دیدگاه زیبا و تأثیرگذار مهشید عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
خداوند به شکل فوق العاده ای این سوره رو به عنوان نشانه امروز من فرستاد.
فکر میکنم هر کس که این سوره رو میخونه، میتونه با شرایط و موقعیت هایی که خودش توی زندگیش داشته، تطبیقش بده و مصداق هایش رو توی زندگی خودش ببینه.
یعنی احتمالا برای خیلیا پیش اومده که یه زمانهایی یه بارِ گرانی، به شکل نگرانی ها و ترسها و مسائل و مشکلات داشتن، که نه تنها خیلی آسون و ساده حل شدن، بلکه کلی خیر و برکت هم، از قِبَل اونها بدست اومده: همون برداشته شدن بار گران و بلند شدن آوازه.
الان توی یه برهه ای از زندگیم هستم که دنبال راه حل برای برداشتن ترمزی هستم که تازه پیداش کردم. توی کامنتها، توی متن فایلها، توی صحبتهای استاد، همش دنبال یه راهی هستم که اصولی و درست حلش کنم.
بعد از یه مدت کلنجار رفتن و دست و پا زدن، هدایت شدم که توی عقل کل از دوستانم بپرسم و پیشنهادهای که میگن رو انجام بدم.
بعدش، هدایت شدم به دسته فایلهای دانلودی «ایمانی که استمرار در عمل میآورد». دارم فایلهایی که توجهم رو جلب میکنن گوش میدم. متن هاشون رو میخونم. قسمتهای مهمش رو توی دریم بردم کپی میکنم.
من مصمم که این ترمز رو بردارم. من نمیخوام آشغالا رو بزارم زیر مبل. من از خدای خودم درخواست کردم که راه حل این کار رو جلو پام بزاره، و ان شا الله با هدایت خودش این موضوع رو حل میکنم.
حالا که همزمان با این تلاشها، خدا این سوره رو برای نشانه ام فرستاد، حالا که داره میگه «باباجون مگه هربار خودم بار گرانت رو برنداشتم؟! هنوز هم شک داری که این بار هم خودم راه رو بر تو آسون میکنم؟!» خیلی انرژی و انگیزه ام بیشتر شده.
خدایا من میخوام اینقدر ایمانم قوی بشه، که الهامات تو رو به سرعت اجرا کنم. دست دست نکنم. دو دوتا چهارتا نکنم. الهامات رو سریع تشخیص بدم. نگم از کجا معلوم الهام باشه. من میخوام از ترسهام بزرگتر بشم. خدایا من دارم سعی میکنم بنده بهتری برات باشم.
خدایا قلب من رو باز کن. میخوام صدات رو بلندتر و واضح تر بشنوم. با همه وجودم بشنوم. خدایا از شر نجواهای شیطان به تو پناه میبرم. میدونم که اون بر من تسلطی نداره. چون این وعده توئه و چه کسی از تو به عهدش وفادار تره.
خدای من، همین الان که داشتم این کامنت رو می نوشتم، یه خبر فوق العاده دریافت کردم. چیزی که 4 ماه منتظرش بودم. خدایا قلب من رو باز کن که من هم زمره اون بندگان صالحت قرار بگیرم، که اصل رو از فرع تشخیص میدن. من میخوام یاد بگیرم، مسلط بشم به اینکه بیام آگاهانه از قدرت خلق زندگیم استفاده کنم. و این جملات فوق العاده استاد قلبم رو آروم کرد:
هیچ هدفی نیست که بزرگتر از خداوند باشه؛
همه چی دست یافتنیه؛
همه چی دست یافتنیه؛
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری قلبی که به سوی خداوند باز می شود480MB30 دقیقه
- فایل صوتی قلبی که به سوی خداوند باز می شود28MB30 دقیقه
سلام آقا اسدالله عزیز.
من حس میکنم دقیقا به سمت کامنت هایی هدایت میشم که اون باوری رو که تازه بهش رسیدم، و میخوام آغازش کنم رو تایید میکنه.
وقتی درست هستن، تایید میشن بارها و بارها تو چیزهایی که به گوشم میخورن، میخونم و …
به زبان نشانه هایی که میبینم تاییدیه شون میاد از رئیس جان.
حالا روش اینکه فهمید درسته یا نه از درونِ خودم هم اینه که حسم نسبت بهشون چیه؟
ترس، اضطراب، ناراحتی، خشم
یا
آرامش، امید، شادی، اشتیاق، نشاط، انگیزه.
از استاد یاد گرفتم هر باوری که احساسِ امید بده، باور درستیه و باید ادامه اش داد و بالعکس باوری که احساسِ ناامیدی بده غلطه و باید ترکش کرد.
به دلیلِ واضح
امید، از سمتِ خداست.
و یاس، از سمتِ شیطان هست.
امید باعث خوب شدن حس و حال آدم میشه که در ادامه اتفاقات خوب میان.
یاس باعث بد شدن حس و حال آدم میشه که در ادامه اتفاقات بد میان.
اگه بخوام عملی همین متن رو توضیح بدم:
دقیقا بوده مواردی که یه موضوع کوچک در ابتدا، باعث ناراحتی یا خشمم شده، بعد کنترل ذهن نداشتم، یعنی اصلا نمیدونستم چی هست و چیکار میکنه، و هر چی جلوتر رفته نجواها قوی تر شدن و خودشون رو چسبوندن به ناراحتی های دیگه ی پنهانِ من که متعلق به گذشته بوده و اونا رو هم بیدار کردن و خلاصه یه آشِ درهم و شلوغی از ناراحتی و تمامِ احساس های بد واسم خلق شده…
چرا؟
چون اون لحظه ی اول یا هر وقتی که متوجه بشم، یه کنترل ذهن به موقع میتونه به شدت روند اتفاقات رو عوض کنه…
مثالِ داغ و تازه اش:
کاری رو انجام دادم به نوعی از سَرِ تکلیف برای یکی از عزیزترین های زندگیم.
اما پشت پرده خودم متوجه بودم به دلیل رفع تکلیف بود درصد زیادیش، همینطور اینکه در منظر دیگران آدمی دیده شم که اونکار رو کرده و بی تفاوت نبوده…
اما حس و قلبم خیلی درصد ضعیفی حضور داشت…
نتیجه معلومه، گفتگوی از سر رفع تکلیف چطوری میشه؟
بی روح
بی لذت قلبی
مکالمه بی لذت، برخلاف مواقعی که قلبی بوده و سرشار از لذت بوده.
تازه مسیر گفتگو به مواردی که من تمایلی به گفتگو در موردشون ندارم در مورد خودم هم رفت و البته کات شد و تمام.
بعد دچار نجوا شدم…
خب چرا زنگ زدی، نمیزدی…
بعد آگاه شدم، خب سمانه الان که حس ات بد شده چرا؟
چی شده؟
چی باعث حس بد شده در تو؟
گفتم چون:
1- با حس خوب همیشگی نبود و از سر رفع تکلیف بود.
2- متوجه شدم من هنوز روی مورد X مقاومت و گارد دارم، هر سوالی نسبت بهش حساسم میکنه.
چرا؟
چون خودم نپدیرفتمش.
خودم رو با اون مورد x و رفتار خودم و افکار خودم نپذیرفتم.
چرا چون حس میکنم اون باعث دوست داشتنی نبودن من میشه، و اون وجهه ی قوی و گوگولیِ من خدشه دار میشه در منظر نگاه بیرون، بی ارزش میبینم خودمو ….
وای وای، بَه بَه، که همین الان که دارم مینویسم اینجا مچ خودمو گرفتم…
سمانه جان، تو در موقعیت فعلی، با توجه به تصمیم و انتخاب خودت در زندگی، نسبت به مسئله x، در این وضعیتی.
هر چی هست متعلق به تو و انتخابیه.
هر چی که هست
خوب یا بد.
درست یا غلط…
بپدیرش، تا بتونی بار رو از روش برداری.
اینطوری دیگه حساس نمیشی روش اگه چیزی بپرسن یا بشنوی ازش…
همین الان یهو متوجه شدم یه کِیسِ B هم هست که حساسم روش و باید همین فرمول رو روش اجرا کنم تا بارش زمین گذاشته بشه…
دقیقا دو الگوی تکرار شونده در مورد من:
سختمه ولی مینویسم که اولین اقدام رو در جهت گذاشتنِ بارشون به زمین انجام بدم:
1- شغل
2- فرزند
اینا هنوز برام تولیدِ حساسیت میکنن، گاهی بیشتر، گاهی کمتر…
بسته به حالم و صلح درونی ام، شدت حساسیتم کم و زیاد میشه…
یه چیز مهم:
دلیل ریشه ای این دو تا ترس من از قضاوت مردمه
که چطوری نگاه میکنن بهم…
خودم، خودمو سرزنش میکنم، انتقاد میکنم، خودمو نمیپذیرم و دوست ندارم که از بیرون شاهد این آسیب پذیری ام میشم…
چطور وقتی خودم حالم با خودم خوبه، مثلِ کوتاهی مو، یا لاک زدن، یا …. حرف دیگران هیچ تاثیری روم نمیذاره و زندگیمو میکنم.
اونوقت سر این دو مورد و البته موارد دیگه، بهم بر میخوره، ناراحت میشم، گاهی خشمگین میشم از آدما که آخه به تو چه؟
تو چیکار به زندگی من داری اخه؟
چیکار به تصمیمات و انتخاب های من داری؟
هر وقت خودم مطمئن بودم به تصمیماتم، انتخاب هام، دلم قرص بوده، خودم به خودم شک نکردم و دربست خودمو پذیرفتم با اون فکر و تصمیم، عین موتور توربو و جت رفتم جلو ، پشیزی هم حرف دیگران نه ناراحتم کرده نه از مسیر منحرفم کرده…
اما وقتی خودم شل بودم، دو به شک بودم، نامهربون بودم با خودم، صلحم کم بوده با خودم، آفت ها، آسیبها آشکار شدن…
اونم نه به دلیل بد ذاتی، نامهربونی، بدجنسی آدمها…
فقط به دلیل افکار خودم که در رو باز گذاشتن برای ورود آسیب به خودم…
همون آدمها گاهی تحسین ها و محبتی رو روانه کردن به سمتم که عاشقشونم…
پس مشکل اونا نیستن
منم
منم و افکار غالبم…
چه میکنه این درس های استاد که کم کم بِتُنِ باورهای منو داره سوراخ میکنه و کورسویی از نور آشکار میشه ازشون.
الهی شکرت.
آقا اسدالله عزیز، اومدم تحسینتون کنم برای این جمله ای که پایین مینویسم براتون، نگو هدایت شدم اینجا و شما دست شدین که من با خودم بهتر روبه رو شم…
این جمله ی طلایی شما که منم بهش رسیدم:
هر بار که بیشتر تسلیم بوده ام و کمتر مقاومت داشته ام هدایتها را بهتر متوجه شده ام.
حالا میخوام شجاع تر شم:
مورد 3 از دوتای قبلی بیشتر سختمه که بنویسم اما شجاعت میکنم و مینویسم ازش…
چون این منم.
سمانه ی بدون نقاب
نمیخوام در حق خودم و ارزشمندی ام و عزت نفسم خیانت کنم…
یه نقابِ همه چی خوبه
من چقدر خوشبختم بزنم در این یه موردِ خاص…
وگرنه به صورت معدلی حس و روحیه و همه چیز زندگیم در وضعیت کنونی خیلی هم خوبه و خوشحالم و خوشبختم و سلامتم از ابعاد گوناگون…
خیلی خیلی اوضاع کلی ام خوبه.
خیلی خیلی
سپاس گزار خدا هستم شدید، به اندازه ی بی اندازه.
و اما مورد 3- الگوی تکرار شونده ی سبکِ تغذیه و وزن
دیشب در حقیقت دیگه خسته و کلافه شدم از خودم…
دیشب خودمو از دست خودم، سپردم به الله…
گفتم من نمیدونم دیگه، خودت میدونی با سمانه…
من خسته شدم…
خسته ام از عدم تطبیقِ قلب و ذهن و جسمم…
خودت درستش کن.
خودت آرومش کن.
من بلد نیستم…
شاخِ غرورِ کاذبِ انسانیِ سمانه دیشب شکسته شد…
تازه فهمیدم من هیچی نیستم.
چقدر عجله دارم…
موفقیت های قبلی ام هم من، سمانه، نبودم…
خدا، پشتم بود، هوامو داشت، که انقدر راحت عینِ کره با قانون سلامتی هم سلامت جسمانی ام بهتر شد، هم انرژیم بالا رفت، هم وزنم ساده کاهش پیدا کرد…
الان اما اعتراف میکنم از مدار دور شدم…
احتمالا شتاب کار منو از یه جایی به بعد خراب کرد…
اینارو با یاس نمینویسم…
اتفاقا الان حالم خیلی خوبه، تا دیشب یه سمانه بودم، امروز صبح که بیدار شدم تا الان حس و حالم عوض شده.
چون صبح با این فکر آغاز شد که سمانه غلاف کن شمشیر منم منم رو…
سکوت
صبر
تسلیم خدا باش
بذار اون بگه
اون بلده
ول کن بابا، هر روز تو با ذهنت میگی باشه دارم لذت میبرم از خوراکی ها و خودم و صلحم و …
ول کن، هر روز تو با ذهنت میخوای به نتیجه برسی که چی گوش بدی، روی چی کار کنی؟ روی محصول عزت نفس، توحید، کشف قوانین، یا فایلهای هدیه ی ارزشمند…
مثلا میگم هدایت بگه…
بعد تا یه نشونه میاد، صبر ندارم، میگم این…
یه کامنت میخونم، میگم این…
بعد گیج تر میشم که پس کدوم؟؟؟
دلیلش خطا در نشانه ها یا هدایتهای خدا نیست.
ذهن من ورود میکنه
نتیجه گیری میکنه
و اون تصمیم میگیره…
وگرنه در پروسه ی هدایت، ذهن من آفه، خود به خود میرم به سمت درست برای خودم…
خود به خود ترجمه اش میشه= قلبم
آخ جون اینم الان کشف کردم…
یعنی وقتی تو مسیر دستم تو دست خداست هم، ذهنم کارشکنی های خودشو داره که نذاره من از هدایت بهترین استفاده رو ببرم …
حالا راه درمانش چیه سمانه جان؟
سکوت، صبر، تسلیم خدا بودن…
لطف کن نذار ذهنت بگه چیکار کنی چیکار نکنی، چون با مخ میری تو دیوار…
سکوت کن
بسپر به خدا
خودش پاسخ میده
صبر کن
شاید همون لحظه پاسخ نیاد، که اونم کاملا به فرکانسهای خالص خودم برمیگرده، هر چی خالصتر جواب زودتر میاد.
اما جواب میاد همیشه از طرف خدا
اونم بهترین جواب
تو هدایت و نشونه ها، دنبالِ شکستن هسته ی اتم نباش.
همونی که به قلبت میزنه بسه
کافیه
کوچولو هست؟
خب باشه
جواب در سادگی هست نه پیچیدگی…
دنبال یه کیلومتر دلیل و حکمت و … نباش.
همون اولین جرقه ی هدایت که بزنه به قلبت همونه فقط، نه بیشتر نه کمتر…
آخه الان مچ خودمو گرفتم…
من روی هدایت هم بار میذارم، انگار که باید اون هدایت جواب شونصدتا سوال ذهنی یا چالش منو با هم بده…
نه بابا، یه هدایت، یه نشونه، جواب فقط همون چیزی هست که اون لحظه بهش فکر کردی…
مثل پروانه زرد خوشگلی که دیدم و معنی اش این بود که درست میشه
سمانه جان لطف کن و ثانیه ای هدایت بگیر، رهاش کن، جوابش به وقتش میرسه دستت.
خیلی جزئی سوالاتت و درخواست هاتو مطرح کن، تا جواب دقیق همون بهت گفته بشه، لطف کن ترکیبی مطرح کن، دونه دونه بگو چی میخوای، با جزئیاتی که برات مهمه تا بره تو سیستم و پاسخش ارسال شه…
خدایا سپاس گزارتم از این کامنت
پاسخ های متعددی به خودم دادی…
باید بارها بخونمش تا خودم از زوایای متفاوت درکش کنم…
این روزها، الحمدالله که یه جاهایی لذت میبردم، یه جاهایی قشنگ معلوم بود دارم خودمو گول میزنم…
اما پس ذهن و قلبم در بدترین حالت روحی هم میدونستم خدا کمک میکنه، درست میشه، گفته میشه، فقط نمیدونستم کی…
اما الان راحت شدم
به من چه
من بلد نیستم
من آگاهی ندارم
سپردم به خودش
خیلی هم آرامش دارم الان
بار رو زمین گذاشتم…
خسته شدم از دست خودم که به خاطر ترس از قضاوت، یا ناتوان دیده شدن و ضعیف بودن، نگفتم این حسم رو اینجا…
بله من سمانه صوفی مینویسم که الان با خودم از لحاظِ بدنی، جسمی، روانی، تغذیه ای در صلح نیستم…
باور کمبود بهم حمله کرده، منم در رو باز گذاشتم براش…
اینه که پرخوری دارم…
بله
بله
بله
من الان اینم
اما مدتیه درخواست هدایت و کمک رو ارسال کردم به خدا
من در برابر خدا ضعیفم
اون قوی ام میکنه میفرسته تو بازیِ زندگی تا گل بزنم
مطمئنم به خدا
صبح تو پیاده روی بهم گفت:
سمانه تو اندازه صبر (صبری که آرامش داره داخلش) و اعتمادت به خدا (باور و اعتماد به قدرتش در همه چیز)، دریافت خواهی کرد از نعمت های خدا…
قانع شدم شدید
دیدم کاملا درسته
دریافت های عالی که داشتم کاملا برام آشکار هست که صبور بودم، اعتماد داشتم، لذت میبردم در مسیر، فکر سریع رسیدن یا به جواب رسیدن نبودم…
برعکسش، هر وقت هول زدم، شتاب کردم، راصی و خوشحال و سپاس گزار نبودم، توجه کردم به کمبود، نتیجه جدید که هیچی قبلیها رو هم نابود کردم…
خدایا مرسی از زبون و نوشتار خودم باهام حرف میزنی…
تو میدونی که من عاشق نوشتنم، از همون طریق باهام صحبت میکنی…
قبلا تو دفترم دل نوشته هامو مینوشتم، گپ و گفت میزدیم، الان اومده اینجا…
حالا از شیرینی های دیشب تا حالا بگم:
صبح 7:35 بلند شدم با این فکر که من تسلیمم، هیچی هم نمیدونم و بلد نیستم، خودت سکان هدایت رو بگیر دستت و عمرا به منم نده…
والا…
اول ستاره قطبی نوشتم، تشکر نوشتم، خوابیدم کمی، بلند شدم رفتم پیاده روی:
معجزه ی زندگیِ من
صندوقچه ی جواهراتِ من
گنجینه ی من
و شروع گفت و گوها و الهامات عالی، درخواست سایه و خنکی همانا و 55 دقیقه پیاده روی با لذت و امنیت همانا…
اومدم نعمت حمام، نوشتن و هدایت به کامنت آقا اسدالله عزیز همانا و موندنم تو سایت و نوشتن و نوشتن همانا…
آقا اسدالله سپاس گزارم که دست خدا شدین.
دیشب چند تا از کامنتهاتون رو خوندم، ایمیل رو فعال کردم روی کامنتهاتون…
اما دیشب عجیب گارد داشتم و نمیخواستم بخونم کامنتهاتونو، چند تا خوندم، به مدار شما دسترسی آزاد نداشتم دیشب
اما امروز
با اشتیاق شروع کردم به خوندن
کاملا حس کردم سمانه دیشب نیستم
حس ام عالی شده بود امروز
انگار تازه خط به خط کامنتهاتون رو بهتر میخوندم و حس میکردم و شیرین شده بود برام
همون اول کامنت شما هم روزیِ من شد که بنویسم از خودم و درونم…
دیشب خیلی تحسین کردم بچه هایی رو که شجاعت دارن و از الگوهاشون مینویسن، از اشتباهاتشون، یا خروج از مسیر و البته ورود مجددشون…
تو دلم گفتم من هنوز شجاعتش ندارم از خودِ الانِ الانِ الانم بنویسم…
سمانه ای که کامنتهای قبلیش اون مدلی بوده…
خوشحالی بوده، ارتباط با خدا بوده، درسهای خوب بوده، تمرینهای خوب بوده…
چطوری بنویسم از ترس هام؟
از ضعف هام…
از تکرار اشتباهاتم؟؟؟
بقیه چی فکر میکنن؟
بقیه چی فکر میکنن؟
وای وای، که باز پاشنه آشیلم (ترس از قضاوت دیگران) بالا اومد …
اما امروز خدا پلن جدیدی برام چید…
در بهترین زمان بندی
من باور دارم به چیدمان و زمان بندی خدا…
گفت الان وقتشه، بنویس
از خودت، از ترس هات بنویس، این اولین پله ی رهایی هست…
سمانه جان، این رد پای تو هست
بذار یه نکته رو بهت الان بگم برای بعدا که میخونی لازمه بدونی که از کجا به کجا رسیدی…
اگه خودت بودی این کامنت نوشته نمیشد.
خدا، آماده ات کرد وقتی که بهش درخواست کمک دادی…
به قول کامنت سید علی جان که دیشب خوندم، نوشته بود درخواست بدین، حتی لازم به تکرار خواسته هم نیست، خدا خودش اقدام میکنه…
من به چشم دیدم از دیشب تا امروز، نتیجه ی حرف شما رو تو زندگیم…
من فهمیدم هیچی نیستم، غرورم رفت کنار، خودمم متوجه نبودم غرور و منیت هست که نمیذاره برسم به خواسته ام، فهمیدم هیچی نیستم، سپردم به الله، خودش اقدام رو شروع کرده…
مجدد ازت تشکر میکنم سید علی جان خوشدل که این آگاهی ناب رو دیشب تو کامنتت بهم هدیه دادی.
سمانه جان، همونطوری که میخواستی شد…
من میخوام خدا هدایتم کنه، آسون هم باشه برام چشم گفتن به هدایت خدا…
انگار که دارم یه کلید لامپ رو میزنم.
من اینطوری چشم میگم به هدایتهای خدا و انجامشون میدم، برای همین آسونی عاشق هدایت شدم، چون بارها شده کاری رو خواستم انجام بدم خودم اما سختم بوده، همون کار رفته تو چرخه هدایت بهم گفته شده، بلافاصله چشم گفتم و انجام دادم…
میشه عزیزم میشه…
برای خدا همه کار اسونه، اینو تو کامنتهای حمید آقا یا بقیه بچه ها دیشب خوندم که آیه قرآن نوشته بودن…
حالا که برای خدا آسونه، پس خودش منو آسون کنه برای آسونی ها…
خیلی هم عالی
خدا راضی
منم راضی
الان هم تو چرخه هدایت دارم مینویسم، که انقدر آسونه برام، الهی شکرت که همیشه هستی و دستمو میگیری و تنهام نمیذاری.
وقتی میرم تو حاشیه، و جاده خاکی باز خودت میای و دستمو میگیری میگی بیا اینور سمانه
من فدای تو بشم آخه…
الان از اون حس ها دارم که سعیده جان مینویسه
میخوام خدا رو بعل کنم سفت
ماچش کنم
یه باور جدید جذاب هم خوندم دیشب از حمید آقا
وقتی مینویسم حمید آقا خودتون میدونین کی رو میگم که؟
حمید آقای حنیفِ امیریِ ماوریک
همون شاگردِ شوخ طبع و کار درستِ استاد رو میگم.
حالا بماند یا حمید آقا نوشته بود یا شما آقا اسدالله، یا وجیهه بانوی عزیزم، یا سعیده جان عزیز دل شهریاری، یا رضوان جان یوسفیِ عزیزم، یا یاسمن جان زیبای زمانی یا سید علی جانِ خوشدل …
یا خدا این همه اسم:)
آخه دیشب کامنتهای این عزیزان دل رو داشتم میخوندم، الان حضور ذهن ندارم نوشته از کامنت کدومشون بهم هدیه داده شد:
فحواش مهمه، همگی همیشه دست های خدا هستین و ممنونتونم.
من وقتی با خودم مهربون باشم، ارتباط خوبی برقرار کنم با خودم، انگار که ارتباطم با خدا بهتر میشه.
یه همچین فحوایی داشت…
زیر و رو شدم…
چقدر من پیش خدا عزیزم و خودم خبر ندارم…
توجه به خودم، احترام به خودم، میشه احترام و توجه به خدا…
یا اون قسمتی که سعیده جان تو کامنتش نوشت:
از زبان خداوند که به انسان میگه من گفتم همه به تو سجده کنن، شیطان نکرد، رانده شد با اون سابقه ی عبادتش، بعد تو ای انسان میری به جای من با شیطان رفیق میشی؟
یا خدا
میخکوب شدم
من خدایی دارم که انقدر برام احترام و عشق و اعتبار قائله
ولی خودم برای خودم قائل نیستم؟
شریک قائل میشم برای خدا؟
اصلا یادم میره که خدایی هست گاهی؟
خدایا توبه
همه اش از سرِ جهلِ منه
وگرنه خودت میدونی که قلب من میتپه برای تو، و به عشقِ تو…
کی بهتر از تو
اصلا بهتر از تو وجود نداره
اما تو انقدر بزرگی و من کوچک، بر حسب ظرفیت کمم تو رو میشناسم و درک میکنم
گاهی اشتباه میکنم و فکر میکنم تو اندازه درک منی و همین باعث میشه تو کوچولو شی تو باور من در حالیکه من هر چی بیام جلو، باز تو بزرگ و بزرگتر میشی تو باورم و تا همیشه جا داره بشناسمت، درکت کنم، باورت کنم، اعتماد کنم بهت…
خدایا منو یه لحظه از بغلت زمین نذار.
به قول آقا حمید، وگرنه گمراه میشم، گم میشم…
خودش یادم میده راهنماییم میکنه این روزها مچ پاشنه آشیل ام رو بگیرم اندازه ی درکم چشم تو چشم شم باهاش، بهبودش بدم، الهی شکرت.
اول مرداد 1402 همگی به خیر باشه.
من مدتیه آخر کامنتهام دوست دارم یه جمله سپاس گزاری خاص واسه خدا بنویسم که از احساسِ خالص و ناب همون لحظه ام میاد …
خدا مرسی که دیروز بهت گفتم منو با نور خودت هدایت کن، هدایتم کردی
یهدی الله لنوره من یشاء
به نام خداوندِ هدایتگرم
سلام به همه ی عزیزان.
و سلامی مخصوص و گرم و سرشار از عشق از سمانه به سمانه جااااااانِ نازنینم.
سمانه ای که هدایت شده این اواخر به خوندن ردپاهای خودش از 26 تیر ماه به بعد بنابه به دلایلی…
که ببینم و بخونم چه اوضاع و احوالی داشتم.
چه میکردم.
به چی فکر میکردم.
خلاصه که چه خبر بوده اون زمانِ خاص برای من…
امروز و الان رسیدم به این کامنتم، که پاسخی برای آقای زرگوشیِ عزیز بوده، ولی یه گفتگوی مفصل، تحلیل و بررسی و خودشناسی بوده برای خودم شدیدا…
تا الان نصفه خوندم کامنتم رو و کیف کردم حسابی…
این جمله به شدت بالا اومد و خوندن رو متوقف کردم تا بیام و در یه ردِپای جدید از خودم برای خودم بنویسمش:
سمانه تو هیچی نمیدونی از پشتِ پرده …
زمانی که پریشان بودی و در طلبِ خواسته ای بودی، پریشان بودی از شرایطِ جدیدت، با خودت در تضاد و جنگ بودی، یه ورقِ جدید و جذاب تو زندگیت باز شده بوده که روحت هم خبردار نشده بوده.
تو در پیِ خواسته ات می دویدی، حال آنکه یه خواسته ی جذابت، در حال شکل گرفتن بوده به آرامی…
مصداقِ بارزِ رهرویِ ما اینک اندر منزل است…
تو نگرانِ مسئله ی دیگه ای بودی، حال آنکه موهبت و نعمتی رو دریافت کرده بودی که خودتم خبر نداشتی ازش تا مدتها به دلایلِ متعدد، همون پرده ای که روی چشمت کشیده شده بود و تو متوجهش نشدی…
چی فهمیدی الان؟
1 مرداد کامنت نوشتی از حال و اوضاعت، الان 7 دی خوندیش و تازه یه چیزهایی برات آشکار شده، چیزهایی که اون موقع نمیدونستی و زور میزدی مسائل رو با منطقِ خودت جلو ببری…
چقدر خوب که 1 مرداد خداوند توجه و حواسم رو به تسلیمِ خدا بودن جلب کرده، همین اواخر هم مجدد توجهمو به تسلیم جلب کرده.
و چقدر شیرین و آرامش بخشه هر بار کوهِ منم منم ها و منیّت و منطقم رو گذاشتم زمین، خلع سلاح کردم خودمو و تسلیم شدم.
تازه اونجا نفس راحت کشیدم…
آروم باش و صبر کن، لذت ببر تو هر شرایطی که هستی.
چه ظاهرش شاد باشه، چه خلافش.
تو لذت ببر با هر چیزی که حتی ذره ای باعث خوشحالیت میشه.
الان کاملا اینطوری ام.
شادم.
لذت میبرم.
میخندم.
به سمت خنده و شادی و شوخیِ بیشتر حرکت میکنم.
نمیدونم خودمم یا تمایلاتِ نی نی هم هست که روم تاثیر گذاشته.
اما هر چی هست قشنگ متوجه شدم خدا رو شکر من چقدر خوشحال و سرخوش و انرژی مثبتم این روزها…
دیروز مطب دکتر بودم، پرسید استرس نداری، یه لحظه فکر کردم گفتم نه، من ریلکسم، بعد دقت کردم چقدر خوشحال و سرخوش هم هستم علاوه بر ریلکسی.
این نعمت و هدیه ی خداوند برای سمانه است.
این ورژن با قبلیِ خودم فرق کرده، من تغییر کردم.
وارد هر محیطی مثلا درمانی هم میشم انگار نه انگار، همه چیز برام حالت تفریح و شادی و کسب تجربه و لذت داره، با آدمها صحبت میکنم، خوشرو هستم و خوشرویی میبینم و کلی کیف میکنم.
همش دائم میگم به درونم که همه چیز عالیه و عالی هم میشه.
من عوض شدم، به تناسب تغییراتم نتایجم تغییر کردن.
دوره قانون سلامتی و احساس لیاقت دو دوره ای هستن که من به شدت سپاس گزارشونم، چون منو با منِ بهتری از خودم آشنا و روبه رو کردن…
سمانه ای که کم کم متوجه شد ارزشمنده.
به قول استاد تو فایل امروز قسمت 16 دوره لیاقت که گفتن:
ارزشمندی درون ما هست فقط باید پیداش کنیم، نمیخواد جدید ساخته شه، باید بیرون کشیده بشه، باید به یادمون بیاریم، از اول بوده.
یه آگاهیِ بزرگ تو کامنتم بود:
تو فکر میکنی با نازیبایی داری سر و کله میزنی!
از کجا معلوم!
شاید زیبایی پشتش پنهان بود و تو با منطق خودت تعبیرش کرده باشی به نازیبایی!!!
بله پشتش یه زیباییِ بی حد و حصر بود که من نمیدونستم…
حالا که فهمیدم شگفت زده شدم.
چی فکر میکردی سمانه؟
در حقیقت چه اتفاقی افتاده بود؟
پاسخ معجزه و نور خداوند هست.
تو درک نمیکردی، بهت خرده نمیگیرم، شاید اصلا پیش اومده که درسهاشو بگیری…
که الان درک کنی و لبریز از شعف بشی…
کامنتم رو کامل خوندم، مفصل بود و پر از درس و یادآوری برای خودم…
از خودم برای خودم.
چقدر ردپا گذاشتن از خود خوبه.
خوشحالم که رسیدم به این کامنت.
خوشحالم که کامنت 1 مرداد و 7 دی 1402 رو از خودم و احوالاتم نوشتم.
خدایت شکرت برای همه ی هدایت هات.
سلام به عارفه جانم، سلام به روی همچون ماهت.
همین الان کشف ات کردم، اونم از کامنت خودت.
که تو همون عارفه جان هستی که استاد بازی که طراحی کردی رو انتشار داد و باعث کلی حال خوب شدین.
هم به استاد می سه این حال های خوشِ تولیدی، چون دست خدا شدن برای انتشار این حس خوب.
هم به خودت که کامنت نوشتی و این روزی و نعمتی که خدا بهت داده بود رو انتشار دادی و بعد انتشارش توسط خدا بزرگ و بزرگ تر شد…
بازیِ شکارچیِ ذهن عالی بود و هست عارفه جان.
الان که پیدات کردم برات مینویسم:
ممنونم ازت
از نگاهِ قشنگت به زیبایی ها
از روش قشنگی که به همه مون یاد دادی
تحسینت میکنم به شدت
تازه چند وقتیه کامنت هاتو میخونم.
برام جالبه که شما و خودم و زهرا جان نظام الدینی و آقای رضای احمدی که با توجه به نوشته هاشون متوجه شدم از خانواده هایی با تربیت و آموزش های مذهبی هستیم، اومدیم اینجا تا بُتِ مذهبِ آموزشی طی این سالها رو بشکنیم و از نو و به تعبیر خودم عین یه کودک تازه متولد شده، از اول بسازیم باورهای خدا رو، فارغ از چیزهایی که قبلا گفته شده درسته یا غلطه…
این خدای جدید برای من به شدت دوست داشتنیه، چون عشقِ مطلقه.
همون قدر که عاشقمه اما باهام احساساتی برخورد نمیکنه…
با تمامِ جانم حسش میکنم، بهم آموزش میده آگاهی میده، میگه حالا تو انتخاب کن، مسئولیت انتخاب هاتو هم بپذیر، یادت باشه عواقبِ تصمیمات و انتخاب هاتو هم نندازی گردنِ من، یا هر عامل بیرونی مثل جامعه و خانواده و مذهب و …
درست، باشه، قبلا نمیدونستی، درک نمیکردی، تو مدار نبودی، باشه، الان که تو مداری بپذیر و آگاه باش.
اگه تو زندگیت، خوشحال میشی نوش جونت
ناراحت میشی نوش جونت
اما بدون و آگاه باش
من همیشه هستم
نزدیکت هستم
از رگ گردن هم نزدیکتر
فانی قریب
میتونی هر وقت از شبانه روز که بود از من کمک بگیری.
مسئولیت انتخاب هات با خودته، خودت پاسخگو هستی اما من تنهات نمیذارم که گیج بشی، من هدایتم میکنم…
البته اگه خودت بخوای، فرقی نداری تو بقیه برام…
من چقدر عاشق این قریب بودن خدا بهم هستم
تا درخواست میدم، جواب میده، بدون شک جواب میده، سرعت رسیدن پاسخ هاش دست من به فاصله فرکانسی خودم و خدا مربوطه…
قبل از شما برای آقا اسدالله پاسخ نوشتم، یعنی کاملا دوزاری ام افتاد روزیِ امروز من این بوده که هدایت شم به کامنت ایشون، بعد روزی های غیر حسابم رو که متعدد بودن رو بردارم…
یکیش هم هدایت شدنم به کامنت شما هست.
خوشحال شدم متوجه شدم شما همون عارفه ی طراحِ بازیِ شکارچی نکات مثبت باشیم هستی.
وقتی نوشتی رفتی هیئت با دختر عزیزت و ماجرای عذرخواهی اون خانم، شربت، نذری، نوشابه و … رو نوشتی کیف کردم از نوشته هات.
هدایت شدم، اجازه پیدا کردم که با قلبم برات بنویسم و تحسینت کنم…
از اینکه داری کار میکنی روی خودت
تو مسیر هستی و …
پروفایلت بسیار زیباست، کیف میکنم این عکس زیبا رو کنار اسم عارفه میبینم این مدت…
راستی در مورد رُند بودن اعداد:
من علاقه مند شدم به تراز ساعت، وقتی مینیم جفت یکسان میشه یا 4 تاش یکسان میشه خیلی خوشم میاد، نشونه ی خوبی هست برام.
فکر کن به ساعت 22:22 دقیقه با چهار عدد مشترک…
خیلی باحاله.
الان، ساعت دقیقا 2:02 ظهر هست که مینویسم…
اینم مدرکش…
همزمانی نوشته و شرایط در لحظه خیلی داغ و آتیشی :)
از فایل آرامش در پرتو آگاهی 8 نوشتی که در مورد عشق هست…
عاشقشم، شگفت انگیزه…
اینم از یه کامنت دیگه ات در پاسخ به آقا اسدالله عزیز نوشته بودی خوندم و توجهم جلب شد:
و چقدر حرفت زیبا بود که اومدن تو این سایت چه باری از رو دوش ما برداشت
احساس گناه که با خودمون یدک میکشیدیم
احساس بی لیاقتی
احساس بی عزتی
احساس اینکه من توانایی هیچ کاری ندارم
احساس اینکه خب همینه که هست
احساس دنبال تایید بقیه بودن
احساس نکنه بقیه ترکم کنند و تنها بشم
بار حرف مردم حالا چی میگند
عالی نوشتی و یاد آوری کردی، ممنونتم.
در مورد اون کامنتی که مسجد رفته بودی، همینجا مینویسم برات، چون دکمه پاسخ غیر فعاله براش:
چقدر این یادآوری رو دوست داشتم:
عزیزم وقتی با خدا باشی مردم وجه مثبت خودشون را نشونت میدند.
الان که شما یادآوری کردی با این مثال، بهتر درک کردم این کلام آموزشیِ جذاب استاد رو.
در مورد نذری نگاهم عوض شد امسال طیِ یه تجربه…
چند شب پیش مهمان منزل مادرشوهرم بودیم، شب رفتیم بیرون، روزی مون شد شربت، کیک یزدی، عدسی و بربری…
ما هم نشستیم همون اطراف کنار یه درخت و با عشق و لذت نوش جان کردیم.
قبلا فکر میکردم نذری ها بهتره برسن به دست نیازمندان…
بعد همون شب آگاهی اومد که نه
همه میتونن با خیال راحت و عشق نوش جان کنن
برکت خدا فراوانه و به همه میرسه چه نیازمند چه افراد غیر نیازمند…
حس خیلی خوبی تو این نذری دریافت کردم
با قلبم تحسینشون کردم برای این اطعامِ فراوان، با روی خوش و غذای خوشمزه…
اصلا انگار مزه اش جادویی بود برام، یا طعمِ بهشتی داشت برام، خیلی لذت بردم از طعمش…
همین نذری باعث شد باور فراوانی در من تقویت شه، اونم با حس خوب و اینکه درکش کردم، به چشم دیدم، حس کردم.
یه سری تجربه ها میکنم که حس میکنم جنس شون زمینی نیست، خیلی خالصن، شفافن، لذتی که داخلشون هست برام خاصه.
نوشابه نوشِ جانِ مهدیس جان بشه.
من خیلی به روزی که خدا برای هر کس قرار داده توجه میکنم این روزها…
همونی که آدم میخواد رو میاره برای آدم.
هیچکس نمیتونه به روزیِ دیگری کاری داشته باشه، پیش خدا محفوظه، من درخواست میدم، دسترسی اش برام باز میشه، تازه اینا روزیِ حساب هست، روزی های غیر حساب که آدمو شگفت زده میکنن، هر جایی باشی میرسه دستت، تازه دارم با مبحثِ روزی های خدا (حساب و غیر حساب) بیشتر و بهتر آشنا میشم، مثال میبینم، درک میکنم، سپاس گزاری میکنم اندازه درکم و …)
روزی برای همه هست، محدودیتی از جانب خدا برای مخلوقاتش نیست، اگه ترمزی برای دستیابی به روزی وجود داره از سمت مخلوقات هست نه خدا، سفره ی خداوند همیشه بازه برای همه
خدا رو شکر بی نهایت.
و یه جمله ی خاص دیگه از شما:
ولی فهمیدم میزبان کسی دیگه است
خوشحالم امروز هم مدار شدم با آقا اسدالله و شما.
خیر در دنیا و آخرت رو میخوام برای استاد جان، مریم جان، و همه ی دوستان عزیزم در این سایت توحیدی.
بهترین ها نصیبِ شما عارفه جانم.
خدایا مرسی برای روزی های غیر حسابی که هر لحظه بهم میدی.
سلام مجدد به آقا اسدالله عزیز.
برادرِ نازنینم، هر چی دیشب دسترسی ام به فرکانسِ کامنت های شما بسته بود، امروز دسترسی ام باز شده.
متوجه شدم انرژیِ کامنت های شما بالا بوده و هست.
من تو اون فرکانس نبودم، برای همین دریافتش هم نکردم.
اما امروز خداوند بخشی از روزیِ غیرِ حساب منو درون کامنت های شما گذاشته تا بردارم و بخونم و حسابی لذت ببرم…
اول بگم که خوشحالم اون روز که یادم نمیاد کی بوده، ایمیلم رو فعال کردم روی کامنت های شما.
همونطور که ایمیلم رو فعال کردم روی کامنت های سعیده جانِ شهریاری، حمید اقایِ امیری، سید علی جانِ خوشدل، زهرا جانِ نظام الدینی، فاطمه جان، رضوان جانِ یوسفی، عاطفه جان، یاسمن جانِ زمانی …
و امیدوارم داخل مدارِ عالیِ سایر دوستانِ عزیز دیگه ام هم قرار بگیرم و مستفیض شم از کامنت های خوبشون.
حتما که میشه، فقط باید وقتش بشه و هم مدار شیم…
قبلا که اصلا درکی نسبت به مدار، فرکانس، دسترسی باز یا بسته نداشتم فکر میکردم چیه مگه؟ الان حوصله ی خوندن این کامنت رو ندارم، خب نمیخونمش، بعضیا رو هم میخونم…
مخصوصا در مورد خودم و تجربه ام روی کامنت های شما، تفاوت دیشب و امروزم، دسترسی ام به کامنت های شما و حسم نسبت به خوندن کامنت هاتون این نکته رو خوب برام جا انداخت که وقتی تو مداری هستی دسترسی داری به اون چیز، وقتی تو اون مدار نیستی دسترسی ات قطعه…
تلاشِ تو، اصرار تو هیچ فایده ای نداره، باید دسترسی ات باز شه، وگرنه حتی اگه به زور یا بی حوصله حتی بخونی اون کامنت رو یا بشنوی یا کاری رو انجام بدی هیچ تاثیر مثبت و حس خوب کنی روی تو نخواهد داشت…
این از این.
مرسی از این آگاهی که به خودم رسوندی با زبان خودم خدا جونم.
اینو با یه مثال که برای خودم پیش اومده و باعث درک بهترم میشه توضیح میدم…
من قبلا نگرانی و ترس داشتم از تنهایی پیاده روی رفتن مخصوصا شب یا صبحِ زود…
در حالت کلی، از تنهایی بیرون رفتن هم نگرانی داشتم…
به خاطرِ امنیتم، اینکه کسی چیزی بگه یا رفتاری کنه که من بترسم یا احساس خطر کنم روی امنیتم…
مخصوصا این ترس رو از ناحیه آقایون داشتم…
خب به دلایل باورهای مخرب مذهبی که داشتم آقایون رو گاهاً یا اکثراً لولو میدیدم، الان که مینویسم خودم خنده ام میگیره ولی خیلی باعث استرس و نگرانی میشد برام…
که اونا یا متلک میندازن
یا تیکه میندازن
یا رفتار و حرکات ناشایست دارن نسبت به خانم ها
یا مرض دارن و نیت سوء دارن نسبت به خانم ها
یعنی هر چی باور منفی و رعب آور هست نسبت به عملکرد و رفتار آقایون، از پسرهای جوان گرفته تا آقایون سن دار داشتم تو کیسه ی باورهای معیوبم و اینا نمیذاشت با آزادی، رهایی، شادابی بیرون از خونه حرکت کنم اونم به تنهایی…
تا اینکه به واسطه آگاهی های استاد و سایت این سمانه تغییر کرد باورهاش خیلی نرم نرم و آهسته آهسته، به طوریکه خودمم نمیدونم چطوری، یا از کِی، اما شدم سمانه ای که رفت تو مدارِ امنیت…
اصلا همین اسمِ مدار امنیت رو که تو دلم میگم یا حرف میزنم یا مینویسم ازش دلم قنج میره براش از بس که انرژی و فرکانسش بالا و مثبت و امید بخشه…
امنیت در برابرِ همه چیز…
امنیت تو پیاده روی
یه طوری شده که تجربه کردم این مدت پیاده روی به تنهایی در ساعت مختلف رو:
ساعت 5:30 صبح و بعدش
ساعت 8 شب بیرون از مجتمع مون
ساعت 9 و خرده ای داخل مجتمع مون
البته که با طی کردن روند تکاملی، خرد خرد، و همون باعث شد آماده بشم و هی شجاعتم بالاتر بره و تجربه کنم…
مثلا صبح ها که میرفتم یا میرم گاهاً مسیر خلوته، هیچکس نیست…
اگه سمانه قبلی بود میترسید یه ساعت هایی تو خلوتی بره…
اما من هر روز پیاده روی عالی و امن رو از خدا میخوام…
امن و عالی هم میشه همیشه.
اگه خیابونی کوچه ای خلوت باشه، یه آقا باشه اونجا، نمیترسم با خیال راحت رد میشم از همونجا، حتی مسیرم رو عوض نمیکنم (تنها در صورتی مسیرم رو عوض میکنم که بهم گفته بشه توسط خدا)، چون میدونم و همون لحظه میگم من تو مدار امنیتم…
تازه اگه نیم درصد کسی باشه که بخواد آزار هم برسونه چون در مدار من نیست، خودشم بخواد نمیتونه به من آسیبی بزنه، چون دسترسی اش قطعه…
و این انرژی و قدرت کل جهان رو به من میده
چه میکنن این باورهای خوب با آدم
امید و قدرت فوق العاده ای بهم میدن
الان یه نجوا بیخ گوشم گفت تو که انقدر قشنگ از مدار امنیت میگی و مینویسی پس چطور تو مدارهای دیگه انقدر قوی نیستی و باورشون نکردی؟؟؟
ضمن ادب و احترام عرض میکنم خدمت نجوای محترم: که برو بچه
برو بذار باد بیاد
اومدی تلاش و نتیجه ی منو کوچک کنی؟
اومدی با تله ی کمال گرایی منو گیر بندازی؟
برو بچه
بذار باد بیاد…
همونطور که کم کم تو مدار امنیت، تو مدار ارامش، تو مدار هدایت، تو مدار رابطه خوب، تو مدار اعتماد و باور به خدا و عشق به خدا وارد شدم و دارم جلو میرم و خوشحالم، تو تک تک مدارها هم وارد میشم و جلو میرم و لذت میبرم و خلق میکنم برای خودم هر چی که میخوام رو…
الان وقت ویز ویز کردن نمیدم بهت بغل گوشم…
خدا حواسش به من هست و هدایتم میکنه.
برو دم کوچه و خونه ی خودتون بازی کن، اینورااا هم پیدات نشه بچه پررو…
همین نجوا، باعث شد یادم بیاد اتفاقا تو مدار ثروت با همه ی سفت و سختیِ باورهای بِتُنی ام هم، وارد شدم، به عبارتی از اقیانوس ثروت نرم نرم تونستم نوک انگشت هامو تَر کنم…
با مثال آوردن برای باور فراوانی و مرورش، با توجه به مبحثِ روزی حساب و غیر حساب خدا تا الان …
قبلا فکر میکردم ثروت یعنی پول توی کارت، پول نقد…
الان دیگه نه، هر لحظه ثروتمندم، برای بدن سالم خودم و عزیزانم
همسر و خانواده های خوبمون
روزی و برکت توی خونه و یخچال و …
طلاهایی که دارم
حال خوبم
ارتباطم با خدا
ارتباطم با آدمها
آرامشم
صبرم
امنیتم
غذایی که میخوریم
پیاده روی
هوای خوب
خونه ی خودمون
محیطِ خونه مون که عین بهشته
صدای پرنده ها هر روز
دوستی و عشق و عاشقیم با حیوانات مخصوصا سگ ها چون قبلا میترسیدم، دور میشدم ازشون
آگاهی ها در زندگیم
مسیر بهبود
آزادی
عدم وابستگی
استقلال
شادی
رهایی
تجربه کردن
مطالعه و نوشتن کامنت
استاد، مریم جون، دوستان عزیزم در سایت و خودِ سایت
باورهای اعتقادی ام
توجهم به زیبایی ها، تحسین، تشکرها
توجهم به اصل و فرع
یه عالمه چیزی که خریدم این مدت و …
اینا اگه ثروت نیست پس چیه؟
چند تا آگاهی الان اومد تا جایی که بتونم مینویسمشون:
سمانه جان، وقتی میخوای روی چیزی کار کنی، منتظر یه مراسم یا آداب خاص نباش برای انجامش، برای تمرینش…
میخوای سپاس گزاری کنی، منتطر نوشتن نباش همیشه چون روشِ غالبِ تو هست.
همونجا تو دلت با زبونت بابت اون نعمت، اون زیبایی تشکر کن.
وقتی قراره رو پاشنه آشیل هات (شتاب- ترس از قصاوت مردم) کار کنی، ببین همون لحظه چه تمرینی دَمِ دستته همونو انجام بده منتطر یه کِیسِ بزرگ یا خاص نباش…
کار کردن روی خود یعنی همین
به همین سادگی
به همین خوشمزگی…
رفتم ظرف بشورم، دیدم کمی شتاب دارم، این شد که این الهام و ایده اومد که بله از همین الان، همین لحظه ی کنونی ببین چی پاشنه اشیلته، همونو بهبود بده، خب سرعتم اومد پایین حین شستن ..
همین، این شد یه بهبود…
بهبود، بهبود جمع گردد
وانگهی دریای بهبود شود :)
اینه اثباتِ باورِ جذابِ خدایا منو آسان کن بر آسانی ها
برای من سخت میشه که نمیتونم انجامش بدم
ساده اش کنم تو ذهنم، باعث میشه انجامش بدم.
یه ایده ی باحال دیگه:
لطفا فقط واسه الان هدایت بگیر، واسه الانِ امروز، این لحظه زندگی کن، واسه چند ساعت بعد هم زندگی نکن فکر نکن. فقط الان، اینطوری هم لذت میبری، هم جلو جلو فکرت درگیر آینده نمیشه.
خدایا شکرت
حالا که صبح زود، وسط صبح، ظهر، بعد از ظهر، عصر، حتی شب پیاده روی رو تجربه کردم و میکنم متوجه این نعمتِ آزادی، تنهایی، امنیت، شادی میشم و سپاس گزار خدا جانم هستم.
این از بهبودهامه که خدا رو خیلی شکر میکنم، از خودمم خیلی تشکر میکنم و تحسین میکنم خودمو برای بهبود باورهام که روی عملم نتیجه شون رو نشون دادن.
در ظاهر که من همون سمانه ام
با همون سر و شکل و فیزیک و ظاهر
چی شده پس الان راحت و رها و شاد دارم زندگی میکنم؟
باور
باور
باور
استاد جان گُل گفتی همه چی باوره.
خب همه چیز باوره دیگه.
دختر خوب گاردتو بیار پایین، بذار که راحت و شاد زندگی کنی.
اومدم شما رو تحسین کنم آقا اسدالله، روزیِ خودم شد کامنت بنویسم و خودمو تحلیل کنم.
خوشحالم و سپاس گزار.
ممنونم ازتون که دوباره امروز دست خدا شدین.
آفرین بهت سمانه جانم.
خب حالا بریم سراغ متن شما که توجهمو جلب کرد و روزیِ غیر حسابِ منه:
قبل از اینکه به کمالگرایی که پاشنه آشیل هممونه اشاره کنم می خواهم بهتون بگم همواره آگاهانه خودتون رو تحسین کنید! همواره خودتون رو بغل کنید! همواره عاشق خودتون باشید و زیبائی هاتونو ببینید و بولد کنید! هر وقت جلوی آئینه رفتید تصور کنید با یه فهیمه دیگه روبروئید که باید تعریفش کنید با جزئیات کامل! چرااا؟؟
زیرا همه ما در ذهنمان شیطانی همراه خودمان داریم که از هر لحظه و موقعیتی برای تخریب ما بهره می گیره و دائمآ سبب خود سرزنشی و تحقیرمان میشه. برای همینه که دچار کمبود عزت نفس شده ایم و از مقام خلیفه الله خودمان را پائین کشیده ایم و احساس لیاقت و ارزشمندی نمی کنیم.
هر چقدر که بیشتر یاد می گیریم و روی خودمان کار می کنیم متوجه می شویم که خیلی پاشنه آشیل داریم و دلیل این که تجلی خداوند بر روی زمین نیستیم وجود همین پاشنه آشیل هاست که باید روشون دائمآ کار کنیم تا بهبود ببخشیم ظرف وجودمان را. اما خبر خوب اینه که زندگی مسیره نه مسابقه و دیر و زود در مسیر معنا نداره! هر چقدر ما بتونیم امروزمان را بهتر کنیم؛ بیشتر از ادامه مسیر لذت میبریم.
برای همین به خودم میگم که نگران فردا نباش! خدای امروزم، خدای فردامم هست! از امروزت نهایت لذتو ببر و این حال خوب رو با عزیزانت هم شریک شو تا این احساس خوب دائمآ بیشتر و بیشتر شود.
ممنونم ازتون که این عبارات امیدبخش رو نوشتین.
راستی تو کامنت قبلی نوشته بودم یکی از بچه ها نوشته وقتی ارتباطمون با خودمون خوب باشه انگار که ارتباطمون با خدا رو خوب کردیم، یادم نمیومد این نقل قول خوب از کدوم یک از بچه ها بود.
رفتم دیدم از خودِ شما بود و برگرفته از کامنتِ شما.
مجددا تشکر میکنم ازتون.
تحسینتون میکنم که خوب کار میکنین روی خودتون.
در کنار خانواده ی عزیزتون لحظه های نابی رو تجربه کنین برادر عزیزم.
یه هدیه ی خیلی خیلی ویژه گرفتم از خدا امروز:
دیروز تو کوچه پس کوچه هایی که هدایتی برد منو خدا تو پیاده روی، تو مسیر رسیدم به یه قسمتی که مثل راهرو درستش کرده بودن با پارچه مشکی و سبز و پرچم هایی با نام امام حسین ع برای عزاداری و هیئت طور بود، به حالت یه نیم دایره ولی سقف نداشت، منم حس خوبی گرفتم از داخلش پیاده روی کردم، باز بود ابتدا و انتهاش. انرژیش عالی بود، رد شدم لذت بردم، کیف کردم.
امروز اخرای پیاده روی یاد اون محیط افتادم گفتم خدا من دلم میخواد دوباره برم اونجا، از اون دالان انرژی مثبت رد شدم، هدایتم کن، مسیرم طوری چید که منو رسوند اونجا…
اصلا یادم نمیومد کجا بود که با ذهنم برم.
قلبم منو برد…
یهو از آخرین کوچه پیچیدم و این هیئت کوچولوی انرژی مثبت رو دیدم چشم هام باز شدن، لبخند زدم، دستم رفت روی قلبم، گفتم مخلصتم خدا…
چقدر باحالی آخه تو
فاصله ی بین ارسال درخواست تا اجابت، زیر 5 دقیقه بود..
مرسی خدا
تو همه چیز هستی برای من
عاشقتم.
خدایا سپاس گزارتم برای آگاهی های نابی که امروز بهم دادی
سلام فرزانه جانِ ارزشمندِ مهربون
دنیایی از حسِ خوب رو بهم هدیه دادی با کامنتت:
سلام جذاب و قشنگت سلام به روی ماهت سمانه نازنین صوفی قشنگممممممم
کیف کردم، ذوق کردم از ترکیبِ سمانه+ نازنین+ صوفی
حتما باید بهت میگفتم، چون لذت بردم، و تو دست خدا شدی و این شادی رو به من هدیه دادی.
با ادبیاتِ قشنگت.
با لحنِ مهربونت.
با تحسینم.
با دعای قشنگت برام: خدای ثروت سلامتی عشق برکت به قلب زیبا و اشیونه ی قشنگت بباره
میدونی همین یه ساعت پیش به چی فکر میکردم:
اینکه اوایل برام سخت بود کامنت بخونم.
تکرار کردم، بهتر و بهتر شدم، حالا تبدیل شده به یکی از کارهای مهم و تاثیرگذار روزانه ام.
اوایل سخت بود کامنتهای طولانی رو بخونم، الان با عشق میخونم.
اوایل سخت بود کامنت مستقل بنویسم، الان راحتم و لذت میبرم از نوشتن.
اوایل سختم بود پاسخ دوستان بنویسم، اما تمرین و تکرار اینم بهبود داد برام.
اوایل فکر میکردم روم نمیشه واسه یه غریبه کامنت بنویسم، چی بنویسم اصلا، اون چی فکر میکنه در مورد من و کامنتم؟
الان با تکرار، کاملا راحت مینویسم…
با عشق مینویسم.
دونه به دونه ی همین غریبه ها، شدن اعضای خانواده ام.
که هر بار با خوندن کامنتشون تعدادشون بیشتر هم میشه، حتی دلم براشون تنگ میشه وقتی کامنت نخوندم ازشون…
افتخار میکنم به خودم و تمام کسانیکه از کارهایی که اول سختشونه با تکرار و تمرین عبور میکنن و به راحتی میرسن…
این راحتی، کم کم خلق شده.
الهی شکر…
اوایل فقط برای یه تعدادی مشخص از بچه ها کامنت مینوشتم، الان هر کامنتی که بخونم، از طرف هر کدوم از دوستان نازنینم که باشه، وقتی حرفی برای زدن داشته باشم، مینویسم براش.
یه تمرین به تمرین هام اضافه کردم:
قبلا تو کامنتهام با قلبم، دوستانم رو تحسین میکردم برای بهبودها و آگاهی هاشون و هنوزم اینکار رو انجام میدم با عشق…
از یه مدت پیش شروع کردم تو کامنتهام به قوت های خودم اشاره کردن و تحسین کردن خودم با عزت نفس و اعتماد به نفس.
چون دارم کم کم متوجه ارزشمندی و لیاقتم میشم.
من دارم روی خودم کار میکنم.
تو مسیرم.
حتما که قوت و ضعف دارم تو عملکرد و باورهام.
اما این باعث نمیشه قوت های خودمو نبینم و نادیده بگیرم…
یه جایی به خودم اومدم که کجای کاری سمانه؟
تو که راحت تحسین میکنی دیگران رو، چرا انقدر سختته خودتو تحسین کنی؟
مگه کم نکات مثبت داری؟
مگه کم هستن بهبودها، پیشرفت ها و تغییراتت؟
دیدم خیر، اتفاقا بهبودها و پیشرفتهای زیادی دارم در این مدت، که در درجه اول باید توسط خودم، سمانه، دیده بشن، پذیرفته بشن، تحسین بشن.
اینطوری حس لیاقت و ارزشمندی رو در وجودم بیدار میکنم، چون از قبل بوده، فقط روش رو خواب و خاک گرفته…
گردگیری میخواد…
خدا خودش کمکم میکنه.
فرزانه جانم، هم اسم قشنگی داری، هم نام خانوادگی زیبایی داری.
سعادت و ثروت در دنیا و آخرت نصیبِ قلب پاک و مهربونت بشه که انقدر سخاوتمندانه کامنت نوشتی برام.
ماچ به روی ماهت.
خدایا شکرت برای دریافت نقطه آبی از فرزانه جان و فاطمه جان و زهرا جانم امشب، در بهترین زمان، و تیک خوردنِ خلقِ ستاره قطبی ام. سپاس گزارم برای حس خوبی که داشتم با خوندنِ کامنت های پاسخم از طرف دوستان نازنین و توحیدیم.
سلام فرزانه ی نازنینم
اول که ماچ به روی ماهت
نیاز نیست حتما عکست رو ببینم که بفهمم رویِ همچون ماه داری.
کاملا حس میکنم که ماه هستی، وجودت نازنینه، قلبت درخشنده است چون خدا داخلش منزل کرده…
دیشب تا پیامت رسید دستم، خوندم، ذوق کردم.
اومدم پایین کامنت جذابی که برام نوشتی بنویسم، دکمه پاسخ نبود…
گفتم صبر کن، احتمالا باید بعدا بنویسی، گفتم چشم.
الان اومدم پاسخ بنویسم برات برای مهری که به سمتم روانه کردی…
چطوری میتونی انقدر مهربون باشی که در لحظه عکس پروفایل رو ببوسی و عشق روانه کنی به سمتِ دوستات؟
سورپرایزم کردی.
خوشحالم کردی.
بهم حس خوب دادی…
باعث خوشحالیم هست که دریافت کننده بوسه ی مهربان شما بودم و هستم فرزانه ی مهربان و لطیف.
ماچ مجدد به روی ماهت.
به قلب مهربونت.
ما میتونیم با کلام مون، لحن مون، ادبیات مون عشق نثار کنیم به پیرامون مون یا نازیبایی…
انتخاب من چیه از این انتخابی که خدا گذاشته پیشِ روم…
جمله ات:
روزمو ساختی زیبای خداوند زیبایی ها…
خیلی لطیفه
خیلی حس خوب کنه
مرسی فرزانه جان
مرسی که انتخابت نثار کردن عشق به پیرامونت هست…
حتما که قلبت سرشار از عشقه که میتونی عشق نثار کنی به پیرامونت.
آفرین بهت، تحسینت میکنم برای انتخابت.
خوشحالم و سپاس گزارم از خدا که تمرین تحسینِ خود، برای تو هم خوشایند بوده.
و چقدر که این تمرین، باعث داره میشه، مهربونتر شم با سمانه جانم…
الهی شکر.
یه جمله ی کلیدی استاد تو دوره عزت نفس:
عزت نفس، اعتماد به نفستون رو به نتایج تون گره نزنین، که اگه نتایج رفت، اعتماد به نفستون هم بره.
نمیدونم چرا، ولی یهویی این باور اومد بالا و گفته شد که بنویسم.
برای سمانه هم لازمه یادش بمونه نتایجش باعث اعتماد به نفسش نشه، خودِ اعتماد به نفس که خلقش کنم منجر به گرفتن نتایج میشن.
پس هر چی اعتماد به نفس و ارزشمندی و حس لیاقت خلق کنم، بیدار کنم برای خودم، نتایجم بیشتر خودشون رو نشون میدن…
شب و روزت، هر ثانیه ات، با نور الله روشن و نورانی و سرشار از عطرهای خوشبو بشه فرزانه جان.
ممنونم که تحسینم کردی برای نوشته هام.
حقیقتا که دوست دارم بنویسم و تحسین میکنم سمانه رو برای مشق هاش، تحلیل هاش، کشف و شهودهاش که تو نوشتن رشد میکنن و آشکار میشن بهتر.
استاد جان دیروز یادم افتاد چند وقته یادم میره تو کامنتهام از شما تشکر کنم:
بی نهایت از شما، مریم جون، آقا ابراهیم، خانم فرهادی جان سپاس گزارم که این سایت توحیدی و همه چی تموم رو مدیریت میکنین، فایلهای ناب رو با سخاوت به اشتراک میذارین و به راحتی در دسترس همه مون هستن.
خیر و سعادت در دنیا و آخرت، نصیبِ همه تون
خدایا شکرت برای داشتنِ دوستانِ نابی از جنسِ مهر، صفا، خوش اخلاق، بخشندگی، در این سایتِ توحیدی
سلام یاسمن جان.
من همیشه وقتی پروفایلت رو میبینم خوشحال میشم.
صورتِ قشنگت، با لبخندت، خیلی زیباست، انرژی بخشه، نشاط بخشه.
در پناهِ خدا، همیشه شاد باشی و سرشار از احساسِ خوب.
چقدر عاشق این جمله ات شدم:
این خیلی شیرینه که خودت رو بسپری به هدایت الهی! که اصرار نکنی به یک چیز، به یک راه، به یک شخص، به یک روش…
اصرار کردن به یه چیز، تو ذهن من یعنی قفلی زدن…
وقتی قفلی میزنم، اتفاقا بیشتر گیر میکنم، کار جلو نمیره…
امشب یه تمرینی داشتم روی این زمینه.
بلوتوثِ ساعت و موبایل همسرم وصل نمیشدن به هم، تلاش کردیم، نشد، بهش گفتم الان ذهن ما شاید خسته است که نمیشه، بعدا مجدد امتحان میکنیم.
قبلش هم تکرار کردم این باور قدرتمندی رو که استاد یادمون دادن تو دوره شیوه حل مسائل و البته تو فایلهای هدیه هم بارها گفتن:
مسائل راه حل ساده دارن که درونِ خودشونه.
و من مطمئن که راه باز میشه.
شب مجدد امتحان کردیم، یهو درست شد، خودمم میخکوب شدم، چون در ظاهر همون کارهای قبل رو انجام دادم، ولی وصل شد.
میخکوب شدم، اینم یه نشونه دیگه واسه امشبِ سمانه.
صبح هم خواهرم دقیقا پای تلفن چیزی رو گفت که ما میخواستیم ازش درخواست کنیم. اینم یه سورپرایز و نشونه ی دیگه.
یخ نشونه ی دیگه ی امروز، سورپرایزی که نوشته بودم میخوام خلق کنم تو ستاره قطبیم.
وای فای خونه مون یه مدته به موبایل من وصل نمیشه، تلاش کردم، کاوش کردم، دنبال راه حل داخلش بودم، وصل نشد، منم با حس خوب از اینترنت تلفن همراه استفاده کردم…
امشب همینطوری زدم روی وای فای، وصل شد…
بازم میخکوب شدم….این مدت شونصد بار امتحان کردم، وصل نمیشد، الان با وای فای خونه وصلم و خوشحالم از این نشونه ها و سورپرایزها…
میدونی چیه؟
فکر میکنم نجوا همیشه میاد و میره، نمیشه که بگم نیست، چون دروغه …
اما قشنگیش اینه که امشب فهمیدم، دقیقا وقتی زیرِ گوشم ویز ویز میکنه برای خودم تو ذهنم و تو دفترم نوشتم:
افکارت رو کنترل کن، درست میشه.
بعد شما اومدی و با این کامنت برام تاییدیه فرستادی.
مرسی پیام خدا رو رسوندی دستم یاسمن جان، گُلِ زیبا.
دقیقا ساعت 22:22 شب بود که خوندم نوشته ات رو.
نشانه است برام.
یادِ رُند بودن اعداد افتادم تو کامنتهای آقا اسدالله و عارفه جان، و علاقه ی خودم به ساعت های رُندِ دو به دو یا چهار عدد رند…
امشب 4 عدد رند دیدم…
ساعت 22:22 دقیقه، دوشنبه است، دوم مرداد 1402.
امشب ازدیادِ عدد 2 هست.
برای من نشانه ها، یعنی تایید اون لحظه با هر فکر یا باوری که تو ذهن و قلبمه…
بارها شده تو پیاده روی دارم به چیزی فکر میکنم و نشونه هامو همون لحظه میبینم…
یا به مسیری هدایت میشم، میرم، بعد متوجه میشم دلیلِ هدایتم به اون مسیر رو…
چند روز پیش یه نشونه شگفت انگیز دیدم…
میخکوب شدم …
از یه مسیر هدایتی عبور کردم تو پیاده روی، صدای پرنده شنیدم و یهو چشمم خورد به یه پرنده ی آبی و خوشرنگ…
اگه خودم ندیده بودم این درجه از زیبایی رو باور نمیکردم…
خاص بود…
و بعدش احساساتی شدم، اشکم سرازیر شد و به خدا گفتم لطفا خودت مقاومتم در باور کردنِ خودتو بردار …
خیلی عشق و عاشقی دارم با خدا.
ولی بیشتر میخوام.
میخوام زمان های تسلیمِ خدا بودن، صبر و سکوتم بیشتر شه در محضرِ خدا…
اون لحظات انگار من، من نیستم، سبکم، رها هستم، مطمینم، آرومم، هیچ شتابی ندارم…
برای این مرحله و اینجایی که هستم سپاس گزارم.
از هیچی به اینجا رسیدم، به این کیفیت، به این عشق.
خدایا شکرت.
الان به اسم فایلی که دارم داخلِ صفحه اش کامنت مینویسم نگاه کردم:
قلبی که به سوی خداوند باز می شود
الهی شکرت.
یاسمن جان خیر، سعادت، ثروت برات میخوام در دنیا و آخرت.
ماچ به روی همچون ماهت.
خدایا امروز و امشب خیلی سورپرایز شدم، همونطور که تو ستاره قطبیم نوشته بودم صبح، ممنونم.
سلام آقا اسدالله
برادر عزیزم
نورِ خداوند بتابه به زندگی خودتون و عزیزانتون.
قبلا وقتی میخوندم بچه ها مینویسن وقتی کامنت دوست عزیزی رو میخونن و اشک هاشون سرازیر میشه درک نمیکردم، خیلی دور بودم از درک این حس…
امشب خودم دچار شدم، مبتلا شدم به این اشک، موقع خوندن کامنت…
اول که اصلا متوجه کامنت ارسالی شما نشدم…
یهو هدایت شدم و دیدمش…
خوندمش
ذوق کردم…
چرا؟
من دقیقا چند ساعت پیش تو دفترم نوشتم که:
دایره ی آبی یه پیامی از خداست واسه من، که به چی توجه کنم، همون لحظه که می خونمش.
این عینِ جمله ای هست که نوشتم…
و حالا پیامِ شما
مستقیم و بی واسطه…
اشکم سرازیر شد…
خدا خیلی مهربونه، خیلی.
امشب رگباری از نشانه ها روانه شد به سمتم، فرکانس هایی که ارسال کردم به جهان، اومدن سمتم…
یه عالمه حس خوب خلق کردم، جهان برام اتفاقات خوبی رقم زد…
وقتی میگم جهان، یعنی سیستم خداوند…
خداوند و قوانینِ بدون تغییرش…
این اواخر تو نوسان هستم.
هم تو شادی هستم و کشف و شهودهای عالی و ناب، هم یه حالت کلافگی از خودم و عملکردم …
که چرا اینطوری شدم؟
چرا انقدر دو تکه شدم؟
اما نکته ی جذابش اینه:
اینبار تهِ قلبم همش روشنه که درست میشه.
هر چیزی که تولیدِ نازیبایی میکنه برام درست میشه…
تو فقط ذهن و افکارت رو کنترل کن…
تمام توجه ها برمیگرده سمت خدا
دقیقا عین وقتی حجاج، دور خانه خدا میچرخن و طواف میکنن.
من نگاهم برمیگرده سمت خدا
قشنگ حس میکنم خودش درست میکنه
این روزها پر شده از نشونه ها، هدایت ها، کنترل ذهن ها، کار کردن روی خود، تمرین و تمرین…
به اندازه ی درکم…
موقعی که داشتم کامنت شما رو میخوندم سوره نور، آیه محبوبم پخش میشد:
الله نور سماوات والارض
سعیده جانم نور خداوند جاری بشه تو ثانیه به ثانیه ی زندگیت، چون تو دست خدا شدی که من آشنا بشم با این آیه ی زیبا و حال خوب کن.
زنگ موبایلم، مدتهاست این آیه است…
گاهی از دلم رد میشه یکی میشنوه چی فکر میکنه
همون لحظه میگم هر چی، فدای سرم، مهم اینه من عشق میکنم با این آیه…
برادر عزیزم، سپاس گزارم که برام نوشتین.
سپاس گزارم که دست خدا شدین و پیامِ رب العالمین رو رسوندین دستم.
سپاس گزار خدا هستم برای این روزی و نعمت.
یهدی الله لنوره من یشاء
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به همه ی عزیزانم، به همه ی دوستای خوبم در این سایت، که عین اعضای خانواده ام دوستشون دارم.
سلام به رضوانِ نازنینم.
رضوان جان، من الان داشتم این قسمتهایی که بولد کردی از پیام یاسمن جان رو مجدد میخوندم.
بعد حس کردم چقدر تو فایلهای استاد، تو کامنت های بچه ها باورهای امیدبخش و موثر وجود داره.
یه طوری که چند بار به این فکر افتادم از هر فایل، مقاله، کامنت تو سایت هر باور امیدبخشی رو که درک کردم (باور زیاده ولی من تازه دارم کوچولو کوچولو درکشون میکنم) بنویسم تو دسته بندیِ جداگانه…
مثلا گروه بندی شن به باورهای توحیدی و خدا، باورهای ثروت و مالی، باورهای رابطه، باورهای اعتماد به نفس و عزت نفس، باورهای سلامتی، باورهای تغذیه و …
به صورت ترکیبی نوشتم تو دفتر ولی تفکیک نشدن، در لحظه تا حس کردم و شناسایی کردم یک باور امیدبخش رو، نوشتمش.
تو فایلهای هدیه و دانلودی، تو محصولات، تو کامنت ها، تو مقاله های مریم جون، تو پرسش و پاسخ های عقل کل و … یه عالمه باور امید بخش نوشته شدن که میتونم با تکرار و باور کردنشون زندگیم رو زیر و رو کنم.
چرا انقدر تاکید دارم روی کلمه باور امیدبخش، چون استاد گفتن هر فکری که به شما احساس امید بده، انگیزه بده، شوق ادامه دادن بده، آرامش بده، کلا احساس خوب بده، باور درستیه و باید ادامه اش داد.
نمونه ی چند تا از باورهای امیدبخشی که تکرارشون منو نجات داده از سختی هام، از احساس بد و ترس و …
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین، خداوند بهترین نگهبانان و مهربانترین مهربانان است
هر چی میبینم، میشنوم، بو میکنم، حس میکنم، درک میکنم: خیر، شادی، سلامتی، آرامش، ثروت و سعادته برای منه.
الخیر فی ماوقع- هر چی پیش میاد خیره، هر چی پیش میاد به نفع منه
خدا آسان میکنه بر من آسانی هارو
والله یرزق من یشاء بغیر حساب- خدا به هر که بخواهد روزی غیر حساب می دهد.
الله نور سماوات والارض- خداوند نور آسمانها و زمین است
یهدی الله لنوره من یشاء- خدا هر که بخواهد را با نور خودش هدایت میکند
IN GOD WE TRUST- ما (من) به خدا اعتماد داریم
صدق بالحسنی- زیبایی ها رو تحسین کنیم
لَئِن شَکَرتُم لَأَزیدَنَّکُم- اگر شکرگزاری کنید، بر شما خواهم افزود.
وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لَا یَحتَسِبُ- خداوند از جایی که حساب نمیکنی، روزی میدهد
به اندازه صبر و اعتمادت دریافت میکنی از نعمت های خدا
حسبی الله- خدا برای من کافیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون- پس نه ترسى بر آنهاست و نه ایشان هرگز غمگین مىشوند
و …
مثلا تو کامنت یاسمن جان هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ
این بر من آسان است یه باور توحیدیِ شگفت انگیزه.
وقتی بدونم و باور کنم همه چیز برای خدا آسان است به راحتی از خودش میخوام از همون اول، همه چیز رو، به هیچ عنوان یاد هیچ کس دیگه ای نمیوفتم که ازش بخوام با گردنِ کج…
با عزت نفس از کسی میخوام که قدرتمندترینه، آگاه ترینه، توانا ترینه، همه چیز هم براش آسونه…
از خودش میخوام آسان کنه بر من آسانی هارو…
یعنی فایلهای استاد رو که گوش میدم جدیدا، گوشم زنگ میزنه که بَه بَه یه باور امیدبخش دیگه…
قبلا میشنیدم ولی درک نمیکردم اینا باور هستن، فکر میکردم صحبت های زیبا هستن، تازه متوجه شدم باورهای متعددی تو هر فایل هست، که ما بهش میگیم آگاهی…
رضوان جان، تحسینت میکنم برای کامنت های خوبی که مینویسی، ایمیل رو فعال کردم رو کامنت هات.
هم به نکات خوبی اشاره میکنی.
هم شوخ طبع هستی و کامنت هات نمک و شیرینیِ خاصی دارن.
از خلاقیتت در عکس پروفایلهات که با استاد و مریم جون هستی یا تو محیط پردایس خوشم میاد.
اینکه کار میکنی روی خودت و بهبودهات تحسین برانگیزه.
از کامنت سید علی جانِ خوشدل متوجه شدم که شما پیامهای بچه ها رو میخونی و ستاره میدی بهشون، این از سخاوت و عزت نفس شما میاد، تحسین کردن از طریق نوشتن پاسخ برای بچه ها یا حتی ستاره دادن اوایل برای من سخت بود، دستم نمیرفت جلو، بعد فکر کردم سمانه از غرورت جدا شو و پایین بیا، تحسین کن زیبایی هایی رو که میبینی و میخونی و حس میکنی، اینطوری روحِ خودمم بزرگتر شد، شادتر شدم.
برای همین از وقتی فهمیدم شما کامنتهای زیادی از بچه ها رو میخونی ستاره میدی، در قلبم تحسینت کردم به خاطر شجاعتت، و خوشحالم الان فرصت فراهم شد و نوشتم برات.
رضوان جان، در دنیا و آخرت سعادتمند، ثروتمند، خوشبخت باشی
و یاسمن جانِ زیبارو
ممنونم که کامنت به این زیبایی و جذابی گذاشتی و باعث تفکر شدی در همه مون.
بی نهایت خیر و شادی و ثروت و سلامتی بیاد سمتت.
الهی شکرت برای این همه آگاهی، این همه باور امید بخش، این همه نعمت و روزیِ غیر حساب که هر ثانیه میفرستی برام، به عبارتی دسترسی بهش برام باز میشه.
سلام و ماچِ فراوان برای رضوانِ نازنینم.
سپاس گزار خدا هستم که منو دست خودش کرده تا پیامش رو بهت برسونم.
سپاس گزار خدا هستم که دوستای نازنینم دستِ خدا میشن و پیام های خدا رو میرسونن بهم.
چقدر این کامنت ها پر برکت هستن.
چقدر باعث شدن توجهم به نکات مثبت و زیبایی ها بهتر و بیشتر بشه.
چقدر منو بهتر شناسونده به خودم.
به قول خودت منم وقتی مینویسم تازه میتونم بهتر خودمو تحلیل کنم.
خدا رو شکر میکنم برای دونه به دونه ی دوستانِ توحیدی ام در این سایتِ ارزشمند.
رضوانِ نازنینم همین الان، متوجه شدم باورهام، طرز نگاه و دیدگاهم چقدر متفاوت شده با پیرامونم.
خیلی از این بابت خوشحالم، سپاس گزار خدا هستم، سپاس گزار استاد و مریم جون، سپاس گزار تک تک بچه ها و کامنتهای آگاهی بخش شون، سپاس گزار سمانه هستم که تو این مسیره و داره تلاش میکنه و روی خودش کار میکنه.
خوشحالم کردی برام نوشتی.
خوشحالم که پاسخ سوالت رو دریافت کردی.
بهترین ها برای تو رضوان جان.
خدایا شکرت برای حصورِ سرشار از نورت تو زندگیِ تک تک مون.