آن روزها با این وضوح – که دوره 12 قدم یاد میدهد – بلد نبودم فکر خدا را بخوانم و قوانین بدون تغییر این نیرو را بفهمم. آن روزها با این وضوح، ارتباط بین باورهایم و شرایطی که تجربه میکنم را نمیدیدم.
آن روزها به دقتِ تمرین ستاره قطبی در 12 قدم، بلد نبودم فرکانس خواستههایم را به جهان ارسال کنم. اما داستان تحوّل من با مشاهده زندگی افرادی شروع شد که در همان شهر و اوضاع اقتصادی همان کشور زندگی میکردند و با اینکه استعداد یا توانایی بیشتری نسبت به من نداشتند، زندگی، روی خوش و پربرکت خود را به آنها نشان میداد. این شواهد باعث شد به پیش فرضهای ذهنم و آنچه باور کرده بودم، شک کنم.
همهی عمر رویای زندگی در آزادی مالی، زمانی و مکانی را داشتم تا بتوانم هر ایدهای که دارم اجرا کنم؛ هرجای دنیا که خواستم زندگی کنم؛ هر وقت که خواستم مسافرت بروم، بیآنکه نگران هزینههای آخر ماه یا کمبود وقت و انرژی باشم.
برای سالهای متوالی، عید هر سال باز هم به جیب خالیام نگاه میکردم و میگفتم: “عید سال بعد، دیگر مشکلات مالی امسال را ندارم و برای عزیزانم هدایایی ارزشمند میخرم”
دیدن آدمهایی که آرزوهای من، واقعیت زندگی آنها بود، این ایمان را در دلم رشد میداد که شرایط کنونی را به عنوان سرنوشت غیر قابل تغییر نپذیرم و به رویاهایم باور داشته باشم. همین ایمان مرا به سمت درک و کشف قوانین زندگی هدایت کرد. هرچه این قوانین را بهتر میشناختم، رؤیای زندگی در آزادی مالی و زمانی و مکانی، امکان پذیرتر به نظر میرسید و داشتن این خواستهها برای ذهنم منطقیتر میشد.
شروع تغییر و محکم برداشتنِ اولین قدمی که بارها به تأخیر افتاده بود، کار دشواری بود. خصوصاً برای من که آن روزها فقط یک راننده تاکسی بودم و ذهنی مملو از باورهای فقر آلود داشتم که اجازه دیدن فراوانی نعمتها را به من نمیداد…