندیدم.
از یک اتاق خونهی مادربزرگ به یک خونهی توحیدی و تنهایی دلچسب
الان که نزدیک دوماهه من مهاجرت کردم خیلی بهتر حرفای استاد رو میفهمم،با اینکه من با عقل و منطق خودم نیومدم و کاملا با جریان هدایت اینجام اما به اندازه ای که اوضاع بهتر و روونتر و دلچسب تر و زیباتر شده،به همون اندازه چالش هست که باید برطرفش کنم،اتفاقا این بار دیگه هیچ کس هم نیست به کمکم بیاد،اینجا منم و خدا و توکل و ایمان!
اگر اون بهبود های قدم به قدم شخصیت نبود،اگر اون تکامل در مهاجرت نبود،اگر اون مراحل طی نمیشد قطعا من از پس این مهاجرت برنمیومدم.
اون چیزی که به من جسارت حرکت داد،ایمان برای ادامه دادن داد،توکل برای صبر و استقامت داد،اولا لطف الله برای هدایت شدنم به سمت استاد و بعد آموزش های استاد و انس من با قرآن بود.
و اون انگیزه و اشتیاق برای رسیدن به هدف:ساخت زندگی توحیدی از پایه و اساس …
توحید اون چیزی بود که منی که هیچ وقت اراده ی انجام یک کار رو به صورت درست و متوالی نداشتم،٩٠٠روزه که من رو ثابت قدم نگه داشته برای ادامه ی مسیر …
اون برگه هایی که به دیوار اتاق گرگانم چسبونده بودم،همونارو الان به در یخچال خونه م توی کیش چسبوندم.
آنجا که همه ی راه ها بسته است ،خداوند راه میگشاید
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
در ازونجایی باز میشه که فکر میکنم دیواره
وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
و خیلی از عبارت تاکیدی هایی که از استاد یاد گرفتم و همیشه در بزنگاه های زندگیم به کمکم اومده …
واین مسیر رشد و پیشرفت ادامه داره و ایمان دارم جهان به شجاعان پاسخ میده
شجاعتی که از آگاهی میاد ،آگاهی که از آموزش های استاد میاد،آموزش هایی که به استاد الهام میشه و گفته میشه …
این مسیری که من طی کردم و دارم تلاش میکنم که با ایمان ادامه ش بدم …و از خداوند طلب هدایت میکنم که باهزاران فرشته ش به کمکم بیاد تا به قدرت توحیدی من از نور خودش بیاره :
إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجَابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِکَهِ مُرْدِفِینَ
هنگامی را که ازپروردگارتان یاری خواستید، و او درخواست شما را اجابت کرد که من مسلماً شما را با هزار فرشته که پی در پی نازل می شوند، یاری می دهم.
خداروصد هزار مرتبه شکر که بازهم بهم فرصت صلات داد و اجازه داد با کمک خودش بنویسم …
به امید روز های بهتر و نتیجه های با کیفیت تر…
استاد عزیزم از صمیم قلبم ازت ممنونم و براتون از خداوند طلب عمر با عزت میکنم که حضورتون مایه ی رحمت ماست.
دوستون دارم از روشنی قلبم
قلبِ فراوان از جزیره ی زیبای توحیدی کیش
شهرزاد عزیزم سلااااااام
بینهایت از دیدن نقطه ی آبی قشنگت خوشحال شدم،خدا میدونه من چقدر توی قلبم همیشه تحسینت کردم،زیباییت،مهربونیت،موفقیت های کاری ومالی،خونه خریدنت و…هرکامنتی که ازت خوندم توی قلبم گفتم این دختر بینظیره…
حتی امروز هم که داشتم با رضوان جان صحبت میکردم بحثکامنت شما شد گفتم من کامنت های شهرزاد جان رو خیلی وقته میخونم و همیشه موفقیت هاش رو تحسین کردم.
حتی همین کامنت اخیرت،واقعا دمت گرم دختر،جسارتا پذیرش اشتباه،برگشت به ایران،توجه نکردن به حرف بقیه،من میفهمم شما چه شرایطی رو تحمل کردی وچقدر ایمان و جسارت و عزت نفس میخواست که برگردی ایران
برات بهترین ها رو آرزو میکنم،دختر زیبا روی زیباسیرت
برام الگوی بینظیری هستی که دلم میخواد در بهترین زمان ومکان ببینمت…
به امید اون روز
قلبِ فراوان برای تو نازنین
دوستت دارم بی نهایت
سحر عزیزم سلام
ازت ممنونم که برام نوشتی،تحسین شما،تجلی روشن قلب خودتونه،انشالله که همیشه زندگیتون پر از نور خدا باشه…
سحرجان،کامنت های من اینجوری نبوده که من به یک موقعیتی برسم بعد بیام ازش بنویسمکه بتونم بهت آدرس بدم،من قدم به قدم از خودم ردپا گذاشتم،از هرجایی که بودم،بهت پیشنهاد میکنم از توی پروفایلم بری توی کامنت های فایلهای دانلودی و حداقل کامنت هایی که از فروردین به بعد نوشته شده رو بخونی،کامنت هایی که زیر فایل ها نوشته شده،یک خطر سیر داستانیداره که میتونه بهت بگه قدم به قدم چه اتفاقاتی افتاده
تا برات باور پذیر باشه که اگر سمت خودتت رو خوب انجام بدی،خدا سمت خودش رو عالی انجام میده.
این کاری که من سعی کردم توش استمرار داشته باشم،حتی همین الان وانشالله کامنت های بعدیم پر از نتیجه های بهتر و بزرگتر از قانون باشه.
دوستت دارم و به دستان قدرتمند الله یکتا میسپارمت.
در پناه نور باشی همیشه
فهیمه ی عزیز ونازنینم سلام
ازت سپاسگزارم برای نقطه ی آبی پربرکتت،تحسین شما تجلی زیبایی های درون شماست،بینهایت سپاسگزارم.
یکنکته ای در مورد هدایت،اگر جایی هدایتی اومد وشما متوجهش نشدی یا جدی نگرفتیش و بعدا فهمیدی این هدایت بوده و انجامش ندادی،نگران نشو که اون موقعیت از دست رفت،چون خدا هیچ وقت بیخیالت نباشه،دوباره از یک طریق دیگه هدایت هاش رو میفرسته،مهم اینکه شما مسیر درست رو ادامه بدی و حال خوبت رو حفظ کنی.
دوستت دارم و به دستان قدرتمند الله یکتا میسپارمت.
قلبِ فراوان برای تو دوست عزیزم
داداش علی عزیزم سلاااااام
سلام وسلامتی و نور و عشق و رحمت الله به جسم و جان و روح توحیدی عزیز و ارزشمندت
داداش علی یک وقت نشه دیگه برام ننویسی؟میدونی من چقدر کیف میکنم ازین ترتیب جملات قصاری که مینویسی وچقدر برام دلنشینه؟
دلم میخواد به هر نقطه ی آبی پربرکتت با عشق پاسخ بدم،چه کنم در مرحله ی اجرای قانون در عملم و در جزیره در پی معرفت وخودشناسی …
لطفا همیشه بنویس که من از دیدن وخوندن تلگراف شما،قلبم روشن میشه …
خدا میدونه چقدر به اون دَمکنی من خندیدم و روحم شاد شد:)))
الهی که بزودی در بهترین زمان و مکان روی ماه خانواده ی بهشتیتون رو ببینم.
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان از جزیره ی زیبای توحیدیِ دمکرده ی:))) کیش برای چرخیدن به دور سر خانواده ی قشنگتون
در پناه نور باشید همییشه
راضیه عزیزم سلام
بی نهایت ازت سپاسگزارم که ازروشنی قلبت برام نوشتی،از آیه های قشنگی که بهم هدیه دادی.
قرآن همیشه توی هر حالتی،قلب من رو روشن میکنه…
الهی که همیشه در پناه نور و رحمت الله،غرق احساس عمیق خوشبختی بی قیدوشرط باشی
دوستت دارم دختر،بوس به کله ت
سلاااااام رفیییییق
سلااااام عشششششق
سلاااااام به صدای آرامشبخش وپراز انرژیت
چاکررررررریم دربست!
خدا میدونه چقدر دلم برات تنگ شده،یک کامنت برات نوشتم تو قدم یک،انشالله در بهترین زمان به دستت میرسه،خود نوشتن اون کامنت برای تو،حال من رو صدتا پله بهتر کرد،از بس که یاد خاطرات شیرینمون افتادم.
واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم دارم میرم شیفت،انگار باهم میرفتیم مهمونی،اون خنده های انفجاری سر راند ها یادم نمیره :)))
میدونی الان یاد چی افتادم؟یاد اون حرف آقای امامی افتادم که سر راند گفت بچه هاااا،حقوق واریز شد:))))
وای خدایا باورت نمیشه عین دیوونه ها دارم بلند بلند میخندم:))))
میگم چرا هرچی مریض خنده دار بود گیر من میفتاد؟من جذبش میکردم یعنی؟:) یادته حمزه میگفت از بس تو خودت دیوونه ای،اینا هم به تو میفتن :)))))
محجوب یادته آلو میخواست خاطره تعریف کنه بعد ،اسم پیتزا یادش نمیومد،هی میگفت ازین ساندویچ گِردا؟:))) بعد ما نمیفهمیدیم چی میگه:))) بعد رسوای زمانه ش کردیم؟:)))
اتفاقا اس فایویه حسین رو یادته؟:))))
سهراب که سال رو زودتر از موعد برایما تحویل کرد:)))))
یا اون مریض که بعد یک هفته استفاده از دندون مصنوعی،اومده میگفت اشتباه شده این مال من نیست:))))
وای خدا دلم درد گرفت محجوبه:)))
یادته مریض اینتوبه رو از تخت ده میخواستیم بیاریمش بیرون بعد یک جایی تخت فقط رد میشد،حمید میگفت حاجی یک دقیقه این پیچ رو نفس بکش تا ما بیایم:))))
یادته به رئیس گفتی توخودت خِشک هعیتی؟:))) بعد بنده ی خدا هنگ کرده بود:)))
یادته به عبدی میگفتی تو چرا انقدر کوچولویی؟وای من پاشیده شده بودم اون لحظه :))))
یادته حمید رفته بود ته انبار ،بعد ناصری پشت بندش رفت بعدش دادو بیداد راه انداخت:)))بعد حمید میگفت خواهر اینجاهم دست از سرم برنمیداری:))))
وای محجوبه محجوبه،من واقعا هیچ خاطره ی بدی از icu ندارم هرچی هست همه ش خنده و بزن و برقص و مسخره بازیه …
خداروشکر میکنم برای اون مرحله از زندگیم،ازش لذت بردم،استفاده کردم،منتظر بعدا نموندم،همون موقع حالم خوب بود،همون موقع لذت میبردم از زندگی ….
وپاداش ها رسید …از همه طرف،از همه طرف …
ازت ممنونم رفیق،نوشتن کامنت برات،روح منو شاد کرد،قلب من رو جلا داد.
عاااشششقتم من
مررررسی که هستی
به امید دیدارت در بهترین زمان ومکان
سلااااام خانم معلم عزیز ومهربونم
سلام به قلب مهربونتون
بینهایت ازتون سپاسگزارم،تحسین شما تجلی زیبایی های خودتونه،ممنونم که با این نقطه ی آبی قلب منو روشن کردین.
فریبا جون من این تحسین کردن روهم از استاد یاد گرفتم،طبق اصل جهان کاری نداره شما از چیخوشت میاد بلکه به کانون توجه شما کار داره،وقتی شما داری یکیو تحسین میکنی یعنی داری بهش توجه میکنی و به جهان دستور میدی از اصل واساس اون وارد زندگیت کنه…تحسین و زیبایی وموفقیت و خوشبختی …
خیلی دوستون دارم و بینهایت ازتون سپاسگزارم که برام نوشتید.
در پناه نورباشیدهمیشه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَالَّذِینَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ
(همچنین) کسانی که بعد از آنها [= بعد از مهاجران و انصار] آمدند و میگویند: «پروردگارا! ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز، و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا، تو مهربان و رحیمی!»
===================================
سلام به برادر عزیزم آقا احمد
سلام و سلامتی و نور و عشق و رحمت الله،به جسم و جان و قلب سلیم و روح توحیدی ارزشمندت
از همین اول کار بهت اطلاع بدم احتمالا این کامنت طولانی خواهد شد:)چون اولین صلات من امروز توی سایته،هم میخوام با نوشتن،حال خوبم رو حفظ کنم،هم به این فرکانس خوب شدت بدم، هم قانون و قرآن رو باهاش مرور کنم و انشالله برای شما برادر عزیزم هم بنفیتی توش باشه،ضمن اینکه وقتی از خدا طلب هدایت کردم با کدوم آیه کامنتم رو برای شما شروع کنم آیه ١٠ حشر به بعد رو تقدیم قلب سلیمت کرد که واقعا نوش جانت…من فقط ایه اول رو نوشتم،مابقیش رو خودت بخون و از عشق بازی خدا لذت ببر.
داداش احمد عزیزم ،همیشه توی کامنت هام گفتم که اون چیزی که من رو جسور کرده برای قدم برداشتن اون انرژی هست که توی قلبم احساسش میکنم و بهم میگه تو ادامه بده و من همیشه حواسم بهت هست،گاهی به شرایط الآنم نگاه میکنم و میگم من چطور میتونم توی این شرایط حال خوبم رو حفظ کنم؟درصورتیکه هنوز بچه موسی روی آبه و تا دور دست ها ساحل دیده نمیشه؟
ولی چیزی که دارم میبینم اینکه مدت زمان هایی که حالم خوبه خیلی بیشتره،نجوا هست،ترس هست،همزات شیطان هست گاهی انقدر زیاد که احساس میکنم زیر این فشار داره استخونام خورد میشه ولی هیچ وقت خورد نشده،به مو رسیده ولی پاره نشده…
توقع کاملا بی جاییه که بخوای این همه تغییر رو انجام بدی و انتظار داشته باشی هیچ نگرانی به سمتت نیاد …
اینکه نگران بشم،گریه کنم،بترسم،مضطرب بشم،بگم جواب نمیده،دیگه نمیتونم پیش برم ،اینا طبیعیه
اما نباید بزاری تورو از مسیر خارج کنه،یک آیه ای هست که توی سوره ی حدید که میگه :
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَیَجْعَلْ لَکُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ ﴿٢٨﴾
ای مؤمنان! از خدا پروا کنید و به پیامبرش ایمان آورید تا دو سهم از رحمتش را به شما عطا کند، و برای شما نوری قرار دهد که به وسیله آن [در میان مردم] راه سپارید و شما را بیامرزد، و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.
من اینجوری ازش استنباط میکنم که تسلط من روی آموزش های استاد شبیه این نوری که قرآن میگه چون دقیقا در بزنگاه ها و تضاد های زندگیم اون چیزی که به کمکم اومده آموزش های استاد والبته نور قرآنه.
اینکه کجا باید برم توی دل ترسم هام؟
کجا فقط ذهنم رو کنترل کنم؟
کجا موضوع حل نشده رو رها کنم و به چیز دیگه فکر کنم؟
کجا باید خود مسئله رو حل کنم؟
کجا با عزت نفس درخواست کنم؟
کجا با توحید اجازه بدم خدا خودش کار هارو پیش ببره؟
اینا همون نوری که من رو تا اینجا آورده،درواقع اون چیزی که مهم تره اول ایمانه ،بعد عمل!
استاد میگه ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است.
همه ی ما تا اینجا جمله رو میشنویم سریع دنبال تقلاییم که یک عملی انجام بدیم،اما آیا جمله رو درست شنیدیم؟
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است.
آیا به اندازهی کافی به خدا و فرستاده ش ایمان آوردیم؟
آیا به اندازهی کافی روی آموزش های استاد تمرکز گذاشتیم؟
آیا به اندازهی کافی توی این سایت دنبال آگاهی های بیشتر بودیم؟
آیا تموم نشتی های انرژی و ورودی هامون رو بستیم؟
آیا به اندازه ی کافی ذهنمون رو کنترل کردیم ؟
آیا شخصیتمون رو به اصل صدق بالحسنی نزدیک کردیم؟
آیا به اندازهی کافی با قلب روشن خواسته هامون رو تجسم کردیم؟
آیا به اندازهی کافی از خودمون ردپا گذاشتیم؟
چکاب فرکانسی داریم؟کامنت مینویسیم و میخونیم و تحسین میکنیم؟
آیا به اندازهی کافی با خدا رابطهی صمیمی برقرار کردیم؟
یک صحبت از استاد توی قدم ٨ رو میگم و بعد یک مثال از خودم میزنم،استاد تو قدم ٨ میگه رفته توی کلاس های قانون جذب توی آمریکا ببینه اینجا چه خبره و بعد میگه اینا اصلا داشتن تیله بازی میکردن…و میگه از خدا که پنهون نیست از شما پنهون نباشه خیلی به خودم افتخار کردم.
حالا چیزی که میخواستم از خودم بگم:
توی یکی از کامنت های قبلیمم نوشتم که تو جام دستاوردهای من زده 5٠٠تا پاسخ مفید،٢5٠تا کامنت مفید این یعنی چی؟
یعنی دوبرابر کامنت مفیدی که من نوشتم،به بچه ها پاسخ مفید دادم،تازه این مقداری که از نظر امتیازی توی سایت کوآلیفای شده،معلوم نیست چقدر من نوشتم که این تعداد شده یکی از جام دستاورد های من.
حالا همین الانشم من در شروع روز،توی ستاره ی قطبیم مینویسم خدایا برام نقطه ی آبی پربرکت بفرست،و خداوند میدونه در روز چند بار سایت رو فقط به هدف اینکه پاسخی اومده یا نه من رفرش میکنم و اگر نقطهی آبی بیاد من روی هوا میگیرمش،یعنی در اکثر مواقع فاصله ی بین تأیید استاد و خوندن من به یکی دو دقیقه است …مگر من خواب باشم …یا به دلیل خاصی اون لحظه مشغول یک کار مهم تر باشم!!!!
بعد کامنت بچه ها رو جوری میخونم که انگار اینو خدا نوشته و برای من هدایت داره!
بعد اومدم اینو چک کردم ببینم بچه ها چطورین!؟
چه جوری؟مثلا پاسخ نوشتم برای بچه ها بعد که تایید شده میام تا چندساعت چک میکنم میبینم طرف اصلا نخونده پاسخ رو هنوز …
بعد اینجا میرسم به حرف استاد ،به خودم میگم خب طبیعی پس من انقدر زندگیم تغییر کرده،این اتفاقات خوب زندگی من طبیعیه،هرجایی هستم جای درستشم،چون دارم تموم تلاشمو میکنم برای بهبود زندگی و شخصیتم برای دریافت جریان هدایت،برای گوش کردن به فایل های استاد ،برای کامنت نوشتن و خوندن…
من هرچیزی رو که مینویسم اون چیزی که به قول استاد تموم تلاشمو کردم بهش عمل کنم،من جدا از حرفام نیستم،جدا از اعمالم نیستم.
منم آدم کاملی نیستم ،اشتباه میکنم،هنوز خیلی جاها نتیجه دستم نیست ولی اینکه اوضاع داره برای من روز به روز بهتر میشه بخاطر این نیست که من شانس آوردم یا خدا منو بیشتر دوست داره یا به قول سید علی خوشدل عزیز دست من شیش تا انگشت داره …نه ،من فقط بیشتر تمرکز گذاشتم روی قانون ،بیشتر باورش کردم،بیشتر سعی کردم بهش عمل کنم.
حالا برسم به چیزی که خودم همین الان درگیرشم،تقلای بیرونی ،حالا چیکار کنم اوضاع بهتر شه!
درصورتیکه استاد تو جلسه ٢ قدم ٧ میگه بچه ها با تقلا و اینکه چیکار کنم اوضاع بهتر بشه ،کار پیش نمیره
وقتی برای مسئله ای راه حل نداری،داری تقلا میکنی حلش کنی،شبیه یک ماشینی که گیر کرده توی شن داره گاز میده،میخواد بیاد بیرون ولی بیشتر فرو میره!
اما کار درست چیه؟
توجهت روازرویمسئله ای که الان ایده ای براش نداری بردار،به ناخواسته توجه نکن،روی خودت کار کن،باورهات رو درست کن،خواسته هات رو تجسم کن،ورودی هات رو ببند،تمرکزت رو بزار روی آموزش های استاد،حال خوبت رو حفظ کنوسمت خودت رو خوب انجام بده،و حل این مسئله روبسپار به خدا،اون کارش رو عالی انجام میده.
خب ؟
پس کی عمل کنیم ؟
اینو استاد تو جلسه ٧ حل مسئله جواب میده:
زمانی که ایده ای بهت الهام شد!
اون موقع دیگه عمل کن! اون موقع دیگه وقت عمل صالحه!وقت رفتن تو دل ترس هاته،وقت نشون دادن ایمان و توکلته!
شاید ایده ترسناک باشه ولی اصلا سخت نیست.
و نشونش اینکه قلبت آرومه،احساست خوبه،میدونی این کارو انجام بدی نتیجه میگیری.
اتفاقی که دقیقا برای خودم افتاد:
از اسفند تا آخر فرودین مگه چقدر زمان بود؟
این دوماه رو من فقط روی خودم کار کردم،لیزر فوکس!
سایت رو شخم زدم،فقط صدای استاد،فقط تجسم خواسته ها،انجام تمرین ها،شکرگزاری،ستاره ی قطبی ،قران ،خلوت با خدا،کنترل نجواها،کنترل ترس ها،توجه نکردن به ناخواسته ها …
خب بعدش چی شد؟
ایده ی الهامی اومد!
همه چیز دست به دست هم داد و که صدای قلبم به قدرت انفجاری و ممتد بشنوم که فقط میگفت برو کیش ،برو کیش ،برو کیش ….
من میدونستم کیش چه خبره ؟نه!
من میدونستم قراره چه کاری انجام بدم؟نه!
من سرمایه ی اولیه داشتم ؟نه!
من حامی داشتم ؟نه!
باهام مخالف بودن؟بله!
جلوم وایسادن؟بله!
مسخره م کردن؟ بله!
(درکنار همه ی این ها،خانواده ی به شدت سختگیر و مذهبی،شریک زندگی ناهماهنگ،دوتا بچه،جنسیت زن،دست خالی بودن و …همه ی اینارو در نظر بگیر)
چی باعث شد من برم توی دل ایده؟
که فارغ ازینکه بیرون زندگی من چه خبره،من به قلبم اعتماد کنم؟
اون ایمانی که مثل کوه ساخته بودم …
اگر اون ایمان نبود،من نمیتونستم به قول آقای ظاهری چشم بسته از روی دایو بپرم…
اون ایمان به من جسارت داد.
اون بکگراند محکم از آموزش های استاد …
و وقتی من حرکت کردم کمک های خداوند از همه طرف رسید که من رو به این شرکت بزرگ و توحیدی و ثروتمند وصل کنه …
الان هم اون ایمان داره کار رو پیش میبره،که خدا دیر نمیکنه،خدا قدم بعدی رو بهم میگه،من فقط باید روی خودم کار کنم …
اون شبی که اولین قرار کاری رو داشتم،توی ماشین پر از اضطراب و استرس بودم …گفتم خدایا آرومم کن،باهام حرف بزن،بگو تو مسیر درستی ام،و بعد با گوشی از قرآن هدایت خواستم ،میدونی چه آیه ای اومد داداش؟
قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعًا ۖ فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَایَ فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ
گفتیم: همه از بهشت فرو شوید؛ پس اگر از جانب من راهنمایى برایتان آمد، بر آنها که از راهنمایى من پیروى کنند بیمى نخواهد بود و خود اندوهناک نمىشوند.
هنوز که هنوزه وقتی کم میارم و درگیر نجواهای شیطان میشم یاد این آیه میفتم که شب اولی که قرار بود مدیرعاملم رو ببینم و هیچی ازش نمیدونستم خدا با این آیه بهم آرامش و اطمینان داد.
آیا قرآن ابرازی که فقط من دارمش؟یا برای همه قابل استفاده ست؟ایا قرآن فقط با من میتونه حرف بزنه؟یا با هرکسی که بهش دل ببنده و باهاش انس بگیره میتونه ارتباط برقرار کنه ؟
قطعا همه ی ما به یک اندازه به این معجزه ی الهی دسترسی داریم.
حالا این انس من با قرآن از کجا اومد؟
از جلسات قرآنی دوره ی مقدس دوازده قدم …
پس بازم میرسم به اون ایمانی که پشت این عمل بود…
اون درست بشه،عمل خود به خود اتفاق میفته
اصلا موقعیت ها پیش میاد،هدایت ها میاد،آدم ها میان و که یک جریان طبیعی رومیبینی که داره آروم آروم تورو به سمت خواسته هات پیش میبره …
برای همین استاد همیشه میگه:
باید پارو نزد، وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همونجاست
ازت معذرت میخوام کامنت داره خیلی طولانی میشه ولی اونیکه به این نوشتن ها احتیاج داره منم ،من به این صلات و این کنترل کانون توجه نیازمندم.
یک چیزی توی کامنتت نوشتی که اگر بعدا به نتایج بزرگتر رسیدی قول بده حتما کامنت بزاری،من خیلی به این حرف فکر کردم،درواقع از استاد یاد گرفتم همه چیز رو با دید قانون تحلیل کنم.
فکر میکنم دوره روانشناسی ثروت رو داری نه؟
توی جلسه ٣ ثروت استاد میگه این باور کمبود همه جوره داره شیره ی مارو میمکه!مثل اینکه داریم به یک رودخونه ی قشنگ و پرآب نگاه میکنیم میگیم چه فایده؟تابستون بشه این خشک میشه …هیچ خبری ازین همه آب نیست …
داریم آب و رودخونه رو میبینما…ولی تمرکزمون روی نداشتنشه…
این گره توی مغز منم هستا،مشکل اساسی منه،حتی درمورد همین موضوع که گفتی،مثلا میگم تو که عاشق سایت و کامنت نوشتن و خوندنی،اگر به یک موفقیتی برسی بعد از سایت دور بیفتی چی؟بعد این فکر چی کار میکنه؟
میاد رسیدن به موفقیت رو برای من رنج آور میکنه که اگر به ثروت و خوشبختی های پایدار برسی تو ازین سایت و توحید و این جو توحیدی دور میمونی …
بعد همین فکر همین باور نمیزاره من راحت به سمت موفقیت ها هدایت بشم …
درصورتیکه به جای اینکه من تمرکز بزارم روی این موضوع باید به خودم بگم چرا من اونی نباشم که حتی بعد از موفقیت ها همچنان مثل استاد روی شخصیت خودم کار کنم؟و این مسیر تا آخر عمرم ادامه بدم؟
اتفاقا من میخوام فقط مثل استاد عمل کنم.
الگو ؟
مثلا آقای ظاهری عزیز،نه احتیاج مالی داره،نه عاطفی،نه خواسته ای که بهش نرسیده باشه …ولی هنوز داره مثل کوه روی خودش و شخصیتش و باورهاش کار میکنه
چرا من ایشون رو الگو قرار ندم؟چرا بهش توجه نکنم؟چرا تحسینش نکنم؟
وقتی میدونم کل کار جهان اینکه من رو به سمتی که دارم بهش توجه میکنم هدایت کنه،چرا ازین قانون ساده به نحو احسنت استفاده نکنم؟
این تمرین من برای منطقی به باور محدود کننده حمله کردن …
وحالا شما برادر عزیزم ،اینو منطقی به خودت بگو،چه سعیده چه هر شاگرد استاد کامنت بنویسه یا ننویسه،جهان توحیدی و سایت استاد فراوان هست از انسان های شایسته که در بهترین زمان و مکان دست خدا میشن تا آگاهی های توحیدی رو بدست بچه ها برسونند…
من بینهایت از قلب مهربونت سپاسگزارم،این حرفی که شما زدی همه ش مهربونی و زیبایی و تحسین قلبت بود،من اینو میفهمم،من ازت ممنونم برای تموم لطف و محبتت
ولی میخواستم خواهرانه طبق قانون بهت کمک کنم ببینی چطور باید همه جا حواست به باور کمبود باشه …
خدا بده برکت …چقدر نوشتم …
الهی که در بهترین زمان و مکان به دستت برسه …
قلبِ فراوان به همراه صدای دلنشین پرنده ی کنار پنجره ی خونه،پیچیده در هوای گرم دم کرده ی جزیره ی زیبای توحیدی کیش از خواهرت به قلب ایران،تهران
مرسی هستی و مرسی که مینویسی
به امید دریافت یک نقطهی آبی پربرکت دیگه ای ازت
در پناه نور باشی همیشه