روزشمارِ تحول زندگی من | فصل 1 - صفحه 1

4447 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «معصومه ملک زاده» در این صفحه: 49
  1. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    ❤❤به ناااااااااامِ خداااااایِ وهااااااابی❤❤

    سلاااااااااااااااااااام.سلاااااااااااااااااااام.سلااااااااااااااام.

    حتما این تجربه ای که میخوام بگم واسه اکثریتِ دوستان اتفاق افتاده.بارها واسه اینکه بخوایم یه غذایِ عااالی بپزیم با کیفیتی بالا کلی وقت گذاشتیم.اگه یکی از موادش کم باشه،یا سعی میکنیم که ردیفش کنیم یا همه ش توو ذهنمون مونده که ای کاش اون ماده رو داشتیم که به غذامون اضافه میکردیم تا خوشمزه تر بشه.چقدر غذاهارو با وسواس درست کردیم.چقدر تو رستوران ها غذاهارو با وسواس انتخاب کردیم.اما اما اما همون غذارو با اون همه حساسیت نشستیم جلویِ تلویزیون پایِ فیلمِ موردِ علاقه مون خوردیم.با همه ی مذخرفاتِ تلویزیون شروع به خوردنِ غذا کردیم.اون غذایی که خودمون با کلی عشق و با کیفیتی عالی پختیم رو با چرت و پرتِ تلویزیون و حرفهایی که بینمون در موردِ اون فیلم یا اخبار یا هر چیزِ دیگه ای که تلویزیون نشون میده میشه رد و بدل میشه قاطی کردیم و دادیم خوردِ ذهن و روحمون…..

    اما استادِ عزیزم درود به اون روزی که با شما آشنا شدیم و آااااااافرین به خودمون که حرفِ شما رو گدش کردیم و از یه جایی به بعد تصمیم گرفتیم که زندگی مون رو تغییر بدیم.ذهنِ ما سطلِ آشغال نیست که هر زباله ای رو مثلِ شوتینگ بریزیم تووش.قبلِ اینکه این تصمیم رو بگیریم واقعا ذهنمون سطلِ آشغال بود و بویِ بدش ما رو فرا گرفته بود.البته این بویِ بد رو اطرافیانمون هیچوقت استشمام نمیکردن اما استاد متوجه شد و با آموزه هاش راهِ تمیز کردنِ ذهنمون رو بهمون یاد داد.خداروششششششکر.

    استادِ عزیزم.مریم جاااانِ شایسته ی عزیزم،اولین فکری که به ذهنمون رسید این بود که ورودی هامون رو کنترل کنیم.تلویزیون رو تقریبا کنار گذاشتیم.همه ی آهنگهایِ منفی رو از گوشی ها و حتی ذهنمون پاک کردیم و بهترین کاری که من انجام دادم این بود که ۳ شبانه روز نشستم پایِ لپ تاپِ خواهرِ عزیزم و همه ی فایلهایِ رایگانِ استاد رو دانلود کردم و پوشه بندی و مرتب کردم.و همونموقع بود که خداروشکر هدایت شدیم به سفرنامه ی خانواده ی صمیمیِ استاد عباس منشِ عزیز.

    دوستانِ عزیزم الان که دارم دیدگاهِ روزِ هفتم رو مینویسم توو اتوبوس هستم و بالا پایین شدنِ خودکارم با بالا پایین شدنِ اتوبوس یکی شده.بعضی جاها اتوبوس میفته رو دست انداز و دستم خط میفته.اما زیباست و دلنشین.

    توو اتوبوس به همراهِ همسر و مادر و دو تا دخترایِ نازم داریم یه مسافرتِ ۲ روزه میریم.خیلی وقته که با اتوبوس مسافرت نرفتیم ولی الان که ماشین نداریم با اتوبوس داریم میریم.البته اولین بارمونم نیست که با اتوبوس اتوبوس میریم مسافرت.همیشه وقتی که تو اتویوس مینشستیم شاگردِ راننده بعد از چند دقیقه که راننده راه بیفته میومد تلویزیون ها رو روشن میکرد و فیلم میزاشت.اما امروز این اتفاق نیفتاد و من به خودم گفتم معصومه میبینی،انکار همه چیز دست به دستِ هم داده تا تو به نکاتِ مثبت توجه کنی و هر چیزی واردِ ذهن و روحت نشه و گفتم عه،چه جالب که تمرینِ ردزِ هفتم از کلاسِ عباس منشی ها هم اینه که حواسمون به غذایِ روح و ذهنمون باشه.این یعنی استادِ جاااان همیشه همیشه همیشه در زمانِ صحیح در مکانِ صحیح قرار داره.حتی فایلهایی که مالِ چند سالِ پیشِ استاد هست.خداروشششششکر.

    ذوق کردم و به خودم هم آاااافرین و تبریک گفتم که من هم در زمانِ صحیح در مکانِ صحیح قرار دارم.

    استاد،مسافرتِ این بارم با همیشه فرق داره.البته ما به خاطرِ شرایطِ مالیمون زیاد مسافرت نرفتیم و من هر بار بابتش ناراحت و گله مند بودم.اما امروز با اینکه بعد از مدتها و اونم با اتوبوس داریم داریم مسافرت میکنیم خیلی خوشحالم و فقط دارم سعی میکنم که حالم عاااالی باشه و فقط به نکاتِ مثبت توجه کنم و یکی از فرق هایِ مهمِ دیگه ای که این مسافرت با مسافرتهایِ قبلی داره اینه که من دارم به فایل هایِ استادِ عزیزم گوش میکنم و دیدگاهم رو مینویسم.

    استادم،من توو این مسافرت کانونِ توجهم رو آگاهانه بردم سمتِ چیزهایی که میخوام نه چیزهایی که الان ندارم.مثلا الان که ماشین نداریم،از پنجره ی اتوبوس بیرون رو نگاه میکنم و خانواده هایی که با ماشینِ خودشون به مسافرت میرن رو تحسین میکنم و بهشون توجه میکنم و براشون آرزویِ خیر و برکت میکنم تا خدا برام بهترین ها رو رقم بزنه و واردِ زندگیم کنه.با مامانم و دخترم هم بازیِ فراوانی انجام میدیم.مثلا فکر میکنیم که توو یه آروی نشستیم و راننده همسرمه و کلی بازی هایِ قشنگ و زیبا.

    راستی استاد الان داریم اززشهرِ قم رَد میشیم و کلی واستون ذوق کردم و خدارو شششششکر کردم که چندین ساله پیش شما اینجا بودین و الان توو یکی از بهترین نقطه هایِ دنیا هستین.

    الان که از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و صحنه هایِ زیبایی رو میبینم که قبلا اصلا ندیده بودم.واقعا خداروششششکر به خاطرِ قوانینِ زیبا و ثابتِ خداوند.

    قبل از اینکه مشقام رو تموم کنم ازتون معذرت میخوام اگر غلط دیکته یا چیزی داشتم.چون خدمتتون عرض کردم که توو اتوبوس و …..

    بازم از استادِ جااااان و مریم جانِ شایسته ی عزیزم و همه ی همکلاسی هایِ کلاسِ عباس منشی تششششکر میکنم که وقت میزارین و دیدگاهم رو با عششششق میخونین.

    دوستدارِ شما معصومه.

    ❤❤❤

    💋💋💋

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    🌹به نااااامِ خداااایِ وهااااب🌹

    باااااااازم سلااااااااام.سلاااااااااام.سلاااااااااااااااام.

    فقط خداااااا میدونه که امروز با این فایلِ استاد چه حااااالی بهم دست داد.اصلا انگار استاد تو این چند وقته تو زندگیِ ما حضور داشتن.قششششنگ توضیحاتی که در موردِ قسط و وام و قرض و….میدادن،شرحِ حالِ زندگیِ ما بود.خدا میدونه کم مونده بود که دستم رو بزارم رویِ صورتم تا استاد منو نبینه.گوشی رو از خودم دور کرده بودم.واقعا انگار استاد داشت منو میدید.من و خونوادم تقریبا یکساله پیش بود که دنبالِ وام و پول بودیم که بتونیم واسه خودمون درآمد ایجاد کنیم.هه،زِهی خیالِ باطل.درآمد که درست نکردیم هیچی…الان با کلی بدهی…… انگار استاد غیرِ مستقیم خواستن یه طوری با ما حرف بزنن که بقیه متوجه نشن که بخوان ما رو قضاوت کنن یا اینکه مبادا ما خجالت بکشیم.دارم در موردِ مُبل حرف میزنم که استاد گفتن مُبل رو قسطی میخرن و بعدش هم مُبل از دستشون میره هم پولشون از دستشون میره.فقط فرقش اینه که ما مُبل نخریدیم،یخچال و تلویزیون خریدیم و الان مجبور شدیم که پسِشون بدیم.درد کشیدیم که اونا رو پس دادیم اما این درد تکاملِ ما حساب میشه و ما رو هدایت کرد به این فایلِ استاد.

    بگذریم.اینا خواسته هامون نیست که بخوایم بهشون توجه کنیم.اصلنم نمیخوام که خودم و خونوادم رو سرزنش کنم.ما خودمون و همدیگه رو میبخشیم👈طبقِ آموزه هایِ استاد تو کلاسِ عباس منشی ها و درسِ اول و دوم که:اولین تمرینِ اعتمادبه نفس و عزت ونفس بخشیدنِ خودمون و بقیه بود.

    امروز روزِ ششم از کلاسِ عباس منشی هاست.

    تکامل:

    واقعا استاد درست میگن که در همه چیز،همه چیز باید باید باااااید تکامل رو رعایت کنیم.

    امروز داشتم به این فکر میکردم که یه مادر بعد از اینکه باردار میشه باید باید بااااید تکاملِ باداری رو طِی کنه.باید ۹ ماه صبر کنه و هروقت که خداوند دستور بده بتونه به نتیجه و پاداشش برسه.شاید این سوال پیش بیاد که بچه هایی هم هستن که کمتر از ۹ ماه هستن،اما اینو همه مون میدونیم که باید چند وقتی رو توو دستگاه طِی کنن تا به روندِ زندگی ادامه بدن.اون بچه باااااید اول فقط شیر بخوره.حتی اون شیر رو نمیتونه با لیوان بخوره و باید از پستانِ مادر یا چیزی شبیه به پستانِ مادر تغذیه کنه تا تکاملش رو به دندان در آوردن و غذا خوردن طِی بشه.حتی به یکباره نمیتونه بایسته.بااااید چهار دست و پا بره تا بتونه یواش یواش،آرام آرام رویِ پایِ خودش بایسته و راه بره.

    یه درخت اول باید بذری زیرِ خاک باشه تا تکاملش رفته رفته به سمتِ درخت شدن طِی بشه.

    ما آدما اگه نخوایم که کاری رو از همین جایی که هستیم شروع کنیم صدهااااا توجیه و بهونه میاریم که این کار شدنی نیست.میگیم فلانی رو نگاه نکن که پولداره،اون باباش پولداره که اونم پولدار شده.

    میگی خب باباش از کجا آورده پس؟میگه حتما بهش ارث رسیده.خلاصه یا مُشتِ پُر یا پُشتِ پُر.

    استاد میگن که ما تجربه ها و ایده ها و درس هامون رو از زمانی که هیچ چیزی نداریم به دست میاریم.دقیقا همینطوره استادِ عزیزم.مثلا انسانی که پووولِ فراوون داشته باشه و قانع باشه،شاید هیچوقت به این فکر نکنه که الان وقته تجربه و درس گرفتن و رشدِ بیشتره.اما دقیقا فرمایشِ استاد متین هست و من الان همونی هستم که هیچی ندارم و از خدا هدایت میخوام که راهِ درآمدِ راحت و عالی رو بهم نشون بده و اینبار با هرچی که الان دارم شروع کنم و تکاملم رو طِی کنم.آاااااااااامین.

    الان این به ذهنم رسید که پوووووول هم تکامل طِی کرده.

    مثلا اول پول ها همه شون آهنی بودن و چون حمل و نقلشون خیلی سخت بوده،انسان به ساختِ پولِ کاغذی هدایت شده.یا ۱ تومن شده ۱۰ تومن، ۱۰۰ تومن، ۱۰۰۰ تومن و و و و …….

    بچه ها حتی ما هم واسه اینکه خلق بشیم تکاملمون رو طِی کردیم.حتما و صد در صد خدایِ توانا میتونسته که ما رو تو یک روز یا شایدم کمتر از زمانِ یک روز خلق کنه اما خواسته به قولِ استاد به اونایی که میشنون و توو فرکانس و مدار هستن بفهمونه که تکامل تکامل تکامل ……..

    عزیزایِ دلم در آخر براتون از خدایِ مهربون صبر صبر صبر در تکامل میخوام.و از همه تون واستادِ جااااان و مریم جااااانِ شایسته تشششششکر میکنم که با عششششق دیدگاهم رو میخونین.

    یه دنیاااااااا سپااااااااس

    دوستدارِ شما معصومه

    😘😘😘💋💋💋

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    ❤💋 به نااااااامِ خدااااایِ وهاااااب💋❤

    سلااااااااااااااااام.سلااااااااااااااام.سلااااااااااااااااام.

    خداروشششششکر که خداوند بهم فرصت داد که بتونم دوباره دیدگاهم رو بیام و بنویسم.

    امروز روزِ پنجم۵ هست که من دوباره پشتِ میزِ کلاسِ عباس منشی ها نشستم و دارم تمارینم رو انجام میدم.

    تغییر:

    این کلمه فقط و فقط ۵ حرف داره و مصادف و هماهنگ شده با روزِ پنجم۵ از کلاسِ عباس منشی ها.درسته که فقط۵حرف داره،اماااااا یه دنیا حرف توشه.

    منکه به شخصه همیشه از تغییر میترسیدم.

    امروز داشتم به این فکر میکردم که با این وضعیت ۱۰ ساله دیگه کجام؟ با کلی فکر کردن به این نتیجه هدایت شدم که:حتما کارِ تکراری نتیجه ی تکراری به دنبال داره.

    داشتم امروز به این فکر میکردم که مثلا همسرم که الان چندسال سابقه ی کار داره و حقوقِ ثابت داره و اونو نقطه ی امنِ خودش میدونه، ۱۰ سال دیگه کجاست؟ که یادِ برادرشون افتادم که یکی دو سال دیگه اگه عمرش قطع بده بازنشسته میشه و حتما میخواد بعدش زندگی کنه.خیلی به فکر فرو رفتم.واز خدا هدایت و کمک خواستم که این عاقبت ناخواسته ی منه و باید مسیرِ ناخواسته م رو به خواسته م تغییربدم.

    به این فکر کردم که اگر استاد تو همون شهر یا محل میموند و مثلِ هم محلیش که اونموقع وضعش از استاد بهتر بود زندگی میکردن،الان استاد کجا بودن؟اگر من و همسرم و خونوادم مثلِ هم محلیِ استاد عمل کنیم و توو این شرایط بمونیم و نتونیم ترس و نگرانی رو کنار بزاریم و فقط به این فکر کنیم که آینده چی میشه و ایمان نداشته باشیم و بگیم حالا یه طوری میشه دیگه….با اون قورباغه که تو آبی که داره کم کم داغ میشه و میگه حالا تا اینکه بپزم زیاد مونده و تااااا بپزم یه چیزی میشه دیگه،فرقی نداریم و

    ۱۰ ساله دیگه مون قششششنگ مشخصه.

    خداوند از طریقِ نشونه ها و تغییرهایِ جهان با ما حرف میزنه.

    اصلا این دنیا بر پایه ی تغییره: تغییرِ فصل ها.تغییرِ شب و روز.تغییرِ صورتِ یک پسر بچه که وقتی بزرگتر میشه پشتِ لبش سبز میشه.تغییرِ فیزیکِ یه دخترِ ناز وقتیکه داره به بلوغ میرسه🤭

    اینها یعنی همه چیزِ این دنیا در حالِ تغییره.

    تغییره رفتن از این دنیا به ابدیت.

    اما تغییر هیچوقت،هیچوقت به یکباره و یهویی اتفاق نمیفته.مثلا هیچوقت ما نمی بینیم که یه دفعه شب بشه.یا یه دفعه روز بشه.هیچوقت موهایِ ما یه دفعه و با هم سفید نمیشه.هیچوقت امکان نداره که بریم باشگاه و یهویی وزن کم کنیم و خوش هیکل بشیم.مثلا تغییرِ آب به یخ هم به یکباره رُخ نمیده.باید آب رو در جایِ سرد مثلِ فریزر بزاریم تا تکاملش رو به یخ زدن طِی کنه.پس استاد تو این

    فایل هم قشنگ به ما آگاهی میدن و میاموزن که حتی تغییر هم باید تکاملش رو طِی کنه.

    سوالِ استاد اینه که از کِی باید تغییر رو شروع کنیم؟

    به نظرِ من تغییر کِی و کجا نداره.ما هر لحظه باید تغییر کنیم.یعنی همیشه یه چیزی تو زندگیِ ما واسه تغییر و رشد وجود داره.

    همه ی این تغییرها فقط و فقط واسه رشد و تکاملِ ماست.

    به قولِ استاد که گفتن چرا خودت نباید تغییر کنی و شرایط به قدری خراب بشه که مجبور بشی با چَک و لگَدِ جهان طبقِ قوانینِ جهان با دردِ زیاد تغییر کنی.

    یادم میاد که اوایلِ ازدواجم خونه ای که اجاره کردیم فقط یه اتاق و یه آشپزخونه داشت،ما ۴ سال اونجا زندگی کردیم و سالِ چهارم صاحب خونه ازمون خواست که خونه رو بهش تحویل بدیم.من فقط شوکه شده بودم و بیشترِ وقتا گریه میکردم و میترسیدم.انگار فقط تو دنیایِ من همون یه دونه خونه وجود داشت.اما با دردی که خونه رو عوض کردیم و رفتیم یه خونه ی دیگه.

    یه خونه ی جدید.یه خونه ی قشنگ.یه خونه ای که اتاق خواب داشت.یه خونه ای که پذیرایی داشت.یه خونه ای که دربست بود و کلیدش دستِ خودمون بود.

    الان متوجه میشم که چرا نمیتونستم نقطه ی امنم رو تغییر بدم.چون از آینده ترس داشتم.چون بی ایمان بودم.

    الان متوجه میشم که چقدررررر اون جابه جایی واسمون خوب بود‌.چقدررررر اون تغییرِ مکان برامون عااااالی بود.

    واقعا استاد درست میگن که رشد و تغییر فقط و فقط به نفعِ خودمونه و ما رو بزرگ و قوی میکنه.

    تغییر فقط از فردِ خودمون شروع میشه و نباید از غیرِ خودمون انتظار داشته باشیم،اصلا شاید به خاطرِ همینه که تغییر با غ و غیر نوشته میشه.

    بزرگترین اشتباه اینه که در زندگی،انسان بر علیهِ خودش باشه و هیچوقت شروع نکنه و فقط در تله ی تکرار گرفتار بشه.دقیقا مثلِ حقوقِ ثابت و منتظر موندن واسه بازنشستگی…

    یکنواختی مثلِ یه آبِ بی حرکت و راکِد میمونه که کثیف میشه و میگنده.وقتی نخوایم تغییر کنیم و به خواسته ها و اهدافمون اهمیت ندیدم،مثلِ یه کشتیِ بدونِ سُکّان خواهیم بود که اصلا حتی نمیدونیم که به

    کجا میریم.

    بیشترِ زمانها ناچاریم کارهایی رو انجام بدیم که شاید اولش به نظر بیاد که زیاد خوشحالمون نمیکنه یا خوشمون نمیاد که انجامش بدیم ولی مثلِ تغییرِ خونمون،برایل ما عاااالی بود و کلی تجربه کسب کردیم و رشد کردیم.

    به قولِ استاد همیشه نقطه ای در زندگیت وجود داره که نیاز به تغییر داره.

    در آخر بازم براتون آرزویِ بهترین ها رو دارم.

    و از استادِ جاااااان و مریم جااااانِ شایسته تشکر میکنم که با عشق دیدگاهِ من رو میخونین.

    دوستانِ عزیزم در پناهِ الله سربلند.شااااد.ثروتمند.

    و جسارت در تغییر رو براتون آرزومندم.

    دوستدارِ شما معصومه. با ۵ روز پاکی و ۵ روز بزرگتر شدن.

    💋💋💋❤❤❤

    😘😘😘😘😘

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      معصومه ملک زاده گفته:
      مدت عضویت: 2115 روز

      سلااااااااااااااااام😍😍😍

      واوووووووو خدایاااااااا شششششششکرت که بازم تو کلاس گِ عباس منشی ها برایِ بارِ پنجم لایک گرفتم.

      تشکر میکنم از استااااااادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته.

      اول به خودم تبریک میگم بعد به همکلاسی هایِ عزیزم.چون ما همه با هم تو یه کلاس هستیم و همه با هم لایک گرفتیم.

      در پناهِ اللهِ یکتا😊

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    ❤ به ناااامِ خداااایِ وهاااااب ❤

    سلاااااااااام.سلااااااام.سلاااااام.

    به استادِ جان و مریم جانِ عزیزم وهمه ی دوستایِ هم فرکانسی.

    راستی استاد من سلام مینویسم شما میگی علیکِ سلام.☺☺☺

    الان که دارم تو این ساعت دیدگاهم رو مینویسم بارونِ قشنگی شروع به باریدن گرفته و به من در شکرگزاری و توجه به زیبایی ها کمک میکنه و یه نشونه ی عاااالی واسه منه که معصومه جان، منم بارون.منم یکی دیگه از زیباترین آفریده هایِ خدا هستم و میتونی مثلِ بارشِ ثروت و نعمت به من

    توجه کنی. وقتیکه بارون گرفت،ناخودآگاه یادِ حرفِ استاد تو تئوریِ سطل افتادم که میگن همه جا بارون به یه اندازه میباره و فقط این تویی که بایدسطلت رو بزرگتر کنی و سوراخاش رو کیپ کنی تا نعمت و ثروتِ

    بیشتری رو دریافت کنی.

    روزِ چهارم:توجه به زیبایی هااااا

    امروز تمرینِ استادِ عزیز واسه ما شاگرد زرنگایِ کلاسِ اولِ عباس منشی،توجه به زیبایی هاست.

    استاد،من از صبح که رفتم بیرون،سعی کردم که فقط چیزهایِ مثبت رو و زیبایی هارو ببینم وبشنوم.اصلا مریم جون میدونی چیه؟اصلا استاد میدونه که جی رو کجا بگه.واقعا شکی درِش نیست.

    اَد امروز که من تصمیم گرفتم به تحسینِ زیبایی ها،تو راه که داشتم میرفتم،از پارکِ نزدیکِ خونمون رَد میشدم و همه ی پروانه هایِ زیبا دُورم جمع میشدن و میچرخیدن‌.رنگارنگ و زیبا.شاید اون لحظه چیزِ نازیبایی اطرافم بوده،اما اون پروانه ها اون لحظه،رسالت و ماموریتشون این بود که حواسِ من رو به خودشون معطوف کنن.چون من خواسته بودم که به زیبایی ها توجه کنم.پس خدا کمکم کرد.خداروشششششکر.همه ی درختها ماموریت داشتن که با شکوفه هاشون من رو به وجد بیارن.همه ی گل هایِ زیبا،امروز پخش کردنِ عطرشون تو فضا واسه من بود.حتی اون آقایِ محترمی که امروز داشتن پارک رو آبیاری میکردن واسم تازگیِ خاص و مهربونیِ خاصی رو داشتن.

    توو راه فقط با خواهرِ عزیزمممم در موردِ توجه به زیبایی ها حرف میزدیم و هر ماشینِ خوبی که رَد میشد تحسین میکردیم و خداروشششششکر میکردیم. خداروشششششکر

    مریم جونم….

    بچه هااااا…..

    امروز خدارو شاهد میگیرم که توو راه داشتم به این فکر میکردم که دیدگاهم رو چی بنویسم؟که یکدفعه یادم اومد که من روزه ام و از بچگی بارهاااا به ما گفتن که روزه دار باید همه ی اعضاش روزه باشه و من اینو نمیفهمیدم،تا الان که به خودم گفتم:

    معصومه حتما منظور اینه که روزه ی چشم و ذهن و زبان و گوش همین توجه به زیبایی ها و خواسته هاس که هر چیزی رو نبینم و به هر فکری اجازه ی ورود به ذهنم رو ندم و گوشم هر چیزی رو نشنوه و زبانم هر چیزی رو نگه.

    الان بهتون میگم که چرا خدا رو شاهد گرفتم:

    در همین حین داشتم بقیه ی فایلِ استاد رو گوش میکردم که شنیدم که استاد گفتن که توجه به زیبایی ها مثلِ روزه میمونه.از ذوقم بال نداشتم که پرواز کنم و بیام استاد رو در آغوش بکشم و بگم که آخه تو مرا انقدرررررر خوووووبی.تو چطوری و از کجا ذهن و قلبِ منو دوباره خوندی عزیزم….

    اینو نشونه گرفتم که خداروششششششکر که تو مسیرِ درست هستم.

    حتی استاد امروز چند بار هم اسمِ فصلِ اردیبهشت رو آوردن که من اونم نشونه گرفتم.چون من متولدِ اردیبهشتم.

    من امروز سعی کردم که مادرم و همسرم و خواهرا و برادرام و دو تا گل دخترم رو بیشتر ببینم.

    حتی به خاطراتِ عاااالی که با پدرِ عزیزمممم داشتیم هم توجه کردم…..

    حتی به لایک هایِ زیبا و خوش رنگی که استاد تواین چند روز پایِ مشقهام و تکالیفم زدن رو توجه کردم.این لایک ها تو این روزا یکی از توجه به زیبایی هایِ نابه واسم.

    عزیزان در آخر براتون آرزویِ بهترین ها رو دارم….

    آرامش.سلامتی.ثروت.سعادت و ……

    و بازم ممنونممممم که دیدگاهم رو وقت میزارین و با عشق میخونین.

    در پناهِ الله

    دوستدارِ شما معصومه.

    😘😘😘

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااام😍

    هر روز که از این سفرِ پررررر رمز و راز میگذره آگاهی هام واسه اینکه چیا بزارم تو کوله م بیشتر میشه.هر روز متوجه میشم که کارم و وظیفه م تو این جاده و تو این ماشین فقط خوردنِ خوراکی و تنقلات نیست،بلکه باید به زیباهی هایِ اطرافم هم توجه کنم.

    خداروششششششکر

    امروز روزِ سومه و به نظر سخت ترین تمرین که یکتاپرستیه.چیزی که فکر کنم اکثرِ ما با ادعا میگیم که ما که خداپرستیم نه بت پرست.اما من میگم شاید یه عمر مثلِ کبکی که سرش زیرِ برف هست بودم.

    دقیقا استاد عباس منش ابراهیم گونه عمل میکنه،جایی که استاد میگن که بهترین حمایت کردن از فرزندانمون اینه که ازشون حمایت نکنیم.شاید به نظر بی رحمانه بیاد،اما وقتیکه دقیق نگاه میکنم متوجه میشم که این حمایت نکردنِ بیجا هم به خاطرِ عشق به همون فرزند هست و ابراهیم هم وقتیکه فرزندش رو به همراهِ مادرش در بیابان رها میکنه حتما اینو میدونه که این حمایت نکردن و رها کردن همون عشقِ به فرزنده.

    چقدرررررر زیبا.آدم ناخودآگاه اشکش سرازیر میشه ک قلبش به شعف میاد که یک انسان از جنسِ من رو خداوند با افتخار تو کتابش دوستِ خودش خطاب و معرفی میکنه😍

    گویی خدا این امتحان ها رو واسه دوستش(ابراهیم) در نظر گرفته که ببینه میتونه در جایگاهِ دوستِ واقعی روش حساب کنه…..

    که ابراهیم بااااااارها سربلند بوده.

    وقتی استاد گفتن که خدا فقط شرک به خودش رو نمیبخشه و روزِ سوم هم از موحد بودنِ ابراهیم صحبت به میون اومد به فکر فرو رفتم که واقعا موحد و یکتاپرست بودن به کی میگن؟

    مثلا فقط از خدا یاری بخوام.

    فقط امیدم به خدا باشه.

    پیشِ هیچ کس سر خم نکنم.

    خودم رو ذلیل نشون ندم پیشِصاحب کار،آدمایی که از من پولدارتر هستن.

    تسلیمِ خدا بودن.

    حالم رو خوب نگه دارم و و و ….

    فکر میکردم که یکتاپرستم و یکتاپرست بودن خیلی راحته و شاید اگر کسی مثلِ من فکر نمیکرد پیشش پُز میدادم.

    اما با خودم که تعارف ندارم.من به شخصه هیچ کدوم از گزینه هایِ بالارو ندارم.

    من با یکتاپرست بودن فاصله دارم اما الان دیگه قشنگ تر میگم،که من یه کوچولو تونستم با آموزه هایِ استاد فاصله م رو تا یکتاپرست بودن کمی کم کنم.

    خیلی جاها بوده که وقتی آدمِ پولدار میدیدم دوست داشتم که طوری بهش نزدیک بشم تا شاید طوری بشه که نیازهایِ من و خونوادم رو برطرف کنه(شرک شرک شرک)

    خم و راست شدن و……. که دیگه باقیش رو روم نمیشه که بگم(شرک شرک شرک)

    اما الان دیگه از خدا هدایت میخوام.

    به قولِ استاد وقتیکه گفتن اگر ابراهیم تونسته پس منم میتونم و من هم میگم معصومه ی عزیزم اگر استاد عباس منش و مریمِ شایسته ی عزیز تونستن تو هم میتونی و اینکه وقتی الان اینجایی پس حتما تو مسیری.خداروشششششکر

    میخواستم تا همینجا اکتفا کنم اما بازم مو به تنم سیخ شد و دوباره یادم اومد که واقعا استاد درست میگن که چطور میشه یه انسان از فرزندش بگذره،از وجودش بگذره.حتی ما اگر مطمئن هم باشیم که خواستِ خداست بازم درکش نمیکنیم.

    چطور میشه که یه انسان فرزند و همسرش رو در بیابان رها کنه و حتی به خودش اجازه نده که برگرده و پشتِ سرش رو نگاه کنه.

    حتما ابراهیم خداگونه عمل کرده که به دوستیِ خدا نائل شده و خلیل الله نامیده شده: خداوند ابراهیم را به عنوانِ خلیل انتخاب کرد،زیرا هرگز تقاضاکننده ای را محروم نساخت و هیچ گاه از کسی غیر از خدا تقاضایی نکرد.شاید تمامِ یکتاپرستی همین باشه.

    اما استادِ عزیزم همینکه روزی جگرگوشه ت رو در خردسالی رها کردی و فقط برایِ چند ساعتی ناراحتِ از دست دادنِ جسمش بودی و مانندِ ابراهیم سعی کردی که حالِ خوبت رو حفظ کنی و فقط گفتی که این بچه یه امانت بود که به صاحبش برگشته شد،پس تو ابراهیم گونه رفتار کردی.

    حتی الان که بیشتر فکر میکنم میبینم وقتیکه جسمِ بابایِ عزیزم رو داشتیم و همیشه میگفتن که مرا در میانِ مُردگان مجویید.

    وقتیکه، قشنگ یادمه که واسه از دست دادنِ پدر و مادرشون گریه نکردن و سیاه نپوشیدن و فقط خداروشکر میکردن،پس ایشون هم ابراهیم گونه و مسیح گونه عمل کردن.

    خداروششششکر واقعا به خاطرِ اینهمه آگاهی که هر روز دارم کسب میکنم.

    استادِ عزیزم و مریم جانم ازتون یک دنیاااااا سپاسگزارم.از خدا براتون همونهایی رو آرزو میکنم که استاد همیشه قلبا برایِ ما از خدا درخواست دارن.

    به خدایِ مهربون میسپرمتون.

    دوستدارِ شما معصومه.

    💋💋💋💋💋

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    سلااااااااام سلاااااااام سلاااااااااام

    سلام به استادِ عزیزم.سلام به خانم شایسته ی عزیزم.سلام به همه ی دوستانِ هم فرکانسی😍😍😍

    استادِ عزیزم امروز یه روزِ جدید برام بود.چون تونستم رویِ یکی از ضعفایِ بزرگم پا بزارم و بتونم با دو تا دخترایِ ناااازم برم بیرون.کاریکه یادم نمیاد آخرین بار کِی انجامش دادم😔

    امروز قبل از اینکه تصمیم بگیرم که برم بیرون،آبجیام که اندازه ی دنیا دوستشون دارم داشتن مثلِ خیلی از روزهایِ دیگه میرفتن بیرون.که دوباره برایِ هزارمین بار شیطانِ ذهنم شروع کرد به حرف زدن و بافتن….

    ببین معصومه بازم به تو یه تعارف نزدن که بیا بادهم بریم بیرون.ببین معصومه هیچوقت به تو نمیگن.

    حتما یه چیزیت هست که به تو هیچوقت نمیگن.

    مگه تو خواهرشون نیستی؟

    مگه تو دوستشون نداری؟

    مگه تو جونت واسشون در نمیره؟

    و…….

    همینجوری داشت میبافت که یادِ استاد افتادم که وقتیکه چیزی یا نجوایی حالم رو خراب میکنه حتما از سمتِ شیطانه.

    به خودم گفتم اصلا چه لزومی داره که بخوان به تو توضیح بدن که کجا میرن یا بخوان تو هم همراهشون بشی.به خودم گفتم چرا خودت رو مظلوم و ذلیل نشون میدی؟درحالیکه من مطمئنم که خواهرام من رو از خودم بیشتر دوست دارن.و واسه بچه هایِ من مثلِ مادر بودن.اینجا بود که گفته هایِ استاد یادم اومد که به جایِ اینکه منفی ببافی خوبیهایِ اون اشخاص رو مرور کن.

    شاید….شاید

    اولش یه کم ناراحت شدم اما بلند شدم و لباسامو پوشیدم و آرایش کردم و با دخترام رفتیم بیرون.

    استادِ عزیزم من امروز به خودم افتخار میکنم که تونستم برایِ اولین بار حالم رو خوب نگه دارم و ذهنم رو ساکت کنم.

    استاد امروز فکر کنم اولین بار بود که من با دخترام تنهایی بیرون رفتم.حداقل آخرین بار یادم نمیاد که کِی بوده.

    خیلی برام سخت بود.اولش انگاری چشمام جایی رو نمیدید.وقتیکه رفتم پاساژ گیج شده بودم و می لرزیدم.داشت از خودم بدم میومد که باز هم سعی کردم که آروم باشم.به خودم گفتم که تو اولین نفری نیستی که اعتمادِ به نفسش زیرِ صفره.به خودم گفتم معصومه تو میتونی.به خودم گفتم معصومه خودتو جمع کن.الان باید اعتمادِ به نفس و عزتِ نفست رو به خودت و خدایِ درونت نشون بدی.معصومه ی عزیزم تو قدم بردار خدا کمکت میکنه.

    خیلی آروم شدم و دستِ دخترام رو گرفتم و با هم ساعتها چرخیدیم.

    امروز برخلافِ چیزهایی که دیده بودم،اجازه دادم که دخترِ کوچیکم که هنوز ۴ سالش نشده خودش لباسش رو انتخاب کنه و من هیچ دخالتی نکردم و کارت رو بهش دادم که خودش پولِ لباس رو حساب کنه.

    واقعا امروز حالم خوب بود.خداروشششششکر

    استادِ عزیزم ازت یه دنیا ممنونم.فقط میتونم ازت تشکر کنم و براتون آرزویِ بهترین هارو در دنیا و آخرت داشته باشم.

    روزِ دوم متوجه شدم که باید مسئولیتِ تمااااامِ اشتباهاتِ خودم رو بپذیرم.اگرجایی و زمانی فکر کردم که حقم ضایع شده بدونم که فقط و فقط خودم مقصرم و خودم خواستم.

    خانمِ شایسته ی عزیزم چه گل گفتی که:

    تغییرِ آنچه که فکر میکنی تو نقشی در ایجادش نداشته ای،تقریبا غیرِ ممکن است.

    درهمین یه جمله هزااااااراااااان درس نهفته که باید در مدارش بود تا به فهم و درکش رسید.

    خیلییییی خیلیییی ازتون ممنونم که وقت میزارین و دیدگاهِ من رو میخونین.

    سپااااااااس❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2115 روز

    سلام نرگس عزیزم.

    خداروشکر

    ازت بییینهایت ممنونم که وقت گذاشتی و دیدگاهم رو خوندی.و بهم اطلاع دادی که برام وقت گذاشتی.خداروشکر که دوست داشتی و تونستم با آگاهی ههرچند ناچیزم برای تو پیامی که خودم دریافت کردم رو در اختیار عزیزی مثل تو دوست هم فرکانسیم داشته باشم.🍬🌹

    دوستدار تو هستم که عزیز خدایی❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: